https://srmshq.ir/z6o3x2
ادامه از شمارۀ پیش؛ در شمارۀ پیش در چگونگی برخورد با زنانی که در جنگها و حملهها به گروگان گرفته میشدند، سخن گفتیم و گفته شد که این شیوۀ برخورد غیرانسانی و تحقیرآمیز احتمالاً از فرهنگ عربها و سامیها به داستانهای پهلوانی و حماسی آریایی واردشده است؛ و از این راز سخن گفتیم که چرا مبارزان و قهرمانان در نخستین فرصت، برای بیرون کشانیدن زنان از اسیری و گرفتاری به دست دشمنان تلاش میکردهاند؛ زیرا این نشانۀ اثبات پیروزی و جبران شکست آنان شمرده میشده است. تا آنجا که میدانیم در داستانهای حماسی غرب هم از ایلیاد و ادیسه گرفته تا داستانهای حماسی شمال اروپا، یکی از مسائل مهم برای آنان تصرف زنان بوده ولی نه بهعنوان اسیری و تحقیر و توهین، بلکه بیشتر برای همسری و برای مشاوره وهم اندیشی برای پیش برد کارها بوده است، در همۀ جنگهای میان دولتشهرها در یونان یا در انگلیس و در سرزمینهای شمالیتر تا دانمارک و حتی میان وایکینگها، این شیوه بوده است ولی آزار و اذیت و توهین و تحقیری در آن نبوده؛ و نکتۀ جالبتوجه اینکه در بسیاری موارد، روشهای بازگرداندن آنان به کشور و سپاه خویش یا از شیوههای عیاری بوده است یا بر شیوۀ جنگها و گریزها. در شمارۀ پیشین، به روشهای عیاری اسفندیار برای رهانیدن خواهران، همای و بهآفرید، از اسارت ارجاسب تورانی سخن گفتیم؛ و نکوتر اینکه در این داستان و در شیوۀ کار اسفندیار، او درست مانند رستم در رهانیدن بیژن و منیژه از اسارت افراسیاب تورانی کار را پیش میبرد؛ و در لباس بازارگانان و به شیوۀ آنان برای دادوستد به رویین دژ میرود، کاری که رستم برای رهایی نوادهاش بیژن و همسر او منیژه دختر افراسیاب، میکند، چنین است،
در این پیش آمد، رستم از گرفتاری نوادۀ خویش بیژن، پسر گیو بیخبر است. ولی کیخسرو، فرمانروای پاکدل و پاکبین، نوۀ کیکاووس و افراسیاب و فرزند سیاوش و فرنگیس، در جام گیتینمای خویش مینگرد و خبر مییابد که بیژن به توران دربند است. او نامهای برای رستم مینویسد و از او میخواهد که برای رهایش بیژن که به دستور کیخسرو و برای آوردن فرود به توران رفته بود، بیاید و بکوشد. بر این خواسته گیو داماد رستم و پدر بیژن برای بردن نامه برگزیده میشود. گیو نامه را برای رستم میبرد؛ و رستم، گیو را نژند و افسرده میبیند، بهزودی به درگاه کیخسرو میشتابد و پس از برآوردن تشریفات آغازین و رعایت آداب و چگونگی شرفیابی، به سخن مینشینند.
زرستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بر اینگونه کار
چه باید زگنج و ز لشکر بخواه
که باید که با تو بیاید به راه
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که برجان بیژن بگیرد شتاب
یکی بادسار است دیو نژند
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
بجنباندش اهرمن، دل زجای
بیندازد آن تیغزن را ز پای
چنین گفت رستم: به شاه جهان
که این کار ببسیجم اندر نهان
کلید چنین بند باشد، فریب
نباید براین کار کردن نهیب
نه هنگام گرز است و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زر و سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
به کردار بازارگانان شدن
شکیب فراوان به توران بدن
(ش ۶۰-۵۹/۵)
پس از این گفتوگو و کاردیدگی رستم که بخواهد به شیوۀ عیاری برای رهایی بیژن دست به کاری بزند، شاه در گنج را میگشاید؛ و صد شتر، بار دینار و درم به دستور او فراهم میآید و هزاران تن توانمندان لشکری جنگ آزموده و کاردیده را برمیگزینند و هفت پهلوان نیرومند و توان آزموده را به نگاهبانی لشکر و دارایی میگمارند، رستم با این سپاه به نزدیکی مرز توران میرود و از پهلوانان درخواست میکند که هیچگونه حرکتی و هیچگونه کاری نکنند مگر اینکه خبر مرگ جهانپهلوان رستم به آنان برسد. آنگاه خودش با لباس دگرگون، یعنی؛ با لباس بازرگانی به شهرختن میرود و به نزد «پیران ویسه»، وزیر و مشاور دانا و اندیشمند افراسیاب بار مییابد و پیران که نمیتواند او را بشناسد، با او پیمان همکاری و رواج کار بازرگانیاش را میبندد.
همه جامه بر سان بازارگان
بپوشید و بگشاد بنداز میان
گشادند گردان، کمرهای سیم
بپوشیدشان جامههای گلیم
سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه، هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر، همه بار او گوهرا
صد اشتر، همه جامۀ لشکرا
ز بس های و هوی و درنگ و درای
به کردار تهمورثی کر نای
همی شهر بر شهر، لشکر کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
بدین گونه، رستم به شهر ختن میرسد که در آن زمان در قلمروی فرمانروایی و پایتخت حکومتی افراسیاب است و وزیر کاردان و نیکو سرشت او هم در آنجاست. در این هنگام که هنگامۀ رسیدن رستم و همراهانش بدان جاست. مردم بسیاری بر او گرد میآیند و از چند و چونش میپرسند، در این میان پیران است که از شکارگاه برمیگردد، رستم با هدیههای بسیار که ده اسب ارزشمند را بار کرده است، به نزد او میرود و روی خود را چنان پوشیده است که پیران نتواند او را بشناسد. او پیران را ستایش میکند و از او بهعنوان نیک مردی که نکوییاش در ایران و توران زبانزد است، یاد میکند. پیران از او در چند و چون کارش میپرسد و او خویش را بازارگانی مینماید که برای خرید و فروش آمده است.
به بازارگانی از ایران به تور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشندهام، هم خریدار نیز
فروشم، بخرم زهر گونه چیز
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر
(ش: ۶۲-۶۱/۵)
پس از گفتوگوی بسیار، رستم جایی را میگیرد و به داد و ستد مینشیند و در توران آوازهاش میپیچد که کاروانی به شهر پیران آمده و با این پیچش خبر، خریداران و فروشندگان به او روی میآورند؛ و از بامدادا تا شبانگاه، خریداران دیبا و فرش و گوهرهای گونهگون به بازارگانان ایرانی روی میآورند.
در این میان خبر به گوش منیژه هم که بهسختی در رنج نگاهداری خویش و نگاهداری جان و تن بیژن است، میرسد. منیژه در اینجا درست مانند دو خواهر اسفندیار که در بخش نخست این مقاله بدان پرداختیم. زندگانیای چون زیردستان و بیچیزان دارد. با این تفاوت که خواهران اسفندیار به اسیری و گرفتاریاند ولی منیژه در کشور و شهر و سرزمین خویش، در کنار گوش و در پیش چشم پدر، چنین روزگاری دارد. منیژه با شنیدن خبر که کاروانی برای بازارگانی از ایران آمدهاند، خود را به آنجا و به نزد رستم میرساند و رستم نمیخواهد که تا بررسی و انجام درست کار، اندک شناختی از خویش بدهد. چنانکه میدانیم، یکی از روشهای کار عیاران پوشیده روی و پوشیدهمانی نام و نشان است و رستم و بعدها پس از او، اسفندیار درست به همین شیوۀ پوشیده رویی و پوشیده روی کار خود را به پیش میبرند. منیژه با شنیدن این خبر، ازسر چاه بیژن، به امید خبری از ایران که تنها، نقطۀ امید اوست، دوان به سوی شهر و به دیدار رستم میآید.
منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک به شهر اندر آمد دوان
برهنه نوان، دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی با آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت
چه آگاهی استت ز گردان شاه؟
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه؟
نیامد به ایران ز بیژن خبر؟
نیایش نخواهد بدن چارهگر؟
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند به سختی میان
بسوده ست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده به زنجیر و بسته به بند
همه جا پرخون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
(ش، ۶۴-۶۳/۵)
چنان که دیدیم و خواندیم، خواهران افراسیاب درست با چنین شیوهای به نزد او میآیند و از ایران خبر میپرسند، منیژه هم به همانگونه است که خود را به رستم میرساند که بتواند خبری از ایران و چگونگی اوضاع در آنجا نسبت به بیژن به دست آورد؛ و هر دو پهلوان بنا بر شرایط، در آغاز شناخت و آشنایی خود را انکار میکنند. در یک اندیشۀ سیاسی و مأموریتی اینچنین که هم سیاسی است وهم نیازمند برنامهای درست و هم دارای ویژگی عیاری و هم سلحشوری و جوانمردی، راهی بهجز این نیست که پهلوان خوشبینانه و از روی سادگی بندها را به آب ندهد و برای خویش و آن کس که در اسارت است خطری ناخواسته را پدید نیاورد. از این روی، نه رستم خویش را به منیژه و نه اسفندیار خویش را به خواهران نمیشناسانند؛ و رستم از بیم آن که کاری به جاسوسی برنامهریزی شده باشد، خود را به ناشناختگی میزند و بانگ برمیآورد که؛
بترسید رستم زگفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت: کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم، نه سالار نو
نه دارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
(ش، ۶۴-۶۳/۵)
و این در هر دو پیشامد مانند هم است، چراکه گفتیم یکی از روشهای عیاری پوشیدهرویی و پوشیدهروی است و در اینجا، پوشیدهگویی را هم بر آن میافزاییم. برای اینکه چنین کسی با چنین مأموریتی باید در سخن گفتن و چه گفتن نیز جانب پوشیدهمانی و ناشناختگی را نگاه دارد و میبینیم که هم رستم و هم اسفندیار، چنین میکنند، اسفندیار هم خویش را انکار کرد تا چیزی در مورد او در شهر آشکار نشود؛ و رستم هم نمیخواهد ناسنجیده و کار برنیاورده، چیزی را از خود آشکار کند.
....
https://srmshq.ir/tjbrz9
عارف علاوه بر آنکه به موسیقی سنتی ایرانی و سنت موسیقی در ایران جان تازهای بخشید و برای ترانهسرایی و تصنیفخوانی، آبرویی دوباره خرید که از کارهای سترگ و بسیار ارزشمند اوست
***
در شمارۀ پیش، گفتیم که از میانههای دورۀ ناصری در روزگار حکومت قاجاریان، دورۀ بیداری آغاز شد و بسیاری زمینههای آگاهی پدید آمد و در این میان، ترانهسرایی و نوازندگی و سرودن شعرها و ترانههایی با درونمایۀ اجتماعی و سیاسی آغاز شد و کسانی چون بهار و دستگردی و عارف ترانههای زیبا و پرشور و وطنی سرودند.
عصر ناصری، از چند حیث دارای اهمیت است. یکی از آن روی که در این دوره، پس از برپایی مدرسۀ دارالفنون، سواد و به دنبال آن، خواندن و مطالعۀ کتابهایی که از کشورهای دیگر به شکل ترجمه به ایران میرسید، رواج یافت و بسیاری درسخواندهها، یا در کار مطالعۀ این کتابها بودند یا دست به ترجمه میزدند،
دوم، خود موضوع ترجمه بود که درونۀ مطالب روزنامهها را پربارتر میکرد و کسانی که با مطالعۀ کتاب میانهای نداشتند، از راه مطالعۀ روزنامهها و اخبار آن به آگاهیها و اطلاعات تازهای میرسیدند و ترجمه خود، علاوه بر باز شدن راه مطالعه میان باسوادها و خواندن آثار اروپایی و نظریههای اجتماعی مهم، سبب دگرگونی در کار نویسندگی و رویکرد به سادهنویسی و فراوانی مطالب روزنامهها شد و چون بازار ترجمه داغ میشد، عشق به نویسندگی به شیوۀ سادهنویسی و روشهای عامهفهم و مطالعه در فرهنگ و سیاست هم گسترش مییافت، سومین نکته، بیداری بود که از راه اطلاعرسانی خبرها و آگاهی دادن دانش آموزان و دانش جویان از پیشرفتهای اروپاییان و چگونگی زندگی مردم در آنجا و وجود آزادیهای اجتماعی، زنان، مردان، حقوق اجتماعی، پیشرفت و... سخن میگفتند و مینوشتند، همه در بیداری بیشتر و آگاهی مردم و تودههای جامعه (عامه) اثری بسیار داشت.
از سویی خود ناصرالدینشاه و عشق او به سفرهای اروپایی در دگرگونی نگرش او و پیرامونیانش نسبت به شاهان پیش و درباریان گذشته، میتوانست در این زمینه، روندی تندتر ایجاد کند، ناصرالدینشاه، در عین عیاشیها و نادانیهایی که ویژۀ خاندان قاجار و شیوۀ حکومت ایلی آنان بود، انسانی باذوق و در حد خود، اهل هنر بود. چنانکه یکی، دو سفرنامۀ باقی مانده از او، چند بیتی شعر، نشان میدهد که شیوۀ سفرنامه نویسی او هم بسیار زیبا و به یادماندنی است؛ و علاوه بر این ذوق او به عکاسی و کارهای هنری و دوربین و فیلم، گویای روحیۀ هنری اوست؛ و میگویند برخی عکسهایی که او انداخته، هنوز هم از دیدگاه هنر عکاسی، مهم است. این روحیۀ هنری انسانی است، که در دستگاه ابلهپرور و فسادانگیز و فسادخیزی که انگلیسیها و برخی کشورهای دیگر و برخی اقشار داخلی دیگر و تعدادی خودفروخته و وطنفروش چون مهدعلیا مادر او و میرزا آقاسی؛ وزیر خیانتکار و دلال صفت آن روزها، پدیدآورنده بودند، نمیتوانست پایداری کند و به باور من از او یکی از بدشانسترین و نادانترین انسانهای تاریخ قاجار را ساخت، چراکه او اگر شاه نمیشد، به گمان من، امروزه در صف هنرمندان و خوشنامان هنری شاید از وی نام میبردیم؛ و شاه شدنش در اوضاعی چنان گندیده و کشوری چنان از هم پاشیده، از او چیزی جز پلیدی نساخت. با این همه روزگار دراز پادشاهی او، مایه و پایۀ دگرگونیهایی شد که به «عصر بیداری» در تاریخ اجتماعی ما خوانده شد. در این دوره، خلاف سالهای پیشین که جز عباس میرزا و تا حدی پسرش محمدشاه، کسی دیگر در اندیشۀ پیشرفت و شکوه ایران نبود و هرکدام تحت تأثیر تودهای نادان و بیسواد نهتنها کاری در جهت پیشرفت، نمیکردند، بلکه جلوی هرگونه رشد اجتماعی، هنری، اقتصادی، ادبی، سیاسی و علمی را هم میگرفتند و در بیخبری و خرافه گرایی همان عامه و تودههای بدبخت و پر از فقر و بیماری هم بیشتر میکوشیدند.
درهرحال، در این عصر تا حدودی باوجود مخالفتها و عوامگریها و عوامپروریهای گروههایی از جامعه که خود را مدعیان فرهنگ میدانستند و کسان بسیاری در دربار که آگاهی و بیداری جامعه را به سود خود نمیدیدند، روشنفکران و وجود روزنامهها و ترجمه و تألیفها، دگرگونی ژرفی را نسبت به گذشته، رقم میزد و خود شاه نیز خلاف گذشتگان نسبت به موسیقی و نوازندگی و ترانهسازی و ترانهخوانی روی خوشی داشت و تا حدی در برپایی مجالسی چنین، میکوشید و از آن لذتمند میشد. از این روی، زمینه برای اینکه اینگونه هنرها، از پستوی خانهها دوباره به جامعه برگردد، فراهم میشد و بزرگانی در زمینههای گوناگون هنری، علمی، ادبی، اجتماعی، روزنامهنگاری، نویسندگی، شعر و... در پایتخت و دیگر شهرها و روستاهای ایران برمیخاستند و این هنرها و دانشها را گسترش میدادند.
در این عصر شاعر و ترانهسرا و نوازنده و آهنگساز و موسیقیشناسی چون عارف قزوینی برمیخیزد و کار ترانهسرایی و موسیقی ایرانی را دوباره پس از سالها برخورد عوامانه و خرافی با آن به بازاری گرم میکشاند و همین هنر پایهای میشود برای اینکه دوباره سنت موسیقی و سرد ماندنش در بازار داغ نادانی و خرافه گرایی، جانی تازه بگیرد و از ناپیدایی به پیدایی برسد.
بیداری اندیشهها پدیدار میشود، مردم کمکم، به آگاهی ناچیزی دست مییابند، روزنامهها جدیتر به رسالت خود میرسند، نویسندگان با کتابها و درسخواندهها و خارجرفتهها با ترجمههایشان این روند را سرعت میبخشند، هنر و ادبیات و شعر و موسیقی از دربار گسسته میشود و زمینههای ملی و میهنی در آن نمایان میگردد، دیگر مردماند که نواهای موسیقی و شعر و ترانههای انتقادی را در هر کوچه و در هر خیابان زمزمه میکنند و برای هم میخوانند، بیداری آغاز میشود و جنبش مشروطه شکل میگیرد؛ و ساختن ترانه و شعر و تصنیفهای انتقادی و اجتماعی زمینهساز گسترش اندیشههای آزادیخواهی و ملی و میهنی قرار میگیرد.
با آغاز زمزمههای آزادیخواهی در اوان مشروطه، مضامین انتقادی، اجتماعی، سیاسی، آزادیخواهی، وطندوستی و ضداستبدادی در شعر راه یافت؛ و شاعرانی که خواهان بهبود و اصلاح امور بودند، به گسترش اندیشههای خود پرداختند. در این میان عارف قزوینی، شاعر و موسیقیشناس و آزادیخواه پای در میدان هنر نهاد؛ و همین اندیشههای وطنی و آزادیخواهانۀ مردم را با موسیقی درآمیخت. او با این کار، نخستین گام درست را در آفرینش یک دگرگونی بنیادین در ترانهسازی (تصنیف) برداشت و موسیقی را بستری سازگار با گسترش اندیشههای میهندوستی و بیگانهستیزی قرارداد، تصنیفسازی پس از دورۀ صفوی تا اواخر دورۀ قاجار، به دلیل فراگیری خرافه و قشریگری در کارها، جایگاه بلند و پایگاه اجتماعی خود را ازدست داده بود و به پستی و زوال و ابتذال کشیده شده بود، با آمدن عارف ارزشی صد برابر بیشتر یافت؛ و چنانکه گفته شد، شاعرانی بزرگ که تا این زمان، تصنیفسازی و ترانهسرایی را در مرتبه و ارزش خود نمیدانستند، به پیشباز کارهای عارف رفتند و به پیروی از او ترانههای ملی و تصنیفهای میهنی و انتقادی و اعتراضی ساختند. از این گروه برای نمونه بهار، لاهوتی و وحید دستگردی بودند.
...