کارشناس نقاشی
https://srmshq.ir/w39jgo
«گرنیکا» شاهکار «پابلو پیکاسو»، هنرمند معاصر اسپانیایی در سال ۱۹۳۷ م. به سبک «کوبیسم»، در قالبی سیاه و سفید با تکنیک رنگروغن روی بوم و در ابعاد ۷ متر و ۷۶ س و ۳ متر و نیم خلق شد که در موزه «رینا سوفیا» در مادرید اسپانیا نگهداری میشود.
پیکاسو، «گرنیکا» را در پاسخ به درخواست دولت جمهوری اسپانیا مبنی بر خلق یک اثر نقاشی برای غرفه این کشور در نمایشگاه جهانی پاریس با موضوع «تجلیل از تکنولوژی» آفرید. همزمان، دولت دموکراتیک اسپانیا با «حزب فاشیست» به رهبری ژنرال «فرانکو» وارد جنگ داخلی شدند. «حزب نازی» آلمان به حمایت از فرانکو و بهمنظور آزمایش سلاحهای تکنولوژیک خود و ایجاد وحشت در نیروهای مقاومت، اقدام به بمباران شهر «گرنیکا» در شمال اسپانیا کرد که از لحاظ نظامی فاقد ارزش استراتژیک بود و طی ۳ ساعت، ۵۰ تن بمب بر روی شهر فرو ریخت و در ادامه، ۲۰ هواپیمای جنگنده به کشتار مردم در حال فرار اقدام کردند. شهر نابود و یک سوم جمعیت قتلعام شدند.
پیکاسو که هنرمندی سیاسی و یک مارکسیت دو آتشه و از جوانی ساکن فرانسه بود، گزارشها و عکسهای این قساوت هولناک را از طریق جراید در پاریس دید و فریاد اعتراضش منجر به خلق بزرگترین «اثر متعهد قرن بیستم» و بیانیۀ سیاسی هنرمند شد و در نمایشگاه جهانی پاریس در میان موج تجلیل از تکنولوژی، قلب میلیونها بازدید کننده را از کشتار ناشی از پیشرفت تکنولوژی به درد آورد. افسانهای تصویری مبتنی بر واقعیت که سرگذشت غمانگیز جهان را باز میگوید؛ جنگ، خشونت کور، انسانهای ضعیف و بیدفاع، کودکان مرده، ویرانی، هلاکت بیرحمانه و حیوان صفتانه، مادران پریشان و مویهکننده...
پیکاسو معتقد بود هنرمند نباید در برابر به خطر افتادن عالیترین ارزشهای انسانیت بیتفاوت باشد، چراکه رسالت نقاشی زینت دیوارها نیست بلکه یک ابزار تهاجمی بر ضد دشمن است.
پیکاسو به دنبال یک مسکن برای آرامش ذهن نبود بلکه میخواست اعماق وجودمان را به لرزه درآورد و میگوید: «به دنبال نمایش وحشت خود از حملات نظامی هستم که اسپانیا را در دریای مصیبت و مرگ غرق میکند.»
«کلود روا» رماننویس میگوید: «شدت خشونت اثر مبهوتم کرد و اضطراب را در زوایای وجودم چنان رسوخ داد که تا آن زمان چنان تجربه مستقیمی از آن نداشتم.»
پس از نمایشگاه، تابلو به مدت ۱۹ سال به منظور اطلاعرسانی از عواقب جنگ به دور دنیا رفت و در انتها در موزه «هنرهای مدرن» نیویورک ماند. پیکاسو ورود «گرنیکا» به اسپانیا را تا زمان رسیدن کشور به یک حکومت دموکراتیک نپذیرفت، تا در ۱۹۸۱ پس از مرگ فرانکو به اسپانیا منتقل شد.
ابعاد بزرگ و نامتعارف اثر، بیننده را تسخیر و ناچار به پذیرش تأثیرات روانی و تهیّج کننده آن میکند. در نگاه اول اغتشاش موجود، ایجاد سردرگمی میکند، اما جزء به جزء، نمادهای پراکنده مانند گزارش خبری، لب به سخن باز میکنند.
سمبلها، بیانی قویتر از رویدادها دارند و این پرده مقتدر با کابوس سیاه و سفید دهشتناک، عصاره چهل سال هنر پیکاسو بود که نماد مبارزه علیه جنگ و کشتار در تاریخ هنر جهان شد و بیانگر تأثیر ویرانگر جنگ بر زنان و مردان شد و ترکیببندی گرنیکا، تصویر روشنی از هرج و مرج سیاسی اروپا بود.
لایههای پنهان گرنیکا تفاسیر بیشماری دارد و نمادها که هر یک معنا و مفهوم سادهای از زندگی هستند با جلوههای مهیّج و بیان قوی، برداشتهای متفاوتی را القاء میکنند.
تمثیلهای گرنیکا، ریشه در نمادهای کهن اسپانیایی و تصاویر ذهنی کودکی هنرمند دارند، چهرههای میدان گاوبازی، اسب و گاو وحشی، تاریکی و رنگ عزا که رنگ مسلط تابلو است.
به گفته پیکاسو: «اگر معانی مشخص به مؤلفههای نقاشی من بدهید، شاید به حقیقت نزدیک شوید، اما به نیت من در جانبخشی به این مؤلفههایی نبردهاید...»
عدم وجود پرسپکتیو و بدون عمق و تخت بودن اثر، اشاره به واقعیت جهان دارد که به سمت تک بعدی شدن و زوال میرود. پسزمینه، پوشیده از اشکال هندسی در هم شکسته با حاشیههایی تیز است.
کنتراست شدید، نوعی نورپردازی با انرژی بصری قوی در جهت حرکت نگاه در تمام سطح کار ایجاد کرده و کاربرد زیاد رنگ سیاه نماد مرگ است. شاید یکی از دلایل سیاه و سفید بودن اثر، اطلاع هنرمند از این حمله، از طریق روزنامهها بوده که بر تصویر ذهنی او اثر گذاشته و حتی در بخشی از نقاشی، بافت زمینه شبیه روزنامه است. تصاویر در روزنامه، شبیه به یک جهنم شبانه بود و پیکاسو نیز یک قتلعام شبانه را به تصور کشید، درحالیکه حمله در روز اتفاق افتاده بود.
در تمام چهرهها سکرات مرگ و حالات جان کندن مشهود است. از سمت راست، سرِ زنی حیرتزده و پریشان و ظاهراً در حال یورش دیده میشود که با فانوسِ دستی روشنی، تلاش دارد روشنایی را به صحنه بیاورد. این زن سردرگم میتواند نماد روح جامعه اسپانیا باشد. فانوس با حالت غمانگیز و تلاشی بیتأثیر در روشنایی میتواند نماد آزادی و نجابت بشریت و نشان از کورسوی امیدی برای زندگی و صلح باشد.
پشت سر زن، شکلی پنج پر و فرم هلالی، شاید نشانِ داس و چکش بر روی پرچم شوروی و کنایه از نقش شوروی استالینی در جنگ داخلی اسپانیا باشد.
زن دیگری در حال سوختن، محصور در میان شعلههای آتش یک ساختمان است. با چشمانی به شکل اشک و دستانی رو به آسمان و انگشتانی با ژست درد، از وحشت فریاد میکشد.
پایینتر، زنی با کشیدن پایش بر زمین در حال فرار است و زانوی زن درست در جایی که رأس فرم مثلثی با ماهیت شیشهای به زمین دوخته شده روی زمین قرار گرفته است.
در بالا، چشمی با یک لامپ الکتریکی به جای مردمک آن دیده میشود که همه سرها به سوی آن فریاد میزنند. چشم معانی بسیاری، از نگاه و آگاهی خداوند بر همه چیز تا سلطه فرانکو بر شهر دارد. همچنین نماد علم و معرفت است اما یک چشم به تنهایی نماد شر است که بانیان جنگ با تسلط بر علم، آتشافروزی میکنند. لامپ نماد دسیسه و نماد تکنولوژی است که به جای کمک به انسان، علیه بشریت شده است. شعاعهای نور لامپ، مثلثهای متساویالساقینی هستند که نماد آتش است که در عین روشنایی بخشیدن، شعلههای نابودگر را به سمت زمین روانه میکند. لامپ و چراغدستی نماد رزم حماسی نیکی و بدی هستند.
در وسط، اسبی نعرهزنان، با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهانی اغراقآمیز باز، زبان خنجر مانندش از حلقش بیرون زده، با شکم پاره و نیزهای شکسته در بدنش. اسب نماد نجابت و شرافت و مقاومت و تلاش بیثمر مردم بیدفاع در جنگی نابرابر است و سمبل شجاعت که همچنان سر خود را بالا نگه داشته است.
در زیر پای اسب، جسد مردی با بدن مثله شده دیده میشود با دست قطع شده که شمشیری شکسته و شاخه گلی در دست دارد. شمشیر شکسته نماد ناکامی مردم ضعیف در مقابل تکنولوژی پیشرفته و تلاشی تا پای جان است و شاخه گل رنگ باخته، نماد امید است. همچنین گل دلالت بر بهشت دارد و گل سرخ در غرب سمبل خون شهیدان است. فریاد توأمان دو حس پوچی و امید.
پرنده که همیشه نماد صلح بوده، در فضایی کاملاً تاریک با زخمی نورانی بر بدن، شکستهبال و در حال احتضار است و برخلاف مفهوم آشنای خود، پیام پایان صلح و استیلای جنگ میدهد. همچنین سمبل روح مردم بیگناه است با بالهای گشوده برای رهایی از تاریکی.
در سمت چپ، گاو با حالتی خنثی، تنها چهره آرام این کارزار آشفته، همچون فاتحی مغرور ایستاده است. گاو نماد سیاهی و وحشیگری و نماد ژنرال فرانکو است که نسبت به قتلعام مردم شهرش بیتفاوت است. همچنین گاو نماد غیررسمی کشور اسپانیست که بعد از چنین قتلعامی استوار بر جای خود ایستاده است.
در آخرین پلان شاهد یکی از دردناکترین صحنههای تاریخ نقاشی هستیم. زنی برهنه با چشمانی به شکل اشک، در حال ضجه و زاری که بدن بیجان فرزندش را روی دستان خود دارد. تصویری آشنا، «پیه تا»، پیکر عیسی پس از به صلیب کشیده شدن در آغوش مریم که بارها نقاشی شده و این بار پیکاسو، بُعد امروزی مصیبت و مرگ را نمایش میدهد. کودک همیشه نمادی از بیدفاعی و معصومیت است.
در گرنیکا انسان و حیوان هر دو یک طالع دارند، طالع یک قربانی!
«جاناتان جونز» منتقد انگلیسی، گرنیکا را یک کوبیسم آخرالزمانی نامید که حقیقت را بیپرده و عیان نشان میدهد و تا همیشه تاریخ ظلم و دورویی دیکتاتورها را بازگو میکند.
این فاجعه یک بازنمایی در قالب کوبیسم است. پرسپکتیو خاص سبک کوبیسم و دیده شدن یک عنصر در یک لحظه از چند زاویۀ دید، حالت متشنج صحنه را تشدید میکند: همه چیز در هم آمیخته و ادغام و محو شده؛ اشکال، مرزها، پیکرهای دِفُرمه، فرمهای ساده چون یک اعلان تبلیغاتی، تصادم رنگها، به چالش کشیدن زیبایی، شیوه تهاجمی، دخل و تصرف در اشکال، اسکلتهای ناموزون، کاربرد فراوان فرم مثلث. مثلث نماد تفکر با شخصیتی تهاجمی، برای القای خشونت، اضطراب و ترس به کار میرود.
پیکاسو اشکال را ویران و ترکیبی جدید با زندگی تازه ساخته با بیشترین حد قدرت بیان مصائب بشریت.
https://srmshq.ir/vjhq0f
«جان» به معنای زندگی و «دار» وسیلهای برای مرگ است؛ نام این فیلم «جاندار» همان اول کار مشخص میکند که قرار است درباره مرگ و زندگی ببینیم. در این مورد مشخص قرار است پدیده قتل و قصاص مورد پردازش قرار گیرد. سوژهای که اگرچه در بدو امر تکراری مینماید اما با پرداختی متفاوت و متمایز، تماشاگر را میخکوب میکند.
«جاندار» اولین تجربه بلند دو کارگردان جوان کرمانی است. تجربهای که ازقضا در نوع خودش بسیار موفق هم هست. حسین امیری دوماری، پدرام پورامیری البته در این فیلم هم چون کار قبلیشان «نسبت خونی» از بازیگران بزرگ و سرشناس بهره گرفتهاند. با این حال اینقدر سبک بازیگری این چهرههای شاخص متفاوت و در خدمت فیلمنامه است که نمیتوان بازی درخشان حامد بهداد و جواد عزتی را صرفاً به تواناییهای بازیگری خود آنها نسبت داد و این دو چهره جوان بهخوبی از این بازیگران، بازی گرفتهاند. این نشان میدهد که فیلمنامه خوانی با تکتک بازیگران کار اثربخش بوده است.
بهرغم جوان بودن دو کارگردان این اثر، بازیها کاملاً کنترل شده و در خدمت فیلم است. البته این مسیر حتماً دشواریهایی هم داشته و کار کردن با چهرههای شاخصی که برای خودشان بعضاً صاحب سبک هستند فشار مضاعفی را بر کارگردانان کار وارد کرده است. بیدلیل نبوده که نهایتاً یکی از کارگردانان کار به خاطر فشار حاصل از کار، پایش به بیمارستان کشیده شده است.
فاطمه معتمدآریا که نقش مادری ایستاده در میان دوراهی را بازی میکند بسیار قابلقبول است و خوش میدرخشد. علی شادمان هم بهخوبی از عهدهی نقشش برآمده است؛ اما این وسط بازی محمدعلی محمدی نمره قبولی نمیگیرد.
متن جاندار که یکی دیگر از ویژگیهای شاخص این کار است نیز توسط دو کارگردان جوان سینمای ایران به همراه محمد داوودی نوشته شده است. متنی یکدست، ساختارمند و باورپذیر! جوری که آدم احساس میکند این اتفاق نه در حاشیۀ جنوبی شهر تهران که شاید بغل گوش خودمان در یکی از شهرهای استان کرمان روی داده باشد.
هر چه نویسندگان کار در تزریق تنش و رو کردن لایهای جدید از داستان، جسور و بیپروا عمل میکنند اما پایان فیلم دیگر از آن جسارت خبری نیست. پایان باز فیلم انتظارات مخاطب را برآورده نمیکند جوری که آدم از بغلدستیاش میپرسد یعنی که چه؟ تمام شد؟ البته مخاطب حدسهایی میزند اما توقع ندارد که نویسنده به یکباره تمام جسارتش را ببلعد و پایان فیلم را به مخاطب واگذارد.
چهرههای جوان سینمای ایران نشان دادهاند کار گروهی را بهخوبی بلدند جدای از آنکه این دو چهره همیشه با هم کار میکنند در نویسندگی دو فیلمنامه هم که بهصورت جمعی نوشته شده است؛ نقش داشتهاند.
فیلمنامه «ما همه با هم هستیم» توسط محمد داوودی، حسین امیری دوماری و پدرام پورامیری و به سرپرستی کمال تبریزی و فیلمنامه «شنای پروانه» که توسط محمد کارت، حسین دوماری و پدرام پورامیری نوشته شده است و این روزها اکران عمومیاش را هرچند به صورت ناقص پشت سر گذاشته است.
به هر حال در این روزهای قرنطینه، انتخاب «جان دار» برای تماشا از شبکه فیلم خانگی، انتخاب بسیار مناسبی است. با این امید که درخشش چهرههای جوان کرمانی را در سینمای ایران شاهد باشیم.
https://srmshq.ir/c43rhn
دو روز مانده به عید و یهعالمه کار نکرده. این ماشین لعنتی هم وقت گیر آورده بود برای ناز کردن و روشن نشدن، باید این لعنتی را بفروشم و یه نوشو بخرم، تاریخ مصرفش تموم شده... این تاکسی لعنتی چرا نمیاد... دیر شد...
درگیر زمزمههای ذهنی یا بهتر بگویم غر زدن با خودم بودم که، متوجه این دو تا کودک افغان شدم. کفشهایش را زیر بغل زده بود و پابرهنه راه میرفت!
گفتم پسر جان چرا کفشاتو نمیپوشی پاهات آسیب میبینه که؟!
بدون لحظهای تردید از نادرست بودن آنچه انجام داده گفت: اگر بپوشمشون، اونا خراب میشن، پاهام خوب میشه اما کفشام نه.
نگاهم از روی کفشها به کتاب زبان توی دستانش آمد، پرسیدم زبان خارجه را بلدی؟
باز هم بدون وقفه گفت: آی ام وسیم.
_وسیم؟ معنی اسمتو می دونی؟
با سر تأیید کرد و با همان اخمو جدیت گفت: خوشمنظر
اوه منظر، چه گندهگنده حرف میزنی. خندۀ کوتاهم هم نتوانست اخمش را باز کند.
سرم را به پسر کناری چرخاندم و به نظرم خوشاخلاقتر میآمد. گفتم اسم تو چیه؟
منومنکنان گفت: قسیم
پاستل گچی در دستش باعث شد بپرسم، بلدی نقاشی کنی؟
با سر تأیید کرد.
گفتم الآن یکی برام میکشی؟
باز هم منومنکنان و زیر لب گفت: کاغذ ندارم خاله.
تاکسی برایم بوق زد.
در دلم گفتم لعنتی، چه وقت آمدن بود!
گفتم: میشه ازتون عکس بگیرم؟
باید این صحنه را ثبت میکردم تا امروز قصهاش را برای شما بگویم.