https://srmshq.ir/ua3csm
همه چیز این همسایه با شخصیت کامی گره خورده بود؛ یعنی که حداقل توی محله ما و بعد از به دنیا آمدن کامی همه چیز این خانه و خانواده با کامی شناخته میشد. بابای کامی، مامان کامی، سگ کامی، خاله اقدس کامی، پژو پارس بابای کامی، بوی عطر رزماری باغچه خانه کامی و همینطور بیا تا موتورسیکلت اکبر آقا شوهر کوکب خانم پرستار پارهوقت کامی و فروزنده خانم سلمانی مامان کامی!! تقریباً کسی و چیزی نبود که بهنوعی با این همسایه ارتباط داشته باشد و اثری از نام کامی را با خود نداشته باشد.
ظاهراً کامی هم تحفهای نبود که بتواند این همه هویت به این همه چیز و آدم بدهد! یک بچه لوس زردنبوی مردنی کلاس دومی دبستان غیرانتفاعی نخبهسازان که تازه کلاس اول را هم دو ساله خوانده بود تا پایهاش از بیخ قوی شود! بچهای که با تمام این تفاصیل حرکات و قیافهاش به بچههای مهدکودک فرشتههای آبی بیشتر شبیه بود تا بچههای دبستانی! قد و قامتش به سختی به اندازه پاکت پفکنمکی توی بغلش میرسید و وقتی هم که کیف کولهپشتی را میبست درست مثل لاکپشتی میشد که روی دو تا پا راه میرود و اصلاً هم در اندیشه مسابقه تازهای با هیچ خرگوشی نیست.
اینها را بچههای محله میگفتند. آنهایی که حسرت به دلشان مانده بود که یکی از همسایهها با نام خودشان صدایشان کند!
خداییاش ولی کامی یک بچه معمولی نبود. پای کامی خیلی خرج شده بود. حساب خرج و مخارج کامی را فروزنده خانم بهتر از همه داشت.
کامی همینجوری کامی نشده بود. مامان کامی بعد از یک دوره ده ساله نازایی با آن همه دوا و دکتر و جادو و جمبل، بالاخره نزائید تا کار به یزد و آزمایش و بر و بیا کشید. ۶ ماه آزگار بابا و مامان کامی در گیر و دار دوا و درمان و غربت یزد و هزینههای آزمایش و کشت و داشت و بگومگوهای مادربزرگهای دو طرفه کامی بودند.
مادر مامان کامی همهجا گفته بود عیب از دخترم نیست. هر اشکالی هست از طرف آقاست! مادر بابای کامی هم اعتقاد داشت که عیب از زمین است! توی شورهزار هر تخمی که بریزی میسوزه! چیزی سبز نمیشه!
آخرش هم معلوم نشد که عقیده آقایان پزشکان معالج چه بود؟ هر چه که بود آخرش جواب داد و ۶ ماه بعد مامان کامی با یک جنین نیمبند و تحت محافظت شدید از سفر یزد برگشت. هنوز پای مامان کامی به خانه نرسیده بود که شوهرخاله کامی با خاله اقدس از راه رسیدند و یک پارچه خوشامدگویی سه متری روی دیوار خانه کامی نصب کردند: «عروج عارفانه و بازگشت افتخارآمیز خواهرخانم عزیز و باجناق بزرگوار را از سفر پربرکت دارالعباده یزد و سرزمین مجیبالدعوات، تبریک و خیرمقدم عرض مینماییم.» حاج میرزا احمد قناد: در حاشیه پارچه هم نوشته شده بود: «ضمناً باقلوا و قطاب تازه هم رسید!»
این پارچه تنها ده دقیقه روی دیوار ماند. تا همسایهها بفهمند چی شد و چی بود، بابای کامی به خانه نرسیده پارچه را پایین کشید. حق هم داشت. اولاً موضوع سفر یزد یک موضوع خصوصی و ناموسی بود و بعد هم قرار نبود که حاجآقا باجناق از این فرصت ناموسی برای فروش باقلوا و قطاب خود استفاده کند. بهخصوص که تمام این ۶ ماه هم خبری از خانواده حاجآقا توی یزد نشد و مامان و بابای کامی توی هتل بودند!
اگرچه همین ده دقیقه کافی بود که سیل پارچههای نوشته شده دیگری هم به خانه کامی سرازیر شود. سه روز کار بابای کامی ممانعت از نصب پارچه، پایین کشیدن آنها و تقدیر و تشکر و تبریک و تهنیت حضوری و احساسات تلفنی فامیل و دوست و آشنا و همکار بود.
مامان کامی سه ماه، در میان بیم و امید همه فقط خوابید. پایش را هم از تخت پایین نگذاشت. خدا خیری به کوکب خانم بدهد. بابای کامی هم الحق و الانصاف همکاری کرد و این سه ماه آخری را بیشتر در مأموریتهای طولانی و دور اداری گذراند. تا روزی که بالاخره کامی تحت پیچیدهترین مراقبتهای خانوادگی و طولانیترین دردهای زایمان پا به دنیا گذاشت. کامی اینجوری کامی شد!
وقتیکه فروزنده خانم سرانگشتی هزینههای شکلگیری و وضع حمل کامی را حساب میکرد صحبت از ۸۰ میلیون تومان میشد تازه به پول آنوقت هزینههای دیگری هم بود که البته جایی درز نکرده بود و به دفتر حساب فروزنده خانم هم وارد نشد. کامی نیامده ۸۰ میلیون تومان خرج برداشته بود. البته حق داشت که با آمدنش همه چیز تحتالشعاع حضور او قرار گیرد و همینجوری شد که تاریخ تولد کامی نقطه عطفی در تاریخ محله شد. پوشاک کامی عوض میشد کل محله خبردار میشد، اسهال میشد تمام محله تحتالشعاع رقت مزاج کامی قرار میگرفت. کامی تقویم محله شده بود درست توی بلبشوی ۱۱ سپتامبر یک کلمه نامفهوم از زبان کامی درآمده بود. تمام تحلیلهای محلی معطوف به درک و تفسیر همین یک کلمه شده بود. بنلادن فراموش شده بود. از زبان کامی شبیه (مَ) درآمده بود. مامان کامی گفته بود «فدای بچه م بشم امروز گفت مامان» بابای کامی اعتقاد داشت که کامی گفته «عمه» کوکب خانم نظر دیگری داشت. میگفت: کامی میگه «ممه». مادر بابای کامی این نظریه را مستدلا رد میکرد: «چه شیرخشکی، ممه نمیشناسه؟!...» و تا کامی به کلاس دوم برسد تقریباً همه وقایع محله حول و حوش کامی دور میزد کامی رسماً مبدأ و مأخذ وقایع محله بود
خدابیامرز آقای نجفی درست همان شبی که کامی را به اورژانس برده بودند مُرد!... عروسی لیلا دختر کبرا خانوم مصادف با شبی بود که کامی واکسن «ب، ث، ژ» زده بود و تب داشت. توی محله یک؟؟؟ استامینوفن را با نام کامی میشناختند. بلکه الگزیر استامینوفن کودکان خورده بود. کمکم مارک یک پوشک هم به اسم کامی ثبت شد! این مارک البته اختصاصی سوپر محله بود: «از این پوشک کامی ببرین! مامان کامی هم چند سال از همینها استفاده میکرد، خیلی راضی بود!»
همین یک ماه قبل بود که آخرین پرده وقایع زندگی کامی ورق خورد. عصر دوشنبه تقریباً همه محله خبردار شده بودند بابای کامی مهمان مهمی از تهران دارد. کوکب خانم گفته بود که از رؤسای بابای کامی است. قرار بود صبح دوشنبه با پرواز اول صبح وارد شود. مهمان بابای کامی عادت نداشت که در مأموریتهای اداری مزاحم کسی شود. بابای کامی اصرار کرده بود که اینجا فرق میکند. توی مهمانسرا راحت نیستید. تازه من خودم میآیم دنبالتان و ...
یکشنبه به تجهیز و تأمین و تدارک مهمان بابای کامی گذشت. سر شب هم پژو پارس سفید بابای کامی از کارواش آمد. چه برقی میزد؟ صبح دوشنبه ساعت ۶ و نیم بابای کامی سوار پژو پارس سفید میشود که به فرودگاه برود. درست در همان لحظهای که سیروسخان پسر کبرا خانم با پراید دوگانه سوزش سر کار میرفت. فیروز خان هر روز ۵ تا از بچههای محله را هم به مدرسه میرساند. بعد خودش سر کار میرفت. بچهها ظهر هم با سیروسخان میآمدند. سیروس کارپرداز یک اداره بود. بیشتر اوقات توی شهر میچرخید. با آژانس سر کوچه هم همکاری میکرد. سیروسخان تا از پیچ کوچه رد شود، چشمش به سقف پژو پارس سفید بابای کامی میافتد یک چیز غیرعادی پت و پهن روی سقف ماشین ولو شده بود. سیروسخان اول فکر میکند که چادر ماشین است بعد که نزدیکتر میشود معلوم میگردد که چیز دیگری است. سیروسخان دنبال پژو پارس سفید بابای کامی میرود. توی شلوغی صبح بالاخره سر چهارراه فرهنگیان به بابای کامی میرسد. بابای کامی با عصبانیت از بوق ممتد و چراغهای پیدرپی سیروسخان میایستد و متوجه قضیه میشود. پس اینهمه ماشین سر صبحی توی خیابان بیخود به او خیره نشده بودند. با بوقها و چراغها و خندههای مرموزانهشان! بابای کامی مانده بود که تشک کامی را چه کند؟ نه روی صندلی، نه توی صندوقعقب جای تشک بود. مهمان تهرانی بابای کامی حتماً کلی وسیله داشت. نبود که فقط یک زیرشلواری بردارد و دستخالی بیاید. حداقل کلی کاغذ و بخشنامه همراه داشت.
سیروسخان داوطلبانه تشک را توی صندوقعقب پراید میگذارد. بوی تندی توی ماشین میپیچد. بچهها که مدرسهشان دیر شده بود عصبی بودند. بوی آزاردهنده تشک، بچهها را کفری کرده بود.
تا بچهها به مدرسه برسند و سیروسخان به اداره و تا کارت بزند و اسنادش را تحویل دهد ساعت ۱۱ میشود. حالا تشک کامی روی حیاط خانه کبری خانم پهن شده است. کبری خانم یادش میآید که چرا چند سالی است که مامان کامی سراغ یک عطار خوب را از او میگیرد.
فرخنده خانم هم حالا یادش میآید که این بوی آزاردهنده شبهای تابستانی از کجا بوده است.
مامان کامی معمولاً تشکهای خیس کامی را نیمهشبها روی ماشین بابای کامی پهن میکرد تا خشک شود. صبح زود هم کوکب خانم تشک را میآورد سر جایش میانداخت.... و آن روز کوکب خانم نیامده، بابای کامی هولهولکی راه میافتدو ...
عصر دوشنبه نقطه عطفی دیگر در تاریخ محله بود. اسم کامی به یکباره از روی همه چیز افتاد. صبح سهشنبه دیگر هیچچیز با کامی تعریف نمیشد. همه چیز بیرحمانه تغییر کرده بود. از بس که بچهها دل پری از کامی داشتند. کامی، شاشو شده بود و ... بیچاره اکبر آقا شوهر کوکب خانم پرستار شاشو! و بدتر از او فروزنده خانم سلمانی مامان شاشو که حالا شهرت سی سالۀ کارش هم به خطر افتاده بود.
https://srmshq.ir/7ixzml
دُشتیم زندگی خودمونه میکِردیم و سِرمون تو بال خودمون بود تا ایکه یه روزی از سر کار به خونه رفتم و مادرم وَشم سِرِهُج گِرُف که:
- حاشا و کلا میبا دومات بِشی چون مَ حساب کِردم شیش ماه دِگِه بیشتر وَخ نِداری بعدش بیست و هَش سالِت میشه و اگر دومات نشِده باشی از کشور بِدِرت میکُنَن و مَ میبا چه گورِمه بِکِنم. خندوئی کِردم و گفتم:
- قربون مادرم بشَم ای حرفا چیزه میزنی؟ حکماً دِواسَر خود زنکا همسایه نشِستِن وَر دور هم سبزی پاک بکُنِن ای خبرا رِ بشِتون دادَن. ای حرفا رِ باور مَکُنِن، مگر هَمچی چیزی شِدِنی هسته. اگر بخوایَن یه همچی قانونی تصویب بُکُنَن میبا اولندش شرایط کارِ جِوونا دوماتی و خرید مسکن آسون باشه بعدش وَر سن و سال سخگیری بشه همطو شهر هِرت که نیسته بی هِچی و همه چی یه قانونی بئلَن اینا همه شایعه هسته و دشمنا دارَن همچی دومَن میزنَن. از اینا گذشته مَ به بدبختی و پارتی بازی یه همچی کاری پیدا کردم که خود فوق لینسانسم میبا صبح تا پَسین تو شرکت بِجرم و از جارو کردن و چایی دادَن گِرُفته تا حسابداری و لوله کشی بکنم آخر کار چارقرون بِئلَن کُتِ مُشتم که اونم کرا ماشینم نمیشه. تازه اگر به طِلبون هرکی بریم و ببینَن از بیکاری و بیپولی دستامون تو کُتا دماغمونه از در خونه که سَهله از شهر بِدرِمون میکنَن یه پدرو پولداری مَم نِداریم که دستی وَر بالِمون بگیره.
تو همی حال و هوا بود که یهو دیدم تخت پشتم مثل چراغ داره میسوزه. اولش فکرکردم چون بیاحترامی کردم یه شهابسنگی از آسمون نازل شده ولی بعدش که تکو ذغال از پشت کمرم وَر بیخ کِشَم رفت و از پاچه شلوارم به دَر افتاد فهمیدم که پدرم خودش دست بِکار شِده و نِگُذُشته کار به جاها باریک و بلای آسمونی بِرِسه. هموجو بود که به مضرات شلوارا وَرچِقیده و فاقکوتا پی بردَم. مادرم هَمطو که وَشَم میخندید گُف:
- نَنو تو چِقدر عقب موندهای اولندش که الانه زِنِکا دگه مثل قدیم کِمِر کوچا سبزی پاک نمیکُنَن همه چی همه جا آماده هسته دومندش خِبرا همه از تو ای اِستا گرام دَس به دَس میشِه سومندش شایعه مم که باشه هرطو شده میبا دوماتِت کنیم. تازه الان شووَر نیسته هر جا بریم از خداشونه بعد از اونم دروغ که استخون نداره تو گلو گیر بکنه بگو همه چی دارم ...
وسط حرف مادرم جِکیدم و همطوری که خودِ دستم جا سوختگی رِ می خاروندم گفتم:
- قربون مادرم بشم از همی اول زندگی دروغ چرا؟ الانه تو خونه ما تنها کسی که راستِکی شرایط ازدواج داره بابایه که هم خونه داره هم ماشین ...
به صدا خنده پدرم رومه وَر گردوندم دیدم هَمطو که سری قلیون تو دستشه و ور طرفم نشونه گِرُفته داره میخَنده که البته چون از حرفم خوشش اومده بود سری قلیونه شِلوکی گُذُش سِرِجاش.
برعکسش مادرم که مثل همو تِکّو ذغال قرمز شده بود با عصبانیت گف:
- یه بار دِگه ازی حرفا بِزِنی همچی وَر هَم تو دَهنت مِئلم که روت وَر بگرده. مَ حرفامه زدم و قرار مِداروامه گُذُشتم هَمی شِبی میبا بریم به طلبون ...
شب تو مجلس که رفتیم مادرم یه پارهای اَشم تعریف کرد.
- ای پسرم که میبینِن ازو بچووا وِلو نیسته از همو اول سرش بوده و درسِش؛ بعدشم که رَف به سربازی به زور میباس بِشِش مِرخصی بدَن که بیایه سِری بِشِمون بِزنه اَبّسکی عشق به خدمت دُش. بعد از اونم که رفته سرکار صبح میره شب میایه نه اهل دوست و رفیقه نه دوتی هسته ...
پِدرم که کلاً کُت فیلمی هَسته و شهرام و بهرام نِداره یهو عین آگهی بازرگانی جِکید وسط حرف مادرم:
- فقط یه پوروئی زبونِش دراز هَسته ...
پِدر دختو همطو که وَر مَ نگاه میکِرد و میخندید گف
-هَمطو از را رفتنشون معلوم میشه ...
مَ که از رو رفته بودم و دُشتم دِق فرو میدادم به زور جلو اشکامه گِرُفتم و از رو توقّا یه نگایی وَر همه کِردم و چون دیدم دُختو خودش لوپِتویی هسته حیفم اومد یه چیزی بگم که جلسه وَر هم بخوره.
مادِرم دِواسر رشته کِلامه به دَس گِرُفت و گُف:
- ای پدِرِ بَچّامون لِکِ نِمکی هسته، هَمِش میخوایه مزاح بُکُنه یه چیزی بِگِه همه بِخندَن ... خلاصه بِگم وَشتون بچهمون آفتاب مهتاب ندیده هسته فقط یه پوروئی ورو آب افتاده بود و از ای شلوارا ورچقیده میکرد وَرپاش که اونم پدرش تربیتش کرد و همچی درسی بشش داده که مَ میدونم تا عمر داره از یادش نِمیره.
پِدر دختو که دلش وَشم سوخته بود و میخواس از دلم بِدَر بیاره رو کِرد وَر طِرِفم و گُف:
- مادرتون که خیلی از شما تعریف کِردَن حالو خودتون بِگِن چی دارِن و کی هستِن؟
یه نگایی وَر دختو کِردم حیفم اومد یه چیزی بگم که از دستش بدم البته شُغذمّه مَ باشِن اگر فکر کُنِن مَ هیز هستم فقط به چشم زن و شووِری نِگا کِردَم. بعدش به یاد حرف مادرم افتادم و قُلُمپی که پدرو بِشَم گفته بود وَر همی خاطر گفتم:
- نظر خدا همه چیزَم رو به رایه. مدیر یه شرکت بازرگانی هستم و یه کُتو خونه بیس قِصِبی تو هزار و یه شب دارم، یه پرادوئی ذرمَم دارم که مدلش ۲۰۱۹ هسته. اونم واردات خودرو قطع شد وِگرنه عوضش میکِردم، یه باغوئی مَم تو کوهپیایه دارم یه تکو زمینی مَم تو هَفباغ، خدار شکر دستم به دَهنم میرسِه ...
یهو دیدم پِدر دُختو که چشماش برق میزد جابهجا شد خود یه لحن مؤدبانهای گُف:- ببخشِن اگر مَ خودتون شوخی کِردم فقط میخواستم ای جو احساس غریبی نکُنِن وِگرنه مَ شما -رِ که دیدم نفهمیدم چِطو شد که مهرتون به دلم افتاد انگار مَ بیس ساله که مِشناسِمتون.
زنِش که از خوشالی راه رفتنش با حرکات موزون بدون سرودهای غیرمجاز بود کنارش نشست و گُف:
- اصغر آقا، به یادت نمیایه؟ ای هَمو جِوونی هسته که چند سال پیش تو خواب دیدم جلو شاهزاده محمد واستاده بود و یه روسری سبزی به دستش بود ...اَیادت رفته خودت تو خواب بِشَم گفتی خدا فرستادِتش که دخترمونه سبزبخت بکنه.
اصغر آقا که هنو سیرسِیل مَ نِشده بود گُف:
- ها ها ...به یادمه؛ بیخود نبود به چشمم آشنا اومد. خب وختی قسمت باشه ما چهکارهایم که حرفی بزنیم. تو همی گیر و دار یهو دختو خودش اومد گف بابا اگر اجازه بِدِن مَ چنددَقوئی خود آقا حرف بزنَم ببینم به تفاهم میرسیم یا نه.
- تفاهم چیزه دخترم هَمچی شووِری دگه وَشِت دیدَن؛ تو خواب ... ولی بازم حرفی نیسته.
تو اتاق که رفتیم مَ هنو به چشم زِنِ شووِری دُشتم نگاه میکِردم که دختو خودش سِرِ حرفه واکِرد:
- فقط میخوام ببینم شما چِقِدَر مِنه دوس میدارِن؟
- خیییلی
- اگر یه روزی بفهمِن مَ دماغم عملی هَسته چی؟
- یه دماغ وَرجایی بر نِمیخوره
- اگر بفهمِن کُفتامَم پروتز هسته چی؟
- ای بابا او مال قدیما بود که میخواستن کُفتا همدِگِه رِ مالون بِکِنَن
- اگر بِشتون بِگَم لِبامم تزریقی هسته چی؟
- ای بابا مگر م اومِدم تِغارو بِخِرم که وَرلِبش نِگا بکنم.
- اگر بِشِتون بِگَم تو کفشام و سِر شونهها و شِغِزمَم پروتز هسته چی؟
یهو به یاد پیکانو پِدِرَم افتادم که هر تکه ایش مال یه ماشینی هسته و دقّهای یه بار یه تکهای اَشِش میافته و میبا خود یه تِکو جِلی یا طنافوئی ببندِنِش. یه نگایی وَشِش کردم و دِگه نتونستم دروغ بگم رو کِردم ور طرفش و گفتم:
- حالو شِما بگن چقدر مِنِه دوس میدارِن
- خییییلی شِما شاهزاده رو یاها مَ هَستِن
- اگر بگم اصلاً ماشین ندارم چی؟
- حُکما فروختِن که مدل امساله بستونِن؟!
- اگر بفمِن م اصلاً خونه ندارم چی؟
همطو که اشک گشته بود وَر تو چِشماش گُف:
- خب بعد از عارسون میخِرن، مگر نه؟
- نه ... اگر باغ کوهپایه و زمین هفباغَم نِدُشته باشم و بگم آبدارچی شرکت هستم چی؟
- یعنی همه اینا دروغ بود؟
- همهاش که نه؛ دستم که گفتم به دهنم میرسه راسته حتی به کتا دماغِمَم میرسه.
یهو دیدم دختو بیجَمبه یه جیقی کِشید و از حال رَف. پدر و مادرش دویدن وِتو اتاق و اصغرآقا وَختی دید دخترش غَش کرده یه نگایی وَشَم کِرد و کُت گوشَم گُف:
- دخترم از همو بچّگی احساساتی بود و هروَخ کارتون سیندرلا و زیبای خفته رِ میدید چِشمش که وَر شاهزاده میافتاد از ذوقش غَش میکِرد. شِما بیرون باشِن ما الانه خودمون به حالش میاریم...یه نیم ساتوئی که گُذَش یهو دیدیم اصغرآقا همپا زِنش از اتاق بِدَر اومدن و مادر عاروس رف وَر طرف مادرم وگف:
- مِهمون مایِن قِدِمتون وَرو چِشمامون وِلی راستشه بخوایِن ما استخاره کردیم بد اومده خوب نیسته پُش به استخاره بکنیم.
مادرم که خودش تو پیجوندن اوستا بود گف:
- ای نَنو خاک وَر سِرم استخاره خود فال حافظ فرق میکنه
- راستشه بخواین فرقی نمیکنه. خود ای پسرو رِشقالی که شما دارِن اگر خود کتاب سهراب خدا بیامرزم فال بگیریم میگه:
«دست بردار از دلم ای شاه
که تو این مُلک را گدا کردی
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد
با همان پا که آمدی برگرد»
رو کردم وَر اصغر آقا و گفتم:
-به دختر خانِمِتون بِگِن شاهزاده میخواسته یه تیارتی بدَر بیاره شما بِخندِن
- اگر یه کلام دِگهای بگی همچی کفگرگی وَر تو صورتت میزنم که مثل شِرِک از دِرِ خونه مون به دَر بِری
البته مَ که گوش به حرف کِردم و دگه دِندونِ زن و زندگی رِ کَندَم ولی خداوکیلی اگر قرار باشه اجباری باشه می با دولت یه فکری مَم وَر دُختووا و پدراشون بکنه که یه پوروئی جَمبه شوخیشون بیشتر بشه...
https://srmshq.ir/cqxt6w
قصّتههای حمید
***
تقریباً سالای اول یا دوم دبیرستان بودیم (دور و بر سالای پِنجا) که تلویزیون اولین مسابقات ورزشی زنده رِ پخش میکرد مسابقه بوکس آ محمدعلی کلی خودِ جو فریزر بهصورت سیاه و سفید از کین شازای زئیر زنده پخش میشد. بنده خدا حاج محمدعلی کلی هم تازه مسلمون شده بودن. همه مردمَم وَششون ختم قرآن وَر می دوشتن یا دعا میکردن که ایشون برنده بِشن. او موقا فوتبال زنده رِ فقط اَ رادیو میشنفتیم. عطا بهمنش خود روشن زاده مسابقاتِ گزارش میکردن خداوکیلیمَم صداشون اَ خیلی اَ گزارشگرا امروزی بهتر بود. خوب یادمه که مسابقات کلی با فریزر (نه فریزری که توش گوشت و مرغ می لِن، فریزر بوکس باز ...) یا کِن نورتون معمولاً ساعتای سه الی چار بعد اَ نصف شب به وقت ایران پخش میشدن. مامَم هنو چون تلویزیون نخریده بودیم (پول ندوشتیم که بخریم ...) همرا خونواده میرفتیم خونۀ دایی حسینم که یه تلویزیون شاوب لورنس ۲۴ اینچِ سیاهوسفید اِستونده بودن (آخه اون موقا هَنو تلویزیون رنگی اخترا نشده بود). برناما تلویزیونم ساعت ۱۰ شب بعد از سریال تلخ و شیرین تموم میشد؛ اما ما تا ساعتا سه بعد اَ نصف شب مینشستیم برفک نگا میکردیم چون دایی حسین میگفتن: حسابی پا کار نی یه وَخ دیدین زودتر شرو کردن. تازه بعضی وختا در و همسایا مَم که تلویزیون ندوشتن میاومدن خونه دایی مسابقۀ بوکس ببینن. دردسرتون ندم تا شرو مسابقه نصف اونایی که نشسته بودن وَر پا تلویزیون مخصوصاً بچا خواب میرفتن؛ اما اولین مسابقات فوتبالی که قرار شد زنده پخش بشه فینال جام جهانی بود (سالش یادم نیس) که برزیل یه پای فینال بود و مسابقه مَم حدود ساعتای ۵/۱ بعد اَ نصف شب قرار بود پخش بشه. ولی ما باید طبق عادت پدرمون، ساعت ده شب کله میذوشتیم یعنی برناما تلویزیون که تموم میشد خاموشی رِ میزدن. یه اتاقو سه در چاری مَم بیشتر ندوشتیم که همه میباس غُلوطی وَر تو هم بخوابیم. بابامَم که خواب میرفتن کسی اجازه نُطُق کشیدن ندوش چه برسه به ایکه بخواد مسابقه فوتبال نگا بکنه ... طبق معمول دایی حسین خدا بیامرزهِ انداختیم جلو وساطت کنن که بابا بِلَن ما مسابقه رِ تماشا کنیم. دایی مَم فداکاری کردن و به پدرمون گفتن: آ محمد بلین حمیدو ایدفه مسابقۀفوتبال رِ ببینه. خدا رِ خوش نمییا. جام جهانی چار سال یه بار برگزار میشه تا چار سال دِگه کی مرده یه کی زنده؟ (البته ایشون که نور به قبرشون بباره متأسفانه خودشون مردن نه مَ) بعدشم: خودم یه گوشیویی دارم می دَم بِشش که اگه بکنه وَر تو کُت مخصوصش صدا تلویزیون اصلاً نمیا به دَر. آخه تلویزیونا ۱۴ اینچ توشیبا کنار کلید روشن خاموششون یه کُتویی دُوشتن که گوشی (مثِ هدفون موبایلا امروزی) میرَف وَرتوش و صدا کلّاً بسته میشد.
خلاصه دردسرتون ندم پدرم با هزار من اَخم و تَخم و لِک و لوس قبول کردن ولی گفتن علاوه بر اینکه صدا که نمیبا بهدر بیایه، نورم نمیبا وَر تو چشماشون بیفته. ساعت ده شب که برناما تموم شد روشه گردوندم ور طرف دیوار (رو پدرمه نه رو تلویزیونه)، گوشیو رَم یه سرشِ کردم وَر تو کُت مخصوصش یه سرشم وَر تو گوش خودم و چُمپق زدم رو به تلویزیون و شرو کردم به دیدن برفک! چون میترسیدم دراز بکشم خوابم ببره هَمَم میگفتم نکنه یه وَخ زودتر بیان تو زمین و بازی زودتر شرو بشه ...
با هزار بدبختی خودمونهِ کشوندیم تا ساعتای یک و نیم بعد اَ نصفِ شب که مسابقه شرو شد. حدود نیم ساعتی اَ بازی گذوشته بود که یه دفه همه چی رَف وَر رو هوا ... حالو چطو شده بود؟ مگو ما هَمطو که سرِ چنگو نشسته بودیم بازی رِ تماشا میکردیم یه هو رفتیم تو چُرت و پَرت شدیم به عقب و سیمو اَ تو کت اومد لَرد صدای تلویزیونم تا ته بلند بود، هَمو موقع مَم پلۀ از خدا بیخبر یه گُلی زد به تیم مقابل و غاره آی بهمنش رف وَر هوا که: گُل، گُل، توی دروازه، گُل اول رِ پله وارد دروازه میکنه ... برزیل ۱ تیم مقابل صفر ... (خدا پدر سرهنگ علیفر رِ بیامرزه که هَمچی غاره نمیزنه...) پدرمونم همچی اَ خواب پریدن که کَلِّشون خورد وَر سَخف اتاق، بقیه مَم همیطو ... بندۀ خدا را نمیبرد چطو شده و کی داره غاره میزنه. فک کرده بود چَن نفر رختن تو اطاق و دارن همدِگه رِ میزنن یا زلزلهای چیزی شده، اَ تو لاف وَر خِستاد و دِ در رو به طرف حیاط و اَ ته سرش داد میزد که بچّا در برین بیین تو حیاط و از در و همسایا کمک میخواس. منم که اَ ترس شلوارم قابل استفاده نبوده مونده بودم که چه جوابی بدم و چه گورِ مرگمهِ بکنم.
خدا رو شکر که تلویزیونا امروزی دِگه این مشکلاته ندارن تازه هَمه چی مَم سَرِ خودشونه. وقتی مَم که آبا اَ آسیا افتاد و فهمیدن که قضیه چی بوده مِنه یعنی بنده رِ خودِ تلویزیون پرت کردن تو باغچه جاتونم خالی یه هَف هَش تو پِس کلّهای و اُردنگی مَم حواله مون کردن. خداوکیلی پله مَم نمیتونس همچین شوتایی که پدرم وَر زیر مَ میزدن بزنه ... تا دو سه ماه هم اَ دیدن برنامه کودک و تارزان و سریال تلخ و شیرین و دایی جان ناپلئون محروم شدیم.
حالومَم که بزرگ شدیم و تو سنّ شصت سالگی میخواییم آخر شب پخش زنده فوتبالای خارجی رِ ببینیم حاج خانوم همچین داد میزنه حمید ... که آدم یاد تبلیغ برنج تبرک میافته و میفرماین ای موقع شب بازم میخوای وَر تو کلهام سر و صدا را بندازی مگه مرد گُنده فوتبال نگا میکنه؟!. تازه تلویزیونا امروزی کُتی مَم ندارن که گوشیو رِ بکنی توش و صداشه خفه کنه. ما مَم اَ ترس میگیم چشم صدا تلویزیونه تا ته میبندیم. البته خوبیش اینه که دِگه صدای بعضی از گزارشگرا رِ نمیشنوی.
روشنزاده نگهدارتون...
https://srmshq.ir/ry5akq
با گویش و اصطلاحات محلی کرمان بیشتر آشنا شویم
***
یِه توتویی ایجِه خودِش، وَر خودِش اُومِدِه بِه در.
یک درخت توت اینجا، خودبهخود سبز شده است.
نَنجانِ بابام دُشتَن پُشتِشونِه میخاروندَن. گفتم: نَنجان بُزُرگی، بِلِن مَ پُشتِتونِه بِخارونَم.
گُفتَن: نَه نَنو، دَردا بِلات، خودَم دَستَم میگَردِه.
مادربزرگ پدرم داشتند پشتشان را میخاراندند، گفتم: مادربزرگ بگذارید من پشتتان را بخارانم. گفتند: نه مادر، دردت به جانم، دست خودم میرسد.
سَنگ مُف، چِغوکَم مُف.
شد شد، نشد نشد.
فکراتونِه یِه جِه بُکُنِن، که کاراتون، اَرو اُسلوب وِ پیش بِرِه.
افکارتان را متمرکز کنید، که کارهایتان بهطور منظم انجام شود.
در کرمان وقتی نام فاطمه به دختری داده میشود او را اینگونه صدا میکنند:
در بچگی: فاطِلو
کمی که بزرگتر شد: فاطو
کمی دیگر: فالو
کمی دیگر: فاطی
کمی دیگر: فاطَل
کمی دیگر: فالی
وقتیکه خیلی بزرگ شد: فاطمه
فاطَل یِه دَم، میکُنه ماطَل.
فاطمه سر قرارمان، همیشه ما را معطل و منتظر نگه میدارد.
https://srmshq.ir/lw6uqh
امسال عید نوروز جای یاور خالی است. بیچاره شش ماه است در بیمارستان خوابیده است. دکترها میگویند سالم است اما بندۀ خدا مرتب به گوشهای خیره میشود و میگوید بعد از عید خوب میشود! زنش گفت سال پیش میخواست داماد شود. ما با هم نامزد بودیم قرار شد با هم وسایل زندگی را بخریم میدانست من جهیزیه ندارم. بیچاره یاور هر روز و هر شب روزنامه خرید و یا به سخنان وزیران و مدیران گوش میداد و همه میگفتند سال آینده سال رونق اقتصادی است. بعد از عید قیمتها پایین میآید. بعد از عید خوب میشود رئیسجمهور میگفت سال آینده همه دنیا حسرت شما را میخورند. یاور گوش میکرد و قند در دلش آب میشد. با هم ازدواج کردیم. بعد از عید که رفتیم آپارتمان بخریم گفتند بعد از عید قیمتها سه برابر شده است یخچال و فریزر و قالی همه چند برابر شده بود. یاور گفت همه میگفتند بعد از عید خوب میشه همه خنده کردند و گفتند پسر تو ساده هستی، هر سال این وعدهها را میدهند. یاور کمکم حالش دگرگون شد و حالا شش ماه است در بیمارستان بستری است. به گوشهای خیره میشود و میگوید بعد از عید خوب میشود. بعد از عید رونق اقتصادی میشه. هر چی که گفتیم یاور حالا بعد از عید است میگوید نه. بعد از عید هنوز نیامده است.
https://srmshq.ir/wytkbh
قصه ضربالمثلهای کرمان (۷)
***
از جمله زبانزدهایی است که در گویش مردم کرمان، برای پیشگیری از پرخوری و ناتوانی جوانان در انجام کارهایی نظیر کشاورزی، دامپروری، آهنگری، مسگری و ... به کار میرفته و هنوز هم در برخی روستاها مورد استفاده قرار میگیرد. از آنجا که در بیشتر مشاغل و حرفههای قدیمی به کمک دست نیاز مبرم بوده و از سویی حفاظت از مزارع کشاورزی و گلههای گاو و گوسفند، مستلزم چابکی و چالاکی جوانهاست، پرخوری و اضافهوزن ناشی از آن، جوانان را در رویارویی با جانوران وحشی که طعمهی خود را از میان گاوها و گوسفندان و حتی کودکان کم سن و سال آبادیها، انتخاب میکردند. از هرگونه توفیقی محروم میکرد. دشتبانی یا مراقبت از مزارع کشاورزی نیز بر عهدهی جوانان بود و چنانچه نگهبان صحرا سبکوزن و چالاک نبود، تا میآمد به خود بجنبد، گلهای از گوسفندان نیمی از دسترنج کشاورزان را میچرید و چندین خانواده دچار قحطی ناشی از اضافهوزن نگهبان میشدند. این قبیل افراد در سایر بخشهای مربوط به حرفههای شهری و روستایی بهسرعت خسته شده و در گوشهای میخوابیدند و به همین لحاظ کارایی لازم را برای تأمین معاش خانواده نداشتند و کمتر دختری حاضر بود به همسری چنین افرادی درآید. چراکه علاوه بر زخمزبان و شوخیهای گزندهی همسالان از نان و لباس و حرمت اجتماعی نیز محروم میشد، زیرا در جوامعی که شالوده اقتصاد بر چابکی و چالاکی نهاده شده بود، این قبیل افراد با لقبهایی نظیر پخمه، خُمپه، خُم و خِلته خوانده میشدند تا مُتنبه شوند و برای تطبیق وزن خود با معیارهای اجتماعی، تلاش کنند. جوانان کمر باریک و خوشاندام از هزارههای پیشین در آهنگها و نغمههای عاشقانهی ملتها، مورد ستایش قرار میگرفتند که نقاشیهای قرون گذشته نیز گویای این واقعیت است.
از سویی به مصداق مثل کرمانی «اشکمه اگر بگیریمش مُشتیه/ اگر ولش کنیم، دشتیه!» دهان طبع خوشمزهای دارد و معده هم تا حدودی انعطافپذیر است و اگر طبق دستورات طبیبان قدیم و پزشکان جدید، مقدار غذای مورد نیاز هر روز را بر اساس استانداردهای علمی تنظیم نکنیم، معده به دشتی بدل میشود که سیریناپذیر است ولی اندامهای داخلی و غدههای درونریز هضم غذا برای مقدار محدودی غذا تنظیم شدهاند و اگر جلوی اشتهای کاذب را نگیریم، سیستمهای گوارش، گردش خون و ... را دچار مشکلاتی میکنیم که بیماریهای خطرناک و پرهزینه را در پی میآورد.
هر چند در گذشته، فعالیتهای بدنی در حرفههای یدی، میزان کالری اضافی را میسوزاند ولی بسیاری از والدین نگران این بودند که فرزندان چاق و بد اندامشان به هنگام فرار از جلوی حیوانات درنده یا اراذل و اوباش کم بیاورند و جان خودشان را از دست بدهند یا سالها پشت در خانههای دختران زیبا و خانهدار و هنرمند، در جا بزنند و سرانجام نتوانند تشکیل خانواده بدهند. میوه درختان این قبیل افراد در بالای درختان خوراک کلاغها میشد و خانواده از آن بهرهای نمیبرد چرا که پخمههای پرخور قادر به پیمودن شاخههای درختان بلند و کهنسال نبودند و خلاصه اینکه این قبیل افراد با پرخوری و بلااستفاده بودن، لطمه شدیدی به خانوادههایشان وارد میکردند. به همین لحاظ، والدین و بهویژه پدرها با استفاده از مثلهایی که درباره تنبلهای سنگینوزن ساخته شده، نظیر «حیف نون» و ... سعی داشتند با شرمنده کردن آنها، عزم کم کردن وزن را در آنها نهادینه کنند.
بنابراین با استفاده از زبانزد: «خوردنش همسر گُو/ ... یدنش بونی ر بدو» به گونهای چکشی و ضربتی توجه فرزندان پرخور و کمکار خود را به عیب بزرگ و زشتی که دارند، جلب کرده و از مزایای خوردن بهقاعده که در دستور اطبای قدیم آمده بود سخن میگفتند و دورنمایی جالب از مزایای اندام زیبا ترسیم میکردند تا آنها بتوانند وارد چرخهی اقتصاد شوند. در بازیهای اجتماعی جوانان فعال شوند، خاطرخواه پیدا کنند و از درد و رنج انزوا و گوشهگیری و بیماریهای مربوطه رهایی یابند.
https://srmshq.ir/i5ue2h
محافظه
شوخی با حضرت حافظ
حمید نیکنفس
«این خرقه که من دارم، در رهن شراب اولا»
منوال چنین باشد، پیژامه نمیمانَد...
«هزار جهد بکردم که یارِ من باشی»
نگفتمت که بیایی سوارِ من باشی!!!
«تو اگر بر سرِ آبی به هوس بنشینی»
نیست آن آب دگر قابلِ آشامیدن...
«ایکه در کُشتنِ ما هیچ مدارا نکنی»
بکشد کاش خدایت که چنین بیرحمی...
«چو سرو گر بخرامی دمی به گلزاری»
گمان کنند تو را کج فتاده دوزاری!!!
«ایکه در کنج خرابات مقامی داری»
کاش میشد بشوم منشی و چایی ریزت...
گفتم نهار داریم امروز قورمهسبزی
حافظ نمیپسندی، تغییر ده غذا را...
حافظ از وعده رندان جهان غافل شد
نرود سهمیۀ نفت ولی از یادش...
چی میشه؟!
***
راشد انصاری(خالو راشد)
هوای جیب ملت گرگ و میشه
برا دشمن ازین بهتر نمیشه
تو این چن ساله با سعی فراوون
جیبا جولانگه ساس و شیپیشه!
میگن با لطف این دولت ایشالّا ،
شپشها ریشهکن میشن همیشه
با این طرحِ جدیدِ اقتصادی
نمیدونی در آینده چه میشه!!
میگن بابا، دل دولت رو نشكون
تو حرفات مث سنگه اونا شیشه!(۱)
تموم مشكلات ِ نسل حاضر
فقط اینترنت و سی دی و دیشه!
تو جیب بچهها جای لواشك
كی گفته مملو از «پان» و «حشیشه»؟!
حالا كُلی كلاسا رفته بالا
«كِتامین» اومده همراه«شیشه»!
كه البته همون جنس كتامین
الآن اصلش دیگه پیدا نمیشه!
(اگه تكرار شد بازم «نمیشه»
ببخشین واقعاً دیدم نمیشه!!)
شبا «شیرین» میره از خونه بیرون
«فِری» وافوره دس اش جای تیشه
بگردن دخترا دنبال شوهر
پسرها كارشون ناز و قمیشه!
نترس از های و هوی این جوونها
كسی كه پشتته از نسل پیشه!
اگه سابق سبیلا جذبهای داشت
حالا قدرت دیگه تو دست ریشه
ولی ما بر خلاف خارجیها
ریشامونم اساساً داره ریشه!
به هر صورت بدون كه شیر شیره
چه شیر پاكتی، چه شیر بیشه!
یكی از قیمتش پشتت بلرزه
یكی از هیبتش دلها پریشه
مِگم (۲)دو ضربدر دو میشه چن تا؟
می گه جمعش زدم دیدم كه شیشه!
شب جمعه نشسته رو به مشهد
دلِش اما تو بازارای كیشه
تو هم یه گوشهای باید بمیری
اگه اصلاً نداری خردهشیشه!
پینوشت:
۱- در طنز، از این دست قافیهها شیرینتر و بامزهترند!
۲- مِگم همان میگم است! و می گم هم به عبارتی میشود میگویم! پس نتیجه میگیریم که همهاش یکی است! و همهاش از روی آگاهی است(محاوره است!)
***
سعید زینلی
کار را سرسری نباید کرد
کپی از دیگری نباید کرد
بِشِنو پندهایم اما بحث،
این دم آخری نباید کرد
تا توانی کریمخانی کن
هرگز اسکندری نباید کرد
ماست وقتی درون کاسۀ ماست
کاسه را آن وری نباید کرد
لقمه نانی بخور نمیر که هست
فکر ارزآوری نباید کرد
چونکه دیوار چین عزیزتر است
فکرهای دری نباید کرد
مثلاً در طویلهها فکرِ
جامۀ سروری نباید کرد
اختیارات تام با گاو است
گاوها را جری نباید کرد
پیش آنکه عیار او بالاست
جدل زرگری نباید کرد
زرگران چون جدل کنند بدان
که میانجیگری نباید کرد
راستی دلبران فراواناند
قصد تکهمسری نباید کرد
پسرم ابتدا به تو گفتم
کار را سرسری نباید کرد
مثلاً بعد شعر من قصد
خواندن انوری نباید کرد
***
اکبر اکسیر
ملکالشعرا
آبراهام سفید، بردگان سیاه را آزاد کرد
ماندلای سیاه، اربابان سفید را
شاعران اما، تمام رنگها را
من نه آبراهامم نه ماندلا
میخواهم شاعر صلح باشم
ستایشگر آزادی
من عمری در آرزوی بهار آزادیام
طرح جدید هم پذیرفته میشود!
معادله
پدر، همه را به یک چشم میدید
پا توی یک کفش میکرد
و عوض خُرخُر، خِس خِس میکرد
جنگ که تمام شد
از پدر چیزی حدود ۳۰ درصد مانده بود
حالا که دیپلم ریاضی گرفتهام میفهمم
ما صد در صد به پدر مدیونیم
نه ۷۰ درصد!
فیفا
با لگد به دنیا آمدم
با لگد خوابیدم
با لگد بیدار شدم
بیداری بیموقع من، همه را گیج کرده بود
مخصوصاً خواهرم را
که با لگد ازدواج کرد
تا من هر چه زودتر، دایی شوم
غافل از اینکه
من اصلاً کلّه نداشتم!
حراج
رفته بودم ایران باستان
با سرباز اشکانی دست بدهم دست نداد
به سرباز هخامنشی سرسلامتی بدهم سر جایش نبود
چه غلغلهای! سربازان سر میبازند
دلالان سر و دست میشکنند
یک نفر این وسط تکلیف مرا مشخص کند
من نگران سرها باشم
یا نگران سنگها؟!...
عجب شدیم گرفتار، یا امام رضا
***
مجتبی احمدی
[مرحوم کفاش خراسانی قصیدۀ معروفی دارد با این مطلع: «ز بیحسابیِ اوباش، یا امام رضا/ شد آنچه بود نهان، فاش، یا امام رضا...».]
ز بیحسابیِ اشرار، یا امام رضا
شده است زائرتان زار، یا امام رضا
ببین که دست به سینه، سلام کرد از دور
شبیه حرکتِ زوّار، یا امام رضا
ولی بیا و شما دست بر دلش مگذار
دلی که هی شده غمدار، یا امام رضا
در این زمانۀ کفتارخوی خوشرفتار
عجب شدیم گرفتار، یا امام رضا
برایتان چه بگویم؟ که خوب آگاهید
به دستتان رسد اخبار، یا امام رضا
چه حاجت است که «اخبار اقتصادی» را
برایتان کنم اظهار؟ یا امام رضا
که عدهای به دغل، دائماً طلبکارند
و مردمی که بدهکار... یا امام رضا
یکی، مؤسسه با نامِ پاکتان زده است
برای گرمیِ بازار، یا امام رضا
یکی، مجوّزِ او، وارداتِ دارو بود
ولی فروخته سیگار، یا امام رضا
یکی، نشسته و خورده، هر آنچه را بُرده
به نیشخند و به نشخوار، یا امام رضا
یکی نوشت: «چه وضعیست این؟» و شد احضار
و آن «یکی» نشد احضار، یا امام رضا
یکی که دید، کمی دست روی دست گذاشت
و دست بُرد در آمار، یا امام رضا
برایتان چه بگویم؟ که عالمید، ولی
شده است حرف تلنبار، یا امام رضا
چه حاجت است که «اخبار اجتماعی» هم
شود دومرتبه تکرار؟ یا امام رضا
که عدهای به دروغ و فریب، خو کردند
بهرغمِ خوبیِ گفتار، یا امام رضا
(فلک به «آدم نادان» دهد زمام) اگر
مدیر او کند اصرار، یا امام رضا
برای هیچکسی، ساده، کار جور نشد
مگر برای ریاکار، یا امام رضا...
ولی بیا و مخوان «صفحۀ حوادث» را
پر از اذیّت و آزار... یا امام رضا
یکی، نکرده ترحّم به خردسالان نیز
و بعد... رُوم به دیوار!... یا امام رضا
برایتان چه بگویم؟ که خوب میبینید
چهها شده است پدیدار، یا امام رضا
چه حاجت است که در «حوزۀ سیاسی» هم
شوم مصدّعِ سرکار؟ یا امام رضا
«نه چپ، نه راست؛ طریقِ خدا، میانهرویست»
به قولِ «حیدر کرّار»، یا امام رضا
ولی دریغ که نشنید گوشِ بعضیها
که صرفه بود در این کار! یا امام رضا
بسا کسا که در این خاک، منفعتطلباند
ضرر زنند چه بسیار! یا امام رضا...
برایتان چه بگویم؟ که طنزمان تلخ است
و خنده هم شده دشوار، یا امام رضا
ولیکن از طرفِ زائران خسته، شما
بگو به حضرتِ دادار، یا امام رضا
که جای اینهمه سنگی که در حوالی ماست
بیا و آینه بگذار... یا امام رضا
فریاد جیغ و گریه و زاری بلد شدیم
***
مسلم حسن شاهی
اول رگ برادرمان را زدیم و بعد
آداب دفن و خاکسپاری بلد شدیم
روز ازل معامله کردیم با خدا
راه خرید ملک تجاری بلد شدیم
اعمال خیر سود مضاعف به ما رساند
روی زمین سپردهگذاری بلد شدیم
با اتکا به دادن شیرینی حلال
طی کردن، روال اداری بلد شدیم
آموزگار شعر زمستان سرود و ما
خوابیدن کنار بخاری بلد شدیم
دیگر زمینمان نزن ای چرخ روزگار
ما از خودت دوچرخهسواری بلد شدیم
***
افسر فاضلی شهربابکی
پُز
سالیانِ مدید پز دادی
هر چه زورت رسید پز دادی
ذرهذره قَمیش وِل کردی
اندکاندک شدید پُز دادی
هم به نسلِ قدیم خندیدی
هم به نسلِ جدید پز دادی
بعدِ عمری فشار و زوریدن!
با دو شعر سپید، پز دادی
بر سرِ سفره همسرت تا گفت
از برنج حمید، پز دادی!
در شب قدر با دو تا قطره
که ز چشمت چکید، پز دادی
تا به کارَت سریعتر برسند
پس به نام شهید پز دادی...
به رفیقِ قدیمیِ خود که،
روی هر تپه (دید!) پز دادی
چون امیدت به مالِ مردم بود
به منِ نامید پز دادی...
***
پرویز خسروی (پنجلوک)
دفتر (خورجین شعر محلی):
تُروسیشُون
کُل وایه ون مُشون رُوسُنت
هرگز ای دلُم نپُرسیشون
لهمه لهمه گوشتُن جونُم
بی سر و صدا تُروسیشون
پارمن خُ چُوک بدبختی
بُش و بار زندگی کرکن
یاو تلغن بلانسبت
رُوی باز شامس همدرکن
آه مُ به کُرک ناک تو
اشک هم خُ نادهه غندت
بشکهی، کمر نبندی تو
ای بره، که سنگ سه رندت
رُوی دندهٔ چپن دنیا
زندگی بلک بلایی بو
سر نوشت مُ کُلی ریشن
ایی خدا که چه خدایی بو
نارکن خُ ای عذابُم، هچ
دل و چشم، هر دوتا، هر دُون
تا خُونئ خدا دلُم خُونن
وایه کن وایه ای فلُون بهمُون
درده تو رگُون بجای خُون
آه و غُرصه وی مُ همزادن
تاتنی که هُمشو ای بحرُم
چشمُون خُدا گریوادن
قیمه قیمه کردن
***
پرویز خسروی (پنجلوک)
کل وایه و امیدواریم را از من کندند
و هرگز از دلم نپرسیدند، که خوب یا بد
تکهتکه گوشتهای بدنم را
بی سر و صدا بریدندن (قیمه قیمه کردند)
طفل بدبختی ما ول و ویلانه
محصول زندگیی هم کاله
آب گلآلود بلانسبت
روی کرتهای شانس یکسره میرود
آه من توی جگر تو
اشک و آه منهم بیتأثیره
بشکنی تو، بشکنه کمرت
ای برو که سنگ سیاه به دنبالت
دنیا هم روی دنده چپ افتاده
زندگی هم برای من شری شده
سرنوشت من زخمیه، جراحت داره
ای خدا چطوری خدایی میکنی؟
از عذابم در نمیایند
دل و چشمم هر دوتاشون
خونه دلم، تا درب خانه خدا
رحم کن، رحم، ای فلان بهمانی
جای خون در رگهایم درده
آه و غصه همزاد و هم سن من هستن
تا حتی که امشب به حال زارم
چشمهای خدا گریه کردند
***
جانعلی خاوند
دفترت هست توی کیفِ بلاتکلیفی
هست تکلیف تو تکلیفِ بلاتکلیفی
شده ضربالمثل و قصه و اشعار فقط
همه در خدمت تعریفِ بلاتکلیفی
شعر فهمید و سرانجام درآمد از کار
حرفها جمله اراجیفِ بلاتکلیفی
سعی داری که به هر شیوه که ممکن باشد
بزنی دست به تحریفِ بلاتکلیفی
بررسی کردم و از بابت موسیقی هم
هست تصنیف تو تصنیفِ بلاتکلیفی
در جهنم که در آن قیر فراوانی هست
سهم ما نیست به جز قیفِ بلاتکلیفی
کاش و ایکاش که هر مصرع شعری میشد
اندکی باعث تضعیفِ بلاتکلیفی
این چه سریست که هر نیمهشب در حمام
میکشی بر تن خود لیفِ بلاتکلیفی
***
دکتر یعقوب زارع
چینیان کل جهان را کرونایی کردند
اینهمه اغذیه، میل چه غذایی کردند
دیدی ای دل که درِ میکده را بالاخره
از هراسِ کرونا بازگشایی کردند؟
«برو ای زاهد و بر دردکشان خرده نگیر»
با وجود کرونا کارِ به جایی کردند
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
حجره را با الکل گندزدایی کردند
عابد صومعه را نیز که چشمش پاکست
زنجبیل و عسل و سیر، هوایی کردند
در قرنطینه به قدری دل مردم شد تنگ
که هوای رخ مادرزن دایی کردند
شیخ فرمود که با پنبه، کمی روغن را...
باقی نسخه بماند... چه دوایی کردند!!
گفت و خوش گفت برو پنبه بیاور زان پس
چه بگویم که چه کارش به چه جایی کردند؟
کرونایاب نه کشفی است که آسان باشد
به فضا رفته و افکار فضایی کردند
هر که را زلزله و سیل نکشتند و پراید
عاقبت با کرونا بختگشایی کردند
***
مرتضی کردی
گفتم دلم شد از دست گفتی به ضِرس قاطع!
گفتم که چارهای هست؟ گفتی به ضرس قاطع!
گفتم که هوشم از سر بردی و میشود که
بی می کسی شود مست؟ گفتی به ضرس قاطع!
گفتم که ناقلایی شیطانی و بلایی
هم بر فرازی و پست، گفتی به ضرس قاطع!
گفتم به دام زلفت افتادم و از این دام
دیگر نمیتوان رست، گفتی به ضرس قاطع!
گفتم که بردهای تو هر دست را و اینبار
بازندهام در این دست؟ گفتی به ضرس قاطع!
گفتی گرفتی آیا از خلوتم به کوی اَت
یه تاکسی در بست؟ گفتی به ضرس قاطع!
گفتم به ضرس قاطع امضای توست شاید
مانند لایک با شست؟ گفتی به ضرس قاطع!