صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/749a06
در مقطعی بسیار متفاوت روزگار میگذرانیم، بین واقعیتهای موجود با آن همه آرزوها که در دل داشتیم شکافی عمیق به وجود آمده است و به نظر هم نمیرسد به زودی و راحتی قابل ترمیم باشد ایبسا از همین رو، همه چیز مهیا است تا گاهی با یک تلنگر به گذشتهای، شاید، نه چندان دور پرتاب شویم، به زمانهای که برای تغییر و گریز از آن و برای رسیدن به حال بهتر و خوشتر، چه رویاهای زیبایی که در سر نپروراندیم! چه رنج و مشقتی که نکشیدیم و چه جانهای عزیزی را که از دست ندادیم! امروز اما در رویای آرامش، رفاه و زندگی بهتر، اسیر کابوس روزمرگی و درماندگی شدهایم! روز و شبی نداریم که جز به حسرت و حیرت نگذرد. و چه چیز غمانگیزتر از اینکه در ناکامی حیرت را زندگی کنیم؟! که میگویند هر قدر آمال و آرزوهای ما بزرگتر باشد، دردی که از ناکامی میکشیم شدیدتر است.
اصولاً خاصیت همه انسانها این است که برای رسیدن به زندگی بهتر تلاش میکنند و کاملاً طبیعی است که بیش از هر چیز بهبود زندگی خودشان مدنظر باشد. از طرفی ذات انسان اینگونه است که از درد و رنج و سختی دوری و راحتی را جستجو میکند، اما ظاهراً باید در کنار فاکتورهای متعدد مسیر سختی طی شود تا به این خواسته بر حق برسد.
نارضایتی که امروزه جامعه را فراگرفته است، اگر تا دیروز در زیر پوست شهر جریان داشت حالا در سطح خیابان جاری است، در کنار پیکر نیمهجان برجام و حوادث و سوانح طبیعی که در کشور ما به شدت مخرب و ویرانگر است مثل سیل و زلزله و ... متأسفانه مشکلات اقتصادی مردم روزبهروز بیشتر و به تبع آن اعصاب و روان مردم آشفتهتر میشود که موجب بروز تنشهای بسیار، رفتار خشونتآمیز و برخوردهای فیزیکی و مهمتر از همه بیاعتمادی میشود. نمونهاش را بهوفور در سطح جامعه میتوان دید،که اگر هوشمندانه رصد و تدبیر نشود زخمهای بیاعتمادی عمیقتر شده و اندکاندک ما را از درون به واماندگی و درماندگی میکشاند و به قول صادق هدایت روحمان را از درون میخورد و به انزوا میکشاند و آن وقت به رسم عادت فقط زندهایم در حالی که زندگی کردن و زیبا زندگی کردن چیز دیگری است!
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
و غمانگیزتر از همه شکافی است که این روزها در بین مردم عادی شاهد آن هستیم، بر اساس نظرسنجیها حدود ۷۰ در صد مردم نسبت به هم بیاعتماد هستند و این اتفاق بسیار نگرانکنندهای است میخواهم بگویم وقتی مردم به دولت بیاعتماد میشوند حتماً ریشهاش در نوع عملکرد آنهاست اما بیاعتمادی مردم نسبت به یکدیگر اتفاق بسیار بدی است که جامعه را چند شقه میکند، رودررو قرار دادن مردم به هر دلیلی نتیجهای جز گسست جامعه ندارد و آنوقت است که به این گفته ویل دورانت میرسیم که: «یک تمدن بزرگ تا از درون منهدم نشود از بیرون مغلوب نمیشود.»
فراموش نکنیم در طول تاریخ همیشه خطاها و اشتباهات، شکستهای بزرگ و نابخشودنی به دنبال داشته است، در حالی که به مصداق اینکه «گذشته چراغ راه آینده است» میتوان از شکستها و ندانمکاریهای گذشته درس گرفت خطاها اگر جبران نشود جامعه را به سراشیبی سقوط میکشاند.
چرخه معیوب و منفعتطلب
- هر بار که سرمشق به مرحله چاپ و انتشار میرسد نگرانی و دلهره هم در کنارش از راه میرسد انگار با هم پیوندی دوستانه دارند! دلیلش هم متلاطم بودن بازار کاغذ و قیمت چاپ و نشر است. این که برای کاری که حالا یا به بنا به وظیفه و یا صرفاً از روی علاقه انجام میدهیم به هیچ روی نتوانیم طبق یک شاکله و ساختار اقتصادی منظم برنامهریزی داشته باشیم! حکایت تلخی است که سری دراز دارد! آنچه که بیقاعده و قانون در سیکل چاپ و انتشار یک نشریه میگذرد، از وضعیت نابسامان توزیع کاغذ و قیمت سرسامآور و نجومی و خارج از قاعده آن گرفته و یا زورگوییهایی که در قالب یک قانون مندرآوردی اجرا میشود همه و همه نتیجه مدیریت ناکارآمد و عدم نظارت است.
به طور مثال از لحظهای که چاپ مجله تمام شده و وارد دایره توزیع میشود تا رسیدن به کرمان و تحویل در باربری یا ترمینال، هر بار با افزایش قیمت روبرو میشویم، همه هر طور که دلشان بخواهد منفعتطلبی میکنند! همه چیز تحت تأثیر چرخه معیوب افزایش افسارگسیخته قیمتها قرار دارد و هر کس در هر لباسی میخواهد از جیب دیگران ضرر و زیان خودش را جبران کند! اعتراض هم که میشود پاسخی نمیدهند چون خیالشان راحت است که هیچ مرجعی رسیدگی نخواهد کرد!
این آشفتهبازار به نوعی دیگر در همه عرصههای فرهنگی رسوخ کرده و مثل موریانه به جان اهالی فرهنگ افتاده است، کتابفروشان، ناشران، مترجمان، همه از حضور افراد سودجو، از کپی کاران، از ناشران قلابی، مترجمان قلابی، از سودجویی، تقلب و فسادی که بازار چاپ و نشر را آلوده کرده است گلهمند هستند، در حالی که این عرصه توجه بیشتری میطلبد چراکه آثار فرهنگی به عنوان بخشی از هویت یک جامعه سالها ماندگار خواهند بود و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود.
با ادامه این روند، حق بدهید اگر هر بار، نگرانی ما بیشتر و امیدمان کمرنگتر میشود.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/4ouqmf
میخواستم درباره ایران امروز بنویسم. از اقتصاد و فرهنگ و سیاست. از اوضاع روز و تغییرات تا امروز. ترسیدم یأسآلود بنویسم یا امید واهی بدهم. در یکی دو گروه دانشجویی از دانشجویان خواستم وضعیت ایران امروز را در چند جمله توصیف کنند.
آنچه در ادامه میآید روایت دانشجویان سال آخر کارشناسی از وضعیت ایران است که بی کموکاست آورده شده است. تحلیل و تفسیر با شما.
دانشجوی اول: از نظر بنده وضعیت اقتصادی ایران در سالهای آینده بدتر از این هم خواهد بود به خاطر اینکه زمانی که مواد ضروری زندگی انسان در کشور چند برابر شده احتمالاً وسایل دیگر هم به صورت تدریجی در مدت کوتایی بالا خواهد رفت داشتن یک زندگی نسبتاً مرفع با داشتن یک شغل با یک حقوق ۱۰ میلیون هم کفایت نمیکند.
دانشجوی دوم: همانطور که مشخصه و ما شاهدش هستیم ایران از نظر اقتصادی وضعیت بیثباتی داره و هرروز افزایش قیمت و تورم رو داریم میبینیم که این تورم شدید باعث میشه که امید به آینده در جوانان کم بشه. ما در ایران با بحران کاهش ارزش پول روبهرو هستیم و جوانان ما با مشکل اشتغال روبرو هستند و همچنین درآمدها و تولید کاهش یافته که از این جریان میتوان بهعنوان رکود اقتصادی نام برد.
دانشجوی سوم: شعار جمهوری اسلامی ایران نه شرقی بوده و نه غربی، در صورتی که خلاف این شعار جمهوری اسلامی به اون عمل کرده و در ابعاد گوناگون شاهد اون هستیم، بعد از مرگ حاج قاسم سلیمانی اسراییل نفوذ خودش رو گسترش داده و به ترورهای گوناگون دست زده و این عامل باعث دلسردی مردم و از طرفی دیگر جمهوری اسلامی ایران که دارای منابع گوناگون درآمدی ازجمله نفت بوده و نسبت به سال قبل درامد نفتی ایران افزایش پیدا کرده اما سفره مردم کوچکتر شده و همین عامل باعث شده که دست به اعتراض بزنند و این عامل به نظرم جدای از تحریمها ناکارآمدی مدیران دولتی رو میرسونه اما کشور ایران دارای امنیت خوبی است و این امنیت قطعاً به خاطر شهدای گرانقدر ما بوده و نسل جوان بیشتر به نقش شهدا پی بردهاند، چشمانداز خوبی برای آینده ایران از دیدگاه خودم نمیبینم چون نسبت به گذشته ضعفهاش آشکار شده و سفر آقای پوتین به ایران در تاریخ ۲۸ تیرماه باعث افزایش فشار تحریمها علیه جمهوری اسلامی خواهد شده و تحریمها بیشتر به ضرر مردم و دولت است.
