برخیز که می‌رود زمستان

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

برخیز که می‌رود زمستان

کم‌کم به ‌روزهای پایان سال نزدیک می‌شویم. شور و شوق فرارسیدن نوروز همه را به تلاش وا‌می‌دارد، هیجان روزهای آخر بسیار بیشتر از خود نوروز است پیش‌قراول آن اسفندماه همیشه پر از خاطره است و برای نسل من پر از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی.

از اواسط بهمن که کم‌کم بوی گندم‌های جوانه‌زده برای تهیه آرد کماچ‌سهن در خانه می‌پیچید و به فاصله‌ای کوتاه بساط شیرینی‌پزی مادر پهن می‌شد، حال دلمان در آن دیار غربت چقدر خوب می‌شد، یک سرخوشی لذت‌بخش که انتهایی نداشت، در آن جمع صمیمی و دوست‌داشتنی انگار هیچ غمی و هیچ دغدغه‌ای نداشتیم جز خرید لباس و کفش و ماهی هفت‌سین و... لباس‌های نویی که از شوق دوباره دیدنشان آن‌ها را زیر بالش یا کنار بسترمان می‌گذاشتیم و دیردیرمان می‌شد که زودتر عید برسد و آن‌ها را بپوشیم. همه چیز در عین سادگی و امکانات کم، بسیار زیبا بود، حتی ماهی توی تنگ آب در میان آن حجم کوچک احساس خوشبختی می‌کرد.

توقع‌مان از زندگی بیشتر از این نبود، همه فکر و ذکر ما پوشیدن لباس‌های نو و گرفتن عیدی بود، قهرمان ذهن پاکمان هم بدون شک کسی بود که عیدی بیشتری می‌داد. غرق خوشی‌های کودکانه و نوجوانی و غافل از آنچه که می‌گذشت. گاه‌گاهی که پدر می‌نشست و با نگاه نجیبانه‌اش به نقطه‌ای خیره می‌شد ما نمی‌فهمیدیم که در ضمیرش چه می‌گذرد، گاهی همان‌طور که به نقطه‌ای چشم دوخته بود بعد از یک نفس عمیق می‌گفت: ای دریغ از عمر رفته! باز هم برای دنیای بی‌خیالی ما آشنا نبود، در درون ما هر چه بود سرمستی بود و سرخوشی.

حالا می‌فهمیم چرا پدر از عمر رفته می‌گفت! آن روزها حالا به گذشته‌ای خیلی دور تبدیل شده است، خیلی دور.

انگار که هرچه از زمان حال دورتر می‌شویم خاطرات شیرین‌تری برایمان تداعی می‌شود، نمی‌دانم هیچ توجه کرده‌اید ما جزو معدود مردمانی هستیم که همیشه در حسرت گذشته هستیم،اصولاً قابلیت ما انسان‌ها برای بازگشت و سرک کشیدن به گذشته بسیار زیاد و قوی است یعنی این چنگ انداختن به گذشته دست از سرمان برنمی‌دارد.

با یادآوری آن شاید اندکی دلمان غنج برود،اما،نه می‌توان در گذشته زندگی کرد و نه اینکه گذشته را با یک سر تکان دادن دور ریخت به قول عطار نیشابوری:

از رفته و نامده چه گویم

چون حاصل عمرم این زمان است

واقعیت زندگی بسیار پیچیده است و همان است که امروز در آن هستیم، یک روز افسرده و غمگینیم، یک روز امیدوار و برای خودمان امید ذخیره کنیم. گاهی که حال نسبتاً خوشی داریم، دلمان می‌خواهد درها را ببندیم تا حس خوبمان بیرون نرود اما امکان‌پذیر نیست، به محض این‌که در باز می‌شود هجوم حادثه هراس‌آور می‌شود، سویه جدید کرونا آمده است، چندین نفر مرده‌اند، یکی اسیر و زندانی است، یکی بیمار است، یکی میلیاردها دلار ثروت مملکت را به تاراج برده، معلمی به علت فقر خودکشی کرده، کودک کار به علت نارسایی کلیه در اثر سرما جان داد ه است، خشم و خون در شهر بیداد می‌کند. یکی از روی جهل سر می‌برد و مستانه در شهر می‌چرخاند، یکی زیر آوار اخلاق خشونت را به تصویر می‌کشد، افغانستان به تصرف طالبان درآمده است، فریاد زنان افغان که دستاوردهای ۲۰ ساله‌شان را از دست داده بلند است، مردمان افغانستان که همیشه شوربخت بوده‌اند دوباره آواره و دربه‌در شده‌اند، پوتین قصد کشورگشایی دارد! بحران اوکراین همه را نگران کرده است، شاید یکی از خصوصیات دهکده جهانی همین است که منافع کشورها، بحران‌های یک منطقه، داد و ستد و تجارت همه و همه به هم وابسته است به همین دلیل سایه جنگی تمام‌عیار نفس‌ها را در سینه حبس کرده است و...در که باز می‌شودبا مردمی خسته روبرو می‌شویم، خسته از نداری، بیکاری، گرانی، بیماری، محرومیت و محدودیت! فشارهای به ناحقی که بر گرده این مردم وارد می‌شود آن‌ها را عاجز کرده است تاب و توان آن‌ها را گرفته است، بین آنچه که مردم می‌خواهند و آنچه که مسئولان صلاح می‌دانند تفاوت بسیار است و شکاف عمیقی به وجود آورده است. جامعه به دلیل بی‌تدبیری و عدم مدیریت صحیح به فرادست و فرودست تقسیم شده است. از نظر شاخص توسعه در بین ۱۶۷ کشور دنیا در جایگاه نازل ۱۲۳ قرار گرفته‌ایم. هیچ تصوری از آینده نمی‌توان ترسیم کرد، همه چیز غیر قابل پیش‌بینی است، حس بیگانگی با اصل زندگی باعث شده تا همه برای زیستن و ادامه آن دچار هراسی رعب‌انگیز شویم.

و باز هم پشت درهای بسته به امید زنده‌ایم، امید را نمی‌توان از ما گرفت.

اتفاق‌های بسیار خوبی هست که به زندگی معنا می‌بخشد و ما در سایه عنایت خداوند منتظر اتفاق‌های خوب هستیم. راست گفته‌اند که عشق به زندگی گاهی دلیل نمی‌خواهد.

به جان دوست که غم پرده بر شما ندارد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

همه حکایت روزنامه‌نگاری

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست‌پیمانم

(سعدی)

روزنامه‌نگاری در ایران سرنوشت عجیب و دردناکی داشته است، دوران متفاوتی را پشت سر گذاشته و با محدودیت‌ها و محرومیت‌های بسیار مواجه بوده است. جامعه سیاسی و حکام ایران هیچ‌وقت مگر در مقاطعی بسیار کوتاه با روزنامه‌نگاری همراه و مهربان نبوده، همیشه جفا کرده است و هنوز هم بر همان سیاق پیش می‌رود، تاریخ را که می‌خوانیم هر جا از روزنامه و روزنامه‌نگاری بحث پیش می‌آید جز این چیزی نیست و البته همین نامهربانی‌ها و مشکلات عدیده باعث می‌شود روزنامه‌نگاران و نویسندگان و اهل قلم از رسالت اصلی خودشان تا حدودی دور بیفتند و هر کس در پی آن باشد که مشکلی از کار خودش حل شود، آن وقت دیگر از شعر و موسیقی و ادبیات تأثیرگذار خبری نیست، ادبیات نمی‌تواند روح جامعه را تلطیف کند، موسیقی نمی‌تواند دل‌ها را مهربان‌تر کند، شعر شور نمی‌آفریند، روح جامعه خشن و ناآرام می‌شود و مردمان نامهربان! و فقط در چنین بلبشویی است که رقص مستانه خشونت را در خیابان‌ها می‌بینیم. یکی می‌کشد، یکی هم اخلاق را قربانی می‌کند برای همین است که جامعه سعادتمند نمی‌شوددر حالی که در همه متون ادبی و هنری پرهیز از خشونت توصیه شده است و ما همچنان در جستجویی بی‌پایان هستیم.

به‌راستی فایده ادبیات چیست اگر نتواند مهر بیافریند؟! فایده ادبیات چیست اگر نتواند شاکله فکری جامعه را به سمت و سویی درست و انسانی هدایت کند؟!این‌که ما به این‌ باور برسیم که حقیقت را فقط ما می‌گوییم و دیگران خطاکار هستند جامعه را به ورطه خطرناکی می‌کشاند.

اینجا چراغی روشن است

آخرین شماره سرمشق در سال ۱۴۰۰ پیش روی شما است. دستاورد کار گروهی که بدون اغراق تک‌تکشان از بهترین روزنامه‌نگاران و نویسندگان کرمان هستند و کار کردن با آن‌ها غرورآفرین است.

در مقابل همۀ عزیزانی که بدون هیچ چشم‌داشتی سرمشق را همراهی و کمک کردند جز تشکر و قدردانی کار دیگری از دستم برنمی‌آید.دست همه کسانی را که از راه‌های و دور و نزدیک بدون هیچ چشم‌داشتی بزرگوارانه و بی توقع در این یک سال با نوشته‌هایشان سرمشق را همراهی کردند می‌بوسم.

آنچه که امروز باعث ناامیدی و گرفتاری مطبوعات مکتوب شده است وضعیت چاپ و نشر و به خصوص نابسامانی بازار کاغذ است که مانند شمشیر داموکلس بالای سرمان قرار دارد و بارها و بارها در مورد آن حرف زده‌ایم بنابراین از دردها و گلایه بگذریم که وقتی خیلی تکرار شود دیگر خاصیت خودش را از دست می‌دهد.

از تمام کسانی که در این یک سال سخت با ما همراه بودند تشکر می‌کنم و بی‌انصافی است اگر علیرغم همه گلایه‌هایی که داریم به یارانه‌های وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی (هرچند به تأیید خودشان بیش از چند شماره نمی‌توان کار کرد.) اشاره نکنم قطعاً برای ما کمک خوبی بوده است و توانسته‌ایم سر پا بمانیم؛ و البته در این میان به‌شخصه هیچ نقشی برای اداره ارشاد اسلامی کرمان قائل نیستم.

سرمشق با همه سختی‌ها همچنان مسیرش را ادامه داده و ان‌شاءالله ادامه خواهد داد مگر این‌که به قاعده زندگی اتفاقی دیگری بیفتد.

-در تمام مدتی که ادبیات نداشتیم مورد انتقاد بودیم، به حق هم بود که ادبیات یکی از ستون‌های اصلی مجله است! اما گاهی به راحتی نمی‌توان تصمیم گرفت نمی‌توان فقط به یک چیز فکر کرد باید همراه بود.

روزگار تقدیر سخت و تلخی را برای مینای قاسمی نازنین دبیر بخش ادبیات ماهنامه رقم زد، مینای عزیزمان در غم از دست دادن خواهر یا به تعبیر خودش جگرگوشه‌اش آن‌چنان در هم فرورفت و فروریخت و ویران شد که از همه چیز و همه جا گذشت علیرغم همه تلاشی هم که برای بازگرداندن دوباره‌اش کردیم، نه به سرمشق، که به زندگی عادی نشد؛ که نشد.

که فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

امیدوارم خداوند صبر این غم جانکاه را به آن‌ها عنایت کند و خیلی زود مینای عزیز را در جمع خودمان ببینیم.

قطعاً بدون بخش ادبیات انتظار بسیاری از خوانندگان عزیز سرمشق برآورده نمی‌شود و طبیعی است که جایی از کارمان لنگ می‌زند برای همین تصمیم داریم از اولین شماره سال جدید با ادبیاتی پربار و مفصل در خدمت دوستان باشیم و حالا که مجله این شانس را پیدا کرده است که در کتابخانه‌های عمومی کشور دیده شود امیدواریم بتوانیم با معرفی و نقد آثار نویسندگان خوب کرمانی، ضمن تعامل، همکاری بیشتری با این قشر فرهیخته داشته و گامی در جهت معرفی هر چه بهتر و بیشتر آثار نویسندگان کرمان برداریم.

و در پایان باز هم می‌گویم که نمی‌خواهیم به بلای خانمان‌سوز ناامیدی مبتلا شویم و از تصویری که گاهی خودمان از زندگی می‌سازیم رنج ببریم، گرفتار عشق بدون قید و شرط هم نمی‌شویم اما از خوش بینی هم هراسی به دل راه نمی‌دهیم که انسان به امید زنده است ما باید تلاش کنیم به مسئولیت خود آگاه باشیم همان‌طور در همه حوزه‌ها قشر فرهنگی و آگاه جامعه هنوز هم از خواندن و دست گرفتن کتاب و مجله لذت می‌بردند هنوز هم برای ادامه راه به همان‌ها دل‌خوشیم.

و برای ذخیره کردن امید، پیشاپیش فرارسیدن سال ۱۴۰۱ را به خوانندگان و مخاطبان گرانقدر سرمشق و همراهان همیشگی و وفادار و دوست‌داشتنی تبریک می‌گویم.

دیگر همه می‌دانند اداره مملکت سخت است

وحید قرایی
وحید قرایی

اگر قرار باشد از یک اتفاق مهم و بزرگ در سال ۱۴۰۰ یاد کنم باید به این نکته اشاره کنم که در این سال گویی همه فهمیدند که اداره مملکت کار دشواری که نه، بسیار دشوار است و علاوه بر همه پارامترهای لازم برای اداره کشور تعامل مناسب با دنیا و گفت‌وگو بین همگان بر اساس مفاهمه و تلاش برای گرفتن امتیازات و مزایای حداکثری امری ضروری است.شاید دلیل این موضوع هم این باشد که بخشی از اصولگرایان که خود را جزو اصیل‌ترین نیروهای انقلاب می‌دانند موفق شدند قوه مجریه را نیز علاوه بر مجلس و قوه قضاییه در کنترل مدیریتی خود بگیرند و به صورت کامل پاسخگوی مردم ایران باشند که سطح مطالبات و آگاهی و خواست‌های آن‌ها در طی سالیان اخیر رو به کمال رفته و در کنار خواست‌ها و کمبودهای اقتصادی آرمان‌گرایانه‌تر شده است و به مدد فضای مجازی و امکان ثبت و بیان نظراتشان حضور خود را بیش از همیشه در عرصه عمومی کشور می‌بینند. شاید بگویید در دوره محمود احمدی‌نژاد هم در به همین پاشنه چرخیده است... در این مورد شاید تفاوت این بود که با خروج احمدی‌نژاد از خط راست ترسیمی اصولگرایانی که در حال حاضر در قدرت اجرایی هستند کم‌کم حامیان حضور وی، عرصه را از حمایت خالی کردند تا جایی که احمدی‌نژاد حتی در مقاطعی به عنوان یک اپوزیسیونِ توجه جلب کن در رسانه‌ها حاضر می‌شود و حرف‌هایی می‌زند که به مذاق خیلی از نیروهای وفادار به خطوط اصولگرایی خوش نمی‌آید.

به هر حال با آمدن ابراهیم رئیسی و وجود مشکلات ریز و درشت اقتصادی و مطالبات گسترده مردم مشخص شد که بسیاری از شعارها قرار است جای خود را به واقع‌بینی برای رساندن کشور به شرایط بهتر اقتصادی بدهد و همه گزینه‌های ممکن نیزاز جمله مذاکره با کشورهای اروپایی برای زنده کردن برجام روی میز باقی می‌مانند.

باید امیدوار بود که این تلاش برای بهبود وضعیت اقتصادی و معیشتی مردم (فارغ از نتیجه) به بهبود فضای فرهنگی و اجتماعی و آزادی‌های مشروع شهروندان نیز منتهی شود و این آرمان‌ها و آزادی‌ها مورد تحدید قرار نگیرد. طرح‌هایی مانند صیانت از فضای مجازی و واکنش شهروندان نشان داد که کشور در مرحله‌ای قرار دارد که مردم دیگر محدودیت‌های غیرمنطقی حتی با وضع قوانین محدودکننده را نمی‌پذیرند و اگر چنین چیزی به آن‌ها تحمیل شود قطعاً واکنش‌های منفی زیادی حتی به طرح چنین مسائلی نشان می‌دهند و به دنبال احقاق حقوق و آزادی‌های قانونی و مشروع خود هستند و از آن کوتاه نمی‌آیند...

امیدواریم حال که همه نیروهای سیاسی کشور از چپ و راست و معتدل به سختی اداره مملکت واقف شده‌اند در تعامل بیشتر با مردم و شریک کردن نظر آن‌ها در اداره امور در همه بخش‌ها بهترین شرایط را برای مملکتی که ضربه‌های بسیاری از سوء مدیریت‌ها و نگاه‌های افراطی خورده است فراهم شود...

تصویرِ بهار

علی اصغر مظهری کرمانی
علی اصغر مظهری کرمانی

خیز و غنیمت شمار جنبش بادِ بهار

ناله موزون مرغ بوی خوش لاله‌زار

فصل بهارست خیز تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

نوروز یا روزِ نو را اجداد و نیاکان ما هزاران سال پیش با آگاهی و خردمندی به‌عنوان روزی که سیمای جهان رنگ و بوی تازه می‌گیرد و زندگی با شر و شور تازه‌ای خود را با طبیعت هم آهنگ می‌سازد، شناخته و به عالمیان هم شناسانده‌اند. آنان بر این باور بودند که چون بهاران هم آهنگ با نوروز آغاز می‌شود باید: سینه‌ها را پاک کرد از کینه‌ها و دل‌ها را از هرگونه دشمنی و کینه‌توزی زدود و آیینه دل را با پرتوی از انوار درخشان عشق و مهر و محبت روشنی بخشید.

شادروان استاد از دست رفته دکتر پرویز ناتل خانلری هم بر این اصل پای می‌فشرد که نوروز اگرچه روز نو و سال نو به شمار می‌رود پیر فرتوت قرون و اعصار هم هست. نوروزی که هر سال یک نوبت جامه‌ای نو می‌پوشد و چونان جوانان برومند به شکرانه این‌که طی هزاران سال دراز را به سر آورده و همه دم‌سردی‌های روزگاران را تحمل کرده و هر سال سربلند و سرفرازتر و زیباتر از سال پیش نوروز تازه را با شادمانی عرضه می‌کند. به این امید که آدمیان چند روزی شادتر از همیشه و عاشقانه و شادمان با سینه‌ای پر از مهر و محبت دنیا و روز نو یا نوروز را به عیش و طرب اختصاص دهند تا دیگران هم در چارسوی گیتی دریابند نوروز ما ایرانیان شکوه و آرامش خاص خودش را دارد که در پیران نشاط و صلابت و سرزندگی می‌آفریند و نیز سرخوشی و شادمانی غرورآفرین برای جوانان همراه دارد.

گوئی این پیر زمان و تاریخ ایران است که در سنین جوانی از کرانه زمان می‌آید و از نشانش پیداست که بادها در سر دارد و در این راه دراز و طولانی قرون و اعصار رنج بسیار و گرفتاری بی‌شمار داشته و تلخی‌های بسیار چشیده است. اما هنوز که هنوز است شادمان و کامگار می‌آید، امید بسیار دارد و به همین خاطر همیشه جامه‌های گوناگون و رنگارنگ در بر دارد و از آن رنگ‌ها و گونه‌ها تنها جامه ایران را آن هم با رنگ ایران و نام ایران آشکار می‌کند.

به جمشید بر گــوهر افشاندند

مر آن روز را روز نــو خواندند

سر ســـالِ نو هُــرمز فـــرودین

بر آســوده از رنــــج روی زمین

چنین جشن فرخ از آن روزگار

به ما ماند زآن خسروان یادگار

چنین بود اشاره‌ای به نوروز باستانی و جشن فرخنده نوروز و تاریخ ارزشمند آن‌که به همین مختصر بسنده می‌کنم و به حواشی ‌آن به‌ویژه جشن سده در شهر تاریخی و البته بلاکشیده کرمان می‌پردازم که نمی‌توان از آن همه نیک و بدش گذشت که آن هم می‌ماند برای آینده البته به شرط حیات.

***

جشن ســـده از آمـــدنِ دی خبــــــرم داد

از حشمت جم سلطنت کِی خبرم داد

مطرب به نوایی که دوصد شور بیفزود

با نغمه دل آی دل و دل آی خبرم داد

پیش‌تر اشاره کردم که وقتی بهار ز راه می‌رسد و طبیعت دورِ دیگری از حیات را آغاز می‌کند نشان از آن دارد تولدی دیگر در راه است و دنیا رنگ رخسار تازه‌ای به‌زودی به نمایش خواهد گذاشت. بهاران سرفراز وقتی از راه می‌رسد همراه با جوانه‌های گل و سبزه طبیعت است و پرندگان هم غوغای تازه‌ای را سر می‌دهند تا که همگان بدانند و آگاه باشند طبیعت دور تازه‌ای از زندگی را به‌زودی برای دنیا نمایش خواهد داد.

به باور من هر بهار رنگ و بوی تازه خودش را دارد هرچند بهاران، بهاران است و زندگی در گردش روزگاران، ایام روز و شبان شاداب تازه‌ای را عرضه می‌کند.

نقاش طبیعت برای هر روز و هر لحظه در هر گوشه‌ای از این دنیای پهناور و بزرگ طرح و نقشه‌ای خاص خودش دارد که به قول هنرمندان باورکردنی نیست وقتی طبیعت به کار نقاشی می‌پردازد و این‌گونه طرح‌ها را به نمایش می‌گذارد.

اینک به کوتاهی می‌پردازم به آن سال‌ها که به باور بزرگانمان آغاز بهمن نشانه‌هایی از بهاران داشت و روز جشن سده هوا اغلب خوب و بهاری می‌شد و به‌راستی کوه هیزم بود که نزدیک غروب آفتاب بیرون از شهر کرمان در «باغچه بداغ آباد» شعله به آسمان می‌کشید و به‌راحتی رنگ‌آمیزی آتش از پشت‌بام خانه‌هایمان در شهر کرمان هم دیده می‌شد. سالی که من و یکی دو تن دوستان نوجوان که نتوانسته بودیم به تماشای مراسم جشن سده برویم، پشت‌بام خانه را جولانگاه خود قرار داده با آجیل و خرمای شمسایی ـ که یادش به خیر باد ـ از خودمان پذیرائی می‌کردیم. از سوئی مادرم از روی حیات خانه گاه با فریاد اعلام می‌کرد نگران ماست، مبادا برای دیدن بیشتر شعله‌ها روی دیواره‌های اطراف پشت‌بام برویم و بیفتیم و دست و پایمان بشکند. راستی که یاد باد آن روزگاران و آن همه مهر بی‌همتای مادر که برای همه من و شما جایگزین ندارد.

من در سال‌های گذشته اغلب اوقات وقتی‌که به یاد جشن سده کرمان می‌افتادم و خاطرات گذشته جان می‌گرفتند، سروده معروف شادروان مجدالاسلام کرمانی معروف به مجد کرمانی هم در نظرم بود. چراکه به روایت استاد از دست رفته شادروان دکتر ابراهیم باستانی پاریزی ـ همه سال‌هایی که مرحوم مجد در کرمان بود، روز دهم بهمن با همان لباس معروفش در جشن سده در باغچه بداغ آباد شرکت می‌کرد و با شادمانی سروده زیبایش را با صدای رسا و با صلابت خاص قرائت می‌کرد و به‌گونه‌ای خاص اهل ادب را به نبرد ادبی می‌خواند و جایزه‌اش هم معین بود. از آن سروده دو بیت را در صدر مقال آورده‌ام و دو سه بیت دیگر را هم به یاد آن شادروان ـ که از بزرگان جامعه ادبی و البته سیاسی کرمان هم بود و در تاریخ کرمان و بسیاری کتب تاریخی ایران هم از او یاد شده است ـ خواهم آورد که متأسفانه امسال به خاطر گرفتاری‌های کرونایی فراموش شد ولی باز هم جای شکرش باقی است که به این ترتیب از او به خیر یادی می‌کنیم.

چون آتش زرتشت بیفروخت در آن دشت

از آیــت پیغمبــری وی خبٰـرم داد

گر «مجد» کند دعـــــوی پیغمبری نطق

بپذیر و بگو ناطـقه وی خبرم داد

به هر حال بهار، بهار است و به قول معروف آمدن بهاران در چهارسوی دنیا واقعی است و به قولی دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد که باور داریم آمدنی و تماشائی است. به خصوص در منطقه کویری خودمان که بهارش به‌راستی زیباست -صرف‌نظر از باد و گاه طوفان بهاری- که امیدوارم امسال از آن‌گونه بادهای به قول مادرم سیاه نداشته باشد. چه می‌توان کرد که بهار است و هوایش لذت‌بخش و برگ و بارش تماشائی و البته زودگذر که تا چشم به هم زنیم یا به قول عرفا می از خُم به پیاله ریزیم گذشته است.

بیش از دو روز نیست که بلبل ز باغ رفت

گــرم است از دم نفسش آشیــــان هنــــوز

من از سال‌های نوجوانی و جوانی‌ام در کرمان خاطرات بسیار خوب و خوشی دارم که جمعمان جمع بود و من همیشه کوشش کرده‌ام بدی‌هایش را به فراموشی بسپارم و خاطرات خوب را به هر بهانه که باشد در ذهن خود تکرار کنم تا در حافظه باقی بمانند.

به قول یکی از دوستان تاریخدان غیر کرمانی خراسانی‌ام؛ خاطره‌نویسی هم گونه‌ای تاریخ‌نویسی است به شرط آن‌که اطلاعات کافی در آن زمینه داشته باشی که گمان می‌کنم من آن همه را ندارم ولی چون سال‌هاست بیشتر اوقات سر در کتاب‌های تاریخ دارم و با علاقه و دقت تاریخ می‌خوانم و البته لذت هم می‌برم و به خیال خودم مطالب تاریخی را هم ـ گرچه گاهی گردآوری کرده جایی یادداشت می‌کنم که باقی بماند و بخشی از همین مطالب هم گزیده‌ای از آن همه است، امیدوارم که از عهده این کار هم تا آنجا که بشود برآیم.

آنچه سعی است من اندر طلبش بنمودم

اینقدر هست که تغییر قضـا نتوان داد

آیا این تصویر که می‌بینید تاریخی نیست؟ چه شما خواننده عزیز بپذیرید یا رد کنید، من هم قبول دارم تاریخی نیست ولی باید قبول کرد استثنائی و ناب است که کودکی با ذوق عاشقانه اسب زیبایی را که گوئی محبوب خانواده‌اش بوده صمیمانه، می‌بوسد...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

کارناوال تکرار

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

کارناوال تکرار

بهار و سال نو از راه رسیده است. معمولاً قبل از فرارسیدن سال نو بسیاری از ما نگاهی به تقویم می‌اندازیم. ساعت سال‌تحویل، تعطیلی‌ها و مناسبت‌ها را مرور می‌کنیم. برخی فوری تعطیلی‌های سال را می‌شمریم با سال قبل مقایسه می‌کنیم. کارمندان به طریقی، دانش آموزان و دانشجویان به طریقی دیگر تحلیل می‌کنند. عده‌ای هم مناسبت‌های ملی و مذهبی را متناسب با سلایق‌شان پیدا می‌کنند این گروه یا اهل برگزاری مراسم و آئین هستند. یا می‌خواهند مراسم عقد و عروسی و خواستگاری برگزار کنند. یا بانی مجلس عزاداری و جشن هستند. یا مدیر و مسئول یک سازمان رسانه‌ای، روابط عمومی و فرهنگی و هنری.

فرهنگ ما لبریز از آئین‌های ملی و مذهبی است. این در هم تنیدگی در ذکر مناسبت‌های تقویمی در پایین صفحات تقویم دیده می‌شود. تلفیق تقویم شمسی و قمری به‌گونه‌ای که تقویم قمری، روح تقویم شمسی ما را تشکیل می‌دهد و مناسبت‌های قمری در هم‌زمانی، تعیین‌کننده‌تر هستند.

گرچه تکرار رفتارها از آداب برگزاری آئین‌هاست مثلاً هر ساله ما کارهای تکراری در عید نوروز یا عاشورا انجام می‌دهیم اما با توجه به بی‌برنامگی و روزمرگی‌ها شاهد هستیم ما مناسبت‌ها را مدیریت نمی‌کنیم و این مناسبت‌ها هستند که ما را در بعد شخصی، خانوادگی، اداری، سازمانی و رسانه‌ای مدیریت می‌کنند. نمونه‌ای دیگر می‌آورم: بارها اتفاق افتاده که می‌بینیم در عرض چند دقیقه تلویزیون و رادیو از یک فضای اندوهناک به فضایی شاد با پخش دو نوع موسیقی وارد می‌شود این پرش مناسبتی بدون دوره گذر با نوعی سردرگمی در مخاطب همراه می‌شود.

هر ساله به مناسبت‌های تکراری مانند هفته دولت، دهه فجر، هفته دفاع مقدس، اعیاد، ایام شهادت و... بخشنامه‌های مختلفی صادر می‌شود. سازمان‌هایی خاص، به‌عنوان متولی وارد میدان می‌شوند. روابط عمومی ادارات این بنر را درمی‌آورند بنر بعدی را نصب می‌کنند. مدیران در ابتدا و انتهای سخنرانی و جلسات با توجه به مناسبت‌ها جملاتی، بیشتر تکراری می‌گویند. مسئولان و اخیراً بسیاری با عنوان تراشی برای خود پیام صادر می‌کنند. اگر آن‌ها را تحلیل کنیم درصد زیادی از آن‌ها کپی از پیام‌های سال‌های گذشته و فاقد نوآوری و ایده‌های جدید است. در این میانه، رسانه‌ای مثل رادیو و تلویزیون نیز منطبق با مناسبت‌ها پیش می‌رود و اگر روزی مناسبتی نباشد گویا دچار سردرگمی می‌شود. شبیه همان مدیری که در روز بی‌مناسبت برای سخنرانی‌اش حیران و سرگردان می‌ماند چه بگوید. از این جهت می‌توان گفت این مناسبت‌ها هستند که ما را مدیریت می‌کنند.

برنامه‌های مناسبتی الگوی مشابه ای دارند. فرم و قالب یکسان با محتوایی مشابه و تکراری، کار به جایی رسیده که در برخی ادارات بنرهای امسال را نگه می‌دارند و چند سال متوالی استفاده می‌کنند که البته برای صرفه‌جویی خوب است. یا جای سال را خالی می‌گذارند تا هرسال روی تکه‌ای بنر و کاغذ سال جدید را بنویسند و بچسبانند. وقتی ملاک همان در و دیوار و بنر و شعار است چه می‌شود کرد.

در حوزه تلویزیون تقریباً اوضاع همین است. در برنامه مناسبتی، با توجه به مناسبت مذهبی و غم‌انگیز ب یا شاد، مجری‌ای که تناسب بیشتری با مناسبت دارد انتخاب می‌شود. گاهی برای کنترل شرایط و جذب حداکثری از تلفیق یک مجری شاد و پرتحرک با یک مجری میان‌سال و آرام با تیپ موجه استفاده می‌شود. صحبت‌های کارشناس، گزارش مردمی و اجرای پلی بک یکی دو آهنگ با قدری توصیه‌های عالمانه می‌شود یک برنامه مناسبتی. حالا برای تشابه بیشترمی توان دکور را هم شبیه فضای واقعی طراحی کرد. شبیه تکیه، شبیه یک خیمه، شبیه خیابانی در سال ۵۷ یا اصلاً استودیو را برد وسط ماجرا. این گروه از برنامه‌ها، هزینه بالایی نمی‌برد و همین کمبود بودجه عاملی است که فضای برنامه‌سازی را به این‌سو کشانده است. حتی برنامه‌های خبری از مناسبت‌ها تأثیر می‌گیرند. در ابتدای بخش‌های خبری بسته مناسبتی پخش می‌شود.

بیان این مطالب به معنای نفی آنچه رخ می‌دهد نیست بلکه به آن هدف است که سطحی، بدون برنامه‌ریزی، بدون تشکیل اتاق فکر و برنامه‌ریزی و برنامه‌سازی و نبود مطالعه دقیق با این رویدادها برخورد نکنیم.

وقتی مثلاً ۹ روز از دهه فجر می‌گذرد و از سوی یک دستگاه ملی بخشنامه‌ای برای دهه فجر می‌رسد به‌خوبی نشان می‌دهد که شرایط این‌گونه نیست. حالا این یک مثال مستند بود. گاهی اتفاق‌های خوبی هم می‌افتد. برای مثال تغییر رویه تلویزیون در ماه مبارک رمضان و پخش برنامه ماه عسل یا پخش سریال‌های قوی مانند شب دهم در ماه محرم از این جمله است البته ماه عسل هم به‌تدریج با کم‌سوژگی مواجه شد.

در حوزه شخصی و خانوادگی نیز گاهی ما همین مسیر را طی می‌کنیم. دقیقاً نمی‌دانیم از مناسبت و آئین چه چیزی می‌خواهیم و فلسفه آن را دنبال نمی‌کنیم. گاهی در مناسبت‌ها سهمی بیش از تماشاگری نداریم. برخی مناسبت‌ها هم چندبعدی هستند اما معمولاً یکی از ابعاد بر بقیه غلبه پیدا کرده است. برای نمونه روز دانش‌آموز را با روز معلم مقایسه کنید. به‌ندرت در روز دانش‌آموز درباره ویژگی‌های کامل یک دانش‌آموز گفته می‌شود و همان برنامه‌سازان رسانه‌ای یا مدیران آموزش و پرورش و مدارس هم به وجه سیاسی آن توجه می‌کنند که خوب است اما کافی و کامل نیست. در روز معلم هم باوجود اینکه سالگرد شهادت استاد مطهری است اما فضای آن بیشتر شامل قدردانی از معلمان است و کمتر به مشکلات و خواسته‌های صنفی پرداخته می‌شود یعنی الگو و قالب نسبت به دهه‌های قبل تغییری نکرده است...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

عید نـوروز

محمدعلی علومی
محمدعلی علومی

از اینجا شروع کنیم که پس از عصر یخبندان، مناطق وسیعی از جهان، بیابانی یا نیمه بیابانی شدند که میهن ما ایران نیز در منطقه بیابانی و نیمه بیابانی جهان قرار گرفته است.

بی‌جهت نیست که در کویرهای وحشتناک لوت و نمک یا بر قله‌های پیرامون کرمان و ماهان و بم، یعنی جاهایی که فرسنگ‌ها با دریا فاصله دارند، گوش‌ماهی یا حتی فسیل‌هایی از ماهی‌های گاه منقرض شده یافت می‌شود که همین موضوع دلالت دارد بر این‌که این مناطق در مرحله‌ای از مراحل زمین‌شناسی در قعر دریاها قرار داشته‌اند. همچنین انسان‌های غارنشین عربستان، حیوان‌هایی را بر دیوارهای غارها نقاشی کرده‌اند که خاص مناطق پرباران هستند. موجوداتی مانند فیل و زرافه و کرگدن و مانند این‌ها.

باری، وقتی که اقوام آریایی به هر دلیل و از آن جمله سرمای سخت از مناطق پیرامون سیبری و آسیای میانه به هند، ایران و اروپا کوچیدند، با تمدن‌هایی بسیار قدرتمند و بومی مواجه شدند. مثلاً در ایران، حوزه تمدن شهر سوخته مرتبط با حوزه تمدن بم و نرماشیر و هلیل، در لرستان لولوبی‌ها، در اطراف دریای خزر با خزرها، کاس‌ها، کاسپین‌ها وجود داشتند و همین‌جا گفته شود که کاشان تلفظ دیگری از کاس‌ها و قزوین تلفظ جدید از کاسپین است.

مادها، پارت‌ها، فارس‌ها و کاس‌ها هرکدام در گوشه‌ای از ایران قدیم مستقر شدند و این استقرار معمولاً بدون جنگ و خونریزی بود.

با ظهور زرتشت تحولات عمیقی در باورهای قدیمی آریایی شکل گرفت. مثلاً «دیو» هنوز در هند معادل روشنایی است و زئوس یونانی‌ها و ژوپیتر روم باستان همان دیو است که زرتشت آن را معادل تبهکاری قرار داد.

از آنجا که ایران سرزمینی نیمه‌خشک بود، کار زراعت و آبادانی عبادت محسوب شده و از بین بردن موجودات موذی نیز عبادت به حساب می‌آمد. در ایران باستان جشن‌های متعددی شکل گرفته بود که البته جشن با یشت هم‌ریشه است و یشت به معنای ستایش و ستودن است. در آن دوران جشن‌های متعددی برگزار می‌شد که بعضی از آن‌ها هنوز هم اجرا می‌شوند. آن جشن‌ها عبارت بودند: ۱ - نوروز که روز آغاز سال جدید است. ۲ - جشن تیرگان که در روز تیر و ماه تیر به یادگار مانده از پیروزی ایرانیان بر تورانیان ۳ - جشن خرداد که تولد زرتشت می‌دانستند ۴ - جشن مهرگان که در ضمن معانی متعدد، یادآور پیروزی کاوه و فریدون بر ضحاک نیز بود ۵ - جشن سده، به سبب پیدایش آتش و یاری رساندن به زمین که گرما را بپذیرند ۶ - جشن گهنبار (گاه انبار) که هنگام برداشت میوه و انبار کردن میوه‌ها با نیایش خدا همراه می‌شد و بخشی از آن نیز به نیازمندان داده می‌شد.

چنان که مشاهده می‌شود این جشن‌ها عموماً مرتبط با کشاورزی و زراعت بودند. در هر نقطه از کشور، نزدیک عید سال نو، شور و شوقی برانگیخته می‌شد. بازار کرمان را به یاد می‌آورم که نزدیک نوروز، عده زیادی از روستائیان اطراف کرمان و حتی بعضی از عشایر به بازار می‌آمدند و برای خود و خانواده و اقوام دور و نزدیک، لباس نو، کفش، روسری و چادر می‌خریدند. هنوز هم لبخندهای پر از شادی و خوشحالی عمیق و صمیمانه بچه‌های روستایی را در خاطر دارم که بسته خریدهایشان را محکم در بغل می‌گرفتند و با حیرت و شگفتی بازاری را نگاه می‌کردند که پر از آدم‌ و رفت و آمد بود. بعضی‌هایشان شاید اولین بار بود که به شهر می‌آمدند و به این جهت چراغانی دکان‌ها، چراغ‌هایی که خاموش و روشن می‌شدند، اسباب‌بازی‌فروشی‌ها که عروسک و ماشین اسباب‌بازی می‌فروختند برایشان بسیار شگفت‌انگیز بود.

مادر خانواده مانند مرغی که مواظب جوجه‌هایش است، در آن شلوغی و ازدحام جمعیت، مراقب همه بچه‌هایش بود که گُم نشوند. خوشحالی بچه‌ها وقتی به اوج می‌رسید که به فالوده فروشی می‌رفتند و فالوده یا بستنی می‌خوردند. در شهر کوچک ما، بم، گاهی دیده می‌شد که روستائیان، آن‌هایی که از دورترین نقطه آمده بودند، در ظرف فالوده نان ترید می‌کردند. یک رسم دیگر هم فالوده و نوشابه بود. به این طرز که بطری نوشابه را در کاسه فالوده خالی می‌کردند که البته طعم خاصی می‌گرفت.

باری، به هر حال از اواسط اسفندماه، خانواده‌های وابسته به طبقات متوسط و همچنین اعیان و اشراف بساط شیرینی‌پزی را راه می‌انداختند. کماچ و قطاب و ... با ظرافت و دقت می‌پختند. خانواده‌هایی که قوم و خویش بودند به ترتیب به کمک همدیگر می‌رفتند؛ اما ارباب‌ها، تحت نظارت خانم خانه، کلفت‌ها را به شیرینی‌پزی وا‌می‌داشت. شیرینی فروشی خیلی کم بود و معمولاً فروش آن‌ها هنگام جشن‌های مذهبی، یا در عروسی‌ها یا هنگام عزاداری‌ها بود که ممکن نبود، چند نفر بتوانند از عهده جمعیت زیاد برآیند...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

بهاریه عیدانه

محمد علی حیات ابدی
محمد علی حیات ابدی
بهاریه عیدانه

یکی از دیرپاترین دوستی‌هایی که در عمرم داشته‌ام با عزیزی بود بنام «سید مهدی»، پدرش از ترک‌های زنجانی بود که در شرکت نفت کار می‌کرد و به‌واسطه شغلش به اتفاق همسر و چهار فرزندش به کرمان مهاجرت کرده بودند، سید بزرگواری بود با صبر و متانت مثال‌زدنی، در زمان راه رفتن به دلیل ضایعه‌ای که شاید ناشی از تصادفی در جوانی بود کمی می‌لنگید که این امر نه‌تنها از شأن او کم نمی‌کرد بلکه به بخش جدا نشدنی از خصیصه آرامش رفتار و گفتارش تبدیل شده بود، از اول دبستان با پسرش در یک کلاس بودیم و به‌اتفاق رفیق دیگری که نامش «رضا» بود و پدرش مشهور به «علی باغینی»، یکی از نانوایان محله بود، از یک میز و نیمکت اشتراکی استفاده می‌کردیم. ...آن روزها دبستان صدیق واقع در محله خواجو بروبیایی داشت، کوچه خانه پدری هم همنام مدرسه بود.

سال ۱۳۵۵ در کلاس سوم دبستان تحصیل می‌کردیم و علیرغم دوستی فوق‌العاده در همۀ زمینه‌ها با هم متفاوت بودیم، «مهدی» رویاپرداز بود و دنباله‌رو، شاگرد متوسطی با نمرات دیکته ضعیف که شاید به تفاوت لهجۀ معلمین و خانواده‌اش مربوط می‌شد، «رضا» که به‌کلی از بابت درس و مشق تعطیل بود و به مدد امداد همشاگردی‌ها و ترحم معلمین به وضعیت پدر زحمت‌کش او، بار ارتقا تحصیلی خود را به زور بالا می‌کشید و در نهایت در کلاس پنجم به تحصیلات خود خاتمه داد و رفت به دنبال خمیرگیری دکان پدر و اما من، کله‌شق بودم و درسخوان، با عالم و آدم سر جنگ داشتم و بدون ترس و هراس به دعوا با کلاس پنجمی‌هایی می‌رفتم که بعضاً دو سالی یک کلاس بالا رفته بودند و برای خودشان یلی بودند، طفلک «مهدی» هم به‌واسطه کم‌رویی و داشتن حس رفاقت بالا همواره در نزاع‌های پی‌درپی طرف من بود و اکثر روزها با کبودی بدن و زخم سر و صورت از مدرسه به خانه باز می‌گشتیم. مادرم همیشه نگران شیطنت‌های من بود و با ذکر داستان‌هایی از زندگی گذشتگانی که سر خود را پای سرخی زبان و سرکشی‌شان نسبت به عالم و آدم ازدست داده بودند تلاش می‌کرد مرا بر سر عقل آورد غافل از آنکه این خاطرات انگیزه مضاعفی جهت ادامه راه آن عزیزان و کسب اعتبار دست نیافته ایشان را به من می‌داد!

عصرها به خانۀ کوچک «سید مهدی» که در انتهای کوچه بن‌بستی در نزدیکی خانه‌مان بود می‌رفتم و با او در کنار باغچه نقلی خانه زیر سایه گل یاس سفید بزرگی که نیمی از حیاط را پوشانده بود، بر روی قالیچه کوچک ترکمنی که بخشی از جهاز مادرش بود دراز می‌کشیدیم و در حالی که به آسمان آبی‌رنگ و پاک نگاه می‌کردیم برای نبردهای فردا نقشه‌ها می‌کشیدیم ...زندگی به روال عادی همیشگی بود تا شنبه روزی که در بدو ورود به مدرسه با دیدن «رضا» که متفاوت‌تر از همیشه در کنار در مدرسه منتظرمان بود، همه چیز دگرگون شد... با لذت و شعف فراوان از دایی سربازش گفت که روز جمعه از پادگان مرخصی گرفته و برای وقت‌گذرانی می‌خواسته به سینما برود و او را هم با خود به آنجا برده بود، آن روز «رضا» در هر لحظه که فراغتی حاصل می‌شد چه در زنگ‌های تفریح و چه موقعی که به بهانه دست به آب رفتن از کلاس بیرون می‌رفتیم با آب و تاب و ذکر جزییات فراوان داستان فیلم وسترنی را که دیده بود برایمان تعریف می‌کرد... بر ترک اسب خیالی می‌نشست، کلاه فرضی را روی سرش کج می‌گذاشت به دنبال بوفالوهای وحشی می‌تاخت و تیراندازی می‌کرد و با چشمان نیمه بازی که خمار از آن‌ها می‌ریخت از دخترک زیبای قصه دلربایی می‌کرد...من و «مهدی» مات و مبهوت به او نگاه می‌کردیم و محو دنیای خیالی او شده بودیم ... تکرار این داستان به جایی رسید که دیگر تک‌تک صحنه‌ها در ذهنمان جان گرفته بود و ما خود بخشی از دنیای فیلمی شده بودیم که با سه شخصیت بازی می‌شد ... طفلک «مهدی» که علیرغم ناراحتی همیشگی مجبور بود علاوه بر نقش‌های چندگانه فرعی به هنرنمایی بجای دختر زیبای داستان هم بپردازد ...دو هفته‌ای با این روال سپری شد و دیگر خبری از دعواهای مکرر ما نبود و مادرانمان لبخندی از روی رضایت می‌زدند که پسرانشان عاقل شده‌اند تا شنبه دیگری که از راه رسید و «رضا» با خرسندی بسیار دوباره خبر داد که با دایی‌اش مجدداً به سینما رفته، داستان فیلم این بار متفاوت بود و حرف از زندان زنانی در قلب جنگل‌های آمازون بود که بانوان سارق و خلافکار را به آنجا می‌بردند و زندانبانان خشنی آن‌ها را اذیت و آزار می‌دادند تا زمانی که گروهی از ایشان موفق به فرار می‌شدند، این داستان علیرغم کنجکاوی فراوانی که برایمان ایجاد کرده بود قابل بازسازی کامل از سوی ما نبود، زیرا از طرفی شخصیت‌های اصلی داستان همگی مؤنث بودند و اجرای تمامی نقش‌ها توسط «مهدی» مضحک می‌شد و از سوی دیگر بخش قابل‌توجهی از داستان را «رضا» نفهمیده بود چون دایی‌اش در طول نمایش فیلم با گرفتن دست جلوی چشمان خواهرزاده‌اش اجازه تماشای بسیاری از صحنه‌ها را به او نداده بود!

جمع دو نفره عصرهای ما با حضور «رضا» به سه نفر ارتقا یافته بود و در خیال‌بافی‌های خودمان تک‌تک صحنه‌های ندیده توسط او را تصور می‌کردیم. سینما، دوستی ما را مستحکم‌تر از همیشه کرده بود. همان روزها بود که برای خرید پنیر به دکان «غضنفر» بقال محله رفتم، او پیرمرد گردن‌کلفت و سرحالی بود در نیمه هفتاد سالگی با صدای دورگه و لبخند همیشگی بر لب که در وقت تنهایی دوبیتی‌های غریبی را زیر لب زمزمه می‌کرد و هر از گاهی چشمکی به «لیلا» زن لاغراندامش که در کنار او می‌نشست می‌زد، باری «غضنفر» خان چند سیر پنیر را لای مشتی کاغذ روزنامه پیچید و به دستم داد، به خانه که رسیدم پنیر را به مادرم دادم و با علاقه همیشگی که به خواندن هر کتاب و نشریه‌ای که می‌دیدم داشتم، روزنامه مچاله شده را باز کردم و یک مرتبه از آنچه می‌دیدم نفسم بند آمد، تبلیغ فیلم «زندان زنان» در گوشه پایین یکی از صفحات چاپ شده بود و خبر از موفقیت فیلم در نمایش سه‌هفته‌ای گروه سینمایی «مولن روژ» تهران را می‌داد، از همه جالب‌تر پوستر سیاه و سفید در ابعاد کوچک ۵ در ۱۰ سانتی بود که تمام شخصیت‌های فیلم را در حال زدوخورد و فرار نشان می‌داد ... شادمان از کشف خود در ملاقات عصرگاهی برگ برنده‌ام را رو کردم و بازسازی صحنه‌ها را این بار با تصور قیافه واقعی شخصیت‌ها شروع کردیم ...از آن روز به بعد تا سالیانی دراز جمع کردن تبلیغات فیلم‌ها در روزنامه‌های باطله و خریداری شده توسط برادر بزرگم و همچنین آقای «اطمینان» همسایه فرهیختۀ دیوار به دیوارمان، برش آن‌ها و چسباندنشان با نظم و ترتیب در یک دفتر ۲۰۰ برگ شطرنجی بزرگ، به مهم‌ترین سرگرمی و دارایی معنوی عمرم تبدیل شد.

دومین شوک بزرگ زندگی‌مان در هفته سوم سینما رفتن «رضا» رخ داد، وقتی که فهمیدیم دایی‌اش با آپاراتچی سینما دوست بوده و به دعوت او به اتاقک تنگ و تاریک مسلط به سالن رفته و از آنجا فیلم را دیده‌اند ... برای اولین بار در عمرم به او حسادت کردم، این حجم از خوش‌شانسی دیگر از حد لیاقتش بیشتر بود، اوضاع وقتی پیچید ه تر شد که «رضا» به پاره شدن نوار فیلم ۳۵ میلی‌متری در حال پخش و تلاش دوست دایی‌اش برای چسباندن مجدد نوارهای جدا شده و صدای سوت و اعتراض تماشاچیان به وقفه در پخش فیلم اشاره کرد و در انتها شگفتی آن روز را رونمایی کرد، تکه‌ای حدود نیم متری از فیلم پخش شده در سینما که قیچی شده بود، عظمت شادمانی و لذت ما در آن لحظه تا آخر عمرم فراموش شدنی نیست ...در نور آفتاب به فریم‌های فیلم نگاه کرده و تصاویر هنرپیشه‌های اصلی زن و مرد را با دقت تفسیر می‌کردیم... این تکه‌فیلم عملاً جایگاه معنوی «رضا» را نه‌تنها در جمع سه نفره ما بلکه در کل کلاس ارتقا داد به نحوی که به‌زودی آرام‌آرام از ما کناره گرفت و در روزهای بعد او را می‌دیدیم که داستان فیلم‌های جدید را هر هفته برای بچه‌های کلاس پنجمی تعریف می‌کند، هرچند مدتی بعد از درد و دل‌های مادرش با مادرم فهمیدم که دایی او بعد از اتمام دوره آموزشی برای ادامه خدمت سربازی به مناطق مرزی شمال کشور (به قول خواهرش لب کشور شونروی) رفته و آن‌وقت بود که فهمیدم «رضا» به درجه‌ای از مهارت رسیده که خودش داستان فیلم‌ها را در ذهن می‌سازد و بعد از کارگردانی، ماحصل کار را برای هم‌مدرسه‌ای‌ها تعریف می‌کند. گفتن این راز کوچک به «مهدی» خیالمان را از بابت نبود او راحت کرد اما همچنان نداشتن آن تکه نوار فیلم بزرگترین حسرت زندگی‌ام بود ... تا آن صبح جمعه دل‌انگیز...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.