جهان و کار جهان جـمله هیچ بر هیچ است

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

جهان و کار جهان جـمله هیچ بر هیچ است

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

زمان به‌سرعت می‌گذرد بهار و تابستان و پاییز و زمستان می‌آیند و می‌روند چه بخواهیم و چه نخواهیم، حال و هوای طبیعت عوض می‌شود و همه چیز رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد، هریک از ما لحظاتی ناب از زندگی را در همین ایام تجربه می‌کنیم، انکار نمی‌کنیم، گاهی امید می‌پرورانیم و گاه یاس سراغمان را می‌گیرد، زمانی شاد هستیم و سرشار از امید و گاهی افسردگی امانمان را می‌گیرد، به هر حال ما پای ثابت همه هنجارها و ناهنجاری‌ها هستیم. هرچند گذر زمان روزبه‌روز فاصله‌مان را با گذشته بیشتر می‌کند، با کودکی، نوجوانی، جوانی، با کسانی که دوستشان داشته‌ایم و دیگر در کنارمان نیستند، با همه خاطرات تلخ و شیرین. زمان می‌خلد و خاطرات همه دوران را از تلخ و شیرین می‌پراکند، نگوییم که نباید در گذشته زندگی کرد! گذشته چیزی نیست که با یک سر تکان دادن بشود آن را دور ریخت، اما می‌شود روزنه‌ای باشد برای اندیشیدن و تصمیم گرفتن برای تغییرات بزرگ.

- با شروع سال نو، از گذشته‌ای نه‌چندان دور، اما به تحقیق سخت و سنگین پا به سال نو و قرن جدید گذاشتیم. با مصائب بسیاری در پشت سر، از تورم و گرانی و مشکلات اقتصادی گرفته تا جنگ و خونریزی که نتیجه خودخواهی حکمرانان عالم است، در جایی پوتین از سر خودکامگی و غفلت خود را وارث یک قدرت بزرگ می‌داند و با رویای بازیافتن شکوه گذشته نسل‌کشی راه می‌اندازد. چقدر خوب گفته زنده‌یاد دکتر زرین‌کوب «خواب غفلت و غرور همیشه دولت‌های خودکامه و ستمکار را تا کنار پرتگاه سقوط می‌کشاند» و در جای دیگر و در سرزمینی بداقبال، بار دیگر طالبان با تفکرات دگم از راه می‌رسد تا خواسته‌های خود را محقق کند و...از همه طرف تغییرات بهنگام و نابهنگام و نامبارک! و کشاکش امید و ناامیدی!

و در این میان هم ما و هم بیشتر مردم دنیا چیزی حدود سه سال به نوعی در خود فرو رفتیم و به اجبار خلوت گزیدیم تا از گزند پاندومی در امان باشیم، روشن بود که این نگرانی و تیرگی دیرزمانی نخواهد پایید و زندگی دوباره روی خوشش را نشان خواهد داد، هرچند بسیاری داغدار عزیزانشان شدند.

در کنار آن چهره‌های فرهنگی ارزشمندی را هم از دست دادیم، دکتر اسماعیل خویی، رضا براهنی، ایرج پزشکزاد، دکتر اسلامی ندوشن و... نسلی بی‌بدیل و بلندآوازه! نسلی که آخرین بازماندگان آن کم‌کم رخت از این دنیا برمی‌بندند بی‌هیچ جانشینی، بخصوص در دورانی که جنگ برای بقا و زیستن همه را درگیر و دچار کرده و دغدغه معیشت راه را برای رسیدن به منزلت و فضیلت بسته است.

- در شرایطی که مردم به سختی روزگار می‌گذرانند شاید تنها نقطه قابل‌تأمل توأم با بیم و امید،مذاکرات وین باشد که حالا در چرخه مخالفت گروهی از تندروها نفس کم آورده است. همان دوستانی که زمانی صحنه را به نفع رئیس‌جمهور ترک کردند! حالا با سنگ‌اندازی‌های خود مانع به سرانجام رسیدن برجام هستند! و متأسفانه تاوان این همه را مردمی می‌دهند که از پس حداقل هزینه‌های سرسام‌آور زندگی‌شان برنمی‌آیند، فقر بدجوری دارد چهره زشت و کریه خود را نشان می‌دهد. هجوم گرانی افسارگسیخته، تورم، بیکاری و... دیدن بیمارانی که قادر به تهیه دارو نیستند، پدرانی که توان تأمین معیشت خانواده را ندارند، نوجوانان و کودکانی که در زباله‌ها به دنبال لقمه‌ای نان می‌گردند غم‌انگیز و شرم‌آور است و دل انسان را به درد می‌آورد. در چنین اوضاعی دولت و مجلس بسیار از رفع فقر و محرومیت سخن می‌گویند و مردمی که این‌ سخنان را می‌شنوند سراپا انتظار هستند تا بینند از آنچه که گفته می‌شود کدام به عمل نزدیک‌تر است؟ آیا از این حلقه‌ای مفقوده امید فرجی هست؟! از طرفی تعارض در گفتار و رفتار مدیران و مسئولان جامعه را دچار ناامیدی و بی‌اعتمادی و بحران مشروعیت سیاسی و اجتماعی و در نهایت فرسودگی کرده است هیچ‌کدام از دولت‌ها هم راه برون‌رفت ارائه نمی‌دهند، بدون اغراق شاخص‌های اقتصادی و وضعیت موجود نشانه خوبی نیست و وقتی مردم وضعیت خودشان را با بعضی کشورها مقایسه می‌کنند امید به آینده را از دست می‌دهند و تبدیل به انسان‌های مأیوس می‌شوندو زیر همین فشارهای زندگی، علیرغم همه وابستگی‌ها تصمیم می‌گیرند مسیر زندگی خودشان را تغییر دهند و رنج مهاجرت و کوچ را بر خود هموار کنند و زخم‌هایی را به جان بخرند که نه دیدنی است و نه پاک شدنی.

- چاپ و انتشار سرمشق که از اسفند ۱۳۹۴ شروع شده است با همه فراز و فرودها و مشکلات ریز و درشت به سال ۱۴۰۱ رسیده است، در همه این سال‌ها هر چند فرو نرفته‌ایم، درجا هم نزده‌ایم، اما هیچ چیز به آرامی پیش نرفته است، همواره در تلاطم بوده‌ایم و دل‌نگران، آن هم تنها به دلیل بی‌اخلاقی‌ها و بی‌نظمی و بی‌قانونی که در قالب نظم و قانون بر جامعه و خصوصاً فضای کسب و کار حاکم است.

به قول معروف دردهایمان آنقدر زیاد شده است که لال شده‌ایم، فقط خدا کند در دام روزمرگی‌ها نیفتیم و به این نهایت نرسیم که بگوییم چه عشق نافرجامی بود این روزنامه‌نگاری ما!

ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای

بشنید و نشد آگه از اندیشه نایی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

نوروز‌خوانی و الله‌رمضانی!

علی‌اصغر مظهری کرمانی
علی‌اصغر مظهری کرمانی

برآمد باد صبح و بویِ نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

***

نوروز‌خوانی را من سال‌ها پیش در روزهای قبل از نوروز در یکی از مناطق اطراف تهران دیدم و شنیدم. تنی چند آدم‌های میان‌سال که یکی دو آلت موسیقی قدیمی همراه داشتند و خواننده‌ای که مسئول و سرپرست و در عین حال خواننده بود و حرکات و رفتار دیگران را کنترل و هدایت می‌کرد، خانه به خانه می‌رفتند.

آن‌ها جلو هر خانه مدتی سکوت می‌کردند آن گاه مسئول آن‌ها زنگ در خانه یا آپارتمان را به صدا درمی‌آورد و هم‌زمان نوازندگان که بیشتر به ساز و دهلی‌ها شبیه بودند و پیش‌تر در یکی دو عروسی روستایی دیده بودم، سکوت می‌کردند و خواننده سلامی محترمانه با کلامی عارفانه به صاحب‌خانه تحویل می‌داد و با «عشق است» آن را به پایان می‌برد با توجه به پاسخی که می‌شنید یا سکوت می‌کرد یا با دیگر افراد گروه به خواندن و زدن ادامه می‌دادند و او اشعاری در مورد بهار و عید می‌خواند و طلب محبت می‌کرد.

من و دوستم مدتی آن‌ها را زیر نظر گرفتیم و چند آپارتمان و یک خانه با آن‌ها همراه بودیم که البته به قول خودشان بی دشت و فتح هم نبودند و این مطلبی بود که آن‌ها در پاسخ سؤال ما گفتند و به خانه‌ای دیگر رفتند و ما هم راهمان را ادامه دادیم.

چندی پیش مطلبی را دوستی برایم فرستاده بود که نقل از مجله کاوه آلمان بود.۱ در حاشیه مطلب که نویسنده آن آقای ایرج ملکی بود ضمن اشاره به سرودهای ساسانی و سرودهای نوروزی اشاره‌ای در خور توجه به این موضوع کرده بود که باربد نه خالق بلکه گردآورنده موسیقی ساسانی بوده و آن چه را سینه‌به‌سینه آموخته بوده که در خور مجالس رجال ساسانی آراسته باشد. از آن جمله می‌توان به دو نمونه که بابد از مراسم محلی گرفته باشد آهنگ‌های نوروز بزرگ و نوروز خردک و باد نوبهای است.

نویسنده اضافه کرده است که در حال حاضر هم نوروزخوانی یا آهنگ نوروزی با آئینی زیبا و نیمه محلی در مازندران برگزار می‌شود و برگردان زنده‌زنده و دل انگیزش تا به امروز بویِ کهنه پیش از باربد را از دست نداده است. نوروزه خوان‌ها بدایه‌سرایان خوش‌آوازی هستند که دو هنر آواز خوش و ذوق بدیهه‌سرائی را داشته و دارند و میان مردم به آوازه بلند احترام‌آمیزی می‌رسند و رسیدن آن‌ها به در خانه بزرگان هم با شادی و یک نوع احترام همراه است. چه خواجه‌سرای، سیاه‌کاسه و بی‌گذشت هیچ‌گاه از نیش نوروزه خوان‌ها که در جای خود اغلب آن‌ها هجا پردازان توانا و بی‌پروائی هم می‌توانند باشند، در امان نیستند.

***

کاش در این رمضان لایق دیدار شوم

سحری با نظر لطف تو بیدار شوم

آن چه تا کنون در مورد نوروزه خوانی ملاحظه فرمودید اشاره‌ای بود به موسیقی باربد که خالق سروده‌های ساسانی نبوده بلکه آن‌ها را جمع‌آوری و رتوش کرده و برای آیندگان باقی گذاشته و به خاطر این پژوهش و کوشش نام‌آور شده است. منظورم اشاره به این نکته است که همین مطلب مرا به شصت سال پیش برد و شب‌های ماه مبارک رمضان که جوان‌های محله ما در کرمان جمع می‌شدند و دنبال کار «الله رمضانی» که گونه‌ای تفریح برای جوان‌هایی بود که نه رادیو و تلویزیونی داشتند و نه وسایل سرگرمی بیشتری نظیر انواع ورزش‌ها و مسابقات. برای آن‌ها که اغلب روزه می‌گرفتند و بعد از افطار بهترین کار و سرگرمی برای آن‌ها همان «الله رمضانی خوانی» بود که در شهر تاریخی کرمان در سال‌های پایانی جنگ دوم جهانی رواج داشت.

همین‌طور هم باید به سَحَر و مناجات اشاره‌ای بکنم که چون رادیو و تلویزیونی نبود در هر محل افرادی که خوش‌صدا و مذهبی بودند قبل از سحر ساعتی بر بام خانه‌شان می‌رفتند و اشعار عرفانی و مذهبی را با آواز و صدای رسا می‌خواندند. از آنجا که هوا هم صاف و بدون دود گازوئیل و سایر دودها بود، صداها خوب می‌رسید و گاه در یک محل چند نفر خوش‌صدا که مناجات می‌کردند، صدا در صدا می‌پیچید که آن هم جالب بود.

باز می‌گردم به اصل ماجرای «الله رمضانی خوانی» و آن چه خود من در شهر کرمان شاهد آن بودم. به این ترتیب که بعد از صرف افطار که خیلی تشریفاتی بود و هر خانواده‌ای به نسبت امکانات خود افطاریه آبرومندی فراهم می‌آورد و برای توجه دادن جوانان به دین و مذهب و مراسم آن پدر و مادرها به قول معروف سنگ تمام می‌گذاشتند. پس از افطار خیلی از جوان‌ها برای شرکت در آئینِ مورد علاقه‌شان «الله رمضان خوانی» از خانه بیرون می‌زدند و به گروه خودشان که به یاد دارم شش تا حداکثر ده نفر بود، می‌پیوستند. مدتی وقت هم صرف اشعاری می‌شد که فی‌البداهه در ارتباط با خانه بزرگان و ثروتمندهای معروف محله ساخته می‌شد و همچنین تمرین شعارها و اشعاری که جنبه عمومی داشت و اغلب دسته‌های «الله رمضانی» استفاده می‌کردند.

بدیهی است ضمن این‌که این حرکت جوان‌ها گونه‌ای تفریح محسوب می‌شد و خانواده‌ها هم به جوان‌ها رخصت شرکت در آن گروه را که مذهبی عنوان می‌شد به فرزندانشان می‌دادند، خودشان هم برای پذیرائی از سایر گروه‌هایی که احتمال داشت به خانه آن‌ها مراجعه کنند، خود را در حد امکاناتشان آماده می‌کردند. چون می‌دانستند جوان‌ها در عین حال که با خواندن الله رمضانی یادآور ماه مبارک رمضان می‌شوند، توقع دارند که همسایگان و به‌خصوص خانواده‌های به نسبت متمکن محله به بچه‌ها توجه کنند و با پذیرائی مختصری هم شده به آن‌ها خوش‌آمد بگویند.

این گروه‌ها با شناسایی که از محله داشتند ابتدا سراغ خانه کسانی می‌رفتند که می‌دانستند مذهبی‌اند و امکاناتی دارند و برای مثال صاحب املاکی در شهداد و جیرفت هستند و به نسبت فصل سال برای پذیرائی مقداری مرکبات یا خرمای شمسایی در خانه دارند. آن زمان آپارتمانی هم در شهر کرمان وجود نداشت و اغلب خانواده‌ها به نسبت موقعیتشان در خانه‌ای زندگی می‌کردند.

به این ترتیب جوانان به ترتیب جلو خانه‌هایی که از پیش مشخص کرده بودند، می‌رفتند و با خواندن اشعار اصلی و پیش‌ساخته یا فی‌البداهه‌هایی که جوان‌های اهل ذوق همان سر شب ساخته بودند، آغاز می‌کردند و با اشاره کسی که بچه‌ها را اداره می‌کرد دسته‌جمعی خواندن شروع به می‌شد و البته دری هم می‌زدند ـ چون زنگ هنوز نبود ـ که جلب‌توجه کند. مدت کوتاهی هم سکوت می‌کردند و آن گاه دسته‌جمعی شروع می‌کردند به خواندن «الله رمضونی» که بارها تکرار می‌شد.

نمونه شعرگونه‌هایی که نوجوانان و جوانان می‌خواندند و تا کنون در خاطر من باقی مانده است به شرح زیر بود:

رمضون الله، الله رمضون

رمضون الله، الله رمضون

***

رمضون اومده مهمونش کنین

گاو و گوساله به قربونش کنین

رمضون الله، الله رمضون

رمضون الله، الله رمضون

***

این درِ خونه که رو وَر (بَر) صحراست

صاحب خونه که از اعیوناست (اعیان‌هاست)

رمضون الله، الله رمضون

رمضون الله، الله رمضون

***

این درِ خونه که رو ور باغه

صاحب خونه چه خوش اخلاقه

رمضون الله، الله رمضون

رمضون الله، الله رمضون

***

این درِ خونه که رو وَر مایه (ماهه)

صاحب خونه چقدر آقایه

رمضون الله، الله رمضون

رمضون الله، الله رمضون

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۵۷ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید

مهاجرت؛ دافعه در مبدأ کشش در مقصد

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

مهاجرت؛ دافعه در مبدأ کشش در مقصد

«خودتان نگاه کنید، مدارک را بررسی کنید، رتبه زیر بیست کنکور سراسری منطقه ۳، رتبه اول فارغ‌التحصیلی کارشناسی ارشد دانشگاه علامه طباطبائی در رشته حقوق، دارای شرایط نخبگان، دارای چندین مهارت با گواهینامه‌های معتبر ولی همچنان بیکار.» این‌ها دقیقاً صحبت‌های دختر جوان و معلول یکی از شهرستان‌های استان کرمان است که دنبال کار بود و در پایان گفت: چند ماه قبل در یک شرکت گفتند حدود بیست نفر نخبه را استخدام کردند بررسی کردم تعداد زیادی از آن‌ها نه‌تنها شرایط نخبگی را نداشتند بلکه پایین‌ترین مدارک تحصیلی را هم داشتند؛ و ناامیدانه افزود: «من چند سال کاری پیدا نکردم، خانه‌نشین شدم، شاید از ایران بروم وقتی جایی برایم نیست.»

مهاجرت همزاد انسان از ابتدای تاریخ تا کنون بوده است. سفر، مسافر بودن و مهاجرت جزئی از زندگی ماست. از نگاهی دیگر همه آن‌ها که در هر جای این جهان زندگی می‌کنند مسافرند و سفر همچنان ادامه دارد. تاریخ کشور ما نیز بر اساس هجرت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) از مکه به مدینه پایه‌ریزی شده است.

اما پس از توسعه راه‌ها و تسهیل در سفر، وقوع جنگ‌ها، گسترش دانشگاه‌ها، صنعتی شدن، تغییر حکومت‌ها و رواج فناوری‌های ارتباطی، پدیده مهاجرت شکل تازه‌ای به خود گرفت گرچه همه مهاجرت‌ها اختیاری و داوطلبانه نبود.

این روزها نیز با وقوع جنگ روسیه و اکراین، به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان، درگیری و مشکلات اقتصادی در برخی کشورهای خاورمیانه همیشه متلاطم، مهاجرت ابعاد تازه‌ای به خود گرفته و نمود بیشتری یافته است.

گشت‌وگذاری در اینستاگرام، توئیتر، مطبوعات و سایر رسانه‌ها و گفت‌وشنود با دیگران و مخصوصاً جوانان نیز حکایت از تمایل به مهاجرت و فکر کردن به آن در اقشار مختلف و نه صرفاً نخبگان، تحصیل‌کردگان و سرمایه‌داران با انگیزه‌های متنوع دارد. بخشی از میل به مهاجرت به نارضایتی از شرایط موجود در حوزه کسب و کار، شغل و درآمد، تحصیلات، دسترسی به امکانات و رفاه، ناامیدی یا امید کم به اصلاح امور، رانت و پارتی‌بازی و تبعیض‌ها برمی‌گردد. از طرفی تصویری که از آن سوی مرزها از برخی کشورها منتشر می‌شود هرچند که کاملاً واقعی نیست اما حاوی مؤلفه‌هایی است که این سوی مرز را برای رفتن وسوسه می‌کند.

همین موضوع نشان می‌دهد ما هنوز به‌درستی نتوانسته‌ایم ظرفیت‌های داخلی را بالفعل کنیم، نظام اداری و استخدامی کارآمدی چه در بخش دولتی، خصولتی و خصوصی داشته باشیم که جامعه احساس عدالت در به‌کارگیری نیرو داشته باشد. در روش‌های سنتی دست و پا می‌زنیم و کمتر توانسته‌ایم اقتصاد کشور را به بازارهای جهانی پیوند بزنیم. ارتباط دانشگاه با جامعه، صنعت و نیازهای آن چندان برقرار نیست و انحصار در برخی بخش‌ها حس تبعیض و حتی تحقیر را فزونی داده است.

دانش آموزان و دانشجویان کمتر مهارت‌های زندگی می‌آموزند و کسب و کارهایی که می‌توانند اشتغال خوبی با سرمایه‌گذاری پایین و متوسط ایجاد کنند توسعه پیدا نکرده است. وقتی بازارهای منطقه‌ای و بین‌المللی دور از ما هستند و برای ورود به آن‌ها با موانع مواجه هستیم. گشایش در این حوزه نیز چشم‌انداز روشنی ندارد. نمی‌خواهم تصویری مبهم و تاریک ارائه دهم ولی برای نمونه ۲۵ فروردین بود که یکی از جوانان کارآفرین کرمانی و کارشناس ارشد کارآفرینی توئیت زد: مجبور شدم وسایلی را که برای پرورش بلدرچین خریده بودم پس از یک سال تلاشی که به نتیجه نرسید زیر قیمت بفروشم.

این‌ها را که نوشتم خواستم به ریشه‌های میل به رفتن برسم و تصور نکنیم آن‌ها که می‌خواهند بروند حتماً نگاه سیاسی یا زندگی لاکچری دارند، روزبه‌روز سهم آن‌ها کمتر می‌شود.

رسانه‌ها اعم از داخلی و خارجی هم در ترغیب به رفتن بی‌تأثیر نیستند. همین الان نگاهی به اخبار بیندازید سهم خبرهای منفی کم نیست و دوز مصرف خبرهای منفی در ایران بالاست که حس ناامیدی و بد بودن اوضاع را منتقل می‌کند و طبیعی است که یکی از راه‌ها از دید برخی مخاطبان، رفتن است و رهایی از این شرایطی که در رسانه منعکس می‌شود.

سهم خبرهای منفی در رسانه‌ها بالاست و اخبار امیدوارکننده کم. یک جوان یا پدر و مادر وقتی افزایش قیمت روزانه را می‌بیند و روزبه‌روز قدرت خریدش کم می‌شود و کمترین چیزها برایش آرزو می‌گردد با خود می‌گوید چقدر باید انتظار بکشیم تا اوضاع خوب شود و اگر به زبان هم نیاورد آرزو می‌کند می‌توانست برود و شرایط بهتری را تجربه کند گرچه گاهی سراب در آن‌سو به انتظار نشسته است. این داستان همه نیست ولی روند صعودی دارد. در این میانه برخی تصور می‌کنند امید قابل تزریق به جامعه است غافل از اینکه امید با تبلیغات ایجاد نمی‌شود ریشه در واقعیات و مطمئناً بخشی از آن جنبه معنوی دارد و تک‌بعدی نیست. گو اینکه در سال‌های اخیر شاید امید فردی قدری بهبود یافته باشد و فرد از راه‌های مختلف امید را در خود زنده و بالنده کرده باشد اما امید اجتماعی چندان حال و روز خوشی ندارد.

متن کامل این مطلب را در شماره ۵۷ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید

ماجرای اردیبهـشت

محمدعلی حیات ابدی
محمدعلی حیات ابدی
ماجرای اردیبهـشت

ترس و وحشت بر تمام وجودم حکم‌فرما شده بود، سرم را به زیر انداخته بودم و زیرچشمی به هم‌کلاسی‌هایم که مضطرب و نگران در اطراف و با فاصله ایستاده بودند و به من خیره شده بودند می‌نگریستم، «مهدی» و «رضا» سعی می‌کردند خود را پشت سر دیگران پنهان کنند، بیش از ترس و هراسِ آنچه که بر سرم می‌آمد دل‌نگران خراب شدن ابهت و شخصیتم در نزد بچه‌های مدرسه بودم. کف دست‌هایم همچون پیشانیم عرق کرده بود و وزش نسیم صبح گاهی صورت خیسم را خنک می‌کرد.

«پسره ی بی‌تربیت نفهم به من نگاه کن»!

فریاد آقای «سام» ناظم مدرسه در گوشم پیچید، سرم را بالا گرفتم و به چهره‌اش خیره شدم، در میانۀ چهل سالگی صورتی گرد با موهایی جوگندمی داشت، خصوصیت بارز صورتش گونه‌های گوشتی و درشتی بود که با توجه به سفیدی پوستش که تا حد زیادی با ما متفاوت بود او را به فردی ورای دیگر معاونین و معلمین مدرسه بدل می‌کرد، شلاق بزرگش را در دست گرفته بود و آرام به ران پایش می‌کوبید، حساب کار از همان لحظه‌ای که با نعره‌ای بلند بازی ما را قطع کرده بود دستم آمده بود. آن روز صبح در مراسم صبحگاه آقای «یاسایی» مدیر مدرسه با تأکید بسیار اعلام نمود که دویدن و فریاد زدن در حیاط مدرسه در زنگ‌های تفریح ممنوع می‌باشد و خاطیان از این دستور مهم تنبیه خواهند شد. در آن روزگاران تنبیه بدنی بخشی جدانشدنی از سیستم آموزشی مدارس بود و علیرغم وجود شایعاتی در بین دانش‌آموزانی که والدینشان کارمند بودند مبنی بر اینکه در بخشنامه‌ای از پایتخت دستور لغو برخورد فیزیکی با شاگردان دبستان‌ها صادر شده، اما این عمل کماکان بخش ثابتی از فعالیت روزمره مدیر و معاونین مدرسه ما را به خود اختصاص داده بود، در آن روز نحس من و هم‌کلاسی‌هایم بعد از سکوت در زنگ تفریح اول در دومین نوبت استراحت قبل از توزیع تغذیه رایگان متداول در آن دوران، گریبان پاره کرده و از خود بی‌خود شدیم و به دنبال یکدیگر با هیاهوی بسیار شروع به تعقیب و گریز کردیم، امری که از چشم معاونین دور نماند و آقای سام را از دفتر به حیاط مدرسه کشاند، مطابق با روال همیشگی یک نفر از کل جمع در چشم برهم زنی به‌عنوان عامل اصلی اغتشاش شناسایی شد و من مثل همیشه مشمول مجازات شدم.

دبستان «صدیق» در آن سال (۱۳۵۵) یکی از پرجمعیت‌ترین مدارس شهر کرمان بود و برقراری نظم در آن بر عهده سه معاون بود، آقای «رسا» با اندامی ترکه‌ای و قدی بلند که غالب اوقات کت و شلوار طوسی و کراوات سیاه‌رنگی می‌پوشید و به‌واسطه سبیل باریک و با دقت پیرایش شده‌اش ابهت خاصی داشت، آقای «دادور» که از دو نفر دیگر کوتاه‌قامت تر بود اما ضرب دست فوق‌العاده‌اش در ترکیب با سبیل‌کلفت و تاب داده وی را بدل به هراس‌انگیزترین ناظم مدرسه کرده بود و سومین نفر هم آقای سام که ده سالی می‌شد از تهران به کرمان مهاجرت کرده بود و برخلاف دیگر همکاران معمولاً از کت و شلوارهایی به رنگ روشن و پیراهن و کراوات‌های رنگی همچون بنفش و نارنجی و سبز استفاده می‌کرد که برای ما تا حدودی نامعقول بود، این سه بزرگوار و مدیر عالی‌مقام مدرسه جناب یاسایی که رعب‌آورترین فرد حاضر در آن مجموعه بود در یک نکته با یکدیگر شبیه بودند و آن هم چیزی نبود به‌جز شلاق‌های همیشه در دست که آمادۀ فرود آمدن بر دست و بدن دانش آموزان خاطی بودند.

همان‌طور که به چشم‌های معاون خیره شده بودم نگاهم به شلاق در دستش افتاد، تسمه‌پروانۀ ماشین بود که با استفاده از سیم‌های نازک برق پوششی فلس مانند بر روی آن بافته شده بود و در انتها حلقه‌ای داشت که به دور مچ او قرار گرفته بود و از هرگونه دررفتگی و لغزشی از دستان وی جلوگیری می‌کرد، در دل فحش و بد و بیراهی نصیب «محمدعلی» یکی از چاپلوس‌ترین افراد کلاسمان کردم که یکی از هنرنمایی‌هایش برای شیرین کردن خود نزد معاونین بافتن این سیم‌ها بر روی شلاق بود، اطمینان داشتم که بعد از تنبیه به حساب او خواهم رسید. با فریاد آقای سام دست‌هایم را جلوی سینه گرفتم و به‌طوری که دیگران متوجه نشوند دندان‌هایم را روی هم فشردم تا بچه‌ها ضعفی در وجودم نبینند، اولین ضربه چنان محکم بود که احساس کردم پوست دستم جدا شد، همیشه اولین برخورد مهم‌ترین بخش تنبیه برایمان بود، فرود آمدن هم‌زمان شلاق بر روی کف دو دست عملاً سوزش نخست و دردناک اولیه را که برایش آماده نبودیم ایجاد می‌کرد و در دفعات بعد حداقل خیالمان راحت می‌شد که رنجی فراتر از آن را متحمل نخواهیم شد، معمولاً این مراسم تنبیه به سه یا چهار ضربه خاتمه می‌یافت اما به دلیلی که برایم هیچ‌وقت مشخص نشد آن روز ده ضربۀ شلاق بر دست‌ها و پاهایم وارد شد. با جاری شدن اشک بر گونه‌هایم، تنبیه خاتمه یافت و آقای سام با غرور نگاه تحقیرآمیزی به جمع وحشت‌زده انداخت و رعایت نظم دبستان را یادآوری نمود و به دفتر نزد دیگر معلمین بازگشت.

با رفتن او بچه‌ها به دورم حلقه زدند، بی‌درنگ محمدعلی را پیدا کردم و دو لگد محکم به او زدم، قبل از وارد کردن ضربۀ بعدی با سرعت به‌طرف دفتر مدیر دوید ما هم بلادرنگ به سمت آبخوری مدرسه رفتیم تا در صورت لو دادن او منکر کل اتفاقات شویم، «رضا» اصرار عجیبی داشت که با ریختن آب بر روی دستانم سوزش و درد کمتری تحمل خواهم کرد، علیرغم بی‌اعتمادی کامل به توصیه‌اش همین کار را کردم و با سوزشی به‌مراتب بیشتر مواجه شدم، هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم، کف دست‌هایم را زیر بغلم گرفتم و سعی کرد با فشار دادنشان التیامی موقت به دردم بدهم. «مهدی» غم‌خوارانه نگاهم می‌کرد و با مهربانی چند دانه آلبالوخشکه‌ای را که مادرش در جیبش گذارده بود به دهانم می‌گذاشت، خشم و ناراحتی من اما ذره‌ای کم نمی‌شد، بارها تنبیه شده بودم اما تا به حال هیچ‌گاه در جلوی یک جمع تحقیر نشده بودم، در موارد قبل معمولاً شلاق خوردن در دفتر معاونین انجام می‌شد، مثل مار به خودم می‌پیچیدم و با خشم به اطراف چشم می‌دوختم تا ناراحتی‌ام را بر سر کسی خالی کنم و در همین حال بود که نگاهم به «کامران» پسر تپل‌مپل آقای سام افتاد که در کلاس پنجم درس می‌خواند، همان‌طور که سیب لبنانی درشتی را که آن روز به‌عنوان تغذیه داده می‌شد گاز می‌زد لبخندزنان از کنارم رد شد، به لحاظ موقعیت پدرش همیشه سرایدار مدرسه هوای او را داشت و از انبار محل ذخیره خوراکی‌ها سهم اضافی برایش کنار می‌گذاشت، خشم تمام وجودم را فراگرفت، تحقیر نگاه او حتی از شلاق پدرش سوزناک‌تر بود، شعله‌های انتقام در سینه‌ام شعله‌ور شد و بزرگترین تصمیم آن روزم را گرفتم. دو دوست صمیمی‌ام را به کناری کشانده و به آن‌ها گفتم که در اولین فرصت به حساب او خواهم رسید. بچه‌ها با ترس نگاهم کردند، کتک‌کاری امری معمول در زندگی روزمره تحصیلی ما بود اما زدن پسر معاون مدرسه امری کاملاً بدیع و متهورانه بود.

در راه برگشت به خانه موضوع را با دو تن از دوستان دیگرم هم مطرح کردم، اولین نفر «احمد آخشیک» رفیق قدکوتاه و با مرامی بود که صبر زیادی داشت و در مقابل شوخی‌های معمول همشاگردی‌ها با فامیلش و تشابه آن با نام آدامس تازه به بازار آمدۀ «شیک» همیشه لبخندی بر لب داشت و دیگری «علی پور باقری» که در نزدیکی خانۀ ما و مهدی زندگی می‌کرد و پای ثابت بازی‌های فوتبال روزهای گرم تابستان‌مان بود، احمد که بلافاصله مخالفت خود را با این موضوع اعلام کرد و با قسم خوردن به جان مادرش که راز ما را فاش نخواهد کرد از جمع خارج شد اما علی ضمن اعلام آمادگی برای کتک‌کاری گفت که او هم از پسر معاون دل‌خوشی ندارد، جمع چهارنفرۀ ما در دو روز آتی مدام در حال بررسی مسیر حرکت کامران از خانه‌شان که دو کوچه با مدرسه فاصله داشت بود و در نهایت تصمیم گرفتیم حمله‌مان در ابتدای صبح زمانی که او به‌تنهایی از خانه به مدرسه می‌آمد انجام شود، در آن ایام معاونین همواره قبل از حضور اولین دانش‌آموز در مدرسه گرد هم می‌آمدند و برنامۀ کاریشان را مرور می‌کردند و این موضوع خیال ما را از بابت نبود پدرش تخت می‌کرد و از سوی دیگر این انتخاب زمان در صورت خلوتی کوچه برای ما تضمین‌کننده موفق بودن عملیات و فرار بی‌دردسر بود.

با تعیین شدن موقعیت و زمان زدوخورد بحث فراهم کردن مقدمات کار را شخصاً پیگیری کردم، ظهر همان روزی که بعد از تنبیه شدید به خانه رفتم، به حدی سوزش دست‌هایم زیاد بود که حتی قادر به نگه‌داشتن قاشق در دستانم نبودم و تنها به خاطر اینکه والدینم متوجه کبودی و ورم کردن کف دست‌هایم نشوند سعی کردم به هر زحمتی هست ناهارم را با فاصله از جمع بخورم، همان موقع زمانی که مادرم سبزی‌های تازه‌ای را که از دکان «ماه بی‌بی» بانوی سبزی‌فروش محله خریده بود بر سر سفره می‌گذاشت، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. در نبود کیسه‌های پلاستیکی در دهه پنجاه معمولاً مایحتاج خریداری شده از دکان‌ها در داخل پاکت‌های کاغذی قهوه‌ای‌رنگی گذارده می‌شد و به مشتری تحویل می‌گردید، یکی از مشاغل سطح پایین در آن زمانه تهیه مشابه پاکت‌های فوق با استفاده از روزنامه‌های باطله و استفاده از چسب گیاهی «سریشم» بود که معمولاً توسط بانوان مسن و فاقد سرپرست برای تأمین بخشی از مخارج زندگی‌شان انجام می‌شد و قیمت آن‌ها در قیاس با پاکات کارخانه‌ای به‌مراتب کمتر بود و بیشتر مغازه‌داران نیز از این اقلام استفاده می‌کردند، همان‌جا دریافتم که اولین بخش از عملیات ویژۀ ما تأمین پاکت به تعداد نفرات می‌باشد!

آن شب خوابم نمی‌برد، فکر تحقیر شدن در جمع دانش آموزان آزارم می‌داد و همین امر چنان ذهنم را مشغول کرده بود که آرام و قراری برایم نمی‌گذاشت، مجلات «کیهان بچه‌ها»یی را که داشتم چندین و چند بار ورق زدم و داستان‌های مصور محبوبم را دوباره خواندم اما باز فکرم آزاد نبود، همان‌طور که در بستر دراز کشیده بودم و به صدای نفس کشیدن آرام پدرم که در کنارم خوابیده بود گوش می‌دادم به یاد چند هفته قبل افتادم که یکی از بهترین تجربیات زندگی‌ام در یک پنجشنبه بی‌نظیر در آن هنگام رخ داده بود. در مسیر معمول رفتن به بازار به همراه مادرم همواره از کنار پارک «باغ ملی» (۱) عبور می‌کردیم، در گوشه‌ای از این محوطه ساختمان نوساز و شیکی که با معماری متعارف خانه و محله ما متفاوت بود ساخته شده بود، عبارت «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بر سر در ورودی همراه با طرح دایره‌ای شکل یک مرغابی سایه مانند ِنشسته بر روی یک کتاب باز شده نیز بر جذابیت این مکان برایم می‌افزود، چندین بار در خصوص ماهیت این ساختمان پرسیده بودم و مادرم تنها می‌دانست که در سفری که همسر شاه به کرمان در چند سال قبل داشته این ساختمان افتتاح شده بود، او به یاد داشت که در زمان آن سفر زمانی که من را در بغل داشته بود در راسته اصلی بازار وی و نخست‌وزیر را از نزدیک دیده بود که برای بازدید به داخل حمام «گنجعلیخان» (۲) می‌رفتند، اصرارهای بی‌شمار من برای دیدن این مکان در یک عصر تابستانی در سال ۱۳۵۴ به ثمر نشست و به داخل این مرکز رفتیم، از دیدن آنچه که می‌دیدم شگفت‌زده شدم، سالنی بزرگ با قفسه‌های متعدد پر از کتاب‌های رنگارنگ درونشان، میزهای چوبی سفید زیبا و صندلی‌هایی که برخلاف نمونه‌های زمخت چوبی مدرسه دارای نشیمن‌گاه‌های چرمی زیبایی به رنگ‌های سفید، قرمز و سورمه‌ای بودند، از همه مهم‌تر جمع قابل‌توجهی از بچه‌های ریز و درشت در آنجا در حال کتاب خواندن، نقاشی و ساخت کاردستی بودند، بانوی جوانی که خود را یکی از مربیان آنجا معرفی می‌کرد به من و مادرم خوش‌آمد گفت و مرا به سر میزی برد که جمعی از دختران و پسران دبستانی به دور آن نشسته بودند و در حال ترسیم اشکال دلخواهشان بر روی یک مقوای بزرگ و ضخیم بودند، در اندک زمانی خانم مربی برایم یک جعبه مداد رنگی زیبا آورد و از من خواست که هر چیزی که مرا در زندگی شاد می‌کند را بر روی گوشه‌ای از آن به همراه دیگران ترسیم کنم. بی‌شک مادرم اولین انتخاب من برای موضوع نقاشی بود اما از بیم آنکه نتوانم چهرۀ او را به زیبایی ترسیم کنم شروع به کشیدن یک کتاب با جلد رنگارنگ کردم، مادرم با صبر و حوصله حدود یک ساعت طاقت آورد و با صحبت با مربیان آنجا خودش را سرگرم کرد و در نهایت من را با اصرار زیاد و علیرغم بی‌میلی‌ام به ترک کانون از آنجا بیرون آورد. این دیدار اول بعد از آن بارها و بارها تکرار شد، حتی روزهایی که مادرم خسته از رفت و آمد زیاد ناشی از انجام خریدهای هفتگی از بازار بود باز هم التماس‌های من مؤثر می‌افتاد و دوباره برای ساعاتی به آنجا می‌رفتیم.

متن کامل این مطلب را در شماره ۵۷ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید