https://srmshq.ir/tquwj9
درست است که عنوان بالا، با ایهام همراه بوده و ظاهراً نشان میدهد که این مقاله برای ماهنامۀ «سرمشق» نوشته شده و نیز بیانی از دلبستگی شادروان دعایی به «سرمشق» و دیگر جراید و نشریات تولید کرمان است، امّا در کنار اینها، بیانی از یک واقعیت نیز به شمار میرود و آن اینکه دعایی بهراستی سرمشق و الگوی مناسبی برای کسانی بود که خیر دنیا و آخرت را طلب میکنند. آنطور که اگر هر روز چندین و چند بار از روی این سرمشق بنویسیم و تمرین کنیم، ما نیز میتوانیم به درجهای از سعادت و نیک بختی برسیم که همچون او، در حق ما هم بگویند «عاشق سعیداً و مات سعیدا»
اگر شخصیتهای گوناگونی ازجمله «ظریف» وزیر خارجه پیشین، از سید محمود دعایی با واژه «بینظیر» یاد کرد و او را تکرار ناشدنی دانست، به همین دلیل بود، زیرا دعایی دهها خوی و خصلت ویژه داشت که اگر هر کدام از آنها به تنهایی در یک انسان قرار داشته باشند، به زیور «کمال انسانی» آراسته میشود و ارادت و دلبستگی مردم را به سوی خود جلب میکند حالا وقتی همه این عملکردها و اندیشههای متعالی در وجود یک نفر جمع شود، این حق را ایجاد میکند که به او بگوییم «بینظیر و تکرارناشدنی».
البته این را هم بگویم که دعایی نیز «سرمشقی» چون امام داشت و برخی ویژگیهایش حاصل دهها سال حشر و نشر و همراهی و شاگردی امام بود. از آن جمله افتادگی بیش از اندازه. بارها و بارها شاهد بودم دعایی، حتّی به کارگران ساده روزنامه، یا افراد خیلی معمولی که میرسید میگفت «الهی قربونت بشم» به ویژه اینکه «ق» را کاملاً کرمانی یعنی با شش هفت «تشدید» ادا میکرد و در مواردی میگفت «سیدمحمود و قربونت بشه»! یادم هست، یکی از دوستان که در یک مورد شاهد این بیان دعایی بود به من گفت: فلانی، زشت نیست که شخصیتی مثل دعایی که یکی از چهرههای مؤثر نظام بشمار میرود، مدتها سفیر، وکیل و مدیر بوده و امروز هم نماینده امام و رهبری در یک روزنامه مقتدر کشوری است، از این اصطلاحات و واژهها استفاده کند؟! به او گفتم، شاید حق به جانب تو باشد شاید هم اشکال کار در این است که ما دعایی را به خوبی نشناخته و با اندیشههای او آشنا نیستیم، تو از کجا میدانی که او برای خودشکنی و رسیدن به مراتب عالی عرفانی، اینگونه عمل نمیکند؟!
اتفاقاً در همین اندیشه بودم و به دنبال فرصتی میگشتم تا آن پیغام را به آسیدمحمود برسانم که ایشان ماجرایی را برایم نقل کرد و گفت: در گیرودار جنگ ایران و عراق، یک روز وارد اتاق امام شدم و دیدم رادیو کوچکی که ایشان خبرها را دنبال میکرد، روی موج رادیو عراق است و گویندهای در نهایت پررویی و وقاحت، ایشان را به باد ناسزا گرفته و چنان دشنامهایی میدهد که در یک لحظه مرا برآشفت و به خیال اینکه امام اشتباهی این موج را گرفتهاند، به طرف رادیو رفتم، تا آن را خاموش کنم یا موج آن را تغییر دهم در این موقع، امام به من گفتند، دست نزن. با شگفتی به ایشان عرض کردم: آقا این رادیو عراق است و گوینده با بیشرمی مشغول ناسزاگویی به شماست! امام گفتند، درست است میدانم و اتفاقاً از روی عمد این موج را آوردهام. تعجب من بیشتر شد و گفتم: چرا؟! ایشان گفتند، به این خاطر که رسانههای ما از صبح تا شب اینقدر درباره من سخن میگویند و مینویسند و اینقدر تعریفهای گوناگون میکنند که میترسم فراموش کنم که من یک طلبه بیشتر نیستم و در این میان خود را به مرحله طاغوتی برسانم، بگذار ناسزاهایش را بشنوم و خود را فراموش نکنم.
علاوه بر این از یادمان نرفته که وقتی مرحوم فخرالدین حجازی با آن تعاریف کذایی در مقابل امام سخنرانی کرد و گفت: ای امام شما مصباحی هستید فی زجاجه و ... امام به جای تشکر گفتند، آقای حجازی، شما فکر نکردی که اگر من این حرفهای شما را باور کنم، چه بر سر من میآید؟
باری، اینجا بود که فهمیدم، اگر دعایی، حتی قربان صدقه کارگر ساده مؤسسه اطلاعات میرود و در برابر دیگران، اینقدر افتاده و خاضع است، دلیلش این است که از مرادش امام «سرمشق» گرفته و او نیز از نیکان و ناموران عرصه اجتهاد آموخته بود که برای رسیدن به کمال عرفانی باید خودشکنی کرد. نمونهاش «حاج ملاهادی سبزواری» صاحب «شرح الاسماء» و مجتهد عالیمقام که در زمان حاج سید جواد شیرازی، امام جمعه وقت کرمان به این دیار آمد، به مدرسه معصومیه که محل تدریس او بود رفت، به صورت ناشناس از دختر خادم خواستگاری کرد، با قبول این شرط که جاروکشی مدرسه را عهدهدار شود و همین کار را هم کرد، یعنی روزها، هم مدرسه را جارو میکرد و هم به درس حاج سید جواد گوش میداد، تا خودشکنی کند و بتواند مراتب عالی عرفانی را درک نماید.
بهر روی، هرکدام از ویژگیهای شادروان سیدمحمود دعایی، فلسفه بلندی داشت که ما کوته آستینان نمیتوانستیم درک کنیم و گاه بر او خورده میگرفتیم، کما اینکه وقتی در مجالسی که تعدادی از تندروها حضور داشتند، بیپرده از «کاکایش» سخن به میان میآورد و با تعاریفی از او، موجب میشد تا آنها جلسه را ترک کنند و رنجیدهخاطر شوند، عدهای میپرسیدند، حالا وقت این حرفها بود؟ آخه میگذاشتی دور از چشم اینها از «کاکا» تعریف کنی؛ و شاید هم او را به ندانمکاری و دشمنتراشی برای خود متهم میکردند، غافل از اینکه: دعایی به مرحلهای از خودشناسی رسیده بود که در دفاع از آنها که باور داشت یاران نظام و انقلاب هستند، کوتاه نمیآمد و اصلاً آبرو وجاهت عمومی خود را برای همین دفاعها و صراحت لهجهها میخواست. برای او دفاع از آنها که بیگناه، مورد بیمهری بعضیها قرار گرفتهاند، از هر واجبی واجبتر بود، به همین دلیل است که به جرئت میتوان گفت، دعایی، بسیاری از ره درافتادگان را به راه صواب کشاند و از بسیاری دشمنان، دوست و یار و همراه ساخت.
وقتی در پیامی از طریق شبکههای مجازی، برای دکتر صالحی، وزیر سابق ارشاد و مدیر کنونی اطلاعات، انتصاب او را تبریک گفتم، ضمن سپاسگزاری و اظهار امتنان، در جایی از پاسخ، سیدمحمود را «جمیعالخصال» یاد کرد و من از همین تعبیر زیبا بهره میبرم و این نوشته را با همان جمله به پایان میبرم که سید بزرگوار ما، بهراستی بینظیر و جمیعالخصال بود.
یاد و نامش گرامی باد
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/41hlgq
حجتالاسلاموالمسلمین سید محمود دعایی نیمه خرداد به دیدار حق شتافت.
موج پیامها، جلسات ترحیم و پرسه، سخنرانیها، استوریها، توئیتها و پستها، یادداشتها و تیترها همه مملو از احترام به شخصیت والای مرحوم دعایی بود.
دعایی فقط متعلق به کرمانیها نبود خیلیها در غم از دست دادن او به سوگ نشستند. در استان کرمان این داغ، سنگینتر بود. کرمانیها سرمایه انسانی بزرگی را از دست دادند که ویژگیهای یک کرمانی اصیل و مخصوصاً نجابت را به کمال دارا بود.
اگر خرداد را به دونیمه تقسیم کنیم و رفتارمان را در قبال درگذشت مرحوم دعایی مرور نماییم اعتراف میکنیم که قدر او را مثل بسیاری از داشتههای تکرار نشدنیمان بهدرستی ندانستیم. اگر تلاشهایی هم شده، فردی و اندک بوده است.
اما از نیمه دوم خرداد به بعد همه کار کردیم تا بگوییم دعایی همشهری ما بود، از ما بود، عزیز بود، مدیر بود، توانمند بود، رفیق امام (ره) بود، یار رهبری بود، مردمدارترین بود. در هر پیام و متن کوشیدیم گوشهای از سجایای اخلاقی او را بیان کنیم. از خاطراتمان گفتیم و آه کشیدیم که چه گوهر نابی را از دست دادیم.
این را باید انجام دهیم و حتی خیلی بیشتر یاد او را گرامی بداریم؛ اما باید در این نوع رفتار که رگههایی از افسوس و پشیمانی از بهخوبی قدر ندانستن هم در آن وجود دارد تجدیدنظر کنیم.
دعایی رفت و پیش از رفتن به خوبی شناخته و شناسانده نشد. امروز منش و سبک رفتاری او بیش از هر زمانی راهگشای گرههای کور در کشور است؛ اما تا پیش از رفتن، از دعایی گفتن بی هزینه هم نبود.
از هزینه که بگذریم باز ما در معرفی او کوتاهی کردیم. منظور از معرفی، صرفاً ستایش یک فرد و شخصیت او نیست. شنیدن صدای اوست. روایت اوست ترجیحاً توسط خودش، تقریباً همه در محدوده روابط و ارتباطات رسمی با مناسک اداری ماندهایم. با ضعیف شدن بخش غیردولتی و نهادهای مردمی؛ آنها نیز با تسخیرشدگی اداری و دولتیها عمدتاً منتظر اطلاعیههای اداری و مناسبتی هستند و خودجوشی چندانی ندارند. چارهاندیشی را باید از بازسازی همین ارتباطات در بستر واقعی، مجازی و رسانهای شروع کرد و به آن جان داد. محدود به پایتخت و مرکز استان نشد. در کنار زبان رسمی و پاسداشتها به لایههای جامعه رفت و آمد و شد داشت و موج ایجاد کرد.
به نیمه اول برگردیم. کمرمقی ارتباط با سرمایههای انسانی و حضور ناچیز آن در زیست کرمانیها را به چشم یک مسئله ببینیم. ابعاد آن را تبیین و تحلیل کنیم و متناسب با داشتهها و چالشها راههای پیشین را زنده و راههای نو را گسترش دهیم.
https://srmshq.ir/v5ucpx
از منظری جهان دائماً در حال نو شدن است وگرنه بشر هنوز هم در غارها میزیست و ناگزیر بود که با ابزار سنگی به جدال با انواع حیوانهای وحشی و درنده چون ببر و پلنگ و شیر و گرگ بپردازد.
شروع کشاورزی، نو شدن جهان در عهد باستان بود. بشر از مرحله گردآوری اتفاقی آذوقههای گیاهی به دورانی پای نهاد که در تاریخ بشر به انقلاب کشاورزی مشهور است. جماعتهای نخستین در جنگلهای قبیلهای اسیر میگرفتند و در دورهای حتی آدمخواری رواج داشت اما بعدها از نیروی کار اسیران جهت کشاورزی و دامداری استفاده میشد. به این ترتیب بود که بردهداری شکل گرفت اما کار گسترده و سنگین بردهها منجر به قیام بردهها شد که قیام اسپارتاکوس در روم باستان یکی از مشهورترین قیامها علیه بردهداری است. کراسوس سردار کار آزموده روم باستان عامل اصلی در شکست جنبش بردهها و بر صلیب کشیدن آنها و از آن جمله شخص اسپارتاکوس بود. کراسوس سپس در جنگ با ایرانیان شکست خورد و فرمانده ایران باستان در آن جنگ سورنا نام داشت.
باری به هر حال و به تدریج کشاورزی دامان گستر گشت. در جاهایی مانند روسیه سرفها یا دهقانان وابسته به زمین بوده و همراه با خرید و فروش زمینهای کشاورزی، سرفها نیز خرید و فروش میشدند اما این رسم در همه جای جهان رواج نداشت. مثلاً در اروپا بنا به دلایل مختلف و از آن جمله حاصلخیزی زمینهای کشاورزان امکان جا به جایی داشتند و میتوانستند که از نزد اربابی رفته و بر زمینهای یک ارباب دیگر کار کنند.
گفته شد که جهان به طرزی مداوم در حال تطور و دگرگونی است. در فرانسه تعداد زیادی از کشاورزان به شهرها و بهخصوص پایتخت یعنی پاریس میرفتند تا کاری بهتر و زندگی راحت و مرفهتر از زندگی دهقانی پیدا کنند. به این ترتیب صنایع و کارگاههای فراوانی ایجاد شدند در این میان شاهان فرانسه مشهور به خاندان لویی و همچنین درباریها از امتیازات گوناگون و بهرهمندیهای فراوان از ثروت برخوردار بودند در حالی که بخش زیادی از مردم در فقر و فاقه میزیستند. این تفاوتهای عظیم طبقاتی باعث شد که به تدریج نارضایتیهای مردم فرانسه افزایش یابد تا حدی که سرانجام انقلاب کبیر فرانسه با شعارهای برابری، برادری، آزادی رخ داد. این انقلاب و شعارهایش نمونه بیشتر انقلابها در دورههای بعدی قرار گرفت و در بسیاری از مناطق جهان جنبشهای رهاییبخش و استقلالطلب با سر نمون سرمشق قرار دادن شعارهای انقلاب فرانسه و گاهی افزون بر آن، شعار استقلال از قدرتهای بزرگ استعماری را به وجود آوردند.
زمانی بود که گفته میشد، خورشید در امپراتوری بریتانیا غروب نمیکند. تا صد سال قبل بریتانیا قدرت مسلط و استعمارگری بود که از آسیا تا قاره آفریقا و حتی در جزایر دوردست، قدرت مسلط بود. طوری که تا دویست و اندی سال قبل آمریکا نیز مستعمره بریتانیا بود؛ اما دو جنگ بزرگ جهانی از سویی قدرت اقتصادی بریتانیا را به تحلیل برد و از سوی دیگر، کشورهایی غنی چون هندوستان از سلطه بریتانیا به در آمدند و گاندی نهضت مقاومت ضد خشونت را علیه تسلط بریتانیا به وجود آورد و سرانجام نیز موفق شد تا استقلال هند را به دست بیاورد. البته برای ما ایرانیان نیز در خور توجه است که عدهای از پارسیان از همراهان و همکاران گاندی بودند.
باری برگردیم به موضوع که در پایان دوران کشاورزی، انقلاب صنعتی شکل گرفت به این طرز و ترتیب که کارگاههای کوچک با افزایش دانش تجربی بشر در علوم مختلف فیزیک، شیمی و ریاضی و مانند اینها باعث شد تا کارخانههای بزرگ ایجاد شوند. بدیهی است که کار کارخانهها احتیاج به نیروی متخصص مانند مهندسها و همچنین کارگران فنی و مسلط داشت که این نوع کارگران در علوم اجتماعی به پرولتر مشهور هستند. کارگران ساده و فاقد تخصص مانند کارگران ساختمانی در حاشیه کارگران متخصص و فنی قرار میگیرند.
انقلاب صنعتی دومین انقلاب مهم پس از انقلاب کشاورزی محسوب میشود. بر این اساس صنایع سنگین یا صنایع مادر شکل گرفتند. این نوع صنایع احتیاج به دانش و تخصص دارند و به همین جهت دانشگاههای فراوانی در اروپا به وجود آمدند، چون که بدیهی است صنایع با دعاهای کشیشان کار نمیکردند. به تدریج از قدرت فوقالعاده کلیسا در قرونوسطی کاسته شد. همچنین کارخانهها احتیاج به نیروی کار داشتند و بنابراین زنها به عنوان نیمی از جامعه کارهای قبلی و سنتی نظیر خانهداری و بچهداری را حفظ کرده و در ضمن به کار در کارخانهها نیز روی آوردند و از این جا بود که نخستین قدمهای فمنیسم جهت برابری حقوق زن و مرد برداشته شد. چون که زنها علاوه بر کارهای سنگین و سخت در کارخانهها ناچار بودند که به امور خانهداری، بچهداری و آشپزی و شست و شوی لباس و خانه نیز بپردازند و در بیشتر کارخانهها، به سبب زن بودن حقوقی بسیار کمتر از مردان همکار خود دریافت میکردند. همچنین در بسیاری از نقاط جهان و از آن جمله در خیلی از کشورهای اروپایی و آمریکایی زنها حق رأی دادن نداشتند و به این ترتیب رسماً جنس دوم محسوب میشدند. با مبارزات زنهای اندیشمند و دلیر بود که زنها به تدریج حقوق مساوی با حقوق مردان در اموری مانند حق رأی و دریافت دستمزد مساوی و بهرهمندی از مزایایی دیگر یافتند.
اوضاع در ایران نیز مجزا از دیگر نقاط جهان و کشورها نیست. در واقع با جنبش یا انقلاب مشروطه، مردم ایران زودتر از خیلی کشورهای آسیایی جهت دستیابی به حقوق اولیه خویش مانند حق تعیین سرنوشت خود، به پا خواستند. انقلاب مشروطه جان بازیهای قهرمانانی چون ستارخان که از جانب مردم لقب سردار ملی یافت و حیدرخان و باقرخان و ثقهالاسلام که همپای چند تن دیگر در تبریز و در روز عاشورا از جانب حکومت مستبد محمدعلی شاه قاجار به دار آویخته شدند یا میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل و دیگران بود که سرانجام در مرحلهای پیروز شد و مظفرالدین شاه ناچار شد که فرمان مشروطه را تأیید و امضا کند.
بر اساس قانون مشروطه، مردم ایران از حالت رعیت درآمده و به ملت مبدل گشته با این توضیح که رعیت هیچ حق و حقوقی ندارد و ناگزیر است که فرمان خان و حاکم و شاه را گردن نهد و اطاعت کند اما ملت دارای حقوق مختلفی است، از آن جمله حق تعیین سرنوشت خود از زمره همین حقوق است. مردم در اولین دوره مجلس پس از انقلاب مشروطه نمایندگان خوشنام، وطندوست و خدمتگزار را با رأی به مجلس فرستادند تا سخنگو و مطالبهگر مردم شهر خود از دولت یا دولتهای وقت باشند. همچنین آزادی مطبوعات رکن چهارم مشروطه بود و وظیفه روزنامهنگاران بود تا واسطه و وسیلهای جهت بیان خواستههای مردم و در ضمن پرسشگری از مقامات باشند. تا پیش از آن، مردم ایران که رعیت شاه بودند، به خود جرئت نمیدادند تا حتی از رفتارهای خشن و ظالمانه خان و ارباب آبادی خویش شکایت کنند، اعتراض به حاکم شهر از امور محال مینمود و به این شکل و از این طریق بود که ملت ایران در مسیری پای نهادند که هنوز هم با دشواریهای فراوانی تا رسیدن به سقف نهایی ملت و واجد حقوق شهروندی پیش روی دارند.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/a5rfbe
پای صحبت میانسالان و بزرگترها که بنشینیم فصل مشترک بسیاری از صحبتها نالیدن و انتقاد از امروز و حسرت گذشته خوردن است. سالهایی اما با شتاب به سمت تغییر و تحول رفتیم و بیمحابا و حتی غرورآمیز مظاهر گذشته را حذف کردیم. چند دههای گذشت تا قدری به خود آییم و تصمیم منطقیتری بگیریم ولی امکان بازسازی بسیاری ازآنچه نابود کرده بودیم دیگر وجود نداشت و در حسرت برخی آثار و بناهای تاریخی از دست رفته که جرمشان خشت و گلی بودن بود ماندیم.
قضیه به بناها و آثاری اینچنین ختم نمیشود هر چیزی که رنگ گذشته داشت کمارزش ارزیابی میشد و تجدد و نوشدن را پیشه کردیم.
مدرن شدن ابعاد اقتصادی، هنری، سیاسی دارد. در معماری و توسعه کارخانجات و راهها و ساختمانهای جدید خود را نشان میدهد اما جنبه اجتماعی آن ملموستر است؛ و از اینرو در ایران در صدسال اخیر شاهد تغییرات زیادی هستیم.
تغییرات اجتماعی امری عادی و مستمراست اما سرعت تغییرات به نظر غیرعادی شده است.
چالشی که در این گذر بیش از همه با آن مواجه شدیم جاگذاشتن معنا در گذشته و آنچه سنتی خوانده میشود و وارد شدن در فضای مدرن با ذهنی سردرگم و معنازدوده است که گاه باعث شد هم ساختارهای سنتی را از دست دهیم و هم نتوانیم بر تجربه و داشتههای گذشته، بنیانی نو با حفظ آنها بنا کنیم.
قرار نیست درجا بزنیم اما نمیشود شناسنامه جدید صادر کرد و صفحات پیشین را دور ریخت. تلخی ماجرا آنجاست که فقط ظاهر این شناسنامه، جدید باشد و چنین هویتی در ذات خود بیهویتی و هویت عاریتی و قرضی را به دنبال دارد.
حالا همه چیز پسوند امروزی گرفته است. بچههای امروزی، پدر و مادرهای امروزی، مدرسهها و معلمهای امروزی، خانهها و مغازهها و خلاصه شهرها و روستاهای امروزی.
توسعه و پیشرفت راهی جلوی همه جوامع و ملتهاست. دردآور وقتی که به جای جستجوی راه خویش، سراغ تقلید و دنبالهروی رویم که اگر فاصله بین جامعه سنتی و مدرن به شکاف زیاده از حد بکشد سرمایههای فرهنگی، اجتماعی و نمادین فراوانی را خواهیم سوخت.
این را هم باید گفت که در این گذر تاریخی گاه با مقاومتهایی روبرو شدیم که منجر به عقبماندگیهای تاریخی هم شد. مقاومتها و رفتارهایی که گرچه امروز خندهدار و غیرعقلانی به نظر میرسند ولی وجود داشتند.
به آئینهایی مانند یلدا، چهارشنبهسوری و نوروز بنگرید. امروزی شدن آنها منجر به تداوم و ماندگاری شده است اما برخی از آنها مانند چهارشنبهسوری از یک آئین انسجام و آرامشبخش به محلی برای آسیبرسانی، خشونت و ترس بدل شد. این را هم باید گفت که تحولات سیاسی و ایدئولوژیک چند دهه اخیر در ایران، روی آئینها تأثیر گذاشت و آن بخش از آئینها که باستانیتر بودند تغییرات بیشتری پیدا کردند. در خصوص چهارشنبهسوری، هم این عامل مؤثر بود هم تغییر در سبک زندگی و متراکم شدن محلات و استفاده از فناوری و مواد محترقه که شیوههای جدیدی را ایجاد کرد. اگر به برداشتها و تعاریف نسل جوان و قبل از این آئین گوش دهیم تفاوت معنا را از این سنت دریافت میکنیم. تفاوتی که گاه باعث نکوهش شیوههای رفتاری جوانان در این جشن از سوی بزرترها میشود.
آنچه بیش از پیش در مدرن شدن آئینها به چشم میآید وجه رسانهای، مجازی و تصویری شدن آنهاست. سنتها در بازنمایی رسانهای که گزینشگری از ویژگیهای آن است معانی و جلوههای تازهای پیدا میکنند. معانی که با گذر از رسانههای میراثی مانند مطبوعات، رادیو و تلویزیون و ورود به رسانههای اجتماعی که دسترسپذیری بالا، سفارشیسازی صفحات و انتشار محتوا باب میل افراد در آنها وجود دارد فرهنگ تازهتری را شکل دادهاند که وجه جهانی آن کاملاً به چشم میآید. بماند که گاهی برخی آئینها در این فضا سویه اعتراضی و سیاسی هم پیدا میکنند و حیات آنها را دستخوش تغییر میکند. به عبارتی سنتها و آئینها در گذر به دنیای مدرن و فناوریهای نو معانی متکثر و گاه متفاوتتری پیدا کرده و بیش از همه امکانات ارتباطی موبایل محور با عنصر انتخابی بودن در تولید، انتشار و دریافت محتوا به آن کمک میکند. وسیلهای که تا دو دهه قبل قدری تزئینی و مایه مباهات و فخرفروشی بود حالا و بهویژه پس از شیوع کرونا جزء جدانشدنی زندگی شده است. از این رهگذر فناورانه؛ خانهها، روابط خانوادگی، اداری و اجتماعی، ارتباط با خارج از مرزهای سیاسی با تغییرات زیادی همراه شد. این تغییرات در گروه زنان نسبت به مردان بیشتر دیده میشود چراکه فضای ارتباطی جدید محدودیتهای فرهنگی و اجتماعی سنتی را کم اثر کرد. البته رعایت اصول اخلاقی در جامعه اطلاعاتی که با گسترش اینترنت در آن قرار داریم ضروری است و مراد از کم اثر شدن محدودیتهای سنتی به معنای زیرپاگذاشتن اخلاق نیست.
متن کامل این مطلب را در شماره ۵۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/l0as3h
نیمههای شهریور ۱۳۵۵ در یکی از ظهرهای گرم و سوزان تابستان در صف مشتریان نانوایی سنگک واقع در فلکه خواجوی شهر کرمان ایستاده بودم، حوصلهام از ایستادن طولانیمدت سر رفته بود و تلاش میکردم با چرخاندن زنبیل کوچکی که در دست داشتم خودم را سرگرم کنم، در این میانه بوی دیوانه کنندۀ غذایی که در دکان پیچیده بود بیقراریم را بیشتر میکرد و من را که از صبح زود تا ساعاتی قبل در کوچه بهاتفاق دوستانم فوتبال بازی کرده بودیم را به نهایت گرسنگی رسانده بود، در آن ایام بسیاری از بانوان خانهدار در ساعات آغازین صبح دیگهای سنگی خود را که درونشان با محتویات آبگوشت و یا خورشهای سبزی و قیمه پر شده بودند به نانوایی میآوردند و «شاطر محمد» هم پس از گرفتن قیمت یک عدد نان شخصاً درِ ظروف را با مقداری خمیر میبست و در گوشهای از تنور که حرارت کمتر بود قرار میداد، حوالی ظهر عطر بینظیر این خوراکهای آماده شده که از سوراخهای ریز روی در دیگها و یا از گوشه خمیرهای جدا شده خارج میشد محیط نانوایی را به دلپذیرترین مکان دنیا مبدل میساخت. بالاخره نوبت به من رسید و شاطر پس از سلام رساندن به پدرم که از دوستان قدیمی وی بود سه عدد نان برشتۀ سفارشی را در زنبیلم قرار داد تا از نانوایی خارج شدم با تعجب «مهدی» را دیدم که با سرعت به سمتم میآمد، نرسیده به من با صدای بلند فریاد زد: «بدو بیا، درویش پرده خوان آمده!!». شنیدن این خبر گرسنگی و خستگی را از یادم برد و با نهایت سرعت دونفری شروع به دویدن به سمت خانه کردیم، در مسیر بازگشت رفیق نازنینم به من خبر داد که درویش چند دقیقهای است که وارد محله شده و در حال پهن کردن بساط نمایش می باشد. در آن روزگاران سه رویدادی که معمولاً در هر ماه انتظار یکی از آنها را داشتیم میتوانست ساعاتی لذتبخش ورای خوشیهای عادی زندگی را برایمان خلق کند، اولی عبور موردی کاروان شترهایی بود که از سمت شهداد و نقاط جنوبی استان راهشان را به سمت شهر ادامه داده و برحسب اتفاق گذرشان از کوچۀ ما به سمت میدان «آریامهر»۱ بود، بار این شترها غالباً سبدهای حصیری دستباف بزرگی بودند که در دو سوی بدنشان قرار داشت و با تسمههای پهن چرمی و یا حصیری که از روی کوهان آنها عبور داده میشد به یکدیگر متصل میگردیدند، محتوای داخل این سبدها معمولاً مرکبات گوارا و خوشرنگ مناطق معتدل و خرمای خشک و مضافتی بود، صدای زنگولههای بسته شده به گردن شترها زمانی که در یک محله طنینانداز میشد موجب جمع شدن تمامی کودکان و نوجوانان در کوچه و مسیر حرکت این حیوانات مغرور و سختجان میگردید که میایستادند و با هیجان به ساربانها و شترها خیره میشدند، مادرم که در کودکی شاهد حمله شتری به صاحب خشن و بیرحمش شده بود بشدت از نزدیک شدن به کاروانهای عبوری واهمه داشت و همواره از اشتیاق زایدالوصف من برای قرار گرفتن هرچه نزدیکتر در صف تماشاگران بیمناک بود. رخداد دوم که برایمان هم در حکم تفریح و هم نوعی تجارت بود انتظار کشیدن برای حضور ماشینهای استیشن دو کمپانی آمریکایی بود که در آن زمانه بازار باطریهای قلمی کشور را در انحصار خود داشتند، «ری او واک» و «اِور دی» دو برند نامآشنا و رقیب در آن سالها تمامی تلاش خود را در زمینه تبلیغات و جذب حداکثری مشتریان بالقوه برای خرید محصولات خود به کار میبردند، یکی از این راهکارها اعزام ماشینهای واگنی بود که با طرحهای خوشرنگ زرد و آبی برای کمپانی نخست و تصویرگربۀ سیاهرنگی در حال جهش از درون حلقهای سفید برای شرکت بعدی طراحی شده بودند، نمایندگان شرکتها به مجرد حضور در هر محله با استفاده از بلندگوهای دستی از ساکنین منطقه دعوت میکردند که با در دست داشتن وسایل الکترونیکی و یا ساعتهایی که درون آنها باطری کمپانی خودشان قرار دارد به ایشان مراجعه نموده و پس از رؤیت مأمورین و ثبتنامشان هدایای متعددی مانند بشقاب و دیسهای ملامین با نقش بانوی سوارکاری نشسته بر اسب سیاهرنگی در حالت تاخت و تاز با حاشیه سبز، سرمهای و قرمز و یا سینیهای سفیدرنگ با مارک باطری مورد نظر به ایشان اهدا میشد، در سفری تاریخی بهاتفاق مادرم در سن شش سالگی به روستای دورافتاده ساحلی در استان هرمزگان به نام «گاوبندی» برای ملاقات خاله کوچکم که پس از پایان تحصیلات دانشکده پرستاری و برای گذراندن دوران تعهدش به درمانگاه دولتی آنجا منتقل شده بود، مادرم برایم آدمآهنی سیاهرنگی خریده بود که در جلوی آن صفحه نمایشگر کوچکی نصب شده بود، این اسباببازی محشر که با نیروی دو باطری قلمی متوسط کار میکرد به محض روشن شدن چند گامی به جلو برمیداشت و متعاقب آن فیلم بسیار کوتاهی از سیارات منظومه شخصی بر روی سینهاش پخش میشد و تا زمان خاموش شدنش این دو کار را تکرار میکرد، این اسباببازی خارقالعاده جدا از منحصر بودنش در جمع کودکان هم سن و سالم که به من تشخص خاصی میداد از دیگر سو بهواسطه دوراندیشی مادرم و خرید دو جفت باطری یا به قول ما کرمانیها «قوه» از دو کمپانی یادشده به وسیله کاسبی من هم بدل شده بود، به مجرد آمدن ماشین هر شرکت بلافاصله با در دست داشتن آدمآهنی محبوبم که همان مارک باطری را درونش گذارده بودم به کارکنان مربوطه مراجعه کرده و با نمایش دادن طرز کار اسباببازی و کمی پز دادن کودکانه هدیه خودم را دریافت کرده و به مادرم تقدیم میکردم؛ اما مهمترین و خوشایندترین لحظات زندگی ما مربوط به حضور دراویش پردهخوان در محلهمان بود، در آن سالها دو گروه از این افراد وارسته و پشت پا زده به دنیای مادی را در هر شهری میشد مشاهده نمود، دسته اول که تقریباً اکثریت قریب به اتفاق را به خود تخصیص داده بودند، مردانی بودند با ریش و سبیل بلند که معمولاً قباهای بزرگی بر تن داشته و با دستار سفیدرنگی که به دور سر میپیچیدند ابهت خاصی پیدا مینمودند، ایشان معمولاً در یک دست کشکول چوبی و در دست دیگر تبر زین تزیینی با نقش و نگار و نام مولای متقیان را حمل کرده و در گذر از هر کوی و برزنی با صدای بلند مرثیهها و اشعاری در وصف امام اول شیعیان و عارفان بنام قرائت میکردند، مردم نیز بهواسطه ارادت خالصانه خود به خاندان پیامبر و از سوی دیگر احترام به معنویت این افراد به فراخور وضع و حال مالیشان تحفهای کم و زیاد از پول یا خوراکی به این دراویش میدادند، آن زمان در کتاب ادبیات فارسی ما تصویری از حکیم ابوالقاسم فردوسی وجود داشت که بسیار شبیه یکی از همین دراویش بود و من همیشه با احترام خاصی با وی برخورد میکردم و به تصور اینکه او همان شاعر نامی کشور است میخواستم از وی در خصوص رستم و محل زندگیاش سؤال بپرسم هرچند که کمرویی ذاتیم همیشه مانع این امر میشد! گروه کوچکتری از این دراویش نیز بودند که ما عاشق آنها بودیم، اینان البسه یکسانی همچون یارانشان داشتند با این تفاوت که بجای تبر زین با خود پردههای کرباسی بزرگی را که لوله شده بود بر روی دوش خود حمل مینمودند و به محض ورود به هر محله در کنار دیوار سایه گیری با طول نسبتاً زیاد این پردهها را بازمینمودند، بر روی آنها نقاشیهای رنگ و روغن جذابی با طرح شخصیتها و رویدادهای مربوط به داستانهای مشهور شاهنامه و همچنین رخدادهای مذهبی مورد احترامی همچون واقعه عاشورا، بعثت پیامبر، عروج حضرت محمد (ص) به آسمان هفتم و ... ترسیم شده بود. ویژگی خاص این نقاشی حضور پرتعداد آدمهایی بود که بر حسب اهمیت و ذات پاک یا پلیدشان به طرز اغراق آوری کوچک یا بزرگ کشیده شده بودند و معمولاً در یک پرده سه تا پنج متری چندین داستان مرتبط با یکدیگر بهصورت درهم وجود داشت که تفکیک آنها از یکدیگر در نگاه نخست میسر نبود. درویشهای فوق به محض مستقر شدن در موقعیت و باز نمودن پرده با صدای رسا و قرائت اشعار حماسی شاهنامه و همچنین نوحههایی در وصف عارفان و ائمه اطهار مردم را برای تماشا دعوت مینمودند، در اندک مدتی جمع بیشماری از اهالی فارغ از جنسیت و سن به دور این پرده حلقه میزدند و بر روی زمین مینشستند و شاهد هنرنمایی پردهخوان میشدند، او با آغاز برنامه نمایشی ابتدا ذکر کوتاهی در وصف پیامبر و اولیا میخواند و سپس داستان مدنظرش را برای حضار تعریف مینمود، شخصیتها را بر روی پرده با چوبدستی بلندی که در دست میگرفت به جمعیت نشان میداد و از سویی به سوی دیگر رفته و اشعار نغزی را در وصف قهرمانان و رشادتهای ایشان قرائت مینمود، با صدای خوشالحانشان چنان فضایی را به وجود میآوردند که تمامی افراد حاضر در جمع را شیفته و واله تا پایان داستان مشتاق نگاه داشته و در انتها زمینه را برای بازگو نمودن داستانی جدید در آیندهای نزدیک و دیداری مجدد بازمینمودند. تجربه حضور در چنین اجتماعاتی همواره فراموش نشدنی بوده و هیچگاه از اذهان ما پاک نشد.
متن کامل این مطلب را در شماره ۵۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید