https://srmshq.ir/ui7fml
جای همگی خالی جمعهشب دهم تیرماه هشتمین شب شعرِ طنز دولخ را به میزبانی حوزه هنری استان و مجتمع مس سرچشمه برگزار کردیم و شاعرانی از سراسر استان و چند نفری هم از تهران و یزد میهمان برنامه بودند و حسابی هم دولخ کردند، آنهم چه دولخی ...
خوشبختانه توی سالن جای سوزن انداختن نبود ولی تا دلتان بخواهد لبخند و روی گشاده و مهربانی. اگر جوالدوزی به مسئولین زدیم سوزنی هم به خودمان تزریق کردیم. همه برای این آمده بودند که دو سه ساعتی را دور از هیاهوی برجام و گرانی و سایر هنرهای مسئولین محترم صفایی بکنند و تلخندی که میتوانست حداقل مُسکّنی هر چند موقت باشد که بود.
به قول نویسنده و شاعر ارزشمند کشور و استانمان محمد شریفی نعمتآباد:
کودکان خُرد لبت را بگو بشکفند / آدمی به خنده محتاج است / خاصه اگر کودکانی نخندند...
قرارمان بر این بود که در این دوره حداقل چهار نفر چهره و طنزپرداز جدید را معرفی کنیم که خوشبختانه اینگونه شد، عبدالرضا حسینی و اسماعیل ملایی از عنبرآباد، محمد زمانی از شهربابک و امین رمضانی از رفسنجان که در این شماره آثارشان را هم آوردهایم.
پدیدههایی که میتوانند پایشان را جای پای بزرگان طنز استان حتّی کشور بگذارند که مایه بسی امیدواری بود. خداوند پای این عزیزان را برای ما حفظ کند که از پای سیب هم خوشمزهتر بود.
این یادداشت را صرفاً برای این نوشتم که مجدداً همه طنزپردازان و کاریکاتوریستهای توانای استان را به یاری و همکاری دعوت کنم تا انشاالله این بار سنگین و پُرمسئولیت را به سلامت به سرمنزل مقصود برسانیم. با همراهیتان شکوفاتر خواهیم بود.
https://srmshq.ir/vemypb
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هِشکی وَر هِجا نبود. یه روز یه سیسلانگویی لِب جو حسینآباد نشسته بود و دُش دو کُفتی آب میخورد یه کلاغوئی مَم وَرو درخت نشسته بود و دُش سیلِش میکِرد. سیسلالنگو هر کُفت آبی که میخورد سِرِشه میکِرد رو وَر آسمون و خدا رِ شکر میکِرد که همچی آب گوارایی هسته. یه بار همطو که سرِشه بالا کرد چشمش افتاد وَر کلاغو و دوگَز اَ جاش وَر جِکید. ای دو مثقال استخونو واش مثل بید شروع به لرزیدن کِرد. یه جیقی کشید و گف:
- ای نَنو تو دگه چی میگی سیاهِ عبرت؟ بی تئوار از پشت سر بدر میایی؟ همچی وَرجکیدم که نِزیک بود پِرِ پِتام بریزه، تو خجالت نمیکِشی همچی ور مَ نگاه میکنی چِش بِدَر اومده؟!
کلاغو که از هیبت دو مثقال استخون جا خورده بود، خوشش اومد و سِری تِکون داد و گف:
- نه بابو خوشم اومد، هَمی رو کَندگیت تو حلقَم. قربون قِدِت بِشَم مَ که منظوری نِدُشتم فقط از آب خوردنت خوشم اومد و سیر سیلِت نمیشِدَم.
_ هِچّی مَگو؛ به گِمونم فهمیدم تو کیستی و چه منظوری داری. تو همو کلاغوئی هستی که تو کتاب درسی بود الانه مَم زورِت به سِرِ روباهو نِرِسیده و می خواهی کلا وَر سِرِ مَ بِئلی و قالِبو پنیرِ اَشَم بِستونی.
کلاغو یه خندوئی کِرد و گفت:
- تو بچه کُ جو هستی و کُ جو درس میخونی که هنو کتاباتون عوض نِشِده؟
_ مادرِم تو جنگل قائم تخم وَر زمین گُذُش ولی مَ تا چِش وا کِردم و سر از تخم بِدَر اوردم دیدم توسرآسیایَم. هِشکی مَم نفهمید چی بود و چِطو شد که ...
کلاغو جکید وسط حرفش و گف:
- خدا وکیلی راس میگی؟! بچه کُ جو سِر آسیایی؟ مِنم بچه سرآسیایَم ولی تا حالو تِ رِ نِدیده بودم ...
- ما خونهمون تو چنارو جلو خونه ماشو فوت اِنداز بود
- ماشو فوت انداز ما نداریم ... مَ خودم سُنجو بُنجو کِردم و آمار همه رِ بِدَر اوُردم و همه رِ مِشناسم الانه از سلسبیل گِرُفته تا سِرآسیا و دِه بالا پرونده همهشون کُت بِغِل منه ولی تا حالو همچی اسمی نِشنفتَم.
-سیسلالنگو خندوئی کِرد و گف:
- مرد حسابی مَ که ای سِرآسیا رِ نِمی گَم مَ بچه سِرآسیا شیشم
- ای نَنو باد اَ سِرِت بیایه. مَ یه ساعت دُشتَم ذهن میسوختم که به یادم بیایه.
خب حالو ای حرفا رِ وِلِش کن چطو شد سر از ای جو بدر اووردی؟
- یه روز همطو دُشتم وِل میگشتم و وَر خودم آواز میخوندم یه کرکسویی سر ور عقبم کِرد منم از هول جونم نفهمیدم چی شد و چطو شد، همطو بال زدم و بال زدم ناغافل سر از ای جو بدر اووردم
- ما که ای دور و بر کرکس نِداریم خدا می می دونه چی بوده که تو فکر کِردی کرکِسه، حالو ازی حرفا که بُگُذریم اولاً که قصه روباه و زاغ مال تو کتابا قدیمی بود، الانه سالیان سال هسته که حذف شِده چون تازگیا فهمیدن تخصیرا همه مال کلاغو بوده نه روباه چون اونی که گول خورد و پنیرو رِ وَر باد داد کلاغو بود، سومندش اصلاً مگر تو پنیری داری؟
سیسلالنگو پراشه از دورش جمع کرد و گف:
- خودم را میبُردم فِقط میخواستم ببینم تو مزه دَهنت چیزه ...
- حالو فهمیدی مزه دهنمه؟ مزه دهن مَ توئی دردابلات بِشَم. مَ هرچی فکر میکنم میبینم نمیتونم از توچِش وَر بِدارَم بِه گِمونم بِقول آدما؛ عاشقت شِدم، کوچولوی ریزه میزه ... حرف که میزنی گل از سِرِ چِنگت میریزه ...
- عَق عَق دَهنته بِبند عِبرت، تو همو قار قارِته بُکُن لازم نِکِرده آواز بخونی
...
- وَرو چشمام تو اگر بخوایی لال می شََم؛ دِگه حرفم نِمیزنم چه برسه به آواز. وِلی بیا کج بِشین راستشه بگو ... عروس مادرم میشی؟
- ای نَنو خاک دِدستی وَر سِرم. چه قِدَر پررو ... حالو اگر زِنِت بِشم مونس وهمدِمِت بِشَم وَختی دعوامون بِشه مِنه خود چی میزنی؟
- جِگِرته بِشَم اینا مال قصههایی هسته که آدما بیکار وَر خودشون درست کِردَن، نه تو خاله سوسکه هستی نه مَ موشو تو قصته. الانه مَم دوره زِدَن و گردن کلفتی گذشته تا کِش به کشمش شد یه جشنو طلاق توافقی میگیریم و هرکسی میره وَر سینِ خودش ...
- خب اگر مَ زِنت بِشَم کی تو خونهمون رئیس میشه؟
- ای دِگِه پرسیدن داره؟ خب معلومه تو ...
- اگر مَ زنِت بشم کُ جو وَشَم خونه میگیری؟
- خونه میخواییم چه؟ ما که میبا صبح تا پسین بِریم وَر ایجو اوجو خبرکشی بکنیم بعدشَم شبا میریم رو یه دِرختو چناری هسته تو هفباغ کنار رستوران کله مِئلیم. صبحشم که وَر بخِزیم یه پارهای غذا شب مونده از آدما تو رستوران هسته میریزَن تو طَبلو جلو درشون که خود همونا ناشتا میشیم ...
- خب دِگِه بِسه هِچّی مَگو که حالم وَر هم خورد. مَ اگر چِنگِمَم بِشکِنه و پامَم شل بِشه زنِ یه کلاغ حیرون و قُلاچی مثل تو نمیشم از قدیم آدما میگفتن: "کبوتر با کبوتر، باز با باز" من و تو آبمون تو یه جوئی نمیرِه.
کلاغو یهو شروع کِرد به لرزیدن و گف:
- پس اگر رفتی به هِندِستون وَر دمبال شوور بگردی سلام مِنه به کلاغو وا او
جو بِرِسون و بِشِشون بگو ...
کلاغو حرفشه ناتموم گذشت و شِلَپستی اَرو درخت افتاد وِتک.
سیسلالنگو غش غشو خندهای کرد و گف:
- بُلیت تِر از تو هَنو سَر از تُخ بِدَر نووُرده. وَخی خودِته جمع بُکُن سیاهِ عبرت. اونی که تو اِشنفتی مال قصه طوطی و بازرگان هسته و قضیه برعکس بوده. طوطیا تو هِندستون تُلپ ُلُپ خودِشونه مِنداختن وَرو زمین که یاد او طوطیو تو قفس بِدَن که چطوری خودشه وَر بِسازه ...
- اِه مَ فکر کِردَم مَ می با وِپُش بیُفتم؛ حالو ای حرفا رِ وِلش کُن و جواب منِ بده، زِنَم میشی؟
- نه که نمیشم مگر از جونم به سیر شدم
- الانه شوور به گیر نمیایه چار رو دگِه حسرت به دل میمونی
- نه تو جوش مَزن بقول قدیمیا؛ «اگر به خونه بمونم بهتر از اونی هسته که از خونه بمونم » مَ اگر از بی شووری قرار باشه برم سرمشتاق وابستم تا خوراکِ گربهها بشم میرم وامستم ولی زن تو یکی نمیشم
- خب بیانصاف لااقل بگو چرا؟
- اولندش که تو مَرد زندگی نیستی، هنو وَصلتی نِشِده بِفِکر طلاق پلاقونی؛ دومندش تو که الانه کلهات گرمه میگی رئیس خونه توئی چارروز دگِه که تِب و تاب عاشقی از سِرِت بیفته میخوای رئیس بازی و مرد سالاری تو خونه وَر را بندازی چون خودِ اصل موضوع موافقی و به رفاقت تو زندگی فکر نمیکنی، سومندش مَ حالو فهمیدم او خبر کِشو تابِستونی که بچو وا کِرمونی هَمِش میگن تو هستی مَ نه خِبرکِشی را میبِرم نه از ای کارا خوشم میایه. خورد و خوراکمَم به چار تو دونه ارزن سیر و به یه دِندلو گیلاسی خفه میشَم وَر همی خاطر میگَن هرکسی میبایه همجنس خودشه پیدا بُکُنه. تومَم نهایتِ آخرش اگر خیلی ور دوماتی واتاسیدی بگرد یه کلاغو تهرونی پیدا بکن. اونا هم ترک و باریکویَن و هم پر قِر فر، همیشامَم چون وَر تو دووتِ ماشینا بودَن؛ بَهورَن. تا بخوایه به عقل وهوشی بیایَن و بفهمَن چه خاکی وَر سِرِشون شده که زِن تو شِدن هَف هش تو تُخ تِرِکمون زِدَن از ای حرفا که بگذریم مَ نِرَم. تو که فرق نِر مایه رِ هَنو رانمیبری میخوایی دومات بِشی چه گورِته بِکِنی؟!
کلاغو که از رو رفته بود خود سر چِنگش زیر بالِشِ خاروند و پر کشید و رفت. سیسلانگو مم که دروغ گفته بود نر هسته و اَ بّسکی حرف زده بود سر کلهاش خالی و حسابی گشنه شده بود دُمبی جُمبوند و رفت به سراغ کرمهای لب جو ...
https://srmshq.ir/zj7q58
بنام خودت ای خدای ماه
خدایا! خدایی تنها شایسته خودتان است ولی حالا بر فرض مثال و بلاتشبیه اگر من جای شما بودم، یک ثانیه هم دوام نمیآوردم! فقط کافی بود گریه دخترک دانشآموزی که از طرف مدرسه گفتهاند باید برنامه شاد را نصب کند، ببینم و شاهد شرمندگی پدر کارگرش بشوم، میزدم وزیر و معاون و کارشناسان وزارتخانه مربوطه را یکجا سنگ میکردم.
خدایا من اگر میدیدم بعد از چند ماه خون دل خوردن، کشاورزی بدهکار و تنگدست گوجهاش را کیلویی ۲۵۰ تومن میفروشد و همان گوجه را مردم آنطرفتر توی میوهفروشی هفت و پانصد میخرند، شما شاهدید مسول مربوطه را تبدیل به گوجه میکردم بعد به همان کشاورز میگفتم حالا با تراکتور از روش رد شو.
خدایا شوخی کردم، من غلط بکنم بخواهم جای شما باشم.
شما خداییتان را بکنید و خسارتهای مردم را از خزانه کبریایی خود جبران بفرمایید که با وام یک ملیونی کاری به سامان نمیرسد.
در پایان خدایا خداوندا پریروز دیدید آن جوان چهارشانه آمد توی دفتر من؟ پرسیدن ندارد دیدید، به خاطر کرونا کارش را از دست داده بود و زنش هم پا به ماه بود. قشنگ ته ته خط بود!. آمده بود که من سفارش کنم کاری جدید پیدا کند، مثلاً باغبانی، روفت و روبی چیزی، ولی من نتوانستم کاری برایش بکنم. خدایا خودت یک برنامهای برایش بچین که بدجوری بارش به زمین افتاده است.
خدایا ممنون.
کوچک شما احمدک.
https://srmshq.ir/3x6g5m
ناخونام اَ سَرما شِدَن عِینِ تِبَر.
انگشتهایم از سردی مثل تبری شدهاند که در سرما مانده باشد.
وَختی میخوایِن آش ماش دِرُس بُکُنِن اَی ماشاتونِه پیشتِرو بِلِن بِخیسَن آشاتون بُوَخ تِرو دَس گیرِتون میشَن.
وقتی میخواهید آش ماش بپزید، اگر ماشهایتان را از قبل خیس بکنید، آشتان زودتر دستگیرتان میشود.
اَی زَخ کُچِکو باشه زودی رودمون مییارِه، خُشخُشو رِدِشَم پاک میشِه.
اگر زخم سطحی باشد زود خوب میشود، کمکم اثرش هم میرود.
اَی زود به سَر وَخ نُفتادِه بودم، مِرِضَم دِبارِه اَز اَسَر عود کِرده بود.
اگر زود به فکر نیفتاده بودم، مریضی من دوباره برمیگشت.
اَ هَمِه زیرِ تغارویِه، اَ ما وَر سِرِ مُنارویِه.
کارهای همه پنهانی است، ولی ما هر کار میکنیم همه جا پخش است.
مُریکا پاشون تِه ای خونِه وا شِدِه. میبا کُتِشونِه بِکِنیم وَر هم.
مورچهها به این خانه راه یافتهاند، باید سوراخشان را خراب کنیم.
وازادا اَ بابزرگیشون، یِه پارِهیی وِشِشون تَن خوا رِسیدِه.
نوهها از پدربزرگشان، مقدار زیادی ارث به آنها رسیده است.
صِبا صُب میبا حُکماً یِه بارِگی ای خردِه پُردا رِه، بِلیمِهشون تِه یَخدون.
فردا صبح حتماً باید همه این وسایل را بگذاریم در صندوق.
https://srmshq.ir/0mhs6n
میشی که نداره پَش، وَر صابش نداره کَش!
(گوسفندی که پشم نداشته باشد، برای صاحبش کشک و سایر لبنیات تولید نمیکند)
بدیهی است، هر تولیدکنندهای -اعم از گیاهی، حیوانی و صنعتی - بایستی سالم باشد تا بتواند متناسب با سرمایهگذاری صاحبش تولید داشته باشد. میشی که پشم ندارد، ممکن است دچار بیماریگری شده باشد. چنین حیوانی نمیتواند بچه بزاید، شیر بدهد و صاحبش بتواند از شیر او کشک و کره و پنیر و ماست و دوغ تهیه کند و از فروش آنها بهرهای ببرد. در ایلات و عشایر کرمان که هزاران سال در کوهپایههای این سرزمین زندگی کردهاند. به تجربه با بیماریهای گوسفندان آشنا شده و با وسایل ساده و ابتدایی آنها را درمان میکنند. چوپان در فرهنگ ایلیاتی جایگاه ویژهای دارد زیرا آنها با مشاهده نخستین مورد بیماری گوسفند بیمار را در قرنطینه قرار میدهند و طبق آموزههایی که هزاران سال سینهبهسینه به آنها رسیده است، نسبت به واکسیناسیون و درمان اقدام میکنند. در فرهنگ ایلیاتی، واکسیناسیون و مصونسازی گوسفندان در مقابل بیماریهای مسری را «پُپ گوش» گویند. چوپانها نخستین گوسفند بیمار را که امیدی به بهبودی آن نیست ذبح میکنند و ششهای آن را -که در گویش کرمانی «پُپ یا پُف» نامند- برای مدتی در جای گرمی قرار میدهند تا سلولهای بیماری تکثیر شوند. سپس خراش اندکی پشت گوش هر یک از گوسفندان ایجاد کرده، اندکی از همان پپ (جگر سفید) میگذارند تا میکروب ضعیف شده وارد بدن گوسفند شود و بدن او را در مقابل بیماری واگیردار مصون سازد. چوپانها سیاهزخم را با اندکی آتش درمان میکنند. آنها با تغییرات آب و هوایی و فصول سال آشنا هستند و میتوانند وضعیت هوا را در روز بعد پیشبینی کنند چرا که هر یک از ابرهایی را که در آسمان پیدا میشود میشناسند و میتوانند گله را از خطر سیل و سرماخوردگی حفظ کنند.
زبانزد «میشی که نداره پش ور صابش نداره کش» بر ضرورت سلامتی هر دستگاه تولیدکنندهای تأکید دارد و به مخاطب میآموزد که نباید تنها به فکر بهرهکشی بود بلکه همواره بایستی سلامتی سیستم تولیدی خود را مورد ارزیابی قرار داده و از سلامتی آن اطمینان حاصل کنند. بهویژه در روزگار ما که تمامی اجزای جامعه به سوی شفافیت و پرهیز از پنهانکاری هدایت میشوند و انقلاب ارتباطات و انفجار اطلاعات فاصله تولیدکننده و مصرفکننده را به حداقل رسانده است، حفاظت از سلامتی سیستمهای تولیدی و غیر تولیدی چندان قطعیت یافته است که هرگونه مسامحه و سهلانگاری در این زمینه، موجب ورشکستگی کارآفرینان، افزایش شمار بیکاران و بروز بحرانهای مختلف میشود.
بنابراین ضعف سلامتی سیستمها نهتنها کشکی نصیب صاحبان این سیستمها نمیکند، بلکه آنها را مجبور خواهد کرد بروند «کشک بسایند!» از منظری دیگر هم میتوان این زبانزد را مورد بررسی قرار داد «پشم» در زبانزد «میشی که نداره پش ور صاحبش نداره کش» میتوان لباسی فرض شود که از بدن تولید کننده در مقابل سرما حفاظت مینماید؛ بنابراین کارکنان یک واحد تولیدی یا خدماتی بایستی دلگرم باشند و حقوق و مزایای پرداختی، پاسخگوی نیازهای آنها و اعضای خانواده آنها باشد و اگر چنین نباشد، بدیهی است در کمیت و کیفیت تولید آنها آثار نامطلوبی دیده میشود که در نهایت به شکست کارفرما در رقابت با دیگر سیستمها منجر میشود. درست است که این زبانزدها در ارتباط با نیازهای فرهنگی جوامع کشاورزی و دامداری قرون گذشته ساخته شده ولی به سبب استفاده از ردیف و قافیه در این زبانزد، انتقال سینه به سینه آن تا روزگار ما به سادگی صورت پذیرفته تا به ما بیاموزد که فرهنگ مردم کرمان، حاوی پندها و اندرزهایی است که میتوانند سیستمهای پیچیده امروز را نیز به کار آیند؛ بنابراین توصیه میشود هر یک از مثلها (زبانزدها)ی فرهنگی مردم را به عنوان مقدمه یک کتاب درباره علوم اجتماعی و شیوهنامهی اداره سیستمهای جدید مورد ارزیابی قرار دهیم و پیش از آنکه دیر شود، هویت از دست رفته خود را بازیابی و از جواهراتی که نیاکان ما به صورت نماد و رمز در مثلها قرار دادهاند در راستای تکمیل قطعات گمشدهی پازل تاریخ و فرهنگ این دیار دیرپا، بهره ببریم و با کمک این جواهرات از مازهای پیچیده مدرنیزم عبور کنیم. فرهنگ ما از چنان غنایی برخوردار است که حتی میتواند انسان سرگذشته غربی را نیز در روزگار مدرنیزم یاری رساند به شرط آنکه اول خودمان در بازشناسی سرمایههای اجدادی و میراث معنوی نیاکانمان همت بگماریم.
انشاءالله
https://srmshq.ir/nevws5
در ادب فارسی، از دورترین زمانها، بار طنز و شوخطبعی، بر دوش شعر بوده است. طنز منثور در زبان فارسی، مرهون قلم عبید زاکانی شاعر طنّاز قرن هشتم هجری است. رسالۀ اخلاقالاشراف عبید، شاهکاری در طنز منثور است که هم پای طنز را به نثر فارسی باز کرد و هم پای نثر را به طنز فارسی! عبید زاکانی، در این اثر و برخی دیگر از آثار خود مثل رسالۀ تعریفات و صد پند، به طنز فارسی عمقِ اجتماعی داد و آن را از شوخیهای سطحی و هجو و هزلهای مرسوم فراتر بُرد. با این همه، ادبیات فارسی تا قرنها نتوانست اثری همطراز طنزهای منثور عبید زاکانی پدید آورد.
در دوران مشروطه، تلاش نویسندگان در حوزۀ نقد اجتماعی، منجر به خلق آثاری شد که تحولی در طنز منثور فارسی پدید آورد. دکتر حسن جوادی، پژوهشگر و منتقد سرشناس ایرانی و نویسندۀ کتاب تاریخ طنز در ادبیات فارسی، عصر مشروطه را عصر شکوفایی طنز فارسی دانسته است. انتشار مطبوعات و رواج روزنامهنگاری، منجر به خلق گونهای جدید به اسم طنز مطبوعاتی شد که نقش مهمی در بالندگی طنز فارسی داشت.
پژوهشگر کوشای کرمانی، محسن قائمی، در کتاب مقدمهای بر بلاغت طنز منثور که اخیراً منتشر شده (کرمان، باران کلوت، ۱۴۰۱) یازده اثر دورۀ مشروطه را از جنبۀ بلاغی مورد بررسی دقیق قرار داده است. مکتوبات پیغمبر دزدان، رسالۀ مجدیه، ریاض الحکایات، خارستان ادیب قاسمی کرمانی، رسالۀ شیخ و شوخ، ترجمۀ سرگذشت حاجی بابا اصفهانی، خرنامه، نمایش سوسمار الدوله، معایب الرجال، سیاحتنامۀ ابراهیم بیگ و مجموعۀ چرند پرند دهخدا، آثاری هستند که عناصر بلاغیِ آنها از دیدگاه طنزآفرینی بررسی شده است. سه فقره از این آثار، اثر قلم نویسندگان باذوق کرمانی است. مکتوبات پیغمبر دزدان، نامههای منظوم و منثوری است که شیخ محمدحسن قارانی سیرجانی معروف به نبی السارقین به افراد مختلف نوشته است. این نامهها، نقیضۀ نامههایی است که حکّام ولایت به بزرگان یا زیردستان مینوشتند. کتاب خارستان نیز اثری است به سبک گلستان سعدی و نامگذاری کتاب، بر لحنِ طنزآمیز آن، دلالت میکند. نمایش سمسارالدوله، اثری از میرزا آقاخان کرمانی است که در انتقاد از وضعیت کرمان در دوران حکمرانی ناصرالدوله نوشته شده و جزو کتاب «سه مکتوب» او به چاپ رسیده است. با توجه به کرمانی بودنِ پژوهشگر، تحلیل این آثار در میان یازده اثر برتر طنز دورۀ مشروطه، میتواند مطالعاتِ مربوط به ادبیات بومی کرمان را تقویت کند.
نویسنده در فصل دوم کتاب، چند موضوع را مورد بررسی قرار داده است: نخست، به پیشینۀ تحقیق در دو حوزۀ طنزپژوهی و بلاغتپژوهی پرداخته و کتابها و مقالات منتشر شده در این دو حوزه را به اجمال معرفی کرده است. بخش بعد، تعریف علم بلاغت و عناصر مؤثر در بلاغت طنز یا همان شگردهای طنزپردازی است. در این بخش، عناصر بلاغی در حوزۀ معانی، بیان و بدیع و ظرفیت آنها در طنزآفرینی توضیح داده شده است. پارودی (نقیضهسازی)، کنایه، اغراق، تجاهل العارف، پارادوکس و تلمیح از جمله شگردهای طنزآفرینی در بلاغت سنّتی است.
بخش بعدی این فصل، به مبحث نثر میپردازد و ظرفیتهای نثر را در طنزپردازی برمیشمرد. این بخش، بلافاصله به مبحث «ادبیات منثور مشروطه» پیوند خورده است. نویسنده، ابتدا ویژگیهای نثر دورۀ مشروطه را توضیح داده و سپس طنزهای منثور پدید آمده در بازۀ زمانی ۱۲۴۹ تا ۱۳۰۰ شمسی را بررسی کرده است. در این بازۀ زمانی آثار متعددی پدید آمدهاند؛ اما همانطور که گفتیم، نویسنده یازده اثر را برای بررسی انتخاب و علت انتخاب این آثار را، در دسترس بودن، طنز بودن و با اهمیّت بودنِ آنها ذکر کرده است (ص ۹۷).
یکی از بخشهای مفصّل این فصل، تعریف طنز و «چیستی» آن است. نویسنده، آرای گوناگون را در مورد مفهوم طنز گردآورده و بر آن است که طنز، روشی برای برجستهسازیِ زبان از طریق خندهآفرینی است (ص ۱۰۵)؛ به عبارت دیگر، «خندهآفرینی همچون زیباییآفرینی، راهی است برای ادبیات شدنِ زبان معیار» (ص ۱۰۷). «مرزبندیهای طنز» یکی دیگر از مباحث این بخش است که انواع سخن خندهآفرین را توضیح میدهد. دیدگاههای پژوهشگرانِ حوزۀ نظری طنز در این مورد بسیار متنوع و متفاوت است و نویسنده کوشیده است به اختصار این دیدگاهها را نقل و گاهی نقد کند (ص ۱۱۶-۱۲۴). در انتهای این بخش، قائمی بر مبنای تعریف عمران صلاحی، آثار طنزآمیز را به دو دسته تقسیم کرده است. طنز حرفهای که هدف اصلیِ آن خنداندن است و طنز غیرحرفهای که در لابهلای اهداف کلان اثر، خنداندن نیز مدّ نظر قرار دارد. اخلاق الاشراف عبید زاکانی در گروه اول و علویه خانم صادق هدایت در گروه دوم جای میگیرد. بنا به این تعریف، حجم طنزهای غیرحرفهای بیشتر از طنزهای حرفهای است. رگههای طنز غیرحرفهای را میتوان در آثار حافظ، سعدی، عطار، سنایی و بسیاری از شاعران بزرگ فارسی تشخیص داد. به نظر نویسنده، یازده اثرِ موردِ بررسی، در ردیف طنزهای حرفهای جای دارند که خنداندن را به عنوان هدف کلان خود تعریف کردهاند (ص ۱۲۴-۱۲۵).
قائمی پس از آنکه منظور خود را در مورد «بلاغت»، «نثر»، «طنز» و «دورۀ مشروطه» بیان کرد، تاریخ مختصری از طنز منثور فارسی را عرضه میدارد و دلایل رونق گرفتنِ طنز در این دورۀ زمانی را از زبانِ پژوهشگرانِ تاریخ طنز ایران، بروز افکار اجتماعی، آشنایی با عقاید و سبک زندگیِ اروپائیان، نشر روزنامه و کتاب، مردمی شدنِ ادبیات، آزادیِ نسبی در بیان عقاید و شکلگیری طبقات اجتماعی متفاوت دانسته است. همانطور که گفتیم، ظهور مطبوعات و به عرصه آمدنِ روزنامهنگاران جسور یکی از دلایل رونق طنز در این روزگار بود. علیاکبر دهخدا، در اواخر دورۀ مشروطه است، طنزهای منثورش را با عنوان «چرند پرند» نخست در روزنامۀ صوراسرافیل و سپس در نشریۀ ایران کنونی منتشر ساخت و نام خود را در تاریخ طنز ایران پُر آوازه و جاودانه کرد.
فصل سوم که اصلیترین فصل کتاب است، به تجزیه و تحلیل یازده اثر منثور طنزآمیزِ دورۀ مشروطه اختصاص دارد و نویسنده پس از معرفی هر اثر، شگردهای طنزآفرینی آن را با ذکر شواهد، توضیح میدهد.
در این فصل، قائمی دیدگاههای انتقادآمیز خود را در مورد کیفیت طنزآفرینیِ هر اثر عرضه داشته است. برخی از دیدگاههای او را در مورد آثار انتخاب شده، با هم میخوانیم:
پیغمبر دزدان: «تراکم طنز در این اثر بالاست و هم طنز انتقادی دارد و هم طنزهایی صرف خنداندن» (ص ۱۴۶)
رسالۀ مجدیه: «یکی از بهترین طنزهای انتقادی دورۀ مشروطه است که کمتر شناخته شده است» (ص ۱۵۹)؛ «بسیاری از معضلات مطرح شده در این رساله را اکنون نیز میتوان در جامعه یافت» (ص ۱۶۱).
ریاضالحکایات: «مجموعه حکایت است و ساختار واحد ندارد» (ص ۱۷۱)؛ «حکایات از نظر محتوا، اخلاق و طنز یکدست نیستند» (ص ۱۷۲)؛ «انتقاد سیاسی تقریباً در آن یافت نمیشود» (ص ۱۷۳).
خارستان: «طنزِ سیاسی صریحی نیست، بلکه در لفافه و بیشتر در لابهلای ارائۀ مشکلات صنعت شالبافی در کرمان، انتقادهایی به فضای سیاسی نیز وارد میشود... طنز در این اثر در حد متوسط بروز کرده است» (ص ۱۸۴).
شیخ و شوخ: «مناظرۀ منثوری است میان شیخی آگاه و چند جوان طرفدار تغییر» (ص ۱۹۱)؛ «خندهآفرینی در این اثر بیشتر تمسخر شوخها از سوی شیخ است» (ص ۱۹۴).
حاجیبابا اصفهانی: «کاربُرد کنایههای طنزآمیز، تلمیح، توصیف و ... از عوامل اساسی طنزآفرینی در این اثر هستند» (ص ۲۱۵).
خرنامه: «آن قدرت ترجمۀ حاجیبابا را ندارد، اما به هرحال از متون طنزآمیزِ ادبیات مشروطه محسوب میشود» (ص ۲۱۶).
سوسمارالدوله: در این اثر، مخاطب با داستان نثری روبهروست که از فرم نمایشنامهنویسی برای پیشبرد قصّه بهره بُرده است... این نمایشنامه گزارشی نمادین از اوضاع سیاسی، اجتماعی کرمان در زمان قاجار و حاکمیت ناصرالدوله بر کرمان است (ص ۲۳۰-۲۳۱).
معایب الرجال: «در میان آثار مورد بررسی، تنها اثری که نویسندۀ آن زن است، معایب الرجال است» (ص ۲۴۰).
سیاحتنامۀ ابراهیم بیگ: «طنز تلخی دارد که اجازه نمیدهد لبخند بر لبان مخاطب بیش از چند لحظه ماندگار شود» (ص ۲۴۶).
چرندپرند: «یکی از مهمترین آثار طنز این دوره و چهبسا مهمترین اثر» (ص ۲۵۸).
***
مقدمهای بر بلاغت طنز منثور، کتابی پاکیزه و شسته رُفته و کامیاب در رسیدن به مقاصد خود است و مخاطب را با وضعیت طنز منثور در دورۀ مشروطه و چراییِ طنزآمیز بودنِ این متون آشنا میکند. روش پژوهشِ علمی در این کتاب، بهخوبی رعایت شده و نویسنده در اغلبِ موارد، از زیادهگویی دوری کرده و کمابیش دیدگاههای انتقادی خود را در بابِ هر موضوع و هر اثر، بیان داشته است. کثرت نقلقولهای کتاب، هم نشانۀ جستجوی دامنهدارِ نویسنده در منابع حوزۀ تحقیق و امانتداری در ادای سهم محققان دیگر است و هم گاهی راه را بر استنتاجهای شخصیِ مؤلف بسته است. کتاب، برخی ایرادهای جزئی دارد، مثل عدم تفکیکِ بخشهای زیرمجموعۀ هر فصل و تفاوت نگذاشتن میانِ عناوین اصلی و فرعی (از لحاظ فونتبندی و صفحهآرایی) که تا حدودی قابل اغماض است. با ظرفیتهایی که در ادبیاتِ مکتوب وجود دارد، میتوان کتابی مستقل در طنزِ کرمان پرداخت و انجام این مهم، از محسن قائمی ساخته است.
https://srmshq.ir/hu7fwc
«حق آن است که طنز و آزادی بیان، نسبت معکوس دارند. هر جا آزادیهای مدنی به شهروندان اجازه داده است که بیواهمه به نقد عملکرد قدرت سیاسی و اجتماعی بپردازند، طنز و شوخطبعی، جای خود را به انتقادات تلخ و تند داده است و هرگاه حاکمان خودشیفته مانع طرح مشکلات از زبان مردم شدهاند، طنزپردازان بار انتقال انتقادات شهروندان را به دوش کشیدهاند»
(ابوالفضل زرویی نصرآباد)
در باب تعریف طنز و انواع سخنِ خندهآفرین در ادبیات، همچون هزل، فکاهه و هجو، سخن بسیار گفته شده است. واقعیت آن است که چیستی ادبیات طنز از جملۀ تلاشها برای تعریف مقولهای از علوم انسانی است و به نظر نمیرسد در نهایت به جای مطمئن و همهپسندی برسد؛ اما بحث در رابطه با آن و مرور تاریخ تلاشها برای رسیدن به آن، میتواند اندکی احوال آن را روشنتر کند.
به طور کلی رایج شدن اصطلاح طنز آنچنان قدمتی ندارد؛ قوام و تجبر در باب اصطلاح لفظیِ طنز و رواج آن تحقیق مفصلی کردهاند و به طور خلاصه بدین نتیجه رسیدهاند که «سرآغاز کاربرد گسترده و بحث و چالش دربارۀ طنز، از دهۀ پنجاه آغاز میشود و در دهههای پیشین به ندرت و پراکنده به کار میرفته است.» (قوام و تجبر، ۱۳۸۹: ۱۸۵)
اکنون اصطلاح طنز در میانپژوهشگران، در دو معنی متفاوت به کار میرود؛ یا به طور کلی به خندهآفرینی و شوخطبعی اطلاق میشود و یا به نوع خاصی از خندهآفرینی که همراه باشد با انتقاد اجتماعی. باید توجه داشت که در این نوشته، طنز به معنای اول، یعنی مفهوم عامِ خندهآفرینیِ ادبی اطلاق میشود، مگر آنکه پژوهشگری نکتهای دربارۀ طنز، در مفهوم دوم ذکر کرده باشد که قابلیت تعمیم آن به کل مباحث خندهآفرین وجود داشته باشد.
پیش از پرداختن به تعاریف گوناگون از طنز، آنچه که درجۀ اهمیت بیشتری دارد این است که ارتباط طنز با ادبیات چیست؟ آیا طنز یک نوع ادبی است؟ یا یک شیوۀ بیان در ادبیات؟ و یا یک صنعت ادبی؟ یا اساساً چیزی خارج از ادبیات و مربوط به زبان؟ اگر این مسئله قابل حل باشد، به خودیِ خود قسمت اعظمی از تعریف طنز روشن خواهد شد. دربارۀ چیستی سخنِ طنز، پژوهشگران آرای بسیار متفاوتی ارائه کردهاند که میتوان آنها را ذیل دو بخش بررسی کرد؛ گروه اول کسانی هستند که طنز را شیوهای یا صنعتی برای بیان ادبی میدانند؛ از جمله موارد ذیل:
شفیعی تعریف مشهوری از طنز دارد که به نظر میرسد نه مانع است و نه جامع وی مینویسد: «من بر اساس تعریفی که خودم از طنز دارم، این مسئله را بررسی میکنم و معتقدم که تا این لحظه تعریفی جامعتر و دقیقتر از این تعریف، در باب طنز، در هیچ زبانی نیافتهام. بر اساس این تعریف، طنز عبارت است از: تصویرِ هنریِ اجتماعِ نقیضین و ضدین». (شفیعیکدکنی، ۱۳۸۴: ۳۹) همو طنز را اسلوب بیان میداند و مینویسد: «استفاده از این اسلوب بیان [طنز] منحصراً کار حافظ نیست؛ حتی عامۀ مردم، چنان که دیدیم، از اسلوب طنز بهترین برداشتها را در گفتار و مضاحک خویش دارند. (شفیعیکدکنی، ۱۳۸۴: ۴۱)
فطورهچی نیز به این مسئله اذعان دارد: «طنز یا satire روش ویژهای در نویسندگی است که با نمایش تصاویر هجوآمیز جنبههای زشت و ناپسند زندگی و حقایق تلخ جامعه را به شیوهای مبالغهآمیز نشان میدهد.» (فطورهچی، ۱۳۸۵: ۴۲)
شریفی و کرامتی ضمن تأکید بر عدم تعریف دقیق طنز، آن را صنعت ادبی میدانند: «طنز اگرچه به عنوان یک صنعت ادبی و هنری کارآمد، در طول تاریخ همواره در بافت بزرگترین آثار نویسندگان و شاعران حضور داشته و رگههایی از طنز از همان آغاز شکلگیری ادبیات فارسی [...] دیده میشود [...] اما تاکنون تعریف دقیقی از طنز و انواع آن در زبان فارسی ارائه نشده است.» (شریفی و کرامتی یزدی، ۱۳۸۸: ۱۱۰)
