https://srmshq.ir/kjgxuf
سلام: عیدتون مبارک، صد سال به این سال و سالهایی که گذشت.
خدارو شکر که سال گاو رفت و امسال اگر عمری باشد در خدمتِ با سعادتِ جنابِ ببر خواهیم بود، ببری که انشاالله گاوِ بی شاخ و دم نباشد و گاه وقتی هم که شده برای خالی نبودن عریضه مصلحتی هم که شده به مسئولین محترم و محترمه چنگ و دندانی نشان دهد که اگر از حفظ میز و دعواهای جناحی فارغ شدند فکری هم برای سفرههای بی سینی که هنوز بویی از نفت نبردهاند بنمایید ... چون با این وضعیت هر چه ما در بخش جُنگ به خودمان و دیگر طنزپردازان استان فشارِ مضاعف بیاوریم بعید است لبی به خنده باز شود.
به قول حضرت حافظ کرمونی:
ریش اگر ریش من و خنده اگر خنده تو
آنکه البته به جایی نرسد فریاد است...
خدا یارتون و ببرو نگه دارتون ...
https://srmshq.ir/3kwdex
بیچاره یدالله خانِ ایرانمنش بعد از سالها کارمندی عید یکی از آن سالهایی که هنوز کرونا نبود و مردم سروسامانی داشتند قرار بود که به اتفاق همسر عزیزش سفری به جزیره زیبای کیش داشته باشه تا توی مهمانیها کم نیاره و وقتی همه دارند از کیش و جذابیتهاش حرف میزنند او هم صاحبنظر باشه. لحظه شماریها و شور و نشاط او زمانی به یأس و ناامیدی مبدل شد که باجناق عزیزش از مشهد زنگ زد و قرار شد تعطیلات نوروزی را مهمان آنها باشند. یدالله که مطمئن بود هیچ چیزی نمیتونه اونو از رسیدن به آرزوی دیرینهاش که سفر هوایی آن هم به جزیرۀ زیبای کیش محروم کنه طوری برنامهریزی کرد که چند روز اول تعطیلات رو مهمانداری کنه و روز هشتم فروردین عازم سفر رویایی خودش بشه.
یکی از شانسهایی که همیشه یدالله از اون حرف میزد و شاکر بود فاصلۀ هزار کیلومتری باجناق یا به قول خودش همدوماتش بود که باعث میشد سر و گوشش از خیلی حرفها راحت باشه.
اواخرِ شب و قبل از تحویل سال بود که مهمانها از مشهد رسیدند. آقایدالله که جدا از مسئلۀ باجناقی و فامیلی خیلی مهماندوست بود با یک برخورد گرم و پرشور از اونها استقبال کرد و با آغوش باز به طرف باجناقش رفت تا اونو در آغوش بگیره اما جوادآقا دست خودش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:
نِه دِداش م ُ آنفلوآنزا دِ رُم نِزدیکِ م ُ نیِه -
آقا یدالله هنوز توی یک و چهارِ رفتن و نرفتن بود که کمانِ ابروی نیره خانم همسر دلبندش دوباره اونو به طرف جواد آقا هدایت کرد لذا با خندهای صمیمانه و سرشار از شور نشاط گفت:
- همدوماتِ عزیزم، الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی ... ای حرفا چیزه ... مهمون حبیب خدایه
جواد آقا دوباره خودش رو کنار کشید و گفت:
نِه خوب چه کاریه؟ مُ هم زُلفمانِ دوس دِرُم. دِلُم راضی نِ مِره که مریضش کُنُم-
در این کِشاکشِ باجناقها بود که نیره خانم وارد بحث شد و گفت:
- اتفاقاً آیدالله ای قِدَر مهموندوست هسته که هَمِش میگه الهی دردا بلا مهمونا بیایه وَر تِ سِرَم. حالو مَم وقتشه که ثابت بُکُنه حرفاش رو حاضری نیسته ...
با این استدلالِ منطقی دیگه جای هیچ شک و شبههای باقی نموند و آیدالله دست به گردن باجناقش شد و هنوز ماچ و بوسۀ این دو قناری تموم نشده بود که بیب سکینه وارد اتاق شد و بعد از کنار زدن یدالله، جواد آقا رو توی بغل گرفت و حالا نبوس کِی ببوس ...
البته فکر بد نکنید و زود هم قضاوت نشه که ما متهم به ابتذال بشیم. درواقع بیب سکینه مادر زن اون دو تا بود و مشکلی در این باره نداشت. جواد آقا هم که هنوز از این همه مهماندوستی هاج و واج مونده بود تن به قضا داد و دیگه چیزی نگفت.
مهمانداری و تعطیلات نوروزی از همان لحظه شروع شد و یدالله همچنان وسواس گرفتن آنفلوآنزای مشهدی گریبانگیرش بود؛ اما نیره خانم هنوز هم بر اعتقاد خودش استوار بود و میگفت:
- خوب شد که گوش به حرفاش ندادی و خودش روبوسو کِردی وِگرنه تا قیوم و قیومت روسیاهیش وَشمون باقی می موند.
جواد آقا هم چند روز اول گرفتار تب و لرز و عوارض ناشی از آنفلوآنزا بود و به قول خودش:
«نِ مِ تِنِس زیات چَخ چَخ بکنه»، ولی آیدالله که سرش رو در راه مهمان میداد همچنان از او پرستاری میکرد تا نیره و خواهرش که مدتی از هم دور بودند بتوانند به دید و بازدید عیدشون بپردازند. روزها این دو تا باجناق ساعتها با هم درد دل میکردند و این در حالی بودکه نیمی از حرفهای هم دیگه رو هم نمیفهمیدند. البته تقصیر اونها نبود و اصالت اون دوتا باعث میشد تا این فاصلۀ فرهنگی ایجاد بشه. آخه جواد آقا از اون مشهدیهای اصیل و بچّۀ کفِ بازار سرشورِ مشهد بود و به روایت خودش هنوز سَرمناتها و تِشلههای بِچِگیشه یادگاری تو اِشکاف خانهشان نگه داشته بود. آیدالله هم اهل خواجهخضر بود و یه کرمونی خالص و بیغل و غش که هرگز حاضر نشده بود تحت فشارهای تهاجم فرهنگی مَعده را مِعده خطاب کند و مِیوه را میوه...
خداییش رو بخواهید یدالله چیزی کم نگذاشت و حسابی از عهده براومد چون روز ششم فروردین بود که جواد آقا بعد از یه لرز شدید، آنفلو آنزا رو از خودش دور کرد و بعد از یه حموم داغ حالش سرجاش اومد؛ اما چشمتون روز بد نبینه که از نیمه شب هفتم فروردین یک تب و لرز شدید به جان آیدالله افتاد و بعد از او هم سراغ مادرزن مهربانشان رفت.
راستش یدالله تا حالا همچین آنفلوانزایی رو توی تمام عمرش تجربه نکرده بود. از یک سو درد و تب زمینگیرش کرده بود و از سوی دیگر آرزوهای بر باد رفتۀ سفر کیش اشکش رو در آورده بود. البته همه فکر میکردند که اشک او از سوز تَبِه و هیچکس خبر از دردهای غیر آنفلوآنزایی او نداشت. همۀ دردهای یداللهِ بیچاره یک طرف و نشستن در ترازوی بیانصافی اطرافیها هم یک طرف. اون بینوا بدجایی گیر افتاده بود و مدام در حال مقایسه شدن بود. همینکه ناله و شکوهای از درد میکرد نیره خانم میگفت:
- ای بابو، چه خِبِرِته، زخم شمشیر که نخوردی، جواد آقامَم هَمطو بود. هِشطو از این کارها_ رِ نِکِرد. نوبِبا که نیسته ...
جواد آقا مَم که یه سر و گردن خودش رو مَردتر احساس میکرد برای دلداری دادن میگفت:
نگران نباش آغ یدالله، هیچ کارِتان نِ -مِره، باید دورهاش تیموم بِره تا خوب بِری ...-
یدالله هم که چارهای نداشت تحمل میکرد و آخر کار هم برای اونکه نیره خانم توی ذوقش نخوره، تمام خانواده به اتفاق تصمیم گرفتند که بلیتهای کیش رو عوض کنند و جواد آقا و همسرش به اتفاق نیره خانم در روزهای پایانی تعطیلات راهی سفر بشوند. در نتیجه آیدالله موند و بیب سکینه و یه آنفلونزای استخون خوردکن و یه دنیا آرزوی برباد رفته ...
و به این ترتیب قصۀ ما به سر رسید و آیدالله به کیش و آرزوی چند سالهاش نرسید که نرسید که نرسید..
https://srmshq.ir/p9i4d2
به خودم گفتم حالا که کرونا ما را از دیدار دوستان محروم کرده، لااقل در این هوای دلکش بهاری، با غزل، یک ضیافت فرضی ترتیب بدهم، دوستان را دعوت بکنم و با می و مطرب از آنها پذیرایی بکنم.
واقعیت این است که توصیف چنین مجالسی، حتی توسط شعرای پیشین نیز که ترس از کرونا را هم نداشتهاند، اغلب فرضی یا بقول امروزیها مجازی بوده، شاعر در گوشه خانه نشسته و آنچه را که در آرزویش بوده، در ذهنش مجسم کرده و به شعر درآورده.
به هر حال فرضی یا واقعی فرقی نمیکند برگزاری اینگونه مجالس خلاف است. محض احتیاط زمان را هم به زمان حافظ بردم.
مجلس ترتیب داده شد، دوستان در باغ باصفای پر از گلی گرد آمدند و به بادهگساری و پایکوبی مشغول شدند و من هم گوشهای نشسته بودم و داشتم صحنه را با غزل توصیف میکردم که ناگهان سر و کله مأموری پیدا شد.
به مأمور گفتم میبینی که این مجلس فرضی است، گفت من را هم فرضی به غزل اضافه کن. گفتم زمان حافظ است، در حوزه مأموریت تو نیست. گفت من هم شحنه هستم. مگر میشود چنین مجلسی بر پا بشود و شحنه از آن غافل بماند.
غافلگیر شدم، فکر اینجای کار را نکرده بودم، گفتم الآن است که بساط ما را به هم بریزد، از قیافهاش معلوم بود که مأمور وظیفهشناسی است و با رشوه نمیتوان با او کنار آمد. به فکرم رسید که ساقی، کار خودش را خوب بلد است و میداند با هر کسی چگونه راه بیاید، کار را به او سپردم و نتیجه این شد:
۱ - حالیا بار دگر گل به گلستان آمد / سوسن و یاسمن و یاس به بستان آمد
۲ - ساقی از می قدحی در وسط باغ نهاد / آبِ جان بخشِ خدادادۀ حیوان آمد
۳ - این طرف ساقی و گل در قدحِ می میریخت / آن طرف بلبل از این کار به افغان آمد
۴ - ساقی از باده لبی از همه کس تر میکرد / مطربِ مست ز جا پا شد و رقصان آمد
۵ - جمع یاران همه در باغ فراوان بودند / غم ایام شد و در خمِ چوگان آمد
۶ - شحنه از رخنۀ دیوار نگه کرد و بدید / بر سر رخنه شد و خونش به غلیان آمد
۷ - جامی از می به کفش داد صبوحی و بگفت / از ازل سهم تو از گردش دوران آمد
۸ - باده را خورد و به وجد آمد و ساقی را گفت / حال آشفته از این آب به سامان آمد
۹ - وانگه در گوش ضیا گفت «به فتوای خودم / می حلال است و حرامیش به پایان آمد»
https://srmshq.ir/zi0njx
لبهای سیاه و کلفتاش را به هم فشرد و از زیر ابروهای پرپُشت و سیاه و سفیدش، زیرچشمی با همان نگاه خاکستری زیبا مرا ورانداز کرد و گفت: هر جا دلت خواست برو! مادرت و ننه جانت اینا میرن ماهون جوپار سیزده گردی. من هم با میرزا آقا و رفیق هام میریم همین صحرا گندمی کمال آباد خودمون! تو مختاری! چشمهای میشی مهربان ش پر بود از عشق و شیطنت! لبانش را هم برای همین روی هم میفشرد تا آشکارا لبخند نزند و نشان بدهد که گویی نمیداند انتخاب من چیست!
آی نازنین مرد. پیر عزیز. سهم من را به کمال پرداختی از عشق و مهر پدری. اغلب بهانهای مییابم که از تو یاد کنم و صلابت و خشونت و تندیهای گاه به گاه ات را در پوششی از مخمل مهربانیهای بدوی و عشق زمخت و هماغوش با طبیعت ایلیاتیات را بسان شهدی عطرآگین به جان بنوشم.
هنوز پاسخ نداده بودم که گفت: پس برو اون سارُق بزرگه را بیار. گرامافون را بپیچم توش! دوست داشت رادیو آندریای محبوباش را هم بیاره! ولی با اون باتری گنده و سنگین سبز ماشی و اون آنتن و موجیابی که یک در میون پیش باقری رادیوساز بود، نمیشد.
جعبۀ چوبی سنگین صفحهها را هم آورد و گذاشت روی گرامافون کوکی. جعبه سوزنها. پنبه و الکل. قوطی سوزنهای استفاده شده...همه به جای خود! از جلو نظام! ردیف بیخ هم جایشان داد. بعد سور و سات هر روزه و همیشگی را هم پیچید توی روپوشی چهار خانه و محکم گره زد.
برای تو سنگینه با با! اینا را خودم میارم. تو اون استکان نعلبکیها و نباتها و چای خشکها را بگذار توی اون سَفطو کوچکه که مادرت آماده کرده.
اون فرمانبر مسوار هم یادت نره (فرمانبر: سینیهای کوچک یک نفره. اندازه یک استکان نعلبکی و قنددان کوچک) برای خودت هم. اگه هنوز جا داری! نونجات و نونبرنجیهارَم وردار! و خندید. اگر جا داری هنوز را که گفت. مزهاش داد! میدانست که عیدها توی هر سوراخ سنبهای مادرم شیرینیها و کماجهای سهن را قایم کنه، چشم بهم زدنی پیداشون میکنم! و همیشۀ خدا تا روز سیزده دهان و لبههای جیب نیمتنهام بوی سیاهدانه میده! نشانه آشکار کش رفتن و زیرآبی رفتنهای همیشگی جغله شکموی بیرحمی! که من باشم! آن هم با آن دوسیه (پرونده) سیاه قورمهها! یاد زمستون که میافتادم، عرقام میزد!...
ما که میوه دونهای نداریم ببریم؛ یعنی هیچکس نداره! اگه یکی چند تا انار توی کیسه یا زیر کاه نگه داشته باشه یا سیب ترشویی! با خودش میاره!
خوب! فکرات را کردی یارو؟! با من؟! یا با ننه؟! و غشغش خندید.
را ه افتادیم. میعاد گاه یاران سیزده و عیدگردی! بعد خونۀ میرزا آقا بست زن. جلوی دکون بستۀ رفیق خودش میرزاآقا. انگار اونا زودتر رسیده بودند. از همون دور پیدا بود دارند پا به پا میکنند و حوصلهشان سر رفته
اوسا احمد بود. میرزا و اوسعباس رنگرز و معمار. یکیشان گفت: حالا هم میخواستی نیایی! نشنیده گرفت. بریم حضرات! گراما فونات را هم که آوردی! گفت: اصلکاری همینه! سیزده به در بدون ساز و آواز مثل... بدون بوس میمونه! زیرچشمی نگاهی به من کرد و کلمۀ ممنوع را به زبان نیاورد!
اوسّا کی باشه سینما تابستونی هم رو شه (باز بشه) یه فیلم جنگی بگذاره با هم بریم سینما. کاش لااقل هرکولی (قهرمان اساطیری) یا تارزان! یادته اون دفعهای که رفتیم فیلم تارزان. تا هوهو میکرد همه حیونهای جنگل جواب میدادند و میآمدند ببینند تارزان چه گرفتاریهایی داره! امان از جنگل مولای امروز! هزارتا هوهو هم بکنی، هیشکی نمیاد ببینه دردت چیه!
همینطور که به طرف صحرای گندمی کمالآباد کوچه به کوچه پیش میرفتیم دوتایی یا چند تایی با هم حرف میزدند و میخندیدند. حرفهاشان حرفهای روز مره بود. ساده مثل زندگیهاشان. ولی انگار پیچیده شده بود لای یک ورقه شیرین و خوش طعم. بوی صداقت میداد و سادگی. از همدیگر دلخور هم میشدند. بیتیغ و زهر زبان و کنایه و ابهام. بی پرده و رُک. با هم میگفتند و میشنیدند. برای خنده هایشان همیشه بهانهای مییافتند. قصهها و روایتها و خاطراتی که بارها از زبان همدیگر شنیده بودند ولی باز هم برایشان جذابیت داشت. دایناسورهای عزیزی بودند اون نسل!! آنها باور داشتند که: یا دست رفاقت مده و دست نگه دار/ یا تا ته خط حرمت این دست نگه دار...
توی کوچه خانمی پیچیده در چادر نازک گلداری چریک چریک با ارسیهای صدا دارش داشت میرفت. یک بقچۀ بزرگ هم روی سرش بود. هر چند قدمی که میرفت، مکث میکرد. با یک دست بقچه را روی سرش نگه میداشت و از زیر همان چادر شلوارش را که ظاهراً کشاش شل بود بالا میکشید! داشتیم میرسیدیم به خانمه. دوباره ایستاد و شلوارش را بالا کشید و راه افتاد. پدرم باز زیر چشمی نگاهی به من که دستاش را گرفته بودم کرد و خندان گفت: بیبی! تو بپا بقچهات نیفته. راحت راه ات را برو، من پشت سرت میام. شلوارت را بالا میکشم! خونه ات دوره یا نزدیک؟! رفیقهاش خندیدند. خانمه پا تند کرد و پیچید توی کوچه بیبی جان. ما هم پیچیدیم به طرف رخنۀ خندق. چند جایی را مردم برای اینکه راه کوتاه کنند، حصار دور شهر را خراب کرده بودند و راهی به بیرون گشوده بودند. خندق اونطرف دیوار را هم بالا رفتیم و رسیدیم به اولین گندمزار بیرون شهر.
دشت گندم یکسره سبز سبز، زیر نسیم خوش نوروز، تن نازک بالا کشیده بود. گندمها، سینه به سینه زیر موجاموج باد بهاری به هر سو میخمیدند. چندان قد نکشیده بودند ولی از دور که نگاه میکردی انگاری در دریایی سبز پارو میکشی و پیش میروی. از روی بازهها بااحتیاط گام برمیداشتند و مواظب بودند پا بر گندمهای نو رس نگذارند. حرمت و برکت نان همیشه تقدیس میشد. ما بچهها هم آموخته بود یم که اگر تکه نانی بر رهی یافتیم، ببوسیم و آن را در شکاف دیواری جای بدهیم.
پیرمردها جای معهود خویش را یافتند. تنها فرشاندازی در پسرفتگی قناسی باغی که مجاور صحرا بود. یکیشان فرش نازکی را پهن کرد و همه بند و بساط شان را روی آن گذاشتند و هر یک به کاری رفت. سنگچین اجاقی خُرد. جمعآوری خلاشهای.افروختن آتشی. جاگیر کردن کتری دود زده بر فراز آتش افروخته. سبد ها و سارقها و سفطوها گشوده شد. سفرۀ بزرگ نانی در میان. هرکس هر چه آورده بود از خوردنی و آشامیدنی وسط سفره کوت کرد (روی هم انباشتن) استکان نعلبکی ها بیخ هم کناره دیوار به همدیگر تکیه کردند و از صدا افتادند و لختی دیگر پر شدند از چای جهان محبوب هم محفلان همیشه.
هرکدوم نبات میخورین، من آوردهام و چند تکه روی مفشوی پر قند معمار گذاشت (مفشو: کیسۀ قندی و...) پاکت کاغذی پرذغال را یکیشان باز کرد و انبر دیگری به عاریت ستاند و روی هم بغل به بغل آتش جای داد
عباس رنگرز گفت: صبر کن دهنمان تلخ بشه بعد تو با نبات شیریناش کن! یکیشان خنده اش به خمیازهای بلند بدل شد!
پدرم سخت به گرامافون مشغول بود. در دوردست چند دختر در حاشیۀ صحرا نشسته بودند و سبزه گره میزدند. خانوادهای در زمین لخت کنار گندمی بساط کباب برپا میکردند. چند بچه هی توی دست و پای بزرگها که داشتند فرشی را پهن میکردند، وول میخوردند...به گمانم اون دوردستها داشتند آش بار میگذاشتند.
پدرم جایی جست. با دست خاک نیمهمرطوب کناره گندمزار را صاف کرد. بقچه خالی را چهارتا کرد و بند و بساط آواز و ساز و طرب را بر آن جای داد. با دقت و حوصله پنبه الکلی را روی صفحه بزرگ سی و سه دور کشید. زیر صفحه را هم پنبه کشید. سوزن نویی را از جعبه سوزنها بیرون آورد جای خودش جای داد و پیچ اش را محکم کرد و نوک سوزن را روی شیارهای صفحه قرار داد و خود به کوک کردن گرامافون دست دراز کرد ببیند پرکوک هست یا باید هندلاش را باز بچرخاند!
صدای رسای خواننده به گرمی و بلندای شوق این پیران خوش دل و عزیز تمامی گندمزار را در بر گرفت. صدا چون کبوتری سپید بال پر گشود و سینه مالان فراز دشت و دل شنوندگان اش که با شوق لبخند میزدند و همراه با خواننده تکرار میکردند: نوروز آمد...نوروز آمد...
واژهها چون پروانههایی رنگین بال. سبک فراز دشت سبز پرواز میکردند و بال زنان تکرار میکردند: نوروز آمد...پیروز آمد...
در آستانه سیزده به در ۱۴۰۰ رفسنجان
https://srmshq.ir/erqf07
یه سال که هَنو بَچّو لِلویی بودیم (سالای اول دبستان) خودِ مادرمون عید دیدنی رفتیم به خونۀ دایی حسین اینا، جاتون خالی ایقد چنگمال و قوّتو و کُماچ و تُخم روزگردون خوردیم که شب دلمون به درد اومد و تا صاب عین اسب تو جامون غلت میزدیم و مادرمون یه پوره عرق شاطره و بومادرون تلخی رِخت وَر حلقمون تا آروم شدیم اما هَمش چشممون به دست و کیسه دایی بود که کی عیدی رِ میارن به در. تا موقع رفتنم هر چی که دَس وَر چشم مالیدیم خبری اَ عیدی نشد که نشد ...
دَم رفتن که شد ایشون سبیلا مبارکشونه تابی دادن و گفتن: دایی پَن قرون عیدی پیش مَ داری اما حالو بِشِت نمیدم که تِ شِلِغی عید گُمش نکنی ... ما مَم که دیدیم کاچی بهتر اَ هیچیه با اینکه حسابی جِرمون گرفته بود گفتیم (یعنی مادرمون گفتن ...): دستتون درد نکنه، برادِرسایهتون اَ سرِ ما کم نشه، شما خودتون وَر ما عیدی هستین و راضی به زحمتتون نیستیم؛ و خان دایی فرمودن اَ ای حرفا مَزنین، دلِ بچّه به همین چیزا خوشه، فعلاً، وَشش نگه میدارم و به موقع میدمش. یکی دو ماهی اَ ای جریان گذشت و هر وَخ دایی میاومد خونه ما چشمم به دستش بود که کی پَن قرونو رِ اَ تِ کیسِش میاره به در و مِله کف دست ما که خبری نمیشد. سه چار ماهی که گُذَش یه رو دَس اَ دل وَر دوشتم و گفتم: دایی پَن قرونو ما چی شد؟ با تعجب گفتن: اِ اِ اِ، مگه هَنو عیدیته ندادم؟ گفتم: نه، گفتن: چرا زودتر نگفتی دایی؟ همین امرو یا فردا میدمت.
یه ماهی گُذش و باز خبری نشد، یه دَفّه دِگه مَم که دیدمش گفتم دایی ... گفتن: دایی و دردِ بیدوا...
بچّه که نمیبا ایقد عجول باشه!!!! خودم را میبرم که کی میا عیدیته بِدم تازه اگر هَف، هَش ماه قبل پَن قِرونو رِ بِشت داده بودم تا حالو خرجش نکرده بودی؟ گفتم: چرا ... گُفتن پیش مَ جاش اَمنه، تازه پساندازی مَم داری ... گفتم: ها ...
خدا بیامرزه دایی رِ آخرشم اَ دارِ دنیا رفت و عیدی ما رِ نداد ... تازه هَنو عیدی ده، دوازده سال قبل از مرگشونم به مَ بدهکارن و تو حساب پساندازمون نگه دوشتن!!! و الانم که دِگه نمیشه ادّعای ارث و میراث بکنیم...
حالو شما تصوّر بکنین پَن قرون سال ۴۴ اوموقا چِقد ارزش دوشته و حالو چِقد و با سودش الانه چِقد میشه، ضمن اینکه اون دنیامَم که آدم نمیتونه یقه دایی شه بگیره ...
اینا رِ بِشتون گفتم که هِشوَخ عیدی نسیه قبول نکنین ... بزرگم که شدیم سالای اول استخدام تِ شرکت مس یه رو وَر خاطِرِ یه مسئلهای با یکی اَ همکارا سرِ یه دَس چلو کباب شرط بستیم که بنده خدا شرط رِ باختن و الانه که سی سالی اَ ماجرا گُذشته و هر دِ تامون بازنشسته شدیم هنو ندادن بخوریم هر وَختم که میبینمشون و میگم ای چلو کبابو ما چی شد؟ حرف دایی حسینِ میزنن و میگن: اگه سی سال پیش داده بودمت خورده بودیش رفته بود پی کارش ولی هَنو داریتش و مَ بدهکارِتَم، مگه نه؟ گفتم ها ... تازه کبابَم رِ هر وَخ رو آتِش بِلَن تازیِه ...
به قول قدیمیا: یکی نه رِ به صد آسون توان گُف / یکی ها صد بلا بسیار داره ...
بلا نبینین سالِ بَبرو مَم مبارکتون باشه، عیدی بچّوا رَم یادتون نره که به موقِش بدین...
https://srmshq.ir/gvzxbe
این زبانزد کرمانی، یکی از شگفتانگیزترین مثلهای فرهنگ عامیانۀ مردم کرمان است که مخاطب را به ژرفنگری و تأمل وامیدارد. هرچند این زبانزد را بارها در کودکی و جوانی شنیدهام ولی وجود آن در مقالۀ «وزیر ملک سلیمان» مندرج در کتاب «کلاه گوشۀ نوشیروان» اثر ارزشمند روانشاد دکتر باستانی پاریزی، انگیزهای شد تا به ریشهیابی آن پرداخته و حاصل را با خوانندگان عزیز در میان بگذارم. ابتدا نوشتۀ استاد را در پانویس صفحه ۱۳۹ چاپ دوم کتاب «کلاه گوشۀ نوشیران» که در سال ۱۳۷۱ توسط انتشارات علم چاپ و منتشر شده است با هم مرور میکنیم:
«...روزی که همایون شاه هندی به ایران پناهنده شد تا به دربار شاهطهماسب آید، شاهطهماسب (صفوی) در جواب او، این بیت جناب خواجه حافظ شیرازی را نوشت: «همای اوج سعادت به دام ما افتد / اگر ترا گذری بر مقام ما افتد»
خوب، حالا بیاید و محتشم کاشانی در تهنیت ورود این همایون شاه، صد تا شعر بگوید و در آخرش ماده تاریخ آورد که: (تاریخ این مقارنه کردم سؤال، گفت: ماهی عجب رسیده به پابوس آفتاب)
مسئله این است که محتشم، صد تا قصیدۀ اینطوری هم بگوید، به قول روستاییهای ما «سنگ میزند تا بغلهایش وا شود» وگرنه هزار سال هم که بگذرد، آدم از سر شعر حافظ نمیگذرد و به سراغ شعر محتشم نمیرود. هرچند میگویند خود حافظ گفته است (و البته این بیت در ذهن مردم است از قول حافظ وگرنه در دیوانهای ویراستاری شده و چند بار ویراستاری شده - یا بهتر بگویم، اصلاً سانسور شدۀ حافظ این بیت نیست) گویا حافظ گفته است: (تخم را فردوسی افشاند و نظامی آب داد/ کرد سعدی خرمنش، من خوشهچینی میکنم)
خوانندگان و موسیقیدانان ما تا صد سال دیگر هم که آواز بخوانند و آهنگ بسازند، شعر آماده و حی حاضر دارند. سعدی و حافظ برای سالها، توی سفرۀ آنها نون ترید کردهاند.
... در سال ۱۹۳۲ میلادی (۱۳۱۱ هجری شمسی) کارخانه سیتروئن فرانسه، اتومبیلهای مخصوص عبور از جادههای سخت با طایر پر (یعنی بدون باد) ساخت و برای تبلیغ از فرانسه یک کاروان اتومبیل راه افتاد و از جادههای اروپا گذشت و جادههای ترکیه را - که به قول بعضیها، یک جاروب کرده دم خرو از اسلامبول به ارز روم آمدهاند و هر جا که او جاروب کرده، جاده ابریشم اسم گذاشتهاند - پشت سر گذاشت و به ایران رسید و به هزار زحمت از سرخس گذشت (گویا در سال ۱۳۱۱ هجری شمسی/ ۱۹۳۲ میلادی بوده است) بالاخره، کوهستانها و درههای افغانستان را طی کرد و از تاجیکستان و قزاقستان گذشت (و مقصودش این بود که جادۀ ابریشم را تا چین طی کرده باشد) در تمام راه نیز فیلمبرداری کرد و فیلم را بعدها در فرانسه نشان دادند.
وقتی که شعر حافظ مرزها را درمینوردد: در دامنۀ کوهستانهای تبت، رئیس قبیله به پیشواز کاروان آمد و دختر رئیس قبیله نیز خیرمقدم گفت و در همین وقت، خان قبیله که خود موسیقیدان بود، برای اعضای کاروان، جلو چادر خود، یک آهنگ با سهتار نواخت. مردم دکتر بقایی که آنوقت دانشجو بوده است و این فیلم را دیده به خود من میگفت که در همان حال، در فیلم دختر خان شروع کرد به آواز خواندن و یک شعر به لهجه خودشان خواند. گوش کردیم. دیدیم کلمات فارسی میگوید. بیشتر دقیق شدیم دیدیم شعر فارسی میخواند و البته شعر حافظ. «همای اوج سعادت به دام ما افتد / اگر ترا گذری بر مقام ما افتد»
آری، جایی که برق تبرزین نادر هم بدانجا نتوانست برسد، ابیات حافظ با کمال راحتی بدانجا رسید و به صورت الهام بر لبهای دختر زیبای قزاق نقش بست. گویی حافظ خود چنین منظرهای را به چشم دل دیده بود که یک روزی گفته بود: (به شعر حافظ شیراز، میگویند و میرقصند / سیهچشمان کشمیری و ترکان سمرقندی)
از این واقعیت میگذریم که اگر فرهنگ در ذهن توابغی چون فردوسی و سعدی و حافظ و نظامی و مولانا ورز بخورد و به قوام آید، بیشک هرگونه مرزی را برنمیتابد و جهان را بر سر شوق میآورد و چنین فرهنگی است که بهمثابۀ وجه مشترک ملتها، زیربنای اقتصاد و پیشگیری از جنگهای خان و مان برانداز، شناخته میشود.
بحث اصلی ما کندوکاو دربارۀ ریشۀ زبانزد «سنگ بزن تا بغلات وابشه؟» است تا مدتی گمان میکردم منظور از «سنگ زدن» پرتاب کردن سنگ است. چون در کودکی بسیار میشنیدم که «فلانی سنگ زد چغوکی انداخ» و کسی که مصمم باشد بر مهارتهای جسمی و شیرینکاریهای بدنی مسلط شود؛ باید آنقدر سنگ پرتاب بکند تا سینهها و بغلهایش باز شود و جسم او برای انجام هر مهارتی آماده گردد.
https://srmshq.ir/jumnca
• اَی تِه وَر نِخِزی، بِرادرِتَم بِه پُش میوفته، میبا تِه وَر بِخِزی، که اونَم وَر بِخِزه.
اگر تو از جایت حرکت نکنی برادرت هم تنبلی میکند. تو باید حرکت کنی تا او هم حرکت کند.
• بهشتی بِه یِه سَرزِنِشتی نِمی یَرزِه.
بهشت در مقابل سرزنشی که تو را میکنند ارزشی ندارد.
• وَخِزِن بِدِوِن بِرِن بِه سِیلِ عاروس.
بلند شوید بروید به تماشای عروس
• ای دِ تا هَم، هَم ریشَن، هَم، هَم قِطار، هَمَم، هَم چِراغ. خوناشونَم چُف وَر چُفتَن.
این دو همداماد هستند، همکار هم هستند، مغازههایشان و خانههایشان هم، کنار هم است.
• اِستِکام نَلبِکی یا رِه بِل تِه قَب سینی، قَب سینی رَم بِل رو تَه گا وَر چایی.
فنجان و نعلبکیها را بگذار در سینی، سینی را هم بگذار در ایوان (تخت گاه) برای چای.
• اینا اَ وَختی او یِه تِه خواروشون اَ ایجِه رَفته، نون دونشون قَط شِدِه.
اینها از وقتی آن یکی خواهرشان از اینجا رفته، منافعشان قطع شده است.
• خودِ کِراکِش اَ کوپایه تا فوسک کِرا رِه طی کِردیم، رفتیم اُوجُ. چِقَ جا قِشَنگی بود.
با ماشین مسافربر از کوهپایه تا فوسک کرایه را حساب کردیم رفتیم آنجا. چه جای قشنگی بود.
https://srmshq.ir/9jk8tf
۱- دبیر کل انجمن استعدادهای برتر ایران گفته است: «از ۸۶ مدالآور المپیاد، ۸۲ نفر مهاجرت کردهاند.»
مَرد میطلبد که از دل این خبر، طنز بیرون بکشد. نمیدانم در قرنهای گذشته، هنگام مهاجرت مدالآوران المپیاد چه ضربالمثلی را به کار میبردهاند. همینطور هاج و واج به اعداد و ارقام زل زدهام و نمیدانم چه بنویسم. مخاطبان خبر اما هرکدام واکنشی داشتهاند.
۲- دختر موبلندی که ناخن لاکزدهاش را به دندان گرفته، نوشت: «چند جلسه مشاوره برای آن چهار نفر بگذارید. ماندن آنها اصلاً طبیعی نیست.»
جوان تیشرت سیاه جواب داد: «حتماً از پرواز جا ماندهاند!»
پلنگ صورتی پاسخ داد: «شاید ممنوعالخروج هستند!»
یک نفر از ۵۳ کامنتگذار نوشت: «از ثبتاحوال استعلام کنید، ببینید فوت نکردهاند!»
مرد ریش پروفسوری با هزار تا علامت سؤال پرسید: «آخی! چرا به آن چهار نفر ویزا ندادند؟؟؟؟ از رفقا جا ماندند.»
پیرمردی که پاهایش را توی آب رودخانه گذاشته بود، نوشت: «همه نگران آن چهار نفر هستند. کسی سراغ آن ۸۲ نفر را نمیگیرد.»
مرد کراواتی نوشت: «از فردا المپیاد کنسل. بیتربیتها!»
فردی که خود را پشت یک لوگو پنهان کرده بود، نوشت: «برای مهاجرت مطمئن با ما مشورت کنید.»
دختر کلاهپشمی جواب داد: «حالا صبر کن مدال المپیادم را بگیرم. مشورت هم میکنم.»
مردی که سبیلهایش را به بالا تاب داده بود و کلاهی بر سر داشت و زیرچشمی به مقابل زل زده بود، نوشت: «دلیل مهاجرت چیست؟»
نوجوان که شرارت از سر و رویش میبارید، جواب داد: «۲ نمره»
دختری که سر به زیر داشت، نوشت: «برای موضوع انشا هم خوبه.»
۳- ضربالمثلها قابلیت بهروز شدن دارند. به شرط آن که ضربالمثلی برای موضوعی وجود داشته باشد؛ و گر نه... ضربالمثل جدید لطفاً!
https://srmshq.ir/q2iu9k
انسانهای اولیه پس از کشف آتش و تجربه کباب، چای هیزمی و نوشابه زرد؛ با آوایی که فقط خودشان میفهمیدند میگفتند: «ببرها را باید برد، ببرها را باید پخت، ببرها را باید خورد.»
ببرها قبل از آمدن آدمها، با دایناسورها و سایر موجودات، زندگی آرام و بی خشونتی داشتند، سرشان به کار خودشان بود و پوزهشان را بهاندازۀ شکار خودشان باز میکردند. غیر از حوادث طبیعی مانند سیل، زلزله، مصرف مشروبات نامرغوب الکلی، حوادث رانندگی، تلفات اغتشاشات ببرهای معترض، خطاهای انسانی در سقوط پروازها و سایر اتفاقات کاملاً معمولی، هیچچیز دیگری حیات آنها را تهدید نمیکرد. آدمها بزرگترین دشمن آنها بودند و علاقه وافر آنها به کباب و شکار ببر، بیشتر و بیشتر شد. ببرها دیدند هر روز یکی از آنها در آتش طمع انسانهایی که شبیه میمون بودند کباب و تناول میشود. نزد گرگ پیر رفتند، مشکل خود را شرح دادند و گفتند: در معرض خطر انقراض هستیم، پوستمان که یکدست و یک رنگ بوده است به خاطر آثار چنگال و نیزۀ آدمها دارد راهراه میشود، همینطور پیش برود، نسلهای بعدی ما شبیه گورخر میشوند.
هر روز باید عزادار یکی از عزیزانمان باشیم. گرگ بزرگ فرمود: اینها از بهشت اخراج شدهاند تا دنیا را به جهنم تبدیل کنند، هنوز روزهای خوشی ماست. آدمها بهزودی انواع تله و سلاحهای کشتارجمعی را اختراع و همه چیز را نابود میکنند، اینها حتی به همنوعان خودشان هم رحم نمیکنند چه رسد ما حیوانات زبانبستۀ بیآزار! ما گرگها هم مشکل شما را داریم.
گرگ گفت: باید درندهخو شویم و آدمها را پاره کنیم وگرنه نابود میشویم. ببرها که تا آن زمان هیچ رفتار وحشیانهای از خود بروز نداده بودند؛ با حضور در کلاس ورزشهای رزمی و آمادگی جسمانی به تمرین فنون شکار رفته و استفاده از پنجههایشان را یاد گرفتند. برگزاری کلاسهای فن بیان رونق گرفت و نحوه سردادن نعرههای مخوف را فراگرفتند. هویج زیاد میخوردند تا چشمانشان تیزبین شود. رفتهرفته قدرت دریدن ببرها از انسانها بیشتر شد تا حدی که هیچ مرد شکارچی بذر مقابله با ببر را در لباسش احساس نمیکرد. آدم برای ببرها خوشمزه بود و در رژیم غذایی آنها جای داشت.
این بار آدمها به فکر فرو رفته و نزد گرگ پیر مشکل خود را مطرح کردند، گرگ گفت: بیشعورها من دشمن شما هستم، پس مشاور مناسبی برای شما نیستم، شما برای مشورت باید از دفتر جغد دانا نوبت بگیرید. آدمها گفتند ما حال بالا رفتن از درخت را نداریم خودت یک کاریش بکن. گرگ دلش سوخت و پیشنهاد داد شما باید با ببرها به یک توافق جامع و راهبردی بُرد بُرد مادامالعمر برسید. پس از ماهها نشست و مشورت سرانجام عهدنامهای بین خودشان نوشتند که صلاح ندیدند مفاد آن را به اطلاع بقیه برسانند.
تنها چیزی که خیلی زود مشخص شد این بود که انسانها برای دلجویی از ببرها یک سال را به نام ببر نامگذاری کردند و هردو طرف مذاکره قسم جان مادرشان را خوردند که دیگری را پاره نکنند. از آن زمان به بعد مواردی از پارگی ببر توسط انسان یا انسان توسط ببر به صورت رسمی گزارش نشده است ولی برخی انسانها لباس ببری میپوشند و در اطراف محدودۀ زندگی ببرها آثاری از تکههای بدن انسان دیده میشود.
https://srmshq.ir/9jvl3b
مامانبزرگ چارقد سفیدش را جلو کشید و گفت: شما بچهها چرا بلند نمیشوید بروید خانه خودتان؟!
گفتم: نه عزیزم اصلاً درست نیست تو این وضعیت شما رو تنها بگذاریم و برویم.
پرسید: ساعت چند است؟
فهمیدم دلش برای پدربزرگ تنگ شده است. چون همیشه در همین ساعتها با هم شام میخوردند.
گفتم: خدا رحمت کند، میدانم برای شما سخت است اما به هر حال سنی از ایشان گذشته بود و همه در این سن و سالها عمرشان را میدهند به شما.
مامان لبهایش را ورچید، چشمغرهای به من رفت، میان حرف آمد و گفت:
نه هنوز جوان بودن ایشون حیف شد.
مامانبزرگ گفت: نود سال کجا جوون بودند؟!
مامان توی ذوقش خورد، سکوت کرد. مانده بود چه بگوید و همینطوری کلماتی مبهم گفت:
دیگه بلاخره...
دوباره مامانبزرگ گفت:
بلند شوید بروید خانه خودتان بگذارید به درد خودم بمیرم.
من و مامان به هم نگاه کردیم و اشک در چشمهامان جاری شد
ناگهان موبایل مامانبزرگ زنگ خورد، آهنگ موبایل مامانبزرگ را پسرعمهام علی باباکرم گذاشته بود. چون پدربزرگ اسمش کرم بود و مادربزرگ را به خاطرات جوانی میبرد. به آخ باباکرم... دوست دارم که رسید مادربزرگ جواب داد. تلفن که قطع شد گفت:
آقا اسدالله بود، همسایه کناری برای گفتن تسلیت.
و برای هزارمین بار خاطره خدابیامرز پدربزرگ آقا اسدالله را که روزگاری عاشقش بوده را تکرار کرد.
دوباره گفت:
چرا بلند نمیشوید بروید خانه خودتان؟
مامان سینی چای را جلوی مادربزرگ گذاشت و گفت:
تا خاک آقا باشه عمر شما باشه ما هستیم فعلاً
مامانبزرگ گفت: شما رو به ارواح همون خاک آقا بلند بشین برین من اینجوری ناراحتم
به هم نگاه کردیم:
چرا قسم میخورین؟! ما دلمون طاقت نمیاره بریم شما رو تو این وضعیت تنها بگذاریم.
مامانبزرگ گفت:
اگه ناقل بودین چی؟
به هم نگاه کردیم و گفتم:
چی؟
اگه کرونا داشتین چی؟
مامانبزرگ ما نداریم خیالتون جمع باشه.
اون خدابیامرز هم همین رو میگفت اما دیدید که چطور داشت.
گفتم: نگران نباشید ما فاصله رو حفظ میکنیم.
گفت: نه عزیزم این چیزا فایده نداره. ما فاصله رو هم حفظ نکردیم اون گرفت من نگرفتم.
مامان گفت: زنده باشین! میترسم بلاخره نشانههاش که همه جای این خونه هست شما رو دلتنگ کنه وگرنه نمیخوایم که شما رو اذیت کنیم. نه عزیزم نشونه از این ماسک بیشتر، یه هفته اون میزد یه هفته من. الانم نوبت من شده. نفسنفس که میزنم بوی خدابیامرز میاد خدا بیامرزدش ماهی یه بار مسواک نمیزد. بعد بُقّی زد زیر گریه!
به هم نگاه کردیم و گفتیم: مامانبزرگ این ماسک رو زودتر در بیارین!
گفت: شما برین خونهتون من در میارم!
حالا سه روزه که من و مامان کرونا گرفتیم و تو خونهایم و هر چی اصرار میکنیم مامانبزرگ شما برو خونه نمیره. همش می گه تا شما خوب نشید من نمیرم خونه!