شعر را نباید مترادف با امرِ زیبا گرفت

مسعود نورالدینی شاه‌آبادی - صهبا رهنما
مسعود نورالدینی شاه‌آبادی - صهبا رهنما
شعر را نباید مترادف با امرِ زیبا  گرفت

مجید رفعتی معرفی‌اش به ذکر سال و محل تولد، رشته‌ی تحصیلی و کتاب‌هایش محدود نمی‌شود اگر بخواهیم او را بشناسیم باید شعرش را خواند و اگر بخواهیم شعرش را بشناسیم باید اندیشه‌اش را دانست.

کتاب «معنای سوم کلمات» که گزیده‌ای از یادداشت‌ها، مصاحبه‌ها و اشعار مجید رفعتی است به‌تازگی به همت شهرام پارسا مطلق در نشر «متن برتر» منتشر شده است.

«معنای سوم کلمات» که از چهار بخش لذت فهمیدن (یادداشت‌هایی درباره شعر مدرن)، شاعری گونه‌ای دگراندیشی است (گفت‌وگوها)، پناه‌جویانی که به ساحل نمی‌رسند (چند یادداشت پیرامون شعرهای مجید رفعتی) و گزیده اشعار او از مجموعه کتاب‌های «آنتولوژی شعر امروز ایران» است که سعی در معرفی و بیان اندیشه‌ها و دیدگاه‌های شاعران دارد.

به مناسبت انتشار این کتاب مصاحبه‌ای با مجید رفعتی گفت‌وگو کردیم.

«معنای سوم کلمات»، اولین کتابی است که شامل نظریات و بیانات خودِ شما در مورد هنر شعر است؛ لطفاً در ابتدا قدری در مورد فرآیند شکل‌گیری این کتاب؛ و این‌که طی چه بازۀ زمانی تنظیم و نهایتاً امسال به چاپ رسید. برای شخصِ شما، تولید شدن یک آنتولوژی از فکر و احساستان نسبت به شعر و فلسفه، چگونه تجربه‌ای بود؟

کتاب، محصول تصمیم و ابتکار نشر متن برتر برای انتشار مجموعه‌ای تحت عنوان آنتولوژی شعر امروز ایران است و به دیدآوردنِ صداهای مستقلی که نه‌تنها شعر می‌گویند بلکه خودِ شعر گفتن نیز برایشان مسئله است؛ بنابراین در کنار گزیدۀ اشعار، گزیده‌ای از یادداشت‌ها، مصاحبه‌ها و اظهارنظر دیگران نیز آمده است تا این سنت مدرن به‌گونه‌ای سیستماتیک ادامه یابد و دیدگاه شاعران در کنار شعرشان به مخاطبان جدی عرضه شود.

کتاب، پازلی از قطعات متمایز است که در عین مستقل بودن یکدیگر را تقویم و تقویت می‌کنند و در افقی یگانه محقق شده‌اند؛ بنابراین پیوستگی مطالب، همچون نخی نامرئی آن‌ها را گاه به تکمیل و گاه در تعارضی که خصلت دینامیک بودن اندیشه ورزی است، کنار هم نشانده است. یکی از محاسن این شیوۀ نشر، برملا کردن شکاف میان نظریه و عمل است، شکافی که هم جدا می‌کند و هم پیوند می‌دهد و ماحصلِ این دیالکتیک می‌تواند رانۀ آگاهانه‌ای برای کارهای آینده باشد.

این کتاب توسط شهرام پارسا مطلق تهیه و تنظیم‌شده است، کسی که خود شاعر است و تعدادی مجموعه شعر به چاپ رسانده است و در فصلی که به مصاحبه‌های مطبوعاتی شما اختصاص دارد، بخش عمده‌ای از گفت‌وگوهای انتقادی را خود ایشان انجام داده است. این اتفاق و این تعامل که موجب تولید این کتاب شده است خبر از پیدایشِ قسمی جدید از اهالی ادب ما می‌دهد که خود صاحب‌هنر هستند و درعین‌حال منتقد هم هستند و به‌صورت تخصصی به تولید آنتولوژی‌های شاعران دیگر که هم‌صنف خودشان هستند می‌پردازند. این صنف و این رسته (شاعرانِ منتقد / منتقدانِ شاعر) که گاه در جایگاه شاعر و گاه در جایگاه منتقد می‌نشینند، ازنظر شما شامل چه خصوصیاتی در ادبیات ما است؟ تلفیق دو حرفه باهم و تعامل دو هنرمند با یکدیگر و ترکیب و تنظیم افکارشان با یکدیگر، ازنظر جامعه‌شناسی ادبیات، چه امکاناتی را به عرصۀ هنر شعر اضافه، یا احیاناً کم می‌کند؟

فکر می‌کنم گسستی هستی شناختی میان شاعر و منتقد وجود ندارد و جدایی آن‌ها اعتباری است. جناب پارسا مطلق به اعتبار اشعارش شاعر است و به اعتبار نقد و نوشته‌هایش، منتقد و روزنامه‌نگار. روشن است که نقد، در جایگاهی میان نظریه و شعر می‌نشیند و اگر از هر یک بی‌بهره باشد به یکی از این دو واپس خواهد نشست و دیگر نمی‌تواند بیرون گود و درون گود را به هم پیوند دهد.

در این مورد خاص، از بختیاریِ من هست که شاعر و منتقدی چون شهرام پارسا مطلق را در کنار خود دارم. او در کسوت منتقد این توان را دارد که از جهان شعری خود بیرون بیاید، به جهان شعری دیگری وارد شود، شاخص‌های آن را دریابد و فکرافزارهای مناسبِ گشودن جزئیات و برملا کردنِ بوطیقای هر شعر را به کار گیرد...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

جهانِ جادویی

منصور علیمرادی
منصور علیمرادی
جهانِ جادویی

۱

در آن خانۀ ویلایی سفیدرنگ در - جوار ادارۀ هواشناسی نرسیده به میدان فرودگاهِ کرمان- وقتی که از دری نرده‌ای می‌گذری و پایت به سالن منزل می‌رسد، یکهو با جهانی مواجه می‌شوی که غرق در غرابت و جادو و سحر است. خانه موزه‌ای که در و دیوار آن مزین به آثار متنوع نقاشی است. نقش‌ها و رنگ‌ها یکهو از هر جانب هجوم می‌آورند و بیننده را در موقعیتی سحرآمیز غافلگیر می‌کنند. آدم می‌ماند به کدام‌یک از آن آثار شگفت و درخشان خیره شود. آن وقت رفتار نگاه‌ها دست خود آدم نیست.

کویرنشینان ایران، در طول تاریخ سرزمین‌هایشان، از اراضی لم‌یزرع، خشک و بیابانی، بهشت و باغ، عطر و آبادانی در هنرشان خلق و بازتولید کرده‌اند. چه در طرح و رنگ و نقش و چه در شیوه‌های معماری. عطرها و بوها، گل‌ها و گلستان‌ها را در عمارات و ابنیه بازساخت کرده‌اند و این سنتی است دیرین. به همین خاطر تلخی رویدادهای تاریخی و رنجی را که بر روان آدمیان آن سامان رفته، با هنر خلاقشان گرفته‌اند، تاریخ، فرهنگ، آداب و عادات، رویدادهای تاریخی از ناخودآگاه آثاری مثل نقاشی با ناخودآگاهِ ذهن بیننده در گفت‌وگویی بلاواسطه و فهم ناشدنی بوده است و منزل بدایت‌ها چنین پردیسی است، بهشتی بدیع از بدایت‌های رنگ و نقش. در بدو ورود به آن منزل آرام که سرشتی عارفانه دارد، در خلسه‌ای از جهانی متنوع و متکثر غوطه‌ور می‌شوی و دست و پایت را گم می‌کنی، حتی به وقت خوش‌آمدگویی میزبانان مهربان.

در آنجاست که رفته‌رفته فهم می‌کنی تمامی آن طرح‌ها و نقش‌ها از جنس و جنم یک نوع معرفت شهودی و زیستی مایه گرفته تا از منظر درس و مدرسه و تکنیک. هر اثر در انفجارِ ساحت‌های متفاوتش در اجرا، به فرمی بدیع رسیده که محصول همان معرفت شهودی است. معرفتی از جنس تجارب عرفانی کویرنشینان و هستی شناختی زیستی و تاریخی‌شان.

۲

سال‌ها پیش به اتفاق دوستان نازنینم - دکتر الهه یزدانی و همسرش سعید عزیز- به خانۀ خانم جناب بدایت برای دیدن آثار نقاشی خانم برومند رفتیم. تجربه‌ای منحصر به فرد و یگانه بود که هر یک از آن تجارب در همان مواجهۀ اول برای داستان‌نویس می‌توانست بانی خلق یک اثر باشد، از جهان متنوع تابلوها (انتزاعی و واقع‌گرایانه) که نمودی از زیست و شهود کویری‌اند، از غرابتِ بازساختِ طبیعت و انسان از منظر هنرمندی که نگاهش به هستی و آدمی شکل دیگری است. کشتی‌های شکسته در اقیانوس‌های خروشان، کودکی با چشمان محزون در دهکده‌ای عشایرنشین که بره‌ای را پدروار در بغل گرفته، شمایل دختری جوان و جذاب با نگاهی از حسرت و اندوه، دیوارهایی کاهگلی با پیچکی کم‌جان و...

اشکال متنوع تابلوها با بیننده حرف می‌زنند. صدای ضجه از ملوانی کشتی‌شکسته در فضا می‌پیچد، نالۀ زنی از گوشۀ بوم می‌آید، بوی کُندر و یونجه از مزرعه‌ای دور فضا را پر می‌کند. گنجشکی بر چناری می‌خواند، انسانی فرومانده که او را توانایی چیرگی بر زندگی اندوه بارش نیست زانوی غم در بغل گرفته. ابرهای تیرۀ باران‌زا خبر می‌دهند که طوفانی سهمگین در راه است، زنی شکسته از بطن نازای خودش متولد می‌شود و همۀ این‌ها را می‌توان در آن فضای محدود و محزون دید و شنید و دریافت.

گذشته از هجوم طرح و رنگ و نقش، در آن منزل آرام چیزهای دیگری هم بود که برای من قصه‌نویس به غایت جذابیت قصوی داشتند. بانوی نقاش که ذهنیت مرا را از رفتار و گفتار قشر نقاش عوض کرده بود، از پوشش تا گویش. بانویی که لحن اش ضرباهنگ زیبا و ظریفی داشت و لحن و لسان کرمانی را به اصیل‌ترین شکل تکلم می‌کرد، لحنی که انگار از ته تاریخ خونین کرمان می‌آمد و اندوه داشت، در کنار مردی جنتلمن که در نگاه اول مغروریتی پنهان در رفتار او بود و رفته‌رفته جهان انسانی، مهربان و فرزانۀ او بر بازدیدکننده مکشوف می‌شد. زوجی آرام در جوار هم با دو لحن شنیدنی و اصیل: یکی کرمانی کهن و دیگری ترکیِ مطنطن.

گفت‌وگوی ما با بانوی نقاش در غایت آرامش شروع شد و با مرد خوش‌پوش و فرزانه که مدام شاهد مثال از رومن رولان می‌آورد ادامه یافت.

آن خانه، آن خانۀ متفاوت چیزهای جذاب دیگری هم داشت که شگفتی را چند چندان کند، از نقاشی‌های اتاق زویا تا سلیقۀ بانوی هنرمند در جزئی‌ترین وسایل منزل. صحبت ما در عین رسمیت ادامه پیدا می‌کرد و برای یک نویسندۀ کرمانی که دو دهه در کرمان هم‌چین موقعیتی در زندگی یک هنرمند ندیده بود، آن جهان جادویی جان می‌داد برای نوشتن داستان، برای نوشتن روایت‌هایی شگفت، برای تألیف یک رمان امروزی و تاریخی، سوژه‌ای متفاوت با آثار قبلی... و جرقۀ این کار از روز اول در ذهن من زده شد. این‌که رمانی بنویسم با شخصیت‌های حقیقی که هم بیوگرافی یک هنرمند متفاوت باشد و هم روایتگر تاریخ شفاهی دهۀ چهل و پنجاه کرمان به بعد. شهری که عاشقانه دوستش می‌داشتم و می‌دارم...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

تا حالا کجا بودی برومند؟

منصور علیمرادی
منصور علیمرادی

اتومبیل که دم در خاموش می‌شود، در روی پاشنه می‌چرخد و دومان با صورتی اخمو و چشم‌هایی خواب‌آلود در را باز می‌کند. سلام می‌کند و برمی‌گردد داخل. خبری از هیاهوی گنجشکانِ لابه‌لای درختان بلوار نیست، اتومبیل‌ها به‌ندرت در رفت و آمدند و سر و صدای خیابان به نسبت هر روز کمتر است. گاهی ترافیک و بوق و صدای ترمز اتومبیل‌های بلوار بسیار طاقت‌فرسا است. کلید می‌اندازد و می‌رود به اتاق کارش که پنجرۀ آن رو به آسمان کویری و بلوار خلوت باز می‌شود. کنار تابلو می‌نشیند، دقیق می‌شود به انحنای خط‌ها و نمود رنگ‌ها بر بوم، به ابعاد و حجم.

به نظرش باید بیشتر روی طراوت درختان بلند خانۀ اعیانی کار کند، رنگ کاه‌گل‌ها را جان دارتر و زنده‌تر دربیاورد و برای پرنده‌های پرهیاهو جای بهتری در نظر بگیرد. شهر بی پرنده، شهری مرده است. پرنده‌ها به شهر جان می‌دهند، آوازشان روحی زنده و سرخوشانه است که در کالبد مردۀ شهر دمیده می‌شود تا آن را زنده نگه دارند. شهر، زنده به آواز جان‌بخش پرنده‌هاست. پرنده‌ها مدام به آدم‌ها یادآوری می‌کنند که رهایی هست، شادمانی هست و طراوت هنوز از جان جهانِ بی‌روح کوچ نکرده. به خاطر آدم می‌آورند که پشت همین دیوارهای سیمانی در آن طرف مرزهای شهر می‌توان ساعت‌ها در سایه‌سار درختان بید و چنار نشست و پا در خنکای روح‌بخش جوی آب فرو برد. باید حتماً جایی برای گنجشک‌ها و کبوترها، جایی برای کلاغ‌ها و قمری‌ها در نظر بگیرد. شهر بی پرنده ویرانه‌ای بیش نیست، باید کلاغ‌های باغ شازده و شاه نعمت اللهِ ماهان را به تابلواش بکوچاند.

رنگ‌هایی را که باید ترکیب دانه‌دانه از قفسه برمی‌دارد. بنا به عادت گوشۀ میز ترکیب می‌کند، تست رنگ آن‌طور که دل اش می‌خواهد هنوز جای کار دارد. باز رنگ اضافه می‌کند. دالان بلند بعد از در وردَی مدرسه کمی سایه‌روشن می‌خواهد، حیاط مدرسه درندشت است، اما تنها بخشی از آن در تابلو نمود دارد، جایی که پله‌های آجری به ته‌گاه می‌رسند، وسط حیاط باغچه‌ای است گرداگرد درختان بلند کاج که جولانگاه کلاغ‌های بازیگوش است. کلاغ‌ها از مدت‌ها پیش آن محدوده را فتح کرده‌اند، صدای قارقار خشک کلاغ‌ها را از لابه‌لای کاج‌های تابلو می‌شنود، کلاغ‌ها هنگامه کرده‌اند، آن‌طرف‌تر از باغچه حوضی است پر از لجن که مدت‌هاست عکس آسمان کویری در آن منعکس نشده، چند ترکۀ انار خیس خورده در حوض لجن بسته دیده می‌شوند، صدای ناظم می‌آید. روح ناپیدایش دم در مدرسه ایستاده، صدای لرزان دانش‌آموزانی که در هوای سردِ کویری دم گرفته‌اند، در اتاق می‌پیچد. بوی لجن حوض تا طبقۀ دوم ساختمان مدرسه خودش را بالا کشیده، ساختمان مدرسه زیبا است با نقوش هندسی و اسلیمی و گچ‌بری‌های ظریف. با درها و پنجره‌های قرینه‌ای که در دو جانب ساختمان کار گذاشته شده. ناظم با هیکلی خپل و صورتی کدر و آبله‌رو، اگر دم در ساختمان ایستاده باشد بهتر است. با همان چشم‌های قهوه‌ای نافذ و خون گرفته تا چشم اش به او می‌افتد بنای فحاشی می‌گذارد، کت و دامن خاکستری تنگ ناظم نفس اش را بند می‌آورد، هیکل چاقش به سمت او موج می‌خورد:

«تا حالا کجا بودی برومند؟»

با انگشت خپلش اشاره می‌کند به سرایدار، سرایدار ترکه‌ها را از حوض لجن گرفته بیرون می‌کشد، هوا سوز دارد، سرد است، صدای کلاغ‌ها حالا از لابه‌لای سرشاخه‌های کاج خانه همسایه می‌آید. ضربه‌های ترکۀ اناری پوست سفید و خشک شده از سرما را می‌شکافد، می‌ترکاند. سوز ترکه‌ها سوز سرما را از یاد می‌برد، کمی بعد درد یکهو ریشه می‌دواند در ذره‌ذرۀ اندام تنِ کودکانه‌اش، پاهایش به لرز می‌نشیند، پرده‌ای از اشک روی چشم‌های اش را می‌پوشاند، در یک لحظه همه چیز در بیرون تار می‌شود، درخت‌های حیاط مدرسه محو اند و صدای کلاغ‌ها ناگهان از نفس می‌افتد. احساس می‌کند تک‌تک سلول‌هایش در آن سرما گُر گرفته‌اند، انگار ضربه‌ها بر به جای تن بر روان رنجورش فرود می‌آیند، سعی می‌کند بغضی را که مثل قلوه‌سنگ در گلویش گیر کرده فرو بدهد و گریه نکند اما نمی‌شود جلو اشک‌ها را گرفت. صدای ناظم مثل هوای صبحگاهی سرد است، صدای ناظم سوز دارد، بغض مدام در گلوی اش ورم می‌کند و نمی‌تواند آن را قورت بدهد.

همسایه آمده بود دم در خانۀ شان و از او خواسته بود هر روز صبح که به مدرسه می‌رود، دختر او را هم با خودش ببرد. دختر همسایه یک دست و یک پای اش لمس بود، به سختی راه می‌رفت، مصیبت تازه شروع شده بود، دیگر نمی‌شد از کوچه‌های کاه‌گلی لی‌لی‌کنان گذشت، نصف راه را دوید، قوطی خالی دلمه را با سرپا شوت کرد و کوچه‌ها را با سرخوشی دم‌صبح پشت سر گذاشت. امکان تخیل و تماشا را از او می‌گرفت دخترک، به مدرسه که می‌رسیدند زنگ خورده بود، همیشه کتک، زهرچشم‌های ناظم و ترکه‌های اناری خیس در انتظارش بود، ورم دست‌های کودکانه و دردی فرسایشگر که عین برق سرتاسر بدن را فتح می‌کرد و قلم از میان انگشتان کوچکش سر می‌خورد؛ و بعد همان کلاس سرد و پچ‌پچ‌های دانش آموزان ترس خورده، بوی کهنۀ کتاب، صدای ورق خوردن دفترهای مشق چروک و صدای بالاکشیدن بینی‌ها در سکوت سنگین اتاق.

اما در آن سرمای سوزانِ زمستانِ هشت سالگی، شعله‌ای برافروخته هم بود که می‌توانست خودش را در پرتو آن گرم کند. کتاب‌فروشی شعله که لوازم‌التحریر هم می‌فروخت سر کوچۀ محله که به بازار بزرگ می‌رسید واقع شده بود. اهل محله به او آقای «شعله» می‌گفتند. مغازه‌اش پر از لوازم‌التحریرهای رنگارنگ و کتاب‌های متفاوت بود. کتاب‌هایی با جلدهای جذاب، عنوان‌های پرکشش، طرح‌های خیره‌کننده و داستان‌هایی شگفت‌انگیز. همین که مدرسه تعطیل می‌شد به دو می‌آمد کتاب‌فروشی آقای شعله، پشت ویترین می‌ایستاد، صورتش را می‌چسباند به شیشه و به جعبه‌های متنوع مداد رنگی خیره می‌شد. برای اولین بار مداد رنگی را در مغازۀ آقای شعله کشف کرد. مثل کشف یخ در ماکوندو، در رمان صد سال تنهایی مارکز. مدادها برای او جادویی بودند. بعدها جادوی مدادرنگی‌های کتا‌ب‌فروشی شعله بود که باعث شد زندگی‌اش را بگذارد پای نقاشی.

یک روز همینطور که با حسرت به جعبه‌های مداد رنگی داخل ویترین خیره شده بود، آقای شعله آمده بود دم در و بی‌هوا پرسیده بود:

«چی می‌خوای دخترجان؟»

خجالت کشیده بود. آهسته راهش را گرفته بود که از در بیرون برود، بوی ادکلن آقای شعله در مغازه نشسته بود. کوت و شلوار تمیزی پوشیده بود و با مهربانی به او نگاه می‌کرد.

«تو که این‌همه به مدادرنگی علاقه داری، نقاشی هم بلدی بکشی؟»

وقتی که به خودش آمده بود، دیده بود توی مغازه نشسته و دارد با همان مدادها کوه و درخت و پرنده می‌کشد. خورشیدی سرزده از پشت قلۀ کوه و رودی که از پای درختی تنها می‌گذشت. آقای شعله جعبه‌ای مداد رنگی از ویترین بیرون آورده بود و دراز کرده بود به سمت او:

«این هم جایزه‌ات.»

تمام راه را انگار که پرواز کرده باشد روی زمین بند نبود. نفهمیده بود کی و چطور به خانه رسیده، دفترش را باز کرده بود و مداد رنگی‌ها را یکی‌یکی آورده بود بیرون. جعبۀ مداد رنگی برای اش به اندازۀ همۀ دنیا ارزش داشت، مدادها بوی خیال‌انگیز و ناآشنایی داشتند و رنگ‌هایی متفاوت که تا به آن روز هرگز به چشم ندیده بود. مادر که جعبه را دیده بود پرسیده بود: «از کجا آوردی حبیبه؟»

جواب داده بود: «خودِ آقای شعله بهم داد.»

مادر گوشش را گرفته بود و کشانده بودش تا دم کتاب‌فروشی، همکلاسی‌ها او را دیده بودند، همسایه‌ها هم چه رنجی کشیده بود وقتی که او را در کوچه به آن حالت تماشا می‌کردند، کنف شده بود، حال بدی داشت. آقای شعله گفته بود:

«یعنی شما که مادر این بچه هستین نمی‌دونین که این بچه چقدر استعداد نقاشی داره؟ جعبه رو خودم بهش هدیه دادم.»

بعد دست کشیده بود روی سرش و صورتش را نوازش کرده بود. کاری که هیچ وقت یادش نمی‌آمد پدر کرده باشد.

پدر درگیر کسب و کار خودش بود، معمولاً بی‌صدا می‌آمد و بی‌صدا می‌رفت.

آقای شعله میز و صندلی کوچکی در گوشۀ مغازه گذاشته بود تا هر وقت که او از مدرسه برمی‌گردد پشت میز بنشیند و نقاشی بکشد. هر روز تقریباً به همین روال ادامه می‌گذشت تا اذان ظهر که از جا بلند می‌شد و از آن خلسۀ کودکانه بیرون می‌آمد و یک نفس تا دم در نانوایی می‌دوید. صف معمولاً شلوغ بود و بیشتر اوقات پر از دعوا و سر و صدای مشتریان.

می‌تواند کودکی را در ورودی مسجد بکشد به دنبال پروانه‌ای با بال‌های ظریف. مسجد با آن شکوه و زیبایی، با آن کاشی‌های لاجوردی که در آفتاب کویری برق می‌زدند، گوشۀ محله لم داده بود. پروانه روی گلی نشسته بود و آدم خیال می‌کرد خودش هم از جنس همان گل است. آسمان آبی بود، گل هم آبی بود. شگفتا که هنوز خال‌های ظریف روی بال‌های پروانه یادش مانده. غرق زیبایی فرشته وار پروانه بود که یک نفر شترق کوبیده بود پشت گردنش و بنای نفرین گذاشته بود که:

«تو مدرسه‌ات ساعت دو تعطیل می‌شه، الآن ساعت چهاره، معلومه کدوم گوری هستی؟»

نمی‌توانست بگوید دو ساعت را در بی‌خبری محض غرق تماشای پروانه بوده است، غرق ظرافت حیرت‌انگیز برگ گل‌ها در ورودی مسجد. غرق شگفتی ساحرانۀ رنگ کاشی‌ها. مادر گوشش را گرفته بود و او را به خانه برده بود و در نهایت با نی قلیان حسابی تنبیه شده بود.

برمی‌خیزد، پای راستش خواب رفته و گزگز می‌کند. می‌رود به آشپزخانه، علی چای گذاشته، لیوانی چای می‌ریزد، لیوان برق می‌زند از تمیزی، به رنگ چشم‌نواز چای خیره می‌شود، خانه خاموش است، علی در خلوت خودش و در اتاق کامپیوتر مشغول است.

لیوان چای اش را برمی‌دارد و از آشپزخانه می‌آید توی هال، نگاهش روی تابلوهایی را که در طی این همه سال‌ها کشیده می‌چرخد، با هر تابلو خاطره‌ای زنده می‌شود. هر وقت به تابلویی خیره می‌شود، چیزی تازه‌ای در دنیای آن کشف می‌کند که پیش از آن نمی‌دیده، شاید اهمیت نقاشی بیشتر در همین نکته باشد، فیلم را می‌توان دید و به‌راحتی و گاهی برای همیشه کنار گذاشت، کتابی را می‌توان با لذت خواند و درش را برای همیشه بست، می‌توان نمایشی را در یک بعدازظهر جمعه به اتفاق خانواده دید و یک ساعت بعد آن را از یاد برد، اما نقاشی چیز دیگری است. جایی در خانه کار گذاشته می‌شود که بتوان هر لحظه آن را دید، می‌توان در ساحت جادویی رنگ‌های تابلو لذت به یاد آورد و با تصویری که در ذهن به جا می‌ماند برای ابد زندگی کرد. نقاشی وقتی اگر پیش چشم هم نباشد، باز آن قدرت جادویی را دارد که آدم آن را در ذهن اش مدام ببیند و با دنیای غریب اش کلنجار برود تا به کشفی تازه برشد. نقاشی لذت بی‌پایانی است که همواره بیننده و آفریننده با خود به همراه دارند.

می‌روی چای بیاوری، چیز تازه‌ای در آن کشف می‌کنی، از بیرون وارد خانه می‌شوی، گرمای رنگ درجا میخکوبت می‌کند، سر میز نهار ناگهان چشمت می‌افتد به انحنای خطی و درگیرت می‌کند، تابلوها در زندگی حضوری زنده دارند، مثل همسر، مثل بچه:

جای خیلی‌ها در تابلوهای هال خانه خالیست، روح خیلی‌ها اما هست، زنده و در رفت و آمد. جان خیلی‌ها در ترکیب رنگ‌ها زنده است و در جان درختی، صخره‌ای، پرنده‌ای حلول کرده است. تجربه‌ای از آدم‌های مختلف که در شیوۀ زیست و شکل‌گیری نگاه آدم دخالت داشته‌اند، مثل باغ حاج‌آقا در ییلاق، مثل روزهای بودنِ با مهدی. مثل سفر اصفهان و نیلیِ غریب دریای جنوب. مثل صیادانی که دام از دریا می‌کشیدند وقتی که خورشید رو به غروب می‌رفت و در میانه‌های دریا آرام‌آرام غرق می‌شد. می‌شود رد روح باغ حاج‌آقا را حتی در دریای طوفانی و تیرۀ تابلو مقابل حس کرد. شیطنت‌های دورۀ کودکی را در گرمای رنگ‌های قرمز و نارنجی و در پاییز رو به افولِ تابلویی که بالای تلویزیون نصب‌ شده است. شیطنت‌ها، آه بازیگوشی‌ها دوران خوش کودکی!

میهمان‌هایی که از شهر به خانۀ حاج‌آقا در ییلاق می‌آمدند، معمولاً برای خاله شیرینی و شکلات می‌آوردند. خاله همیشه جعبه‌های شیرینی و شکلات را در صندوقچه‌ای چوبی که روکشی فلزی داشت می‌گذاشت و درش را قفل می‌کرد، برای روز مبادا که اگر میهمانی از راه رسید چیز درخوری برای پذیرایی داشته باشد. یک روز برای خاله از شهر میهمان آمده بود، پزشکی آلمانی با زن اش که با خودشان یک جعبه شکلات خارجی هم آورده بودند، با کلی اسباب‌بازی برای علیِ پسرخاله. شکلات‌های کاکائویی در زروق‌هایی خوش‌رنگ پیچیده شده بودند و در جعبه‌ای زیبا چیده شده بودند. مدت‌ها به جعبۀ شکلات خیره مانده بود، به طرح‌های روی جعبه و نقش‌ها و فرم‌هایی با رنگ‌های قهوه‌ای و طلایی، نقش‌ها و رنگ‌هایی خوشایند که آدم سیر تماشایشان نمی‌شد و از خود شکلات‌ها خوشمزه‌تر بودند. خاله جعبۀ شکلات را گذاشته بود داخل صندوق. بچه‌ها هرکدام رفته بودند به سمتی پی بازی. توی باغ داشت می‌چرخید که نرگس به دو خودش را به او رساند: «حبیبه بیا بریم شکلات بخوریم.»

گفته بود: «نه!»

نرگس با کف دست زده بود پشت کله‌اش، رام شده بود. نرگس و نسرین دوطرفِ در صندوق را به زحمت بالا کشیده بودند تا او که دستش را که از دست‌های همه کوچک‌تر و ظریف‌تر بود بخزاند داخل و شکلات‌ها را بردارد. دستش زخم و زیلی شده بود اما به هر مکافاتی که بود شکلات‌ها را بیرون آورده بودند. نرگس گفته بود شکلات‌ها را که خوردید پوست‌هایشان را در خاک چال کنید تا کسی نبیند. او و نسرین تصمیم گرفته بودند سهم علی را هم بدهند، نسرین گفته بود: حبیبه تو از جلو برو و با فاصله و شکولات‌ها را یکی‌یکی بینداز روی زمین. ما به علی می‌گوییم: «از زمین شکولات روییده، بعد برشان می‌داریم و تقسیم‌شان می‌کنیم بین هر سه نفر.»

همین کار را هم کرده بودند. سر ظهر خاله صدایشان کرده بود برای نهار. سر سفره علی با شوق و ذوق به مادرش گفته بود که: «امروز توی باغ شکلات سبز شده بود و ما همه شونو خوردیم، چقدر هم خوشمزه بودن.»

رنگ از روی همه پریده بود، خاله سری تکان داده بود و طبق معمول گفته بود: «بسیار خوب، بسیار خوب» و بعد از نهار دست‌های او را که زخم و زیلی شده بودند با کرم چرب کرده بود.

عکس‌العمل خاله روی او تأثیر عجیبی می‌گذاشت. سعی می‌کرد تا می‌تواند کمک‌حال خاله باشد و به طریقی جبران کند. به همین خاطر برایش گل ختمی می‌چید، در برداشت از مزرعه گوجه و خیار کمک اش می‌کرد، کتیرا جمع می‌کرد. خاله چاقوی کوچکی به او داده بود تا گَوَن‌ها را تیغ بزند. کار سختی بود، خارِ بوته‌های گون دست‌هایش را زخمی می‌کرد، تصمیم گرفته بود کاری کند که جمع کردن کتیرا برایش هیجان داشته باشد و کمتر خسته‌اش کند. گون زارِ پای کوه تا دوردست‌ها فرش شده بود. ملخی را در نظر گرفته بود که از ملخ‌های دیگر بزرگ‌تر بود، اسم اش را گذاشته بود «شاه ملخ». به هر طرف که شاه ملخ می‌رفت و روی هر بوتۀ گَوَنی که می‌نشست او هم در همان مسیر بوته‌ها را تیغ می‌زد. ملخ زیبا بود، بال‌های اش را که باز می‌کرد رنگین‌کمانی در زیر بال‌هایش پدیدار می‌شد، با رنگ‌هایی کم‌نظیر که از زیر شکم تا پاهای ظریف و تردش ادامه می‌یافت. به رنگی صورتی که تا پاهای کنگره‌دار ظریف و زیتونی ملخ کشیده می‌شد خیره می‌شد. ساعت‌ها دنبال ملخ می‌رفت تا ملخ از میدان دیدگم می‌شد. بعد شاه ملخ دیگری پیدا می‌کرد و تصمیم می‌گرفت هر وقت ملخ سوم گم شد او هم کارش را تعطیل کند. به باغ که برمی‌گشت خاله دست‌هایش را چرب می‌کرد و به او چند روز استراحت می‌داد تا دوباره برای جمع کردن کتیرا آماده شود. خاله هیچ‌وقت برای انجام کاری اصرار نمی‌کرد، فقط می‌گفت: «حبیبه دوست داری کتیرا جمع کنی خاله؟» و او کیسه‌اش را برمی‌داشت و به دامنه کوه می‌رفت. چه چیزها که در آن دوره نیاموخته بود، جهان حیرت‌انگیز رنگ در طبیعت شگفت‌انگیز نگاه تصویرگرایش را مدام تقویت می‌کرد، زندگی جذبه‌ای داشت و حالی که یادآوری آن آدم را در همین سن و سال هم بی‌قرار می‌کند. زیباترین حالات ارتباط بلاواسطه با طبیعت را در همان دوران آموخته بود، کار خستگی‌ناپذیر، نظم و دقت، زیبایی‌شناسی مهربانی، همکاری و تعاون را و مهم‌تر از آن عشق بی‌قید و شرط را به جاندار و بی‌جان را در همان ایام آموخته بود.

در بُندر همیشه رویدادهایی هیجان‌انگیز اتفاق می‌افتاد که بعدها از آن رویدادها به شیوۀ خودش قصه می‌ساخت، بعدها ماجرا را با قدری تخیل و هیجان برای بچه‌های خودش در همه سال‌های کودکی‌شان تعریف کرده بود. روزهایی را که در مواقع برش یونجه‌زار به مزرعه می‌رفت و می‌خواست ادای کارگران مزرعه را درآورد و همپای آن‌ها یونجه ببرد، گاه پیش آمده بود که ماری سبزرنگ همرنگ خود یونجه‌ها همراه با مشتی گیاه به مشتش بیاید. ترسی که به ناگاه آدم را مسخ می‌کرد و در تمام تن و روح آدم می‌دوید. بعد مار راهش را از لابه‌لای یونجه‌ها می‌گرفت و پیش می‌خزید تا جایی که از مزرعه بیرون برود و او تا مدت‌ها منگ بود و می‌لرزید.

روزهای درو هیجان بیشتری داشت، سر و صدای کارگران دروگر می‌افتاد به مزرعه، کار بود و شوخی و خنده و خستگی و چای و همبستگی. وزن داس برای دستان کوچک او قدری سنگین بود، غلاف گندم‌ها دستانش را می‌برید اما سعی می‌کرد همپای دختران روستایی هم سن و سالش که ماهرانه گندمزار طلایی را درو می‌کردند کار کند. گاه به تقلید از بومی‌ها شیر می‌دوشید و گاهی هم همراه علو که از او کوچکتر بود در پی گله به چراگاه‌های دور و بر می‌رفت. مثل شبانان منطقۀ کوهستان نانی را که خاله در ساروقی پیچیده بود به سر چوب‌دستی‌اش می‌بست و به همراه علو به شبانی می‌رفت. سگ علو همپای آن‌ها می‌دوید و خودش را توی دست و پای آن‌ها می‌انداخت و لوس می‌کرد. نسیمی معطر همیشه از دامنه‌ها در حال وزیدن بود و صدای زنگوله گوسفندان در کوه می‌پیچید. یک‌بار که خیلی خسته شده بود تصمیم گرفته بود مابقی راه را سوار یکی از گوسفندان درشت گله شود. در گله قوچی بود درشت با شاخ‌های پیچ در پیچ که شاه گله به حساب می‌آمد، باشکوه و مغرور و باابهت راه می‌رفت. کمین کرده بود و در یک آن سوار قوچ شده بود، قوچ هم در همان حرکت اول او را پرت کرده بود میان خار و خلنگ. علو غش رفته بود از خنده و قوچ مغرورانه پیاپیش گله به راه افتاده بود.

ظهر که می‌شد در سایۀ درختی کوهی می‌نشستند تا نهار بخورند، علو در کاسه‌ای کوچک شیر می‌دوشید و او نان اش را در شیر تازه و گرم ترید می‌کرد. گاهی غروب‌ها که گله به خانه می‌آمد، حاج‌آقا گوسفندها را می‌شمرد و می‌گفت:

«علو یکی از گوسفندا نیست.»

بعد رنگ علو عوض می‌شد، دستپاچه می‌شد و می‌افتاد به لکنت. شب‌های بندر وهم داشت، باد می‌افتاد لابه‌لای سرشاخه‌ها و برگ‌ها به سیاهی‌ای وهمناک می‌زدند، در عوالم بچگی موجودات خیالی از دل تاریکی جان می‌گرفتند. علو هم مثل بچه‌های دیگر از شب می‌ترسید، علو بچه بود و گاهی که با آن‌ها همبازی می‌شد گله را به‌کلی از یاد می‌برد. کنار رودخانه می‌نشست و با بچه‌ها خانه درست می‌کرد و از گله غافل می‌شد. بچه‌ها قلعه و خانه می‌ساختند، او اما بیشتر به تزئینات اهمیت می‌داد تا خانه‌های شنی، با سنگ‌ریزه استخر می‌ساخت و گله‌هایی که در حوالی استخر می‌چریدند. با سنگریزه‌های رنگی جهانی می‌ساخت سرشار از تنوع و رنگ. علو علاقۀ بسیاری به خانه‌سازی داشت. طبیعی بود که گاهی ناغافل گوسفندی از گله جدا بیفتد و بعد که متوجه می‌شد، به وحشت می‌افتاد. همان‌طور که او را در یکی از تابلوها با بره‌ای در بغل در دشتی درندشت کشیده، با چشم‌هایی سرشار از اضطراب و تنهایی و ترس...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

شگردِ شـاعرانه در شعر کوتاه و رباعی

حامد حسینخانی
حامد حسینخانی

شاعر

شعر کوتاه، قابلیت‌های ویژه خود و البته دشواری‌هایی نیز دارد و برخی از شاعران نوقلم و حتی گاه شاعران باتجربه‌تر پنداشته‌اند که نوشتن شعر کوتاه، چندان به عرق ریزی روح نمی‌انجامد و گاهی سهل‌انگارانه با پدیدۀ شعر کوتاه مواجه شده‌اند. حال آنکه اتفاقاً این‌گونه از شعر، دشواری‌ها و البته تأثیرگذاری‌های قابل‌توجهی دارد. نکتۀ اول اینکه شعر کوتاه، فرصتی برای زندگی کردن نیست؛ به‌عنوان مثال فردوسی بزرگ، قریب سی سال با شاهنامه و فراز و فرودهای سرودن آن زیسته است. حتی شاعر، مجال آن را دارد که در قصیده‌ای یا غزلی و دیگرگونه‌های شعرهای بلندتر، پاره‌ای از زیستن خود را تجربه کند؛ اما در شعر کوتاه، چنین زمینه‌ای فراهم نیست و مجال زیست طولانی‌مدت و عمیق برای شاعر میسر نمی‌شود؛ در واقع شعر کوتاه، زیستن نیست؛ بلکه فشردن و متراکم کردن زندگی است؛ بنابراین همۀ داشته‌ها و تجربه‌های زندگی به‌ویژه کشفِ معنا و بروز عواطف ناب و اندیشه‌های اثرگذار در چند کلمه، اتفاق می‌افتد و این شیوۀ بیان از دشوارترین شیوه‌هاست.

نکته دوم اینکه، همۀ این داشته‌ها و لایه‌های معنایی و عاطفی بیشتر در قامت تصویر و وجه تصویری زبان ارائه می‌شود؛ بر این اساس تصویری متراکم و البته جاذبه‌مند و خلاقانه، کانون هنری شعر کوتاه را پدید می‌آورد و روشن است که ایماژآفرینی در این سطح چه توانش و چالاکی ویژه‌ای را نیازمند است.

قالب رباعی نیز که از مهم‌ترین و کهن‌ترین قالب‌های کوتاه شعر فارسی است، با توجه به نکته‌هایی که ذکر شد، ظرافت‌ها و پیچ و خم‌های خود را داراست؛ یعنی شاعر تنها مجال آن را دارد که در چهار مصراع، هم کشف‌های معنایی و مضمونی خود را همراه با عاطفه‌ای اثرگذار و هم تصویرِ خلاقانه، ارائه کند که اگر چنین شود به‌واقع برشی متراکم از زندگی در زبانی هنری ارائه شده و می‌تواند در ذهن مخاطبانِ بسیار، اثر بگذارد و در دوره‌های مختلف، سلیقه‌ها و ذائقه‌های گوناگون را جذب خویش کند. چنان‌که این اتفاق دربارۀ رباعی‌های خیام و دوبیتی‌های باباطاهر افتاده است.

نکتۀ اختصاصی دیگری که درباره رباعی ذکر می‌شود آن است که فراوان دیده‌ایم و شنیده‌ایم که گفته‌اند و نوشته‌اند از چهار مصراع رباعی، سه مصراع زمینه و مقدمۀ مصراع چهارم است و رباعی سرا در مصراع چهارم سخن کامل و تصویری خلاقانه را آشکار می‌کند. تکرار و تأکید بر این نظر، سبب بروز آسیب‌هایی در میان رباعی‌های شاعران جوان‌تر شده است به‌گونه‌ای که برخی پنداشته‌اند، آن سه مصراع، زینتی و کم‌اهمیت‌اند و با این پندار چندان به زبان و وجوه ادبی این مصراع‌ها توجه نکرده‌اند و به‌زعم خود، تمام تلاش و توان خود را در مصراع چهارم به کار گرفته‌اند؛ حال آنکه در اولین مواجهه با چنین رباعی‌هایی می‌توان دریافت که سراینده درکی زیباشناسانه از رباعی نداشته ولو اینکه در مصراع چهارم به توفیق نسبی نیز دست یافته باشد. هر چهار مصراع رباعی مهم‌اند و در کنار هم هندسۀ ویژه‌ای را می‌آفرینند تا مصراع چهارم به کانون این هندسۀ تصویری و زبانی تبدیل شود و اگر سه مصراع پیشین هندسۀ مورد نظر و ساختار هنری را پدید نیاورده باشند، مصراع چهارم نیز به هدر خواهد رفت و رباعی، تصنعی به نظر می‌رسد. پس‌واژه چینی‌ها و کلمه گزینی‌ها و تناسب موسیقیایی، معنوی و هنری همۀ اجزای رباعی اهمیت دارد. به دو نمونه، توجه می‌کنیم؛ یکی رباعی خیام:

هنگام سپیده‌دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه‌گری

یعنی که نمودند در آیینۀ صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری

مصراع‌ها در هم تنیده هستند و کلمات در محور هم‌نشینی با هم در تعامل‌اند که حتی تغییری کوچک نیز نمی‌توان در این رباعی پدید آورد و البته کشف و حسن تعلیل شگفت خیام در مصراع چهارم اوج هنر اوست و رباعی دیگر از شاعر معاصر ایرج زبردست:

تا عشق تو داغ بر جبین می‌ریزد

چشمم همه اشک آتشین می‌ریزد

هجران تو را اگر شبی آه کشم

خاکستر ماه بر زمین می‌ریزد

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

مترجمان سیاه‌بختانِ دنیای ادبیات

سیدرضا خضرایی
سیدرضا خضرایی

با نگاهی گذرا به پیشینۀ ترجمه و جنبش اقتباس و انتقال آثار علمی و فلسفی و فرهنگی در دنیا به‌ویژه ایران و اروپا - به‌راحتی می‌توان دریافت که، اگر نبودند این طایفه مترجمان - سرنوشت علم، هنر و فلسفه با هیئتی پاره‌پاره در اینجا و آنجای جهان چه وضعی داشت. این گُزاره آنقدر بعید به نظر می‌رسد که به قول اهل فلسفه تعلیق به محال است؛ راستی چه هولناک است تصور جهانی بی‌خبر از اندیشه‌های هم.

بی‌تردید پیش اهل اندیشه و علم، اهمیت ترجمه پوشیده نیست. یکی از دستاوردهای نهضت ترجمه که باید به معجزۀ ترجمه از آن یاد کرد، توانایی پُل زدن بین سرزمین‌های دور برای آمد و شدهای فرهنگی است.

در روزگاران گذشته، یا دقیق‌تر بگویم در دهه چهل، آن زمان که بسیار جوان بودم و تازه با مختصر سوادم کتابی را ترجمه کرده بودم، در یکی از مجلات معتبر و پُر تیراژ آن زمان مقاله‌ای خواندم که نام نویسنده‌اش ذکر نشده بود، ولی هر شیر پاک خورده‌ای که بود، اشاره درستی به وضع مترجمان کرده بود و آن‌ها را (سیاه‌بختان دنیای ادبیات) نام نهاده بود.

هرچند که به تازگی استخدام شده بودم و قرار بود در یکی از مؤسسات دولتی به‌عنوان کارشناس برای مجلات آموزشی مقاله تهیه کنم و خواندن آن مقاله در آن موقعیت چندان دلچسب و امیدوارکننده نبود، ولی خوشبختانه از خصوصیات بارز جوانی امیدوار بودن است و من امیدوار بودم که در آینده اوضاع تغییر کند و حداقل به این‌گونه مقاله‌ها توجه شود و ارج نهند، که متأسفانه فرقی نکرد.

اخیراً هم‌وطن آگاه و خیرخواهی عکس چندین زحمتکش هنرمند را که عده‌ای از مترجمان نیز در آن‌ها دیده می‌شد، چاپ کرد و نوشت «تا زنده هستند قدرشان را بدانیم» که تصادفاً عکس اینجانب هم جزو آن‌ها بود و چون هنوز زنده‌ام خوشحال شدم.

به هر ترتیب بعد از استخدام شدن مدت نه سال در آن موسسه برای مجلات مختلف مقاله ترجمه و تهیه کردم و تعداد کتاب‌های ترجمه کرده‌ام بیشتر شد. بعد از آن صرفاً به کار تدریس در دانشگاه پرداختم، اما باز ترجمه یکی از دل‌مشغولی‌های اصلی‌ام بود.

امروز بعد از چهل سال تدریس، بیش از پنجاه مقاله تربیتی، دو سه تألیف و سی ترجمه و با اینکه چشم‌هایم بر اثر خواندن و نوشتن زیاد، یارای چندانی نمی‌دهند، باز هم اگر کتاب مناسب مورد علاقه‌ام را پیدا کنم به ترجمه‌اش خواهم پرداخت.

به هر حال از نوشتن این سطور، قصدم آن نیست که اهمیت کار خود را یادآور شوم چون که علیرغم تحمل خیلی از تلخی‌ها در طول سالیان از کار لذّت کافی برده‌ام ولی می‌خواهم بگویم وقتی که در دنیای پیشرفته امروز با آنکه به مدد تکنولوژی و به خصوص با ورود نسل اَبَر رایانه‌های هوشمند که توان انجام و پردازش بسیار سریع خیلی از مسائل ازجمله ترجمه متون مختلف را دارند، گمان نمی‌کنم بشر مبتکر قدرتمند دستگاهی یا نرم‌افزاری اختراع کند که قادر باشد ظرافت و اهمیت معانی خاص کلمات در یک متن ادبی را فهم و انتخاب کند.

بسیاری از بزرگان کشورهایی مثل فرانسه، که از بلای بی‌سوادی خلاص شده‌اند می‌گویند: «ما ارزش مترجمان را چنانکه باید نشناخته‌ایم و همواره آن‌ها را در ردیف آخر جای داده‌ایم، و اگر گاهی از آن‌ها یادی کرده‌ایم، برای این بوده که بار منت بزرگواری خود را بر دوش آن‌ها بگذاریم.» در حالی که می‌بینیم در همین کشور خودمان که هنوز عده‌ای از مردم از بی‌سوادی رنج می‌برند و سوادآموزی روزبه‌روز مشکل‌تر و بی‌ارج‌تر می‌شود، باید سال‌ها بگذرد تا مترجمانی چون محمد قاضی، به آذین، ناصر مؤذن، دکتر خانلری، سعید نفیسی، نادر نادرپور و ده‌ها مترجم خوب دیگر پیدا شوند و عامّۀ مردم را به کمک زحمت ارزشمند خود با ادبیات و فرهنگ‌های دیگر آشنا سازند و به این مردم راه را نشان داده و آن‌ها را از مرزهای فرهنگ و ادب ملّی عبور دهند.

در پایان به‌عنوان معلم و مترجمی سالمند، امیدوارم که منزلت این گروه هنرمندِ زحمتکشِ بی‌نام و نشان آن‌طور که باید بازبینی شود تا تنها امتیاز آن‌ها صرفاً به چاپ کتابشان آن هم بعد از عبور از گذرگاه کسب مجوز، منحصر نشود.

از ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست

چمدان قدیمی

رضا ذوالعلی
رضا ذوالعلی
چمدان قدیمی

جنگ از قدیمی‌ترین کنش‌های انسان است. در وجهی اساطیری می‌توان جنگ هابیل و قابیل را به‌عنوان اولین برخورد خشن انسان‌های روی زمین متصور شد؛ بنابراین می‌شود گفت که به‌نوعی جنگیدن جزئی از غرایز بشری بوده و هست.

دو میلیون سال تکامل بشر چنین چیزی را نشان می‌دهد و هیچ نشانه‌ای در دست نیست که من‌بعد اینگونه نخواهد بود.

پرداختن به جنگ و وجوه تأثیرش بر بشر هماره موضوع هنرورزی انسان بوده و یحتمل کماکان نیز چنین خواهد بود. اشاره به فیلم‌ها و کتاب‌هایی با محوریت جنگ مانند جنگ جهانی دوم یا جنگ ویتنام و باقی جنگ‌ها اثبات خوبی بر این مدعاست.

جنگ طولانی‌مدت ایران و عراق نیز طبعاً پتانسیل چنین بازخوردی را دارد اما نوشتن از این جنگِ بخصوص سخت است. چرا؟

چون این جنگ صاحب پیدا کرده است. جنگ ایران و عراق در ابتدا جنگ دو کشور بود. جنگ مردم ایران با دشمن بود ولی بعدها خصوصاً بعد از پایان، جنگی شد برای اثبات حقانیت و برتری معنوی و اخلاقی آن‌هایی که جنگیدند و آن‌هایی که کاملاً در سمت‌وسویشان نبودند. تبدیل جنگ به چیزی مقدس و غیرقابل نقد و تحلیل باعث شد عده‌ای علاقه و احساس خود به آن را از دست بدهند و به آن به چشم امری متعلق به دیگران چشم بدوزند. امری دور از دسترس و تابویی سخت خطرناک. نوشتن از جنگ به‌سختی مضاعف دچار شد و خیلی‌ها خودشان را از این وادی کنار کشیدند.

اما حامد حسینی پناه کرمانی در اولین کار داستانی خود به سراغ این موضوع رفت. مجموعه داستان او شامل ده داستان بود که یکی از آن‌ها سرانجام از تیغ سانسور رها نشد و ناچار به خواست نویسنده حذف گردید و نه داستان باقیمانده به چاپ رسید.

داستان‌های این مجموعه داستان همه به نوعی در مورد جنگ هستند. شاید اغلبشان مستقیماً به جنگ نپرداخته باشند اما جنگ عنصر غالب و نیروی محرکه و برانگیزاننده همۀ آن‌هاست و متن و زیرمتن را از خودش لبریز کرده است. با هم نگاهی کوتاه به «سیلی» بیندازیم.

داستان اول کتاب «نیاز» نام دارد. داستانی با اسمی دوپهلو. نیاز اسم مرد داستان است که به جبهه رفته و حال بعد از سال‌ها اسارت به ایران برگشته و زنش که این سال‌ها به او نیاز داشته در حال رویارویی با این حس بی‌قراری سخت است. شروع داستان زن را می‌بینیم که در حال باز کردن چمدانی قدیمی است که بعضی چیزهای مربوط به زندگی مشترک را در آن گذاشته؛ النگوهایی که البته فقط یکی‌شان مانده و حلقۀ ازدواج و آیینه و...

این‌ها همه با هم اشاره دارند که زن پس ذهنش مطمئن بوده که جنگ هیچ‌گاه تمام نمی‌شود؛ که شوهرش هرگز برنمی‌گردد و او می‌بایست نیازش را به هر نحوی کنار بگذارد و خودش به جنگِ زندگی و بزرگ کردن بچه‌هایش برود. رفتار زن یک مکانیزم دفاع روانی برای زنده ماندن است. برای اینکه نیازش به مردش او را نکشد. برای اینکه زنده بماند ناچار زندگی مشترکش را در صندوقچه دفن کرده است؛ زندگی مشترک و زنانگی‌های مرتبط با آن را.

اما جنگ تمام شده و حالا این نیاز سرکوب شده همراه با بازگشت شوهرش برگشته است. زن بی‌قرار است. یک بی‌قراری قابل درک اما نه آسان چراکه نیازش برگشته. نیازْ شوهرش و نیازش به‌عنوان زن به مردی که شوهرش باشد.

حسینی پناه در این داستان علاوه بر سلاست زبان و نرمی و لطافتش که همگونی خوبی با سوژه دارد از اشیا، بودن و نبودنشان برای برجسته کردن حسی یا فقدانی به‌خوبی بهره برده است. مثلاً در هنگام عزیمت به سمت میعادگاه اسرای بازگشته به جای پرداختن به حس و حال زن که می‌توانست داستان را به سطحی سانتی مانتال سوق بدهد این‌گونه می‌نویسد: «باد از شیشۀ باز تاکسی، تو می‌زد و چادر را در کنار صورتم بی‌قرار می‌کرد.»

یا از انگشتری که گشاد شده و مدام از دست می‌افتاده و ناچار ته صندوق قایم شده می‌نویسد. انگشتری که حالا با بازگشت نیاز ناچار با نخ خیاطی اندازه می‌شود یا از آیینه که گرد سفیدی رویش را گرفته است. گرد سفیدی که آدم را ناخواسته یاد پیری می‌اندازد. پیریِ یک رابطه. یا از ساعت یادگار مرد که برای مچ پسر بزرگ است و در نهایت، پسر ساعت را به مادر برمی‌گرداند. چون این ساعت و زمان درونش متعلق به مرد دیگری، زمان دیگری و عقاید دیگری بوده است. مردی که البته پدر پسرک بوده است. این استفاده به‌جا و کاربردی از اشیا در داستان‌های دیگر حسینی پناه در این مجموعه نیز دیده می‌شود که علاوه بر شخصیت‌پردازی صاحب شی جایگزین کنشگری آن‌ها نیز می‌شود. مثلاً در داستان «سیلی»، عصای سفید پدر شهید نه‌تنها جزئی از شخصیت‌پردازی عصا قورت داده و خشک اوست بلکه سفیدی عصا به نوعی دلالت بر نابینایی پدر شهید بر فرزندش دارد. پدر پسر را ندیده، درک نکرده و لاجرم به کشتن داده است. البته در پایان همین داستان، پدر بدون کمکِ عصا در حالی که شانه‌هایش فرو افتاده و به نوعی به درک و شهود و لاجرم تواضعی رسیده، از در سردخانه خارج می‌شود. یا در صحنه‌ای دیگر وقتی پدر برای اولین بار با جسد پسرش روبرو می‌شود ناگهان یکی از مهتابی‌های سقف شرع به پلک‌زدن می‌کند. در اینجا مهتابی کنشی را بر عهده می‌گیرد که اگر مرد انجام می‌داد از تأثیرگذاری‌اش کاسته می‌شد. کنشی به نام اشک ریختن، بغض کردن. انگار مهتابی به جای پدر این کار را می‌کند تا شدت و تأثیرش بر مخاطب بیشتر شود.

«سیلی» داستان دوم مجموعه، داستان مردی ظاهراً ثروتمند و قدیمی و متشخص است که برای دیدن جسد پسر شهیدش به سردخانه می‌آید. راه رفتن، حرکات، تصویرسازی او همه نمایانگر مردی هستند که غرور خاصی دارد. غروری که با گفتن آمرانۀ «این صدا رو هم قطع کنید!» همان اول کار به رخ کشیده می‌شود. او به سرباز می‌گوید بلندگو را که صدای نوحه پخش می‌کند خاموش کنند تا در سکوت خودخواسته‌اش پسرش را ببیند. توصیف فیزیکی جسد، صحنۀ زیبایی است. جاهایی از بدن پسر که قبل از رفتن به جبهه مورد کتک‌های پدر قرار گرفته آسیب دیده است. انگار این سیلی پدر بوده که پسر را کشته نه تیر مستقیم دشمن. پدر پسر را می‌بیند در حالی که از غرورش چیز باقی نمانده و برمی‌گردد...

ادامه این مطلب را در شماره ۵۶ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.