دانشجوی چهارم: اوضاع اقتصادی ایران در حال حاضر بسیار آشفته است و هیچکس توان درست کردن آن را ندارد
به این دلیل که ما یک مسوول دلسوز نداریم و همه فقط فقط به فکر منافع خود و آشنایان خود هستند و هر کس به پست و مقامی برسد اول به فکر خود هست.
دانشجوی پنجم: اوضاع اقتصادی در ایران ثبات ندارد نوسانات قیمت ساعتی و یا حتی دقیقهای شده است اگر کالایی را الآن نخریدی ساعت بعد و یا روز بعد باید با قیمت بیشتری آن را بخری و همه چیز را به برجام گره زدهاند حالا آنکه برخی هیچ ارتباطی به تحریم و برجام ندارد
از نظر امید به زندگی هم اصلاً با وجود گرانیها زندگی برایمان باقی نمانده که امیدی باشد یا نباشد جوانی که نتواند حداقل امکانات را داشته باشد آیا میتواند زندگی داشته باشد ...؟؟؟؟
دانشجوی ششم: امید به آینده در بین ایرانیان روزبهروز داره کمتر میشه و اصلیترین علت این مشکل هم مشکلات اقتصادی است.
دانشجوی هفتم: همانطور که مشخصه و ما شاهدش هستیم ایران از نظر اقتصادی وضعیت بیثباتی داره و هرروز افزایش قیمت و تورم رو داریم میبینیم که این تورم شدید باعث میشه که امید به آینده در جوانان کم بشه.
ما در ایران با بحران کاهش ارزش پول روبهرو هستیم و جوانان ما با مشکل اشتغال روبهرو هستند و همچنین درامدها و تولید کاهش یافته که از این جریان میتوان به عنوان رکود اقتصادی نام برد.
دانشجوی هشتم: امنیت کشور درسته مدیون شهدا هستیم ولی چه فایده که خون شهدا رو به خاطر بیلیاقتی بعضی از مسولین کشور پایمال میکنند بله کشور از لحاظ امنیتی بسیار بالاست ولی امنیت مردم از نظر روحی روانی اصلاً بالا نیست.
دانشجوی نهم: از لحاظ فرهنگی روزبهروز به جای اینکه رو به پیشرفت باشیم در حال عقبماندگی هستیم جوری که قیمت کتابها به جای اینکه پایین بیایند تا تسهیل در سواد یادگیری جوانان باشد روبه افزایش هستند و روزبهروز موجب دوری جوانان شود به سمت خواندن کتاب.
دانشجوی دهم: درسته ما مدیون شهدا هستیم و همین ناکارآمدی مدیران باعث شده دشمنان امیدوارتر بشن تا جایی جنگ روانی بیشتری به راه بیندازند و از طرفی مردم دلسرد شدن و دشمان دارند از این موقعیت استفاده میکنند و از طرفی دولت سرکوب خودش رو گسترش داده این سختگیری دولت به ضرر خود دولت است.
دانشجوی یازدهم: با رونق توسعه فرهنگی و پشتکار جوانان راه و چارهای اندیشید به سوی اقتصاد کشور مثل گذشت و ایثار نسبت به همنوعان.
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/z9sq4m
واقعیتهای درهمتنیدهای از خوب و بد، چهره ایران کنونی ما را ساختهاند. وقایع اسفناکی چون گرانیهای روزافزون، افزایش بیکاری و عواقب شوم مترتب بر آن و اقمار فاسدی چون گسترش دزدی، کمبود و بلکه نبود آرامش و آسایش و مانند اینها را همه میدانند و به گمانم دوباره گفتن آن همه ضرورتی ندارد جز افزایش افسردگی در مخاطبی که امید به آیندهاش را روشن نمیبیند.
باری به هر حال و در کنار آن، در لایههای پنهان و در میان نسل جوان امیدهای زیادی است که بیتردید آینده وطن را درخشان میسازند و هماکنون نیز اگر برنامهریزان و مدیران به تواناییها و استعدادهای این گروه از هموطنان توجه کنند، توجهی هرچند حتی در حد گوشه چشمی به آنها داشتن، همین جوانان میتوانند به ساخت وطن یاریهای گرانقدری داشته باشند؛ اما متأسفانه خیلی کم هستند کسانی که به جوانان بها بدهند و برای آنها ارجوقرب قائل باشند. نمونهای از چنین روش نیک و پسندیده را در نشریه «سرمشق» شاهد هستیم. جوانها در قسمتهای مختلف مسئولیتهایی عهدهدار میشوند و عموماً میکوشند تا مسئولیت خویش را به خوبی پیش ببرند.
چنین روشی میتواند تعمیم بیابد و به عرصههای مختلف مدیریتهای گوناگون کشانده شود. متأسفانه سرمایه بزرگی که همانا انبوه جوانان تحصیلکرده و دارای طرح و برنامه، به عقب رانده شدهاند و موقعیتها و مقامها، سالهای مدید در تصاحب کسانی باقی میماند که گاهی وقتها حتی اندک مطالعه یا دریافتی از مسئولیتی که بر عهده گرفتهاند، ندارند.
بدیهی است که افزون بر گرانیهای مشهود، بحرانهای فراوان دیگری نیز در کشور جریان دارد، مانند بحران آب و تهی شدن سفرههای زیرزمینی، بحران ریزگردها، بحران ترافیک و رفت و آمد در شهرهای بزرگ، بحران مسکن و مانند اینها.
بنا به آن چه همه دیده و شنیدهایم، مسئولان و مدیران سالهای مدیدی است که فقط با وعده و وعید روزگار مردم و هموطنان را به هیچ گرفتهاند. همچنین بارها در نشریات رسمی هشدار داده شده است که این بیاعتناییها و همه چیز، تمام مباحثی را که با زندگی روزمره مردم مرتبط است، سرانجام خشمی متراکم را به وجود میآورد که عبور از آن خشم دامان گستر و فراگیر به سادگی ممکن نیست.
همه میدانیم که ایران به کشور چهارفصل مشهور است و دارای منابع و معادن زیادی است که بهرهمندی درست و در جهت رفاه عام، میتوان به شرط مدیریت صحیح، زندگی خوب و آرام، بینگرانی نسبت به آینده خود و اقوام و آسایشی که شایسته مردم کشوری ثروتمند است به وجود آورد.
ایران، سابقه قدیم و قوی در تمدن و فرهنگ جهان دارد. نامهای کوروش و داریوش هنوز هم در تاریخ ایران و جهان نامهایی نیک محسوب میشوند. داریوش با ایجاد راههای مواصلاتی نبوغآسا، توانسته بود که در امپراتوری وسیع هخامنشی شهرها و از آن طریق تجارت و رونق اقتصادی را به وجود آورد و برای اینکه در تمام امپراتوری یک واحد پول وجود داشته باشد، دستور به ضرب سکهای با عنوان «دریک» داده بود که دینار و درهم باز ماندهای از همان تلفظ است. داریوش همچنین اولین مهندسان و حفاران کاریزها را به مصر برده بود که از آن طریق حفر قناتها به کشورهای شمال آفریقا نیز کشانده شد. بدیهی است که به این طریق، کشاورزی و دامداری رونق میگرفت و باز هم بدیهی است که داریوش از مشاوران هوشیار و توانمند بهرهمند میشد.
باعث تأسف است که به بعضی از مدیران و مسئولان باید یادآور شد که در شیوههای مدیریت به بیش از دو هزار و پانصد سال قبل رجوع کنند تا دیگر شاهد نابودی بیشتر کشاورزی، تجارت، اقتصاد و مانند اینها نباشیم.
الآن که این مطلب را مینویسم، روز غدیر خم است و امام اول ما شیعیان فرمایش بسیار برجستهای دارد که در مباحث روانشناسی اجتماعی در خور دقت فراوان است. ایشان میفرمایند که اگر از دری فقر وارد شود، ایمان از در دیگر بیرون میرود.
همچنین: هیچ کاخی نیست مگر آن که کوخی در کنارش ویران شده باشد.
اما موضوع عجیب این است که این نوع نگاهها، کنار گذاشته شده است و به نظر میآید که ملت به حال خود رها شدهاند.
شکی نیست که در میان مدیران اشخاص دلسوز مردم و وطن هم هستند، کسانی مانند مرحوم سیدمحمود دعایی که پیوسته میکوشیدند حقی پایمال نشود و از این نوع مدیران هنوز هم میتوان سراغ گرفت و نشان داد.
اما به گمان من ایران کنونی، بیش و پیش از هر چیز محتاج به روراستی، صداقت و آشتی میان همگان است.
https://srmshq.ir/971036
آینده برای ما چیزی بود مبهم، خیلی نزدیک و در عین حال بسیار دور. همواره میخواستیم فراسوی روزگار حالمان را بر اساس آرزوهای بیانتها تصور کنیم و یکی از موضوعهای انشانویسی در سه ثلث امتحانات (۱) همیشه به عنوانِ «شغل مورد علاقه شما در آینده چیست؟» اختصاص داشت. برای پیدا نمودن پاسخ درست به این موضوع و نوشتن متنی بهدردبخور که شایسته کسب نمره خوب از معلمین دبستانم باشد بارها به افراد محبوب و تأثیرگذار دوروبرم فکر کرده بودم، پدرم بهعنوان اولین فرد در ردهبندی دوستداشتنیهای عمرم بعد از مادر، در بازار کرمان دکان لحافدوزی داشت و در کنارش بستههای سنگین و بزرگ پنبه را که با استفاده از پوششی گونی مانند و حلقههای سیم به هم تابیده شده به شکل مکعب مستطیلهای حجیم درآمده بودند را در مغازهاش میفروخت، ساعتهای زیادی از عمرم را در کنار او نشسته و به سوزن بزرگی که در دست میگرفت و حرکات سریع انگشتانش که لحافهای رنگارنگ و زیبا را با نقش و نگاری زیبا و بیبدیل میدوخت نگاه کرده بودم، همیشه از طراحی نوآورانۀ وی بر روی نقش و نگار هر لحاف شگفتزده میشدم و قدرت تخیل پدرم در آفرینش این همه خطوط و اشکال هندسی زیبا و پرتکرار که با ادغام در یکدیگر در هر اثر نقشی جدید را میآفریدند لذت میبردم. هر زمان که برای شروع کار وضو میگرفت میدانستیم که در آن روز یا لحاف و تشکی برای عروسی دو زوج عاشق و در آستانه ازدواج میدوزد و یا برای نوزادی که یک خانواده چشم به راه آمدنش بودند در تدارک آمادهسازی و دوخت پارچه بود، در انتهای کار همیشه به یادگار در گوشهای از آستر لحاف با خطی خوش این کلمات را به یادگار مینوشت: «عملِ یدالله». از زیبایی خطش و مقایسۀ آن با شیوه نوشتن عجولانهام شرمنده بودم و برایم بسیار عجیب بود که چگونه با کمتر از شش ماه رفتن به مدرسه آن میزان از سواد را برای باقیمانده عمرش به ارمغان برده بود. در سالیان پایانی عمرش برای اولین بار داستان شگفتانگیز زندگیاش را از سیر تا پیاز تعریف کرد و خجالتی همیشگی را برایم بجا گذارد که چگونه نسبت به گذشته این قهرمان زندگیام تا به این حد در طی سالیان طولانی غافل مانده بودم، شاید روزی از قصۀ پر از غصه، رنج، امید و رستگاریاش برایتان نوشتم. باری در آن ایام کودکی هنوز علیرغم علاقۀ بسیاری که به او داشتم به ادامه دادن شغل وی علاقهای نشان نمیدادم، سختی کارش، ساعات طولانی حضورش در دکان برای اتمام هر سفارش و دردهای همیشگی کمر و انگشتانش من را آزرده میکرد هرچند که از بابت وجود دستان پینه خورده و زبر او که در زمان نوازش من و همچنین پاسخ مساعد دادن به درخواستم برای خاراندن پشتم بهواسطۀ آنها لذتی عمیق میبردم بسیار خشنود بودم اما خودم تمایلی به تغییر نرمی کفِ دستانم را نداشتم. شاید علتِ اصلیاش زحمت زیاد مادرم برای طراوت پوست دست و صورتم بود که اکثر مواقع در فصول سرد سال به دلیل سوز و سرمای بیش از حد و لجبازیم در نپوشیدن دستکش به تَرَکهای بسیار که گاهی حتی به زخمهای کوچک و دردناک تبدیل میشدند میانجامید و او را مدام مشغولِ مالش گلیسیرین (۲) چرب و نهچندان خوشبو بر روی بدنم میکرد، برای اولین بار در سالهای آغازین دهه پنجاه شمسی نسل جدید و نوظهوری از کِرِمهای مرطوب کننده خارجی با نام «کامئو کرم» وارد مغازههای شهر شد که در قیاس با روغنهای گیاهی و طبیعی معمول عطر و بویی بهشتی برای ما داشت هرچند که بهواسطه ترکیبات ساخت که مناسب برای کشورهای اروپایی بود و تا حد زیادی بعد از استفاده پوست را برنزه میکرد چهره و دستهایمان را تا ساعتی به سیاهی بسیار بیشتر از رنگ واقعی آنها در حد حاجیفیروزهای خیابانی ایام عید ارتقا میداد، یکی دو سال بعد با ورود کرمهای جدید «نیوآ» محصول کشور آلمان غربی در پوشش قوطی فلزی آبی تیرهرنگ که بهصورت سوغات و هدیه از دوستان خانوادگیمان که در بندرعباس ساکن بودند به دستمان میرسید به درجه بالاتری از کیفیت و زیبایی دست یافتیم و مشکل تیرگی پوست هم بعد از استفاده از این محصولات محافظتی به حداقل رسید.
با منتفی شدن انتخاب شغل پدر برای آینده مجبور بودم به گزینههای دیگری فکر کنم، این امر یکی از دلنگرانیهای روزمرهام و در رده یکی از مباحث اصلی صحبت با دوستانم در زمان رفت و برگشت به مدرسه و زنگهای تفریح بود، «رضا» که انگار از زمان بریده شدن بند ناف تصمیمش را برای شغل آینده گرفته بود، خمیرگیری دکان پدری! میتوانست در خصوص اهمیت این کار و میزان غیرقابلتصور مهارت و تخصص مورد نیاز برای انجامش ساعتها حرف بزند و به هیچ وجه برخلاف نظر ما ارزش این کار را کمتر از شاطرِ نانوا نمیدانست، البته او هم در باطن آرزوهای خودش را برای شغل دلخواه در سر میپروراند، یک بار برایم تعریف کرد که بسیار علاقمند است تا در یک فیلم سینمایی در برابر «بروس لی» حضور داشته باشد و از او کتک بخورد! دلیلش را هم این موضوع میدانست که در یکی از فیلمهای این کونگفو کار نامدار به نام «راه اژدها» هنرپیشهای را دیده بود که بشدت توسط وی مورد ضرب و جرح قرار گرفته و کشته شده بود اما بعدها مجدداً تصویر او را در یکی از نقشهای اصلی در یک فیلم دیگر بر روی پرده سینما دیده و همین امر رضا را از درست بودن استنباطش مطمئن میساخت.(۳)
صمیمیترین دوستم «مهدی» تصمیم مشخصی برای آینده نداشت هرچند که در انشاهایش از آرزوی خود برای دکتر شدن مینوشت اما به من اعتراف کرده بود که این متنها را خواهر بزرگش «اشرف» برای او مینویسد و خودش از دیدن خون و زخم وحشت دارد، یک روز عصر زمانی که به عادت روزهای دیگر تابستان پس از بازی بسیار در کنار باغچه زیبای خانهشان در زیر سایۀ درخت نسترن دراز کشیده بودیم برایم گفت که میخواهد وزیر نفت شود، با توجه به اینکه پدرش در شرکت پخش فرآوردههای نفتی کار میکرد این امر چندان عجیب و غریب نبود اما در دیماه همان سال (۱۳۵۴) به دنبال گروگان گرفته شدن وزرای نفت کشورهای نفتی عضو سازمان «اپک» در شهر «وین» توسط تروریست مشهور «کارلوس» و تصمیم وی مبنی بر قتل «جمشید آموزگار» وزیر نفت ایران که در آن زمان ریاست این سازمان را نیز بر عهده داشت، مهدی از تصمیمش منصرف شد و به من گفت که میخواهد نجار شود! دیگر بچهمحلهای همسایه هم در حال و هواهایی مشابه بودند و با تردید از مشاغل آیندهشان حرف میزدند، از صاحبدکان مکانیکی گرفته تا آمپول زن و پاسبان شدن و کارمندی ادارات دولتی. مورد اخیر برای خودم هم جذابیت داشت، از لباس پوشیدن رسمی مدیر و معلمین و ناظمهای دبستان بسیار لذت میبردم، هرچند که پدرم نیز همیشه کتوشلوار میپوشید اما کراوات زدن این گروه برایم بسیار جالبتوجهتر بود، از دیگر سو احترام فوقالعادهای که این قشر در جامعه داشتند نیز مزید بر علت بود و به جرئت میتوان گفت که در هر محلهای حضور یک فرد فرهنگی و یک نفر مأمور شهربانی تا حد زیادی به اعتبار آن منطقه میافزود، در این میانه آقای «یاسایی» مدیر دبستان برایم ابهت و عظمتی ورای تمامی انسانهای روی زمین البته بعد از «رستم» و «بروس لی» را داشت، همواره کت و شلوارهای تیره به رنگهای قهوهای سوخته و سرمهایرنگ با پیراهنهایی متناسب با آنها و کراواتهایی که طرح راهراه داشتند میپوشید و با خودروی ژاپنی «داتسون» قهوهایرنگ آخرین مدلش زمانی که وارد حیاط مدرسه میشد همزمان شیفتگی و هراس را برایمان به ارمغان میآورد، یکی از آرزوهایم در آن حال و احوال کودکی سوار شدن بر چنین خودرویی بود هرچند که پدرم در اشتیاق خرید ماشین «پیکان» ایرانی بود.
در جستجوی شغل آینده حتی به سه داییام نیز فکر کرده بودم، «احمد»، «مختار» و «ماشاالله»، برادرانی با روحیات و اخلاقی متفاوت و تنها در یک زمینه مشترک، نام همسران آنها همگی «ایران» بود! مختار بهعنوان برادر وسطی آدمی بود کمحرف و میانهرو که در کار فرش بود و تا حد امکان از درگیر شدن در مسائل خانوادگی خودداری میکرد، زودتر از برادر ارشدش در هفده سالگی عاشق برادرزاده پانزده ساله صاحب کارش شده بود و زندگی دوستانه و عاشقانهای را با همسرش ادامه میداد، هنوز هم پس از گذشت ۵۵ سال از ازدواج او بانوی خانهاش را «رفیق من» مینامد، ماشالله بهعنوان کوچکترین پسر محبوب پدربزرگ و مادربزرگم بود و بهجز علاقۀ بسیار به خوردن سیبزمینیهای پخته شده در زیر ذغال گداخته که در پخت آن مهارت داشت از هرگونه اشتیاق دیگری بهویژه در خصوص کارکردن تهی بود و یک بار اقدامش برای ثبتنام در مدرسه افسری هم با فرار وی در پایان هفته سوم از پادگان و عدم برگشت به محل خدمت و درنهایت با پرداخت خسارت مالی هنگفتی از سوی پدربزرگم به ارتش ختم به خیر شده بود، در آن زمان وی پس از یک دوره عاشقی با همسرش ازدواج کرده بود و بهناچار بهعنوان راننده با تاکسی خریداری شده از سوی پدرش در روز یکی دو ساعتی کار میکرد و بهسرعت به خانه برمیگشت. جذابترین داییم در این میانه احمد بود، پسر بزرگ خانواده که در قیاس با دو برادر کوچکترش قیافهای بسیار جذابتر و بدنی ورزیده داشت، همواره کت و شلوارهایی به رنگ سیاه با خطهای نازک سفیدرنگ و یا برعکس آن سفید با خطوط باریک سیاه میپوشید و بشدت مراقب پارافین زدن به موهای پرپشت و براقش بود. کفشهای ورنی درخشان به رنگهای سیاه یا سفید بسته به لباسش استفاده میکرد و به شدت مردمدار، رفیقباز و خوشمشرب بود. یکی از اولین خاطرات کودکیم شاید در سن سه یا چهار سالگی مربوط به همراهی با او و بردن من به کافهای در ابتدای خیابان «مادر» در میدان «مشتاقیه» بود که در آنجا من را با صدای بلند و با لفظ «آقا» به دوستان بیشمارش معرفی نمود و در ساعات طولانی حضورش در آنجا و عیش و نوش با رفقا برایم بستنی حصیری و فالوده کرمانی گرفت. عاشق سینما رفتن و گوش دادن به ترانههای ایرانی بود، گرام بزرگ با بلندگوی شیپوری شکل آلمانی داشت که با آن به مجموعه صفحات متعدد خود گوش میداد و به نصایح مکرر مادربزرگم که او را از این کار منع میکرد نیز وقعی نمیگذاشت، علیرغم این که همچون پدرم شغل لحافدوزی را برگزیده بود اما همواره از کمکخرجیهای پدربزرگم بهره شایانی میبرد و به آرزوهای نامحدودش جامه عمل میپوشاند، در جمع خانوادگی همیشه صحبت کارهای پیشبینی نشده و گاهاً خودخواهانۀ وی بود، زمانی دور در اوایل جوانی به دنبال حضور در اجرای حضوری مشهورترین خواننده آن زمانه به نام «مهوش» که به کرمان آمده بود چنان دل در گرو عشق این شهره زمانه سپرده بود که پنهانی با فروش یکی از املاک پدربزرگم و با جیبی پر از پول در پی این بانو به پایتخت رفته بود و سرانجام به وصال یار رسیده و پس از دو ماه با تمام شدن دارایی و دلتنگی برای خانواده دوباره به زادگاهش بازگشته بود، هر زمان که در جمع خانوادگی از این اتفاق سخن گفته میشد از مرگ نابهنگام و دلخراش این خواننده در ۲۶ دی ۱۳۳۹ در اثر سانحه تصادف به تلخی یاد میکرد و از صفای باطن وی سخن میگفت. از علاقمندان فیلمهای ایتالیایی بهویژه ژانر فانتزی و قهرمانانه هرکولی بود و محبوبترین هنرپیشه در بین مردان به دید وی «ایلوش خوشابه» ایرانی بود که در دهههای پنجاه و شصت میلادی در چندین فیلم سینمایی در نقش قهرمانان باستانی یونان حضور پیدا کرده بود.(۴) چندین پوستر قدیمی از فیلمهای وی را در گنجه لباسش نگه میداشت که از میان آنها «ولکان خدای جنگ» و «مبارزات علیبابا» را هنوز به یاد میآورم. روزی به من گفت که وقتی بزرگ شدم نگهداری از آنها را به من خواهد سپرد و شاید همین صحبت بذر عشق و علاقه به سینما و فیلم را در دل کودک پنج سالهای چون من کاشت. او علاقۀ خاصی به «جینالولو بریجیدا» هنرپیشه زن ایتالیایی داشت و یکی از ناکامیهای زندگی در دوران جوانیاش را ملاقات نکردن او در سفر به ایران در بهار سال ۱۳۴۲ میدانست هرچند که در سفر دوم وی به کشورمان برای حضور در جشنواره بینالمللی فیلم تهران در سال ۱۳۵۳ به تهران رفته بود و در صف مستقبلین در فرودگاه جینا را از نزدیک دیده بود. احمد با وجود تمامی این خصوصیات منحصربهفرد اخلاقی از جنبهای دیگر هم برایم متفاوت و بینظیر بود، عاشق سفر کردن و بهویژه تجربه نمودن مسافرت به کشورهای خارجی بود، تبلیغات مربوط به تورهای گردشگری اروپا و آمریکا را از روزنامهها جدا میکرد و برایمان از جاذبههای جهان حرف میزد. این تعاریف سبب شد برای اولین بار عاشق کتاب قدیمی درسِ جغرافیای ناصر برادر ارشدم شوم، از دیدن نقاشیهای بیشمار و زیبای این مجلد بسیار لذت میبردم و یکی از آرزوهایم برای باسواد شدن خواندن متون همین کتاب بود، بهجرئت میتوانم بگویم که در کلاس دوم دبستان مشخصات تمامی کشورهای نام برده شده در آن را به ذهن سپرده بودم و در زمان صحبت با داییام با گفتن نکاتی از مقاصد گردشگری دلخواهش وی را بر سر ذوق و شوق میآوردم. در سال ۱۳۵۵ زمانی که در کلاس سوم دبستان بودم آگهی تبلیغاتی را که از روزنامهای چیده بود به من داد و وعده داد که یک روز تمام سرزمینهای یادشده در آن را با هم خواهیم دید، این بریده روزنامه وعده بازدید ۴۴ روزه دور اروپا با عبور از ۱۴ شهر مشهور و تاریخی را به قیمت ۸۵۹۹ تومان میداد، رقمی نسبتاً زیاد در آن روزگار که در قیاس با درآمد ماهانه بین ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ تومانی پدرم که برای امورات خانه بیش از حدِ کافی هم بود خود را قابل توجه نشان میداد، جرقه سفر هوایی در آن روز در ذهنم زده شد و من شغل مورد علاقهام را یافتم، خلبان هواپیما و ترجیحاً طیاره جنگی. روز بعد در زمان استراحت مابین دو نیمه بازی فوتبال در زمین خاکی نزدیک خانهمان از شوق و ذوقم برای داشتن این شغل برای دوستانم گفتم و از وحشت همیشگیام نسبت به ارتفاع سخنی بر زبان نراندم، در روزهای بعد مادرم هراسان و متعجب متوجه بالا رفتن وقت و بیوقت من از نردبان و رفتن به پشتبام خانه بود، با هیجان بسیار در حالی که وحشتم را مخفی میکردم بر روی لبه دیوارهای منزل راه میرفتم و سعی میکردم با حفظ تعادل و آرامش به پایین نگاه کنم تا کمکم ترسم بریزد، در یکی دو روز بعد متوجه تخلیه چند ماشین شن در مجاورت دیوار همسایه دیوار به دیوارمان «حاج علی» شدم که قصد مرمت آجرکاری حیاطش را داشت، از این فرصت هم استفاده کردم و با تصور خود در نقش چتربازی که از درون هواپیما به بیرون میپرد بیمهابا خودم را از روی پشتبام به روی شنها میانداختم این حرکت قهرمانانه ادامه داشت تا روزی که همسایۀ وحشتزده متوجه این فعالیت نامقبول شد و با داد و فریاد و اطلاعرسانی به والدینم برای همیشه من را از این تفریح نوآورانه محروم ساخت...
ادامۀ این مطلب را در شماره ۵۹ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید