صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/plk4uy
زندگی هیچ ارزشی ندارد اما هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد. «آندره مالرو»
***
سرمقاله
وطن واژه عجیبی است، مقدس است و عشق به آن متفاوت و برتر و بالاتر از هر مهری است، کمتر کسی است که با شنیدن این کلمه بندبند وجودش نلرزد، کمتر کسی است که خاک سرزمینش را سرمه چشم نکند، کمتر کسی است که چهره زرد و غمگین ایران دلش را به درد نیاورد. این روزها چهره ایران هم مثل دل ما شاد نیست.
حوادث متعدد که بیتدبیری در آنها اصل مسلم است! همه و همه دست به دست هم داده تا بالاخره بغض در گلو مانده به فریاد تبدیل شود. فشارهای اقتصادی، گرانی، بیکاری، بیعدالتی و ...مردم را خشمگین و چهره ایران را زرد و رنجور کرده است، در کمتر نگاهی نشان از شادی و شادابی میبینیم، بینشاط شدهایم:
لبان ما دیری است
به هم فشرده چو نیلوفران نشکفته است
چنان به زندگی بینشاط خو کردیم
که نقش روشن لبخند یادمان رفته است
فریدون مشیری
بیداد زمانه چهره زشتی از خود بر جا گذاشته است. ما ایرانیها اصولاً آدمهایی هستیم اسیر نوستالژی و این روزها بیشتر از همیشه در حسرت گذشته ماندهایم، گذشتهای که خیلی هم از ما دور نیست! و شادیهایمان! اگر باشد! در سکوت است همانطور که غمهایمان و واگویههایمان!
ما بیرون زمان ایستادهایم
با دشنه تلخی بر گرده هامان
هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید
امروز تعداد اندکی هستند که بیخیال و سرخوش روزگار میگذرانند همه نگران و مضطرب هستند، نگران فرزندان، زنان، جوانان و نگران سرزمین ایران سرزمینی که مصائب بسیار به خود دیده اما همیشه سرافراز و بالنده بوده است، سرزمین زیبا و پر از نعمت با قدمتی دیرینه هرچند اسیر بیمهری زمانه! میتوانستیم بیش و پیش از آنکه به فکر گریز از خاک خود باشیم، کرد و لر و بلوچ و فارس و ترکمن و...در کنار هم باشیم نه رو درروی هم! تا حس فراگیر از هم پاشیدگی روحمان را مثل خوره نخورد و به انزوا نکشد، خوب زندگی کردن و آزاد بودن حق اولیه است، انسان ذاتاً توسعهخواه و برتری خواه است و هر تلاشی که میکند برای برخورداری از رفاه و آسایش و آرامش بیشتر است، هیچکس نمیتواند حق داشتن زندگی خوب را از دیگری بگیرد. همانطور هم اعتراض حق مسلم همه است اصل ۲۷ قانون اساسی کشورمان هم به همین اشاره دارد:
« تشکیل اجتماعات و راهپیماییها، بدون حمل سلاح، بهشرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.»
بد نیست اشاره کنم آنچه این روزها در جامعه شاهد آن هستیم و شروعش با مرگ مهسا امینی در گشت ارشاد اتفاق افتاد شاید این مسئله را به ذهن متبادر کند که مسئله اصلی اعتراضکنندگان حجاب است هرچند آن هم یکی از مسائل مهم و چالشبرانگیزاست! اما ریشه اصلی این اعتراضات در مشکلات اقتصادی مردم است، در ناخشنودی بالنده زنان و مردانی است که کمتر مورد توجه قرار گرفتند، نادیده انگاشته شدند و در همه این سالها فریادشان هم به جایی نرسید.
متأسفانه دولت آقای رئیسی هم تا کنون به هیچ یک از وعدههای انتخاباتی خود عمل نکرده و با ترکیب یک کابینه کاملاً ضعیف و ناکارآمد قادر به حل مشکلات مردم نبوده است. بیتدبیری در سیاست خارجی، به سرانجام نرسیدن برجام که کمکم به زوایای تاریک ذهنمان سپرده میشود و میرود تا فقط خاطرهای از آن باقی بماند، اعمال تحریمهای ناجوانمردانه و... همه و همه مسبب آن چیزی هستند که امروز شاهد آن هستیم. انگاردر جامعه بعد از انقلاب ۱۳۵۷ قرار بر این بود برابری و عدل حاکم باشد اما این اتفاق نیفتاد و برعکس به مطالبات و خواست و نیاز مردم پاسخ درست داده نشد که هر چه که ما بگوییم در این وانفسای خواب غفلت و غرور! تکرار مکررات است!
با بیتوجهی نسبت به فساد روزافزون، دزدیهای کلان، اختلاسهای میلیاردی و... ثروتهای بادآورده و رانتی سرازیر شد به جیب زیاده خواهان به قول دکتر بیژن عبدالکریمی پولهایشان در بانکها انباشت شد تا سالیانه میلیاردها سود ببرند بدون این که در تولید نقش داشته باشند تا سودش نصیب آنها شود و تورمش کمر مردم را بشکند! تا کارگری که با کار سخت و طاقتفرسا ماهها حقوق نگرفته و شرمسار زن و فرزند مانده است احساس کند هیچ ارزش وجودی ندارد و از خودش بپرسد جایگاهش در این جامعه کجاست؟!
باور کنیم مردم در شرایطی که از پس حداقل معاش زندگی برنمیآیند، جوانانی که علیرغم توانایی و استعدادی که دارند هیچ آینده روشنی را برای خود متصور نیستند نمیتوانند شاهد این تبعیض و بیعدالتی و فاصله طبقاتی باشند، درد سنگینی است که بر گرده اقشار ضعیف و آسیبپذیر فشار آورده و نتیجهاش خشمی است که امروز شاهد آن هستیم، هرکدام از ما دهها بار در زندگی دچار خشم شدهایم، گاهی مانند یک طوفان میآید و فرومینشیند اما آنچه که در ساحت شخصی اتفاق میافتد بسیار متفاوت است از آنچه که شکل جمعیت به خودمی گیرد خشم جامعه نتیجه تبعیض و بیعدالتی است که احساس میکنند که حق و حقوقشان نادیده گرفته میشود، تواناییهایشان نادیده گرفته میشود و آن چه امروز میبینیم نتیجه انباشت همه آنهاست پیشتر از این هم اشاره کردم که اگر مطالبات مردم و نارضایتی ناشی از مشکلات اقتصادی، نیازهای نسل جوان و مطالبات زنان بهدرستی رصد نشود و مورد توجه قرار نگیرد روزگار خوبی را پیش رو نخواهیم داشت. انگار تاریخ برای ما ایرانیان فقط تکرار میشود بدون اینکه از آن درس بگیریم.