پارسینژاد طنز را شیوهای ادبی میداند و مینویسد: «طنز (irony) شیوهای هنرمندانه از فن بیان است که در زیرساخت خود مفهوم و معنای دیگر و یا درست ضد معنای رویه را دربردارد. بر اساس ساختار و قواعد علم بدیع و علم معانی بیان، واژگان یا جملهای که بر ضد معنای متعارف و عادی خود دلالت کند طنز نامیده میشود. طنز گاه بسیار فکاهی و خندهآور ساخته میشود و گاه خشن، طعنهآمیز و نیشدار است.» (پارسینژاد، ۱۳۸۱: ۳۰) همچنین است دهقانیان که ترجیح میدهد طنز را شیوهای ادبی بداند: «بهتر آن است قلمرو طنز و مطایبه را یک شیوه بدانیم.» (دهقانیان، ۱۳۸۶: ۱۸۵)
شکری و سعیدی نیز با نگاهی زبانشناسانه، ضمن بررسی چگونگی کارکرد فرآیند طنز، آن را شیوهای از کاربرد زبان میدانند: «از منظر زبانشناسی، طنزگونهای از کاربرد زبان ادب است که پایۀ اصلی آفرینش آن برجستهسازی از دو طریق هنجارگریزی و قاعدهافزایی تشکیل میدهد. از این بُعد، مختصۀ ممیزۀ این شکل از کاربرد زبان ادب را میتوان در سه جنبه از وجه ارجاعی طنز، واقعیتگریزی طنز و تأثیرگذاری (خوشایندی/ناخوشایندی) آن بررسی کرد؛ به عبارت دیگر طنز به واقعیتی در جهان خارج ارجاع میدهد و در این ارجاع از ابزارهای بزرگنمایی و کوچکنمایی واقعیتها بهره میگیرد. حال اگر واقعیت انتخاب شده از جهان خارج تلخ باشد و واکنش در برابر آن به نوعی احساس رضایت از مضحک بودن چنین واکنشی در مخاطب بینجامد، طنز پدید میآید.» (شکری و سعیدی، ۱۳۹۳: ۸۴)
صفوی نیز، به این که طنز شیوهای از کاربرد زبان است تأکید دارد: «طنز به حق گونهای از کاربرد زبان ادب است.» (صفوی، ۱۳۸۴: ۱۶)
سلمی طنز را نوع ادبی نمیداند، بلکه آن را عنصری برای تغییر لحن در هر نوعی ادبی تلقی میکند: «طنز یکی از مایهها و چاشنیهای تغییر لحن در غالب انواع ادبی است و میتواند برای تنوعهای تعبیری و بیانی در نمونههای حماسی، تراژیک، تغزلی و دیگر گونهها مورد استفاده قرار گیرد.» (سلمی، ۱۳۷۸: ۲۱۷)
موحد طنز را عاملی میداند که در انواع ادبیات قابل بررسی است: «طنز تنها یک فن، یک آرایه یا یک شوخی نیست؛ بلکه مایۀ اصلی و بنیادینِ کلامی شیرین و مؤثر است و در انواع نوشتههای فارسی به صورتهای گوناگون، نقشِ زبانی و ساختاری به سزایی داشته است.» (موحد، ۱۳۸۲: ۱۶۲)
دستۀ دوم پژوهندگانی هستند که طنز را در زمرۀ انواع ادبی تقسیم کردهاند:
شمیسا ابتدا انواع شعری را که میتوان از لابهلای متون ادبی کهن احصا کرد، به نحوی علمیتر و مرتبتر بیان میکند و هجا و طنز را یک نوع برمیشمارد:
«۱. غنایی lyric [...] ۲. حماسی Epic [...]۳. هجایی satiricکه طنز Irony در این قسمت قرار میگیرد.
۴. روایی narrative ۵. تعلیمی» (شمیسا، ۱۳۸۹: ۵۵)
پارسا طنز را زیرمجموعۀ نوع ادبیِ غنایی دانسته و نوشته است: «طنز جزو ادب غنایی محسوب میشود و همچون انواع ادبی دیگر، دارای ساختار مخصوص به خود است.» (پارسا، ۱۳۸۴: ۷۵)
صفری نیز چنین نظری دارد؛ البته تأکید او بر غنایی بودنِ «هجو» است که خود از فروع طنز است: وی ابتدا در مقدمه برخی تقسیمبندیهای انواع ادبی را ذکر کرده و سپس در ذیل عنوان ارتباط هجو و نوع غنایی مینویسد: «از آنجا که این وصف شاعرانۀ هجوآمیز، از برانگیختگی خشم، کینه، آمال و آرزوهای تحصیل نشده، روح سرکش و روان بیمار شاعر سرچشمه میگیرد و اینها مربوط به عواطف و احساسات درونی آدمی است، هجو از فروع نوع غنایی شمرده میشود.» (صفری، ۱۳۷۸: ۱۶) همو در جای دیگر طنز در معنای انتقاد خندهآفرین اجتماعی را نوع ادبی میخواند: «در میان انواع ادبی، آنجا که بیش از هرجای دیگر قضاوتهای اخلاقی و اجتماعی و سیاسی، جلوه و بروز میکند؛ نوع طنز و آثار طنزآمیز است.» (صفری، ۱۳۷۸: ۲۶)
ابراهیمپور طنز را نوع ادبی میداند و مینویسد: «یکی از بهترین و مهمترین انواع ادبی که بیش از دیگر انواع آن، اخلاق و رفتار افراد را در اجتماع محک میزند و درست و نادرست آن را مینمایاند، طنز است.» (ابراهیمپور، ۱۳۸۹: ۶)
عزتیپرور نیز از جملۀ پژوهشگرانی است که طنز را نوع ادبی میداند: «یکی از انواع ادبی، طنز است. در زبان فارسی، طنز شکلهای گوناگونی دارد و هجو و هزل و لطیفه و فکاهی و... را دربرمیگیرد. تا قبل از انقلاب مشروطه، طنز فارسی شکل مشخص و تثبیت شدهای نداشت و کمتر میشد فردی را به عنوان یک طنزپردازِ حرفهای نام برد.» (عزتی پرور، ۱۳۷۷: ۱۴۸)
بارانی نیز طنز را نوع ادبی میداند: «طنز از مهمترین زیرساختهای مطایبه است و در اصطلاح ادبی، نوع ادبی ویژهای است.» (بارانی، ۱۳۸۵: ۵۸)
احمد شوقی نوبر، ویژگیهای طنز را برمیشمرد و مینویسد: «طنز از حیث محتوا و شیوۀ بیان، نوعی از انواع ادبی است.» (شوقی نوبر، ۱۳۷۱: ۱۱۴)
چناری برای طنز دو ساحت قائل است و یکی را نوع ادبی و دیگری را صنعتی ادبی میخواند: «طنز در ادبیات ایران و جهان، به دو صورت آمده است: یکی به صورت اثری ادبی که همه یا بیشتر آن به طنز اختصاص داده شده باشد؛ مانند اخلاق الاشراف و موش و گربۀ عبید زاکانی؛ و دیگری، به صورت جملهها یا قطعههای کوتاه در میان آثار ادبی غیرطنز؛ به عبارت دیگر، طنز ممکن است به صورت یک نوع ادبی ظهور کند، یا به منزلۀ یک صناعت ادبی، برای ایجاد شگفتی، لذتبخشی و زیبایی.» (چناری، ۱۳۸۴: ۴۰)
در نهایت این اظهارنظر همایون کاتوزیان، همانند آنچه که چناری گفته است، میتواند پژوهشِ حاضر را به هدف خود از طرح این موضوع، نزدیک کند: «چنان که گفتیم طنز یکی از انواع ادبی است و ابزارهایی دارد. [...] از سوی دیگر طنز یکی از ابزار ادبی نیز هست. وقتی که طنز به شکل ادبی (و نه فقط ابزار ادبی) عرضه میشود، اثر در مجموع و تماماً طنز است که بهتر است -برای سهولت در کلام- آن را طنزنامه خواند؛ یعنی طنزنامه یک نوع ادبی است. مثلاً موش و گربۀ عبید، وغوغ ساهاب صادق هدایت و مسعود فرزام و چرند پرند دهخدا [...]؛ اما طنز خیلی وقتها در کلام و عبارت و لطیفه و حکایت کوتاه به کار برده میشود که گاه مستقل است و گاه جزئی از یک اثر ادبی است؛ مانند گلستان سعدی و نامههای هدایت و لطایفِ عبید.» (همایون کاتوزیان، ۱۳۷۶: ۴۵۱)
دهقانیان قضاوت دربارۀ درستی نظر پژوهندگان اول یا دوم را ممکن نمیداند و مینویسد «بحث و جدل در باب اینکه سرانجام طنز و مطایبه نوعی لحن است و یا یکی از انواع ادبی، شاید هرگز به نتیجۀ قطعی نرسد.» (دهقانیان، ۱۳۸۶: ۱۴)
اما پس از مطالعۀ اظهارنظرهای گوناگون در این مورد، میتوان نظر گروه اول را بهتر دانست؛ البته با اضافه کردن توضیحی که در ادامه خواهد آمد:
زبانشناسان معتقدند ادبیات یعنی برجستگی در زبان و این برجستگی یا از طریق قاعدهافزایی رخ خواهد داد و یا از طریق قاعدهکاهی (هنجارگریزی). هرکدام از این انواعِ برجستگیها، خود به زیرمجموعههایی تقسیم میشوند که ارائۀ آنها در اینجا ضروری نیست، اما هدف از برجستهسازیِ زبان در بسیاری از مواقع زیباییآفرینی است؛ به بیان دیگر، عوامل برجستهساز نظیر آرایههای بلاغی، برای زیباسازیِ زبان به کار میروند، اما گاهی اینگونه نیست و زبان برجسته میشود و به ادبیات تبدیل میشود اما نه از طریق زیباییآفرینی، بلکه از طریق خندهآفرینی.
برای روشنتر شدن این نظر، میتوان تمثیلی به کار برد بدین شرح: مخاطب قرار است به مقصدِ ادبیات، یا به تعبیرِ ملموستر، لذتبردن از طریق زبان، برسد. خودرویی که برای رسیدن به این مقصد به او یاری میرساند در اکثرِ اوقات عناصر بلاغی هستند، با این خودرو و برای رسیدن به آن مقصد، مسیرهای مختلفی وجود دارد؛ جادۀ اصلی میتواند زیباییآفرینی باشد، اما مسیرهای فرعی دیگری نیز برای رسیدن به لذتِ مذکور وجود دارد که مهمترین آنها، خندهآفرینی است و البته آنکسی که این طرح و نقشهها را برای مخاطب در نظر میگیرد که با کدام خودرو از کدام جاده به ادبیات برسد، مؤلفِ اثر است.
مثالِ زیر میتواند موضوع را روشنتر کند:
در بیتِ «هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟ / من در میان جمع و دلم جای دیگر است» آرایۀ پارادوکس در حاضر و غایب بودن در یک آن، باعث زیبا شدن بیت و در نهایت تبدیل آن از زبان عادی به ادبیات شده است؛ اما همین آرایه در مثال ذیل از مسیر دیگری به این مقصد رسیده است: «چرا به من میخندید؟ به آن زنهاتان بخندید که شبی دو دفعه لولو میشوند؛ یک دفعه پوستینهاتان را وارونه میپوشند و دیگ مطبخ را سرشان میگذارند، خُرخُر میکنند که بچههاتان بترسند؛ یک دفعه هم با یک بیل وسمه، یک خاکانداز سرخاب و یک جانخانی دوده، سر و روشان را کاگل میکشند شما حظ کنید.» پارادوکس در آرایش کردن و لولو شدن باعث خندهآفرینی و در نهایت تبدیلِ آن از زبان عادی به ادبیات شده است.
بدیهی است یک عنصر بلاغی ممکن است همزمان هم زیباییآفرینی کند و هم خندهآفرینی. موریل تلویحاً به این مسئله اشاره دارد و مینویسد: «[طنز همچون] هر کار هنری یا هر پدیدۀ طبیعی میتواند عامل لذتی زیباشناختی یا غیر زیباشناختی باشد. [...] همیشه برای لذت بردن از چیزها، چه طنزآمیز و چه غیرطنزآمیز، راههای غیرزیباشناختی زیادی وجود دارند، همانطور که راههای زیباشناختی فراواناند. [...] طنز گرایش دارد که زیباشناختی باشد [البته هر طنزی زیباشناختی نیست] از این جهت که انتقالِ زیباشناختی به صرف خود موضوع لذت بازیگوشانه است، نه منافعی که بر آن دلالت دارد. طنز هرچقدر با منافع شخصی کمتر آمیخته باشد زیباشناختیتر است. [...] اگر هابز و فروید به درستی گفته باشند که انگیزههای شخصی چون خصومت و کششهای جنسی برای طنز ضروریاند، پس طنز هیچوقت به قدر کافی فاقد منافع شخصی نمیشود که یک تجربۀ زیباشناختی محسوب شود.» (موریل، ۱۳۹۲: ۱۳۳ تا ۱۳۴) همانطور که اشاره شد، برخی از پژوهشگران دقتی به کار بردهاند و بین اثرِ سراسر طنز و آثار جدی با رگههای طنز، تفاوت قائل شدهاند و اولی را نوع و دومی را شگرد پنداشتهاند؛ اما به نظر میرسد نیازی به چنین تقسیمبندی نیست؛ و به طور کلی میتوان طنز را همچون زیبایی مسیرِ مؤلف در راستای ادبی کردن متن پنداشت. حال اگر در تمام متن، طنز به کار رفته باشد، همۀ متن از این راه ادبیات شده و اگر در بخشی از متن، طنز به کار رفته فقط بخشی از متن از این طریق تبدیل به ادبیات شده است.
طبق این نگاه، خندهآفرینی، همچون زیباییآفرینی راهی است برای ادبیات شدنِ زبان معیار. ابزار پیمودنِ این راهها عناصر بلاغی است، خواه این عناصر بلاغی در بلاغت سنتی تبیین شده باشند خواه نباشند؛ پس متنِ خندهآفرین (طنز، هجو، هزل، لطیفه و...) ادبیات است و آرایهها یکی از مهمترین ابزارهای خندهآفرینی هستند. همچنان که زیبایی میتواند در هر نوعِ ادبی کارآیی و وجود داشته باشد، سخن خندهآفرین نیز میتواند در هر نوع و موضوعی از ادبیات وجود داشته باشد؛ کمااینکه در نمایشنامههای تراژدی غربی و یا در نسخههای تعزیۀ ایرانی که گمان میرود باید در دورترین نقطه از سخن طنزآفرین باشند، گاهی رگههایی از طنز یافت میشود.
منابع:
ابراهیمپور، زهرا. (۱۳۸۹). «بررسی عناصر طنزآمیز در کلام سعدی و ذکر پارهای از نکات روانشناسی». نامۀ پارسی، شمارۀ ۵۲.
بارانی، محمد. (۱۳۸۵). «شام شقاوت زمانه در باریکبینیهای عبید». مجلۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه سیستان و بلوچستان شمارۀ ۶.
پارسا، سیداحمد. (۱۳۸۴). «جلوههای طنز در ضربالمثلهای فارسی». رشد آموزش زبان و ادب فارسی. شمارۀ ۷۳.
پارسی نژاد، کامران. (۱۳۸۱). «دربارۀ طنز». ادبیات داستانی. شمارۀ ۶۳.
چناری، عبدالامیر. (۱۳۸۴). «طنز در شعر حافظ». پژوهشنامۀ علوم انسانی. شمارۀ ۴۵ و ۴۶.
دهقانیان، جواد. (۱۳۸۶). بررسی محتوا و ساختار طنز در نثر دورۀ مشروطه (۱۲۷۰-۱۳۲۰ هـ. ش.). پایاننامه جهت اخذ درجۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی، دانشکده علوم انسانی، دانشگاه شیراز.
زرویی نصرآباد، ابوالفضل. (۱۳۹۳). حدیثِ قند. تهران: کتاب نیستان.
سلمی، ع. (۱۳۷۸). «جنبههای طنز و تغییر لحن در شاهنامه». شناخت. شمارۀ ۲۵.
شریفی، شهلا؛ کرامتی یزدی، سریرا. (۱۳۸۸). «بررسی طنز منثور در برخی از مطبوعات رسمی طنز کشور بر اساس نظریه عمومی طنز کلامی». فصلنامه زبان و ادب پارسی. شمارۀ ۴۲.
شفیعی کدکنی، محمدرضا. (۱۳۸۴). «طنز حافظ». حافظ. شمارۀ ۱۹.
شکری، یدالله؛ سعیدی، عباس. (۱۳۹۳). «کارکرد عناصر بلاغی در مطایبات بهارستان جامی». مطالعات زبانی بلاغی. شمارۀ ۱۰.
شمیسا، سیروس. (۱۳۸۹). انواع ادبی. تهران: میترا.
شوقی نوبر، احمد. (۱۳۷۱). طنز و شیوههای گوناگون آن». کیهان اندیشه. شمارۀ ۴۲.
صفری، جهانگیر. (۱۳۷۸). نقد و بررسی طنز، هجو و هزل از مشروطه تا ۱۳۳۲. رسالۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه تربیت مدرس، تهران.
صفوی، کوروش. (۱۳۸۴). «پیش درآمدی بر طنز از منظر زبانشناسی». آزما. شمارۀ ۳۶.
صفوی، کوروش. (۱۳۹۰). از زبانشناسی به ادبیات: جلد اول: نظم. تهران: سوره مهر.
عزتی پرور، احمد. (۱۳۷۷). «طنزپردازی گمنام». کیهان اندیشه. شمارۀ ۷۸.
فطورهچی، مینو. (۱۳۸۵). «دخو از همه مشروطهتر است». فصلنامه فرهنگ مردم. شمارۀ ۱۸.
قوام، ابوالقاسم؛ تجبر، نیما. (۱۳۸۹). «واژۀ طنز چگونه و از چه زمانی اصطلاح شد.» تاریخ ادبیات، شمارۀ ۳.
موحد، عبدالحسین. (۱۳۸۲). «طنز و خلاقیت». فصلنامۀ پژوهشهای ادبی، شمارۀ ۲.
موریل، جان. (۱۳۹۲). فلسفۀ طنز: بررسی طنز از منظر دانش، هنر و اخلاق: ترجمۀ محمود فرجامی، دانیال جعفری. تهران: نشر نی.
همایون کاتوزیان، محمدعلی. (۱۳۷۶). دربارۀ طنز. ایرانشناسی، شمارۀ ۳.
https://srmshq.ir/ru3tk0
چاپ و انتشار جلد چهارم مجموعههای ارزشمند قصّۀ ضربالمثلهای کرمانی حاصل یک عمر تحقیق، پژوهش، تلاش خستگیناپذیر، ماندگار و در خور تحسین استاد فرزانه جناب آقای یحیی فتح نجات از چندین منظر حائز اهمیت است، اول اینکه قصه و شأن نزول این ضربالمثلها که ریشه در فرهنگ و اعتقادات و باورهای مردمان این خطّه از کشور پهناورمان دارند به قدری متنوع و دلنشین و گستردهاند که این قابلیت را دارند و میتوانند در صورت فرصت و انگیزه نگارنده حتی در این چهار مجلّد خلاصه نشده و به چاپ جلدهای پنجم و ... نیز برسند.
از منظری دیگر اهمیت گردآوری و ریشهیابی و علل کاربرد این زبانزدهای نغز و پرمعنا از آن جهت قابل توجه است که عموماً با بُنمایههایی از طنز و به شیرینی هر چه تمامتر (نه عتاب و خطاب و تحکّم) بیان و به مخاطبان تذکرات، هشدارها و نصایح مورد نظر را یادآوری و گوشزد میکردهاند آن هم در روزگاری که رسانهها و مکتوبات امروزی اعم از حقیقی یا مجازی وجود نداشتهاند که بعضاً حتّی رسانههایی چون مطبوعات و رادیو و تلویزیون و ... با وجود و حضور کارشناسان و متخصصان تحصیل کرده از درک و انتقال آنها به این زبان ساده و شیوۀ زیبا و تأثیرگذار عاجزند.
شاید بسیاری از ماها بعضی از این ضربالمثلها را شنیده و بارها به کار برده باشیم امّا از اتفاقات و ماجراهایی که موجب پیدایششان شدهاند بیخبریم و یا اطلاعات چندان کاملی را در اختیار نداشته باشیم.
طبیعتاً این آگاهی و دستیابی به پیشینه و آشنایی با این قصهها و علل به وجود آمدن این زبانزدها شیرینی و حلاوت و تأثیرپذیریشان را صدچندان خواهد کرد.
برای مثال بارها این ضربالمثل را شنیده یا بکار بردهایم که: پتّۀ طرف که اتفاقاً از صنایعدستی کرمان نیز هست روی آب افتاده و این بدین معنی است که دست طرف رو شده و ادعایش واهی و دور از واقعیت بوده است امّا اصل ماجرا و دلیل و نوع ارتباط این ادعای خلاف واقع با پتّه اینگونه روایت شده است که برای دوخت پتّه در دوران قدیم از نخ و ریس و پشم بسیار اعلایی که خودشان بافته و با رنگهای دستساز و گیاهی که خود میساختهاند رنگآمیزی میشدهاند که از دوام و کیفیت بسیار مطلوبی برخوردار بودهاند، خریداران حرفهای برای راستی آزمایی و مطمئن شدن از کیفیت مطلوب آن قسمتی از پتّه را به آب آغشته میکردند و اگر رنگها قاطی نمیشدند و به قولی پتّه رنگ نمیداد تقلّبی نبود و اگر عکس این قصّه اتفاق میافتاد و رنگها قاطی میشدند میگفتند پتّۀ طرف روی آب افتاده است و معلوم میشد که برای تهیه و دوخت این پتّه از مواد نامرغوب استفاده شده است.
در صفحه ۱۳۶ این مجموعۀ ارزشمند استاد ضربالمثلی بسیار زیبا و پرمعنا را با این مضمون آوردهاند: اوستای پمبه زن / پمبِتِه بزن / هر چی دیدی دَم نزن. هشدار و توجه به این نکتۀ مهم که هر کس باید سرش به کار خودش باشد و سرک کشیدن به کار و بار و زندگی دیگران و نقل کردن آنها کاری بسیار زشت و زننده است که نباید به آن مبادرت ورزید و قصّۀ این ضربالمثل را اینگونه نقل میکنند که در قدیم حتّی تا دو سه دهۀ قبل پنبهزنی و لحافدوزی شغل پردرآمد و نسبتاً مهمی محسوب میگردیده و استادان پنبهزن برای اینکه پنبههای صاحبخانه را بزنند و برای دوختن لحاف و تشک استفاده کنند وارد منزل صاحبکار شده و حتّی چند روزی نیز رحل اقامت میافکندند و ناخواسته در طول این چند روز در جریان بعضی اتفاقات روزمره ازجمله میزان ثروت، ارتباطات و بعضی روابط و حتی دعواهای خانوادگی و ... قرار میگرفتند و اگر خود یا شاگردانشان این موارد و اتفاقات را از منزل بیرون برده و برای دیگران نقل میکردند ریشسفیدان و بزرگان با بکار بردن این زبانزد پرمعنا و شیرین ترمزشان را کشیده و هشدار میدادند که انسان باید سرش به کار و زندگی خودش باشد و غیبت و خبرکشی کاری زشت و نکوهیده است.
عمر استاد دراز باد و سایه ایشان بر سر ما شاگردانشان تا دیگر باره حلاوت و شیرینی این ضربالمثلهای ماندگار و قصههای دلنشینشان را بچشیم و انشاالله ایشان برای آگاهی و آشنایی بیشتر نسلهای آینده چاپ جلدهای بعدی را نیز در دستور کار قرار دهند. تا باد چنین بادا.
https://srmshq.ir/mngh1x
والله نخ دادن و مُخ زنی از عهد باستان بوده و حالا حالاها خواهد بود! همسرگزینی و شوهر یابی سنت دیرین است.
از این قصه سی سالی گذشته. حالا یه وقت کاسۀ آش رشته را تزئین میکنی و با وسواس دور و برش را تمیز میکنی و وسطش را پر میکنی از پیازداغ و نخود عدس! چادر نازکی بر سر، یک دکمۀ بالای بلوزت را هم باز کنی یا نکنی توفیری نمیکنه! چون تا طرف در را باز کرد و هنوز نگفتی آش نذری! که میبینی نگاهش روی همان دکمه بالایی، سکته کرده! و پسر همسایه اصلاً نه آش میبیند و نه کاسۀ چینی گلمرغی!
اگر شاخکهای طرف مربوطه حساس باشد، به اندازۀ یک تار مو هم نخ بدهی، آنتنهاش میگیره! وگرنه جای نخ ابریشمی ظریف طناب و ریسمان سیس هم جلویش بیاندازی، آب از آب تکان نمیخورد!
حالا. طرفهای ما بجای کاسۀ آش بردن در خانۀ داماد آینده، دستهجمعی رفتند سید غریب آشپزان! ما و یکی دوتا خانواده دیگر را هم بهعنوان سیاهیلشکر دعوت کردند به همراهی. بساطی برپا شد تا پوزۀ همدیگر را درست وجب کنند! و معجزت سید غریب تازه مکشوف را به عینه ببینند که برای وصل کردن ظاهر شده، نه فصل! اون روزها یک دفعه سرو صدا بلند شد که در حاشیه شهر وسط باغهای پسته قبری یافت شده و حفرهای و جسدی که به قدرتی خدا بعد سالها تازهتازه، انگار کن جسد مومیایی رامسس دوم در اهرام ثلاثه!
جماعت تشنه هم هجوم آوردند. نه چهل کلاغ که کلاغها بدل شد به چهارصد کلاغ! از خاور و باختر، شمال و جنوب نیازمندان و مراد خواهان بار و بندیل بر پشت وانت و موتور و تراکتور و مینیبوس و دوچرخه حرکت کردند بهسوی سید غریب. کمکم دم و دستگاهی و صحن و حیاطی و در و در بندی. یکی از شیوخ شهر هم هی هیزم بر این آتش اشتیاق میریخت. زائران از اقصی نقاط استان و ولایات همجوار هجوم آوردند. نگاه کردن این جماعت نیازمند و درد کشیده و محروم هم دردآور بود چه برسد که شایعهای پیچید دربارۀ بیچارهای که نادان جاهلی رفته سر دیگر طنابی که به گردن داشته را بسته به ماشین جیپ مسافری و اون بنده خدا نادانسته شخص دخیل شده را روی خاک و خل کشیده! کل قصه دردناک و غمانگیز بود.
الغرض خام شدم و رضایت دادم کلهم اجمعین همراه شویم به مراسم آشپزان در صحن سید غریب و فتح باب آشنای دو خانواده عروس و داماد آینده. شاید خدا خواست و سنگی بر بافهای نهاده شد!!
آشپزان در سید غریب
فکر کردم حالا فال که نه ولی تماشایی هست! بچهها هم برای خودشان بدو بدویی میکنند و از محصور بودن در خانۀ شکستهبستۀ سازمانی ما ساعاتی میرهند. آبی زیر پوستشان نرود، چنگی زیر بالشان خواهند زد!
القصه رخش را زین و یراق کردیم و با خورجینی پر از اطعمه و اشربه و دخان تاختیم به سوی سید غریب که با این همه حواری از غُربت جسته بود! پشت سر راهنما که میرفتند برای سپاس مندی و نیاز نو! نصف آشپزخانه شان را بار کرده بودند. با فرش و فروش مفصل. برّه کشون بچهها بود تا توی صحن درندشت امامزاده یورتمه بروند. طفلکها!
گوشهای پلو جوشونی علم شد و دیگی که دوتای من توش جا میشد! آب هنوز قُل اول را نزده که رشته و مخلفات کلهپا شد توی دیگ عظیم. ظرف و ظروف ردیف آماده چیده شده. قابلمه بزرگ پر از نخود و عدس و خلالهای چغندر که از قبل آماده شده بود بغلدست طباخ! گوشهای هم بانوی چاق و چلهای پهن شده روی حصیر و خم شده روی تغاری هانمید! هی میسابید. هی میسابید! کشک مفصلی حاصل آمد. نو خواستگاران داشتند برای همدیگر پشت چشم نازک میکردند و یکدیگر را میپاییدند! ولی انگار پسره چندان بخاری نداشت یا رو نمیکرد. دوشیزهای که پدر و مادرش او را برای آن جوان رعنا لقمه گرفته بودند درسش را فوت آب بود. نرمنرمک خزید کنار پسره.!
ببخشید! شما هم مثل من امسال دیپلم میگیرید؟! ناقلا حتی خبر داشت ترم قبل پسرک چند واحد را انداخته! جوانک بادی به غبغب انداخت و گفت، من دانشجویم! ترم ۳. عجب! اصلاً معلوم نمیشه! من که دیپلم بگیرم امسال دیگه نمیخواهم درس بخوانم! میرم دنبال زندگی! اینجا که رسید کمی سرخ شد! و زیرچشمی پسره را پایید. یارو کلاً خودش را زده بود به خریّت! نم پس نمیداد! دخترک ادامه داد، درس چیه؟ آخرش که ما دخترها باید ازدواج کنیم و بچهدار بشویم! حالا چه فایده که... بحث داشت جا میافتاد و میافتاد توی جاده مستقیم مورد نظر والدین که یکی گفت، تخته بزنیم؟ بزنیم. حواسم رفت پی شش و بش و خونۀ افشار! نفهمیدم توافقی هم سر تعداد اولاد و اناث و ذکور بودنشان انجام گرفت یا نه!
عیال متحدۀ من هم گوشهای از کار را گرفته بود و سرگرم شده بود.
تازه از این صورتکهای مقوایی خریده بودم برای مانی که چهار سالی داشت. نقاب پلنگ صورتی بر صورت اینور و اونور میترپید! یک خانوادۀ دیگر هم جل و پلاسشان را نزدیک ما پهن کرده بودند. پیرمردی هم متکا گذاشته خوابیده بود و زنها داشتند بساط چای آماده میکردند. داشتم فکر میکردم جفت سه را چطور بازی کنم که فریاد نخراشیده و نق و نوق بچۀ هفت، هشت سالهای چرت همه را پراند. دیدم مانی گریهکنان میاد طرفم و همان پیرمرده عصبانی و لیچارگویان دنبالش! فریاد میزد بچهام را ترساندی بیپدر! هول کرده بچهام! الآن اگر غش کنه، کی جواب میده!؟ با این ریخت قناست! منم بودم میترسیدم! این بچه صاحب نداره؟ راه افتاده با این نقابش مردم را میترسانه!؟ نگو مانی رفته جلو پسرک و گفته: پخ! اونم گریهکنان رفته پیش حاجآقا. گفتم جناب این پسر شجاع نوۀ شماست یا نتیجه!؟ نخیر! پسر خودمه! گفتم خدا حفظش کنه. کلاس چنده؟ معلوم میشه از خونه هیچوقت بیرون نمیاد آدم ببینه! نترسه... حالا شما مال کدوم دهات اطراف هستین همشهری؟ در ضمن این بچۀ چهارسالۀ من پدر داره! ولی خداییش پدرش که من باشم عقل نداره! وگرنه بلند نمیشد هُلک هُلک بیاد سید غریب! میرفت پارکی، باغی، خیابانی قدم میزد، خونه مینشست کتاب میخوند، چند تا فیلم میدید، موسیقی گوش میکرد و... بقیه سرزنشها را البته به خودم کردم و از حاج آقا و توپ پُرش کناره جستم. حذر از دیوار شکسته! ندا رسید از همراهانش که حاج آقا سر پیری تجدید فراش کرده و با دمش گردو میشکنه که صاحب این دُردانه شده!
چهل سالی باید باشه که دیگر سید غریب ما را نطلبیده! حیف!
https://srmshq.ir/ocly8n
سید علی میرافضلی
گزارش مشکوک
تو مثل حادثه زود اتفاق میافتی
تو مثل سیب به دست چلاق میافتی!
اهمیت تخصص
در کتابخانههای ما
اهل فن کسی نبود
فن زیاد بود.
سردبیر
سبزیفروش مشتری روزنامههاست
و سردبیر مشتری سبزههای او.
وال در وان
نهنگ قصه ما
دلش به منظرهای دوردست میمانَد
شکوهمند و سترگ
ولی نشانی دریاچهاش
همین «وان» است
نهنگ قصه ما ظاهراً نمیداند
نهنگ هم باشی
شکارچی نهنگ این طرف فراوان است.
چه خبر؟
پاك گمراهمان كرد
تابلوها
ظاهراً گرد و خاك عجیبی است
آن جلوها.
دکتر یعقوب زارع- شهربابک
همچنان افزونِ بر مازاد مصرف میکنیم
عمر را مانند یک معتاد مصرف میکنیم
ماسک داریم و دهن بسته هوای پاک را
در هجوم ریز گرد و باد مصرف میکنیم
سالها جای دسر در سفرههای خانهمان
دود و آه و فسفر و فولاد مصرف میکنیم
بعد جراحی تلف شد گاو زرد اقتصاد
همچنان زین مرده باد آباد مصرف میکنیم
شدت این درد گاهی آنقدر سخت است که
هر دوایی را که هرکس داد مصرف میکنیم
شیوهی مصرفگرایی عادت اجداد ماست
ما از آن دوران استبداد مصرف میکنیم
غالب ارزاق ما با نرخ ارز دولتی است
ما چرا این همه را آزاد مصرف میکنیم؟
سهم نقدی را که از یارانهی شهریور است
پنج روز اول مرداد مصرف میکنیم
روح مرحوم ادیسون شاد گاهی وقتها
برقِ دزدی در حسینآباد مصرف میکنیم
میخ آهن میرود در سنگ آیا؟ هیچوقت
یا که در این شعرها فریاد مصرف میکنیم
اسماعیل ملایی عنبرآباد
ذکر آن دل که به دام سر مویت افتاد
جز توکلتُ علی الله نباید باشد
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
بعد هر چاه به جز چاه نباید باشد
عشق پیدا شد و عقل از سر ما خارج شد
که به یک تخت دو تا شاه نباید باشد
یا نباید غم جان داشته باشد یک مرد
یا دل مرد هوا خواه نباید باشد
سهم ما از تو به جز آه نباید باشد
جز همین حسرت جانکاه نباید باشد
همه جا صحبت بیرحمی و بیمهری توست
این همه شایعه، بیراه نباید باشد
شهر را ریخت به هم موی تو و ثابت کرد
مملکت دست رضاشاه نباید باشد
دولخنامه ۱
حمید نیکنفس
آدمی چون وا دهد پابندِ این اخلاق نیست
از فشار زندگی ناچار دولخ میکند
هر که از یک چیز میآید بدش، چون گفتهاند
پونه را وقتی ببیند مار دولخ میکند ...
پیرزالی قوّتو را خورد و آبی هم نخورد!
مثلِ دولت میرود در کار دولخ میکند
گرچه سیما هم اگر فرصت کند اینکاره است
فیالمثل در هشت و سی اخبار دولخ میکند
هفت شهرِ عاشقی را گشت و چون کارش گذشت
توی شهرِ عاشقی عطّار دولخ میکند
گشت ارشاد ار نباشد هر کسی میلش کشید
دم به ساعت میرود با یار دولخ میکند
رادیاتور چونکه باشد خرس حالی میبَرد
گاه وقتی میرود در غار دولخ میکند
گرچه بر این سفره هامان نفت هم کاری نکرد
با پیاز و نان جو صفّار دولخ میکند
بر سرِ دیوار و گر بالا نشیند مشکل است
چونکه از بالانشینی خار دولخ میکند
این عروس از بس که تعریفی است گر فرصت کند
تا بیاید داخل تالار دولخ میکند ...
قصه منصور هم البته جز افسانه نیست
هر که بالا میرود از دار دولخ میکند
اگزوز پیکانِ من گر پاره شد دولخ سراست
ارّه وقتی میکشد نجّار دولخ میکند
من که اعصابم به مُرغ آلوده شد، شرمندهام
بر لبانم دائماً سیگار دولخ میکند
خرمگس
مرتضی کردی
عمرم همه در حسرت عشقت الکی رفت
افسوس همه ثانیهها یَک به یَکی رفت
گفتند که داری موتوری سالم، اما
مالم همه در راه لوازم یدکی رفت
گفتم که کبابی به بدن میزنم و دل
با دست و لب فک و دهان پفکی رفت
مهتاب شبی با تو از این کوچه گذشتم
مهتاب شبی بی من از این کوچه تکی رفت
تأکید کنم البته در رابطۀ ما
خر شد دلم از بوسهای و با کتکی رفت
بیچاره دلم خرمگس معرکهات بود
آمد پی شیرینلبی و با اَتَکی رفت
امین رمضانی- رفسنجان
نانمان آجر که شد سیمان به رویش ریختند
تا درآمد کفرمان، ایمان به رویش ریختند
دردمان چون فاش شد فوری به فکر افتادهاند
اشکمان باریده شد٫ باران به رویش ریختند
گله را بردند گرگان رد پا تا گم کنند
واقواقی از سگ چوپان به رویش ریختند
تا مگر پنهان کنند این ننگ را قاجاریان
باز خون دیدۀ کرمان به رویش ریختند
حرف حق هر جا به مسند رفت بنشیند سریع
عدهای پیراهن عثمان به رویش ریختند
گرم اگر کردی تنورخانههای خلق را
آبی از گرمابه کاشان به رویش ریختند
قصه وجدان و خاک ای شیخ میدانی چه شد؟
این به زیر افکندهاند و آن به رویش ریختند
عبدالرضا حسینی - عنبرآباد
میگه نسلِ ما بهترین نسله
این همیشه براش یه جور اصله
سرشو مثلِ کبک کرده توو برف
تهش اما به رشتهای وصله
سیگارِ برگش اصلِ کوبایی
حکم میده خودش به تنهایی
آخر هفته هاش همیشه پُره
به همۀ شهر میگه شیش تایی
خودشو غرق کرده در فیدل
شعر میگه به شیوۀ بیدل
زنش از خوبای بالاشهره
منزلت داره خارج از منزل
دستبندای شیک میبنده
توی هر مجلسی نمیخنده
قهوه شو تلخِ تلخْ مینوشه
به اصولش همیشه پابنده
آره قر دادناشو باید دید
کله فر دادناشو باید دید
از اِهنّ و تُلُپ نمیافته
یقه جِر دادناشو باید دید
با منم خوبه اکثر اوقات
خَسی ام من براش در میقات
اشتباهی که میکنم میگه:
بِبَرم من کجا تو رو سوغات!؟
یه دوبِرمَن همیشه همراشه
یه جوره ناجوری خاطرخواشه
افتخارش اینه که این تحفه
روی مبلِ خانم نمیشاشه
رنگِ چشمش کبوده بیرنگه
خلق و خوی سگش یه ریز تنگه
مدعی ثبات و امنیته
خودش اما یه شاعرِ جنگه
از چریکای جبهۀ غربه
خلاصه اینکه عاشقِ حربه
محشره برقِ شوق تو چشماش
زور گنگش به جنگ میچربه
با فضای مجازی هم موجه
نسبت خونی داره با گوجه
عاشقِ فیلمِ فارسیه اما
در تعارض با فیلمای اوجه
دشمناش دوستای خونیشن
همۀ حسرت جوونیشن
دشمناش من به ضرسِ قاطع میگم
بهتر از دوستای جونیشن
مخلصِ شعر اینکه این بابا
برخلاف تمام باباها
اوجِ کارش اینه که می سازه
جملههای کثیف با زیبا