https://srmshq.ir/f61yr8
مطالبهگری از مســیرِ آگاهی و شــــفافیت میگذرد
سرمقاله
قدیم ترها میگفتند یک کار تحقیقی توسط استادی از اساتید بخش علوم تربیتی دانشگاه کرمان انجام شده که نشان میدهد شرایط اقلیمی شهر کرمان در روحیات مردمانش موثر و باعث شده است بسیار قانع به وضعیت موجود بوده، اعتراض آنچنانی به ظلمهایی که گاهی به آنها میشود نداشته باشند... حتی میگفتند همین شرایط اقلیمی و آب و هوایی و ارتفاع زیاد شهر کرمان باعث رخوت و کرختی عمومی و حتی آمار بالای مشکلات قلبی در میان شهروندان کرمانیهاشده است. بنده شخصاً هیچگاه این تحقیق و یا مقاله را مطالعه نکردهام و حتی نمیدانم چنین مطلبی به نگارش درآمده است یا خیر، اما هر چه باشد به عنوان یک کرمانی که عمر خود را در این شهر گذرانده است معتقدم همشهریهایم در سالیان گذشته از جهات مختلف با وجود منابع غنی و در دسترس مانند معادن و صنایع و کشاورزی و میراث تاریخی قابلتوجه هرگز متناسب با این شرایط زندگی نکردهاند و حتی شهری درخور شأن خود از لحاظ ظاهری و زیربناهای شهری نداشتهاند... اینکه اخیراً کرمانیها در آمار منتشر شده و رسمی جزو کمدرآمدترین مردمان ایران لحاظ شدهاند هم به این وضعیت گره خورده است... اما آیا همه ماجرا همین است و مثلاً شرایط اقلیمی و آب و هوایی و مصائب محیطی مانند زلزله و خشکسالی و یا بلایای تاریخی مانند حمله آغامحمدخان قاجار و کشتار و کور کردن مردم سببساز اوضاع کنونی و مطالبهگری ضعیف مردم کرمان است؟ باید بگویم اگرچه که اساساً چنین مسائلی در روحیه و شرایط روانی و ذهنی مردم هر منطقهای اثرگذار است اما مهمتر از این مسائل شناخت آدمها از حقوق تکلیفشان به عنوان یک شهروند است. در حقیقت این آگاهی اولیه است که سببساز قیاس حقوق اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و سیاسی با آنچه که اینک وجود دارد میشود و فرد را برای رسیدن به حق خود به تحرک وا میدارد. بدترین حالت، وجود شهروندان ناآگاه میباشد که ممکن است با بیتوجهی دولتها حقوق خود را نشناخته و بدین لحاظ مطالبهگری و احقاق حق به یک فعل بیمعنا تبدیل میشود چرا که اساسا این شهروندان نمیدانند چه چیزی را مطالبه کنند...
در عین حال مردمانی که با وجود سیستم آموزشی مناسب که آموزش حقوق اساسی و حقوق شهروندی جزو برنامههای آن باشد، رسانههای آزاد و دولت و نهادهای حاکمیتی مسئولیتپذیر و پاسخگو روزگار خود را میگذرانند اصولاً شرایط کاملا متفاوتی با کسانی خواهند داشت که نه در خانواده و مدرسه و دانشگاه و نه در هنگام زندگی خود به عنوان یک شهروند در بزرگسالی آموزشی نمیبینند و به آگاهی مناسب برای شناخت و مطالبه حقوقشان نمیرسند. وجود پاسخگویی و مسئولیتپذیری در نهادهای حاکمیتی نیز در چنین شرایطی بعید خواهد بود چراکه در شرایط آموزش ناقص و عدم وجود آگاهی، چرخهای معیوب به وجود میآید که کلیت جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد و مطالبهگری و پاسخگویی متقابل هیچگاه به صورتی موثر شکل نمیگیرد...
بنابراین شرط اساسی برای مطالبه گر بودن افراد جامعه، آگاهی به حقوق خود میباشد که این آگاهی در خانواده، مراکز آموزشی و جامعه به وجود میآید. در صورتی که این آگاهی وجود نداشته باشد فرد هم در شناخت و مطالبه حقوق خود با چالش مواجه میشود و هم در روابط حقوقی و اجتماعی و اقتصادی خود با دیگران با مشکلات فراوان و دائمی مواجه میشود که حجم بالای پروندههای قضایی در هر جامعهای میتواند یکی از نشانههای آن باشد.
