خون فرشــتگان بر الواح خدایان نرینه

البرز حیدرپور
البرز حیدرپور
خون فرشــتگان بر الواح خدایان نرینه

سرنوشت ما به مویی بند است

که بر شانه‌های تو می‌افتد۱

آنچه این روزها در ایران می‌گذرد زایشی است بزرگ که از خاورمیانه گهوارۀ تمدنی دیگر خواهد ساخت. هزاران سال پیش خاورمیانه مهد ایزدبانوان، الهه‌های باروری، عشق، آبادانی و پیمان بود. پرستشگاه ایشتار، میترا، آناهیتا و …. ناگاه خدای نرینه‌ای برخاست به نام یهوه، خدای جنگ. خدای بنی‌اسرائیل. خدای خون و آتش و انتقام. خودشیفته‌ای که خود را یگانه و بزرگ‌ترین می‌پنداشت. موبدان این خدا، دزدان اخلاق و اسطوره و فرهنگ بودند. نشستند و اسناد مالکیت میراث خاورمیانه را به نام او نوشتند. او پدر بود، قهار بود، حسود و انتقام‌جو بود و کیفردهندۀ گنه‌کاران نسل‌اندرنسل تا هفت‌پشت. نذر معبدش جز خون و دود و آتش نبود.

عیسای یهودی در برابر این پدر شورش کرد. گفتند از مریم باکره زاده شد، بی‌پدر، تا این پدر ستمگر را نفی کنند؛ اما خود عیسا تاب این عصیان را نیاورد و بالای صلیب در واپسین دم فریاد برآورد «پدر پدر چرا مرا رها کردی». از آن پس گناه سرپیچی از این پدر، از این خدای نرینه، گناهی شد آمیخته با ذات یکایک ما؛ و برای رهایی از آن چاره‌ای نگذاشتند جز بندگی و عبودیت محض در برابر پدر. مسیحیت جهان گیر شد. در خاورمیانه هزاران دین و فرقۀ دیگر ظهور کرد. همگی بر پایۀ باور به گناه، بندگی و البته جنگ. خدا، خدای جنگ بود و بهترین مرگ، مرگ در جنگ و مقدس‌ترین معبد، میدان جنگ.

قرن‌ها گذشت، نرینگی در همه جا عربده کشید و جاری شد در شعر، در فقه، در حقوق، در فلسفه … و ما ایزدبانوان را فراموش کردیم، مادرانِ باروری، عشق، آب و آبادانی را؛ یا نیمه انسان شمردیمشان، در ارث، در دیه، در شهادت، یا نادیده‌شان گرفتیم، در ریاست، در وزارت، در ولایت...

نیم قرن پیش، نعوظ تفنگ‌ها در دستان چریک‌های چپ و راست، آخرین و بزرگترین خیزش نرینگی در ایران بود؛ اما پس از این هنگامه، ناخودآگاه ایران میان نابودی و یادآوری دردناک مادرانگی فراموش شده، دومی را برگزید. دهۀ هشتاد نماد سبز را برگزید یادآور حاصلخیزی، باروری، زندگی و زایش و یک زن یعنی ندا آقاسلطان اسطوره آن شد. نگاه ندا در آخرین دم مرگ گویی هزاران سال تاریخ نرینه را شکافت تا دوباره زن، زایش، زیبایی و عشق دیده شود. حال جای شگفتی نیست اگر اسطوره‌های خیزش ما همچنان ایزدبانوان‌اند:...

ایرانی راهش را یافته است اما باید بدانیم همراهی خاورمیانه و جهان نیازمند بیداری یک جهان از کابوسی طولانی است.

۱- مجید رفعتی

جعـــبۀ جادویی آقای رویایی

مجید رفعتی
مجید رفعتی
جعـــبۀ جادویی آقای رویایی

آن‌ها که نوشته‌های اخیر رویایی را دنبال کرده‌اند یا حتی به تصادف ورقی زده‌اند جابه‌جا به ادعای ربط و نسبت «بیانیۀ شعر حجم» با پدیدارشناسی هوسرل برخورد کرده‌اند. ادعای رویایی آن است که شاعران حجم و خصوصاً خودِ او همان روش هوسرلی را در سرودن شعر به کار می‌گیرند و شعرحجم به جستجوی ذات کلمه است همان‌طور که هوسرل به جستجوی ذات چیزها بود. بیانیۀ شعر حجم در سال ۱۳۴۸ منتشر شد، زمانی که اساساً به نظر نمی‌رسد رویایی با اندیشه‌های هوسرل آشنایی داشته است زیرا در کتاب «از سکوی سرخ» که مجموعه‌ای از مصاحبه‌های او تا سال ۱۳۵۷ و عزیمت دائمی‌اش به فرانسه است هیچ اشاره‌ای به پدیدارشناسی هوسرل ندارد. او بعدها با تردستی بسیار مفاهیم اساسیِ بیانیه را چنان به روش و فلسفۀ هوسرل می‌بافد و معانی واژگان را تغییر می‌دهد که انگار ادعاهای شعر حجم از دل پدیدارشناسی هوسرل برآمده است. حال آن‌که بیانیه خاستگاۀ ادبی دارد و تک‌واژه‌هایی مانند «حکمت جودی» و «علت غایی» هم که بار فلسفی دارند متأثر از عرفان‌گرایی رویایی و احتمالاً آشنایی‌اش با فردید هستند؛ زیرا در حرف‌ها و مواضع فکریِ دیگرِ او هم بارقه‌هایی از روش و منش فردید می‌توان سراغ کرد. برای مثال، آن‌جا که هوسرل را به ناف سهروردی می‌بندد و این جملۀ شیخ اشراق که در پرتونامه آمده است «هر چه شاید که باشد و شاید که نباشد» را چکیدۀ تمام فنومنولوژی هوسرلی در قرن بیستم می‌داند و یا آن‌جا که به طرزی عجیب آسمان و ریسمان را به هم می‌بافد و می‌گوید: «از میان فعالیت‌های سوبژکتیویسم، از سهروردی و دکارت تا هوسرل و هایدگر، فعالیت حجم‌گرایی در ذهن، یعنی جمع کردن رابطه‌ها و متحد کردنشان، یکی از عالی‌ترین خصیصه‌های ذهنی انسان است که در رابطه با شخص انسان و فرد انسان هویت می‌گیرد»، حال آن‌که هایدگر را اساساً نمی‌توان ذیل سوبژکتیویسم گنجاند و هیچ عقل سلیم و روشمندی سهره وردی عارف را با دکارت و هوسرلِ فیلسوف و ریاضی‌دان یک‌کاسه نمی‌کند آن هم در مقوله‌ای چون سوبژکتیویسم که اساساً ماهیتی مدرن دارد. به نظر می‌رسد رویایی در این موارد جا پای استاد می‌گذارد که هایدگر را تا خواندن اشهد مسلمانی پیش برد و زرتشت نیچه را همان امام زمان نامید، هم او که رویایی او را «فیلسوف بزرگ ایرانی» و «یگانه‌ای در تفکر ایران در جهان» می‌خواند.

برگردیم به بیانیۀ شعر حجم و سطرهای ابتدایی و در عین حال مهم آن را مرور کنیم: «حجم‌گرایی آن‌هایی را گروه می‌کند که در ماوراء واقعیت‌ها به جستجوی دریافت‌های مطلق و فوری و بی‌تسکین‌اند؛ و عطش این دریافت‌ها هر جستجوی دیگر را در آن‌ها باطل کرده است. مطلق است برای آنکه از حکمت وجودی واقعیت و از علت‌غایی آن برخاسته است و در تظاهر خود، خویش را با واقعیت مادر آشنا نمی‌کند. فوری است برای آنکه به جستجوی کشف حجمی برای پریدن، جذبۀ حجم‌های دیگری است که عطش کشف و جهیدن می‌دهد. تأملی بر سر این حرف می‌کنیم: از واقعیت تا مظاهر واقعیت، از شیء تا آثار شیء، فاصله‌ای است، فاصله‌هایی است. فاصله‌هایی از واقعیت تا ماوراء آن. از هزار نقطۀ یک چیز هزار شعاع برمی‌خیزد، هر شعاع به مظهری در ماوراء آن چیز می‌رسد، واقعیت با مظاهر هزارگانه‌اش با هزار بعد وصل می‌شود. شاعر حجم‌گرا این فاصله را با یک جست طی می‌کند تند و فوری؛ و بدین‌گونه از واقعیت به سود مظهر آن می‌گریزد. هر مظهری را که انتخاب کند، از بعدی که بین واقعیت و آن مظهر منتخب است به یک جست می‌پرد. پس از حجم می‌پرد؛ و چون پریدن می‌خواهد، به جستجوی حجم است».

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

آه از دست شما مغـــلوبان هنوز غالب

البرز حیدرپور
البرز حیدرپور
آه از دست شما مغـــلوبان هنوز غالب

محمد شکیبی در پاسخ به یادداشت‌های پیشین من نقدی نوشتند و از همان آغاز با تبیینی روان‌شناختی آن‌ها را زاییدۀ سرخوردگی تاریخی دانسته‌اند. من هم در این‌جا ابتدا جایگاه خود را در پیکار دو اردوگاه خیالی آسمان و تاریخ تعیین می‌کنم و می‌گویم نه از غالبان و نه از مغلوبانم، من از اهالی این خاکم که در آتش پیکار آرمان‌های آسمانی-تاریخی شما سوخت. خاکی که در بارش سراسیمۀ «شهاب‌های سرگردانی... که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند»، (شاملو) برهوتی برویش شد و در میان هیاهوی آن غالبان و جیغ‌های شما مغلوبان ترانه را از یاد برد.

محمد شکیبی با شعری از خود آغاز کرد بسیار تکان‌دهنده:

«بازی تمام شد»

باد/ خالی‌تر از همیشه برگشت/ جاشوها/ در سور سربُران پریان دریا/ پُر خوردند/ ناخدا/ بر آخرین استخوان لیسیده/ تیپا زد/ شب آمیخت/ با دود کباب و عربدۀ ملاحان/ و باد کم‌حوصله رسیده و نرسیده/ از بندر رفت.

زیبایی، رسایی و کوبندگی این شعر شگفت‌انگیز است و چه‌بسا از دایرۀ زیبایی فراتر می‌رود و نشانی از بیکرانگی معناییِ امر شکوهمند دارد. شعری که به قول کانت بیش از آنچه ادعا می‌کند به ما می‌دهد. افسوس که این‌جا مجال درنگ و خوانش این شعر نیست زیرا شکیبی بی‌درنگ خطابه‌ای فصیح می‌نویسد که باز به‌ قول کانت بسیار کمتر از آنچه ادعا می‌کند به ما می‌دهد؛ و ما ناگزیر به همین خطابه می‌پردازیم که حکایتی است تراژیک از همان «بازی» که شاعر مرثیۀ پایان آن را می‌سراید.

اول-برخلاف گفتۀ شکیبی، من در هیچ‌یک از یادداشت‌ها، شاعرانگی و هنر شاعرانی چون شاملو و اخوان ثالث و براهنی را زیر سؤال نبردم چه برسد به این‌که انکار کنم. همان‌جا به صراحت گفتم صلاحیت ادبی ندارم. به عکس معتقدم در بسیاری از زمینه‌ها شاعری چون شاملو یگانه است. شعرهایی که او برای آیدا سروده است نخستین بار زن را از توصیف‌های دوجنسیتی و حرمسرایی سعدی و حافظ فراتر می‌برد و موصوف به صفت‌هایی چون راز، جاودانگی و عظمت می‌کند، صفت‌هایی که به گفتۀ رودولف اتو بیانگر امر مقدس است:

و تنت

رازی ست جاودانه

که در خلوتی عظیم

با منش در میان می‌گذارند.

من شاملو را میانۀ طاعون دهۀ شصت به تیمار خود گرفتم و اگرچه حقوق می‌خواندم اما کتابخانه‌ی دانشگاه خلوتی بود برای رونویسی شعرهای او که مدتی ممنوع بود. به همین دلیل با نوعی همدلی، در نقد دیدگاه‌های شاعران نامبرده بیش از هر چیز از شعرها و دیدگاه‌های خودشان استفاده کردم و حتی به چشم‌انداز دردمندانۀ آن‌ها نیز اشاره کردم. مثلاً دربارۀ رضا براهنی نوشتم او از سر رنجی است که چنین تند و عتاب‌آلود سخن می‌گوید.

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

کرمانیّــــــات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌هایی در ادب و تاریخ کرمان

***

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۱۲) «ننگ» و «آبُستن» در رباعیات اوحد کرمانی

شیخ اوحدالدین کرمانی (درگذشتۀ ۶۳۵ ق)، یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های عرفان ایرانی در سدۀ هفتم هجری است. وی در جوانی از کرمان به بغداد رفت و به حلقۀ مریدان شیخ رکن‌الدین سجاسی پیوست و از آنجا به منطقۀ آناتولی (بلاد روم) کوچید و کارش بالا گرفت و مریدان بسیار یافت و «حرکت اوحدیه» را در مناطقی از آناتولی (ترکیۀ کنونی) بنیان نهاد. وی شاعری رباعی‌گوی بود و از او در حدود دو هزار رباعی باقی مانده و چندین نوبت در ایران و ترکیه به چاپ رسیده است. رباعیات اوحد کرمانی از جنبه‌های مختلف ادبی و عرفانی حائز اهمیت و بررسی است. در مرور رباعیات او، با برخی واژگان با کاربُردهای معنایی متفاوت یا تلفظ‌های خاص مواجه می‌شویم که ممکن است متأثر از گویش کرمانیِ سراینده باشد. یکی از آن‌ها واژۀ «ننگ» است. در گویش مردم کرمان، «آدم ننگ» به کسی می‌گویند که فرومایه و خسیس باشد. گاهی به جای آدم ننگ، کلمۀ «ننگ» را به تنهایی به کار می‌برند و همین معنی را افاده می‌کنند؛ مثلاً به طرف می‌گویند: ننگ شدی! ننگ بازی در آوردن، هم در گفتار عامه زیاد به کار می‌رود و این وصف آدم‌های لئیم و پست است. صفت «خوار» تقریباً معادل ننگ است. جالب اینجاست که هر دو اصطلاح با همۀ رواجش در گفتار روزمرۀ مردم کرمان، در فرهنگ‌های چاپ شده، از قبیل فرهنگ لغات و اصطلاحات مردم کرمان (دکتر ابوالقاسم پورحسینی) و فرهنگ گویش کرمانی (محمود صرّافی) نیامده است و گویا مؤلفین این کتاب‌ها، این کلمات را محلیِ مردم کرمان ندانسته‌اند یا از فرط آشنایی، از آن غافل شده‌اند.

در رباعیات اوحدالدین کرمانی، دو جا دیده‌ام که اصطلاح «ننگ» به همین معنی یا نزدیک به آن به کار رفته است. در امالی امین‌الدین تبریزی، این رباعی به اسم اوحد کرمانی نقل شده است (سفینۀ تبریز، ۵۱۹):

گر من ز می مغانه مستم، هستم

گر کافر و گبر و بت‌پرستم هستم

هر ننگ، به نام دگرم می‌خوانند

مرد خودم، آن‌چنان‌که هستم، هستم.

اوحد، رباعی دیگری هم دارد که اصطلاح «ننگ» در آن با وضوح بیشتری به کاربُرد کلمه در فرهنگ مردم کرمان مشابهت دارد (دیوان رباعیات اوحدالدین کرمانی، ۱۲۶):

گر کس دارد ز ننگ و بدخواه، امید

شاید که من از تو دارم - ای ماه! - امید

گفتی که: تو را چرا امید از من نیست؟

خوی تو و بخت من و آن‌گاه امید؟!

مصحح محترم کتاب، مرحوم دکتر احمد ابومحبوب، از آنجا که این اصطلاح را نمی‌شناخته، آن را به «نیک» تغییر داده است که در اینجا کاملاً خلاف منظور شاعر را می‌رساند. اوحد، ننگ و بدخواه را معادل هم گرفته یا در ردیف یکدیگر قرار داده است.

کلمۀ دیگر، «آبُستن» است در این رباعی اوحد کرمانی (دیوان رباعیات، ۱۲۷):

رخسار به خون دیده باید شُستن

کآنجا گل بی‌خار نخواهد رُستن

با نیک و بد زمانه می‌باید ساخت

تا خود بچه زاید این شب آبُستن

هم‌قافیه کردن آبستن با شُستن و رُستن، نشان می‌دهد که باء آبستن را باید به ضمّه بخوانیم. این طرز تلفظ کلمه، متأثر از لهجۀ مردم کرمان است. در بعضی از شهرهای کرمان هنوز هم آبستن را «آوُس» یا «آوُست» تلفظ می‌کنند.

۱۳) برندق خجندی در کرمان

بهاءالدین برندق خجندی (۷۵۷-۸۱۷ ق) از شاعران نیمۀ دوم قرن هشتم و اوایل قرن نهم هجری است. وی سخنوری اهل سفر بود و در طلب معیشت و عرضۀ شعر خود به بزرگان، به بسیاری از شهرها سفر کرد، ولی اشعار او چندان مورد توجه قرار نگرفت و در کار معیشت شاعر گشایشی حاصل نشد. دیوان اشعار برندق خجندی سال گذشته به اهتمام امید سروری به چاپ رسید (قم، انتشارات تراث اسلامی، ۱۴۰۰ ش). از نکات جالب این دیوان آن است که برندق در جوانی (در حدود سی سالگی) به شیراز و کرمان و ابرقو سفر کرد و تعدادی از بزرگان این مناطق را مدح گفت. وی زمانی به کرمان رسید که سلطان بایزید (فرزند امیر مبارزالدین) در آنجا حکومت می‌کرد؛ بنابراین، زمان سفر برندق به کرمان باید بعد از ۷۸۵ ق باشد که حکومت بایزید در کرمان سرگرفت. شاعر جوانِ خجندی دو قصیده در مدح سلطان گفت و از او طلب کمک کرد. قصیده‌ای نیز در مدح ابوالفضایل جمال‌الدین سیف الملوک عیسی کرمانی سرود. آن‌چنان که از یکی از این قطعات برندق برمی‌آید (دیوان برندق خجندی، ۲۴۹)، ندمای مجلس سیف الملوک به او اجازه ندادند که شعر خود را در مجلس این بزرگ عرضه دارد و قاعدتاً از بخشش این شخص نصیبی نیافت. وی در قطعۀ مورد نظر، تلویحاً امیر را تهدید به هجو کرده است. در مورد سیف الملوک، اطلاعی ندارم؛ اما به احتمال زیاد، وی از رجال دربار مظفری در کرمان بوده است. در بخشی از قطعۀ برندق آمده است:

سؤال اینکه به کرمان، برندق شاعر

که شعر اوست چو شعری به تارک شَعری

نوشت مدح متینی، ولیک در هر بیت

همه صنایع مُحدث، نه صنعت اولی

بیاض کاغذ شعرش چو دیدۀ مجنون

سواد حُسن خطش همچو طرّۀ لیلی

رسید بر در سیف الملوک فرّخ فال

که خوش بخواندش از رغم حاسد خنثی

ولیک یک دو ندیمش در آن محل نگذاشت

که مدح را گذراند به حضرت اعلی

برخلاف آنچه برندق در مورد کیفیت شعرش گفته و از صنعت‌گری‌های تازه در آن‌ها سخن رانده، مدایح او در همۀ موارد کلیشه‌ای و برگرفته از شگردها و تصاویر شاعران پیشین است و جان و جلای ویژه‌ای ندارد. ظاهراً ندمای مجلس سیف الملوک کرمانی، شعرشناس بوده‌اند!

۱۴) آگاهی تازه در مورد محمود زنگی عجم کرمانی

یکی از شاعران گمنام کرمان در قرن هشتم و اوایل قرن نهم هجری، شیخ علاءالدین محمود زنگی عجم است که تنها منبع شناخته شده در مورد او، تاریخ حبیب السیر خواند میر است (ج۳، ۵۴۹-۵۵۰) و ما عین عبارت او را اینجا نقل می‌کنیم:

«شیخ محمود زنگی عجمی کرمانی، به صفت فضل و لطف طبع موصوف بود و در اثناء محاورات اكثر اوقات كلام موزون بر زبانش می‌گذشت؛ چنان‌كه گویند اول نوبت به همراهی شیخ علی ترك به خدمت امیر تیمور گوركان رسید و چون آن حضرت پرسید كه شما چه كسانید؟ گفت:

دو پیریم هردو شكسته به هم‌

علی ترك و محمود زنگی عجم

و شیخ محمود بسیاری از وقایع حالات صاحب‌قران پسندیده صفات را در سلك نظم كشیده و آن نسخه را جوش و خروش نام نهاده و در سنه ست و ثمانمائه ]۸۰۶ ق[ كه آن حضرت از یورش روم مراجعت كرده، به جهاد اشتغال داشت، جمعی از اكابر كرمان مانند مولانا ضیاءالدین سراج و شیخ صدرالدین كه قاضی آن ولایت بود و سید حمزه، متوجه آستان سلطنت‌آشیان گشتند و شیخ محمود نیز با ایشان همراهی نمود تا كتاب جوش و خروش خود را بگذراند و خود را به تجدیدِ ]دیدار[، منظور نظر التفات آن حضرت گرداند؛ اما به حسب تقدیر، در وقتی كه از پل تفلیس كه بر كنار آب بسته‌اند می‌گذشت، در آب افتاد و آتش حیاتش فرو نشسته، رخت بقا به باد فنا داد:

غرق دریای كرم بادا همیشه جان او

و پسر شیخ محمود، مولانا قطب‌الدین آن نسخه را به نظر انور رسانیده، به صلۀ كرامند محفوظ و بهره‌ور شد و این بیت، مقطع بعضی از غزلیات شیخ محمود است كه:

بنویس شعر محمود اگرت پسند افتد

كه به لطف ابن زنگی دگر از عجم نزاید».

فصیح خوافی نیز ذیل حوادث سال ۸۰۶ ق مرگ «شیخ‌المشایخ جلال المله و الدین محمود زنگی عجم قلندر کرمانی» را به ثبت رسانده و دیوان مشهور و مثنوی جوش و خروش را از آثار او ذکر کرده است (مجمل فصیحی، ج۳، ۱۰۰۹-۱۰۱۰). لقب شیخ محمود، چنان‌که از قول پسرش خواهیم آورد، علاءالدین است نه جلال‌الدین. جلال‌الدین را باید تصحیف علاءالدین دانست. متأسفانه با همۀ شهرتی که فصیح خوافی برای دیوان شیخ محمود قائل شده، نسخه‌ای از دیوان و مثنوی جوش و خروش او در دست نیست.

با اینکه در مورد زندگی «شیخ محمود زنگی عجم قلندر» چیز زیادی نمی‌دانیم، اما اجزای نام او برای ما بسیار معنادار است. از بیتی که خواندمیر نقل کرده، مشخص است که وی در شعر «محمود» تخلّص می‌کرد. در همان بیت، او خود را «ابن زنگی» نامیده و به احتمال زیاد، «زنگی» شهرت خاندان او بوده است. در سده‌های ششم تا هشتم هجری، نام یا شهرت «زنگی» در ایران و سرزمین‌های اسلامی رواج داشته است و احتمالاً ریشۀ اغلب آن‌ها به سرزمین زنگبار می‌رسد. در نزدیکی کرمان، آبادی مشهوری به نام «زنگی‌آباد» وجود دارد. آبادی‌هایی نیز به نام «زنگاباد»، «زنگویه»، «زنگی‌آباد» و «زنگیان» در گوغر بافت، زرند و جیرفت به ثبت رسیده است که از رواج این نام در اقلیم کرمان خبر می‌دهد. احمدعلی وزیری همچنین در ذکر طوایف مشهور کوشک و صوغان، از طایفۀ زنگی نیز نام بُرده است (جغرافیای کرمان، ۲۲۶).

لقب «شیخ» که در آغاز نام محمود آمده و صفت «قلندر» که در دنبالۀ نام او، از گرایش شیخ محمود به طریقت قلندریّه خبر می‌دهد. در مورد صفت «عجم/عجمی» نیز اظهارنظر قطعی دشوار است. کاربُرد این صفت در اجزای نام شیخ محمود زنگی می‌تواند برای تمایز خاندان او از زنگیان عرب باشد.

در کتابخانۀ شهید علی پاشای ترکیه بیاض ارزشمندی به شمارۀ ۲۸۵۴ نگهداری می‌شود که در قرن هشتم هجری و در ایّام حکمرانی شاه شجاع گرد آمده و مشتمل بر برخی اشعار نادر و کمیاب از شاعران آن روزگار است. این بیاض را قطب‌الدین یحیی کرمانی گردآورده است و در جایی از دست‌نوشتۀ خود، شعرهایی از خود و پدرش شیخ محمود زنگی عجم را یادداشت کرده است. تاریخ این یادداشت، جمادی‌الاول سال ۷۸۶ یعنی چند ماه قبل از درگذشت شاه شجاع است: «کتبه اضعف عبادالله العلی الاکبر یحیی بن محمود زنگی عجم القلندر فی ۲۱ جمادی الاولی سنۀ ۷۸۶ هجریه حامداً مصلیاً» (برگ ۱۱۶پ). این تنها منبع اشعار قطب‌الدین یحیی است و آنچه او از پدرش آورده نیز در منابع دیگر یافت نمی‌شود. فاضل ارجمند بهروز ایمانی این بیاض را طی مقاله‌ای تحت عنوان «سروده‌های نویافتۀ پارسی در بیاض قطب قلندر کرمانی» معرفی کرده و اشعار موجود در آن را بررسیده است (آینۀ پژوهش، شمارۀ ۱۹۰، مهر و آبان ۱۴۰۰، ص ۳۱-۵۶). با پیدا آمدن این جُنگ، علاوه بر دست یافتن به آگاهی‌های تازه در مورد محمود زنگی عجم، دانسته می‌شود که پسرش قطب‌الدین یحیی قلندر نیز طبع شعر داشته است.

۱۴) بلبل و تِرنشک

یک مثل عامیانه داریم که به روایت مرحوم دهخدا چنین است: «بلبل هفت بچه می‌گذارد یکی بلبل می‌شود» (امثال و حکم، ۱: ۴۶۰). کرمانی‌ها به این مثل روح بیشتری داده‌اند و می‌گویند: «بلبل هفت بچه می‌آورد که یکیش بلبل و بقیه ترنشک هستند» (فرهنگ گویش کرمانی، صرافی، ۶۳). «تِرنِشک»، نام پرنده‌ای کوچک است شبیه گنجشک؛ اما خوش‌آوازیِ بلبل را ندارد. دکتر ناصر بقایی مثل را با روایت متفاوتی آورده است: تو هر غال ترنشکی یه تُش بلبل درمیا (امثال فارسی در گویش کرمان، ۱۱۹). ایشان، تِرنشک را جوجه بلبل معنی کرده‌اند. مرحوم بهمنیار در روایت این مثل به جای لفظ «ترنشک» از کلمۀ «سِسک» استفاده کرده است: «بلبل هفت بچه می‌آورد شش تای آن سسک می‌شود یکی بلبل» و در توضیح کلمۀ سسک نوشته‌اند: در عرف عوام کرمان، نام مرغی است شبیه بلبل که آواز بلبل را ندارد (داستان‌نامۀ بهمنیاری، ۱۷۹). کلمۀ «سسک» اختصاص به کرمان ندارد و مردم دیگر نقاط نیز آن را به همراه همین مثل به کار می‌برند (رک. فرهنگ فارسی عامیانه، ۲: ۹۰۹). باری، این مقدمۀ را نوشتم که از شعری یاد کنم که شاعری کرمانی حدود ۷۰۰ سال پیش سروده و در آن، کلمۀ ترنشک را به همراه بلبل به کار بُرده و از کاربُرد او یک چیز معلوم می‌شود و آن اینکه ترنشک پرنده‌ای غیر از بچۀ بلبل بوده است. شاعر این شعر کسی نیست جز قطب‌الدین یحیی قلندر کرمانی که در یادداشت پیش از او و پدرش یاد کردیم:

به زمینی چرا رود آهو

که مساوات لادن و مِشک است؟

نپرد گِرد آن چمن بلبل

که‌ش به‌جای هزار، گنجشک است

کی به بومی رَوَد هما که در او

مقتدای طیور، تِرنِشک است؟

ویس و رامـین

مینا قاسمی
مینا قاسمی

دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی

ویس و رامـین

کلاســـیک‌خوانی

***

«گاهی بهترین صورت عشق این است که اجازه دهید آدم‌ها بروند...».

این جملۀ عجیب، واقعی و زیبا، تعبیری است که مفهوم عشق را در سیر تطور خود تا به امروز با تعریفی تازه به بیانیه می‌گذارد؛ معنایی تکامل‌یافته از صورت‌هایی که از «تغزّل‌»های رنگین و شیرینِ شاهدمحورِ قصاید ادبیات فارسی پا گرفته، در دوره‌های بعد به اتفاقی به نام «غزل» منجر شده و ستایش معشوقی بالاتر از سطح شاهدهای شیرین‌کار در دستور کار شاعران قرار گرفته، سپس در قرون بعد، معشوق به جایگاه معشوقی عرفانی و معنوی تغییر هویت پیدا کرده، از آن رد شده و بعد تبدیل شده به معشوقی جفاکار و مردم‌آزار. بعد از آن، در مکتب وقوع و واسوخت، معشوق به انسانی کاملاً معمولی، بی‌هیچ امتیاز خاصی تبدیل گشته و در این میان، در دل هر دوره، معشوق‌های شخصی‌سازی‌شدۀ شاعران مبتکر را هم به همۀ این‌ها اضافه کنید‌. همچنین نقش *«حب‌عذری»‌های برآمده از فرهنگ سنتی عرب را هم نباید در شکل دادن مضمون‌های منظومه‌های غنایی‌مان از نظر دور داشت.

حقیقت این است که در هر دوره، معشوق، و ارتباطی که با عاشق شکل می‌دهد، بیانیۀ «عشق» را از نو بازنویسی کرده و هر جریانی از مختصات معناییِ ادبیات غنایی هویتی مستقل را شکل می‌دهد. هویت‌هایی که دربردارندۀ برخی اختلالات اخلاقی و روانی هم هست، که البته باید گفت هیچ‌یک خالی از مختصات خاص فکری و روحیِ مخصوص به هر عصر نیست.

اینجا، تکیۀ ما بر منظومه‌ای است عاشقانه که در زمانۀ شیوع منظومه‌های بزمی، یعنی قرن پنجم ه.ق سروده شد و از نخستینه‌هایی است که از قواعد نوینِ بعد از خود، به صورتی فطری پیروی می‌کند. این منظومه از نثر پهلوی، به نظمی آراسته به زبان فارسی درآمد: منظومۀ «ویس و رامین»، سرودۀ فخرالدین اسعد گرگانی، که زیربنای تمام آثار بزمی و عاشقانۀ بعد از خود است و حتی در ویژگی‌های شخصیتیِ داستان‌های عاشقانۀ قرون بعد هم اثر مستقیم خود را گذاشته است. شباهت شخصیت‌های ویس و شیرین (به لحاظ خلق و خویی، نه به لحاظ ایدئولوژی)، و رامین و خسرو (هم به لحاظ خلق و خویی و هم به لحاظ ایدئولوژی)، همه، میراثی است که اسعد گرگانی از خود به‌جا گذاشته است.

معادلات طبیعی و ارگانیکی که این منظومه از آن پیروی می‌کند، به‌قدری واقعی و اصیل است که دکتر اسلامی ندوشن به‌درستی در مورد آن نوشته است: «ویس، در ادبیات فارسی، بیشتر از هر زن دیگر دارای گوشت و رگ و عصب است؛ از ماورای قرون بر بدن او می‌توان دست سود و طپش‌های دل او را شنید. حیات و طراوت این زن به حدّی است که هنوز می‌شود او را چون کسی که وجود واقعی داشته است، پذیرفت؛ به همان آسانی که فی‌المثل «مادام بواری» یا «آنّا کارنینا» را می‌توانیم بپذیریم» (رک: اسلامی‌ندوشن، محمدعلی؛ جام جهان‌بین، ص ۴۱).

فکر می‌کنید چه‌ رازی باعث شده تا این منظومۀ خیال‌انگیز عاشقانه، به این حد از بلاغت برسد؟ شاید، وجود یک نوع ارتباط سالم، طبیعی که در متن داستان می‌تپد و در کمتر منظومه‌ای می‌توانیم این صحتِ روانِ داستان را ببینیم.

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

شعر جهان

ترجمۀ: نازیتا شاه اسماعیلی
ترجمۀ: نازیتا شاه اسماعیلی
شعر جهان

لئوپولد سدار سنگور

***

شعر جهان

نقاب‌ها! آه ای نقاب‌ها

نقاب‌های سیه، نقاب‌های سرخ، شماها، ای نقاب‌های سیه و سپید

نقاب‌های چهارگوش که از میانشان ارواح نفس

می‌کشند.

من با سکوتم به شما ادای احترام می‌کنم

و به شما هم ای نقاب‌های پلنگ شکل اجدادم.

شما محافظین این مکان که کشیده شده تا قهقه‌ای زنانه، تا لبخندی مرگبار

شما تطیهرگران شهیق ابدیت، آنجا که تنفس می‌کنم نفس پدرانم را

ای نقابِ صورتان بی‌نقاب، ای صورتتان عاری از چین و شکن.

شما سرایندگان این تمثالید، تمثال خمودگی من بر محراب اوراق سپید.

به نام و یاد تمثال خویش، گوش فرا دهید!

مرگ امروز ِآفریقایِ خودکامگان، بختک شاهزادۀ در حال احتضار است.

همچون اروپایی که از بند نافش آویزان شده.

حال چشم‌های بی‌جنبشتان را به کودکانتان بدوزید

آن‌ها که فراخوانده شدند و جان‌های شیرینشان

همچون‌ آخرین تن‌پوش مردی فقیر از دست رفت.

تا که شاید زین پس در آستانۀ زایش دوبارۀ جهان، فریاد برآریم؛ «اینجا».

تا شاید شویم همان خمیرمایه‌ای که آرد سفید نیاز دارد!

چه کس دیگری می‌تواند به جهانی که در دست ماشین‌ها و توپ و تفنگ‌ها مرده است درس توازن دهد؟

در بامدادان چه کسی می‌خواهد نغمۀ سرخوشی سر دهد؟

آن نغمه که هوشیار و نا هوشیار را برانگیزد.

بگوئید که چه کس دیگری می‌تواند یادها و خاطرات را به انسانی بدون آرزو بازگرداند‌

ما را پشمینه مو می‌نامند، مردمان قهوه، مردمان نفت

مردمان مرگ.

اما ما مردمان رقصیدن و پای کوفتنیم

و پاهایمان قدرتمند می‌شوند وقتی که زمین سخت را گام زنیم.

لئوپولد سدار سنگور، زادۀ ۹ اکتبر ۱۹۰۶ و درگذشتۀ ۲۰ دسامبر ۲۰۰۱ شاعر، فیلسوف و پدر استقلال سنگال از یوغ استعمار فرانسه است. پس از اعلام استقلال سنگال، سنگور اولین رئیس‌جمهور سنگال شد و در طی زمامداری بیست‌سالۀ خود تلاش کرد تا گروه‌های مختلف سیاسی کشور را به رسمیت بشناسد و پس ازآن به طور خودخواسته از قدرت کناره گرفت و ریاست جمهوری را به ابدو دیوف سپرد.

سنگور باور داشت تنها زمانی صلحی جهانی برقرار می‌شود که تمامی افراد جهان بتوانند با تفاوت‌ها و شباهت‌هایشان در کنار یکدیگر به شکل مسالمت‌آمیز، زندگی کنند. مضمونی که در اشعارش به تناوب تکرار شده است. این باور به این معنا نبوده است که او در برابر استعمار و وحشی‌گری غرب که به بهانۀ تمدن سازی توجیه می‌شد، تسلیم شود. او ضمن تأکید بر وجود فرهنگ بومی و تمدن باستانی کشورش، به نیاز جهان به درک فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌های گوناگون تأکید داشت. در شعر نقاب‌ها نیز، او به سراغ اجدادش می‌رود. اجدادی که هنوز در سنت‌ها، آیین‌ها و نقاب‌های نمایشی باستانی‌شان، نفس می‌کشند. سنگور با وجود احترام قائل شدن نسبت به آنان و آداب و سننی که از گذشته به امروز رسیده است، آنان را به دیدن نسل جوانی دعوت می‌کند که برخلاف آنان در برابر استعمار به زانو در نیامده‌اند و تا پای جان در راه آرمان‌های‌ آزادی‌بخش خود، ایستاده‌اند. همچنین از آنان می‌خواهد که به پایان دوران استعمار نظر توجه کنند زیرا اکنون مردمانی که روزی توسط استعمار تعریف می‌شدند، به پا خاسته‌اند؛ و با اتمام دوران سلطۀ شاهان و ملکه‌ها و شاهزاده‌های اروپایی بر آفریقا، اکنون وقت رقصیدن این قاره است. رقصی با قدرت با نام آبادانی آزادی و استقلال.

سوگواری واقعــیّت در اندوهان خیال

گودرز ایزدی
گودرز ایزدی
سوگواری واقعــیّت در اندوهان خیال

نگاهی از کنارگذر به بعضی از آثار عباس معروفی به حرمت وجاهت یادش

***

پرنده‌ای نیست

درخت می‌خواند «فرانسیسکوارناندت»

***

در این وجیزۀ یادنامه‌ای حرفی از مقاله‌های علمی پژوهشی و تأویل و تفسیر و نقد کارشناسانه و همچنین بررسی آثار نویسنده بر اساس نظریه‌های مرتبط با ادبیات داستانی نخواهد بود. بدیهی است در این «مجال اندک» به معرفی آثار و کتابنامه و زندگی‌نامه عباس معروفی نخواهیم پرداخت که دوستان از این درگاه بسیار گفته و نوشته‌اند. از دیرباز تا امروز هر کس از زعم و ذهن خویش و اغلب ژرف‌کاوانه و جستجوگر و بی‌شک بازهم خواهند نوشت که «یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت/ دربند آن نباش که مضمون نمانده است - صائب» اما گاه تکرار مکرر واضحات ملال ذوق خواننده می‌شود و به قول فروغ در مصاحبه و جواب ایرج گرگین: درباره شرح حالتان؟ می‌گوید: والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته‌کننده و بی‌فایده است. هر کسی جایی به دنیا اومده تاریخ تولدی داره، جایی درس خونده، عاشق شده و...» و باز اگر راه دور نرویم نیمای خودمان می‌گوید «دنیایی وجود ندارد، دنیا خانه من است» و هایدگر و لابد برای هنرمند می‌گوید: «زبان خانه هستی است».

شاعران و نویسندگان بزرگ زمانۀ من در عصر حاضر و از دیرباز، هراسان و پرتشویش می‌نویسند. در رفت و برگشت دلهره و مقراض‌های خوش‌برش رنگارنگ و باز، شکستن و ننشستن را بر خویش روا نمی‌دارند و پرواضح است که بهای آن را با از گذشتن‌ها و فدا کردن تا آن‌سوترهایش پرداخته‌اند و در هنوزها هم به شایدی خواهند پرداخت. عباس معروفی یکی از همین بزرگان است. باوقار و نجابت نظامی‌گونه؛ اما معروفی‌های پرشمار می‌نویسند، در شعر و موسیقی و تئاتر و پرده سینما و اغلب عاریت کس نپذیرفته. از تلخی واقعیت‌ها در زمین امروز و اسطوره‌های دیروز از «تخیل فرهیخته» و جهان بینامتنی و از رنج‌های آدمی، از فروپاشی ارزش‌های نهفته در جان شهر و خانه‌ها؛ اما بی‌قصه‌های معروفی، ادبیات داستانی ما چیزی کم داشت و به دنبال چیزی می‌گشت تا زیبایی‌اش زیباتر گرد.

نسل من با تمام شوربختی‌ها خوشبخت‌اند که نفس کشیدند در زمانه هدایت، گلستان، هوشنگ گلشیری، احمد محمود، بهرام صادقی، ساعدی و دولت‌آبادی، نادر ابراهیمی، رضا قاسمی، نجدی، صفدری، اصغر الهی، کلباسی، نجدی، آتش‌پرور، جعفر مدرس صادقی، دم‌شناس، فدایی‌نیا، غزاله پارسی‌پور، سیمین دانشور، مندنی‌پور و یا نیما، شاملو، فروغ، اخوان، سایه، خویی، براهنی، معروفی و رؤیایی و دیگرانِ بسیار. دریغ که رفتگان این خیل بی‌جانشین یا بسیار کم جانشین هستند «یادآوری به خاطر آن بود که به درد اسفناک فراموشی عزیزان دچار نگشته باشم و به افتخاری حتمی.»

عباس معروفی کم نوشت و بسیار خواند و این را آثارش به ما می‌گویند. گویا گلشیری به وی گفته بود برو دو هزار کتاب بخوان و بعد برگرد و بنویس و خوانده بود برگشته بود و نوشته بود و بسیار درخور و «درخت خوانده بود». خودش هم می‌گوید صد تا بخوان و یکی بنویس و این هم کارنامه پربار و رنجش، که اگر به قول ویکتور فرانکل معنایی در رنج و شکنج‌هایش نیافته بود، بار این‌همه آوارگی و درد بر شانه آدمی سنگین است.

از داستان‌ها

معروفی رمان‌نویس است و کسی را به خاطر نوشتن داستان منع نمی‌کنند. داستان‌های زیبایی دارد؛ اما به‌سان استادش داستان‌هایی دارد که به‌زعم بعضی‌ای کاش نانوشته می‌ماند. همان‌طوری که گلشیری درباره بعضی از داستان‌های خودش می‌گوید و یا شاملو درباره «آهنگ‌های فراموش‌شده» مجموعه داستان‌های «دریا روندگان جزیره آبی‌تر» داستان‌های زیبا دارد که به چندباره‌خوانی هم می‌ارزد مثل شبانه که به اکبر رادی تقدیم شده و داستانی که نام کتاب را با خود دارد و یا داستان رَمی که دارای روایت‌های موازی است و در فرایندی به هم می‌رسند و باز بینامتن و اشاره‌ای تأمل‌انگیز است به مراسم حج، به عصیان روح و روان برعلیه آنچه جلوی آن گرفته شده و قهرمان داستان شیطان می‌شود تا سنگسارش کنند؛ اما در این مجموعه داستان‌های سستی هم وجود دارد.

فریدون سه پسر داشت

«کلیه حوادث و شخصیت‌های رمان واقعی هستند و شباهت آن‌ها با حوادث و شخصیت‌های شناخته‌شده اصلاً تصادفی نیست.»

همین کافی است که بدانیم با یک زندگی‌نامه خودنوشت و اعتراف‌گونه و شرح‌حالی روبه‌رو هستیم که نویسنده و راوی یکی هستند و آنقدر واقعی که برای نگارنده که از بازماندگان شاهد آن روزگاران بوده است لمسی واقعی دارد. به‌غیراز چند قسمت که راوی مجید «واقعیت و فرا واقعیت را در هم می‌ریزد» و شاید به خاطر تمهید قالب رمان‌گونۀ روایت، باقی در روایتی شرح‌حال‌گونه و خطی جریان دارد و البته بسیار واقعی و شاید گمان نویسنده این بوده است که با بینامتن اسطوره‌ایِ فریدونِ شاهنامه و سلم و تور و ایرج مفری از قیچی ارشاد پیدا کند که تا حدودی منطبق بر همین داستان است و می‌دانیم که در شاهنامه حکیم، ایرج توسط سلم و تور سربریده می‌شود و سلم و تور توسط منوچهر. حکایت برادرکشی که خود را در سمفونی مردگان هم به‌گونه‌ای دیگر نشان می‌دهد.

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

سمفونی مُــردگان نمی‌میرد

مرجان عالیشاهی
مرجان عالیشاهی

نویسنده

سمفونی مُــردگان نمی‌میرد

عباس معروفی نویسنده سمفونی مردگان است و مرگ این را نمی‌دانست که در تاریخ ده شهریور ۱۴۰۱ چراغ زندگی او را خاموش کرد. ما عباس معروفی و زندگی و مرگش را سال‌ها پیش در سمفونی مردگان خواندیم. این تصور اشتباهی است که نویسنده جدا از اثرش زیست متفاوتی دارد و همان‌قدر اشتباه است تصور اینکه نویسنده طبق نوشته‌هایش زندگی می‌کند و می‌میرد. مفهوم این تجربه ناشناخته و ناملموس چندان غیرقابل فهم نیست. کافی است دریابیم که هیچ تجربه‌ای ناشناخته نیست ولی چون تجربه بین همه مشترک نیست و اندک کسانی آن را از سر گذرانده‌اند، ناملموس است. تعداد نویسنده‌هایی که زندگی و سرنوشتشان با سرنوشت شخصیت‌های داستانی‌شان یکی می‌شود خیلی اندک است زیرا ما نویسنده‌ای که بتواند چنین اثری عمیق خلق کند خیلی کم داریم. عباس معروفی جزو همان اندک‌ها بود که عمیق می‌نوشت و نهایت درکش از زندگی و مرگ برای خودش آگاهانه بود، همان ابهامی که در ناخودآگاه همه حضور دارد ولی به آن دسترسی ندارند. او به درکی از واقعیت زندگی رسیده بود که همه ما با پوشش امید و ژست‌های خودفریبانه لذت و لحظه و عدم و ابد از درک آن ناتوانیم.

در این مجال اندک رمان سمفونی مردگان را به عنوان یک اثر هنری کندوکاو می‌کنم و سعی‌ام بر این است که لذت خوانش خویش را از این رمان به مخاطب محترم این مجله ادبی منتقل کنم. بله، لذت از اثر هنری هم یک ژست خودفریبانه است که ذهن آدمی برای فرار از واقعیت زندگی‌ای به او می‌دهد تا توان و تحملش را بالا ببرد، تا آدمی بتواند از پس زندگی بربیاید. زندگی که نویسنده سمفونی مردگان آن را درک کرده و نوشته است و با این درک به کام مرگ فرو رفته است.

می‌گویند اثری کامل است که خودش را به مخاطب تحمیل کند. بر جان و روان او تسلط یابد و ساعت‌ها، روزها و حتی زمان بیشتری در ذهن او حضور داشته باشد و داستان برایش ادامه یابد. خیلی از خوانندگان سمفونی مردگان چنین تجربه‌ای از خواندن این رمان داشته‌اند. رمان در همان آغاز می‌رود سراغ اصل مطلب. خواننده محترمش را پرت می‌کند وسط اتفاقی که افتاده و به نوعی نقطه گنگ و گره کوری برای ذهن خواننده باقی نمی‌گذارد که بخواهد با کنجکاوی دنبال کند. این‌جا است که سمفونی مردگان قدرت قلم و جادوی کلمه و شکوه نویسندگی را به نمایش می‌گذارد. کلیت رمان برای لحظه‌ای از ذهن خواننده عبور می‌کند و او را وا‌می‌دارد به دنبال جزئیات بگردد. در پی روشن‌شدن فضای کلی داستان حالا خواننده ترغیب می‌شود از لایه‌های درونی داستان سر دربیاورد از جزئیات، از خرده‌روایت‌ها، از چینش و چرایی داستان. بله، این است مفهوم تحمیل.

***

ادامۀ این مطلب را در شماره ۶۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید