از روزگـاری که رفت...

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده
از روزگـاری که رفت...

سال نو را آغاز کرده و پا به سدۀ پانزدهم خورشیدی گذاشته‌ایم. با نگاهی گذرا به سده‌ای که پشت سر نهادیم و فراز و فرودهایی که همراه با آن از سر گذراندیم؛ در خواهیم یافت که چه روزگارانی را به باد داده‌ایم! فراز و فرودهایی که همۀ ما را، به اندازۀ چند قرن پیر کرده‌اند. شاید به قدر چهارصد سال! باورش برای خود من هم دشوار است. احساس انسانی را دارم که بیش از یک‌صد سال زندگی را پشت سر گذاشته است. به همان اندازه تجربۀ تاریخی و اجتماعی کسب کرده‌ام؛ به همان حد زخمی شده‌ام و بیش از این اندازه، خسته می‌نمایم. نه، اشتباه کردم. فقط خسته «نمی‌نمایم»؛ بلکه به راستی خسته‌ام. گمان می‌کنم همۀ ما خسته‌ایم. نگاهی به آیینۀ تاریخ بیندازیم. خواهیم دید که چقدر هر کدام‌مان پیر شده‌ایم. شاید برخی از ما، نتوانیم حتی خودمان را بشناسیم. رخدادهای هر دهه از سدۀ پیش، برای عقب نگاه داشتن ملتی در تاریخ کافی است. ما که هر دهه از یک‌صد سال گذشته را با رخدادهایی آمیخته با ترس و آشوب و ناآرامی پیموده‌ایم. خودم را می‌گویم. همین‌که چشم باز کردم، خودم را در کانون گردبادهای توفندۀ تاریخ یافتم. هنوز انقلاب ۵۷ و تأثیرهایی که گذاشته بود را حس می‌کردم. تازه یکی دو سالی از جنگ هشت سالۀ ایران و عراق می‌گذشت. فضا، هنوز از دل التهاب‌ها و تلاطم‌ها به درستی رد نشده بود. پس از آن نیز هر دهه، کشتی تاریخ یک‌صد سالۀ گذشته، گرفتار موج‌های بلند و ویرانگری شد که هر کدامش می‌تواند جامعه را به ژرفنای گردابی بی‌انتها فرو ببلعد. بخواهم دقیق‌تر بگویم؛ هرچه در سدۀ پیش بیش‌تر تعمق می‌کنم، کم‌تر می‌یابم روزگاری را، که مردمانش به سلامت از آن گذر کرده باشند. همواره به ترس بوده و نومیدی. اگر هم چند صباحی شیرینی داشته، دژخیم زمان، آن را شرنگ کام مردمان این سرزمین ساخته است. روزگار من نیز چنین بود. آیینۀ زنگار گرفتۀ تاریخ، مرا به خودم باز نمی‌شناساند. همۀ ما برای یکدیگر غریبه به نظر می‌آییم. حتی برای خودمان! باورش دشوار است؛ اما من نیز چهرۀ تکیدۀ کهن‌سالی که در آیینه به من زل زده را نمی‌شناسم. چقدر غریبه‌ام برای خودم!!!

بگذارم و بگذرم...

هرچه بود و هرچه شد، گذشت. آن روزها رفتند و دیگر هم بازنمی‌گردند. به قول فروغ: «آن روزها رفتند...» نمی‌دانم برای سدۀ جدید چه آرزویی داشته باشم. آرزو اسمش با خودش است. آرزو است. محال است و دست نیافتنی! به جای امید بستن و آرزو کردن، بهتر می‌بینم که دست بر زانو نهاده، برخاسته و کاری بکنم. برای همین، تنها و تنها، دلم می‌خواهد در سدۀ پیش رو، تا آن‌جا که جان در بدن دارم و نفس یاری می‌دهد، تلاش‌گر باشم.

به شرط ادامۀ زندگانی... .

پیش از نوروز بود. یکی از شاگردان کلاسم تماس گرفت و گفت که فیلم خودش، به همراه مستند «دست‌ها هم می‌گریند» از «رضوان بوستانی»، در جشنوارۀ رشد پذیرفته شده است. احساس خوشی به من دست داد. خواستند برای رونمایی و نمایش خصوصی هر دو فیلم بروم. پذیرفتم و رفتم. فیلم‌ها پخش شدند. پس از آن گپی دوستانه بین بچه‌های کلاس بر سر هر دو فیلم در گرفت. به‌ویژه مستند «دست‌ها هم می‌گریند».

رضوان را از چند سال پیش می‌شناسم. مطالب دقیق، سنجیده و پخته‌ای برای بخش هنرهای تجسمی همین ماهنامه به رشتۀ نگارش در‌آورده است. سال ۱۳۹۴‌ یا ۱۳۹۵، نمایشگاه آثاری در گالری دیبا برپا کرده بود. برای دیدن نمایشگاهش رفتم. به دلم نشست. همان‌جا، ساعتی با او دربارۀ آثارش گپ زدم. پس از آن هم، در مقاله‌ای به بررسی آثارش پرداختم که در شمارۀ یازدهم مجلۀ سرمشق منتشر شد.

یادم است همان دوره، بوستانی فصلی را در سرمشق گشوده بود با نام: «چگونه نقاشی بخوانیم؟» که به بررسی موردی نقاشی‌های برجستۀ ایرانی و خارجی می‌پرداخت. یکی دو شماره پیش رفت و دیگر هم ادامه نیافت. برایم کمی عجیب بود! هر شماره از سرمشق که به دستم می‌رسید، مشتاقانه به سراغ یکی از بخش‌هایی که می‌رفتم؛ هنرهای تجسمی بود. باز می‌کردم تا ببینم بوستانی، این‌بار به سراغ کدام اثر از کدامین نقاش رفته و چگونه و از چه زاویه‌ای آن را آنالیز نموده است؛ اما می‌دیدم که خبری نیست! هیچ‌وقت هم نخواستم از دبیر وقت بخش تجسمی بپرسم؛ اما همواره با دریغ از نوشتار بوستانی یاد می‌کردم. رضوان، ماهی به دست مخاطبش نمی‌داد؛ بلکه می‌کوشید تا به او ماهیگیری هم بیاموزد. این در همان یکی دو گام نخستی که برداشت هم مشخص بود. تردید نداشتم که اگر سلسله نوشتار «نقاشی بخوانیم» او ادامه می‌یافت؛ می‌توانست تأثیر ژرفی بر نگاه و بینش مخاطب، نسبت به نقاشی داشته باشد.

آن روز هم -روز نمایش فیلمش را می‌گویم- با برادرش «مهدی بوستانی شهربابکی» به دفتر انجمن سینمای جوان آمد. پس از دیدن فیلمش، دربارۀ آن به گپ‌وگفت نشستیم. روایت بتول خانم، پیرزن بازنشسته‌ای که با وسایل دورریختنی اطرافش، آثار خلاقانه‌ای را می‌سازد. نقاش خودآموخته‌ای که انگیزه‌هایش برای این همه کار را نمی‌توانی در دل مستند پیدا کنی. مستند، در نمایش تصویری که رضوان از بتول ساخته؛ برای من جالب بود. بحث‌های قابل توجهی در دل آن مطرح شده که بوستانی، در تلاش برای طرح و ثبت آن‌ها در قالب تصویر مستند برآمده است.

در نخستین شمارۀ پس از نوروز امسال، تصمیم گرفتیم که به این فیلم بپردازیم. «محمد ناظری»، گفت‌وگویی ساده و صمیمانه با بوستانی داشته که در آن، با طرح پرسش‌هایی دربارۀ زمینۀ کاری فیلم‌ساز و روند ساخت مستند «دست‌هایی که می‌گریند»، کوشیده تا او را به چالش بکشد. بوستانی، در طول این گفت‌وگو، با رویکردی صادقانه به پرسش‌های ناظری پاسخ گفته و تجربۀ ساخت این مستند را به اشتراک گذاشته است. یکی از مشکلات این فیلم -که خود بوستانی نیز در این مصاحبه بدان اشاره داشته- به درستی طی نکردن مرحلۀ پژوهش و هم‌چنین ساخت اثر، بدون اتکا به متن فیلم‌نامه است. به گمان من وجود فیلم‌نامۀ مبتنی بر پژوهش، می‌توانست در به تصویر کشیدن چهرۀ دقیق‌تری از بتول خانم، بوستانی را یاری رسانده و حس همراهی و هم‌دلی مخاطب با او را نیز، بیش از این برانگیزد.

در ادامه، روایت «امیرحسین جعفری» از نمایش و بررسی این مستند و هم‌چنین فیلم «نادیده»، پایان‌بخش مطالب این شماره خواهد بود. جعفری در این یادداشت، به نگاه این دو بانوی فیلم‌ساز کرمانی، در پرداخت سوژه‌های‌شان اشاره نموده و دیدگاه برخی از حاضران در این نشست را نیز، در خلال نوشتۀ خود، انعکاس داده است.

مجموع مطالب این شماره، پیش روی شما خوانندگان و همراهان همیشگی و نازنین بخش سینمای ماهنامۀ سرمشق قرار دارد. گوارای روان‌تان باد!

هنرمندی خودآموخته در قاب ســینما

محمد ناظری
محمد ناظری
هنرمندی خودآموخته در قاب ســینما

سینما هنری بینارشته‌ای و فراگیر است که همۀ هنرهای مستقل را، برای رسیدن به هنری والا به خدمت گرفته و همین موضوع، سینما را تبدیل به حیطه‌ای پیشرو کرده است. نقاشی، موسیقی، تئاتر و هنرهای مهم دیگری از این دست، نقش غیر قابل انکاری در تکامل سینما داشته و دارند. حال بحث اصلی بنده نقاشی است. نقاشی پیوندی ناگسستنی با سینما داشته و تأثیر این هنر مهم بر سینما، از چشم سینماگران جدی و پیگیر دور نمانده است!

«رضوان بوستانی» فارغ‌التحصیل رشتۀ نقاشی در مقطع لیسانس از دانشگاه سورۀ تهران و فوق‌لیسانس پژوهش هنر از دانشگاه علم و فرهنگ تهران، در اولین تجربۀ خود در حوزۀ سینما، پای در مسیر مستندسازی گذاشته و اولین فیلمش، نویدبخش ظهور بانویی فیلم‌ساز در سینمای استان کرمان است.

فضای خانوادگی در به وجود آمدن پتانسیل‌های جدید بسیار تأثیرگذار است. فضای خانوادۀ بوستانی، شرایطی را مهیا کرده که «رضوان بوستانی»، با تجربۀ فراوان خود در حوزۀ نقاشی و پژوهش هنر، پا به سینما بگذارد و فضای جدیدی را تجربه کند.

مستند «دست‌ها هم می‌گریند»، اثری با قاب‌بندی‌های تأثیرگرفته از نقاشی و فیلمی زیبا در مورد هنرمندی خودآموخته است. «رضوان بوستانی» در اولین تجربۀ مستند‌سازی‌اش، دست بر سوژه‌ای سخت و مشکل گذاشته است. به همین دلیل مهم با او به گپ‌وگفت نشستم. «رضوان بوستانی» در سیر گفت‌وگو، در مورد دلیل ورودش به فیلم‌سازی مستند، تجربه‌اش در حوزۀ نقاشی و تأثیر آن بر سینما، چگونگی شکل‌گیری ایدۀ اثر، مرحلۀ پژوهش مستند و چالش‌های اساسی در حین تولید فیلمش صحبت کرد.

این مصاحبه در اسفندماه ۱۴۰۰ خورشیدی، در یکی از کافه‌های شهر کرمان انجام شد. شما را به خواندن آن دعوت می‌کنم.

خانم بوستانی، قبل از هر چیز سپاس‌گزارم که برای این گفت‌وگو وقت گذاشتید. لطفاً ابتدا کمی در مورد بطن شغلی و رشتۀ تحصیلی خود صحبت کنید.

بنده سال ۱۳۷۶، در هنرستان، در رشتۀ گرافیک درس خواندم‌‌. سپس فوق‌دیپلم گرافیک را گرفتم. در مقطع لیسانس، نقاشی را دنبال کردم و فوق‌لیسانس را در رشتۀ پژوهش هنر تحصیل کردم.

گرایش شما در بین همۀ این حیطه‌ها، بیش‌تر به سمت چه رشته‌ای بوده است؟

ببینید، من به فضای بینارشته‌ای علاقه‌مندم که تا حدی مکمل هم‌اند. بنده نقاشی را -به عنوان هنری که تخصص آن را دارم و تکنیک آن را آموخته‌ام- دوست دارم. کار مطالعاتی و پژوهش هنر را هم بسیار دوست دارم. چه جامعه‌شناسی هنر باشد و چه نقد هنر. حتی به بحث آموزش هنر نیز علاقه‌مند هستم. به‌گونه‌ای، در هر رشته‌ای تجربه‌ای داشته‌ام. کار پژوهشی و مقاله‌نویسی برای من بسیار جذاب است. به همین خاطر، در دو سالی که پژوهش هنر می‌خواندم، به‌ندرت می‌توانستم نقاشی کار کنم. بعد از آن دوباره نقاشی را شروع کردم. حتی برای مدرسۀ «همایون صنعتی» کار مطالعاتی انجام داده و شیوه‌های جدید آموزش هنر را ارائه دادم تا بچه‌ها، از پایه سواد هنری داشته باشند و یاد بگیرند چگونه فرهنگ خود را شناخته و زیبایی‌های محیط را ببینند. بدانند که چگونه در شهر خود با هنرهای سنتی و با هنرمندان ایران و جهان آشنا شوند. در کل کارهای مطالعاتی آن را مرحله به مرحله انجام می‌دادم.

لطفاً در مورد سابقۀ خود در فیلم‌سازی و همین‌طور دلیل ورود به فضای فیلم‌سازی مستند را برایمان بگویید.

سال ۱۳۷۷ من به انجمن سینمای جوان رفتم و -فکر می‌کنم- دوره سیزدهم انجمن را گذراندم. همان موقع برادرم، «مهدی بوستانی شهربابکی» رفت و سینما خواند. این همراهی باعث شد تا من، سر صحنه‌های فیلم‌هایش، به عنوان عکاس، دستیار و منشی صحنه حضور داشته باشم. تجربۀ من از آنجا شروع شد. به واسطۀ این موضوع در این فضا بودم و تجربه کسب کردم. برای پایان دورۀ انجمن نیز، بنده فیلمی داستانی را ساختم. همان‌جا بود که در مقام کارگردان، سینما را تجربه کردم و گذشت. در آن زمان، فیلم‌سازی برای من تجربۀ کار تیمی سختی بود که از پس آن برنمی‌آمدم. به همین خاطر این موضوع را کنار گذاشته، نقاشی را ادامه داده و پژوهش هنر خواندم؛ اما اغلب سر صحنۀ فیلم‌های برادرم مهدی حضور داشته و تجربۀ کار گروهی را داشتم.

آیا برنامه‌تان این است که از مسیر نقاشی فاصله گرفته و بیش‌تر از این به بعد به کار فیلم‌سازی مشغول شوید؟

خیر! به نظر من، ورود به حیطۀ فیلم‌سازی، به معنی خروج از رشتۀ نقاشی نیست. به گونه‌ای یک گذار است. از نقاشی خیلی چیزها آموختم؛ اما حالا نیاز به تغییر داشتم و این فضا را می‌طلبید.

متن کامل این مطلب را در شماره ۵۷ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید

سه زن، دو فـیلم چند نگاه

امیرحسین جعفری
امیرحسین جعفری
سه زن، دو فـیلم چند نگاه

هم‌زمان با حضور مستند کوتاه «دست‌هایی که می‌گریند» به کارگردانی «رضوان بوستانی» و فیلم کوتاه «نادیده» به کارگردانی «فریبا شیخ شعاعی» در جشنوارۀ ملی رشد، انجمن سینمای جوانان کرمان، میزبان جلسۀ نمایش و تحلیل آن‌ها بود. این نشست، با حضور کارگردانان این دو فیلم برگزار شد و «کوروش تقی زاده» (فیلم‌ساز و مدرس سینما) مدیریت این جلسه را بر عهده داشت.

جلسه با اکران هر دو اثر آغاز شد و سپس با تحلیل آن‌ها ادامه یافت. در ابتدا، «رضوان بوستانی»، نقاش، فارغ التحصیلِ کارشناسی ارشدِ پژوهشِ هنر و هنرجوی دورۀ سیزدهم انجمن سینمای جوانان کرمان، ضمن تأکید بر علاقۀ خود به حرفۀ نقاشی، آشنایی با سوژۀ این مستند را فرصتی برای تجربۀ فیلم‌سازی خود دانست. این مستند کوتاه، داستان پیرزن هنرمندی را روایت می‌کند، که با استفاده از مقواها، کاغذها و طلق‌ها، دست به خلق آثار هنری می‌زند. بوستانی در خصوص چگونگی یافتن سوژۀ مستندش گفت:

«آشنایی من با دختر «بتول حبیب‌پور»، هماهنگی و دعوت از او برای بازید از کارگاه نقاشی‌ام را فراهم کرد. ما دو دنیای متفاوت بودیم. من از محیط سخت‌گیرانۀ آکادمیک می‌آمدم و او مکتب ندیده بود. بتول خانم به صورت خودآموز فعالیت می‌کرد و تفاوت این دنیاها برای من بسیار جذاب بود؛ زیرا او ناخودآگاهش را با هنر ادغام می‌کرد؛ ولی من در نقاشی، با اصول آکادمیک جلو می‌رفتم.»

«کوروش تقی زاده»، مستند را تحسین کرد و دربارۀ آن گفت: «جهان‌بینی بتول خانم، برای من جذاب‌تر از شیوه و سطح کار هنری او است! بنابراین به گمان من، هم فیلم و هم فیلم‌ساز، موفق شده به سوژه نزدیک شود.»

«رضوان بوستانی» در پاسخ به این سؤال که چگونه به سوژۀ مستند نزدیک شده، گفت: «نزدیک شدن به بتول خانم کار بسیار سختی بود.» او «بتول حبیب پور» را آدمی پُر از وسواس، اضطراب و نگرانی از قضاوت شدن معرفی کرد! بوستانی در رابطه با آشنایی و دیدار خود با سوژۀ فیلمش برای حاضران صحبت کرد: «از اولین صحبتم با دخترش تا دیدارم با خود او، حدود دو ماه و نیم طول کشید. خانه‌ای که در مستند می‌بیند، خانۀ بتول خانم نیست. چون او تمام کارهایش را از جلوی دید ما جمع می‌کرد. چهار روز طول کشید تا به ما اجازۀ تصویربرداری از چهره‌اش را داد!»

بوستانی این چالش‌ها را برای کارِ اول خود بسیار دشوار برشمرد و در ادامه آورد: «ما حتی با تصویربردار هماهنگ کرده بودیم که اگر من گفتم فیلم نگیر، درواقع فیلم بگیرد. ما جاهایی مجبور شدیم سوژه را گول بزنیم!»

«سجاد عمادی»، هنرجوی فیلم‌سازی حاضر در جلسه اما به این اثر روی خوش نشان نداده و روایت آن را الکن دانست. به طوری که مستند «دست‌هایی که می‌گریند» را مجموعه‌ای از تصاویر پشت سر هم چیده شده خواند، که مخاطب را سردرگم می‌کند.

«رضوان بوستانی» در پاسخ به نقد عمادی، انتخاب یک خط داستانی برای مستند را به انتخاب کردن چند جمله از هر صفحۀ یک کتاب تشبیه کرد و گفت: «هرچه به شخصیت بتول نزدیک‌تر می‌شدم، بیش‌تر به این نتیجه می‌رسیدم که شخصیتش آن‌قدرها هم جذابیت ندارد!» او دلیل عدم پرداختن به گذشتۀ شخصیت را مقاومت سوژه عنوان کرد. در نتیجه فیلمش را به سمت تأکید بر کارهای هنری او چرخاند. بوستانی در بخش پایانی پاسخ به عمادی آورد: «نقدهای وارد شده به اثر را می‌پذیرم؛ زیرا در طول تولید، این سوژه بود که من را کارگردانی کرد.»

«مریم علوی»، تدوینگر این فیلم، از وجود نسخه‌های هشت ساعته، سه ساعته و نیم ساعتۀ مستند صحبت کرد و سپس، مقاومت سوژۀ مستند (بتول خانم) را، دلیل تغییر مداوم خط داستانی و سردرگمی روایی دانست و افزود: «با حجم بالای تصاویر خامی که از بتول خانم داشتیم؛ می‌توانستیم از او دیو یا فرشته بسازیم!»

«سعید مددی ماهانی»، انیمیشن‌ساز، دربارۀ مستند گفت: «کارگردان به دنبال دیده شدن سوژه در قالب مستند بوده است؛ اما قالب شکن بودن هنرمند، موجب قالب پذیر نبودن فیلم برای او شده؛ چراکه جنس ارتباط با کارکتر بتول، با جنس ارتباط‌های رایج متفاوت است.»

جلسه، با بررسی فیلم کوتاه «نادیده» به کارگردانی «فریبا شیخ شعاعی»، با بازخورد گرم حضار ادامه یافت. شیخ شعاعی، هنرجوی دورۀ سی و چهارم انجمن سینمای جوانان کرمان، دربارۀ چگونگی شکل‌گیری ایدۀ خود گفت: «من عکس نوازنده‌ای را در اینستاگرام دیدم که بر روی دیوار اتاق خود، گوش‌هایی را چسبانده بود و برای این گوش‌ها می‌نواخت. این تصاویر در ذهنم داستانی را شکل داد که از دغدغه‌های ذهنی من نشأت می‌گرفت.»

«سجاد عمادی»، این‌بار و برخلاف فیلم قبلی، این اثر را فوق‌العاده خواند و کارگردان را به دلیل سادگی روایت و کم‌هزینه بودن فیلم ستایش کرد.

در پایان این نشست، «کوروش تقی‌زاده»، روایت تصویرمحور و بدون گفتار فیلم را مهم‌ترین نقطۀ قوت آن دانست. علاوه بر این، دلیل استقبال جشنوارۀ فیلم رشد از این فیلم را، جسارت فیلم‌ساز در استفادۀ خلاقانه از فن پلان- سکانس عنوان کرد و کارگردان را تحسین نمود.