بدون شک در جامعه متنوع و متکثر امروز نمیتوان نگاهی امری و دستوری داشت، جوانان امروز میخواهند همانطور که دوست دارند زندگی کنند آنان نه برانداز هستند، نه تجزیهطلب هستند نه سلطنتطلب آنها میخواهند زندگی کنند، میخواهند نقشآفرین باشند اینکه چیز زیادی نیست!! باید قبول کنیم نسل جوان تفکرات و نگاه خاص خودش را دارد، پذیرفتن تغییرات در نسل جدید اجتنابناپذیر است باید آن را باور کرد. هر یک از ما در خانوادههایمان با این تغییر نسل مواجه هستیم و نمیتوانیم آن را انکار کنیم. برای رویارویی درست با این تغییرات باید آنها را باور کرد.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/jbcupt
رابطه دوسویه و تعاملی علم و جامعه نشانهای بر زیستبوم علمی در جامعه است. پرسشگری، اندیشه ورزی، خردورزی و نگاه انتقادی نباید مخصوص و محصور در مراکز علمی باشد گرچه در همانها نیز همه مقولهها جاری نیست. جامعه منتقد و پرسشگر، از تعصبات و کلیشهها با چراغ دانش به سمت روشنایی میرود. در عین حال، زیست گلخانهای برای عالمان و اندیشهورزان نیز سودی به تسهیل این مسیر ندارد و همزیستی چاره کار است.
علم را از مناظر مختلف میتوان ارزیابی کرد. وقتی از ارتباط علم و جامعه سخن به میان میآید علم پدیدهای اجتماعی تلقی میشود. علم در جامعه توسط مراکز و نهادهای دانشگاهی، تحقیقاتی، گروههای اندیشه ورزی و تشکلهای علمی تولید و مصرف میشود. هرچند ممکن است چنین مراکزی آنگونه که باید با جامعه ارتباط برقرار نکند و گاه بین آنها و جامعه فاصله وجود دارد درحالیکه این مسیر باید تعاملی باشد تا هر دو به هم نزدیک شوند و با فهم مشترک به هم کمک کنند.
برای روشنتر شدن موضوع به دوروبر خودمان نگاهی بیندازیم. ما بیشتر از محصول علم یا همان فناوری استفاده میکنیم که زندگی اجتماعی را تحت تأثیر و تغییر قرار داده است. گاه مصرف فناوری چنان سریع و زیاد است که انطباق فرهنگی رخ نمیدهد و با پدیده تأخر فرهنگی مواجه میشویم که نمونه آشکار و ملموسش در استفاده از شبکههای اجتماعی دیده میشود. محصول پرکاربرد علم وقتی با دانش کم و پشتوانه ناکافی علمی به زیست اجتماعی وارد میشود با تأخر فرهنگی منجر به آسیب میشود. تنها ورود و مصرف فناوری، جامعه را به جامعه علمی و خردورز ارتقا نمیدهد. لازم است نگاه و زیست علمی در همه ابعاد، سنین و فضاها وجود داشته باشد. وقتی ما جامعه را بدون گذر کافی از اندیشهورزی؛ محدود و بسته نگه داریم در مقایسه با شتاب روزافزون جهان علمی تنیده شده در جوامع دیگر به نامتعادلی و گاه ازخودبیگانگی میرسیم. انبوه تلنبار شده نیازهای پاسخ داده نشده، به بیهویتی رنجآوری میانجامد که ***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/qp3rut
یادداشت
حدود سه هزار سال است که ایران، حکومت وسیعی داشته است. تا قبل از ورود قبایل آریایی به فلاتی که بعدها به نام آنها فلات ایران نامیده شد، در سرتاسر این فلات پهناور حکومتهای محلی متعددی وجود داشتند؛ مانند حکومت ایلامیها با پایتختی شوش که در نوع خود حکومت پهناوری بود و دامنهاش از ایلام تا کرمان و حوالی شهر سوخته واقع در حاشیۀ هامون میرسید. کاسها یا کاسپینها در شمال حکومت میکردند که کاشان تلفظی دیگر از کاسهاست و قزوین نیز تلفظ جدیدی از کاسپین است.
لولوبیها، اجداد لرهای کنونی در زاگرس میزیستند. این اقوام یا ملیتها، مردمی شهرنشین و به همین سبب هنرمند و دانشمند بودند. آنطور که لولوبیها در صنعتگری به مهارت خارقالعادهای دست یافته بودند و مجسمهها یا وسایل تزئینی ساخت و پرداخت لولوبیها در ابعاد بسیار کوچک و ظریف اینک زینتبخش موزههای معتبر جهان از آن جمله موزۀ لوور است.
قدیمیترین پرچم مسی جهان در شهداد کرمان کشف شده است و بر اساس اکتشافات در شهر سوخته مشخص شده است که این شهر در علوم ریاضی و پزشکی فوقالعاده پیشرفت داشته و پزشکان آن شهر به اعمال جراحیهای دشوار میپرداختند.
باری با کوچ بزرگ آریاییها و تقسیم شدن آنها به هند و آریایی، گروهی از آنها به اروپا رفتند که واژههای مشترک و متعدد یکی از دلایل همریشه بودن هند و اروپایی است. چند قبیلۀ بزرگ آریایی نیز به فلات بزرگ ایران کوچیدند که از آن جمله مادها که در آذرآبادگان (آذربایجان) و کردستان سکنی گزیدند. پارسها یا فارسها در مناطق مرکزی و جنوبی سکونت کردند. پارتها در خراسان بزرگ مشتمل بر خراسان کنونی، افغانستان و آسیای میانه ساکن شدند و سکاها نیز در سیستان سکونت یافتند.
کوچ آریاییها در هند با خشونت شدید همراه بود، آنطور که هنوز بومیهای اصلی و ماقبل آریایی کاست نجسها را تشکیل میدهند و کارهای پست به آنها سپرده میشود. دلیل اصلی ترور مهاتما گاندی (آتما، روح و مه به معنای بزرگ که لقب گاندی بود) این بود که گاندی حق رأی به نجسها داد و آنها را شهروند هند محسوب کرد اما یکی از جوانهای متعصب هندو با این باور که در کتابهای مقدس هندوها، آن کاست نجس محسوب میشوند و بنابراین حق رأی نیز ندارند، گاندی را ترور کرد. همینجا پیشنهاد میشود که علاقمندان فیلم نُه ساعت به راما را تماشا کنند که بر اساس واقعیت ساخته شده است. گاندی قرار بود برای بازگشایی مکانی برود و جوان تروریست نیز منتظر او بود، اما مدتی تأخیر میشود و جوان تروریست عصبی و عصبانی میشود و وقتی که گاندی مقابل او میرسد، مرد جوان و متعصب داد میزند که، چرا دیر آمدی؟
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/mwd2yo
یادداشت
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بیشمار آرد
تاریخ بیانگر این واقعیت است که هرگاه ملتی رویاروی هم قرار گرفت و دلهایشان کشتزار کینه و دشمنی شد، عافیت از زندگیشان رخت بربست و شوربختی بر آن جامعه سایه افکند. پیروزی ما در جنگ تحمیلی ددمنشان روزگار و در نبرد هشت ساله صدامیان، آن روز رقم خورد که دستها را به هم گره زدیم، دلها را به یکدیگر پیوند دادیم، همه فریادها را یکجا به عیّوق رساندیم و طنین صدایمان آسمانی شد که
گر رسد دشمنی برای وطن
جان و دل، رایگان بیفشانیم
اگر آن روز بجای این اتحاد و اتفاق، جدائی در بیان ما جوانه میزد، هرگز رنگ پیروزی را نمیدیدیم. در سایر رویدادها نیز همینگونه بوده است.
جای دوری نرویم، آن روز که نیای سرافراز ما، خاک کرمان را برای زندگی برگزیدند، میدانستند در سرزمینی خشک و شنزار که در معرض طوفانهای کویری است، گستردن بساط زندگانی، چندان آسان نیست، اما یقین داشتند که در برابر اعجاز انس و الفت و دلبستگی آنان به یکدیگر، هیچ طوفانی، توان برکندن این شجره طیّبه را ندارد، لذا دست در دست هم نهادند و با یکدلی و همراهی، سرزمینی را سامان دادند که نخستین اختراع خط در تاریخ بشریت در آن شکل گرفت ـ نخستین کورههای ذوب مس در تل ابلیس راهاندازی شد ـ هنرمندانش در مرکز آرزوی تمدنهای بزرگ، حتی «انمرکار، پادشاه ارت» قرار گرفتند و امروز نیز در عین بیبارانی، یک چهارم باغهای کشور را در خود جای داده و بهره دهها معدن آن، پشتوانۀ اقتصاد کشور است و...
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/o7sgqc
همه چیز از روز کبابخوری همگانی شروع شد، پاییز سال ۱۳۵۶ به کلاس پنجم ابتدایی وارد شده بودم و از ارشد بودن خودم در این مقطع بسیار خرسند و راضی بودم، در آن ایام رسیدن به این مرحله از تحصیلات نقطه پایانی و هدف غایی بسیاری از دانشآموزان بود و مشاهده نگاههای حسرتبار شاگردان مقاطع پایینتر بسیار لذتبخش بود، تعدادی از همکلاسیها ازجمله «رضا» دوست صمیمی من برای سال بعد تصمیم به وارد شدن به بازار کار و ترک تحصیل را داشتند، درصد قابلتوجهی از بچهها نیز در سال سوم راهنمایی و به قول قدیمیها با دریافت مدرک سیکل از نظام آموزش و پرورش به دلیل خواست شخصی و خانوادگی بیرون میرفتند و در نهایت گروه کوچکتری از دانشآموزان راه خود را تا مقطع دیپلم و احیاناً تحصیلات عالی به شرط قبولی در آزمون دشوار کنکور ادامه میدادند. من و «مهدی» در این دسته قرار داشتیم و آرزوهای دور و درازی را برای خود در سر میپروراندیم، از معلمین شنیده بودیم که دانشآموزان نخبه حتی شانس رفتن به دانشگاههای خارجی با هزینه دولت برای تبدیل شدن به دانشمندان آینده کشور را هم دارند، در این میانه علیرغم این که هنوز درک درستی از کار دانشمند و مزایای آن را نداشتم ولی همچنان با جدیت به درس خواندن ادامه میدادم تا به این مرحله هم دست پیدا کنم. شاگرد اول شدن برایم جدا از ارضا حس بزرگی در بین همکلاسها میتوانست در زمان تنبیههای مکرر توسط مدیر و معاونین مدرسه به دلیل شیطنتهای زیادم اسباب تخفیف مجازات و پادرمیانی معلمهایم را فراهم نماید.
در آن دوران سوای دایی احمدم که رویای سفرهای طولانی به دور دنیا را داشت تنها سه نفر از فرزندان همسایگان به خارج از کشور رفته بودند، «مصطفی» پسر بزرگ «صفر لحافدوز» در قالب آموزشهای سطح بالای خلبانی ارتش در همان سال به آمریکا رفته بود و میگفتند در تگزاس در یک پایگاه هوایی در حال هدایت هواپیماهای جنگی فوق مدرن خریداری شده توسط ارتش است، خواهر بزرگش در کمال تعجب برای مادرم تعریف کرده بود که فرمانده آن پایگاه یک زن آمریکایی است که از باتجربهترین خلبانان جنگی کشورش میباشد، این صحبت من را که شیفته و دلباخته پرواز بودم حسابی گیج کرده و تصور مردانه بودن حرفه خلبانی را بهکلی باطل نموده بود و از سوی دیگر من را برای دیدار مجدد مصطفی در بازگشت از دوره بهمنظور فهمیدن راه و رسم ورود به کاری مشابه با وی در آینده مشتاق نگاه میداشت، فرد خارج رفته دوم پسر بزرگ «آقا کریم چرخساز» بود که در قالب اعزام نیروهای ویژه ارتش موسوم به کلاه سبزها به عمان رفته بود و دو سال تمام در جنگهای داخلی آن کشور حضور پیدا کرده بود. در سال ۱۳۴۹ «سعید بن تیمور» پادشاه عمان با کودتای فرزندش «قابوس» از کار برکنار شده بود، امری که به مذاق مخالفین پادشاه جدید خوش نیامده و در ادامه جنبش مسلحانهای تحت عنوان گروه آزادیبخش عمان را آغاز نموده بود که منجر به جدا شدن بخشهایی از کشور از محدوده قدرت حکومت مرکزی شده بود، در سال ۱۳۵۱ متعاقب ناامیدی سلطان قابوس از کمک دول غربی و عربی به وی با امضای پیمانی در سال ۱۳۵۱ با دولت ایران بهعنوان قدرت برتر منطقه زمینه ورود بخشهایی از ارتش شاهنشاهی را میسر نموده بود و در ادامه مسیر تا مهرماه سال ۱۳۵۴ هزاران نفر از ارتشیان زبده ایرانی در قالب توافق یاد شده به عمان اعزام شده و در نهایت با شکست شورشیان، صلح مابین طرفین و تشکیل کابینهای با حضور همان مخالفان برجسته ثبات و امنیت مجدد به این کشور کوچک بازگشته بود، «مظفر» پسر کوچک کریم آقا که دو سال از ما بزرگتر بود مدام نزد بچههای محل از دلاوریها و قهرمانی برادرش در این نبرد سخن میگفت و پُز او را میداد، جدا از توصیفات برادرش او بیهیچ شکی بهواسطه قامت بلند و هیکل عضلانی و لباسهای متناسب و جذاب ارتشی که میپوشید مورد ستایش و احترام همگان بود. سومین فرد در بین بچههای محله «سعید» پسر بزرگ آقای «موسی پور» یکی از دو پاسبان ساکن در کوچه بود که برای تحصیل در یکی از رشتههای فنی مهندسی به دانشگاهی در بیرمنگام انگلیس رفته بود، تلفظ نام این شهر توسط مادرش «بیبی» همواره باعث خنده ما میشد، من تنها یک بار او را در سال ۱۳۵۵ در جریان یک سفر کوتاه به همراه همسر لندنیاش به کرمان دیده بودم و بعدها دیگر هیچگاه به کشور بازنگشت.
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/x1lfe5
«غائله پائیز ۱۴۰۱ که به تحریک عوامل خارجی و همراهی عده قلیلی از عناصر فریبخورده به وقوع پیوست، با هوشمندی و حضور دشمنشکن امت شهیدپرور و رشادت نیروهای جان بر کف نظامی و انتظامی، تمام شد و شکست خفتبار این فتنه درسی برای بدخواهان و اربابان آمریکاییشان است که حتی خیال دستدرازی به درخت تنومند انقلاب نکند که اگر بکنند، استخر فرح در انتظارش»
این یادداشت احتمالاً زمزمه رئیس رسانهای دولتی ست، که آرزو میکند بهزودی تیترش کند؛ اما به نظر میرسد، آنچه در این چند هفته در حال رخ دادن است، با آرزوهایش همسو نیست. در این مقاله بر آنیم تا ببینیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است و چرا چنین شده است و در نهایت ببینیم آیا حکومت توان و برنامهای برای نظم و انتظام جامعه دارد و اگر ندارد چه انذاری میتوان به او داد.
بقول عربی «فَوَقَعَ ماوَقَعَ». این اعتراضات و حجم و عمق و گستردگی آن، هرگز علماء علوم اجتماعی و سیاسی را متعجب نساخته است. سالهاست که نسبت به حتمی بودن یک طغیان سیاسی و اجتماعی به حاکمیت هشدار و انذار میدهیم. البته که کار شاقی نکردهایم زیرا هر چشم روشنبینی میتوانست وقوع این طوفان را پیشبینی کند. پس چرا حاکمیت ندید؟ پاسخ این است که دید اما توان عکسالعمل نداشت. بدین معنی که در سیستم حاکمیت «سنگ شدگی» و بقول سیاسیها «انسداد سیاسی» اتفاق افتاد؛ آنهم بهطور اتم و اکمل. حاکمیت در مسیر «انسداد سیاسی» غلتید و در این غلتیدن، همت خود را نه حتی بر نجات خود، که بر خاموش ساختن کورسوهای امیدی بست که هر از گاهی پدیدار میشدند و البته بهسرعت و با قاطعیت نظام خاموش میشدند. نمیدانیم که این غلتیدن به کجا میایستد و این خشم جامعه چگونه فرومینشیند. با تمام این احوال و در این میانه آشوب، میخواهیم اندکی تحلیلی داخلی بشنویم. نه تحلیل لندنی و نه تحلیل استاد دانشگاه شیکاگو، نه حتی تحلیل صداوسیمایی. بلکه تحلیل پسر همسایه، که نه هرگز رنگ خارج را دیده نه میداند دلار اصلاً چه شکلی است. تاکسی و اتوبوس سوار میشود و چهل سال پیوسته صبحانه را نان و پنیر و چایی خورده است.
این اعتراضات یک جنبش درونی است. کلیت جامعه به ادراکی رسیده است و اکنون به فعلیت درآمده. البته که تکتک افرادی که در خیابانها هستند، اطلاع دقیقی از سیاست ندارند. تکتک افراد نیات و گذشته متفاوتی هم دارند و عمدتاً شاید روایتی قابلاعتنا از آزادی ندارند، اما در یک کلیت، جامعه چنان عصبانی است که مشکل خود را فقط در خیابان میخواهد حل کند. چرا به اینجا رسیده؟ این سؤال را روسای تهران نشین روزی هزار بار از خود میپرسند. از آنجا که حاکمیت تلاش میکنند مرگ مرحوم مهسا امینی را (حتی بالفرض برحق) توجیه کند تا بلکه جامعه آرام بگیرد، نتیجه میگیریم که حاکمیت عامل جرقه را با یک جنبش عمیق اجتماعی اشتباه گرفته است. پس به خروجی ناشی از تحلیل دقیق از حاکمیت امیدی نیست.
***
ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/mnsqlp
طی روزهای اخیر اتفاقاتی در کشور افتاده است که همه ما به عینه آنها را دیده، شنیده، مورد تفسیر و تحلیل قرار داده و در موردش حرف زدهایم.
همه چیز آنقدر روشن است که نیاز به بیان مجدد آن نیست و با توسعه ارتباطات اجتماعی خصوصاً در فضای مجازی امکان راستی آزمایی، بررسی، شنیدن صدای اطراف ماجرا فراهم است و حتی میتوان نمودهای عینی این رویداد را در خیابان هم مشاهده کرد. با همه اینها و بر اساس آنچه واقعاً وجود دارد سؤال مهم این است، دقیقاً در میانه این ماجرا نقش دولت آقای رئیسی که ولو بر روی کاغذ و حتی به ظاهر خود را دولت همه مردم تصور و معرفی میکند چه بوده است و چقدر در این رویدادهای اخیر در کنترل هوشمندانه و علمی اتفاقات و یا اتخاذ تصمیماتی در راستای به آرامش رساندن جامعه باشد موفق بوده است؟ چقدر در ارتباط گرفتن با جامعه و شهروندان موفق بوده و اگر اوضاع را کنترل شده و آرام میداند چرا حتی یک سفر استانی از سوی رئیسجمهور در روزهای اخیر انجام نشده است؟ واقعیت این است زمانی که فردی خود را در حد و اعتبار ردای ریاست جمهوری میبیند قطعاً در خود تواناییهایی بیش از سایرین دیده است که به میدان آمده و به هر قیمت و تلاشی خود را به این منصب و جایگاه رسانده است. امروز اما زمان بروز این تواناییهای حس شده در خود و منصه ظهور رساندن آنهاست. زمان اثبات شایستگی برای نمایندگی یک کشور بودن است و زمان اتخاذ تصمیمات تغییردهنده اوضاع و سرنوشتساز... زمان تحقق وعدههایی است که چشم در چشم ملت به آنها اذعان شده و روز عمل به ادعاهاست... وگرنه در روزگار خوشی و چرخیدن چرخها و رونق کسب و کارها و ارتباطات جهانی بینقص که کسی انتظاری بهجز به تباهی نکشیدن دستاوردها و اوضاع روبهراه ندارد.
در شرایط فعلی است که هر تصمیمی، سرنوشت میسازد و هر حرفی فکر کردن بسیار میخواهد و خودکنترلی و دانش و بصیرت و استفاده از تجربه دیگران و نگاه دقیق و فراتر از احساس میتواند به اتخاذ تصمیم درست کمک کند. صراحتاً میخواهم بهعنوان یک روزنامهنگار ابراز نظر نمایم که نحوه رفتار دولت سیزدهم و تصمیماتش نه قبل از بروز رویدادهای اخیر و نه بعد از آن بهگونهای نبوده است که بتوان نمره قابل قبولی در کارنامه این مجموعه قرار داد. نمونه مهم آن بحث برجام بود که عدم وجود راهبرد مناسب در موقعیتهای مختلف زمانی آنچنان شرایط فرسایشی بر روح و روان ملت تحمیل کرد که عملاً افکار عمومی نسبت به این موضوع به دلسردی رسید و موضوع بهگونهای تمسخرآمیز و عذابآور تبدیل شد. برجام که زمانی مردم به دلیل امضایش از خوشحالی به خیابانها آمده بودند دیگر امری بیفایده و صرفاً هزینهبر و تنها سودآور برای هتل گوتنبرگ تبدیل شده بود و رفتوآمدهای پرتعداد و پرهزینه اما بیفایده دیپلماتها سوهانی بر ذهن مردم شد. آخرش هم کسی نفهمید که چرا موقعیتها یکبهیک از دست رفت و موقعیت ایران در جامعه جهانی به وضعیت مناسبی نرسید. حتی پرسشهای عمومی در قبال نوع ارتباط ایران با چین و خصوصاً روسیه بیپاسخ ماند تا دیگر مشخص شود از این دولت نمیتوان انتظار شفافیت و حرکت رو به پیشرفت برای جایگاه بهتر در جامعه جهانی داشت. در عین حال دولتی که میخواست معیشت مردم را به برجام گره نزند در شرایطی قرار گرفت که کشور با یکی از امواج تورمی و افزایش غیرقابل کنترل قیمتها مواجه شد و سیاستهای اقتصادی روزبهروز مردم را نگرانتر کرد. حالا حتی تأمین خورد و خوراک هم برای بسیاری از مردم یک استرس بزرگ به وجود میآورد و خط فقر به رقمی رسیده که جمعیت قابلتوجهی از آن فاصله بسیار داشتند. در همین حال افرادی در دولت حضور دارند که حتی وعدهووعیدها و تصمیماتشان دیگر انتظاری در جامعه به وجود نمیآورد و درحالیکه ارزش پول ملی روزبهروز ضعیفتر شده و مردم هم دیگر نسبت به آن حساسیتی ندارند و اگر بگویند پراید یک میلیارد تومان هم شده است تعجب نخواهند کرد. یک نمونه مهم در حوزه اقتصادی بحث خودرو بود که در این مورد حتی تا همین الان هم اتفاق بهدردبخوری نیفتاده است و امروز هم اگر از مردم ماجرای واردات خودرو و قطع کردن دست مافیای مربوطه را بپرسید جز شانه بالا انداختنی از سر بیتفاوتی نصیب نخواهد شد. در این شرایط بدتر از همه چیز این است که سیاستگزاران اقتصادی دولت هم جز تصویری از یک جراحی پر از خونریزی و دردناک از اقتصاد در ذهن مردم نگذاشتهاند و گویا البته این جراحی دردناک هم بسیار زمانبر خواهد شد.
نکته بعدی بیتفاوتی و حتی تمایل دولت به محدودیتهای بیشتر فرهنگی و اجتماعی بود و هنگامی بحثی با عنوان طرح صیانت نیز مطرح شد که ظاهراً خروجی آن تشدید محدودیتهای ارتباطی مردم در فضای مجازی بود هیچ عملی حتی در تأیید وعدههای قبلی در مورد عدم نگاه سلبیشان به فضای مجازی، رؤیت نشد تا جامعه نگرانی دیگری به نگرانیهایش خصوصاً در زمینه کسب و کارهای مجازی افزوده شود. همین امروز هم میبینیم که دولت در این مورد عملاً کاری در راستای جلب رضایت شهروندان انجام نداده و خبرهای نگرانکنندهای از نابودی بسیاری از مشاغل فعال در فضای مجازی به گوش میرسد. شاید از نظر دولتیها این موضوع اهمیت زیادی نداشته باشد اما اگر واقعاً در جامعه حضور یابند و با شهروندان به گفتوگوی واقعی بنشینند میتوانند اهمیت این موضوع را بهخوبی دریابند و در سیاستهای خود تجدیدنظر نمایند. حتی نحوه مدیریت گشت ارشاد هم موضوعی بود که مورد بحث بسیار است و دولت سیزدهم نباید از مسئولیت خود در این زمینه شانه خالی کند تا همه چیز به گردن دیگران بیفتد چراکه نحوه عمل و مدیریت و منش و دیدگاه و سواد دولت در همه عرصهها تأثیرگذار است و اگر عملکرد مناسبی از سوی جامعه دیده شود قطعاً بدون پاسخ نخواهد ماند و اگر عملکردها از سر بیتدبیری و باری به هر جهت باشد دیگر دولت هر چه هم برای خود تبلیغ کند و خود را کارآمد نشان دهد به چشم مردم نمیآید و حسابی روی آن نمیشود. همانطور که از مجلس هم به اندازه وزن آراء نمایندگان و عملکرد و دوراندیشی و نگاه منطقی و تدبیر و سواد کلیاش انتظار میرود و بهراحتی میتوان تشخیص داد که مردم اکنون چه حسابی روی آن باز نمودهاند و چه انتظاری برای تغییر و تحول در خور شأن ملت ایران دارند از این نهاد دارند...
دبیر بخش تئاتر
https://srmshq.ir/luyxwq
زمین، جایی که «آزادی» گمشده همه ماست
***
«قدرت مطلق، قدرتی است که خود را غیرقابلپیشبینی جلوه میدهد، دیگران را از هرگونه پیشبینی معقول محروم میکند، آنها را در بلاتکلیفی کامل نگه میدارد و هیچ گسترهای به ظرفیت پیشبینیشان نمیدهد.»
«بوردیو»
جامعهای را تصور کنید که در آن حکومت، قدرتمند است و مردمان عادی اعدادی هستند مطلقاً بدون قدرت و این عدم تعادل در توزیع قدرت به تکنیک کلیدی حکومتداری تبدیل شده است. در این جامعه کنترل بیش از حد حرکتها و خواستهها، امیدها و رویاهای مردم، انداختن آنها در وضعیت برزخ مطلق، روزمره و هدفمند است که سفری خطرناک برای حکومت است به سمت ناکجاآباد مهآلودی که هزینههای گزافی برای کل جامعه دربردارد که خود حکومت نیز بخشی از آن است و از آسیب آن به دور نیست.
جامعهای را تصور کنید که جوانان در حالت تعلیق و اضطراب مدام و طاقتفرسا هستند، آرامش خاطر ندارند، در چرخه بلاتکلیفی به سر میبرند و حتی تخیل آنها نیز کنترل میشود یا عمدتاً خالی از تخیل و رویا هستند، از بخت اجتماعی محروماند و محکوماند به مرگ اجتماعی و ممنوعیت از همه چیز. در چنین فضایی و با چنین سناریویی، همه چیز علیه «مردم» است.
جامعهای را تصور کنید که در آن ناامیدی به یک هنجار تبدیل شده، به امری روزمره و روالی عادی. جامعهای که در آن رویای بزرگ جوانان برای «آزادی» تبدیل به یک «شر بزرگ» شده، رویایی به سوی مقصدی مبهم و معلق، جایی که هیچ آیندهای وجود ندارد. در چنین جامعهای آیا مردم آماده خطرهای بزرگ و رفتارهای غیرمنطقی نیستند و اساساً خطر و منطق در این فضا چه معنا و مفهومی دارد و آیا میتوان به معنای پیشین و عادی آنها بسنده کرد؟ این که هرگونه عاملیتی از مردم سلب شده، اما آنها به هر قیمتی میخواهند به سمت جلو حرکت کنند، آیا امری منطقی و برخاسته از شرایط است یا یک بازی خطرناک و به دور از منطق؟ اساساً آیا در چنین جامعهای باید به معنای پیشین واژهها اعتماد کرد؟ یا به این فکر کرد که به معنای واژهها خیانت شده و باید بازتعریف شوند؟ چه کسی و با چه اعتمادی میتواند بگوید در چنین جامعهای عدل و عدالت و انصاف و گفتوگو و زن و مرد و قانون و خیابان و انسان همان گزارههای پیشین هستند و همان کارکرد را دارند؟ چه کسی میتواند بگوید در این جامعه، «جنون» امری مقدس نیست؟
چنین جامعهای اساساً یک جامعه تخیلی و دور از واقع نیست، بلکه جامعهای کاملاً متصور است و بدون اغراق نسلهای بسیاری از ما ایرانیان تجربه زندگی در چنین اجتماعی را دارند. ما مردمانی هستیم از یک جغرافیا، اما با تاریخچه، احساسات، تعلقات و باورهای متفاوت. چراکه درواقع اشتراک مطلق در اجتماع، امری از بنیان سست است و چنین تعریفی از جامعه، تعریفی ناقص و دگماتیک و عملاً ناشدنی است. چون جامعه نوعی اشتراک و همبستگی از پیش تعیین شده و چارچوب دار نیست و دارای تناقضها و اختلافهای بسیار است. در چنین جامعه رنگارنگی زمانی که مردم احساس میکنند به یکدیگر پیوند دارند، داشتن رویا و امید و تلاش برای ارتقای زندگی بهتر ابزاری برای همبستگی و شادی و زندگی است. رویای جمعی که افراد را به هم نزدیک میکند. این رویای جمعی نیازمند تخیل، نوآوری و بر ساختهای خلاقانه است و البته در کنار آن پذیرش خطر برای ایجاد تغییر. تغییری که شعور جمعی - به درست یا در مقاطعی حتی به غلط - خواستار آن است. هرچند که تغییر اغلب از دل آگاهی میآید؛ اما تغییر جمعی همواره موارد غیرقابلپیشبینی و دور از ذهن با خود به همراه دارد. میتواند به همراه خرد جمعی باشد، در مسیری درست قرار بگیرد و با سرعت زیادی به سمت هدف حرکت کند و همچنین میتواند در کنار خشونت گاه از روی ناچاری باشد.
اما در اینجا امری ساده و بدیهی که اغلب دور از چشم میماند این است که جامعه به مردم، یعنی تودهای بی نام و نشان تعریف میشود که انگار مسئول کمبود، بینظمی، آشوب، سردرگمی و بحران است و باید پاسخگو باشد. در صورتی که متهمان درجهیک حل نشدن چالشها، سردرگمیها، کمبودها و بحرانها، حاکمان و راهبران هستند. چراکه قدرت فردی، نظامی و اقتصادی در دست آنهاست، ولی علیرغم دسترسی به همه امکانات نهتنها قدمی در راهحل بحرانها برنمیدارند، بلکه بحرانها را شعلهورتر میسازند. از سوی دیگر، رسانههای اجتماعی و مجازی با پوشش گسترده و سریع بحرانها، رهبران و سازمانها را وادار به پاسخگویی میکنند؛ اما باید در واژه «وادار» بیشتر تأمل کرد. چراکه این اجبار به پاسخگویی مساوی با راستگویی و شفافیت نیست. بلکه در جامعه متصور ما، همه چیز را مه آلودهتر، بحرانآمیزتر و دشوارتر میسازد. بدیهی است که حرکت رو به جلو و خلاقانه و پرسشگری مردم - همان توده مدنظر سیاستمداران و رهبران- برای بسیاری از سیاستمداران قابلتحمل و پذیرش نیست.
در نگاهی کلی مگر مردم چه میخواهند جز بخشی از رفاه، ثروت، خوشبختی، شادمانی، صلح، عدالت و در یک کلمه «آزادی». اینها مگر جز برای انسان و جز برای جامعه پدید نیامدهاند؟ پس اگر بر انسان واقع نشوند، در کدام پستو نهان میمانند؟ و مگر میتوان «آزادی» را نهان کرد؟ همین توده بینامونشان «مردم» خود «آزادی» را حتی اگر نباشد، بنیان مینهند. اکنون پرسش این است که حکومتی که در برابر «آزادی» میایستد، رفاه را در بند میکشد و خطی قرمز بر صلح و عدالت و شادمانی میکشد، آیا میخواهد همین روند را ادامه دهد؟ آیا نمیداند که «آزادی» امری ضروری و پایدار است و در فرایندی آرام و مستمر و رو به جلو پیش میرود؟ آیا نمیداند که «آزادی» امری کاملاً فیزیکی و محسوس است و نه خیالی و انتزاعی و برای هر جامعهای از اهمیت حیاتی برخوردار است؟ آیا نمیداند «آزادی»، آگاهی اجتماعی، قابلیت همزیستی و پیشرفت را به همراه دارد؟
از هر زاویه که نگاه کنیم، این حکومت است که باید در برابر مردم پاسخگو باشد و نه برعکس. این حکومت است که نهتنها نباید بحران بیافریند که باید بحرانها را کنترل کند. این حکومت است که باید در تعامل با مردم باشد و نه اینکه مردم را علیه خود کند و زندگی را برای آنها طاقتفرسا نماید. این حکومت است که باید در مقابله با چالشها چارهاندیشی کند و راهحلها را با مردم در میان بگذارد؛ اما از هر زاویه که بنگریم این حکومت است که هیچکدام از این کارها را نمیکند، بلکه مردم را فرسوده میکند، فرسودگی جسمی و ذهنی. این حکومت است که از مردم «ما» و از خودش - خودشان - «آنها» میسازد و این «ما» و «آنها» را در برابر هم قرار میدهد. در صورتی که به خوبی میداند که انتخابهای شخصی ما بهتنهایی باعث نمیشوند که تغییری ایجاد شود و همیشه این امر جمعی است که پیش برنده جامعه است.
خیابانها و تکتک مکانهای عمومی شهر برای مردم هستند و باید در اختیار مردم قرار گیرند. گرفتن خیابان از مردم، بهوضوح سلب آزادی از آنهاست و معلوم است که انسان برای به دست آوردن آزادیاش میجنگد. نمیتوان به بهانه حفظ حریم امن شهروندان به رویکردهای قهری و حذفی دست زد و ارزشهای اجتماعی را زیر سؤال برد و این مکانهای متنوع را تبدیل به محل اضطراب و ترس و رفتارهای جرم خیز کرد. نباید با قوانین نانوشته و یا نوشته سرتاسر اشتباه، جوانان خلاق، زیبا، پرانرژی و دوستداشتنی و متنوع را به انسانهایی عصبی و نامعقول تبدیل کرد. این رویکرد اشتباه رهبران است نسبت به جوانان. جوانان سرمایههای اجتماعی مهمی هستند که هر اقدامی برای آنها باید تنها حمایتی باشد و نه حتی اخلاقی صرف. نباید میان آنها مرزبندی کرد و راه تعامل و گفتوگو را بر آنها بست. نباید خیابان را در اختیار عدهای از آنها که همسو و «خودی» هستند، گذاشت و «غیرخودیها» و «دیگران» و «بیگانگان» را به گوشهای راند و از همه چیز محروم کرد. نباید تفاوتها را باعث خشم و ترس و وحشت دانست و هر تفاوتی را مخرب جلوه داد. بلکه باید تفاوتها را پذیرفت و خیابان و مکانهای عمومی را در اختیار همه سلایق قرار داد. باید گذاشت گفتوگو شکل بگیرد، گفتوگوی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی بهویژه بین زنان و جوانان.
در ارتباط با مردم حکومت باید از مرزهای تعریف شده خودش پیش برود و دست از تصفیه فضا و خلع سلاح گفتمان بردارد. نباید به جوانان، همچون مجرمین بالقوه نگاه کرد. آنها جز خیابان چه جایی برای ابراز وجود دارند؟ اگر خیابان را از جوانان بگیریم، چه جایگزینی برای آن پیشنهاد میکنیم؟ چه جای دیگری برای جوانان است؟ جوانان نمیخواهند در خیابانهای شهرهایشان نادیده گرفته شوند، حکومت خیابان را از جوانان میگیرد ولی باید بداند که این یک وضعیت برنده- برنده نیست. باید نشان «بیگانه» و «دیگری» را از چهره جوانان زدود. زمانی که برای ورود به خیابان نیاز به پذیرش ایدئولوژی خاصی باشد، فضای دموکراتیک نهتنها برای جوانان، بلکه برای کل جامعه مهیا نمیشود. این امر زمانی مهمتر میشود که در برابر خود کودکانی را داریم که جوانان و اعضای مؤثر و فعال و پرسشگر آینده هستند.
اجتماع هیچگاه از هیچ نظر، هستی شناختی و معرفتشناختی و هیچ نوع سلیقهای یکدست و همگن نمیشود؛ بنابراین باید با پذیرش تفاوتها و رسیدن به اشتراکهای متنوع جامعه راهحل حداقلی برای راضی نگه داشتن مردم در نظر گرفت به جای این که به چندگانگی و تنوع تاخت؛ بنابراین باید از جامعهای آرمانی و یکدست روی گرداند و به سمت جامعهای چندفرهنگی و متنوع روی آورد و این تنوع را در توزیع قدرتهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی به رسمیت شناخت، این یعنی ایجاد یک جامعه متناقض همراه با فرصتهای غیرنژادی و قومی، برابری اجتماعی و برابری جنسیتی. این البته به معنای در معرض خطر قرار گرفتن فردیت و آزادی نیست، بلکه گردن نهادن به مفهوم خواست و اراده جمعی، حاکمیت مردمی، آزادی، رضایت فردی و عدالت اجتماعی است. راه برونرفت از بحرانها، تحمیل ایده و باور و ایدئولوژی نیست. این راهحل تنشهای داخلی را شدت میبخشد و بحرانهای تازهای پدید میآورد. هیچکس خواستار تکرار میراث استعماری نیست. باید به سیستم حکومتی عادلانه، هوشیار و منعطف و منطقی فکر کرد.
ایران متشکل از اقلیتهای قومی، مذهبی، فرهنگی و زبانی متعددی است که این تنوع هیچگاه نتوانسته منجر به شکاف و تنشهای فرقهای شود و مرزهای خدشهناپذیری بین این اقلیتها ایجاد کند، اما حکمرانان هم هیچگاه نتوانستهاند به حل مسائل طبیعی و اختلافات جزئی این رنگینکمان قومیتی بپردازند. چهبسا که خود بحرانها را دامن زده و این امر باعث شکاف گستردهای بین حاکمان و مردم شده است. هرچند بیشتر مردم خود را بهعنوان بخشی از «مردم عادی» تعریف میکنند، اما کسانی هستند که خود را متعلق به یک جغرافیا میدانند که دوستش دارند، خاکی که مأمنشان است و هرکجا که میروند بوی وطن در شامهشان است.
دارم از جغرافیایی حرف میزنم که در آن زیست میکنم و نه از دنیایی تخیلی و دور از ذهن با شاید و اما و اگر. دارم از شرایطی پیچیده، در فضایی ناخواسته و بدون ذرهای اطمینان از نتیجه مطلوب حرف میزنم. این لحظه رویارویی، یک مقطع زمانی منحصر به فرد و نادر است. دارم از ایران امروز حرف میزنم. از ایران نیمه دوم ۱۴۰۱.
https://srmshq.ir/chxvmf
کوتاه درباره پیماننامه حقوق کودک
***
ماریا مونته سوری پایهگذار روش مونته سوری اعتقاد دارد کودکان انسانهایی هستند که احترام حقشان است. آنها به خاطر معصومیت و فرصتهایی که در آینده در انتظارشان است بر ما برتری دارند.
این جمله از پزشک و آموزگار معروف، ماریا مونته سوری برخورد محترمانه با کودک را میرساند. (وقتی سخن از کودک میکنیم همه کسانی که زیر سن ۱۸ سال دارند شامل کودک خواهند بود.)
اما مدارس و مراکز آموزشی چگونه با کودکان برخورد میکنند؟ منظور از رفتار محترمانه داشتن شامل کدام کودک میتواند باشد؟
مشخص است که این رفتار برای همه کودکان است. تنها کودکانی که ظاهراً یا خالصاً مطیع سیستم آموزشی هستند شامل رفتار محترمانه نیستند. بلکه همه کودکان حتی اگر مطیع سیستم آموزشی و کادر آموزش نیستند باید محترم شمرده شود. نکته مهم اینجاست که تجربه شروع سال تحصیلی ۱۴۰۱ که با اعتراضات گسترده مردم ایران همراه بود، مشخص شد اغلب مدیران یا معلمان در خصوص حقوق کودک آگاهی ندارند. آنها پیوسته از دانش آموزان میخواهند نسبت به حق خود سکوت کنند و مدرسه را به پایگاهی برای شنیدن شدن صدایشان تبدیل نکنند. این تفکر با ماده ۱۲ تا ۱۷ پیماننامه حقوق کودک که حقوق مشارکت و آزادی مدنی است یکسان نیست. اگر در جامعه کنونی ما از مدرسه به عنوان خانه دوم یاد شده است، باید در نظر داشت که شنیدن صدای آنها از وظایف آموزش و پرورش و کادر آموزشی مدرسه است. وقتی این بندها در حقوق آنها رعایت نشود، در حقیقت حق برخورداری از حمایت آنان که ماده ۳۲ تا ۴۰ است را زیر پا گذاشتهاند. کودک تنها برای یادگیری علوم از پیش تعیین شده پا به مدرسه نمیگذارد؛ زیرا زیربنای یک جامعه سالم فقط این علوم از پیش تعیین شده نیستند. وقتی کودکی در وضعیتی گرفتار میشود لازم است که دیگران از حقوق او آگاه باشند و بتوانند او را حمایت کنند. اخبار منتشر شده از وضعیت مدارس چنان نشان میداد که کادر آموزشی و آموزش و پرورش چندان مایل نیست که صدای اعتراض دانش آموزان شنیده شود و حتی اجازه ورود نیروهای امنیتی را به مدرسه صادر کرده بودند؛ که این خود طبق پیماننامه نقض آشکار حقوق کودک است. چنین رفتار و برخوردهایی تنشهای روانی برای دانشآموزان و خانوادههایشان میسازد. یکی از دلایل چنین رفتاری از سوی کادر آموزشی عدم آگاهی آنها از پیماننامه حقوق کودک است. این نکته لازم به ذکر است که این عدم آگاهی نتیجه رفتار حکومت است؛ زیرا جمهوری اسلامی در سال ۱۳۷۳ این پیماننامه را بهصورت مشروط پذیرفته است اما هیچ عملکرد خاصی نسبت به انجام پیماننامه انجام نداده است. رسانههای جمعی که در خدمت دولت هستند درباره این پیماننامه آگاهی جمعی مناسبی را به مردم ارائه ندادند و میتوان ابراز کرد تقریباً درصد زیادی از مردم نسبت به حقوق کودکان بیاطلاع هستند. همچنان که گفته شد این عدم بیاطلاعی باعث میشود کادر آموزشی مدارس دانشآموز معترض را به سکوت وادارد. در این میان چون خانواده و دانشآموز نیست از حقوق کودک آگاهی ندارند، تنشهای ایجاد شده باعث خشم و ترس و واکنشهایی از این قبیل شود. حقیقت در بستر این واکنشها سربستهتر میماند. اعتماد خانوادهها به مدارس و مراکز آموزشی از میان میرود و مدرسه سعی میکند دانشآموز معترض را تنبیه کند. تنبیهی که در واقع در خور دانشآموز نیست. فرستادن کودک به مراکز روانشناسی و رواندرمانی از اشتباهترین تنبیهات است؛ زیرا در لحظه نمیتوان تشخیص داد که فرد معترض مشکلات روانی داشته است. چنین برچسبهایی به دانشآموزان نهتنها که شایسته نیست، بلکه نشاندهنده رفتارهای سبکسرانه و تکبعدی نسبت به دانشآموزان و کودکان است. کمااینکه مدارسی نیز وجود دارند که در قبال دانشآموزان رفتارهای مسئولانهتری انجام دادند و حمایت از حقوق و اعتراض آنان را رعایت کردند اما تعداد کمی هستند. راهکار این تقابلها، استفاده از مراکز روانشناسی، انتظامی و قدرتهای خارج از کشور نیست. بلکه در گام اول یادگیری و در دستور کار قرار دادن پیماننامه حقوق کودک برای یادگیری و بهکارگیری آن بهصورت جمعی است. پیماننامه نباید فقط بهصورت جزئی اجرا شود و آموزش و ترویج آن نباید چنان باشد که گویی موضوعی خصوصی و فقط مختص به گروه خاص از کودکان است. ترویج آن در بین مراکز آموزشی و خانوادهها باعث میشود در برابر آنچه نیاز کودک است و به آن اعتراض دارد برخورد صحیح صورت بگیرد. گفتوگو در چنین موقعی قادر است شکل گیرد اما تا پیش از ندانستن این موارد نهتنها گفتوگو شکل نمیگیرد که ترس، خشونت کلامی و فیزیکی، تکصداییهای یکطرفه اتفاق میافتند. همچنین باید گروههای دوستدار کودک و حقوقدانهایی که در حیطه کودک فعالیت دارند پیشرو و پیشگام ترویج پیماننامه حقوق کودک باشند.
گروههای دوستدار کودک باید بیش از پیش دولتها و حکومتها مخصوصاً حکومتهایی که در قبال حقوق کودک فعالیت پیوسته و کارآمدی انجام نمیدهند را مجاب به رعایت و ترویج حقوق کودک در جامعه کنند؛ زیرا ادامه روند اعتراضات کودکان و نوجوان به دور از دانستن حقوقشان ضربههایی به آنان وارد خواهد کرد که جبرانناپذیر است.