فرهنگ‌عامه

کاووس سلاجقه
کاووس سلاجقه
فرهنگ‌عامه

برای بررسی فرهنگ سنت‌گرا یا فرهنگ نوگرایی در میان مردم (فرهنگ‌عامه) ناگزیریم در آغاز به تعریفی کوتاه از این دو بپردازیم.

سنت؛ در فرهنگ فارسی دکتر معین ۱_راه، روش، شیوه، عادت، ۲_شیوۀ رفتار و عادت‌های پیامبر و پیشوایان را در پیش گرفتن است که در این معنای دوم نام بزرگ‌ترین گروه مسلمانان در میان مذاهب مسلمانی نیز هست. ولی آن چه در این جا به بررسی آن می‌پردازیم، هرچند تا حد زیادی همان معنای راه و روش و حتی بر شیوۀ رفتار گذشتگان بودن را با خود دارد ولی بیش‌تر به عنوان یک مکتب اجتماعی، فلسفی، ادبی، هنری مورد توجه است. در این معنا، سنت برابر با واژۀ کلاسیک یا مکتب کلاسی سیزم اروپاییان قرار می‌گیرد؛ که به ویژه در ادبیات و هنر و برخی جنبه‌های زندگی اجتماعی حتی پس از دوران رنسانس و دگرگونی همه جانبه در اروپا، به ویژه در ایتالیا و فرانسه، باز هم طرفدارانی دارد و بسیاری آن را راهکار خویش می‌دانند. ولی از نظر فکری و رویکرد اندیشه‌های نو، دیگر آن نگاه سنت‌گرایانه در مسائل اجتماعی و موارد دیگر تا حدی رنگ می‌بازد ولی از نظر تاریخی یک دورۀ تاریخی وسیع از تاریخ جهان را در برمی‌گیرد که نگاه یک سویه و جزمی به همۀ امور جهان بر اندیشه‌ها حکم می‌راند. در اروپا که نماد غرب آن زمان است و بعدها در آمریکا که به کلی غرب شمرده می‌شوند، این نگاه سنت‌گرایانه تا مدتی بر امور اجتماعی، اقتصادی، هنری، ادبی، سیاسی، فلسفی و... وجود داشته است. ولی در برخی کشورهای دیگر به ویژه در آسیا و افریقا، به دلیل پشت سر نگذاشتن دورۀ روشنگری، این شیوه تا سده‌های بسیاری پس از اروپا و حتی هنوز هم ادامه دارد. نکتۀ دیگر آن‌که وقتی از یک روش یا چگونگی رفتار و کردار اجتماعی، اندیشگی، سیاسی، ادبی و هنری و فلسفی سخن می‌گوییم، باید به تأثیر شگرف آن بر همۀ زمینه‌ها و پایه‌های زندگی نیز توجه داشته باشیم و تأثیری که بر زیرساخت‌های فکری و چگونگی نگرش انسان‌ها نسبت به خویش، پیرامون، وجهان دارد؛ و همین درهم تنیدگی و آمیزش جهان‌بینی و جنبه‌های گوناگون زندگی و نگاه انسان‌ها نسبت به خویش و محیط و حاکمان و آینده است که موضوع را مهم می‌سازد.

هرکدام از شیوه‌های نگرش به امور و چگونگی اندیشیدن در پیرامون زندگی و مسائل هم پیوند با آن، ناگزیر ویژگی‌های خود را پیدا می‌کند. در نگاه سنت‌گرایانه (کلاسی سیزم)، معمولاً یک ثبات حاکم است. این ثبات یا خشک نگری در تغییرناپذیری هرآن چه هست، یکی از ویژگی‌های این‌گونه نگاه به جهان و امور آن است که خود، نگاه پرسشگرانه و انتقادی را از انسان می‌گیرد؛ و دیگر پدیداری یک‌سویه نگری در ساختار فکری است که به جانب‌داری بدون دلیل از هر چیز منطقی یا غیرمنطقی می‌انجامد و خود، سبب‌ساز ناروایی و نادرستی در همۀ جنبه‌های زندگی فردی و اجتماعی می‌شود. در چنین شیوه‌ای از نگاه و جهان‌بینی جامعه و انسان‌ها به ناگزیر از زمان بازمی‌مانند، نیازهای زمان را احساس نمی‌کنند و خود را همراه با ضرورت‌های زمانی و جهانی دگرگون نمی‌سازند. در نتیجه هنگامی چشم می‌گشایند که در زمینه‌های بسیاری عقب مانده‌اند. چون این گذشته‌گرایی راز و رمز پویایی و کنجکاوی را از انسان و جامعه می‌گیرد. در آثار حماسی جهان به بخش‌هایی برمی‌خوریم که ماهیت آن در واقع رویارویی دو نسل است، از نگاه جامعه‌شناسی همواره در درازنای زمان‌ها، در میان نگاه جهان‌شناسانۀ نسل‌ها، تفاوت یا تفاوت‌هایی بوده است ولی چرا نتیجۀ این رویارویی یکسان نیست، خود پرسشی است؛ که اگر امکان بررسی آن در این مقاله نباشد، به ناگزیر در مقاله‌ای دیگر، آن را به بررسی خواهیم نشست.

مدرنیته اما واژه‌ای است در معنای نو، جدید، تازه، هر چیز نو پدید آمده، چنان که ما در برابر این واژه برای نمونه، در شعر امروزی زمانۀ خودمان از واژۀ «نو» بهره گرفته‌ایم که هدفمان همان «شعر مدرن» است که محصول دورۀ بیداری است و با تلاش و کاردانی‌های چند تن پیشینیان و پرچم‌داری نیما یوشیج در نهایت توانست جایگاه خود را به دست بیاورد. ولی از نگاه تاریخی، مدرنیته یا نوجویی یا نوگرایی به جامعۀ نوین گفته می‌شود. مدرنیته در اروپا، دوره‌ای تاریخی است که میان سدۀ پانزدهم تا بیست میلادی را در برمی‌گیرد؛ که در این دوره، پس از عقب راندن نگاه خشک و جزمی کلیسایی، دورۀ جنبش‌های گوناگون فرهنگی و عقل‌گرایانه (عقلانی) فرامی‌رسد و پس از آن به فراخور زمینه‌های موجود در کشورهای دیگر کم‌کم به دیگر کشورها دیگر فرهنگ‌های مردمی درجاهای دیگر جهان نیز راه یافته است و این در حالی است که «یورگن هابرماس» فیلسوف هوادار مدرنیته، آن را ناتمام می‌داند و بر این باوراست که مدرنیته، پروژه‌ای ناتمام است که هنوز به آخر نرسیده است. البته این گفته و باور هابرماس را اگر با ماهیت مدرنیته بسنجیم، شاید تا حد زیادی درست نیز باشد که در بررسی ویژگی‌های آن روشن خواهد شد.

مدرنیته را در بهترین شکل خود، می‌توان دورانی شمرد که یک ویژگی آشکار آن، دگرگونی‌های نوبه نو، همواره و در شرایط زمانی و بنا به پیشرفت‌هاست.(جامعه‌شناسان، ۱۳۹۸، مدرنیته چیست؟) و این ویژگی همان درستی سخن «هابرماس» است که مدرنیته را پروژه‌ای ناتمام می‌داند زیرا می‌تواند همواره خود را دگرگون کند. نکته روشن این مطلب آن است که این پدیده، دورانی است که خود به این ویژگی آشکار خود، یعنی؛ دگرگونی همیشگی، آگاهی دارد. چنین است که در فرایند این دوره، گونه‌های متفاوت حقوقی، آفرینش‌های گونه‌گون مادی و معنوی، دانش و باورهای مردمی و اجتماعی، همه و همه فرایندی سیال، گذرا، ناماندگار، ناپایدار و در حال دگرگونی است. انواع فرایندی که در نهایت ارزش و اعتبار خود را از دست می‌دهند و جای خود را به دستاوردهای فزاینده‌ای نوتر و بهتر می‌سپارند.

از سوی دیگر مدرنیته دوره‌ای است که نسبت به تاریخ‌مندی خود، آگاه است؛ نهادهای انسانی، فرایندی خودساخته، خود آفریده، پیش‌رونده و بهبودی‌بخش‌اند و هنگامی می‌توان در نگاهداری آن‌ها کوشید که بتوانند در رویارویی با خواسته‌های دقیق و سخت‌گیرانۀ عقل خود را با آن هماهنگ ساخته، توجیه نمایند و اگر این آزمون را برنتابند، ناگزیر به فراموشی و نابودی‌اند و باید آن‌ها را رها ساخت. پس جایگزینی طرح‌های نو به جای طرح‌های کهن و کهنه را می‌توان روند پیش‌روانه‌ای از مدرنیته دانست که می‌تواند گامی نو به سوی پیشرفت، گسترش و افزایش روند توسعه و تکامل انسان باشد.

(گیدنز، آنتونی و دیگران، (۱۳۷۸)، ۲۷_۳۲، برداشت آزاد)

پیشرفت خود، یک تلاش انسانی است؛ پیش رفت برخاسته از به‌کارگیری خردورزی در میدانگاه خویش کاری برای زندگی حال و ساختن جهان آینده است. جهانی که متناسب با نیازهای واقعی انسان باشد. نه نیازهای ساختگی گروه یا انجمنی خاص و نه نیازهای ساختگی دنیای تبلیغات سرمایه‌داری کاپیتالیست یا آن چه یک ایدئولوژی خاص بر مردم تحمیل می‌کند. نیازهای واقعی، بر پایۀ هرم «آپراهام مازلو» یعنی؛ هرآن چیزی که نیاز انسانی باشد یا به معنای وضعیت و شرایطی سازگار با زندگی واقعی بر پایۀ عدالت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و پایه‌گذار رشد و توانایی‌های فردی انسان‌ها باشد یا به معنای وضعیت و شرایطی که سازگار با زندگی واقعی شمرده شود که بر دیگر جنبه‌های زندگی و حیات به‌کلی مقدم باشد و بر دیگر ملاحظات کناره‌ای پیشی بگیرد. چنان که بدانیم و بپذیریم که طراحی و برپا ساختن یک نظم عقلانی و درست در سکونتگاه انسان یک انتخاب یا یک گزینۀ ارادی نیست، بلکه یک ضرورت حتمی است.(همان، برداشت آزاد)

متن کامل این مطلب رو در شماره ۵۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

قصۀ رمّال باشی

حشمت شمشیری (طاهری)
حشمت شمشیری (طاهری)
قصۀ رمّال باشی

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. مردی بود که با زن خود به سختی زندگی می‌کرد و بچه باری هم نداشت، با این حال از زندگی خودش راضی بود؛ اما زنش از اون زن‌های بلندپرواز بود و حرفی هم که می‌زد روی حرف خودش بود.

یک روز زن رفت به حمام، اما وقتی که به حمام رسید آنجا را قُرُق کرده بودند و کسی را اجازه نمی‌دادند که به حمام برود. زن که کارِ واجب داشت و می‌خواست به حمام برود، پیش استاد حمامی رفت و التماس کرد که اجازه بده من بروم و خیلی زود میایم. استاد حمامی گفت: امروز زنِ رمال باشی قرار است بیاید اگر اجازه بدهم که بروی باید زود برگردی، اگر دور بیایی و زنِ رمال باشی برسد خیلی ناراحت می‌شود، چون دستور داده که حمام را تمیز کنند و تا او میاید هیچ‌کس حق ندارد زودتر از او وارد حمام شود. زن گفت: مگر زن رمال باشی کیست؟ من فکر کردم که زن پادشاه می‌آید. استاد حمامی گفت: شوهرش رمال شاه است و در دربار خرش می‌رود. زن گفت: باشد، من می‌روم و زود میایم. استاد حمامی گفت: برو و زود بیا و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیدی. زن هم گفت: باشد.

خیلی زود آماده شد و به درون حمام رفت ولی از بخت بد همین که وارد شد، زن رمال باشی هم آمد. استاد حمامی دست‌پاچه شد ولی چیزی نگفت. زن رمال باشی که خیلی زن مغروری بود، وقتی که وارد حمام شد و صدای شُرشُر آب را شنید، دستور داد بروند و هرکس که توی حمام هست را به خدمت او بیاورند. وقتی که زن را آوردند، خیلی ناراحت شد و دستور داد که لُنگ‌ها را خیس کنند و اینقدر به او بزنند تا تمام بدنش کبود بشود. خلاصه اینقدر او را زدند که از حال رفت و آن‌وقت او را بیرون بردند. استاد حمامی او را به حال آورد و کلی نصیحتش کرد که من می‌دانستم، می‌گفتم نرو. زن هم با حالت نزاری به خانه رفت.

وقتی که ظهر شوهرش به خانه آمد و حال او را دید جا خورد و پرسید: چرا حال پریشون داری؟ امروز صبح که من رفتم حالت خوب بود. زن گفت: تو از فردا سرکار نمی‌روی. مرد گفت: پناه برخدا، حالِ تو چه ربطی به کارِ من دارد؟ زن گفت: همین‌که گفتم. مرد گفت: چی میگی؟ پس از کجا بیاریم و بخوریم؟ من که کار دیگری بلد نیستم. زن گفت: تو باید بری و رمال بشی. مرد گفت: زن حتماً عقلت کم شده؟ من کجا و رمالی کجا؟ زن در حالی که هِق و هِق گریه می‌کرد جریان زنِ رمال باشی و کتک خوردن خودش را گفت و بعد هم گفت: من باید انتقام خودم را از زن رمال‌باشی بگیرم. هرچه مرد او را نصیحت کرد فایده‌ای نداشت و مرد به ناچار قبول کرد.

روز بعد رَمل و اُسطُرلابی را که زنش آماده کرده بود را برداشت و به امید خدا به راه افتاد. هرچه فکر کرد که از کجا شروع کند، عقلش به جایی نرسید و بالاخره رفت و همان جلوی در حمام نشست و رَمل و اُسطُرلابش را هم جلویش گذاشت و منتظر مشتری شد. ازقضای فلک یکی از خانواده‌های سلطنتی آن روز به حمام می‌رفت.

وقتی که خانمِ خانواده داخل می‌شد انگشتری خودش را درآورد و به کارگر حمام داد که برایش نگه دارد. کارگر هم رفت توی حمام و انگشتری را گذاشت توی سوراخ دیوار و یک مقدار موی سرهم که در حمام‌ها فراوان است را گذاشت درِ سوراخ تا هم یادش بماند و هم کسی انگشتری را نبیند. خانم کارهایش را کرد و از حمام بیرون آمد و لباس پوشید و خواست که برود یاد انگشتری‌اش افتاد و به کارگر گفت: راستی کو انگشتری‌ام؟ ولی کارگر حمام که یادش رفته بود که انگشتری را کجا گذاشته، دست‌پاچه شد و گفت: یادم نیست آن را کجا گذاشته‌ام. خانم که فکر می‌کرد کارگر انگشتری را برداشته و نمی‌خواهد آن را بدهد، دستور داد او را با لُنگ‌های خیس بزنند تا انگشتری را بدهد. کارگر با التماس گفت: یک ساعت به من وقت بدهید اگر نتوانستم آن را پیدا کنم شما هر کاری خواستید بکنید. خانم هم قبول کرد.

کارگر که موقع ورود به حمام، مرد را که حالا دیگر رمال شده بود را دیده بود، چادری را دور خودش پیچید و از حمام بیرون آمد و یک‌راست رفت و جلوی رمال نشست و گفت: آقا دستم به دامنت و داستان را تعریف کرد و گفت: اگر تا یک ساعت دیگر انگشتر را پیدا نکنم، من بدبخت می‌شوم. هرچه بخواهی به تو می‌دهم تا انگشتر را پیدا کنی. مرد که گیج شده بود و همین‌طور دور و بر را نگاه می‌کرد، ناگهان چشمش به جایی از کارگر افتاد که نمی‌بایستی می‌افتاد و بلافاصله گفت: یک کُتی ور درش پُتی (یعنی یک سوراخی و روی درِ آن مقداری مو) تا این را مرد گفت، کارگر یادش آمد و مقدار زیادی پول جلوی مرد رمال ریخت و رفت و انگشتری را درآورد و به خانم داد. خانم گفت: باز هم چیزی عوض نشده و تو خودت انگشتری را برداشتی. وقتی که پای دزدی به میان آمد، کارگر هم جریان رمال را تعریف کرد.

خلاصه رمال روزها جلوی حمام می‌نشست و رَمل و اُسطُرلابش را هم جلویش می‌گذاشت و روزی یکی دوتا مشتری میامد و او هم به هرکدام یک چیزی می‌گفت و از قضا درست از کار درمیامد و روزبه‌روز هم مشتری‌هایش زیاد می‌شد. اما مرد از کارش راضی نبود و هر روز که به خانه می‌رفت پول‌ها را به زنش می‌داد و می‌گفت: من از فردا دیگر سرکار نمی‌روم مگر کار قبلی من چطور بود و زنش می‌گفت: نه! تو باید بروی تا من انتقام خودم را از زن رمال باشی بگیرم.

روزها گذشت تا اینکه یک روز یک دونه نگین فیروزه که مال انگشتر دختر پادشاه بود گم شد و یکی از کنیزها آن را پیدا کرد و قایمش کرد. پادشاه دستور داد همه جا را بگردند تا نگین که خیلی باارزش بود را پیدا کنند. به هر حال همه جا را گشتند ولی آن را پیدا نکردند. یکدفعه شاهزاده خانم یاد رمال‌باشی قصر افتاد و دستور داد او را بیاورند، ولی او هم نتوانست کاری بکند و شاهزاده خانم که عصبانی شده بود او را بیرون کرد و گفت: رمالی که نتواند یک نگین انگشتر را پیدا کند به درد قصر نمی‌خورد.

در همین حال که همه دنبال نگین می‌گشتند همان خانمی که در حمام مرد انگشترش را پیدا کرده بود، یاد رمال جلوی حمام افتاد و داستان را برای شاهزاده خانم تعریف کرد و او هم دستور داد که بروند و او را بیاورند.

مرد که نشسته بود و در فکر آخر و عاقبت کارش بود، دید که کالسکه‌ای سلطنتی جلویش ایستاد و گفتند که از دربار شما را خواسته‌اند. مرد که خودش را باخته بود، گفت: ولی من که کاری نکرده‌ام. آن‌ها هم گفتند: ماهم کاری به تو نداریم، نگین انگشتر دختر پادشاه گم شده و تو باید آن را پیدا کنی. مرد وقتی که فهمید برای چی احضار شده، شروع کرد در دلش به زنش لعنت فرستادن و با خودش می‌گفت: ای زن این کار بود که تو کردی؟ تو با این کارت سر مرا به باد دادی. مأمورین پادشاه گفتند: با خودت چی میگویی؟ مرد گفت: دارم با خدا راز و نیاز می‌کنم تا کمکم کند.

مرد و مأموران رفتند تا به قصر رسیدند، وقتی که به خدمت پادشاه رسید، زمین را بوسید و پادشاه گفت: ای مرد اگر توانستی نگین انگشتری دخترم را پیدا کنی که رمال دربار می‌شوی و الا سر از بدنت جدا می‌کنم. مرد که خودش را باخته بود گفت: یک امشب را به من فرصت بدهید من فردا جواب شما را می‌دهم و پادشاه هم قبول کرد و دستور داد که او را به خانه‌اش برسانند.

مرد همین‌طور که می‌رفت با ناامیدی به هرکس که می‌رسید، می‌گفت: من فردا هم به اینجا میایم. از قضا رسید به همان کنیزی که نگین را برداشته بود، سری جنباند و به او هم گفت: من فردا هم اینجا میایم. کنیز که از خودش بدگمان بود فکر کرد که مرد می‌داند او نگین را برداشته، شب با شوهرش که کالسکه‌چی دربار بود به خانه پیرمرد رفت و اعتراف کرد که نگین را او برداشته، مرد هم که دست از جان شسته بود و داشت با زنش خداحافظی می‌کرد و زنش هم ناراحت بود که چطوری شوهرش را به کشتن داده، کلی خوشحال شد و با خودش گفت: حالا که او مرا نجات داده من هم باید او را نجات بدهم.

قدری فکر کرد و بعد رو به کنیز کرد و گفت: چرا این کار را کردی من می‌خواستم فردا بیایم و همه چیز را به پادشاه بگویم. کنیز گفت: گول شیطان را خوردم حالا هم هرچه بخواهی به تو می‌دهم مرا رسوا مکن. مرد گفت: چون از تو خوشم آمده و از طرفی هم پشیمان شدی برو و اون نگین را بده به یک مرغ بخصوص که یک نشانی داشته باشد و بعد بیا و نشانی‌اش را به من بگو و کارت نباشد.

کنیز رفت و کارهایی را که مرد گفته بود را انجام داد و مرد هم روز بعد به بارگاه رفت و گفت: تا آنجا که من فهمیدم وقتی که شاهزاده خانم مشغول قدم زدن بودند حتماً از جلوی مرغداری گذر کرده‌اند و نگین از انگشتری‌شان افتاده و کشیده شده توی مرغداری و یکی از مرغ‌ها هم آن را خورده است. پادشاه گفت: باید حرفت را ثابت کنی و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیدی. مرد هم قبول کرد و با هزار الله بسم‌الله راه افتاد به طرف مرغداری. وقتی که آنجا رسید، مرغ‌ها را جستجو کرد تا مرغ مورد نظرش را پیدا کرد و گفت: همین مرغ است و باید او را بکشید و نگین را پیدا کنید.

خلاصه همه چیز ختم به خیر شد و طبق قولی که پادشاه داده بود، رمال باشی قصر را بیرون کردند و مرد شد رمال باشی قصر. خانه‌ای هم در قصر به او دادند و زنش هم به قصر آمد. هرچه زنش خوشحال بود، مرد نگران بود و به زنش گفت: من از عاقبت کار می‌ترسم تو با این کارت مرا به کشتن می‌دهی. زن هم گفت: این حرف‌ها چیه که می‌زنی خدا که تا اینجا کمکت کرده بازهم کمکت می‌کند. ولی مرد گفت: نه من هرجور باشد خودم را از این کار خلاص می‌کنم. اگر فردا پادشاه مرا احضار بکند و چیزی بخواهد که از عهده من خارج باشد چکار بکنم؟ زن هم گفت: فکرش را نکن خدا بزرگ است و یک‌طوری می‌شود. بگذار من انتقامم را از زن رمال‌باشی بگیرم، آن‌وقت تو هر کاری می‌خواهی بکن.

روز بعد زن پرسید که چه روزهایی زن رمال‌باشی سابق به حمام می‌رفته و همان روز دستور داد که کسی حق ندارد امروز به حمام برود، چون من می‌خواهم به حمام بروم. از آن طرف زنِ رمال‌باشی قبلی هم طبق عادت همیشگی همان روز بی‌خبر به حمام رفت و دید که حمام قُرُق است و کسی اجازه ندارد به حمام برود. چون غرورش اجازه نمی‌داد که به حرف کسی گوش بدهد و از طرف دیگر ناراحت بود که یکی دیگر جایش را گرفته به استاد حمامی گفت: من می‌روم و زود میایم. استاد حمامی هم با توجه به سابقه دوستی که با او داشت اجازه داد ولی به او سفارش کرد که زود بیاید.

همین که وارد حمام شد، زن از راه رسید و از آنجایی که انتظار می‌کشید از استاد حمامی پرسید که کی توی حمام است؟ استاد حمامی هم نتوانست پنهان کند و گفت: راستش را بخواهید زن رمال باشی قبلی است و من هر کار کردم حریفش نشدم. زن که منتظر چنین روزی بود، دستور داد لُنگ‌ها را خیس بکنند و مانند شلاق آن‌ها را به هم ببافند و زن رمال‌باشی قبلی را اینقدر بزنند تا بدنش سیاه بشود و بداند مکافات همین دنیاست. تازه زن رمال باشی قبلی فهمید که این همان زنی است که دستور داده بود او را با لُنگ‌های خیس بزنند. شروع کرد به التماس کردن که مرا ببخش غلط کردم، ولی زن دست‌بردار نبود و انتقام خودش را گرفت.

وقتی که زن به خانه رفت به مرد گفت: من حسابم را پاک کردم حالا دیگر تو هر کاری می‌خواهی بکن. مرد گفت: من فردا که رفتم کاری می‌کنم که پادشاه خودش مرا بیرون بکند یا بکشد تا از این ترس و زندگی اینجوری راحت بشوم چون دیگر خسته شدم.

متن کامل این مطلب رو در شماره ۵۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید