https://srmshq.ir/68inau
با قصۀ ضربالمثلهای شیرین کرمانی بیشتر آشنا شوید
***
در گویش کرمانی «گِز کسی را درآوردن» یعنی تقلید کردن رفتار یا گفتار فردی که به علت نقایص حرکتی، رفتار یا گفتاری دارد که موجب خنده دیگران میشود. کسی که گز دیگری را درمیآورد، با توجه به نقص حرکتی و یا لکنت زبان او، به منظور هجو و تمسخر و خنداندن دیگران در تقلید گفتار یا رفتار او، راه اغراق و بزرگ جلوه دادن نقایص جسمی وی را میپیماید که در اغلب موارد، موجب کدورت و دشمنی میشود و به همین لحاظ در دین مبین اسلام و به ویژه در آموزههای پیشوایان شیعه نهی شده است.
برای درک بهتر این زبانزد کرمانی و زمینۀ پیدایش آن در فرهنگ عامیانه، حاصل پژوهشهای خود را با خوانندگان عزیز به اشتراک میگذارم. در لغتنامۀ دهخدا «گز» نام درختی است که پنج نوع آن در ایران میروید. نوعی که در بوشهر و لار میروید، ارتفاع آن به ۱۵ متر میرسد و در ساختمان به کار میرود. نوع دیگر که به گز انگبین موسوم است. در اطراف اصفهان میروید و محصول آن برای تولید نوعی شیرینی به نام «گز» به کار میرود. در فارس و کرمان، مکران، زابل و کنارههای رود ارس، اطراف کرج و جنگلهای ارسباران گز میروید و نوعی به نام پیچکی در جنگلهای شمال میروید.
مقاوم در مقابل بیآبی و زمینهای شور و خشک است. در کنار دریا و زمینهای ماندابی نیز میروید. چوبی سخت و مقاوم دارد که در جنگهای باستانی برای تولید تیر مورد استفاده قرار میگرفته است. در شاهنامۀ حکیم طوس میخوانیم، هنگامی که جنگ رستم و اسفندیار به بنبست رسید، زال (پدر رستم) از سیمرغ یاری جست. سیمرغ در ساحل دریا، درخت گزی بلند و تنومند را نشان داد و: «بدو گفت: شاخی گُزین راستتر / سرش برترین و تنش کاست تر / بدان گز بود هوش اسفندیار / تو این چوب را خوار مایه مدار / بر آتش کزین چوب را راست کن / نگه کن یکی نغز پیکان کهن / به زه کن کمان را و این چوب گز / بدین گونه پرورده در آب زر / کمان را به زه کرد و آن تیر گز / که پیکانش را داده بَد آن زر / تهمتن گز اندر کمان راند زود / بر آن سان که سیمرغ فرموده بود / بزد تیر بر چشم اسفندیار / سیه شد جهان پیش آن نامدار / والخ، که یکی از تراژدیهای طول تاریخ ایرانزمین که دو پهلوان هموطن را رو در روی یکدیگر قرار میدهد، رقم خورد و جناب فردوسی آن را به گونهای پرداخته است که عبرت آیندگان باشد و ایران همواره از همت دلاوران و اندیشۀ نخبگان خود برخوردار باشد.
«گز» مقیاس طول، معادل ذرع و هر ذرع ۱۶ گره است و معادل متر اروپاییان. پیمانهای از جنس چوب و یا آهن که با آن پارچه، قالی و زمین را اندازهگیری کنند. اینکه نیاکان ما این واحد اندازهگیری را «گز» نامیدهاند - بنا بر استنباط اینجانب (یحیی فتحنجات) - از آنجا که چوب درخت گز محکم و مقاوم و پردوام بوده است، در همۀ ولایتها و شهرها، چوب این درخت را برای اندازهگیری انتخاب کردند و آن را «گز» نامیدند.
در مورد ریشۀ زبانزد «گز کسی را درآوردن» به این نتیجه میرسیم، هرگاه فردی بگوید «فلانی گزِ مرا به درمیآورد» منظورش این است که رفتار یا گفتار مرا با واحد اندازهگیری و سنجش خودش نشان میدهد و اغلب این عمل به قصد انتقامگیری و تمسخر رقیب صورت میگیرد و لذا «گز کسی را به درآوردن» باعث اذیت و آزار او میشود و بدیهی است که دشمنی و کدورت بین آن دو نفر افزایش مییابد.
هنگامی که فردی گز کسی را درمیآورد، سعی میکند با گز یا متری که در ذهن دارد، رفتاری شبیه به رفتار او و آمیخته به هجو و مسخرگی ارائه دهد تا دیگران بخندند و یا لکنت زبان او را به گونهای گز کند و شبیه او سخن بگوید که خندۀ حاضران را سبب شود. گز کسی را درآوردن با هنر طنز و کمدی که بدون آسیب رساندن به دیگران تأمینکنندۀ شادی و خوشحالی مردم میشود، تفاوت آشکار و معناداری دارد و حساب این دو از هم جداست.
https://srmshq.ir/dsam5x
راوندی در کتابِ معروفِ خود «راحۀالصدور و آیۀالسرور در تاریخِ آلِ سلجوق» در سببِ تألیفِ کتاب (ص ۵۷ چاپِ امیرکبیر ۱۳۶۴) که درست در آستانۀ ورود به قرنِ هفتمِ هجری نوشته شده است (۵۹۹ - ۶۰۳ ه ق) میگوید:
امیرالشعرا و سفیرالکبرا شمسالدین احمد بن منوچهرِ شصت کله که قصیدۀ تُتماج گفته است، حکایت کرد که سید اشرف به همدان رسید و در مکتبها میگردید و میدید تا که را طبعِ شعر است. مصراعی به من داد تا بر آن وزن دو سه بیت گفتم، به سمعِ رضا اصغا فرمود ……
از این گفتار فهمیده میشود که کسی به نامِ «شمسالدین احمدِ شصت کله» قصیدهای تأثیرگذار دارد در توصیفِ نوعی غذا به نامِ «تُتماج» طوری که راوندی او را به اعتبارِ همین قصیده به مخاطبانش معرفی میکند؛ و باز از همین عبارات معلوم میشود که احمد بن منوچهر شصت کله پیش از مرگِ سید اشرف حسن بن ناصرِ علویِ غزنوی (۵۶۵ ه ق) شاعری شناخته شده بوده است.
راوندی همچنین از ممارستِ او بر شاهنامه یاد میکند و سه بیت از اشعارش را برای نمونه میآورد. با این حال از کتابِ راوندی طرزِ درستِ تلفظِ «شصت کله» فهمیده نمیشود، دهخدا در لغتنامه با اِعرابِ «شصت کُلَه» ثبت کرده است و در توضیحاتی که دارد-برای خوانندۀ کنجکاو- بعضی از خوانشهای دیگر را هم با توضیحاتی مشخص میکند. از تلفظِ نامِ شاعر گذشته، توجه ما به محتوایِ قصیدهای جلب میشود که شهرتِ آن -به نامِ یک غذای نه چندان معروف و معلوم- «تُتماجیه» است. در این نوشته بر پایۀ این قصیده تا حدِ ممکن به آن غذا خواهیم پرداخت. قصیده با تعدادِ متفاوتی بیت در نسخههای خطیِ قدیمی در بیشترین حالت ۵۷ بیت دارد (برای دیدنِ جزئیاتِ اسامیِ نسخ و تعدادِ ابیات نگاه کنید به http://research.iaun.ac.ir/pd/chatraeiold/pdfs/PaperM_۹۹۵۸.pdf مهردادِ چترایی)
تتُماج
تتماج نامِ غذایی است که بعضی آن را مرکب از «تُتم» ترکی به معنیِ سماق و «آج» فارسی درمجموع به معنای «آشِ سماق» پنداشتهاند. (کتابِ The Mongol Empire and Its Legacy نیز بر همین پایه نامِ این غذا را Tutum-Ash ثبت کرده است) درحالی که گمانم قسمتِ دومِ تتماج «اوماج» یا «اُماج» یا چنانکه کرمانیها تلفظ میکنند «اُماچو» است و آن به معنای گلولههای خمیر است و تتماج باید ترکیبی باشد از همین خمیرها و لبنیات و سبزی که اصالتاً یک غذایِ ترکی محسوب میشده است. شاهدی که شکلِ این غذا را نشان میدهد نحوۀ خوردنِ آن با ابزاری بهنامِ «سیخ» است که آن را از آش بودن میاندازد و غلظتِ آن را شبیه به «فُندو» غذای معروفِ سویسی میکند که عیناً با سیخهای مخصوصی خورده میشود. در قصیدۀ تتماجیه هم به سیخ اشاره شده است:
سیخش همه لعل و چُمچه: یاقوت (سیخش از لعل و ملاغهاش از یاقوت)
کفگیر: «شبه»، عقیق: «غزقان» (کفگیر از سنگِ شَبَه و دیگش از عقیق)
نظامی در جایی اشارهای دارد که شکلِ این سیخ فهمیده میشود:
خار کز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخِ تتماجش
همچنین در ابیات اشاراتِ مکرری هست به «آبِ تتماج» که نشان میدهد دوغِ مشکیِ موردِ استفاده را کیسه میکردند تا آبِ آن بچکد و غلیظ شود. این آب را ترکمانان برای تهیۀ خوراکِ سگ استفاده میکردهاند. مولوی در مثنوی مکرر به این معنی اشاره دارد:
آب تتماج است آب روی عام
که سگِ شیطان ازو یابد طعام
زابِ تتماجی که دادش ترکمان
آن چنان وافی شدست و پاسبان
قصیدۀ تتماجیه:
گفتم که: «ز خوردنی چه سازم
اندر خور خورد چون تو مهمان؟
در پای تو سر کشم به تحفه؟
در پای تو جان کنم به قربان؟»
گفتا که: «تکلفی نخواهم
هرچ آن به خمار در خورند آن
از «تکلفی نخواهم» معلوم میشود که تتماج یک غذای تشریفاتی تلقی نمیشده بلکه برعکس ساده و فرودست بوده است. از «هرچ آن به خمار در خورند آن» نیز میفهمیم که جنبۀ «مزه» در مجلسِ مِیخوارگی داشته و مثلِ کشک و بادمجان یا حُمُص یا باباغانوج و امثالِ این غذاها به خوبی تغییرِ ذائقه ایجاد میکرده است.
رو گاو ِسپهر زود در بند
وز سنبله جمله دانه بستان
موادِ لازم: گندم (کارهایت را تعطیل کن و قدری گندم بردار)
باید که چو خُرد کرد خواهی
گردون بوَد آسیای گردان
گندمها را آرد کن، هر چند در آسیای گردون
مه حمّال است و مهر طحّان (اگر چه خورشید و ماه در آسیای فلک حکمِ حمال و آسیابان را دارند)
آن بِه که به اختیار باشد
برسخته زُحل به برج میزان (بهتر است که تو چانههایی کوچکتر مثلِ زحل را در ترازو بگذاری)
وز بهر سرشتنش بیاور
از چشمۀ کوثر آب حیوان
آرد را با آب خمیر کن و چانههایی مساوی به کمکِ ترازو بسنج و آماده کن
یک دشنه ز ذوالفقار حیدر
یک چوبه ز تیر پور دستان
وسایلِ موردِ نیاز: یک کاردِ تیزِ آشپزخانه و یک تیرِ چوبی برای پهن کردنِ خمیر
تا همچو سپر کنی بدان تیر
بر پشت طبق بسی بگردان
با کمکِ تیر چانه را پهن کرده چندین بار رویِ صفحهای که داری ورز بده
پس هر سپری به دشنه میبُر
مانندۀ شکلهای پیکان
با کارد خمیرِ پهن شده را به شکلِ مثلث/لوزیهای کوچک ببُر
یک سفره ز سُندس و ستبرق (سندس و ستبرق هر دو اشاره به ابریشم دارند)
در خواه به عاریت ز رضوان
از زنگ عبیر پاک بستُر
وز گرد بهشت نیک بفشان
خمیر باید بماند لذا باید آن را در یک پارچۀ کاملاً تمیز بپیچی
ثور ار چه نر است، ماده گردد
تا شیر دهد ترا ز پستان
موادِ لازم: شیر
ز آن شیر بگیر دوغ و روغن
شاید نگرفت خوار و آسان
شیر را در مشک بزن تا روغنش از دوغش جدا شود.
آب از سر چاه زمزم آور
آتش ز کلیسیای رُهبان
هیزم همه شاخههای طوبی
با عود و عبیر و مشکْ، سوزان
آبش خوش و روغنش مُروّق (مروق = صاف)
سیر اندک و ترلقش فراوان (ترلق = ترلغ = سبزی)
موادِ لازم: آب، کرۀ صاف شده، سیر به مقدارِ کم، سبزیجات به مقدارِ زیاد
[گر باده خورم بگو فلک را
تا جَدیْ و حَمَل کند به بریان]
[باید که چو کافران ببینند
آرند به معجزاتش ایمان]
این دو بیت که در کروشه آمدهاند احتمالاً از یافتههای علامه قزوینی در مونس الاحرارند. (برای اطلاع بیشتر غیر از آدرسِ پیشین نگاه کنید به: شهر برازhttp://shahrbaraz.blogspot.com/۲۰۱۱/۰۶/blog-post_۲۴.html)
و البته ابیاتی هستند مجهول که فرضِ اضافه کردن گوشتِ گوسفند یا بز را به غذا در ذهنِ خواننده ایجاد میکند. حَمَل و جَدْی که نامِ دو صورتِ فلکی هستند همچنین به معنیِ برّه و بزغالهاند. شاعر در این دو بیت خشم و غیرتِ آسمان را از بادهنوشیِ میهمان و میزبان با قربانی کردن دو صورتِ فلکیِ حمل و جدی نمایش داده تا همگان و بهویژه کافران بدانند و درس بگیرند. آیا این ابیات به ما میگویند که افزودنِ گوشتِ گوسفند به این ترکیب آن را مطلوبتر و بهویژه مناسبتر برایِ مزۀ بادهنوشی میکند؟ چیزی که بیشتر با بعضی شواهد همخوانی دارد اینکه تتماج با شراب تباین دارد. مولوی میگوید:
رزق ما از کاسِ زرین شد عقار (شراب)
وان سگان را آبِ تتماج از تغار
این تباین بیش از اینکه ناشی از ماهیتِ غذا باشد به تباینِ تجمّلِ مجلسِ باده در مقابلِ ایلیاتی بودن و حاضری و سردستی بودنِ تُتماج مربوط است. چیزی که از تعارفِ ابتدایِ قصیده هم معلوم است؛ میزبان میپرسد چه برایت درست کنم؟ و مهمان میگوید یک چیزِ ساده که با شراب بخوریم. در دو بیتِ اخیر در واقع شاعر میگوید اگر بخواهیم که مجلسی شاهانه و متناسب با بادهنوشیهای درخورِ بزرگان داشته باشیم بد نیست که کبابی هم داشته باشیم و با تتماجمان بخوریم.
سیرش همه چون عبیر خوشبوی
آبش همه با گلاب یکسان
روغن بگداز و دوغ در کن
تا ساختنش رسد به پایان
در اینجا دستورِ غذا دیگر تمام میشود و از این پس قدری به ریشۀ غذا و وسایلِ لازم برای خوردنِ آن خواهد پرداخت. این ابیاتِ ناروشن قدیمیترین دستوری است که از آشپزی در زبانِ فارسی داریم. با اینکه در بامدادِ شکلگیریِ شعرِ فارسی قصیدهای بلند و درخشان از رودکی موجود است که در آن طرزِ درست کردنِ شراب را با دقتی بسیار خوب توضیح داده است اما میتوان گفت که تتماجیه یک استثنا در میانِ قاعدۀ نامبارکِ چشمپوشی بر فرهنگِ غذا خوردن در همۀ گسترۀ ادبیاتِ کهنِ ماست.
آنچه از همین دستورِ ناقص دریافت میشود غذایی است که شباهتِ چندانی به آش ندارد و در دستورِ آن هم هیچ صحبتی از سماق در میان نیست. تتماج بیشتر بهنظر میرسد شبیه به دُیماج است. دیماج که هماکنون در قزوین پخته و بیشتر بهعنوان عصرانه خورده میشود تقریباً همین ترکیب را دارد غیر از اینکه در آن از پیاز و زردچوبه بجایِ سیر استفاده شده و بجایِ دوغِ کیسهای، پنیر را جایگزین نموده است. این البته خود رفتاری غیرفرهنگی است که ما غذا را به هم شبیه کنیم و اصرار بورزیم که این همان است با فلان تغییر اما میتوان غذاها را در ذیلِ این یا آن نام دستهبندی کرد و تشابهِ چشمگیر در نامهای این دو غذا فرد را وسوسه میکند که ایشان را خویشاوندِ نزدیکِ یکدیگر بپندارد. در زیر دستورالعملی مفروض و مبتنی بر حدسیاتی برگرفته از متنِ تتماجیه را ببینید:
آردِ گندم را با آب خمیر میکنیم به چنین خمیری که مخمر ندارد پتیر میگویند. پهن کردنِ پتیر بسیار سخت است با کمکِ آرد و تیر و طاس پتیرها را پهن کرده به شکلِ لوزیهای کوچک ریزریز میکنیم. پتیرها را در پارچهای میپیچیم تا قدری بیات شوند. در این فاصله سبزیهایِ خوردشده را با کمی سیر در کرۀ برگرفته از دوغ به آرامی تفت میدهیم و کنار میگذاریم. پتیرها را در کره سرخ میکنیم تا شکننده شوند. دوغ را در کیده میکنیم تا چکیده شود. دوغِ چکیده، سبزی جاتِ سرخ شده و پتیرها را مخلوط میکنیم و میگذاریم تا جا بیفتد.
از هیکل ماهتاب کن سحن (بسخن= شقاب)
وز قُرصه ی آفتاب نِه خوان
سیخش همه لعل و چمچه یاقوت
کفگیر شبه عقیق غزقان
آرایشِ میزِ غذا البته باید با وسایلی که در بالا آمده همراه باشد. وجودِ سحن هم به جایِ کاسه، آش و آبکی نبودنِ تتماج را تائید میکند
هست این خورشی که کرده بودند
ترتیبش از ابتدا به توران (منشا این غذا ترکی است)
آسیمه در آرزوی او شد
رُستم پی رخش تا سمنگان
چون خورد، به زالِ زَر فرستاد
تحفه صفتش به زاولستان (از زمانهای بسیار کهن از سرزمینهای تورانی به حوزۀ ایرانِ فرهنگی آمده است)
گر زخم خورد به گاه خوردن
لایق بوَد ار چه نیستش آن
طعمی که به تیغ و تیر سازند (این مصرع نشان میدهد که مهمترین عنصر در این غذا نان است)
الا که به نیزه خورد نتوان
[در لذت او هزار صحبت
در صحبت او هزار برهان]
[باشند خورندگانش فارغ
از زحمت تره و نمکدان] ( تتماج خودبهخود پرمزه است و نیازی به چاشنی ندارد)
[کس منکر لذتش نیابی
از حد عراق تا خراسان] (در روزگارِ شاعر همگان در همۀ حوزههای فرهنگِ ایرانی تتماج را میشناختهاند)
طبع آن طلبد وگرچه باشد
بر خوان خورش از هزار الوان
…
[چون برگ گل اندر آب کافور
هم نان خورش آمده است و هم نان]
https://srmshq.ir/6s53az
محرمی (دارای صیغه محرمیت) کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
***
ای نامه که میروی به سویش
از جانب من ببوس رویش
با سلام و عرض ادب خدمت شما شاعر گرانقدر و گرانمایه! امیدوارم حال شما خوب باشد و کسالت گرمازدگی که حاصل سفر به خطه یزدان بوده رفع و رجوع شده باشد. همچنین احوالپرس خانواده محترم سرکار خانم شاخه نبات بوده و هستیم و امیدواریم ایشان بتواند با سرفرازی فرزندان زیادی برای اسلام و مسلمین بیاورد. همچنین آرزو دارم که کارو کاسبی همه دوستان شما اعم از ساقی و الباقی! رونق داشته و چرخ عرفا و رُقصا! حسابی بچرخد! استاد گرانمایه! آنچه بنده را بر آن داشت که این نامه را به سوی شما روان کنم! به هم ریختگی روح و روان بنده و رفقاء در زمینه برخی از ابیات حضرتعالی است. ضمن آنکه میدانیم شما به روح حسابی اعتقاد دارید، بیمقدمه سراغ سؤالات میروم. رجاء واثق دارم با دادن پاسخهای مستدل و دندانشکن به هر شیوه که صلاح میدانید، (ارسال از طریق صندوق پستی باد صبا، لنگ کفتر، رویای صادقه و ...) موجب حل مشکل بیخوابی بسیاری از اساتید و دانشجویان دانشگاه، فعالان انجمنهای ادبی و علاقمندان به اشعار خود شوید و از نحوه پرسیدن سؤالاتی که با صداقت و صراحت خدمتتان عرضه میدارم ناراحت نشوید، زیرا چندین دهه ذهن این عزیزان را مشغول کرده و چهبسا بسیاری در این زمینه جان عزیز خود را داده و پاسخی درنیافتهاند. سؤالات به شرح زیر است:
یک- آیا منظور شما از شراب در ابیات شراب روحانی است؟! شراب انسانی است؟! شراب حیوانی است؟ شراب انگور است؟ شراب سیب است؟ شراب است؟! نیک میدانید با پاسخ دادن به این سؤال عمیقاً فلسفی بخش مهمی از سؤالات بشر دوپا حل میشود و چهبسا عده زیادی منتظر هستند تا این سؤال را پاسخ بیابند و کله مرگ خود را بگذارند. اگر اجازه بدهید کمی با شما خودمانیتر بشوم: ببین خواجه شمسالدین ممد! اگر اینکاره بودی بگو ما هم به صنف شما بپیوندیم! جان عزیزت ما نه اهل تلخکی بودیم نه اهل دودکی! اما اگر شما امر کنید با کله میریم تو خمره! میدانی که ارادت ما به قول بچهها کم الکی نی!
دو- برادر عزیز! ما چند دهه با اشعار شما فال میگیریم و آروم هم نمیگیگیریم. چهبسا با فال شما ازدواج کرده و طلاق دادهایم. ماشین خریده و زمین فروختهایم. خلاصه شما داداش بزرگ مایی! و ما علاوه بر فال قهوه و نسکافه روی شما حساب میکنیم. سؤال اساسی ما این است که اگر شما فالگیر یا رمال بودهای چشم در چشم ما کرده و صادقانه بگویی! چهبسا اگر با مظنه بازار قرن هفت و هشت حساب کنید حاضریم به روح بلند نیاکان شما خیرات هم بفرستیم. خلاصه ما را از این خماری بیرون بیاورید و پاسخ سؤالات ما را بگویید که بزرگان گفتهاند: بهتر است بدانم و بمیرم!
سه- ای حضرت لسانالغیب! چرا روزبهروز کتاب شما گرانتر میشود؟! آیا این امکان را به نخبگان عصر حاضر میدهید برای اینکه دیوان شما که خیلی وقت است از روی طاقچه پریده است، به سبد روزانه مردم وارد شود یک چند تایی از اشعار شما را حذف کنند؟! البته اگر شما اذن بدهید نخبگانی در روزگار امروز وجود دارند که دارای قیچی، موچین و دیگر ادوات کاهش وزن هستند و میتوانند مشکل وزنی کتاب شما را حل کنند. فقط اشاره بفرمایید کار تمام است.
چهار- با توجه به این مهم که موضوع پایاننامه آقازاده ما «بررسی رابطه سببی و نسبی جناب پیر مغان و مغبچگان در ابیات حضرتعالی» است مستدعی است با روشن نمودن ابعاد تاریک و روشن مسئله به اخذ مدرک دکتری آقازاده کمک و مرحوم سیروس شمیسا را از نگرانی برهانید.
پنج- آیا با توجه به آنکه ما (علاقمندان امروزی خود) را از آن بالا نگاه میکنید، اگر دوباره برگردید باز هم مسیر شعر و شاعری را ادامه میدهید؟!
با تقدیم احترامات فائقه - طرفدار شما
https://srmshq.ir/n41d0l
مادربزرگ به وصیت پدربزرگ عمل کرد و خانه را وقف کرد، مسئولان بسیاری برای افتتاح دارالتأدیب آمده بودند، او را یقهسفیدها دوره کرده بودند و هریک چیزی به خوردش میدادند. یک نفر گفت: هر چی گور اون مرحومه بقای عمر شما باشه! خدا به شما خیر بدهد! خیر بودن سعادت میخواهد!
مادربزرگ گفت: آره خدابیامرز آدم خری بود!
گفتم: خیر! مادربزرگ منظورشان این است که پدربزرگ آدم خیری بودند!
مادربزرگ لبخندی روی لبانش آورد و گفت:
نه آدم خری بود! منظورم این است که گاهی اینقدر خربازی درمیآورد که من بخندم! خودم را کنترل میکردم و نمیخندیدم! میخواهم بگویم آدم خوشاخلاقی بود.
یک نفر با صدای بلند گفت:
دوم صلوات را برای سلامتی مرحوم که انسان خیری بود جلیتر بفرستید!
دیدم مادربزرگ دهانش گرم شده است و دارد خاطرات سفر و حضر پدربزرگ را تعریف میکند،
خودم را از میان مردها جلو کشیدم و گفتم:
مادربزرگ زودتر روبان را قیچی کنید مردم سرپا ایستادهاند!
هرقدر سعی کردم که با مادربزرگ صحبت کنم فایده نداشت گرم صحبت بود، یک نفر یک ظرف شیرینی جلو آورد!
مادربزرگ دندانهای مصنوعیاش را درآورد، یکی از مردها یک دستمال سفید از جیبش بیرون آورد، کف دستش گذاشت و گفت:
بده مادر! بده من براتون نگه میدارم!
جلدی پریدم جلو، لب ورچیدم و گفتم:
خدا مرا مرگ بدهد! مادربزرگ! میخواهید دندانتان را سر جایش بگذارید!
گفت: نه نمیتونم شیرینی بخورم!
گفتم مادر جان! میخواهی اول افتتاح را انجام بدهید بعد پذیرایی بشوید!
مادربزرگ کفت:
نه قند خونم افتاده است! چرا فکر من پیرزن را نمیکنید!
یک صندلی آوردند و استاندار ظرف شیرینی را جلوی مادربزرگ گرفت و گفت:
نه راحت باشید! بفرمایید، ما وقت زیاد داریم!
مادربزرگ، دندانش را به من داد، شیرینی را در دهان گذاشت و شروع کرد شیرینی را در دهان چرخاندن! صورت مادربزرگ چروک میشد، لپش پر و خالی و میشد و ملچملوچ میکرد! همه در دهان مادربزرگ نگاه میکردند تا شیرینی پایین برود!
استاندار از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به صحبت کردن. چانهاش گرم شده بود و با صدای بلند از سجایای پدربزرگ میگفت و از تأثیر نان حلال. به مادربزرگ اشاره کرد که راه سبز آن مرحوم را ادامه میدهند! با صدای بلند از مادربزرگ پرسید شغل آن بزرگوار چه بود؟
مادربزرگ با صدای بلند جواب داد:
عرقفروش! عرقفروش بودند!
گفتم:
عطار بودند! منظور مادربزرگ این است که عرق نعنا و شاطره و اینجور چیزها میگرفتند!
مادربزرگ دائم وسط حرف استاندار میپرید و میپرسید:
این کیه؟!
یکی از آن یقهسفیدها خودش را جلو کشید و با لبخندی اداری گفت:
حاجآقا! استاندار کرمان هستن! چطور نمیشناسید؟!
مادربزرگ با تعجب به استاندار نگاهی انداخت و به آن یقهسفید گفت:
خودت کی هستی!
مرد یکه خورده بود جواب داد:
کوچیک شما هستم! و به استاندار توجه کرد. مادربزرگ گوشه کت مرد را کشید و گفت:
این اسدالله رو از کجا می شناسه؟!
مرد توجه نکرد! خودش را کنار کشید. مادربزرگ یک شیرینی دیگر از سینی برداشت و شروع کرد به خوردن!
شیرینی بالاخره پایین رفت و مادربزرگ یک لیوان آب طلب کرد! آب هم از گلوی مادربزرگ پایین رفته و نرفته بود که ناگهان صدای کربلایی عباس جمع را به هم ریخت!
قیچی نکنید! من سند دارم! من سند دارم! فقط این دو قصب جلوی خانه که دستشویی جلوی خانه در آن است، مال آن مرحوم است.
همهمه در جمع افتاد، کربلایی کاغذی که پایین آن امضاء و اثرانگشت پدربزرگ پایین آن بود را نشان همه میداد و ...
.
.
.
روی تابلویی بر سر در دستشویی نوشته بودند:
دستشویی عمومی وقف مرحوم اسدالله جلودار زاده.
https://srmshq.ir/nh8zg0
چه خبر؟
پاك گمراهمان كرد
تابلوها
ظاهراً گرد و خاك عجیبی است
آن جلوها.
روز تعطیل
آفتاب آمد و فرمود: سلام!
مارمـولک ـ لب دیوار ـ به چُرتش پرداخت
گربه ـ خمیازهکشان ـ رفت و به او
محل سگ نگذاشت.
روز مُظلِم
خواب دیدم
دزدها روز روشن
كل داراییام را ربودند
ظرفها، رختها، عكسها، قابها را
حرفها، خندهها، خوابها را
احتمالاً علی مانده و ماه پشت دریچه
دیگر امشب
هیچ خوابی ندارم ببینم.
فواید هنر
اینجا
هنر به درد سر قبر میخورد
خـُرما،
مدال ایرج بسطامی است و بس!
https://srmshq.ir/sf9n8m
خان قاجاری اگر که بوی انسان میگفت
انتقام خواب را کی از زمستان میگرفت
در رگ بهمن سرود رود میخشکید اگر
این همه بی در کجایی با تو پایان میگرفت
خسته بودم من ولی از زندگی پر میشدم
دستهایم تا به آن موی پریشان میگرفت
چشمهای نادرت بی آن که جنگی رخ دهد
هند را از دست سربازان سلطان میگرفت
شیخ از دوزخ سخن میگفت اما ما دو تا
با خدا بودیم و او بسیار آسان میگرفت
عطر لبخند تو میپاشید روی صورتم
مردهای بودم که بر دستان تو جان میگرفت
https://srmshq.ir/0epcdy
هرچند که مرده است و بی جان، نگذار!
اصلاً نگذار!، نامسلمان! نگذار!
شاید که «خروس» رد شود، در یخچال؛
ای مرغ فروش!«مرغ عریان» نگذار!!!
رفتم به در مرغ فروشیها، دوش
دیدم دو هزار مرغ بی جوش و خروش
گفتم که چرا لخت؟ به من با طعنه
گفتند حجاب نیست بر مرده خموش!!
از جادهی تنگ و قوسها و چینها،
بر باد نمیرود چرا اساس دینها؟!
ای کاش رگ غیرتمان باد کند
از شانه به شانه خوردن ماشینها!!!
برای. دههی سی، جهل و پنجاهیها:
کاپوت و بغل،ضربه مسللم دارند
از حیث چراغ، نیز «سو» کم دارند
در ظاهر اگرچه دور رنگاند، ولی
همچون تویوتا شاسی محکم دارند
https://srmshq.ir/1nv2sp
هر کسی از ظّن خود گردیده یارم، بد که نیست
یار این گرمابهها و یارِ غارم، بد که نیست
شیخِ ما فرمود، حتماً تا بُزَک دارد حیات
میدهد از خوان اکرامش نهارم، بد که نیست
از درونِ من نجُست احوال و چون کارش گذشت
میکند تکریم و میگردد سوارم، بد که نیست
گرچه موری دانهکش بودهام، شتر بیند مرا
داده خار و زد مهار و کرده بارم، بد که نیست ...
کار اگر دستم دهد لابد که امری لازم است
عاقبت یک روز میآید به کارم، بد که نیست ...
قند خون و اوره دارم، لقوه و چربی که ای ...
یا که بالا میزند دائم فشارم، بد که نیست
یک سرِ سوزن ندارم ذوق و یک پی پی هنر ...
خُرده هوشی هم که من اصلاً ندارم، بد که نیست
من نه سهرابم ولی در ادٌعا سعدی چرا
اهل کاشانم من و این روزگارم، بد که نیست
شاعری درباریام، تا بگذرانم عمر را
بعله گوی و کاسهلیس و پاچهخوارم، بد که نیست
گرچه تا دیدم طرف را زود میگویم به او
بنده عمری در هوایت بیقرارم، بد که نیست
آخر هر ماه چون ته میکشد پولم، عیال
اول هر ماه میآید کنارم، بد که نیست
بچه کمتر، زندگی بهتر، شعار سابق است
بحث تولید است و این باشد شعارم، بد که نیست
گریه گاهی میکنم بر ریش خود من قاه، قاه
خنده هقهق میکنم بر حال زارم، بد که نیست
https://srmshq.ir/17kls8
گاه وقتی نگا بکن اشمون (۱)
ای خدا ای خدای چوپونا
بشت حکماً قراریات (۲) گفتن
که شطو دق (۳) شدن بیابونا
شیله (۴) ها چند وقته بی آبن
خشک خشکه گلوی ناسالا (۵)
تالوایی (۶) که ایجو گردوندیم
همه شد آب تو ترش بالا (۷)
باشاممد (۸) همش بشم میگف
که خدا درد ما ر میبینه
لااقل پای چشممه نِم کن
که نترکه کپار (۹) این سینه
تو دُرُس میگی آدما نمیاس (۱۰)
نعمت آبه هل حروم (۱۱) کنن
ولی این حقشه ا خاطر ما
چارتا دهنبست (۱۲) تِ گلّه کوم کنن؟ (۱۳)
ما رو دنبال چارتا بوتّه علف
ت بیابون همیشه جاروندی (۱۴)
تا پشنگوی (۱۵) آبی هم خواسیم
رو سرامون تترک (۱۶) باروندی
آخرش از خجالت بچام
راه خونمه میکنم من گم
زن من کاخ آرزویی دُشت
کم کمو داره میکنه توتُم (۱۷)
هستی توی دلای اشکسته؟
پای حرفات هنوز واسیدی؟
پس بگو ور صباصب (۱۸) از حالا
سهم بارون ماره پیمیدی (۱۹)
مثل گودال پیش تو جَرَم (۲۰)
دوتا دستامه بُرز (۲۱) میگیرم
تا بتونم به موقه شکر کنم
تا الی صاب همیجو آجیرم (۲۲)
۱. بهمون، به ما
۲. قراریهایت، گماشتههایت
۳. صاف و بیآب و علف
۴. آبراهههای میان کوهها
۵. ناودانها
۶. تالو گرداندن: مراسمی مرتبط با آیین طلب باران
۷. چلوصافی، صافی
۸. پدربزرگم با نام محمد
۹. سفال
۱۰. نمیبایست
۱۱. حیفومیل
۱۲. زبانبسته، مجاز از حیوانات
۱۳. کوم کردن: نیاز زیاد داشتن، مشکلی که برای چارپایان در صورت نخوردن به موقع علوفه به وجود میآید
۱۴. سر دواندن
۱۵. مقدار خیلی کم آب
۱۶. تگرگ
۱۷. از داخل فروریختن
۱۸. فردا صبح
۱۹. پیمانه کردن
۲۰. گود و پایین
۲۱. مرتفع و بالا
۲۲. بیدار و به هوش
https://srmshq.ir/vjp6xo
زمین چرخید و عقرب در قمر شد
دوباره کاسهی بختم دمر شد
دلم خوش بود، اسبم در طویله ست
لگد زد بر من و یکباره خر شد
بسی تکذیب کردم زندگی را
ولیکن آدم و عالم خبر شد
خبر شد تیتر اول در حوادث
برایم آنچه گفتم درد سر شد
حوادث فیالمثل امثال این بود:
که دولت جای قبلی مستقر شد
و یا تحریم سخت دولت قبل
در این دولت بشدت بیاثر شد
غلامعلی که دختر داشت بسیار
خبر آمد که دارای پسر شد
زن همسایهمان از بس که قِر داشت
شبانه راهی کوه و کمر شد
چنان قر داد تا افتاد پایین
خبر دادند او نصف از کمر شد
به لطف گوگل و واتساپ و ایتا
کسی دارای علمی مختصر شد
برای خویش نامی دست و پا کرد
و دمخور با اهالی هنر شد
گرفت از چند جایی هم مجوز
و دارای سه کانال خبر شد
نمیدانست فرق گاو با خر
پس از این کشف او صاحب نظر شد
و کمکم گاو را فهمید و خر را
خلاصه اندکی فهمیدهتر شد
گذر کرد از نئاندرتال و باشوق
شبانه راهی عصر حجر شد
چنان بیخود شد از فهمیدن خود
که آتش در سر او شعلهور شد
چنان با نعره بانگ (یافتم) زد
که هرکس آن حوالی بود کر شد
خلاصه وضع ما این بود خالو
و عمر ما چنین بیهوده سر شد.
https://srmshq.ir/ubcj78
ببند جان خودت دربِ گاله را لطفاً
جلوی عمه نگو حُسنِ خاله را لطفاً
به چاله چوله نگو چاه ویل واویلا
بیا که پُر بُکنم توی چاله را لطفاً
همیشه مورد لطف و عنایتت بودیم
برو ولی بده قبلش حواله را لطفاً
نگو که دست به جای وسایلم نزدی!
کجا گذاشتهای این مقاله را؟ لطفاً--
نزن،تو را به خدا هی عوض نکن شبکه
ندیدهای تو مگر نورِ هاله را؟ لطفاً--
بده فقط بده قربانِ گودیِ زنخ ات
. دلم گرفته بده آن پیاله را لطفاً
تفم به گور کسانی که بیکسم کردند
نریز گوشهی قالی تفاله را لطفاً
به جای گیره زدن به دماغِ این و آن
ببند خب درِ سطلِ زباله را لطفاً