https://srmshq.ir/7qdh4e
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک پیرزن بود که پنج تا دختر داشت و هیچکدام از آنها عروس نشده بودند. پیرزن همش دلواپس بود که نکند بمیرد و آنها بیسرپرست شوند. با خودش میگفت: اگر بتوانم یکی از آنها را عروس کنم بازهم خوب است. ناگفته نماند که دخترهای پیرزن کمی هم خُل بودند.
خلاصه پیرزن همینطور که توی نخ این و آن میرفت، به حاج آقایی برخورد که نزدیک خانهشان یک حجره داشت و روزها به کار خرید و فروش مشغول بود. پیرزن که تمام خریدهایش را از حاجآقا میکرد یک روز متوجه شد که او هنوز زن نگرفته و از او پرسید که حاجآقا چرا زن نمیگیری؟ او هم گفت: دختر خوبی گیرم نمیآید و الا منهم ازدواج میکردم، میترسم یکی بیاید و هرچه مال و منال در عرض این سالها جمع کردهام را به باد فنا بدهد.
پیرزن بنا کرد از دخترهایش تعریف کردن که حاجآقا شما اشتباه میکنید، همه که اینطور نیستند، من الان پنج تا دختر دارم یک از یکی بهتر، اینقدر زرنگ و خانهدار و خوب هستند. الآن دختر بزرگم مهمانداری میکند که نگو، هنر در هنر دارد، سر یک سال دوباره حاجی میشوی. خلاصه اینقدر گفت و گفت که حاجآقا ندیده عاشقش شد و آمد به خواستگاری دختر بزرگِ پیرزن و چند عدد سکه هم بهعنوان شیربها داد و دختر او را گرفت.
پیرزن کلی دخترش را نصیحت کرد که خطایی نکند و هوای حاجآقا را داشته باشد و ضمناً به او گفت که اگر روزی حاجآقا مهمان داشت و بلد نبود، برود و از همسایهها بپرسد تا آبرویش نرود. دختر هم قول داد کاری نکند که حاجآقا از دستش عصبانی بشود. خلاصه یک جشن کوچک هم گرفتند و دختر بزرگِ پیرزن شد زن حاجآقا. پیرزن خوشحال بود که دخترش را بالاخره عروس کرده و حاجآقا هم خوشحال بود که زنِ کمخرجی گیرش آمده است.
هم چراغهای (مغازههای کناری) حاجآقا که فهمیدند او ازدواج کرده، تبـــریک گفتند و از او خــواستند که یک مهمانی برای آنها بگیرد، چون حاجآقا فقط رفته بود و خورده بود و هروقت از او خواسته بودند پس بدهد، گفته بود که من نه زنی دارم و نه مادری و از گیر مهمانی دادن گریخته بود. از طرفی از جانب زنش هم خیالش راحت بود که مهماندار قابلی است، قبول کرد و قرار شد جمعه هم چراغها بروند خانه حاجآقا.
وقتیکه حاجآقا به خانه رفت و زنش به استقبالش آمد و به او خوشآمد گفت، آمدند، نشستند و نهاری خوردند و حاجآقا از دختر بزرگ پیرزن که حالا زنش بود، پرسید که آیا میتوانی از عهده چهل نفر مهمان بیرون بیایی. زنش که میدانست ممکن است چنین چیزی را حاجآقا بخواهد و خودش را آماده کرده بود، فوراً جواب داد که بله حتماً میتوانم، بگو بیایند و قدمشان بروی چشم. حاجآقا خوشحال شد که زن کدبانویی گیرش آمده تا آبروی او را جلوی هم چراغها حفظ کند و بعد با خیال راحت به مغازه رفت.
دختر که خیلی بلد نبود غذایی درست کند، یاد حرف مادرش افتاد و به خانه همسایه رفت که دستور غذا را بگیرد، ضمناً نمیخواست که همسایه بفهمد که او غذا پختن را بلد نیست. خلاصه پیش همسایه رفت و از هر دری صحبتی که چرا خانه ما نمیآیید و به ما سر نمیزنید، ما همسایه هستیم و از این چیزها. بعد هم دختر گفت: من فردا مهمان غریب دارم و قرار است هم چراغهای شوهرم بیایند، آمدهام از شما بپرسم که برای چهل نفر آدم چقدر برنج خیس کنم و چطوری بپزم، چون شوهرم با آنها رودربایستی دارد و نمیخواهم آبرویش برود.
زن همسایه گفت: اول برنج را خیس میکنیم و روی آن نمک میریزیم. دختر گفت: اینها را که خودم میدونستم. بعد چکار میکنیم؟ همسایه گفت: بعد آب را جوش میآوریم و برنج را اینجور میجوشانیم و آنها را در صافی صاف میکنیم. دختر دوباره گفت: اینها راهم که خودم میدانستم. بعد چکار میکنیم؟ زن همسایه ادامه داد: بعد آنها را در دیگ میریزیم و روی آنها را هم روغن میدهیم. دختر گفت: این راهم که خودم میدانستم، بعد چکار میکنیم؟ زن همسایه هم که عصبانی شده بود، گفت: بعد یک خشت روی آن میگذاریم و در دیگ را میبندیم و آنها را دم میدهیم. دوباره دختر گفت: این را هم که خودم میدانستم بعد چکار میکنیم؟ همسایه گفت: دیگر کاری نمیکنیم، موقع نهار همه را باهم مخلوط میکنیم و سر سفره میاوریم.
دختر گفت: حالا خورشت را چطوری درست میکنیم؟ زن همسایه دستور چند تا خورشت را داد و دختر هم مرتب میگفت: این را که خودم هم میدانستم، فکر کردم کار دیگری باید بکنیم و در آخر که همسایه دوباره عصبانی شده بود، گفت: نه دیگر کاری نباید بکنی فقط اگر میخواهی غذایت خیلی خوب شود، قبای حاجآقا را ریزریز کن و آن را توی غذایی که درست کردی بریز و دیگر کارت نباشد. دختر که خیلی خوشحال شده بود که چند نوع غذا را یاد گرفته، بدون اینکه، همسایه بفهمد که او بلد نیست، از زن همسایه خداحافظی کرد و گفت: هرچند همه اینها را که گفتی میدانستم ولی دستت درد نکند و به خانه رفت.
شروع کرد آشپزی و برنج را طبق دستور زن همسایه درست کرد و رویش هم یک خشت گذاشت و درش راهم بست و چند نوع خورشت هم درست کرد و قبای حاجآقا را هم ریزریز کرد و توی آنها ریخت و درِ آن راهم بست و زیرشان راهم آتش روشن کرد و منتظر حاجآقا و مهمانها شد. وقتیکه حاجآقا آمد بوی غذا تمام خانه را گرفته بود و خیلی خوشحال بود از اینکه زن کدبانویی دارد و با خودش میگفت: اگر دیر داماد شدم در عوض خوب داماد شدم و پیش هم چراغهایم سربلند میشوم و هفته بعد هم دوباره قوموخویشهایم را دعوت میکنم تا دیگر بله من سرکوفت نزنند که چرا تو همش میآیی و میخوری و پس نمیدهی.
وقتی که هم چراغهای حاجآقا آمدند هرکدام هم یک هدیهای برای حاجآقا آورده بودند و حاجآقا هم که خیلی خوشحال بود مرتب این طرف و آن طرف میرفت و تعریف زنش را میکرد و مرتب میگفت: باید زنهایتان بیایند و از زن من یاد بگیرند و باید انگشتانتان را با غذا بخورید و خلاصه کلی تعریف کرد و بقیه هم میگفتند: بوی غذا تا جند کوچه آنطرفتر هم میامده و حتماً غذای خوبی شده و همه منتظر بودند که ببینند زن حاجآقا چه غذایی میاورد.
وقتی که سفره را آوردند همه برای اینکه زودتر به غذای خوشمزه برسند کمک دادند و سفره را چیدند و گفتند: عجب زن هنرمندی داری، چند نوع برنج و چند نوع خورشت و انواع و اقسام چیزهای دیگر. همه میخواستند زودتر شروع کنند، خلاصه سفره که آماده شد، همه مهمانها دور سفره قرار گرفتند، این به اون تعارف میکرد و اون یکی به این یکی تعارف میکرد و حاجآقا به همه تعارف میکرد که بفرمایید و منزل خودتان است و از خونه خودتان هم افتادید و مهمانان هم میگفتند: این چه حرفی است شکستهنفسی میفرمایید و خوش به حالتان که همچین عیالی دارید و حاجآقا هم کلی کیف میکرد و رفت مُطبخ (آشپزخانه) و کلی از زنش تشکر کرد و برگشت و مهمانها شروع به خوردن کردند.
لقمه اولی را که خوردند همه به سرفه افتادند، از یکطرف خاکهای توی برنج و از یک طرف ریش ریشههای قبای حاجآقا نزدیک بود خفه شلن کند. هرچه را که خورده بودند برگرداندند روی سفره و به حاجآقا گفتند: مسخرهمان کردی، این دیگر چه نوع غذایی است؟ همه از خانه حاجآقا رفتند. حاجآقا هم که خیلی عصبانی شده بود، آمد سراغ دختر و تا میتوانست او را کتک زد و از خونه بیرونش کرد و گفت: به مادرت هم بگو فردا سکههای مرا بیاورد.
دختر گریهکنان به خانه رفت و هرچه بر سرش آمده بود را برای مادرش تعریف کرد. مادرش هم توی سرش زد و گفت: تو اینقدر نادان بودی که خشت روی پلوها گذاشتی، فکر نکردی خشت آب میشود و همه غذاها پر از خاک میشوند. حاجآقا حق داشته تو را بیرون کند، چون هم به او ضرر زدی و هم آبرویش را بردهای. دختر گفت: حالا فردا باید سکههای او را ببری. پیرزن گفت: من که آنها را تمام کردهام، حالا تا فردا ببینم چکار بکنم.
روز بعد پیش حاجآقا رفت و کلی معذرتخواهی کرد و گفت که ببخشید اینها همه تقصیر زن همسایه بوده. حاجآقا هم گفت: من دیگر نمیتوانم توی صورت هم چراغهایم نگاه کنم، زود سکههای مرا بیار، تو را به خیر و مرا به سلامت. پیرزن که سکهها را خرج کرده بود، گفت: بیا دختر دومم را بگیر که هم خوشگلتر است و هم کوچکتر. حاجآقا که عصبانی بود، گفت: من زن نمیخواهم و باید سکههای مرا بدهی. پیرزن گفت: مگر میشود، من باید محبتهای شمارا جبران کنم.
خلاصه هرچه حاجآقا عصبانیتر میشد پیرزن آرامتر حرف میزد، تا آخرش گفت: ببین این دختر من عاقلتر از آن یکی است و من قول میدهم در عرض یک سال تمام خسارت تو را جبران کند. ضرری هم ندارد، اگر دیدی او را نمیخواهی او را هم بیرون کن و میاید پیش خودم. حاجآقا با خودش گفت: بد هم نمیگوید شاید هم دختر بزرگش واقعاً غذای خوبی میپخته و همسایه اذیتش کرده. به پیرزن گفت: به شرطی این دخترت را میگیرم که دیگر پولی ندهم.
پیرزن خوشحال به خانه رفت و شب که شد، حاجآقا آمد و دختر را عقد کرد و به خانه برد. وقتی که روز بعد میخواست به حجره برود به دختر گفت: نمیخواهد هیچ کار بکنی، تو فقط مواظب خانه باش و نگذار ضرری به جایی بخورد. خانه را تمیز کن و برایمان غذا بپز. دختر روزها کاری نداشت و فقط مواظب خانه بود و غذایی میپخت، تا یک روز که نشسته بود و تازه هم پشتبامشان را کاهگل کرده بودند. گفت: بروم روی پشتبام تا اگر سوراخ ناودان گرفته، آن را باز کنم که اگر بارن بارید، جایی را خراب نکند.
وقتی که دختر پشتبام رفت، دید که کاهگل ترکترک شده، با خودش گفت: حاجآقا چقدر بیانصاف است. میبیند که دست و پای اینها اینطور ترکیده به روی خودش نمیآورد. بعد هم پیش خودش گفت: اون که حجره است و به این کارها نمیرسد، این وظیفه من است که این ترکها را درست کنم. رفت و از توی انبار دوتا مَشک روغن را کشانکشان پشتبام برد و تمام جا را چرب کرد و حسابی خسته شد. از پشتبام آمد پایین و نهار هم درست نکرد و با خودش گفت: وقتی که حاجآقا بیاید و ببیند اینقدر کار کردهام دیگر غذا نمیخواهد و امروز را حاضری میخوریم.
وقتی که حاجآقا آمد، دید که دختر خوابیده و چون هنوز زمستان نشده بود و آفتاب تندی هم میتابید روغنها آب شده بودند و از سوراخ ناودان پایین آمده بودند و تمام حیاط را گرفته بودند. حاجآقا که عصبانی شده بود گفت: باید ببینم که این یکی چه بلایی به سرم آورده و شروع کرد او را صدازدن، دید جوابی نمیآید، رفت توی اتاق و دید که خوابیده است و آه و نالهاش هم به هواست و از نهار هم خبری نیست.
رفت بالای سرش و گفت: ای زن چه خبر است؟ صبح که من رفتم حجره تو سرحال بودی، چی شده، نکند مریض شدی؟ دخترِ پیرزن با خستگی بلند شد و نشست و بنا کرد به غُرزدن که ای مرد! تو چقدر بیانصافی و اصلاً به فکر خونه و زندگیات نیستی. کمی هم به فکر پشتبام خانهات باش، خدا ازت نمیگذرد. حاجآقا فهمید که زن یک بلایی سرش آورده، گفت: بگو ببینم چی شده؟ زن با ناله گفت: البته حق هم داری فرصت نداری من از این به بعد خودم به همه جا رسیدگی میکنم. حاجآقا که حرص میخورد، گفت: زود بگو چکار کردی که جانم به لب رسید.
زن گفت: امروز خداخواه بود که رفتم پشتبام، نمیدانی چی دیدم، جگرم کباب شد. دیدم دست و پای بام ترکیده (شکافشکاف شده) و آفتاب خورده و داد و بیدادشان به هوا میرفت. خواست خدا بود که روغن توی خانه داشتیم و به هر بدبختی آنها را پشتبام بردم و دست و پای همه را چرب کردم. حاجآقا که خیلی عصبانی شده بود از کوره در رفت و تا میتوانست دختر را کتک زد و او را از خانه بیرون کرد و گفت: به مادرت بگو سکههای مرا بیاورد.
دختر دومی هم پیش مادرش رفت و گریهکنان جریان را برای مادرش تعریف کرد و گفت: حاجآقا بیانصاف است و عوض اینکه مرا تشویق کند، کتکم زده است. مادرش هم که عصبانی شده بود توی سر دختر زد و گفت که ای بیچاره پشتبام که دست و پا ندارد و چون آفتاب خورده، این شکلی شده. خلاصه گفت: باید صبح بروم و دختر سومیام را به او بدهم.
فردای آن روز پیرزن دوباره پیش حاجآقا رفت و خودش را آماده کرده بود که حاجآقا دعوا بکند. اول که حاجآقا خیلی عصبانی بود و به پیرزن پرخاش کرد که این بود دخترهای هنرمندت؟ اینها کلی به من ضرر زدند و تو باید ضرر مرا بدهی. هرچه حاجآقا گفت، پیرزن چیزی نگفت. وقتیکه حاجآقا تمام حرفهایش را زد و آروم شد، پیرزن شروع کرد به حرف زدن که شما راست میگویید، این دخترم کمی خُل است، اما دختر سومم هم از او خوشگلتر است و هم فهمیدهتر و هنرمندتر. او سرکه هم میریزد، ببر و در حجرهات بفروش تا جبران ضررت هم بشود. حاجآقا اول راضی نمیشد ولی بعد خوب فکر کرد و گفت: سنگ مُفت و چُغُوک (گنجشک) هم مُفت. پیرزن پولی که به من نمیدهد، این یکی راهم امتحان میکنم.
حاجآقا گفت باشد این یکی راهم میگیرم ولی اگر ضرر زد تو باید تمام خسارتم را بدهی. پیرزن قبول کرد و به خانه آمد و دخترش را نصیحت کرد که کار خطایی نکند و دستور درست کردن سرکه و ترشی راهم یادش داد و شب که شد او را به عقد حاجآقا درآورد و دختر شد زن حاجآقا و رفت به خانه حاجآقا.
حاجآقا دید که واقعاً این یکی از آن دو تا خوشگلتر است. گفت: تو را به خدا نمیخواهد کاری بکنی، تو فقط توی خانه باش، ولی دختر گفت: من حوصلهام سر میرود و میخواهم برایت سرکه بریزم. حاجآقا پیش خودش گفت: چه اشکالی دارد، سرکه که بریزد هم سرش گرم میشود و هم دیگر از بازار نباید سرکه بگیرم. گفت که باشد، چی باید برایت بیارم؟ دختر گفت: مقداری انگور یا مویز و یک دَباله سرکه. حاجآقا هم به حجره رفت و یک چاک (سبدهای بزرگی بودند که از چوبهای نخل خرما درست میکردند و دَباله ظرفهای بزرگی بودند که توی آن سرکه میریختند) انگور و یک دَباله سرکه برای دخترِ سومی پیرزن فرستاد.
وقتی که انگور و سرکه به دست دختر رسید، نگاه کرد، دید ظرفی که سرکه را بیانذازد، ندارد. در انبار هم هرچه گشت چیزی پیدا نکرد، با خودش گفت: اگر ظهر حاجآقا بیاید خانه و کاری نکرده باشد خیلی بد میشود به همین خاطر رفت و یک چوبپنبه به پُشتش فرو کرد و بعد پیش خودش گفت: وقتی که حاجآقا بیاید چطوری درش را باز کنم، پس رفت و یک طناب هم آورد و یکسرش را به کلون در بست و یکسرش را به چوبپنبه و نشست و هی یک مقدار انگور میخورد و یک مقدار سرکه، تا اینکه حسابی ورم کرد.
اومد وسط حیاط و تا ظهر کارش همین بود. دیگه داشت خفه میشد و نفسش بند میامد که ظهر شد و حاجآقا در زد. دختر داد زد که حاجآقا یواش الآن کُت خُم کشیده میشه (سوراخ خُم باز میشه). حاجآقا گفت: یا خدا این دیگه چه بلایی سرم آورده؟ خُم چه ربطی به در داره؟ دوباره در زد، دختر گفت: من از صبح زحمت کشیدهام، کُت خُم کشیده میشه و هر کاری که میکرد، در باز نمیشد. حاجآقا که عصبانی شده بود، با لگد به در زد و در را باز کرد که کُت خُم که همان دختر باشد کشیده شد و سرتاسر دالان را کثافت فراگرفت، دختر هم بیحال یک طرف افتاده بود و غر میزد که بیانصاف! تمام زحمتهای مرا به باد دادی. حاجآقا که هاج و واج مانده بود، داد زد که این چه جور سرکه انداختنیه و بعد هم یک سیری او را کتک زد و پیش مادرش فرستاد.
پیرزن وقتی که دخترش را در آن حال دید کم مانده بود سکته کند و پرسید: چکار کردی؟ دختر هم با گریه تمام جریان را تعریف کرد و بعد هم گفت: این حاجآقا قدر ما را نمیداند. مادرش هم کلی سرش داد کشید و گفت: فردا باید پیش حاجآقا بروم و دختر چهارمم را به او بدهم.
فردای آن روز پیش حاجآقا رفت و همانطور که فکرش را میکرد، حاجآقا عصبانی بود و سکههایش را میخواست و پیرزن هر طور که بود او را آرام کرد و گفت: دختر چهارمم هم خوشگلتر از آن سه تاست و هم خونهدارتر. حاجآقا از بس عصبانی بود گفت: من سکههایم را هم نمیخواهم، فقط دست از سرم بردار. ولی پیرزن دستبردار نبود و میگفت: بیا و این یکی را بگیر، اگر بد شد من تمام خسارت تو را میدهم. از بس پیرزن گفت، حاجآقا به پیرزن گفت: میگیرم به شرطی که هیچ کاری نکند.
پیرزن این دخترش را هم نصیحت کرد و از او خواست که هیچ کاری انجام ندهد و فقط به کارهای خانه برسد. شب که شد او را برای حاجآقا عقد کرد و به خانه حاجآقا فرستاد. حاجآقا به دختر گفت: تو هیچ کاری نمیخواهد بکنی، فقط به کارهای خانه برس و نگذار خانه کثیف شود. دختر قبول کرد و روزها میگذشت و دختر سرش به کار خونه گرم بود، حاجآقا هم خیالش راحت شده بود که دیگر اتفاقی نمیافتد، مادرش هم خوشحال بود که دخترش به نصیحتهایش گوش داده و کارهای خُل گری را کنار گذاشته است.
خلاصه روزها گذشت و به ماه رمضان نزدیک میشدند. حاجآقا ماه رمضان بیشتر در مسجد افطاری میداد و به همین خاطر از یک ماه مانده به ماه رمضان، همه چیز را از جمله برنج و حبوبات و روغن و چیزهای دیگر را در انبار خانه جا میداد. آن سال هم قبل از ماه رمضان مرتب برنج و روغن و دیگر چیزها را میاوردند و در انبار میگذاشتند و به زنش هم گفته بود: انبار را تمیز کن و اینها را که میدهم میاورند مرتب در انبار جا بده. وقتی که دختر میپرسید: چرا اینقدر جنس را انبار میکنی؟ خوب آنها را بفروش. حاجآقا به شوخی میگفت: اینها مال رمضان درازند، مواظب باش موش توی انبار نرود و آب زیرشان نیفتد.
ادامه مطلب را در شماره ۵۷ سرمشق مطالعه کنید