https://srmshq.ir/18q5ab
خیلی وقت بود که از آ یدالله بیخبر بودم تا اینکه یه روز همطو که وَر خاطر تهیه گزارش درباره افزایش آمار طلاق توافقی رفته بودم جلو دادگاه خانواده دیدِمِش که طبق معمول سِرِ چِنگو نشسته و گَردنوشه کَج کِرده بود، زنِشَم دُش بِشِش بِد و بیرا میگفت. هَمطو که چِشمِ نیّره خانم وَر مَ افتاد از یاد یدالله رفت و دِوید وَر طِرِف من و گف:
- چه قِدَر شِما مَردِکا بیعاطفه یِن، حیف از ما که جوونی مونه مِئلیم وَر پا شِما، هَنو گربه یه پورو چشم و روئی داره ولی شِما نه ...
- چه ربطی داره نیره خانم؟ چرا همه رِ وَر گِل هم گِرُفتِن؟ یه ولانسبتی، چیزی ...
- چه ولانسبتی؛ شما همه تون اَسِرِ همدگه یِن ...بی چشم و رو، پرتِوَقّا، اَخودرضا ...
وختی که دیدم نیره خانم چشماشه بسته و خیلی تند میره ترسیدم که یهو وارد مسائل جنسیتی بشه و خدای نکرده یه چیزی بگه که ما مَردکا بِشِمون بَر بخوره، جِکیدم وِسِط حرفش و گفتم: از شما ای حرفا بعیده، وِلِش کُنِن، مِگر نِشنَفتِن که میگَن حرص و جوش کُرچا صورتِ زیاد میکنه؟ حداقل به خودتون رحم بکنِن و به جا جوش زِدَن و بِد وبیراه گفتَن بِگِن چِطو شِده و اصل ماجرا چی بوده.
نیره که خود حرف مَ یه پوروئی ترس وِرِش دُشته بود که مبادا کرچا صورتش زیاد بشه آروم ترو شد و یه نیقی وَشَم کِرد و گف:
-از آ یدالله روسیا شده بپُرسِن که بعد از سی سال زندگی فیلِش یاد هِندِستون کِرده و رفته درخواست طلاق تِوافقی داده. پریروزا صبح که میرف از در بدر بِشم گف هوس قاتِغ گوش کِردَم مِنِ گردن اِشکَسّه مَم دُشتم گوشتا و نخودا پَرکُت شده رِ تو جوغن میکوفتَم که وَر ای مردکه بی چشم ورو قاتِغ گوش به رِوِش سنتی درست بُکُنم که یهو دیدم دِرِ خونه در میزِنَن
وختی رفتم میبینم مأمور نامه احضاریه رِ داد بدستم، آب سِرَم خُش شد، باور نمیکردم ای روسیا شده تا ای حد جلو رفته؛ دو سه بار میخواستم خود همی دسته جوغَن بِئلَم وَر تِکِ سرِ مأمور بعدش دیدم خدا رِ خوش نمیایه بچه مردم چه تخصیری داره هر چی که هسته زیر سِر همی چِش بِدَر اومده هسته الانه مم تو که زبونشه میفهمی اشِش بپرس بِبی وَر چه خاطر همچی گل مُشته ای چاق کِرده؟
من که میدونستم یدالله شهامت ای کارا رِ نِداره فهمیدم از رو سادگیش دِواسَر یه دسته گلی وِآب داده.
کنارش نِشِستم و اَشِش خواستم که خودش بِگه جِریان از چه قراره، یدالله مم همطو که سِرِ چِنگو نِشِسته بود پا به پا شد و گف:
- یه بارایی شب خواب از سِرَم رفته بود. افتادم وَر تو اینترنت تا سِرِ خودمه گرم بُکُنم. یِهو دیدم تو یه سایتی نوشته بود یکی از ای زنکا خارجی چند سال جلوتر خود یه مردکه ای عروسی کِرده ولی بعد از یه سال یِهو به یادش اومده که شووِرو به دردش نمیخوره و دوستش نِمیداره. از اوجوئی که شووِرومَم آدمو خوبی بوده، زِنکه روش نِمیشه حرف طلاق پلاقون بزنه و لی چون میدونسته مردکه از زِِنِ هومبون بِدِش میایه وَر همی خاطر یه فکری وَر سِرِش میزِنه و از همو روز خود خودش تصمیم میگیره هَمچی چاق بِشه که مردکه خودش بگه نمیخوامِت برو وَر عقِبِ کارِت. خود خودش میگه ای جوری هم وژدانم وَر بعدش راحت میشه که خودش مِن نخواسته هم اینکه دِرِ همسایه تف ولعنتم نمی کََُنَن وَر بعدشم کارِ زِنِکه میشه خوردِن و خوابیدن. از اوجویی که یه آدمو بلغمی مَم بوده و غِم غصتهای نِدُشته خیلی زود از پِنجا و هَش کیلو می رسه به صِدِدِوازده کیلو و به مراد دِلِش می رِسه و مردکه خود خودش هرچی فکر میکنه می بینه نمیتونه همچی همبونی ر تو خونه تحمل بکنه. وَر بعدشم ای دو تا جیکوئی که فکر میکِردَن عاشِقِ هَمدِگِه یَن به همی راحتی از همدِگِه سِوا میشَن.
مِنَم یِهو فِکر گِرُفتِتَم که نِکنه نیره مَم وَر هَمی خاطر هَمچی هومبونی شِده و چون من شووِرِ خوبی هستم روش نِشده به من بِگه که طِلاق میخوایه و به دستی خودشه همچی چاق کِرده؟ چون روزی که مادِرِ خدابیامرزم به طِلِبونِش رفته بود میگفت «تِمام کُتا چاکو خونه شونه یه تِکّو جِلی لِچونده بودَن که مَبادا یهو نیره پاش بِخِزه بِرِه وِتو، حالومَم ماشالله وَر جونش از هر دِرِی وِتو نمیرِه».
حرف آ- یدالله که به ای جو رسید دِگِه نِتونستم طاقت بیارم و خنده اَ دستم کَند. حالو مَخند کِی بخند که یهو دیدم نیره خانم وَرتِرِزید و گف:
-هابَله چرا نِخندی هم قوم و خویشته هم رفیقته، رفته هَمچی گُل مُشته ای چاق کِرده تومَم وَشِش میخندی و دَس وَر پشتش میزنی؟ تَخصیرا خودِمه. او روزایی که می تِمَرگیدم تو خونه و بچه داری میکِردم و میروفتم و میسابیدم، میباس مثل زنکا دِگِه وَر عقب خوش گذرونی و کلاس شنا و رَخص و ای کارا باشم تا همچی چیزایی بِشَم نِگَن ...
من که دیدم نیره خانم داره وارد مسایل مُنکراتی می شِه دست آ یدالله رِ گِرُفتم و اووُردِمش سه کنج دیوار و بِشِش گفتم:
-آخه مرد حسابی تو چه قِدَر سادهای. اولاً که اونا به قول خودت دوتا جیکو بودَن که فکر میکِردَن عاشق همدِگِه یَن، ولی زن و شووِرا ایرانی دوتا تِرنِشکو هَستَن که عاشق همدِگِه یَن و همطو عاشق باقی میمونَن. دومندش حساب ای خارجیا خود ما فرق میکنه، مردِکا ایرانی به هر هوسی کفگیر عشقشون وَرتَه نمیگیره ولی اونا به قول خودت تا کِش به کِشمِش میشه و یه پورویی چاق و لاغر میشَن شووِراشون وِلِشون میکُنَن. اووَختَم هَمی کارا بی جَمبه گی رِ کِردِن تا ماهواره هاجمع شد، حالو دِواسَر همی کارا رِ بُکُنِن تا اینترنتم از رو تون بگیرَن. بعدشم همه که نمیبا نِگا وَر هم دِگِه بُکُنَن، به قول مولانا:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هرچند که تو خیلی مَم شیر نیستی ...
آیدالله یه خندو معنی داری وَشَم کِرد و سِرِشه اووُرد کنار گوش من و گف:
-یه پاره وَختا اگر شیر نیستی میبا مثل روباه مکر دُشته باشی وگرنه فکر میکُنَن ولانِسبت اسب هستی و میخوایَن بِجِکَن وَروت و سوارِت بِشَن، هَمطو نیسته قِدِت بِشَم؟
خود ای حرف یدالله فهمیدم سیاست همو سیاست هسته چه تو خونه باشه چه بیرون از خونه ...
https://srmshq.ir/y95hqs
نگاهی اجمالی به زندگی و آثار شیخ محمدحسن پاریزی «پیغمبر دزدان» (بخش دوم)
***
پیش از این و در بخش اوّل بررسی زندگی آثار شیخ محمدحسن قارانی (پیغمبر دزدان) اشارهای به تسلط بیبدیل او بر ادبیات عرب و ادبیات فارسی داشتیم و نمونههایی از نثر مُسَجّع و سیاق نامهنگاری و اشعار او را ذکر کردیم. نثر او در عین مُسَجّع و مُقفی بودن، نثری بسیار روان، شیرین و دلچسب است.
اشعار و نامههایی که به سران ایلات و عشایر و حُکّام ولایات و ایالات نوشته است پُر است از لغات و اصطلاحات اصیل کرمانی که سالهاست از کثرت استفاده نشدن بعضیشان را باید در کُتب لغات و اصطلاحات کرمانی جُست. گاهی اصطلاحات منطقه سیرجان، شهربابک، شیراز و لارستان فارس نیز در مکتوبات او به چشم میخورد. کلماتی چون فیقو۱، چیقو۲، جُمُل۳، کَرکو۴) و گُتو۵ و خیلی واژهها و اصطلاحات دیگر (که ذکر همۀ واژهها با معانی آنها چندین صفحه میشود.) که متأسفانه استفاده آنها حتی در بین عامه مردم منسوخ شده و معانی لغات را باید در بین نسلهای چند دهه گذشته جستجو کرد.
اشعار نبیالسارقین سرشار از صنایع ادبی و آرایههای لفظی و معنوی است به عنوان مثال در دو بیت زیر:
به من گفت از دهان و نُطق میریزی
به گاه نظم آرائی، از آن شکَّر، وزین گوهر
بنوشیم و بپوشیم و بکوشیم و به رقص آریم
می و سنجاب و قاقُم۶، در معاصی مرد و زن یک سر
در این دو بیت به استادی تمام، هم از واژه آرائی و نغمه گوشنواز تکرار حرف (شین) که منجر به ایجاد فضای موسیقایی در بیت میشود استفاده کرده و هم از صنعت لف و نشر در هر دو بیت بهره برده که این خود حکایت از ذوق و قریحه شاعر و تسلط او بر صنایع لفظی و معنوی و استادی او در سرودن شعر میکند.
جسارت و از خود گذشتگی پیغمبر دزدان و مبارزه واقعی با جور و ظلم جاری در جامعه آن روز به گونهای است، آن هم در ایّامی که ارتفاعات و گردنه و گُدارهای منطقه سیرجان، شهربابک، تا فارس و لار فریاد «حسن بزن۷» و «بابا سگ کورشو۸»ی راهزنان و گردنهگیران به گوش میرسد.
در مشرق و جنوب سیرجان، ایلات و عشایر بُچاقچی، لُری، کوه پیچی قَرائی، ارشلو و در جنوب ایل شول، درآگاهی و افشار، بَدوئی، لک و قُتلو و قَشَم و در اطراف پاریز، ایل آل سعدی و خراسانی و در مغرب ایلات خَبر همه کوس لمنالملک میزدند.
بله در چنین وانفسائی که عوام النّاس نه محلی از اِعراب بودند و نه جایی برای اعتراض داشتند و خواص نیز اکثراً یا جیرهخوار و تحت سیطره حُکّام و والیان ایالات و ولایات و سران عشایر بودند و یا چنان گوشمالی و تمشیت شده بودند که صدایی از کسی شنیده نمیشد.
در چنین روزگاری این مَرد ادیب فرهیخته، مردانه پا در میان آتش مبارزه میگذارد و با حربه طنز و هزل و مطایبه (به اصطلاح رایج در آن روزگار) چنان چوب در پشم والیان و حُکّام و حتی مُلّایان و مسلمان نماهای مُزّوِر و دغل میزند و تَشتِ رسواییشان را از بام چنان میاندازد که آوازه آن از اقصای سیستان و بلوچستان تا کرمان و فارس و لارستان و بوشهر میرسد.
به طور مثال در مکتوبی که مخاطب آن رفعت نظام نرماشیری است، حاکمی که در منطقه بم و نرماشیر زارعین را گوش میبُرد و از سَر فلک میکُند، و کسی زَهره اعتراض ندارد. چنین میسراید و سرودهاش را در منظر عموم و بر روی منبر میخواند.
بزرگوار خدایا به حق ضامِن آهو
که هیچ وحش نیفتد به سان من به تکاپو
مُهَیمنا به چه حدّ در هوای پول بتازد
کمند فکر و خیالم به هر کنار و به هر سو
زر ار برای هنر میدهند، همسر من کیست؟
وَ گر به آدمِ خر میدهند، ثانی من کو
شبم ز روز نگردد تمیز و روز من از شب
ز بسکه دور و برم بانک شورش است و هیاهو
دو بچه جُمُولم جانبی به ناله چو سُرنا
سه بچه یه قُلم یک طرف به جیغ چوفیقو
به گاه شام چو اُوفتد نگاهشان به ستاره
گُمان برند، خیار است و هندوانه و کرکو
غرض، تو آگهی از حال رفعت محزون
نه نور مانده به چشم و نه قوه مانده به زانو
یکی دیگر از اشعار زیبایی که پیغمبر سروده، تضمین غزلی است از حافظ و آنگونه که در تذکره پیغمبر دزدان آمده دزدان در یکی از گردنه و ارتفاعات نزدیک یزد راه قافلهای را میبندند و تمام مالالتجاره آنها را که بیشتر شال و ترمه بوده میبرند. کالای این قافله مال یکی از تجار محلی موسوم به حاجی غلامرضا بوده است، که دزدان خود او را نیز برهنه میکنند و خیلی را به ضرب چوب و چماق کتک حسابی میزنند، که این دستمایه سرودن این شعر از سوی «پیغمبر دزدان» میشود.
مطلع غزل تضمین شده این است:
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
و اما تضمین زیبای پیغمبر:
امدادی ای رفیقان وقت آمده خدا را
دزدان برهنه کردند حاجی غلامرضا را
ناکنده زیر جامه، از پای خویش میگفت
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در زیر چوب میگفت چشمان من مبندید
شاید که باز بینم دیدار آشنا را
آخوند زاده بوسید، پاهای دزد و گُفثا
یکدم ترحمی کن، درویش بینوا را
حاجی چُماق خوردن دانی چه مزه دارد
در وجد و حالت آرد پیران پارسا را
حاجی فتاده بیهوش، بیشرم دُزد میگفت
«هات الصّبوح هُبّوا یا اَیها السُّکاری»
همیان پول حاجی، میبُرد دزد و میگفت
«گفتم تفقدی کن درویش بینوا را»
رحمی به دل کی اُفتد ز افغان و ناله تو
دزدی که در کف او موم است، سنگ خارا
هی بر جناب حاجی شـشپر زدند و گفتند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
شال و عبا و قالی با خیک شیره بردیم
ای شیخ پاک دامن، معذور دار ما را
ضرب چماق و شـشپر، تلخ است در بَر تو
اشهی لَنا و اَحلی، مِن قُبله العَذارا
ملا کریمداد است سر خیل ما، از او پُرس
تا بر تو عرضه دارد، احوال ملک دارا
حاجی برو سلامت بر سارقین دعا کن
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
یکی دیگر از شگردهای ادبی پیغمبر که قابل توجه و تأمل فراوان است به اصطلاح اُدبا شیوه برهان خلف است که در اثبات عکس مطلبی میکوشند اما هدف در واقع طرح و دفاع از شخص یا مطلب دیگری است، که در فرهنگعامه به آن نعل وارونه زدن نیز میگویند.
و در واقع میتوان گفت این مکتوب مثال واقعیِ (مدحِ شبیه به ذمّ است.)
تا نشان سُمّ اسبت گُم کُنند
ساربانا نعل را وارونه زن
«قاآنی»
این مکتوب خطاب به شیخ عبدالحسین، مجتهد سیرجان است و در واقع شرح احوال و اخلاق این مرد درستکار و متشرع بود. وی جدِّ خاندان بزرگ محسنی سیرجان است.
نامه اینگونه آغاز میشود:
دل زار پیمبر از تو پرخون است
همیشه خاطرم از نیّت پاک تو محزون است
به مردم یک به یک آموختم اطوار دزدی را
به غیر از تو که از کف چارهام بالمرّه بیرون است
دیشب هنگام عروج به سِدره المُنتهی و صعود به قابِ قوسین اَو اَدنی از دست تو شکایت بُردم و عرض بیجهت کردم که: بارالها، هر چه میخواهم امرِ دزدی را افشا کنم و دین محمدی (ص) را حاشا، این شخص که گوهر عقیدهاش تابناک و دامنش از لوث معاصی پاک است نمیگذارد.
من مردم را به دُزدی و عیّاری تشویق کرده، او به تقوا و پرهیزگاری، من آنها را به فقر و فلاکت انداخته و به دزدی ترغیب ساختهام، او به زراعت و به فلاحت دلالت میکند.
من میگویم نماز نخوانید، او میگوید بخوانید، من میگویم روزه نگیرید، او میگوید بگیرید، ... و بالاخره هر چه من فرمان میدهم او همه را نسخ میکند!
چه شد که در فارس و کرمان و آذربایجان، چنان دینم نفوذ کرده و اَمرم مؤثر افتاده که یک نفر از عالم و جاهل و صغیر و کبیر و شاه و وزیری نیست که در رَبقۀ اطاعت من داخل نشده و «رَبّنا اِنّنا سمِعنا مُنادیاً یُنادی للسّرقه» نگوید و راه کفر و زندقه نپوید. ولی اینجا که پایتخت و دارالملک پیغمبر است به شرِّ این شیخ دچار شده و من، چون شبی برابر روز یا خزانی در مقابل نوروز گرفتار آمدهام.
چه میشد اگر این فتنهها را به دیگران یاد میدادید و یا خود لوای فِسق و فجور بلند میکردید؟ اگر نه، من دست از پیغمبری برداشته، دیگر به اغوای مردم نمیپردازم.
جمله گویند از نبوت اوفتاد
اُمتش دیگر ندارند انقیاد
اُمّتم یکباره بیسامان شود
خانمان جملگی ویران شود
یک مرتبه عمامه از سر برداشته صدای «وا اُمَّتا» «وا غُربتا» بلند کردم که غُلغله در صوامع رحمان و ولوله در ملکوت آسمان افتاد، ملائکه به دلجوئیم آمدند و سر مرا به دامن نشانده گفتند: غم مخور، رَبَّت سلام میرساند و میفرماید: چنان حُبّ ریاست از دل شیخ برداشتم و تخم اعتکاف در دل او کاشتم که دیگر از خانه بیرون نشود و بعد از این وحدت را بر کثرت و انزوا را بر ارتقاء، فضیلت نهد. دیگران را هم میگویم که متاع ایمان را کاسد و سیرجان را فاسد سازند.
این واقعه معراج دیشب بود که برای تو نوشتم و تو را از حقیقت باطن و صفای سیرت خودت خبر دادم. عهد کن که دیگر این پیغمبر را نیازاری و وظیفهای که به منزله جزیه است از او دریغ نداری.
کین مرتبه گر بیل شکایت بزنم
یکباره درخت زُهد از جا بکنم
دزدی کن اگر مرد رهی در همه حال
تا منزلت روح بیایی ز تنم
کوتاه سخن اینکه، در آثار و احوال پیغمبر دزدان این مرد بزرگ و طنزپرداز و ادیب عصر قاجار آنقدر دقایق و نکات قابل تأمل، چه از منظر ادبی و هنری و چه به جهات جامعهشناختی، افزون بر آنچه همشهری فرهیخته و تاریخنگار برجسته هم روزگارمان جناب دکتر باستانی در رساله تذکره پیغمبر دزدان، نوشتهاند وجود دارد که میتواند خود دستمایه نگارش کتابی با عنوان بررسی ادبی و هنری آثار شیخ محمدحسن قارانی «پیغمبر دزدان» بشود. (مردی که در شیوۀ نگارش بهراستی خلفِ صالحِ سلفِ خویش، قائممقام فراهانی است.)
به امید آن روز... احدِ از امّتِ پیغمبر قارانی: سید رضا خضرایی
من که پیغمبر دزدان علی آبادم
میکنم دزدی و از دزدی خود دلشادم
علم و حلم و وَرَع و زاهدی و تقوی را
هر چه جُز مِهر علی بود به دزدان دادم
در ازل خواست دلم تا نشود دزد، ولیک
چه کنم؟ کار دگر یاد نداد استادم
حَسَنی بودم و فردوس برین جایم بود
دزدی آورد در این دیر خراب آبادم
پینوشت:
۱ - فیقو: نوعی سوت گِلی است که نوع دیگر آن را با ساقه گیاه نیز درست میکنند.
۲ - چیقو: وسیلهای است برای جدا کردن پنبه از پنبهدانه، از ابزار نخ ریسی بوده.
کارها آسان شود اما به صبر- پنبهها چیقو شود اما به جبر
۳ - جُمُل: دوقلو که هنوز در بین مردم کرمان استفاده میشود.
۴ - کَرکو: نوعی خربزه - گاهی به خربزههای نارس هم میگفتند.
۵ - گُتو: نوعی حشرۀ سیاهرنگ است از تیره عنکبوتیان که بعد از گزیدن جای آن متورم میشود.
۶ - قاقُم: نوعی سمور کوچک جُثه است.
۷ - حسن بزن: اصطلاحی بوده بین دزدان گردنههای کوهستانی که همه روی خود را میپوشاندند و همگی اسم حسن داشتند؛ و زمانی که به کاروانی حمله میکردند برای ایجاد رُعب در دل کاروانیان، از این عبارت استفاده میکردند.
۸ - «بابا سگ کورشو»: این عبارت نیز اصطلاح بین دزدان است که در حمله به کاروانها خطاب به اهالی کاروان میگفتند.
https://srmshq.ir/fwhjg1
مهران راد زادۀ سال ۱۳۴۲، متولد فلکۀ فرمانداری بم (البته نه اینکه تو فلکۀ فرمانداری به دنیا اومده باشه. ضمنا اصلا اَ ریششم مترسِن، سلمونیا تو کانادا به خاطر کرونا تعطیل بودن وگرنه قیافۀ آمهران ایقدرامم ترسناک نیست) و بزرگشدۀ چهارراه خواجوی کرمان است و یکی از عزیزترین و دوستداشتنیترین کرمانیهای ساکن اتاوای کاناداست. محقق، طنزپرداز و شاعری توانا که علیرغم سالها دوری از وطن و زادگاهش هنوز لهجه و گویش کرمانی را غلیظتر از باباجان بنده یا بیب جان شما صحبت میکند و مجموعههای شعر شیرین و ماندگارِ «کلّه قَن» و «قند اِشکن» را هم به گویش کرمانی نوشته است. در شهرِ اتاوا هم برای خودش محفل و مجلس شعری دارد و علاقهمندان به ادبیات فارسی را از گوشه و کنار کانادا در این انجمن گرد هم میآورد و چراغی را روشن نگه میدارد و هم اینکه ادبیات فارسی را تدریس میکند. سالی، سِکندری هم که به کرمان میآید (البته قبل از آمدن کرونا که سال گذشته زودتر از ایشان تشریف آوردند ...) سری یا سِرویی هم به حقیر میزند و لحظاتی بهیادماندنی را برایمان رقم میزند که به قول قدیمیها: از عمرمان حساب نمیشود.
همیشه خندهرو، بشّاش و امیدوار، با تعصّبی مثالزدنی به لهجه، گویش و اصطلاحات و ضربالمثلهای شیرینِ کرمانی، برای این شماره سرمشق صحبتی کوتاه با مهران عزیز داشتم که فکر میکنم مقدمه من طولانیتر از پاسخهای ایشان شد. آنچه که میخوانید دغدغههای او و حاصل این همکلامی است. به قول کرمانیها: زبونِ مُرغون رِ مُرغون میدونن ...
مهران جان هرچند که حالو دگه همه شمارِ مِشناسن ولی برای اونایی که اَ قافله جاموندن خودتون بیشتر معرفی کنن و بگِن چطو شد که سر اَ کانادا به در آوردِن و هنومَم ایقد به کرمون و گویش کرمونیها علاقمندین؟
من مهرانِ راد هستم ۵۷ ساله، با ریشی سفید و دلی پرحسرت، در اتاوایِ کانادا زندگی میکنم. پدرم پیش از انقلاب مدتّی مدیرِ کّلِ ثبتِ احوالِ استانِ کرمان بود و مادرم بهیار و ماما و خلاصه زیرمجموعهی کادرِ درمانی محسوب میشد، کُلِّ خانواده هم زیرمجموعهی آن چیزی که «طبقهی متوسط» خواندهمیشود و در آن سالها بر لبِ پرتگاهی ژرف قرار داشت. شرایطی در شُرُفِ تکوین بود که بزرگترین قربانیانِ آن همین طبقهی متوسط بودند.
همینجا صبر کن حالا که از همان ابتدا بحث را به تاریخ و سیاست کشیدی، بگو ببینم این مقدمات چه ربطی به معرفیِ شاعرِ سرودههای محلی دارد!
ربطش این است که طبقهی متوسط مهمترین سرمایهها و سوژهها را در اختیارِ اهلِ قلم گذاشته و میگذارد. دغدغهی نوشتن و سرودن و احساسِ اینکه «منزلتی رفیعتر از اهلِ کتاببودن نیست» بینِ همین طبقهی متوسط است که شکل میگیرد و رشد میکند. بروزِ یک انقلاب هم بیش از هرجایی در همین خانوادهها ایجادِ پرسشگری میکند که: من کیستم؟ چه گذشتهای دارم؟ کدام جنبه از این گذشته افتخارآمیز است و کدام جنبهاش نیست و یا حتی محلِ سرافکندگی است!
و این پرسشها تو را به کجا هُل داد؟
من فهمیدم که آدمی یعنی «آن چیزهایی که میگوید». البته همهی ما از مردمِ عادی گرفته تا نویسندگان و شاعران باید از آنچه گفتهایم و میگوییم خجالت بکشیم، اما این وسط طرزِ ادایِ کلماتمان هیچ خجالتی ندارد و به قولِ خودمان «عینِ آدمگری» است و باید قدرش را دانست.
من فهمیدم که با جهانِ معنا فقط یک راهِ ارتباط دارم و آن کلماتی است که مادرم به من آموخته است. اینکه من انگلیسی را برایِ فهمیدن در نهانخانهی جانم به فارسی ترجمه میکنم سهل است حتی کلامِ حافظ را هم جایی در لایههای عمیقِ وجودم پیش از آنکه بفهمم به گویشِ مادرم برمیگردانم.
با این حساب درکِ مشترکی از متن وجود ندارد، هر کسی با زبانِ خودش میخواند و میفهمد!
این داستانِ فهم و درکِ مشترک از تبعاتِ مدرنیسم است که گامِ بزرگی برای بشر بوده است. دنیای مدرن به ما یاد داده که همه چیز را با یک عقلِ تمامعیار میتوان سنجید که بیانش در حوصلهی این مصاحبه نمیگنجد، نتیجهی خلاصهی آن در مقولهی «زبان» به یافتنِ زبانِ «معیار/استاندارد» انجامید که باز باید گفت از مهمترین و مبارکترین دستاوردهای بشر بوده است. کتاب و چاپ و مقاله و روزنامه و قراردادها و قوانینِ همهشمول ناگزیر از معیاری کردن زبان است. بزرگانِ ما نیز در فارسیِ مدرن از قبیلِ علامهی قزوینی و دهخدا پا در همین جاده گذاشتند و همهی ما امروز مدیونِ ایشانیم؛ اما هر «مدرنی» یک «پُستمدرن» هم دارد. در دنیای پستمدرن، آدمها به این فکر میافتند که روایتهای موازی را تجربه کنند. اگر یک «زبانِ معیار» هست قدمش بر چشم اما روایتهای دیگری هم هست. اگر همهی دیوانِ حافظ سرشار از ابیاتِ درخشانی است که رکوردِ «معیار» را ارتقا میدهند، این بیت را هم حافظ گفته:
به پی ماچون غریمت بسپُریمن
اگر یه بی روشتی از اَمادی
که به گویشِ مادریِ حافظ سروده شده است.
امروزه سالمترین و بهترین سرستونِ تخت جمشید از میانِ یافتههایی است که مهندسانِ سازنده در دورهی هخامنشی به هر دلیلی آنها را نپذیرفته بودند. ایشان گویا قطعاتِ پذیرفته نشده (عمداً واژهی ضایعاتی یا rejected را استفاده نمیکنم) را چال میکردند و تعدادی از آنها بعدها بیرون کشیده شد و امروز جزوِ شاهکارهای هنری محسوب میشوند. از کجا معلوم که همین بیتِ حافظ روزی مثلِ آن سرستونهای پذیرفته نشده گُل نکند و اقبال نیابد؟
باشه باهات چانه نمیزنم، بگو ببینم تو با این زبانِ غیرمعیاری چه کردی و میکنی؟
خوب من به شعر و وزنِ عروضی علاقه داشتم و دارم. همین الآن که با تو صحبت میکنم سرگرمِ خواندنِ منطقالطیر برای دوستانی در کانادا هستم و در کمالِ شگفتی میبینم که مشکلاتِ عروضیِ متن را میتوانم با تکیه به گویشِ کرمانی حل کنم مثلاً اگر «ریختن را رِختن» یا «داشتن را دُشتن» فرض کنیم دهها بیتِ سکتهدار به توازنِ عروضیِ خود دست پیدا میکنند. مثلاً:
عشقِ دختر کرد غارت جانِ او
کفرْ ریخت (رِخت) از زلف بر ایمانِ او
البته این به این معنا نیست که ما کرمانیها راحتتر این ابیات را میخوانیم، چون این مسئله در موردِ تمامِ هجاهای کشیده صادق است و مثلاً «سوخت را هم باید سُخت» خواند که در گویشِ ما نیست ولی ظاهراً در گویشِ لُری هست و غیره و غیره؛ اما چیزی که هست اهمیّتِ باور به گویشها را برایِ ما آسان میکند؛ یعنی منِ مهرانِ راد با خواندنِ یک متنِ مرجع در زبانِ معیار هم میتوانم زبانِ نامعیارِ ضایعاتیِ! ریجکتِ!! خودم را از زیر لایههای تاریخی و جغرافیایی بیرون بکشم.
از همین پاسخِ نامربوطی! که دادی معلوم میشود که فعالیتِ فرهنگی داری، درسته؟
بله من بیش از بیست سال است که برایِ مشتاقانِ جداافتاده از وطن و گهگاه برای غیرِ ایرانیان متونِ کلاسیک را میخوانم و در حدِ توانم آن متنها را بازگو میکنم. بازگوییِ یک متن با شرح و تفسیرِ آن خیلی فرق دارد و یکی از تفاوتها هم همین درگیرشدنِ گویش است! گاهی اوقات شنوندگان به من ایراد میگیرند که «فلانی همچین حرف میزند که انگار فردوسی اهلِ بُندَرِ والیآباد و سعدی بچهی بیبگرامی بوده است».
خوب تو چی جواب میدهی؟
من میگویم طبیعی است که من به آنچه نمیدانم ورود نمیکنم. آنچه من میدانم هرچقدر هم ناچیز باشد از کانالِ گویشِ کرمانی است برای مثال به این بیتِ نظامی در ابتدای هفتپیکر بنگرید:
ای جهان دیده بودِ خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
سه بار کلمهی «بود» تکرار شده است که عموماً آن را چنین معنی میکنند:
ای جهان دیده وجودِ خویش از تو، هیچ وجودی پیش از تو نبوده است
در حالی که منِ کرمانی «بودِ خویش» را «تمامیِ خود» میفهمم همانطور که مثلاً در جوابِ مادرم که میپرسید «همهفالودا رِ خوردی؟» میگفتم «ها بودِشِ وَرسَرکشیدم».
و بیت را اینچنین بازگو میکنم:
ای جهان دیده تمامت خویش را از تو (چرا که هیچ پارهای از آن پیش از آفرینش نبوده است)
خوب دوستان مقاومت میکنند و این نوع معنیکردنِ مرا نمیپذیرند بعد میرسیم به این دو بیت که در نشستنِ بهرام بر جایِ پدر سروده:
طالعِ تخت و پادشاهیِ تو
فرخ آمد ز نیکخواهیِ تو
پیش از آن راصدِ ستارهشناس
از پیِ بخت، بود داشته پاس
اگر آن گویشِ کرمانی را «ریجکت!!» کنیم و ضایعاتی تلقی کنیم در فهم و حتی روخوانیِ مصراعِ آخرِ این دو بیت درمیمانیم.
از پیِ بخت بود داشته پاس
غیر از این است که بگوییم: «بخاطرِ فهمِ طالعِ تو همه را به تمامی رصد کرد».
من مطمئنم که مثالهای زیادی برای گفتن داری اما از نوشتههات هم قدری بگو:
گهگاهی یک کارِ داستانی جمع و جور میکنم و در وبسایتم به اشتراک میگذارم که اگر کسی خواند دربارهاش گفتوگویی با هم بکنیم. نامِ وبسایتم «سادهی بسیارْ نقش» -عبارتی برگرفته از حافظ- است که اگر خواستید و توانستید سری به آن بزنید و قصهها و شعرهای مرا ببینید. در آنجا مقالاتی هم که مینویسم هست. بیش از این مطلبی نیست همینقدر هم که از کارهایم میگویم برایم خیلی سخت است و چون حمید پرسید گفتم وگر نه قابلِ این حرفها نیست.
https://srmshq.ir/cg8lk6
کسانی که هم سن و سال من هستند اگر اهل بافت یا رابر هم باشند با اصطلاح سنگ روی بافه گذاشتن آشنا هستند. در گذشته که گندم را دستهدسته با داس درو میکردند، به این دستهها میگفتند بافه. بافهها را جداجدا روی زمین میگذاشتند و روی آنها سنگ میگذاشتند تا باد آنها را نبرد. از آنجا سنگ روی بافه گذاشتن اصطلاحی شده بود که بیشتر در مرحله قبل از خواستگاری رسمی بکار میرفت.
اگر خانوادهای دختری را مناسب پسرشان میدیدند به گونهای تمایل خود را نزد خانواده دختر مطرح میکردند تا با کس دیگری نامزد نشود و اصطلاحاً میگفتند سنگی روی بافه گذاشتیم. اصطلاحی مثل «شیرینی خوردن» یا «نشانه بردن» و اغلب مربوط به زمانی بود که حتی طرفین به سن ازدواج نرسیده بودند و حرفی بود برای آینده و چهبسا که فراموش هم میشد و یا خانواده پسر در عین حال دنبال مورد بهتری هم بودند و کجدار و مریز رفتار میکردند و پس از نیافتن مورد مناسبتری به سراغ بافه میرفتند اما گاه چون محکمکاری نکرده بودند میدیدند که بافه را باد برده و طرف به عقد کس دیگری درآمده.
چند روز قبل وقتی که داشتم ظرف میشستم نمیدانم چی شد که به فکر بافت افتادم سپس اینکه تابستانها میرفتم رابر و فصل درو و سوار گرجین خرمنکوبی شدن و بعد هم بافه و سنگ روی بافه گذاشتن.
ظرف شستن از آن دسته کارهایی است که نیازی به تمرکز حواس ندارد. دستها بهطور خودکار ظرف میشوید و فکر آزاد است. درنتیجه همیشه ضمن ظرف شستن یک چیزی به فکر آدم میرسد و آن فکر، فکر دیگری را به دنبال خودش میآورد و همینطور مثل حلقههای زنجیر پیش میرود. این یکی از عوارض ظرف شستن است که به آن میگویند اطناب فکر و ناگهان به خودتان میگویید کجا بودم و چرا به اینجا رسیدم. من هم آن روز افکارم از بافت شروع شد و تا سنگ روی بافه گذاشتن که پیش رفت تصمیم گرفتم جلو ادامه آن را بگیرم و بیخودی فکرم را مشغول نکنم اما بیاختیار با خودم زمزمه کردم «سنگ بر بافه نهادیم ولی».
شما وقتی که مطلبی را میگویید و آن را به «ولی» ختم میکنید به معنی این است که کار آنطور که انتظار داشتهاید پیش نرفته. شیر آب را بستم تمرکز کردم و با توجه به اینکه با این «ولی»، بافه باید نصیب کس دیگری شده باشد از طرفی آن روز غزلی از حافظ را میخواندم که ابیاتش به «است» ختم میشد ناگهان در ذهنم جرقهای زده شد و مثل ارشمیدس گفتم یافتم و ذوق زده گفتم «سنگ بر بافه نهادیم ولی / بافه در دست صبا افتادهست»
شیر آب را باز کردم، ظرفها را شستم در آبکش گذاشتم دستهایم را خشک کردم و نه اینکه پدرم گفته بود ما از نوادههای سعدی هستیم به خودم گفتم تو که یک بیتِ غزل را گفتی احتمالاً میتوانی کاملش کنی.
یادم افتاد زمانی که دانشجو بودم دوستی داشتم که دانشجوی ادبیات بود یک روز به من گفت یکی از استادانمان که غزلسراست از من خواسته است برایش قافیه پیدا بکنم. از آنجا فهمیدم که برای غزلسرایی اول باید کلمات همقافیه را پیدا کرد. قافیه در غزل این حسن را دارد که خودش محتوای بیت را به شما پیشنهاد میکند.
خوشبختانه صبا کلمه خوش قافیهای است و خیلی زود کلمات رها، خطا، دوتا، جدا، کجا، شما، حتی اسم خودم، ضیا که میتواند تخلص من هم بشود به ذهنم رسید.
دیدم اگر من هر روز ضمن ظرف شستن بتوانم یکی از این قافیهها را تبدیل به یک بیت بکنم بعد از هفت هشت روز یک غزل کامل دارم. اگر تعداد غزلهای حافظ را بر سالهای غزلسرایی او تقسیم بکنیم میبینیم که حافظ هم در هفته بیش از یک غزل نسروده. البته تعداد افراد خانواده ما، فعلاً به خاطر کرونا، زیاد نیست فقط من هستم و همسرم، والا اگر خانواده پرجمعیتی بودیم چهبسا که در یک روز میتوانستم چند بیت بگویم، اما خوشبختانه با همان تعداد ظرفِ کم، ظرفِ هشت روز، یک غزل هشت بیتی سرودم. ملاحظه بفرمایید که در همین جمله اخیر، کلمه ظرف در «تعداد ظرف» و «ظرف هشت روز» یک ایهام هم دارد.
احتمالاً همسرم به من اعتراض خواهد کرد که چرا موضوع ظرف شستن را علنی میکنم اما ایشان باید بداند که ظرف شستن مرد، نوعی ادای احترام و ادای دین در مقابل غذا پختن ایشان است انصاف نیست که خانم خانه، هم غذا بپزد و هم ظرف بشوید. باید تقسیم کار بشود حتی اطلاع دارم که یکی از همکاران خودم، نهتنها ظرفها را میشوید بلکه غذا را هم خودش درست میکند.
البته آشپزی فرصت مناسبی برای شعر گفتن نیست و اگر کسی قصد غزلسرایی دارد بهتر است که فقط ظرف شستن را بر عهده بگیرد و آشپزی بر عهده همسرش باشد چون آشپزی تمرکز حواس میخواهد تا غذا نسوزد شور نشود یا کمنمک نشود ولی ضمن ظرف شستن فکر آدم آزاد است و جان میدهد برای شعر گفتن.
امیدوارم خانمها به همسرشان نگویند از فلانی یاد بگیر ظرفها را بشور. اگر همچنین قصدی دارند بهتر است ابتدا ظرفهای نشسته را در سینک یکجا بکنند و زمانی که شرایط به این ترتیب آماده شد به همسرشان بگویند عزیزم امروز هوس کردهام تو هم مثل فلانی برای من، یک غزل بگویی.
حالا من این غزل را تقدیم میکنم به همسرم که شرایط سرودن آن را برای من فراهم کرده است:
۱ - دانی ای دل که چهها افتادهست / خبط من با تو کجا افتادهست
۲ - سنگ بر بافه نهادیم ولی / بافه در دست صبا افتادهست
۳ - فکر معقول نبود آن بافه / گر به بادی به فنا افتادهست
۴ - تکیه بر عهد تو کردیم ولی / تکیه بر فکرخطا افتادهست
۵ - دل و دین رفت خدایا کامروز / شانه بر زلف رها افتادهست
۶ - گره بر کار من ای راحتِ جان / زان خم ابروی دوتا افتادهست
۷ - خُرَم امروز که کارِ این دل / در خمِ دامِ شما افتادهست
۸ - در ره دوست گذشتن از جان / قرعه بر نام ضیا افتادهست
دوستان عزیز اگر موفق نشدهاید که در روز زن برای همسرتان یک شاخه گل بخرید و از او به خاطر زحماتش قدردانی بکنید برای جبران آن میتوانید به قصد سرودن یک غزل ظرف بشویید. ممکن است که شما موفق نشوید برای همسرتان یک غزل بسرایید اما مطمئن باشید که وی بر تلاش شما برای سرودن غزل بیش از خریدن یک گردنبند مروارید ارج خواهد گذاشت.
البته اگر پوست دست شما به مایع ظرفشویی حساسیت دارد مثل من میتوانید از مایع دستشویی برای ظرف شستن استفاده کنید.
پیروز باشید
https://srmshq.ir/bpj7ke
قصّههای حمید
***
قدیم، نِدیما اعتقادات مردم ما کمتر اَ حالو بود (البته این صابِتِ چِل پنجا سال پیشه)، شایدم گرفتاریاشون کمتر بود و هَنو روغن نباتیِ کیلویی پَن قِرون میخوردن و وَخت و اعصابی دوشتن که به آخرتشون برسن ... پدر مامَم که هِش وَخ حاضر نبودن دینشونه به دنیاشون بفروشن وَر خودشون دکون و دَسگایی را انداخته بودن و شبا جمعه تو خونهمون هفته خونی وَر گزار میکردن؛ یعنی یه حاج آقایی (آخوندی) که اسمشون آ سید محمد مظلوم بود شبا جمعه به جایی که به کارا دِگهشون برسن سوارِ خرو سیا رنگی میشدن و هُلک هُلک میاومدن خونه ما که اُوَختا رحمتآباد رفسنجون بود خرشونِ میبستن به درختِ توتِ جلو خونه و همسادا جمع میشدن و ایشونم مینشستن رو یه صندلیو فلزی رنگ و رو رفتهی ارجی (میرفتن به منبر) و شرو میکردن به روضهخونی و حالو نخون و کی بخون... خدا بیامرزتشون نمیخوام پشتِ سرِ مُرده غیبت کنم اما فِک کنم این رِ که میخوام وَشتون تعریف کنم خودشون به خِرو یاد داده بودن... حالو چطو شده بود؟ همین که سخنرانی آقا و نصیحت کردِناشون تموم میشد و میزدن به مصیبت خرو ناکس شرو میکرد به عرعر کردن!!! (البته هر جا که جلسه روضهخونی دوشتن خرو همین کار رِ تکرار میکرد...) آقامَم میگفتن: یکی وَر بخزه یه تِکّو پوست هندونهای، خربزهای، خیاری، یونجهای، دردِ بی دوایی چیزی بریزه وَر جلو این خرو زبون نفهم که صدای اَنکرشِ ببُره و بئـله مَ مصیبتمِ بخونم. مامَم که اَ قبل میدونستیم میبا چکار بکنیم بِدو میرفتیم و یه پوره پوسِّ هندونهای میرِختیم جلوش و ایشونم (خرو) پوزخندی وَر ما میزدن و شرو میکردن به خوردن و صداشونِ قطع میکردن که آقا بتونن ادامه بدن. یه شب جمعهای که حسابی اَ دستِ این خرو جِرَم گرفته بود پیش خودم گفتم یه کلکی به آقا بزنم و ببینم خودشون ای کارِ حیوونو یاد دادن یا جای دِگهای دوره دیده... او شب همینکه آقا شرو کردن به پند و نصیحت گفتن یواشکویی رفتم کنارِ خِرو و دمِ گوشش با صدایی که آقا و همسادا نِشنِوَن شرو کردم به مصیبت خوندن و همون چیزایی رِ که همیشه آقا تعریف میکردن... خِرو با تعجب نگاهی به مَ انداخت و فهمید که صاحب صدا عوض شده اما نتونس طاقت بیاره و فِک کرد وَشش پوسِّ هندونه بردم و مثِ خروسِ بی محل شرو کرد به عرعر کردن... آقا مَم خیلی تعجب کرده بودن صداشون رِ بُلَن کردن و گفتن: زرِ مار، الهی که غافلو بگیری. بِل مَ مصیبت رِ شرو کنم بعدش شما عرعر کن... مامَم پا گذوشتیم به فرار و دِ در رو، همسادامَم که از بی موقع خونی خرو تعجب کرده بودن همرایی زدن زیر خنده و آقامَم با اوقات تلخی گفتن وَر خاطرِ خنده شما و عرعر کردن بی موقع خرو مَم که شده امشب مصیبت نمیخونم و دعایی وَر جون مردم کردن و اومدن پایین. البته فقط خدا را میبره که تو را وَرگشت چقد خودِ ترکه خر بیچاره رِ زدن. البته الان دِگه کسی سوارِ خِرو نمیشه و همه حداقل پرایدی، چارصد و پنجی... دارن ولی شاید الانم رایی پیدا بشه که وَختی آقا دارن روضه میخونن دُزگیرِ ماشینو به صدا در بیاد و قرار باشه صابخونه هف، هش لیتر بنزین بریزه ور تو پارک ماشینو تا صداشِه قطع کنه... از این بشرِ دو پا هر چی بگی وَر میاد، حواستون باشه...
https://srmshq.ir/wt0vm1
هیچوقت کسی پشت سرش نمیگفت «صدیقه خانم» یا حتی «صدیقه». همیشه اسم مستعارش همراهش بود؛ «تُرشو». صدیقه ترشو یک ترکیب کامل و بینقص بود که هیچکس نمیداند از کی اسم او شد. اسم اصلیاش واقعاً از همان روز اول صدیقه بود ولی لقب «ترشو» جزء جداییناپذیر اسمش شده بود که خودش هم خبر داشت و اصلاً هم بدش نمیآمد، مشکلی با این لقب نداشت. با این وجود دیگران رعایت میکردند و جلوی رویش نمیگفتند. ترشو از آنجا میآمد که کار صدیقه معرفی و شناساندن دختران دمبخت و گاه ترشیده به مردانی بود که خودشان یا خانوادهشان به صدیقه مراجعه کرده بودند و تقاضای معرفی یک دختر را برای ازدواج داده بودند.
این ماجراها مربوط به دههی شصت و هفتاد است. سالهایی که اوج هنرنمایی صدیقه بود. خودش میگفت دویست و بیست و شش زوج را به خانهی بخت فرستاده است که پر بیراه هم نمیگفت، آن سالها نصف ازدواجهای شهر از کانال معرفیهای صدیقه میگذشت. سیستم صدیقه هم به قول امروزیاش کاملاً سیستماتیک بود، کافی بود پسر جوانی مشخصات همسر آیندهای را که میخواهد داشته باشد به صدیقه بدهد، در کمتر از یک دقیقه از میان تمامی گزینههای موجود در حافظهاش برایش ردیف میکرد که مثلاً شش نفر را همین الآن میتواند معرفی کند که دو نفرشان شرایط داماد آیندهشان را گفتهاند و به شرایط پسر نمیخورد و میتواند از چهار گزینهی باقیمانده وقت بگیرد که پسر دست خانوادهاش را بگیرد و به خواستگاری برود. حضور صدیقه در مراسم خواستگاری اختیاری بود و اگر طرفین تقاضا میکردند، میآمد و حرفها را میزد و کارها را بدون مقدمهچینیهای بیحاصل پیش میبرد. چه میآمد و چه نمیآمد، وقتی طرفهای ازدواج توافق میکردند، شیرینی صدیقه را میدادند و میرفتند دنبال برنامهها و کارهای مراسم عروسی.
موضوع تُرشو شدنِ صدیقه از ازدواجهای فامیلی خودشان شروع شد، وقتی برای پسرهای خودش دنبال زن میگشت، این خلاء را حس کرد که باید یک نفر وسط بیاید و این دختر و پسرها را به هم معرفی کند. برای همهی دخترها و پسرهایش همسرهای خوبی پیدا کرد و باعث چند وصلتِ منجر به خیر دیگر هم در اقوام و دوستان شد. کمکم نامش سر زبانها افتاد و بقیه هم خبردار شدند که اگر زنِ خوبی برای پسرشان یا مردِ خوبی برای دخترشان میگردند باید به صدیقه مراجعه کنند.
اوایل برای راه انداختن کار خلقالله مجانی کار میکرد اما همین که تعداد مراجعهها زیاد شد، مبلغی هم به عنوان شیرینی چاشنی کارش کرد که همه با رضا و رغبت میدادند. کمکم تبحر اصلی صدیقه در پیدا کردن شوهر برای دخترهای ترشیده زبانزد شد و همان وقتها بود که معلوم نشد کدام شیر پاکخوردهای این «تُرشو» را به تهِ اسم او چسباند که تا آخر عمر به اسمش اضافه شد.
در این میان کمکم راهکارهای جدیدی هم کشف شد مثلاً خانوادهی دختری که میخواستند پسر موردنظرشان به خواستگاری دخترشان بیاید، صدیقه را واسطه میکردند و از او میخواستند - طوری که خودش بلد بود - با پسر مورد نظر صحبت کند و بهترین گزینه را برای ازدواجش دختر آن خانواده معرفی کند. برای صدیقه هم فرقی نداشت، میرفت با لطایفالحیلی موضوع را به گوش پسر میرساند. خودش هم میدانست که در این موارد شیرینی بهتر و سنگینتری از این ازدواج به او میرسید.
ازدواجهایی که صدیقه بانیشان بود گارانتی و خدمات پس از فروش هم داشت، اگر بعد از چند سال کارِ طرفین ازدواج به دعوا میرسید، خودِ صدیقه میداندار میشد و به همان خوبیِ روز خواستگاری ماجرا را رفع و رجوع میکرد و دوباره سر خانه و زندگی میفرستادشان. موارد ناموفق کارنامهی صدیقه هم آنقدر انگشتشمار بود که باعث نمیشد خللی در کار او ایجاد شود و از حجم مراجعهها به او کم نمیشد.
فعالیتهای شدید و موفق صدیقه، بچههایش را به فکر انداخت که در این ماجرا شریک باشند و آنها هم بخشی از کارها را بر عهده بگیرند. منصوره مزون لباس عروس و کرایه سفره عقد زد، شاهین گلفروشی باز کرد، جمیله رفت دوره دید و آرایشگاه زنانه باز کرد، حسن عکاس و فیلمبردار مجالس شد، سیروس یک ارگ یاماها خرید و خوانندهی عروسیها شد، جواد لباسفروشی مردانه زد و رفت توی کار کتشلوار، ابراهیم هم مغازهی ظروف کرایهای باز کرد. در دهه شصت و هفتاد هر کس میخواست عروسی بگیرد، صفر تا صد ماجرا را به خانوادهی صدیقه میسپرد و آنها خیلی آبرومند و مجلسی، مراسم عروسیاش را برگزار میکردند. همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه صدیقه دچار آلزایمر شد.
در همهی این سالها صدیقه رکن اصلی این تجارت فامیلی بود. همهی اطلاعات و مشخصات افراد هم در ذهنش طبقهبندی و پوشهبندی بود. هر بار بچههایش میگفتند بیا بگو تا مشخصات این آدمها را در دفتری بنویسیم و پوشهبندیشان کنیم زیر بار نمیرفت و میگفت: «اسم و آبروی ناموس مردم را که نمیشود روی کاغذ نوشت، اگر دزد آمد و برد و زیراکس گرفت و توی شهر پخش کرد چه میشود؟ آبروی شصت سالهام میرود.» هیچوقت زیر بار نرفت. همیشه همهی اطلاعات در ذهن خودش بود. آلزایمر گرفتن صدیقه شروع بدبیاریهای این تجارت خانوادگی بود. همهی مشکل هم از آلزایمر نبود، سبک ازدواجها داشت عوض میشد. ابراهیم اولین کسی بود که مغازهاش را بست. دیگر کسی ظرف کرایه نمیکرد. کار و بار جمیله هم کمرونق شد، عروسهای جدید مدلهای دمدهی او را نمیپسندیدند. حسن هم مینالید که در عکاسی و فیلمبرداری دست زیاد شده و با فتوشاپ کارهایی میکنند که او سر درنمیآورد و باید کارش را عوض کند. منصوره و شاهین ناراضی نبودند اما درآمدشان کم شده بود. روزهایی که مادرشان هنوز سرپا بود، مشتریهای بهتری سراغشان میآمدند. از آن تجارت موفق فقط جواد و سیروس خودشان را بهروز کردند، جواد کتشلوارهای مدل جدید میآورد و سیروس حسابی اسم درکرده بود و برای اجرایش در عروسیها سر و دست میشکستند.
صدیقه که رفت، بچههایش نشستند و فکر کردند باید دوباره نام مادرشان را زنده کنند و کسب و کار خانوادگیشان را احیا کنند. دنیا و آدمها تغییر کردهاند و رقابت سخت شده است. تنها راهی که میشود در این کار موفق بود، اجرای کنترات مراسم عروسی است. آنها اولین سایت اینترنتی معرفی ازدواج و انجام مراسم عروسی را ثبت کردند و نامش را ترشو دات کام گذاشتند. بچههای صدیقه امیدوارند که این بهروزرسانی کاری، اوضاع همهشان را از این رو به آن رو کند.
https://srmshq.ir/ty0ka8
از آنجا که ما لطیفترین ملت جهان هستیم و همه شاعران و واعظان از ابتدای تاریخ تا کنون بهگونهای مشغول به شغل شریف هتاکی بودهاند در این هفته از تعدادی از شاعران عذرخواهیها و تکذیبهایی به دفتر مجله ارسال شده است که در زیر میآید:
جناب آقای حافظ معروف به لسانالغیب از این بیت خود که گفته است:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
عذرخواهی کرد. نامبرده با اذعان به توهینهایی که کلیه خلایق کرده است بدینوسیله از کلیه ساکنان شیراز و تابعه، مردم ترک اععم از مردمان شریف تبریز، ارومیه، قزوین و استامبول عذرخواهی کرده و از مردم هندوستان بهویژه اهالی کلکته که با تأمین چای کله مورچهای سالها باعث ادخال سرور فی قلوبالمونین شده بودند عذرخواهی کرده است.
همچنین مولانا جلالالدین معروف به مولوی در ایمیلی از این بیت که:
بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمیشود...
از اینکه به گوشه قبای همگان برخورده است، عذرخواهی کرده است و این را به اشکال تایپی مرتبط دانسته و گفته شیوه درست جمله
با همگان به سر شود، با تو بسر همی شود. است
از قضا! سهراب سپهری نیز در نامهای که به پای یک کفتر بسته و فرستاده است از گفتن برخی عبارات ناپسند عذرخواهی کرده و از این جمله که: آب را گل نکنیم اعلام برائت کرده و گفته است منظور او خدای ناکرده این نبوده کسانی هستند که آب را گل میکنند. چهبسا کسانی هستند که دست به هر چیزی مثل آب میزنند گُّـل میشود. ایشان ضمن تقدیر از زحمات کارکنان اداره آب و (معذرت میخواهم فاضلاب) تأیید کرده است که از اساس کسی نمیتواند آب را گُل کند و این قهوهایهایی که در آب برخی مناطق وجود دارد هم (خوش گل) هستند!
باباطاهر عریان همدانی نیز ضمن ابراز ندامت از نحوه پوشش برخی از شاعران گفت: اشعاری به ایشان منسوب گردیده است که بدینوسیله از بابت سرایش آنها و سوءتفاهمهای به وجود آمده عذرخواهی میکنم. وی افزود منظور او از اینکه گفته است:
شنیدهام کلهای با خاک میگفت /که این دنیا نمیارزد به کاهی
قصد توهین به اموات کسی را نداشته است و تنها شنیدههای خود را در قالب شعر آورده است و از اینجا از کلیه مردگان و زندهها و افراد در حال احتضار عذرخواهی میشود.
گفتنی است تا این لحظه معذرتخواهی نامههای فراوانی به دفتر این هفتهنامه ارسال شده است که در زیر نمیآید!
https://srmshq.ir/znkvds
زنگ انشاء
***
همانطور که میدانیم و بر همگان واضح و مبرهن است و در انشاهای قبلیمان هم گفتهایم، باید در آینده یک کارهای بشویم تا به ما نگویند انگل، ول و بیکار...
آقا اجازه؟! ما درباره این موضوع خیلی فکر کردیم. یادمان آمد هروقت خوراکیهای بچهها را به زور میگرفتیم یا مدادهایشان اشتباهی میرفتند توی کیف ما، آقای مدیر میگفت: فردا با مامانت بیا مدرسه و توی مدرسه مامانمان را میبرد توی دفتر و نیم ساعت پشت درهای بسته احتمالاً دربارۀ ما حرف میزدند. شب که مامانمان برای بابایمان ماجرا را تعریف میکرد و میگفت: این بچه باز هم خرابکاری کرده است؛ بابایمان مثل همیشه، اول آخرین پک سیگارش را میکشید، بعد دستش را میکرد توی دماغش، کمی فکر میکرد و میگفت: این بچه آینده دار است. من مطمئن هستم با این استعدادی که دارد توی این مملکت میتواند در آینده رئیس، مسئول و صاحب مقامی بشود. این بود که ما از همان سالهای اول مدرسه تصمیم گرفتیم که در آینده مسئول بشویم و کتشلوار بپوشیم؛ اما وقتی شبها کنار بابا مینشستیم و میدیدیم که توی اخبار تلویزیون از تلاشها و زحمتهای مسئولین میگویند و این بیچارهها همهاش توی بیابانها کلنگ میزنند و توی شهرها روبان پاره میکنند و هی در جلسه هستند و همهاش باید به اینجا و آنجا بروند و تازه آنقدر فقیر و بیپول هستند که یارانه هم میگیرند؛ با خودمان فکر کردیم که مسئول شدن خیلی سخت و خستهکننده است و ما خیلی حوصلۀ این کارها را نداریم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که مسئول نشویم؛ اما چند شب پیش که عمویمان آمده بود خانۀ ما و با پدرمان حرف میزدند. به پدرمان گفت: فلانی هم که دزد از آب درآمد. گندش درآمده که کلی پول خورده و برده است. بابایمان گفت: همون که مسئول سابق فلان جا بود؟ عمویمان گفت: بله میگویند با فرماندار سابق، نماینده سابق، وزیر سابق، رئیسجمهور سابق، استاندار سابق و کلی مسئول سابق دیگر دستشان در یک کاسه بوده و با هم میخوردند و میبردند. حالا هم با همان پولها فرار کرده و رفته است خارج، بهترین خانهها و ماشینها را دارد و مثل خر کیف میکند. بابایمان گفت: اینها همهشان مثل هم هستند. فقط تا وقتی که قدرت دارند کسی چیزی نمیگوید، وقتی که رفتند آنوقت پروندهشان رو میشود. آقا اجازه؟ بابا و عمویمان آن شب کنار منقلشان هی چای و نبات خوردند و هی از این حرفها زدند که ما نفهمیدیم چی میگویند. ولی شغل آیندهمان را پیدا کردیم. ما از بچگی که جی تی آی بازی میکردیم عاشق ماشینهای گرانقیمت شدیم و دوست داریم خیلی پول داشته باشیم و توی رودخانهها و دریاهای خارج کیف کنیم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که در آینده مسئول سابق بشویم. اینطوری کلی پول درمیآوریم و هیچکس هم ما را دستگیر نمیکند. اگر مسئول سابق شدیم برای شما هم یک پراید میخریم که توی این سرما مجبور نباشید با موتور بیایید مدرسه. این بود انشای ما
https://srmshq.ir/5geilj
پدرِ جغرافیا و مادرِ فرهنگ و بچهای به نامِ «وِلــش کن»
***
از همین اولش گفته باشم که این نوشته طنز نیست. فقط ادای ت... طنزا رو در میاره و خیلی هم جدیه. اساسن هنر این نوشته همینه که تونسته اقوام نزدیک یک نوشتهی کاملن جدی رو با طنز یکی کنه و پیونده بده. پیشاپیش گفته باشم که بعدش یخهی من رو نچسبید که کو بار طنزش و بهم تدریس کنید که طنز میبا این طور باشه و میبا اون طور نباشه. من میباهای خودمو دارم. هرکسی میباهای خودشو داره. از بزرگان مثال بزنم مثلن همین باستانی پاریزی خودمون مگه میباهای خودش رو نداشت؟ مگه به خودش قول نداده بود که هرچی و هرکی توی تاریخ رو تا به کرمون و کرمونی نچسبونده، از پا ننشینه؟!
خب یکی از چیزایی رو که هم اون استاد فقید چسبوند و هم دیگرون، ربط دادن شقیقهی ژرمان به گوزنِ کرمان بود. اصلن خود استاد معترف بود که توی طول جنگ جهانی دوم چندتا عموزادهی اندر برای هیتلر توی کرمون پیدا شده بوده. بله جونم. کرمون همیطو الکی که نیست. خود لهجهی ما استان کرمونیها هم شباهت زیادی به زبون آلمانی داره. این لطیفه رو نشنیدین که میگن یه سیرجونی توی تهرون رانندگی میکرده. مثل همیشه بد هم رانندگی میکرده تا جایی که باعث تصادف زنجیرهای میشه. پَ پیاده میشه و میگه: «هیشکی هم هِشطو شد؟»
نود و نه درصد آدمای اون تصادف زنجیرهای فکر میکردن طرف داره آلمانی حرف میزنه که این قدر زبونش روی حروف الف و ش تاکید داره. اون یه درصدی هم که معنی جملهش رو فهمیده بودن و راوی این حکایت شدن، خودشون استان کرمونی بودن.
باری از بحث پرت نشیم. یکی دیگه از چیزایی که باستانی پاریزی متاسفانه متاسفانه به کرمون و کرمونی ربط داد؛ پلورالیسم، لیبرالیسم و دموکراسیِ منحط غربی بود. پذیرایی از تکثر فرهنگی و مدارا با همه جور طایفه و تیر و طبقه رو باستانی پاریزی جوری با چسبِ یک دو سه به ریش کرمون چسبوند که حالا حالاها نه کَندنیه و نه شستنی. فقط سوختنیه. چرا استاد چنین نتیجهای گرفته بود؟ با نقل چندتا حکایت و اشاره به این نکته که توی کرمون فلان تعداد آیین و مذهب و فرقه و مرام و مسلک توی محلههای مختلف و رنگارنگ دارن به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند و هشکی هم هشطورش نشده و نمیشه.
البته که جناب استاد موقع این نتیجهگیریها هم اَ دستی حکایت مشتاقعلیشاه رو یادش رفت و هم فراموشش شد که توی مرام همون عموزادهی مدرنمون جناب هیتلر هم این سوسولبازیها جایی نداشته.
تازهشم جناب استاد حواسشون به فرهنگ غنی تعارف و رودربایستی توی ما مردمون خونگرم استان کرمان نبوده که باعث میشه با وجودی که از کسی یا دسته و گروهی بدمون میاد اما باز به رو طرف مقابل نیاریم که هیچی، توی روش قربون صدقهش هم بریم تاجایی که اون گول ظاهر ما رو بخوره! برای همین هم هست که ما کرمونیها جد اندر جد هیچ کدوم گولِ ظاهر نداشته و نداریم. گول ظاهرمون رو خوردن. روی همون برج و باروهای کرمون قدیم این قدر گول ظاهرمون رو به آقامحمدخان نشون دادیم و فکر کردیم گولِ ظاهرمون رو هم نمیتونه بخوره که اون نگون بخت از فرط خشم به سپاهش دستور داد بعد فتح شهر، گول ظاهر همهمون رو بخورن و در کمال ناباوری ما خوردن.
مهمتر از همه اما اصلی که بیتوجهی به اون باعث شده استاد باستانی پاریزی به اشتباه بیفته و گمون کنه ما کرمونیها اهل تساهل و مدارا هستیم، اینه که ما بیحالیم. حالشو نداریم. اصلن آب و هوای کویری طوری پایههامون رو آویزون و عرقسوز کرده که دیگه ما به طور کلی حالشو نداشته باشیم. اینجایه که به قول علمای جامعهشناسی؛ جغرافیا خودش رو به فرهنگ ما تحمیل کرده. پس فرهنگِ غنیِ «ولش کن» رو دست کم نگیرید. اگه قرارم باشه کسی رو یا گروهی در محلهای رو تکفیر کنیم در حد همون حرفای پامنقلی میمونه؛ یعنی همون جا خاک میشه. معنیمون دیگه این قدر جمع نیست که بخوایم کش بدیم ماجرا رو. از همون قدیم هم اگه بزرگی توی جمعی و جایی سعی میکرد خون ما مردم کرمون رو علیه اون دیگری به جوش بیاره، در عین اینکه حرفشو توی دلمون تصدیق میکردیم، اما توی گوش همدیگه پچپچومون این بود که:
«وِ لِــش کن.»
۳) اما چیزی که باستانی پاریزی یادش رفت به کرمون ربط بده یا دست کم من جایی ندیدم، ربط دادن کاشف الکل و کرمونه. البته خودِ رازی زحمتش رو کشیده و نیازی نیست که من جا پای استاد بذارم و ربطش بدم. باورتون نمیشه؟ میگین شوخیه؟ نه به جان شما. جناب محمد زکریای رازی یه جا توی مناظره با یکی دیگه از همشهریاش به سلسله جبال بارز کرمان و مردمان عزیز این دیار اشاره فرموده که عنایت حق تعالی شامل حالشان نشده یا شده که مِی نزده لولِ لولن.
https://srmshq.ir/19ur7n
دهـان مردم
***
نوشت: «شاهزاده فیلیپ [همان شوهر ملکه بریتانیا] درگذشت.» خُب! تا اینجای کار ایرادی نداشت. دنیا به هیچکس وفا نکرده، این یکی هم مثل بقیه؛ اما مشکل از آنجایی شروع شد که در پست بعدی نوشت: «او به دلیل نیم قرن حمایت وفادارانه از ملکه بریتانیا قابلاحترام بود.» کامنتها را هم بست تا هواداران و بیهواها وارد حریم وفادارانه ملکه و همسر مرحومش نشوند؛ اما...
اما؛ کاربران که توانایی کامنت گذاشتن زیر پستهای خبرگزاری را نداشتند، راه دیگری پیدا کردند. با سرعت برق، خبر را کپی کردند و در صفحه شخصی خودشان قرار دادند.
۱- نفر اول؛ خبر «حمایت وفادارانه» را گذاشته و زیر آن نوشته بود:«حمایت وفادارانه یعنی چی؟» یکی زیر آن کامنت گذاشته بود:«پراید نوکمدادی، اسپرت شده مدل ۸۴. مشتری واقعی بیاد دایرکت.» جوانی که نیشهایش تا بناگوشش باز بود، نوشته بود:«یعنی خدابیامرز فیلیپ، دائم توی دایرکت ملکه بوده و از رفتن به دایرکت دیگران خودداری میکرده؟» فردی که فقط پنجههای پایش توی عکس پروفایلش معلوم است، نوشته بود:«نخند، خانواده سلطنتی عزاداره.» مردی که ته سر کچلش از وسط تصویر بیرون زده, کامنت گذاشته بود:«ایرانیها؛ همه جا بساط پراید فروشیشون به راهه. حتی وسط مراسم ختم جوون مردم.» خانمی؛ جواب داده بود:«بله، شایسته است به مناسبت درگذشت جوان ۹۹ ساله مردم، در یک اقدام هماهنگ پروفایلهایمان را به رنگ سیاه درآوریم.» و بعد مثل اینکه تازه خبر را دیده باشد، دوباره کامنت گذاشته بود:«نیم قرن وفاداری؟ مردم شوهر دارن، ما هم شوهر داریم.» مرد کچل جواب داده بود:«آره، حوصله داشته.»
۲- نفر دوم خبر «حمایت وفادارانه» را گذاشته بود. جوانی با بدن خالکوبی شده، نوشت:«یعنی این یارو تنها وظیفهاش وفاداری به ملکه بوده؟» دیگری جواب داده بود:«وفاداری سیاسی. نه اونی که تو فکر میکنی.» پسر خالکوبی شده پرسیده بود:«سیاسی؟ یعنی چی؟» پیرمرد کراواتی جواب داده بود: «یعنی به ارکان سلطنت و تاج و تخت بریتانیا وفادار بوده!» سبیلوی پیراهن قرمز در جواب پیرمرد نوشته بود:«عجب!» جوانی که روی تپهای نشسته و آسمان را نگاه میکرد، تایپ کرده بود:«ملکه را به من هم داده بودن به اضافه کاخ باکینگهام و یه دست لباس شیک، غلط میکردم به ارکان سلطنت وفادار نمیماندم... و همینطور ارکان خانواده.» دختر مو وزوزی نوشته بود:«دوماد سرخونه!»
۳- نفر سوم خبر «حمایت وفادارانه» را گذاشته بود. دختر مو وزوزی کامنت گذاشته بود:«دوماد سرخونه!» پسر خالکوبی شده زیرش نوشته بود:«اِ، تو اینجا هم هستی؟»
۴- خلاصه اینکه کامنتهای خبرگزاری را میشود بست؛ اما صفحه شخصی مردم را نمیتوان بست؛ و اینکه ضربالمثلها قابلیت بروز شدن دارند... به شدّت.
https://srmshq.ir/2yzu8q
روز جمعه ۱۷ بهمن در اوایل حکومت محمدرضا شاه پهلوی به ایشون سوءقصد میشه که شاه زنده می مونه. وزارت دربار به ادارات فرهنگ و هنر دستور میده که ملکالشعرای هر استان در این باره شعری بگه که طی مراسمی در تهران و در حضور شاه خونده بشه. فرهنگ و هنر کرمان (فرهنگ و ارشاد اسلامی فعلی) این مأموریت رو به زندهیاد محمدعلی بابایی دبیر ادبیات، روزنامهنگار و شاعر کرمانی که انسان بسیار محترم و مبادیآدابی بودن محول میکنه. بنده خدا شعری رو با این مضمون میسازه و در این مراسم میخونه که بسیار باعث خندهی حضار و معروف میشه:
روزِ آدینه هفده بهمنگ / زده شخصی به کّل شاه تفنگ / آن پدرسگ مگر نمیدانست / نروَد میخِ آهنین بر سنگ...
که در این شعر با سیاست و رندی و طنازی هرچه تمامتر کلهی شاه رو هم به سنگ تشبیه میکنه...
https://srmshq.ir/dy3we9
شوخی با حضرت لسان الغیب
حمید نیک نفس
گفت حافظ که به سیمای شما نوری نیست
وقت آنست که اندیشه کند ضرغامی
( زمان ریاست استاد ضرغامی بر صدا وسیما سروده شده)
•••
گفتم نهار داریم امروز قُرمه سبزی
حافظ نمی پسندی، تغییر ده قضا را
•••
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که نمیرسد ز حافظ سرِ سوزنی گدا را
•••
خرقه امروز خریدار ندارد حافظ
به برِ پیرمغان با کروات آمده ایم
•••
حافظم داد ندا، کین چه طریقت باشد
که ز همراهِ تو ما را نرسد پیغامی
•••
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
تو کلاهت که گشاد است ندارد پشمی
•••
روزگاریست که سودای بُتان، دین من است
مُفتی و محتسب و شیخ اگر بگذارند
مهرانو راد
من دلم میخواهد متوسّط باشم
هرچه هستم واسَت ، حدِّ واسط باشم
مثلِ ماهی در تور ، درتکاپو ، درشور
با شما -پِیج به پِیج - داخلِ نت باشم
بی ژِنِ خوبم لیک، مثلِ بیژَن ای کاش
بامنیژه در چَت ، در پرایوت باشم
سرِ من در گوشی ، تویِ لپ تاپ مُدام
روز و شب عینِ شما روی تَبلت باشم
پروفایلم فیگور در افق خیره ز دور
خوش لباس و خوشتیپ مثلِ ماکت باشم
پشتِ عکسم دریا وَ کنار م یک سگ
با کلاه و با شورت ، با ترومپت باشم
من دلم میخواهد توی چشمانِ شما
مرد باشم امّا متفاوت باشم
گر شما نیلوفر، آبِ راکد گردم
گر شما پَهبادید ، مثلِ راکت باشم
هم عدد هم مجهول گُنگ و گویا گردم
متغیّر گاهی ، گاه ثابت باشم
با همه بیپولی شال و کفشم یک رنگ
با فلک نا موزون با شما سِت باشم
در سکوتی پُر درد صورتم سرخ شود
بخورم سیلیِ نقد ، باز ساکت باشم
برق ها برقِ شما ، نورها نورِ شما
من فقط میخواهم سیمِ رابط باشم
انشاء با موزو خیار
دکتر یعقوب زارع
ای داد ای هوار چه گویم برایتان
زیندرد ناگوار، چه گویم برایتان؟
هر میوهی دراز که دیدیم شد گران
از جور روزگار چه گویم برایتان
راضی شدم به خوردن آنجای تلخ او
از قیمت خیار چه گویم برایتان
کوتاهقامت است ولی نرم و خوشخوراک
از موز چابهار چه گویم برایتان
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه”:
هر موز یک دلار؟ چه گویم برایتان؟
گفتم پدر، چه میوهای امروز میخوریم؟
فرمود: زهرمار! چه گویم برایتان...
دیروز پنجشنبه، به شوق خیار و موز
رفتم سر مزار... چه گویم برایتان
یک دیس میوه بود و هزاران خیارخوار
از آنهمه فشار چه گویم برایتان
هرگز نمیرد آن که به ختمش دهند موز
البته با ناهار... چه گویم برایتان؟
نرخ خیار و موز صعودی است همچنان
ما هم هویجوار... چه گویم برایتان؟
سعید زینلی
دواسر عیده و ترتیزکا رِ
گُذُشتم تِج کنن تِ ظرف کاله
همه دُرباخ باشن آ سلامت
دعای من دم تحویل ساله
دم تحویل ساله گندما رِ
تِ کیسه خیس کردم سِن بریزم
به یاد پسته ی آجیل اوسال
تِ تِوه دندلویی می بریزم
لباسا پارِمه جُل کانه کردم
خودش پاک میکنم شیشای خونه
تِ بازارم که پا بِلَم، به آنی
عیالم کیسه هامه می تکونه
خلاصه عیده و میبا یه سفره
که توش قرآن و هفتا سینه، باشه
برای زفت و زوی زندگیمون
چقد خوبه که توش آیینه باشه
میگن تِ سال گِو میبا بِدُوّیم
که شاید اشکمامون سیر باشه
شاید معنی جمله اینه آدم
نمیبا گُوِ نامن شیر باشه
شاید شیرین ترین چی توی عیدا
یه نوت اَ دست باشا بی بی یایه
شاید شیرین ترم اینه که اونی
میا بیا، یه ناغافل بیایه
ترتیزک: نوعی سبزی (شاهی)
تج کردن: جوانه زدن
کاله: سبزه
درباخ: سالم و سرحال
سن: جوانه گندم
تِوه: تابه
دندلو: هسته ی زردآلو و مانند آن
می بریزم: برشته می کنم
جُل کانه: پارچه ی کهنه
بلم: بگذارم
میبا: باید
زفت و زو: تمیز و براق کردن
گِو: گاو
نوت: پول و اسکناس
باشا: پدربزرگ
مهدیه شفیعی
پریدونه پِسین بازارِ کانه
خیال کردی کُتِ مورِ سمانه
دیدم قمبر کنیزم هِوْلِکونِش
منِ اَ دیر داره میده نشونش
خدا تِوبه یِطِو وَر روش رِبایید
که قمبر دیه هِجا رِ نپایید
قِدِ بازارِ دَس ملماس میکرد
کنیزم یَگسره قاس قاس میکرد
خدا ورگشته اَ تَرسِ ضعیفه ش
یه چیزی دستش بید زد زیر لیفَش
نزیکُم خودِشه زودی ورم کرد
سلام نازکویی داد و رَم کرد
قیافه ی قمبرَم مظلوم و خسته
لباشم عینِ تابه ی داغمه بسته
پسینی عسکی مینازه کنیزو
بگه کادو گرفتم اد عزیزو
میگن عاروس همه ی نازش جهازه
دیه ای وَر کجاش قرتانه بازِ؟
سمانه ی خوشکله ابرو کمونی
به عَمم دا زیادی میرسونی
شماها که ایطِو گردن کُلُفتین
بری ای دادزناتون چی گرفتین ؟
گُلی ، گوشباره ای ، یه سرمه دونی
یه تبریک قشنگ میربونی
به دست بوسی نناتونم که میرین
یه کادِو هانمیدی هم بگیرین
حواست باشه کادو دازناتون
نباشه بیتر اَ مادرزناتون
منم بسکی نجیبم سر به زیرم
همیشه روز زن اقا منیرم
دریغ از یه گُل بومادرونی
فقط نالید بریشُم اَ گرونی
همیشه شنگل و فرخنده باشین
به دنیا نیق کنین پر خنده باشین
۱- پَریدونه پسین : پریشب ٢-کانه: کهنه ٣-کتِ مور: سوراخ مورچه ٤-هِولِکون: اویزان ٥- اَ دیر : از فاصله دور ٦ یِطِو : یک طوری ، ٧- رِبایید: حمله برد ٨-نپایید : ندید ٩-قِدِ بازار : طول بازار ١٠- دَسمُلماس : لمس کردن از سر نابینایی١١-یگسره : مدام ١٢-نِزیکُم : نزدیکم ١٣-ورم کرد : باد کرد ١٤-داغمه بسته : سوخته ، تبخال١٥ عسکی مینازه : عکسی میگذارد عکسی میگیرد ١٦-قِرتانه باز: افاده ای ١٧-دا زیاد: سلام زیاد ١٨-دادزن یا دازن ؛ زن ، خانم ١٩-گوشباره: گوشواره ٢٠-میربون: مهربون ٢١-نناتون : ننه ها تان ٢٢- هانمید : قابل توجه ٢٣-بِیتر : بهتر ٢٤-بسکی : بس که ٢٥-بِرِیشُم : برایم ٢٦ -نیق کنین : بخندین