دبیر بخش ادبیات
https://srmshq.ir/yxo9kf
تیر ۱۴۹۹ هستیم و چند ماه باقیمانده که وارد قرن جدید شویم. از خانه بیرون میزنیم. با کنترلی که دستمان است هوای اطرافمان در خیابان را روی درجۀ مطلوب تنظیم میکنیم. بالای سر بعضی باران و بالای سر بعضی برف میبارد. بعضی هم دوست دارند که خورشید تابان را تجربه کنند و حتی درجۀ هوا را یک دو درجه بالاتر میبرند. سوار بر ماشینهایی میشویم که تایر و لاستیک ندارند و بدون اینکه کفشان به زمین بگیرد با بالاترین سرعت و در چشم برهمزدنی به مقصد میرسند. اگر بخواهیم از دیدن خیابان لذت ببریم، روی پیادهروهای متحرک میایستیم و موقعیت مکانی مقصد را وارد میکنیم. با موسیقی دلخواهی که پیادهرو برایمان پخش میکند همراه میشویم و با چند تغییر خط، میرسیم به محلی که مد نظرمان است. سالهاست که کسی نمیمیرد. علم به جایی رسیده است که هیچ خطری جان انسان را تهدید نمیکند. مردم همانگونه که نمیدانند شیری را که مینوشند چه منشایی دارد و از کجا میآید، فراموش کردهاند که انسانها چگونه میمردند. جنگها از نبرد انسان، به نبرد رباتها و تکنولوژی تبدیل شدهاند. دانشمندان با پیشرفت در علوم پزشکی و سلولهای بنیادی، مانع از مرگ انسانها بر اثر بیماریها شدهاند. این حوادث و پدیدههای مشابه را فقط میشود در فیلمهای بازسازی شده دید یا در رمانهای قدیمی خواند.
آنچه در بالا آمد گمانههایی هستند برای جهان ما در صد سال دیگر. شرح هر دورانی را ادبیات به آیندگان میدهد. پدیدهای میتواند برای آیندۀ بشر بماند که تبدیل به یک رخداد داستانی شده باشد. «پل ریکور» گفته است تاریخ، دروغی است که ظاهری واقعی دارد و ادبیات و هنر، حقیقتی هستند که ظاهری دروغین دارند. رخدادها بیش از آنکه در تاریخ، صورت خودشان را برای ناآمدگان حفظ کنند، در ادبیات و هنر این کار را انجام میدهند. ادبیات و بهویژه ادبیات داستانی با شخصی کردن وقایع و بازتاباندن آنها آنگونه که «میشل بوتور» میگوید مخاطبان را دچار استحاله میکند و آنها را از جهانِ خود به جهانِ داستان میبرد. این اقدام زمینۀ پذیرش قصه و رخدادها را فراهم کرده و همذاتپنداری مخاطبان را موجب میشود.
کرونا مانند هر پدیدۀ دیگری برای آنکه برای عموم مردم، چه در اکنون و چه در آینده فراموش نشود باید خودش را در ادبیات درونی کند؛ چون تنها ادبیات است که به ما تصویری از جهان درون و برون آدمها میدهد.
دبیر بخش ادبیات
https://srmshq.ir/fahzg3
گفتوگو با صــدرا پاریزی، نویسنده
***
«صدرا پاریزی» دبیر انجمن داستان «گره» است. او پیشتر از این با هفتهنامههای محلی سیرجان همکاری داشته و بعد از اینکه دبیری کارگروه ادبیات مؤسسۀ فرهنگی و هنری «معراج اندیشه» را میپذیرد تمام هموغمش میشود رونق فضای ادبی شهرش. حالا در کارنامۀ ادبی او برگزاری دورههای مختلف ادبی از جمله دو دوره جشنوارۀ ملی داستان کوتاه «آهن»، کارگاههای داستان و نوشتن خلاق برای کودکان و نوجوانان و جلسات داستان و ... وجود دارد. با او در مورد تأثیرات کرونا بر ادبیات و مسایل مرتبط با آن گفتوگو کردهام. این مصاحبه به ضرورت این روزها، مجازی و در واتساپ انجام شده است.
به نظر میرسد که کرونا بر بسیاری از وجوه زندگی فردی و اجتماعی ما تأثیر گذاشته. فعالیتهای ادبی شما بهعنوان یک نویسنده چقدر تحت تأثیر این رخداد بوده است؟
هفتههای اول شیوع کرونا برای من موقعیت خاصی ایجاد شد. بعد از مدتها فرصت کردم با فراغبال به بعضی از برنامههایی که مرتب به تعویق میافتاد رسیدگی کنم. چند کتاب نیمهخوانده داشتم و لازم بود بخوانم. خب موفق شدم! لازم بود درسنامههای کارگاههای داستان خلاق را برای آموزش مربیان دوره مرتب کنم، خب این هم تا ۵۷ درسنامه انجام شد، مدتها منتظر بودم کار جدیدی که فکرم را مشغول کرده بود برای نوشتن، شروع کنم. نمیدانم داستان بلندی خواهد بود یا رمان؛ اما خوشبختانه متعهد شدم به روزنگاری. امیدوارم به یک عادت روتین تبدیل بشود. فرصت بازبینی فیلمهای موردعلاقهام را پیدا کردم و یک فرصت فوقالعاده داشتم برای وقت گذراندن با خانواده. با اینوجود باید بهجز فضای شخصی خودم، دو وضعیت دیگر را هم مدیریت میکردم؛ یکی پیدا کردن راهکاری برای تداوم فعالیتهای ادبی انجمن «گره» و دیگری رسیدگی به فضای ادبی گروهی بود که با دغدغههای مشترک در کنارم داشتم؛ بنابراین سعی کردم از این موقعیت برای گسترش توان خودم و گروه فعالی که برای این دغدغه اهمیت قائل هست، استفاده کنم. اولین کار پیشنهاد یک فعالیت جمعی بود؛ شروع کردیم به کتاب خواندن برای هم، تا یک همافزایی مطالعاتی داشته باشیم، دوم کتابهای صوتی و الکترونیک برای اعضای فعال به اشتراک گذاشتیم و سوم نشستهای غیررسمی در فضای باز طبیعت خارج از شهر داشتیم. در بخش فعالیتهای ادبی نیاز بود منتظر فرصت مناسبی باشیم؛ اما از کارگاههای مجازی همچنان تا رسیدن به شرایط بهتر، استفاده میکنیم.
فعالیتهای اجتماعی شما بهعنوان کسی که کارگاه آموزشی نویسندگی خلاق و داستان، همچنین انجمن داستان داشته است تا چه اندازه از این وضعیت متأثر شده است؟
در ابتدا این وضعیت باعث شد برگزاری کارگاههای داستان خلاق و جلسات هفتگی تحتالشعاع شرایط کلی کشور به زمان مناسبی موکول شود؛ اما در بخش داستان خلاق کودک، خلاقانهتر ورود پیدا کردیم. هنرجویان دورههای گذشته نسبت به کلاسها و مربی دلبستگی داشتند که با همراهی و جدیت مربی، کارگاهها بلافاصله به فضای مجازی منتقل شد. در دورههای بعدی محدودیتهای مکانی نداشتیم و استقبال خانوادهها در سراسر کشور از کارگاههای مجازی کودک فوقالعاده بود. بچهها از طریق واتسآپ با مدرس دوره در ارتباط بودند و داستانهای خیلی خوبی هم خلق کردند. به ابتکار مدرس این دوره، خانم «صهبا توکلی» جمعهبازی مجازی هم به کارگاهها اضافه شد که تا امروز روند خوبی داشته و کمکم فضای تازهای برای خودش خواهد داشت. در حال حاضر چهار کارگاه مجازی گروهی برای کودک شامل «کارگاه بازی خلاق»، «ایدهپردازی خلاق»، «بازنویسی داستان» و «جمعهبازی» در حال برگزاری هست که بهصورت هفتگی برگزار میشود.
خود من اما اینقدر منسجم و فعال نبودم. سعی کردم به درخواستهای که به من ارجاع داده میشود نه نگویم، بنابراین با ۴ هنرجوی پیگیر، آموزش مجازی را شروع کردم. در شروع کار با جلسات آموزش گروهی و مجازی یا لایو چندان راحت نبودم و ترجیح میدادم با تکتک افراد کار کنم تا وضعیتی که فضای مجازی برای از دست دادن لحن پیام دارد و دقت را کم میکند گریبانگیر کارگاهها نشود؛ اما سعی کردم بر این محدودیت غلبه کنم؛ بنابراین علاوه بر آن ۴ هنرجوی خصوصی ۴ گروه ۳ نفره با تفکیک سنی دارم که تا الآن تجربۀ خوبی بوده. ضمن اینکه در اواخر خرداد دورۀ جدید آن را احتمالاً با همین روش برگزار خواهم کرد.
در کنار این فعالیتها تمرینهای خلاقانۀ چند دقیقهای در شروع جلسات و تمرینهایی مجازی و گروهی هم داریم؛ از قبیل پرداخت یک ایده، ادامۀ یک شروع و تجربۀ خلق داستان مشترک برای قوامیافتگی ایدههای داستانی...
اکنون با توجه به اینکه بسیاری از فعالیتهای اجتماعی با ملاحظاتی در حال بازگشت به شرایط قبل خود هستند، شما در انجمن گره چه تمهیداتی در این زمینه اندیشیدهاید؟
در ابتدای این دوره ما هم مثل سایر بخشهای اجتماعی سعی کردیم فعالیت در فضای مجازی را جایگزین حضور افراد کنیم کما اینکه هنوز هم افرادی هستند که نمیتوانند قرنطینه را ترک کنند و بهصورت مجازی با ما در ارتباط هستند. اما در طول این دوره درخواستهایی از جانب افراد برای نشستهای حضوری بهشرط رعایت اصول بهداشتی برای ایمنی افراد داشتیم که با همکاری خود این دوستان نشستها شکل گرفت و بعد از آنکه فعالیتهای اجتماعی به روال عادی برگشت ما هم سعی کردیم طبق توصیههای ابلاغ شده عمل کنیم. جدیترین و مؤثرترین کار در آن شرایط فاصلهگذاری نشستها بود. در حال حاضر با توجه به موج جدید شیوع کرونا فعلاً از برگزاری جلسات حضوری چشمپوشی کردیم؛ هرچند به نظر میرسد این مهمان ناخوانده حالاحالاها قصد رفتن ندارد. فکر میکنم تمهیداتی که میفرمایید لازم هست کمکم تبدیل به عادتهای فردی یا سبک زندگیمان شوند. توصیۀ من به دوستانم این است که فعلاً قرنطینه را ادامه بدهند تا زمانی که بتوانیم با دغدغۀ کمتری برنامههای ادبی انجمن؛ از جمله نشستهای ادبی مرتبط با نقد کتاب، نمایش و بررسی داستان فیلم و جلسات داستانخوانی هفتگی را طبق روال گذشته برگزار کنیم؛ البته ده کارگاه آموزشی «عناصر داستان» و دو کارگاه دیگر؛ یکی کارگاه «نقد عملی داستان» که فعالیتمحور خواهد بود و دوم کارگاه «آشنایی با اساطیر ایرانی» را با ظرفیت محدود پیشبینی کردهایم. در مورد نحوۀ برگزاری آنها با توجه به شرایط روز تصمیمگیری میشود، در مجموع همۀ این فعالیتها با این رویکرد که تابع شرایط روز باشیم؛ برنامهریزی شدهاند.
از زمان فراگیری کرونا فروش مجازی کتاب سرعت گرفت و با افزایش معناداری مواجه شد، در دوران قرنطینه بسیاری به کتاب و بهویژه ادبیات پناه آوردند. هنر نشان داد که در شرایط سخت میتواند مأمنی برای انسانها بوده و به زندگی آنها معنا و آرامش ببخشد. شما بهعنوان یک نویسنده و هنرمند چقدر امیدوار هستید که این ارتباط پس از کرونا و عادی شدن شرایط بتواند ادامه داشته باشد؟
اگر منظور خودم باشم که چندان تغییری در روتین مطالعهام ایجاد نمیکند. سعی میکنم در ماه حداقل دو یا سه کتاب بخوانم؛ اما اگر نگاه کلی منظورتان باشد چندان امیدوار نیستم! انسان موجود پیچیدهای است و نمیشود یک نسخۀ مشخص برایش پیچید! پس در بهترین فرض ممکن هم نمیشود کنشهای بعدی او را پیشبینی کرد! ذات انسان لذتجو هست؛ از اتفاقات دمدستی، کمزحمت و چیزهایی که تعهد نیاورد بیشتر لذت میبرد؛ بنابراین تبدیل این رویداد به عادت بستگی به لذتی دارد که ما از انتخابهایمان دریافت میکنیم. خوشبختانه فرصتهای خوبی برای خرید کتاب یا دسترسی به کتابهای رایگان ایجاد شد. شاید این اتفاق باعث آشتی جمعی با کتاب بشود؛ اما تداوم بر این علاقه یا عادت، مستلزم یک پشتیبانی جمعی و ایجاد مسئله است، شاید این اتفاق افتاده باشد؛ آن دسته از افراد که عادتهای روتین مطالعه داشتند؛ فرصتهای جدیدی را تجربه کنند؛ مثلاً کتابی از نویسندهای بخوانند که تا امروز به او اهمیت نمیدادهاند و الآن نگاهشان تغییر پیدا کرده باشد برای خود من این تجربه وجود داشته.
یک نویسنده در بسیاری از موارد ایدههای خود را از تجربۀ زیسته و محیط پیرامون خود دریافت و با تخیل خود پرورش داده و پرداخت میکند. کرونا و فراگیری آن بهعنوان یک رخداد ویژه که بسیاری از جوامع و بخش اعظمی از جمعیت جهان را درگیر خود کرده تا چه اندازه و چگونه میتواند بهعنوان یک ایده مورد استفاده قرار گیرد؟ و ادبیات بهویژه ادبیات داستانی چگونه میتواند مانع از فراموشی آن شود؟
این سؤال خیلی خاص هست و پاسخ دادن به آن بهاندازۀ تمام نویسندههای جهان جواب دارد. فضا کاملاً شخصی هست. من میتوانم دربارۀ تجربۀ خودم صحبت کنم و تعمیمش بدهم به کسانی که شباهتهایی رفتاری با من دارند یا کسانی که میزان و نوع تأثیرپذیریشان به من نزدیک است. من در این دوره یک جنگ تمامعیار را تجربه کردم؛ جنگی که هیچ اعلانی، سلاح قابلرؤیتی، شرایط صلحی و درنهایت رسیدگی به بازماندهای در پی نداشت. جنگ درون من بود با خودم، با نزدیکترین کسانم و من نیاز دارم این تجربه به یک سرانجامی برسد تا بتوانم نسبت به آن با دید آگاهتری قضاوت کنم. مطمئناً در آینده ما شاهد بازخوردهای این تجربه در ادبیات داستانی خواهیم بود، هرچند پیشتر از این هم آثاری با مضمونهای اینچنینی خلق شده است.
انجمنها معمولاً گروه یا کانالی در شبکههای اجتماعی دارند. با شیوع کرونا میل به حضور در فضای مجازی در عرصههای مختلف افزایش یافت. شاعران و نویسندگان در غیاب جلسات حضوری از این قاعده مستثنا نبوده و نیست. ایده راهاندازی گروه «ادبیات دال» در این شرایط چگونه شکل گرفت و چه چشمانداز و آیندهای برای آن پیشبینی میکنید؟
راهاندازی گروه دال مربوط به قبل از این شرایط هست و ایدهای بود از آقای «عمادآبادی» برای رونق جلسات شعر شهرستان؛ چون جلسات داستان سر و شکل خودش را پیدا کرده بود با آقای «عرفان رعایی» صحبت کردیم که زحمت مدیریت جلسات شعر سیرجان را به عهده بگیرد. همانطور انتظار میرفت به سرانجام خوبی رسید و آقای رعایی برای مدیریت جلسات حضوری این گروه را با ترکیب اعضای جلسۀ حضوری راه انداختند و پس از آن کمکم با عضو کردن شاعران و نویسندگان برجستۀ استان آن را گسترش دادند و خیلی فعالانه ورود پیدا کردند. بهاینترتیب به نظر میرسد این گروه با برنامهریزی و مدیریت ایشان دارد اثرگذار ظاهر میشود. دربارۀ آیندۀ هر جریان به فرایندی که آن جریان تجربه میکند، معتقدم؛ اینکه رویکرد کلی ما به یک جریان چیست و از آنچه توقعی داریم میتواند مؤثر باشد. باید ببینیم مدیر این گروه چه ایدهآلی برای آن در نظر دارد. در حال حاضر که پویا و مؤثر ظاهر شده است.
داستاننویس
https://srmshq.ir/ou10s5
«ژان بودریار» (۱۹۲۹-۲۰۰۷) بهعنوان بهترین نمونۀ تمثیلیِ وانمودن، داستانی از «بورخس» را مثال میزند که در آن، نقشهبرداران امپراتوری، نقشهای آنقدر دقیق تهیه میکنند که تمامی سطح امپراتوری را فرامیگیرد و با فروپاشی امپراتوری، نقشه پارهپاره میشود و سرانجام از بین میرود و تنها تکههایی از آن را میتوان در بیابان یافت. زیباییِ متافیزیکی این تجریدِ ازمیانرفته، که شاهد تکبر امپراتوری است، چون جسدی گندیده به قلب خاک بازمیگردد، همچون بَدَل سالخوردهای که با امر واقعی بهاشتباه یکی گرفته میشود. این داستان دایرهای کامل را ساخته و امروز حامل چیزی نیست جز جذابیتِ پنهانِ وانمودههای درجه دوم. جهانی که در آن تصاویر، در مناسبتشان با الگوها، از ارزشی ثانوی برخوردار نیستند، که در آن تزویرگران مدعی حقیقتاند، و سرانجام، در آن اصلی وجود ندارد، بلکه تنها جرقهای ابدی است که در غیاب اصل و در شکوه انحراف و بازگشت، منتشر میشود.
منطق بودریار به هیچانگاری میانجامد و یا آنچنان که خود او مینویسد: «منطق به سرخوردگی میانجامد... نمیتوان از پیمودنِ راهِ طولانیِ منفیبافی و هیچانگاری اجتناب کرد. ولی فکر نمیکنید که بعد از آن درها به سوی جهانی بسیار جالبتر گشوده میشوند؟... من از این تحلیل هیچگونه لذت مغرضانهای نمیبرم؛ ولی با این حال، این کار مرا دچار منگیِ سرخوشانۀ عجیبی میکند...»
همین منطق، بودریار را به این سمت میبرد که جنگِ خلیجِ فارس چیزی نبود جز جنگی وانمود شده، جنگی که تنها بر صفحههای تلویزیون درگرفت، جنگی فروکاسته شده به نشانههای تصویری خود. شاید این برداشت بودریار به خاطرِ جنجالبرانگیزی کودکانهاش، در مقامِ تصویرِ غالبِ پسامدرنیسم اندکی در آگاهیِ معاصر نقش بسته و بهمرور رو به فراموشی بود؛ ولی شیوع کرونا و اتفاقات رخ داده بعد از آن، بهویژه تصاویر وانموده شده از آن در شبکههای اجتماعی و رسانههای ارتباطجمعی، دوباره برداشتهای بودریار را به تصویر اول این دوره تبدیل کرد.
کتاب عهد عتیق دربارۀ وانموده مینویسد: «وانموده هرگز آن چیزی نیست که حقیقت را پنهان میدارد؛ وانموده حقیقتی است که عدمِ وجود حقیقت را پنهان میدارد. وانموده حقیقی است.»
وانمودن یعنی تظاهر به داشتن آنچه ندارید، در برابر پنهانکاری، یعنی تظاهر به نداشتن آنچه داریم. یکی کنایه به یک حضور دارد و دیگری به یک غیاب؛ البته که مسئله از این پیچیدهتر است، چون وانمودن (to simulate) بهسادگی برابر با تظاهرکردن (to feign) نیست. کسی که تظاهر به بیمار بودن میکند در بسترش میخوابد و تمارض میکند. کسی که وانمود به بیمار بودن میکند بعضی از علائم بیماری را در خود تولید میکند. بدین ترتیب، تظاهر یا پنهانکاری اصلِ واقعیت را دستنخورده باقی میگذارد.
با رویکرد بودریار برگردیم به منطق شکل گرفته در دورۀ شیوع کرونا. منطقِ کرونا، جهان را به سمت سرخوردگی پیش برد. جهانی که کشورهای بهاصطلاح ابرقدرت در برابر ویروسی کوچکتر از نوک سوزن به زانو درآمدند، جهانی که انسانهای به اصطلاح متمدن از ترس قحطی، رفتارهای به ظاهر منطقی خود را کنار گذاشته و بر مبنای احساس دست به خرید بیرویه و یا غارت فروشگاهها زدند، جهانی که محمولههای انساندوستانه شامل مواد ضدعفونی و ماسک و دستکش به سرقت رفت، جهانی که مشابه فیلمهای آخرالزمانی دست به قرنطینه شهرها زد و با تخطیکنندگان از قوانین دوره کرونا بهسختی برخورد و آزادیهای اجتماعی محدود و محدودتر شد، این جهان به سمت سرخوردگی پیش رفت؛ و همانطور که بودریار گفت، جهان و دهکده جهانی راهی طولانی برای رسیدن به این پوچی و هیچانگاری پیمود. منطق دورۀ کرونا فلسفه خاص خود را هم شکل داد.
فلسفه نه در جنگلهای گسترده و بیشهها که در شهرها و خیابانها پرداخته میشود، حتی در ساختگیترینشان، از نوع داستانی.
دو رمان «طوعان» نوشتۀ آلبرکامو و «کوری» نوشتۀ ژوزه ساراماگو دشواری شیوع یک بیماری و تأثیر آن در مناسبات میان افراد را به شکل یک امرِ واقع، آنچنان به تصویر میکشد که نشانههای واقعیت از دل اسطورهها و خاستگاههای متن، دگرگونیهای سرنوشتسازی را رقم میزند که خود قابلیت تبدیل به یک فلسفه را دارد.
امرِ ساختگی و وانموده در قلب مدرنیته در تضادند، در لحظهای که مدرنیته، همۀ حسابهایش را بهمثابۀ دو حالت انهدام پالایش میکند: دو هیچانگاری.
اینجا تفاوتی عظیم وجود دارد، میان منهدم ساختن به منظور محافظت و تداوم بخشیدن به نظام حاکم بازنماییها، الگوها و رونوشتها و منهدم ساختنِ الگوها و رونوشتها در راه بنیان نهادنِ آشوبی که خلق میکند که وانمودهها را به کار میاندازد و شبحی را میخیزاند؛ شبحی از امر واقع.
فرد هرچه بیشتر به درون شبکۀ ارتباطات جمعی، تشکیلات و نهادها کشیده میشود، در شخصیت او از خودبیگانگی مدرن، تجرید، از دست دادن هویت در کار و تفریح و ناتوانی در برقرار کردن ارتباط و غیره، بالا میگیرد، در عوض یک نظام کامل شخصیت یافتن از طریق اشیا و نشانهها، عهدهدار جبران کاستیهای مذکور میشود. آنچه در دورۀ کرونا در رسانههای ارتباط اجتماعی منعکس شده است واقعیت را تحقیر و از آن سلب صلاحیت میکند.
دیگر کسی نمیداند این ویروس کووید ۱۹ است یا ویروس چینی. موضوع با رنگمایههای موضعی، طراحی، آمیزش رنگها، ژرفنمایی ترسیمی، پروپاگاندای تبلیغاتی و تنوع اخبار و رویدادها، به شکلی وانموده شده که رونوشتی است از یک رونوشت، شمایلی است بینهایت فرو داشته، شباهتی است بینهایت بیدقت که سعی میکند حقیقتی بنیادین را در مورد مرگ و زندگی واژگونه جلوه دهد.
وضعیت همۀ ما در برابر این شیوع یکسان است: هیچیک از جوامع ما نه قادر است به تحدیدِ سوگواریاش برای امر واقعی در برابر قدرت شگفتانگیز یک بیماری و نه برای خودِ امرِ اجتماعی که به خودیِ خود درگیر این فروپاشیدگی ارکان تمدن است.
چه کرونا از صحنۀ گیتی محو شود و چه قرار باشد برای همیشه در سایۀ آن زندگی کنیم، چه واکسن آن کشف شود و یا مانند چند بیماری دیگر درمانی برای آن بهدست نیاید، چه همه در تاریکی کوری بمانیم و یا به ناگهان همه دوباره چشم به زشتیها و زیباییهای جهان باز کنیم، چه قرنطینۀ شهرهای طاعونزده شکسته شود و یا به قوت خود باقی بماند، تاریخِ جهان و تاریخ هنر، فلسفه و ادبیات جهان به قبل و بعد از کرونا تقسیم میشود و ما که این دورۀ شگفت را تجربه کردهایم، دچار منگیِ سرخوشانۀ عجیبی میشویم. یک سرخوشی که به خلقهای جدید در گونههای مختلف هنر منتهی خواهد شد.
ژان بودریار میگوید: «هنگامی که امر واقعی دیگر آنچه در گذشته بوده نیست، دلتنگی به معنای واقعی خود میرسد. اسطورههای خاستگاه، نشانههای واقعیت، حقیقتهای دستدوم، عینیت و اصالت تکثیر میشوند.
امر حقیقی و تجربۀ زندگی شده تشدید میشوند و در آن هنگام که جسم و جوهر محو شدهاند، امر تجسمی احیا میشود.»
https://srmshq.ir/8dxmro
۱- خبر دادند که در چین، کرونا آمده. با خودمان گفتیم در چین خیلی چیزها میآید و میرود چه به ما که خودمان هزار و یک مشکل داریم؟ گفتند چینیها در اثر این بیماری دارند میمیرند. طبیعی بود که متأسف شویم. طولی نکشید که پای این قاتل ناپیدا به ایران هم باز شد. مرگ هموطنان، نحوۀ دفن جانباختگان، تشییعجنازههای غریبانه، همه و همه حالمان را از آنچه که بود بدتر کرد؛ اما کرونا خیال یکجانشینی نداشت. جهانگردی بود که هر سرزمینی را کشف میکرد، نیستی به ارمغان میآورد. آنقدر نزدیک آمد و نزدیکتر شد تا به بستگانمان رسید. تا به خود آمدیم، دیدیم همه کنج خانه خزیدهایم. نوروز از راه رسیده بود؛ اما بوی نوروز نه! نوروز آمده بود؛ اما سبزه و ماهی قرمز و لباس شب عید نه! نوروز آمد بود و دید و بازدید نوروزی نه! وقتی هیچکدام از اینها نیامده باشد، یعنی نوروز نیامده است. نوروز نیامد و ما راویان این نوروزِ نیامده برای نسلهای آینده هستیم؛ البته اگر از کرونا جان سالم به در ببریم. قرن ما بی نوروز به پایان رسید و ما اسمش را گذاشتیم «نوروز متفاوت» و دلمان را تسکین دادیم.
۲- حالا نوروز، متفاوت شده بود. متفاوتتر از همیشه! برخلاف سالهای پیش، دید و بازدید عید، بیفرهنگی به شمار میآمد. کسی منتظر کسی نبود. تبریکها؛ تلفنیتر و پیامکیتر و استیکریتر از هر سال شد. شعار #در_خانه_بمانیم همه را زمینگیر کرد. همه را!
جز خانهنشینی و کتاب خواندن و فیلم دیدن و موسیقی شنیدن و متن نوشتن و کارهایی از این دست، چارۀ دیگری نبود. از «عقاید یک دلقک» شروع کردم. بعد رفتم سراغ موسیقی. سمفونی ششم و نهم «بتهوون» را گوش کردم و با «در نظربازی ما بیخبران حیراناند» ادامه دادم. دوباره شنیدم و چندباره. «دیوان حافظ» را برداشتم. «شجریان» میخواند و من از روی دیوان حافظ خط میبردم. یک لحظه با خودم فکر کردم چقدر حافظ و شجریان به هم میآیند. انگار قبایی هستند که بر تن هم دوخته شدهاند. «هوشنگ ابتهاج» (سایه) این را نیک میداند که با یادآوری آوازهای شجریان بغض میکند و صدایش میلرزد. دوباره برگشتم سر وقت کتاب خواندن. رمان «بند محکومین» از «کیهان خانجانی»، «دیوانهبازی» از «کریستین بوبن» و «شهسوار» «مهرداد بهزادی» را خواندم. «پِر پترسون» با رمان «به هوای دزدیدن اسبها» برای چند روز من را به جنگلهای نروژ برد.
به کتابهای روانشناسی روی آوردم. «جهان هولوگرافیک» را یواشیواش خواندم و یادداشت برداشتم. خواندن این کتاب بیش از دیگر کتابها طول کشید و لذتبخش هم بود. «انسان در جستجوی معنا» تجربۀ شخصی دکتر «ویکتور فرانکل» از اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود. اردوگاهی که زنده بیرون آمدن از آن به رؤیا شبیه بود.
خلاصه؛ تا به خود آمدم دیدم که ظرف یک ماه، هفت کتاب خواندهام. چیزی حدود هزار و هشتصد صفحه.
نهفقط من، دیگران هم در قرنطینه، کتابخوانتر شده بودند. دوستِ کتابفروشم درِ مغازهاش را بسته بود و تندتند از جلد کتابهای موجود عکسبرداری میکرد و در اینستاگرامش میگذاشت. سفارش میگرفت و هر شب با اتومبیل شخصی، سفارش مشتریها را درِ منزل تحویل میداد. راضی بود و میگفت که قصد دارد یک سایت برای کتابفروشیاش طراحی کند. چند روز پیش در صفحۀ اینستاگرامی «نشر آموت» دیدم که «یوسف علیخانی» مدیر این نشر نوشته بود که این روزها سفارشهای مشتریها سبکتر شده و استنباطش این بود که با پایان یافتن دوران قرنطینه سفارش کتاب هم کمتر شده.
۳- بهراحتی آب خوردن، تاریخ بشر به قبل از کرونا و بعد از کرونا تقسیم شد. قبل از کرونا، بیمناسبت و با مناسبت با دوستان هنرمند و اهل فرهنگ دورهمی داشتیم؛ اما کرونا همۀ را با قاب موبایل به یکدیگر متصل کرد. لایوهای اینستاگرامی رونق گرفت. دور هم جمع شدن و چای خوردن و حرف زدن به تاریخ ماقبل کرونا پیوست. حالا هم که میگویند کرونا آمده است تا بماند. این یعنی اینکه ما هم باید موجودیت کرونا را بهعنوان یکی از ساکنان کره زمین به رسمیت بشناسیم. رعایت کنیم. زیاد به هم نزدیک نشویم. دست ندهیم. کودکان را نبوسیم. (آخ! تحمل این یکی خیلی سخت است.) و ما انسانها که تنها یکی از انواع ساکن کره زمین هستیم، در اثر خانهنشینی اندکی افسرده شدهایم. این افسردگی را در چهرۀ خیلیها میشود دید. افسردگی از قرنطینۀ گذشته و نگرانی از جهان آینده. جهان امروز در حال حرکت در مِه است و ما دلمان برای گعدههای دوستانه، لک زده است. لک!
https://srmshq.ir/jq23k0
نور خورشيد از پشت شیشههای پنجره به چشمان بستۀ مراد تابيد؛ و او بعد از کلی غلت بر روی تشکاش، دهان گشاد خود را باز کرد و سر جايش نشست. شکم گندهاش به قیافهاش میآمد. لحظهای فرياد میزد «ننه، ننه، يه چيزی سر هم کن میخوام ببرم همرام سر کار، زود باش تا ميرم دست و صورتم رو میشورم ميام»، بلند شد و پتو را روی بيلی که کنارش گذاشته بود کشيد. بعضی از شبها با آن درد و دل میکرد، علاقه زيادی نسبت بهش داشت. از اتاقش بيرون رفت و دست و صورتش را لب حوض کوچک ميان حياط شست و به سمت آشپزخانه رفت. مادرش طبق معمول کنار سماور چرت میزد. مراد هم با صدای بلند گفت: «ننه بازم صبونه رو آماده نکردی، امروز خيلی کار دارم، بايد برم چار تا قبر واسه مردهها بکنم، زود باش ايقدر چرت نزن دیگه»؛ و بعد به سمت جای خواب خودش رفت، بيل را برداشت و گفت: «ديگه خواب بسته رفيق، بايد امروز خيلی کار کنيم تا ميرم آماده ميشم، کنار اين طاقچه وايسا الآن ميام» وقتی مشغول عوض کردن لباسهايش شد، مادرش صدايش زد که: «کجای ننه زود باش، هنوز خوابيدی پاشو پسر، لنگ ظهره» بعد از چند دقيقه مراد با بيلش وارد آشپزخانه شد و ديد مادرش دوباره دارد چُرت میزند، چيزی نگفت. کمی نان و پنير سرهم کرد و با دوچرخهاش از خانه زد بيرون. در بين راه دوستان زيادی را میدید و از آنها احوالی هم میپرسید. آخر سرهم بعد از کلی رکاب زدن به قبرستان رسيد. با مسئول آنجا صحبت کرد که از کجا شروع کند. لباسهای کارش را به تن کرد و به بيل گفت: «هوا خيلی گرمه عزيزم فدات بشم، تو اصلاً دست به چيزی نزن تا منو داری» او تمام جای قبرها را با دست و قاشقهایی که از مادرش يواشکی برداشته بود کند. وقتی هم مسئول آنجا آمد اول با تعجب به انگشتان زخمی مراد نگاه کرد و رو به او گفت: «گفتيم قبر بکن نه تونل، مترو که نمیخوايم از اين زير رد کنيم»، او به پيرمرد لاغراندام قدکوتاه گفت: «داخل هر قبری هشت نفر جا ميشه، قبر که ويلا نيست، بريزشون رو هم بره حوصله داری» صاحبکارش با حالتی که از روی خشم خندهاش گرفته بود، نصف دست مزد را به مراد داد و به نگهبانها گفت تا دم در راهنماییاش کنند.
او بيلش را برداشت و رو به آنها کرد و گفت: «هرکس حق بيل منو بخوره يه آب هم روش، خدا میبردش جهنم.» همه زدند زير خنده، اشک داخل چشمهای مراد جمع شده بود، بيل را به زين دوچرخهاش بست و به سمت خانه رکاب زد. در بين راه به بيل میگفت: «آدمها وقتی دوستشون داری، فکر میکنن وظیفهات هست، مث برده از دوست داشتنت کار میکشن، بعد کارشون تموم شد مث دسمالی بهدردنخور گوشهای پرتت میکنن و ميرن.» واقعاً مراد بيلش را دوست داشت. حتی برايش لباس دوخته بود و هفتهای چند بار آن را به حمام میبرد.
در مسيری که او رکاب میزد تا به خانه برسد، چهارراه شلوغی وجود داشت که ورودی شهر بود. ماشینها با سرعت زياد از آنجا عبور میکردند. هنگامی که به چهارراه نزديک شد، آمد مقداری از راه را خلافی برود به آنطرف چهارراه؛ ولی لحظهای خواست خودش را سريع به آن سمت خيابان برساند. صدای سرعت يک کاميون حواسش را پرت کرد. او از شدت هيجان و ترس به زمين خورد. وقتی ديد کاميون دارد بهش نزديک میشود پا به فرار گذاشت، بدون آنکه به بيل و دوچرخهاش فکر کند؛ اما لحظهای به اين فکر افتاد که صدای له شدن آنها را زير چرخهای کاميون شنيد. ديدن اين صحنه باعث شد مراد روی پیادهرو زانو بزند و گريه کند، آدمهای که در اطرافش بودند همه زدند زیر خنده و گفتند: «بابا مگه يه بيل و يه دوچرخه قراضه چقدر ارزش دارن که اين همه گريه میکنی، زشته مرد حسابی» او از روی زمين بلند شد و به سمت آنها دويد، لحظهای از روی آسفالت جمعشان میکرد، هنوز در حال گريه کردن بود. همۀ ماشینهای که از کنارش میگذشتند، خنده را تا چند متر جلوتر با خود میبردند. بعضی از همين مردم هم با تلفن ازش فيلم و عکس میگرفتند و میفرستادند برای دوستانشان، مراد که ديگر تحمل اين تحقير شدن را نداشت بلند فرياد کشيد که: «ديوونه شمايين که هيچی از اين دنيا نمیدونين، اين بيل بهترين دوستم بود. خيلی از شماها، بامعرفتتر بود. به درد آدم نمیخندید، هميشه حرفام رو گوش میداد، بدون منت، بدون اينکه رازم رو به کسی بگه، يا پيش خودش بهم بخنده.» او گوشۀ جاده ايستاد تا وانتی دربست کند. هوا هم داشت کمکم تاريک میشد، ولی صدای خندۀ مردم بيشتر شده بود؛ وانتی کنارش ايستاد، خودش با بيل و دوچرخه بالای وانت نشست و به راننده آدرس داد که به کجا برود. او تا وقتی به خانهشان رسيد، همهاش گريه میکرد و رو به بيل میگفت: «خيلی تنها شدم، تو بهترين رفيقم بودی، ولی من نارفیق گذاشتمت و فرار کردم»، آنها بعد از چند ساعت جلوی در خانه رسيدند. با چنان نگرانی از بالای وانت پياده شد که راننده کمکش کرد تا وسايلش را پياده کند، تازه مقداری از کرایهاش را به مراد تخفيف داد و کوچه را ترک کرد و رفت.
او خودش را به در چسباند و شروع کرد به در زدن و ناله کردن که: «ننه کجايي که رفيقم مرد»، هرچقدر در زد کسی در را باز نکرد. ديگر داشت سروصدای همسایهها بلند میشد که يادش آمد کليد دارد. وقتی در را باز کرد و به داخل حياط نگاه کرد، همۀ خاطراتی که با بيل داشت جلوی چشمهایش ظاهر شدند، مرد گنده باز شبيه بچهها زد زير گريه. فرمان دوچرخه را گرفت و به گوشهای پرت کرد و در را محکم بست. بيل را با خودش به سمت آشپزخانه برد. اصلاً حواسش به شلوار راهراه سفیدرنگش نبود که از سیخ پاره شده بود، اما وقتی در را باز کرد، بيل را هم انداخت. مادرش بیحال گوشۀ اتاق افتاده بود، کنارش زانو زد و دستش را زير سرش گذاشت و گفت: «ننه، جون هرکی که دوس داری ديگه تو مارو تنها نذار، چرا داروهات رو نخوردی، پول نداشتم اون گرون قيمتی رو بخرم، به امام رضا قول ميدم صب هرجور شده برات بخرم» ولی مادرش همهاش با دستش پردهای را نشان میداد که پشتش طاقچهای بزرگ وجود داشت، مراد اعتنایی به اين موضوع نمیکرد و فقط سرش را روی سينۀ مادرش میگذاشت و شروع میکرد به گريه کردن که: «بهترين دوستم امروز مرد، حالا هم نوبت تو شده». مراد وقتی سرش را برداشت و يادش آمد که کسی را خبر کند، مادرش ديگر نفس نمیکشید. البته چند نفری از همسایهها به دليل صدای هقهقهای مراد متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده است. چند ساعتی نگذشت که نعشکش آمد و مراد را تنهاتر کرد. وقتی همۀ همسایهها رفتند پی زندگی خودشان، او داخل آشپزخانه نشسته بود و به اتفاقهای گذشته فکر میکرد که چرا یکدفعه اينقدر بیکس شده، همینطور که داشت به بيل خورد شده کنار در و حادثهها فکر میکرد، يک لحظه يادش آمد که مادرش هنگام مرگ میخواست چيزی حاليش کند. او با تمام سرعت خودش را به پرده رساند و کنارش زد. چند دقيقه بدون از حرکت ماند و بعد نگاهی به بيل کنار در انداخت؛ و بعد پرده را رها کرد و با تعجب و استرس به سمت آن رفت. قسمت فلزیاش را برداشت و خوب تماشا کرد، با بيلی که يک عمر کنارش زندگی کرده بود فرق داشت. دوباره به سمت پرده برگشت و با خوشحالی بيل پشت آن را برداشت و به آغوش گرفت. بعد از چند لحظه گفت: «میدونستم هيچ وقت تنهام نميذاری رفيق.»
https://srmshq.ir/84yeki
فاطمه هویدا
کجای شب بیاویزم صدای نیمه جانم را؟
مبادا گفته باشم دوستت دارم، دهانم را...
فقط یک مشت ابر سوخته بر خاک میریزد
گلوی هر یک از این مردگان که میتکانم را
تبرها دستهایم را قلم کردند، شاعرها
قلم برداشتند و بندبند استخوانم را…
فقط انگشتها -این خوشههای خشم- میماند
که پایین میکشد از اوج عصیان آسمانم را
نگو «نام تمام مردگان یحیا...» توخالی کن
از انبوه جسدها، نامها، ذهن جهانم را
^^^
سیدمحمدعلی رضایی
این روزها به طرز عجیبی، در زندگی عوض شده جایم
در جمع سر به زیرم و خاموش، در خود شلوغ و سر به هوایم
گاهی مرید سبک عراقی، گاهی مرید مکتب هندی
تلفیقی از ریایم و رندی، خلوت گزیدن است دوایم
از دشمنان جسارت و تهدید، از دوستان شکایت و تردید
آنان نمیرسند به جایی، اینان نمیرسند به پایم
دل مردهام، چو قبر، چو زندان، بر مردگان چه زخم، چه درمان
آنگونهام که گبر و مسلمان، فرقی نمیکنند برایم
چون برگ خشک شاخۀ انگور، بالانشین و مستم و مغرور
از شاخه میروم که نبینم؛ برگی دگر نشسته به جایم
^^^
لغزش
حمیده کریمی
دوستش دارم... ولی سرسام میگیرم از او!
عاشقش میمانم و الهام میگیرم از او
مثل امواجی که در آغوش ساحل ساکتند
بر تنش میریزم و آرام میگیرم از او
مات ایهام نگاهش منتقدها ماندهاند
شاعری را واژه واژه وام میگیرم از او
توبه کردم از شراب چشمهایش بارها
باز اما مست دارم جام میگیرم از او
عشق در من قدرت پیغمبری دارد که من
هر طرف رو میکنم، پیغام میگیرم از او
مثل معتادی که بعد از ترک، لغزش میکند
روز، دورش میکنم، شب، کام میگیرم از او
^^^
آرزو کبیری نیا
دنیای ما عوض شده، دنیای دیگریست...
آبستن هجوم نفسهای دیگریست...
گندم نخورده باز هم آدم نمیشویم
اینجا خدای وسوسه حوای دیگریست
یوسف یقین مکن که دل از عشق کندهای
در باطنت همیشه زلیخای دیگریست
نه مردگان شهر تو احیا نمیشوند
فرمانروای قوم تو عیسای دیگریست
گفتی نرو، نمیروم؛ اما نمیشود
در کفشهای من به خدا پای دیگریست
از هرچه گفتهام به جز از دردهای خود...
«من در میان جمع و دلم جای دیگریست...»
^^^
میثم قنبری
کودکی دفترش را سیاه میکند
روی تختهسیاه نوشته است:
انار
^^^
زهرا سجادیان
دارد قطار سوتکشان میرود و من
چون پیچکی به روح تو پیوند خوردهام
برگرد و از دریچۀ واگن نگاه کن
من روی دوش ثانیهها جان سپردهام
تو میروی و گرمی دستان تو هنوز
بر انجماد شانۀ آیینه مرهم است
من خیره میشوم به نگاهت؛ ولی چرا
در گوشۀ نگاه تو یک حس مبهم است؟
دریای پرتلاطم ذهنم دوباره باز
با خاطرات کهنه گلاویز میشود
آسان به چنگ آمدی و ساده میروی
بعد از بهار نوبت پاییز میشود
حالا دلم هوای تو را دارد آشنا
لختی بیا و حال مرا روبهراه کن
تنها دلیل زندگیام چشمهای توست
برگرد و از دریچۀ واگن نگاه کن
^^^
یاسر موسیپور
دوستت دارم، و واژهها قول دادهاند
این حرف،
از این سطر،
بیرون نخواهد رفت...
چشمهایت را ببند
این،
شعرِ واژههای نیامدنی است
چشمهایت را ببند
و گوشوارهات را
به سمت کاغذ این شعر
نزدیک کن...
همین!
^^^
سنتور
سید علی میرافضلی
صدای درد بههم میخورَد
به سوی پنجره میآیم
برای لکۀ عینک، دو تکه ابر بس است.
زبان درست نمیچرخد
وگرنه نام تو یک شهر را بههم میریخت.
علاج روح چروکیده
دو قطعه موسیقی است
که چشمهای تو بنوازد.
صدا، صدای خوشی نیست
جهان دچار ترافیک خشم و خون شده است
مرا رها نکن اینجا.
دو تکه ابر بیاور
برای حنجرۀ چاک خورده
برای عینک پایان گرفته.
زبان شعر به یک رقص تازه محتاج است
به دستهای تو یعنی
که روی پنجرۀ شهر ضرب میگیرند.
قرار کوچۀ ما این است
که بیقرارتر از یال اسبها باشد
دمی که خون به رگ باد میوزد.
بههم نریز بههمریزیِ مرا
قرار نیست که باران به چتر باج دهد
قرار نیست سکوتی که بوسه میطلبد
به نفع وسوسۀ پیرهن فرو ریزد.
صدای تیر
جواب پنجره نیست
و کفش قرمز
به کوچه بیشتر از انفجار میآید.
دوباره پلک بزن
که عطر ماه، گره وا کند زبانم را
که آن دو ماهی کوچک
گواه خاتمه زخمهای من باشند
که از شنیدن تو
اتو شود روحم.
دوباره پلک بزن!
^^^
حمید حمیدزاده
...اما من ایمان راسخ دارم
که او میتواند
از تسخیرناپذیرترین قلههای جهان بالا برود
فتح کند
و پرچم بزند...
همانگونه که زیر نور ماه مینشیند آرام
و به صدای جیرجیرکها گوش میدهد
و موهایاش در باد
به رقص در میآیند.
شاعر قشنگترین سکوتهای معاصر است
و تبسمی که نباشد اگر
جهان به اخمی تلخ فرو خواهد شد.
من او را سخت ...
اقرار میکنم
^^^
روزا رودینی
مجوز ندارند
دلتنگیهایم
در من کسی دوستت دارد
در تو
کسی منعش میکند
تو لایۀ اوزونی دور من
لایۀ اکسیژنی
منعم میکنی
از نفس کشیدن
مجوز ندارد
عتابت
چرا که در من جمعیتی
دوستت دارد
و منع یک جمعیت
هیچگاه پیامد زیبایی نداشته
^^^
پروین وجدانی
صدای انگشتان
رود
چه زیبا مینوازد
ترانۀ سنگ را
و من خسته از دیار
گمراهان
با صدای ترنم
انگشتان
رود
شادی را نفس
میکشم
و یاد را زنده میکنم
^^^
مسعود نورالدینی
درختان
تنها ارثیۀ
زیلوی قرمز مادربزرگ است
هر شب رویش لحاف مخملی پهن میکنم
و به تو فکر میکنم
دستت را میگیرم
و از میان پارچههای سیاه بیرونت میکشم
تا کمی دور از چشم تمام پیامبران
از ترمه بگوییم
و غزل
به عروسکهایش
چای تعارف کند
و از پدربزرگشان بخواهد
قصۀ هزار و یک شب تازهای برایشان تعریف کند.