پس از موضوع آگاهی، یکی دیگر از بحثهای مهم به رسمیت شناختن حقوق شهروندان و مسئولیتپذیری دولتها در قبال آن است که باعث میشود در برابر این حقوق و مطالبهگریِ صورت گرفته، واکنش سلبی نداشته و همواره تلاش کنند به بهترین شکل ممکن زمینههای دستیابی آحاد مردم به حقوقشان فراهم شود. اینکه جامعه ای آگاه و دارای شناخت کافی از حقوقش باشد و بدون واهمه و ترس از برخورد خشن، حرفش را بزند و بداند که این بیان و درخواست و رفتار در چه چارچوبی باشد و حقش را مطالبه کند، در حالیکه همین شهروند همواره ملزم به رعایت حقوق سایر شهروندان باشد، یک نشانۀ مهم از رشد و توسعهیافتگی همه جانبه و پایدار است و روند توسعه و پیشرفت به خوبی طی میشود. در چنین جامعهای قرار نیست هر روز با اخبار غیرمترقبه از رفتارهای نافی حقوق شهروندی مواجه شویم و مسائل و مشکلات ساختاری و ظاهریِ شهر و میراث فرهنگی و اقتصادی و زیستمحیطی آن هم در فضایی غیرشفاف شهروندان را از دستیابی به حقوقشان ناامید کند...
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/ems9uq
کرمانیها، سرمایه نمــــادین، کم دارند
در استانی که صاحب قدیمیترین پرچم فلزی جهان معروف به درفش شهداد است یک تابلو یا نماد از آن وجود ندارد
***
یادداشت
شهر و استان کرمان داشتهها و سرمایههای ارزشمند و فراوانی دارد که از گذشته تا به امروز مایه افتخار و غرور کرمانیها و ایرانیان هستند. اما آنچنان که انتظار میرود شناختهشده نیستند و اگر هم هستند آنچنان که باید با بدنه جامعه ارتباط و تعامل ندارند. به سخن دیگر با زندگی و زیست ساکنان دیار کریمان پیوندی کامل ندارند.
سرمایهها را میتوان به اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، انسانی و نمادین تقسیمبندی کرد و ممکن است تقسیمبندیهای دیگری هم باشد. اما اگر به سبد سرمایه کرمانیها نگاهی بیندازیم سرمایههای نمادین در کمترین میزان قرار دارد.
سرمایه نمادین به سایر سرمایهها مانند سرمایه اجتماعی، اقتصادی، انسانی و... معنا میبخشد. سرمایه نمادین نخستین بار توسط بوردیو در نظریه کنش مطرح شد. بر این اساس هر سرمایهای وقتی بهجایی میرسد که در مواجهه با آن جامعه احساس افتخار و اعتبار و تعلقخاطر میکند، تبدیل به سرمایه نمادین میشود.
کرمان از حیث سرمایههای فرهنگی و اقتصادی بینظیر است. شخصیتهای فرهیخته، شاعران و نویسندگان و هنرمندان، خیران و نیکوکاران، روحانیون و شهدای شاخص، دولتمردان و نخبگان، نیروهای عظیم انسانی، آثار تمدنی و تاریخی، جاذبههای منحصربهفرد طبیعی و تمدنی، صنایعدستی، محصولات متنوع کشاورزی با رتبههای برتر در تولید و صادرات، آسمان پرستاره، طبیعت چهارفصل، بافت تاریخی زیبا، فرهنگ و آداب و رسوم اصیل و ماندگار، مهماننوازی و خونگرمی، نجابت و تواضع، سابقه درخشان علمی، بازرگانی و ارتباطات بین فرهنگی، ورزشکاران مدالآور و پهلوانان مردمدار و مردمانی به زلالی باران، درخشندگی آفتاب و درخشانی ستارههای هفتآسمان کرمان اما با همه اینها آنچنان که باید قدردان سرمایهها و داشتههایمان نیستیم.
مقایسه دائمی رسمی و غیررسمی کرمان با شهرها و استانهای دیگر، نرخ بالای مهاجرت فرهیختگان، نخبگان و سرمایهداران به پایتخت، کمتوجهی به آثار تاریخی و فرهنگ بومی در پهنه استان، ناشناس ماندن تعداد قابلتوجهی از شخصیتهای فرهنگی و صاحبنام نزد نوجوانان، جوانان و حتی بزرگترها، خالی بودن نام و اثر بسیاری از داشتهها و سرمایهها در فضای شهری و گفتمانی و نشانههای دیگر حکایت از قرار نداشتن سرمایههای استان در جایگاه واقعی خود دارد.
در استان کرمان باوجود غنی بودن از حیث سرمایههای فرهنگی و اقتصادی و... اما در حوزه تبدیل آنها به سرمایههای نمادین دچار ضعف و کمتوانی هستیم. سرمایهها قابلیت افزوده شدن به یکدیگر را دارند. برای مثال جشنواره موسیقی نواحی، سرمایه فرهنگی بزرگی برای کرمان است اما برگزاری این جشنواره پس از چندین دوره هنوز هزینهبر، کم شناخته و در فضایی محدود انجام میشود. حتی در دانشگاهها، محافل هنری ملی و بینالمللی چندان نتوانسته است جریان سازِ مستمر باشد گرچه موجهای مقطعی ایجاد کرده و موفقیتهای ارزشمندی داشته است اما کافی نیست. پیوند جشنواره با حوزه اقتصادی شهر، استان و گردشگری، بازار و زندگی مردم سست و شکننده است. حتی رسانهها از جمله صداوسیمای استانی و ملی آنچنان که باید درگیر جشنواره نمیشوند. به سخن دیگر، جشنواره موسیقی نواحی نتوانسته است به سرمایه اقتصادی، اجتماعی و از همه مهمتر نمادین تبدیل شود و تا هر زمان که چنین باشد برگزاری آن به التفات صنایع و معادن، بودجه دولتی و آدمهای سیاسی و دولتمردان وابسته است. و از تیم برگزارکننده دلسوز و تخصصی آن هم کاری برنمیآید. اما اگر به آن، سایر سرمایهها افزوده شود؛ شهر و استان از صدای سازهایش و نغمه خوانندگانش پر و ورد زبان مردم خواهد شد. رشتهها و مراکز پژوهشی و نسل نو نوازندگان و خوانندگان در استان و کشور با موضوع موسیقی نواحی شکل میگیرد. گروهها برای سفر به کرمان و حضور در جشنواره لحظهشماری میکنند. رسانههای داخلی، خارجی و تخصصی برای آمدن و پوشش جشنواره پیشقدم میشوند. ظرفیت هتلها و مراکز اقامتی تکمیل میشود. در مدتزمان برگزاری جشنواره، همه از موسیقی نواحی میگویند و بهتدریج با نام کرمان پیوند ناگسستنی میخورد و مردم به این جشنواره افتخار و از برگزاری آن حمایت میکنند.
برای نمونهای دیگر به شهید باهنر اشاره میکنم. ایشان با اینکه نخستوزیر شهید بودند اما پس از چهار دهه سراغ ساخت مجموعه تلویزیونی از زندگی ایشان رفتیم که موفقیت آن نیز هنوز سنجیده نشده است. رویدادی ملی مانند جشنواره شهید رجایی که در تمام ادارات ایران برگزار میشود را پیشبینی نکردهایم. یا به موزه شهید باهنر و حضورشان در فضای کرمان نگاهی بیندازید. در مجموع شهید باهنر در زادگاه خود نیز غریب است.
به آثار تاریخی و طبیعی نگاه کنیم. سری به قنات ثبت جهانی جوپار، بیابان جهانی لوت، میمند و... بزنیم. سهم اینها و دهها اثر ارزشمند و اشیای باستانی در فضا و معماری شهرهای استان چقدر است. در استانی که صاحب قدیمیترین پرچم فلزی جهان معروف به درفش شهداد است یک تابلو یا نماد از آن در مرکز استان نیست. یا تا حالا چند فعالیت فراگیر برای معرفی شخصیتهای کرمانی در جامعه و فضاهای شهری انجام شده است.
در حوزه سیاسی نگاه مرکز استان به بخشها، شهرهای کوچک و حتی شهرستانها بر پایه تقسیمات کشوری است. مثلاً بهندرت شاهدیم در سفر استاندار و فرمانداران به شهرها و... علاوه بر افتتاح طرحها، نگاه عمدتاً عمرانی و رعایت پروتکلهای تشریفاتی اداری معمول در ورود به یک منطقه؛ مقامات سیاسی و ارشد استان به دیدار شخصیتی فرهیخته، شاعر و نویسندهای در یک شهرستان و شهر بروند.
چارچوبی که مدیران، درون آن میاندیشند و از آن میبینند چارچوبی کلیشهای است که نیاز به اصلاح دارد. برای نمونه جنوب استان با وجود داشتههای کمنظیر در ابعاد مختلف، همواره با فقر، محرومیت و مظلومیت بازنمایی شده است. طبیعی است در این چارچوب فکری؛ فرهنگ غنی اهالی جنوب، داشتههای انسانی و سرمایههای دیگر آن، کمتر دیده و دوقطبی شمال - جنوب تقویت میشود. چنان بلایی سر جنوب آوردهایم که حتی ساکنان شهرستانها و مناطق جنوبی هم در همین چارچوب، سخن میگویند حتی روزنامهنگاران آنجا، که میتوان این چارچوببندی را با مطالعه رسانهها کاملاً حس کرد. ما چه در فهرج، چه شهداد و رودبار یا ارزوئیه آموختهایم که از بدبختیهایمان بگوییم شاید مسئولان به ما لطف کنند و صلهوار برای آبادانی جاهایی که سابقه تمدنی و فرهنگ غنی، زیباییهای کمنظیر، ظرفیتهای اقتصادی و انسجام اجتماعی دارند مبلغی اعطا کنند. وقتی کرامت انسانی اینچنین رنگ باخت دیگر به کدام سرمایه و داشته افتخار کنیم. با چنین ذهنیت تجسمیافتهای که تجربه کردهایم اگر به داشتههایمان افتخار کنیم یا ممکن است باب میل برخی نباشد و چهره در هم بکشند یا سهم ما به نقاط دیگری بخشیده شود که توانستهاند خود را فلاکتبارتر توصیف کنند. ناخودآگاه، آموختهایم که برای رسیدن زادگاه و محل زندگیمان به سرمایههای مادی، سرمایههای غیرمادیمان را حتی له کنیم.
با هم به جنوب برویم. در سفر اخیر رئیسجمهور دو تصویر بیش از بقیه دیده شد. تصویری که مردمی با لباسهای محلی مناطق جنوبی استان کرمان نگاه به آسمان داشتند و از بالگردی با رنگ روشن استقبال میکردند که حامل رئیسجمهور بود و در تصویری دیگر باز نگاه به آسمان داشتند و برای همان بالگرد دست تکان میدادند که حامل رئیسجمهور و در حال برگشت بود. در هر دوی این تصاویرِ استقبال و بدرقه، هیچ تصویری از چهره مردم مناطق جنوبی دیده نمیشود و مردم از پشت سر، تصویر شدهاند. آنها در پایین و روی زمین ایستادهاند و با گردنی که قدری کشیده شده به آسمان چشم دوختهاند. این دو تصویر هرچند ناخواسته اما واقعیتهایی را نشان میدهد و در ذهن بیننده موقعیت فرودست بودن مردم را حک میکند. دردآورتر آنجاست که این دو تصویر در استوریهای شخصیتهای فرهیخته جنوب استان نیز همرسانی شدند. به همان یافته میرسیم که چارچوب کلیشهای را مردم هم پذیرفتهاند.
شخصیتهای فرهنگی و اقتصادی و... اگر مقام حقوقی داشته باشند به دور میز دعوت میشوند و کمتر با شخصیت حقیقیشان مورد توجه قرار میگیرند. حضور سرمایههای انسانی در فضای گفتمانی استان ناچیز است. ضمن اینکه شخصیتهای کرمانی از تواضع و نجابت سرشار هستند و تمایل به گوشهگیری و کمتر دیده شدن در آنها کموبیش وجود دارد اما با این وجود تلاشی برای شکستن این فضا هم نمیشود.
نهادهای مختلف از جمله خانواده، آموزش و پرورش، مساجد، شهرداریها و رسانهها میتوانند بین مردم و سرمایهها آشنایی بیشتر و تعاملی زندهتر ایجاد کنند، آنها را از قابهای تزئینی و دور از دسترس، خارج و به متن زندگی وارد کنند.
در استان کرمان باید سرمایهها و داشتهها را از تکبعدی بودن رهانید. آنها شبیه دانههای جدا از هم یک تسبیح یا گردنبند یا رنگهایی هستند که با نخ سرمایه نمادین بههمپیوسته، ارزشمندتر و معنادارتر میشوند شبیه منشوری که با رنگهای بههمپیوسته هویتی نو مییابد. لزومی ندارد سرمایههای فرهنگی و اقتصادی، همچنان فرهنگی یا اقتصادی بمانند باید به آنها سرمایههای اجتماعی و نمادین افزوده شود. وقتی سرمایههایمان از سرمایه نمادین نیز برخوردار شوند تکثیری دوچندان و غنایی بسیار خواهند یافت.
هر چه سرمایهها و داشتهها با زندگی ما ارتباط واقعی و ملموستری پیدا کنند از تکبعدی بودن خارج شده، ابعاد تازهتری میگیرند و مایه افتخار ما خواهند شد. آن زمان با افتخار به لهجه کرمانی در همهجا سخن خواهیم گفت، نام شخصیتهایمان را زندهتر خواهیم ساخت، در استان خودمان سرمایهگذاری خواهیم کرد و با افتخار از تجربه و سرمایههای دیگران بهرهمند خواهیم شد.
https://srmshq.ir/jrk23b
عموماً در نصیحت دیگران ید طولانی داشته و برای این و آن تعیین تکلیف میکنیم اما قدرت نوآوری نداریم
***
یادداشت
واقعیت تأسفباری است که در مقایسه با دیگر استانها و حتی استانهای همسایه همچون شیراز، یزد، اصفهان، مردم کرمان در اغلب اوقات و در بیشتر زمینهها قدردان داشتههای مادی و معنوی خویش نیستند.
همه میدانیم که این استان از بسیاری جهات، ثروتمند است. معادن و منابعی بینظیر یا کمنظیر دارد. استادانی در زمینههای مختلف فرهنگ و هنر و دانش پرورده است که باز باید گفت متأسفانه اغلب این استادان به تهران یا به شهرها و حتی به کشورهای دیگر کوچیدهاند. ما کرمانیها خلقوخوی خود را بهتر از دیگران میدانیم و میشناسیم. عموماً در نصیحت دیگران ید طولانی داشته و برای این و آن تعیین تکلیف میکنیم اما قدرت نوآوری نداریم. جهت توضیح بیشتر، دیدهایم که بعضی از اهالی یزد، استانهای همجوار و حتی از شمال کشور به این استان آمدهاند و با جرئت نوآوری در زمینههای مختلف موفق نیز بودهاند.
اما علت این بیدقتی و حتی بیتوجهی در چیست؟ بدیهی است که پاسخ به این پرسش سنگین با دامنه وسیعی که دارد، نیازمند به کارشناسی از جانب متخصصان در روانشناسی اجتماعی، کارشناسان اقتصادی و حتی مورخانی همچون استاد باستانی پاریزی است تا ریشهها واکاوی شوند و اینجانب، تخصصی در موارد مذکور ندارم و آن چه میگویم یا مینویسم مبتنی بر حدس و گمان است.
و پیشاپیش از اشکالات مقاله عذر میخواهم. باری، مرحوم استاد باستانی پاریزی در مقالهای به دوران حافظ پرداخته بودند. در آن زمانه ملوکالطوایفی، حاکم هر ایالتی میکوشید که ایالتهای دیگر را به تصرف درآورد. پادشاه یا حاکم غالب بر شیراز به پسرش توصیه کرده بود که با مردم کرمان مدارا کند، چون که مردمی هستند مظلوم، ستمکشیده و فقیر. توضیح بیشتر این است که در گذشتهها حاکم هر ایالت را شاه میگفتند و شاهنشاه (یا شاهان شاه) شخصی بود که بر شاهان محلی حکمروایی داشت. موضوع عجیب و قابل توجه این است که خواجو نیز به شیراز مهاجرت کرده بود و استاد باستانی پاریزی در مقالهای از قول یک مستشرق نوشته بود که اگر ادبیات ایران در شعر، فقط خواجو را داشت، ایرانیان میتوانستند به خود ببالند. حافظ نیز گفته است که: دارد سخن حافظ، طرز سخن خواجو.
طرز، همان است که اکنون سبک نامیده میشود منتهی حافظ چنان غول شکوهمندی در شعر ایران و جهان است که تقریباً تمام غزلسرایان را تحتالشعاع خود قرار داده است. حتی گوته شاعر بزرگ و قدرتمند آلمان اشعار خود در مقایسه با شعرهای حافظ را همچون تختهپارههایی شناور بر اقیانوس شعرهای حافظ میداند.
در نظر داشته باشیم که گوته از طریق ترجمه با غزلیات حافظ آشنا شده بود و به هر حال ترجمه نمیتواند ظرایف و دقایق کلام به ویژه شعر را منتقل کند. مثلاً به این بیت حافظ توجه کنید که میفرماید: «اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار / طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد؟»
حافظ با بهرهمندی از استعاره به جای آن که مستقیم بگوید خون گریستم، میفرماید که اشک من رنگ شفق یافت. شفق سرخی قبل از شب است و زمانی است که خورشید غروب میکند بنابراین باز با استعاره میگوید: «ز بیمهری یار» مهر هم معنای خورشید و هم معنای محبت را دارد. طالع با طلوع هم آواست و همچنین است بیشفقت که باز با شفق همآوایی حروف دارد و نوعی از موسیقی درونی را ایجاد میکند؛ یعنی کاری که مرحوم شاملو تنها در چند شعر خود توانست از عهده برآید.
به هر حال از اصل مطلب دور افتادیم. سابقه قدیمی مظلومیت و فقر بیتردید عاملی مهم در ایجاد نومیدی است. سپس حمله وحشیانه آغا محمدخان اتفاق افتاده که یک شهر تبدیل شد به شهر مردمی کور؛ یعنی موضوعی آنقدر هولناک که فقط در فیلمهای تخیلی هالیوودی میتوان نظیری برایش جُست. آن حمله در حافظه تاریخی مردم رسوب و رسوخ کرده بود. آنطور که تا همین اواخر از ساعت هشت شب، خیابانهای شهر کاملاً خالی از رهگذر میشد دکانها تعطیل میشدند و کسانی که به خاطر دارند یادشان هست که چه طور یک شهر از سرِ شب شبیه به مکانی غیرمسکونی میشد طوری که بسیار بهندرت و آن هم از سر اجبار و ناچاری بود که شخصی به خیابان میآمد تا مثلاً کاری الزامی را انجام دهد.
https://srmshq.ir/durfmc
به یاد سریال «دلیران تنگستان» محصول ۱۳۵۴
***
یادداشت
«اوتانما، اینانما، آلانما»
آقا سید سبزواری بعد از گفتن این کلمات ساکت شد و لبخند زنان به چهرۀ بهتزده من که به او خیره شده بودم نگریست، به عادت معمول عصرگاهی بر روی صندلی فلزی تاشوی آبیرنگ محبوب خود در ضلع غربی باغچه خانهاش نزدیک درخت نسترن نشسته بود و در حال نصیحت کردن به من و مهدی پسر دومش بود، به آرامی با آرنج دست ضربهای به پهلوی مهدی زدم به نشانه این که صحبت پدرش را نمیفهمم، حرکتی که از چشم سید میانسال کوتاهقامت پنهان نماند، او را اهالی کوچه به نام «آقا» میشناختند، جدا از نسب او به سادات حسینی این لقب بیشتر برازندۀ خلق و خوی بینظیر وی بود، مردمدار و بی حاشیه و سرش در لاک زندگی خود بود، آرامآرام و با حفظ احترام بزرگ و کوچک در کوچه و خیابان قدم میزد، پای راستش کمی کوتاهتر از پای دیگر بود و همین امر راه رفتن لنگانلنگانش را از دیگران متمایز میساخت هرچند که وقار و جلوه شخصیتی وی جایی برای دیدن این عیب ظاهری بر جای نمیگذارد، آن روز عصر هم برای کوتاهمدتی خلوت دوستانه ما را بر هم زده بود و با لهجۀ زیبایش که ترکیبی از ترکیِ زبان مادری و کرمانی بهواسطه حضور سی ساله در این دیار بود برایمان حرف زده و این عبارات ماحصل کل صحبتهایش بود. پس از گذشت چند لحظه که برای من بسیار زیاد مینمود ادامه سخن داد که: این سه کلمه یکی از مشهورترین ضربالمثلهای مردم تبریز در شمال غربی کشور میباشد و معنای فارسی آن این است که «خجالت نکش، باور نکن و فریب نخور».
پاییز ۱۳۵۵ بود و برای من که در آن سال وارد کلاس سوم دبستان شده بودم فهم سخنان وی از کتاب فارسی هم سختتر بود، آقا در ادامه سخنانش برای ما گفت که یکی از بهترین راههای رسیدن به موفقیت در آینده و پرهیز از اشتباهاتی که عامه مردم دچارش میشوند رعایت کردن این سه کلمه میباشد، او خجالتی بودن را آفتی میدانست که مانع از پرسش گری ما میشود، شرط اصلی یادگیری را در دوران عمر شناسایی نقاط ضعف علمی و شخصیتی خود و یافتن جواب برای تکمیل و اصلاح آنها میدانست امری که تحققش را جز با پذیرش ضعف و داشتن شهامت برای ابراز آن و در ادامه یافتن استاد و الگویی برای تبدیلش به نقطه قوت دیگری در زندگی میسر نمیدانست. باورهای غلط را نکوهش میکرد و به ما تأکید مینمود که هیچگاه حرف و سخنی را که پایه و اساسی محکم برایش وجود ندارد نپذیریم و باور نکنیم و در خاتمه رعایت این دو اصل را برای مهمترین نکته نصیحتش که فریب نخوردن از دیگران در دوران حیاتمان بود را متذکر میشد. این جملات حکیمانه که وی تلاش داشت تا در سنین پایین چون جوانهای در ذهن ما بکارد شاید از حد هوش و درکمان فراتر بود اما در گذر زمان برایم ثابت شد که رعایت همین سه نکته میتوانست آینده من را در سالهای بعد بهگونهای متفاوت رقم بزند هرچند که در آن لحظه بیش از هر بخش از نصیحتش به قسمت اول سخن وی و تأکید بر خجالتی نبودن میاندیشیدم، علیرغم تمامی تلاش و کوششی که در دوران کودکیم داشتم و تا حد زیادی در روابط و برخوردهای اجتماعی از هم سن و سالانم جلوتر بودم اما همچنان با یک کمرویی ذاتی و درونی در حال دست و پنجه نرم کردن بودم، این نقیصه بهویژه در مواجهه با افراد جدید و یا در زمان تلاشهای مکرر برای وارد شدن به یک مغازه و پرسیدن قیمت یک کالای به چشم آمده بیش از دیگر مواقع ذهنم را درگیر مینمود، با نگاهی به اطرافیانم نیز تا حدود زیادی این وجه کمرویی و بیان ننمودن صریح عقاید و نظریات را به چشم میدیدم، پدرم مرد صبور و کمحرفی بود که اصل اولیه زندگیاش را بر پایه مدارا با دیگران قرار داده بود و بارها از سوی مادرم به دلیل چشمپوشی از اشتباهات و فرصتطلبیهای مشتریان و شرکای کاریش ملامت شده بود اما پاسخ وی همیشه این بود که: «راه رستگاری در مردمداری و صداقت است.» به این کلام بشدت اعتقاد داشت به جرئت میتوانم بگویم تنها فردی در زندگیام که حتی یک بار از وی دروغی نشنیدم او بود. شدت این امر به حدی بود که در برخی از موارد باعث رنجش نزدیکترین افراد زندگیاش میشد بهعنوان مثال به یاد میآورم روزی را که مادرم پس از بیماری چند روزه در دوران نقاهتش بود و حوصلۀ مهمانداری را نداشت و با علم به روال روزمرۀ زندگیمان که هر روزه شاهد حضور پرشمار تعدادی از بانوان همسایه به خانۀ ما و پهن کردن سفره دلشان نزد مادرم بهعنوان بزرگِ زنان محله بودیم به پدرم سپرد که در آن روز خاص به هر یک از همسایگانی که قصد ورود داشتند بگوید که وی در خانه نیست، امری که به نظر بسیار ساده مینمود اما با توجه به روحیات پدرم که در پاسخ به پرسش مراجعین به راستی جواب داده بود که همسرش در خانه هست اما تمایلی به دیدن کسی را ندارد به نتیجهای فاجعهبار انجامیده بود و تا چند روز بعد مادرم را سخت در تکاپو جهت دلجویی از همسایگان رنجیدهخاطر ساخته بود. بعدها پاسخگویی همسایگان در این موارد به من سپرده شد و برخلاف پدر اطاعت از کلام مادر را به زشتی دروغ گفتن ترجیح میدادم! با نگاهی به اطرافیانم نیز میدیدم که این روحیۀ مأخوذ به حیا بودن و مقدم شمردن دیگران بر منافع خود به نوعی در وجود سایر اطرافیان و نزدیکانم نیز جاری است شاید در این میانه تنها فردی که تا حدود زیادی روحیهای خلاف دیگران داشت تنها دایی مادرم «درویش» بود که به نوعی سِمت بزرگِ طایفه را بر دوش میکشید، چهرهای استخوانی و جدی با چانه زاویهدار، سر کم مو و سبیلی هیتلری بر بالای لب داشت و در ابتدای بازار قدیمی قلعه کرمان مالک دکان لحافدوزی بزرگی با چندین شاگرد بود و در آن ایام برای خود اسم و رسمی برهم زده بود، از پیشکسوتان تکیه میدان قلعه۱ بود و در ایام سوگواری پیامبر و امامان و بهویژه در روزهای تاسوعا و عاشورا در جلوی صف عزاداران حرکت میکرد و وظیفه هدایت سینهزنان و زنجیرزنان را با دقتی در حد سرلشگران ارتش بر عهده میگرفت، در این راستا از پررویی ذاتی و صراحت کلامش نیز به حد اعلا استفاده مینمود، بشدت از رقابتهای معمول مابین هیئتهای عزاداری بهویژه در زمان برخورد در معابر محدود داخل بازار به سمت صفه عزاخانه۲ استقبال مینمود و در صورت استنکاف سران هیئت بختبرگشتۀ عبوری در زمینه پذیرش جلودار بودن وی و همراهانش از دیگران در یک لحظه با صدای رسا چونان رزمندهای که بیمهابا به دل دشمن میزند چاک و بست دهان را باز نموده و با الفاظی نامتناسب با شأن آن روز آبرو و حیثیت رقبا را در جمع تماشاچیان بر باد میداد، حافظۀ غریبی داشت که همچون کتابخانهای عظیم مشحون از اطلاعات مربوط به لغزشها و اشتباهات دیگران بود و میتوانست بیآبرویی عظیمی را برای طرف ماقبل از چند نسل قبل تا آن زمان در کسری از ثانیه رو نماید، در ایام کودکی و در زمان حضور در بازار بهاتفاق والدینم شاهد این شور و شیدایی وی بودم و همواره جدا از الفاظ بیادبانهاش دلم میخواست به قول کرمانیها به اندازه وی «رودار» باشم. همسرش «عذرا» نیز از افراد شاخص زندگی من بود، بانویی فربه و درشتاندام که با خال گوشتی بزرگی بر گونه و صدای دو رگۀ خاصش بهراحتی در یک جمع بزرگ نیز قابلشناسایی بود، در ایام دورهمیهای خانوادگی و در زمان حضور در خانه ایشان همواره در کنار همسر مینشست و در حالی که با گوشه و کنایه به فهرست اموال و داراییهایشان اشاره مینمود از شاگردان قدیمی مغازه شوهرش یاد مینمود که حالا برای خودشان کسی شده بودند، تقریباً تاجر، آموزگار، فرماندار و یا ارتشی صاحب نامی در شهر نبود که به روایت تاریخ شفاهی این بانو مدتی را شاگرد دایی درویش نبوده باشد!
...
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید