https://srmshq.ir/m2l4cd
یادش به خیر دوران ماقبلِ کرونا شبشعری برگزار میشد، جلسه نقدی، نسیهای، رونمایی از کتابی. ماهی یکی دو بار هم جلسه تحریریه سرمشق را داشتیم و از این بند و بساطها؛ اما فیالحال جز آهی در بساطمان نمانده است که با ناله سودا کنیم. که این نیز بگذرد... روی سخنم با اهالی طنز است که قند خونمان را با خواندن آثار شیرینشان طنزیم میکنیم، مردم این روزها بیشتر از همیشه به لبخندیدن نیاز دارند، خندهای که حتی از پشت ماسکها هم شنیده شود و این کرونای ناقلچماق را فراری دهد. دستان پرمهرتان را با رعایت مسائل بهداشتی میفشاریم و برای زیباتر شدن بخش جنگ منتظر ارسال اشعار، طنزنوشتهها، کاریکاتور و کاریکلماتورهایتان هستیم. آنچنان دستی برسانید که هم خدا خوشش بیاید هم بندۀ خدا. مخ لسیم
https://srmshq.ir/vmt1c3
صفر مشصغری یکهویی توی خانهی ما پیدایش شد، نه اینکه قبلش کَسی او را نمیشناخت. صفر حتی آن روزها که خیلی هم بچه بود از مشصغری معروفتر بود. مشصغری توی تمام خانواده شناخته شده بود. همه هم از کوچک و بزرگ، به نوعی از او حساب میبردند.
مشصغری روی هم رفته زن مهربان و خوشقلبی بود؛ اما زبانش، نیش عقرب بود. اگر گیر میداد، دیگر تا ته خط میرفت. یک مشت قصه ردیف میکرد. بعد لیچاری و صد تا متلک... و تا میآمد به خودت بجنبی، نُقل مجلس تمام خانواده شده بودی!... این بود که همه رعایت مشصغری را میکردند؛ یعنی خیلیها دور و برش پیدایشان نمیشد. ناگفته نماند که حرمت داری آقبابا از مشصغری هم باعث شده بود که همه حساب کار خودشان را بکنند.
روزی که زندایی بزرگمان آمده بود توی شاخِ مشصغری بایستاد، آقبابا یک المشنگهای راه انداخته بود که زندایی یک هفته نتوانست از سر جایش بلند شود. چپ و راست غش میکرد، نصف کاهگلهای دیوار پشت صفه را هم کندند و افاقه نکرد.
اصلاً رابطۀ مشصغری و آقبابا هم از قدیم توی هالهای از ابهام باقی مانده بود. شوقآباد که تافیه۱ شد، سر و کله مشصغری هم پیدایش شد. آقبابا خیلی دورترها توی شوقآباد، آب و ملکی داشت. قالیبافی هم داشت؛ اما نه بهاندازهی آب و ملکش توی فتحآباد و جنتآباد. مادرم میگفت تمام آب و ملک آقبابا توی شوقآباد سه حبه هم نمیشد. ولی بیشتر وقت آقبابا، ظاهراً توی شوقآباد میگذشت. خدا بیامرز بیبی گفته بود که خر آقابابا فقط راه شوقآباد را میداند. صبح به نیت فتحآباد بیرون میرفته، شب از شوقآباد سر به در میآورده است.
توی زنها صحبتهای زیادی بود. ما بچهها که آنوقت این چیزها را نمیفهمیدیم. بعد هم که آمدیم بفهمیم، دیگر کسی چیزی نمیگفت! بیشتر آنهایی هم که این حرفها را میزدند، بعد از آقبابا عمری نکردند؛ یعنی که یکهو توی دو سه سالی که ما داشتیم سر از تخم درمیآوردیم، پشت سر هم مردند!
مشصغری اما ماشاءا... سرپا بود. چشمانش به رنگ برگهای درخت سنجد بود. از کُفتهایش۲ هم خون میریخت. لبهای قیطانی و ... این را همیشه مادرم میگفت.
به صفر نمیآمد که بچه مشصغری باشد. مشصغری یک چیزی حدود پنجاه سالی داشت. مادرم میگفت تازه از سجلش بیشتر دارد. صفر به مشصغری میگفت نَنوا. مشصغری هم همینطور!
اوایل که کمی بزرگتر شده بودیم، توی کار صفر مانده بودیم. بعد دیگر عادت کردیم. صفر همسن و سال من بود. مشصغری هم، همسن و سال خاله فاطمه.
دیگر حرفی هم از آقبابا نبود. تقریباً تمام خانواده به حضور مشصغری و صفر عادت کرده بودند. مشصغری توی تمام خانههامان یک لحاف و تشک داشت. هر جا که پا میداد، میخوابید. صفر هم کنارش.
مشصغری همهکاره بود. بو خوش میکرد، روغن جوشی میپخت، رشته میبرید، سن میریخت، قهوه، قوّتو میکوفت، کماچ میپخت، قند خرد میکرد و ... کاری نبود که نکند. این اواخر غیر از طبابت خانگی، تیغ داغ هم میکرد. اگر دیگر کاری نمانده بود، فال زاغ هم میگرفت.
صفر اما واقعاً تنبل و لوس بود. یک ریز میچسبید بغل مشصغری. چپ و راست هم جاسوسی بچهها را میکرد. اوایل همکلاسی من بود. سال بعد رد شد. همکلاسی پسر داییام شد. سال سوم همکلاسی پسر ماشاءا... میزعلی شد، داشت همکلاسی پسرخالهام میشد که دیگر توی مدرسه اسمش را ننوشتند.
از حق نگذریم، صفر یک جاهایی هم خیلی زرنگ بود. اگر بچهها کلپوره۳ نمیخوردند! مشصغری میگفت: «بدین صفرو بخوره!» صفر هم میخورد. اگر بچهها مریض میشدند و نمیگذاشتند کبری سوزنزن به آنها آمپول بزند، مشصغری میگفت: «بزنین ور صفرو!» صفر دراز به دراز میخوابید و شلوارش را هم پایین میآورد. هر اتفاقی که میافتاد، صفر عین نقل بیدمشکی وسط معرکه بود.
اگر چشمهایمان خراب میشد و قرار بود برویم ملا داروگر، صفر هم همراهمان بود. تا نمیخوابیدیم مشصغری میگفت: «صفرو سرت بِل۴ تو کوش۵ ملا» ... حالا چه چشمش خراب بود، چه نبود، انواع دواها سفید و سرخ و سیاه را آزمایش کرده بود!... اگر قرار بود برویم از قاسم زیر بازاری قند یا چایی بخریم تا میآمدیم، ها، نه بکنیم، مشصغری میگفت: «صفرو بدو...»، رفتن صفر هم یعنی یک چوبخط اضافی بابت نخود کورو با پپرمه یا نیشکر...
اصلاً در یک کلام صَفر شده بود زن همشوی همهی ما. این بود که اواخر از دولتی سر صفر همه مطیع و سربهزیر و گوش به حرفکن شده بودیم. از ترس اینکه دوباره پای صفر وسط نیاید، هر چی سوزن بود، میزدیم. هر چی دوا سرخ و سفید و سیاه بود، بیهیچ مقاومتی توی چشممان میریختند. تا که اسم قاسم زیر بازاری میشد، پا برهنه میدویدیم... و وای به وقتی که اندکی در کل قصه تأخیر میشد، آنوقت بود که صفر، دوباره وسط معرکه بود. حالا دیگر کار به آبکشی هم رسیده بود. گو اینکه این تنها کاری بود که همهی ما عمداً و عامداً نمیکردیم که صفر بکند ... لِنگ زدن به چرخ چاه ارزش دو تا حبه قند و یک تکه نانروغنی را نداشت. آنقدر طفره میرفتیم که مشصغری بگوید: «صفرو بدو پشت چرخ چاه ...» صفر که میرفت، هر کدام یک گوشهای درمیرفتیم.
تنها مسئلهای که صفر توی آن امکان رقابت با ما را نداشت، مشق نوشتن بود. آن هم نه اینکه نخواهد، اصلاً با این مایه نسبتی نداشت. یک بار هم که مادرم گیر داده بود، مشقهای عید را قبل از سیزده تمام کنیم و نگذاریم روز سیزدۀ همه را خراب کنیم... مشصغری پرید که: «صفرو برو بشین مشقا بچّا رِ بنویس!» ... و بعد خودش کم آورد و دم قصه را تو زد.
آنچه که بالاخره کار ما و صفر را به رویارویی مستقیم کشاند، جریان لباس شب عید بود. هر چه ما از اول سده غر زدیم که برویم پیش آمحمود خیاط، اندازهای، قِد شلواری، پهنای اُپل کتی ... انگار نه انگار. گویی اصلاً قرار نیست که امسال برای ما کفش و لباسی بخرند. آخرش هم مادرم یک آب پاکی ریخت روی دست ما و گفت امسال برایت لباس آماده میخرم. لباس آماده هم یعنی هیچی!
دو سه بار که رفته بودیم توی بازار، روی قیصریه و توی کاروانسرا هندوها، نیمنگاهی به دو تا دکان لباس آماده کرده بودیم، گو اینکه اصلاً نمیشد ته دکان را دید، تمام وقت پر بود... صد تا آدم میرفتند یک دست لباس دامادی برای یک داماد بخرند و ببرند ده، مگر جای دیدن بود.
تازه ما خودمان لباسهای آماده را دیده بودیم. چند باری هم که میآمدیم اشارهای به مادرم بکنیم و یادآوری اینکه، اینها لباس دامادی میفروشند، اینها مثلاً، همچین و همچون ... مادرم میگفت: «خب می بِدِه، آدم شب عید، رختِ دومادی بکنه!»
چه عید بدی بود. ما برای دوخت لباس چه برنامههایی داشتیم!... پسر حاج احمد، همیشه کت و شلوارهای رنگارنگی داشت. انگار سالی چند بار عید داشت. آخریها یک کت زرد جیب از روی پوشیده بود، با یک شلوار قهوهای پاچه تفنگی. ما هم پیش خودمان فکر میکردیم، وقتی رفتیم پیش آمحمود، بگوییم که کت زرد جیب از رو و شلوار قهوهای پاچه تفنگی بدوزد. معمولاً مادرم پول میداد به آمحمود که خودش برود از یهودیها پارچه بخرد. آمحمود خدابیامرز، آدم درستی بود. همیشه اینجور وقتها به مادرم میگفت: «بیبی، بِلِن خودِ بچه بگه چی میخوا... چه رنگی، چه دوختی... چه مُدی...»
یک هفته به عید مانده بود و ما تمام زحمتهای شب عید را به هوای دوخت لباس کشیده بودیم. خدا میداند توی آن جوغن سنگی با آن دستهی آهنی سنگین، چقدر قهوه نخود و قوّتو و قهوه هل کوفته بودیم، چقدر مواظب تولوهای سبزه بودیم، چقدر آرد سن آسیاب کرده بودیم و بدتر از همه چقدر رشته بریده توی آفتاب پهن کردیم... اما حرف مادرم عوض نشد که نشد.
هر چه میگفتیم، میگفت: «لباس آماده، میخوای بخوا، نمیخوای نخوا؟!» ما هم از بیخ زده بودیم به نخواستن، نه او گفت برویم بخریم و نه ما گفتیم بیا برویم.
بدشانسی اینکه لباسهای پارسالی هم عیب نکرده بود. این هفتهی آخری هم هر چه آرنجهای کتمان را روی نیمکت کشیدیم، پاره نشد که نشد ولی سر زانوی شلوارمان توی آخرین کوششهایی که میکردیم پاره شد... آن هم چه پارهای! ... طوری پاره شد که دیگر نمیشد بدهیم مشصغری رفو کند... اصلاً نمیشد آن را بپوشیم. به مادرم که گفتیم، گفت: «شلوار پیرارسالی را بپوش.» گفتیم: «کوتاه شده!...» گفت: «میخواستی ور زمین نخوری، میخواستی نری، گوبازی...»
التماس فایده نکرد. وساطت خواهر بزرگم فایده نکرد. خواهرم دلش سوخت. آخرش یکی از شلوارهای آب رفته برادر بزرگم را با کمک دو تا سوزنقفلی روی کمر ما بند کرد که دو سه روز آخر سال را بگذرانیم. قضیهی لباس دیگر جدی شده بود و مادر هم انگار نه انگار.
نگو که گویا برادرمان از تهران نامه نوشته که برای ما لباس میآورد... و مادر هم این را به ما نگفته بود تا دم آخری... قصه را هم خواهرم لو داد که نامه را خوانده بود ... ما هم که فرق لباسهای تهران و کرمان را نمیدانستیم. این بود که قهر کردیم. گفتیم ما نمیخواهیم ... مادر هم گفته بود: «نخوا، میدیم صفرو!»
برادرمان تلگراف زده بود که شنبه حرکت میکند، سهشنبه عید بود و او دوشنبه رسید. صفر طبق معمول زودتر از ما رفته بود گاراژ گیتینورد. این دو روز آخر همه منتظر برادرمان بودیم و بیشتر از همه، صفر.
صفر هنهن زنان چمدان برادرمان را گذاشته بود روی کولش و زودتر از همه از گاراژ زده بود بیرون. تا ما به خانه رسیدیم، صفر از تو کوچه حمام گلشن میانبر کرده بود و رسیده بود خانه.
انتظار سختی بود، باز کردن چمدان را میگویم. هم برای من و هم برای صفر! همه نشسته بودند. مادرم گفت: «خب حالا لباس آماده میخوای یا نه؟...» و ما گفتیم: نه؟!، نمیخواستیم کم بیاوریم و مادرم گفت: «خب میدیم به صفرو...»
لباسها را که باز کردند، دیدم چه غلطی کردیم. کت و شلوار عین کت و شلوار پسر حاج احمد. کت جیب از رو، شلوار پاچه تفنگی، رنگ هم آبی و خاکستری. کت آبی، شلوار خاکستری...
ما توی قهر بودیم که مادرم لباسها را زیر پردهی جالباسی آویزان کرد. هیچگاه تا به این حد، گلدوزی روی پردهی جالباسی برایمان زیبا نبود.
مدرسهها تعطیل شده بود و ما از هر طرف که میرفتیم، یواشکی پرده جالباسی را کنار میزدیم و نگاهی دزدانه به لباسها میکردیم. صفر هم حتماً همین کار را میکرد... این را خواهرم به من گفت.
شب عید بود و مشصغری هم بار و بنهاش را بسته بود که برود ولایت. رفته بود سری خانهی دایی زده بود، کماچهای سن آنها را از زیر بار درآورده بود و آمده بود برای خداحافظی. صفر رفته بود زیر جالباسی نشسته بود... مادرم گفت: «کو وخی رختاته بکن، ببین اندازه هس! داداشت زحمت کشیده!» ما که هنوز توی قهر بودیم، شانههایمان را بالا انداختیم و گفتیم ما لباس آماده نمیخواهیم!
مادرم گفت: «میدم صفرو...» گفتیم: «بده» مادرم که عصبانی شده بود، گفت: «به ارواح خاک پدرت اگه ناز کنی، میدم صفرو...» و گفتیم: «بده» مادرم از ذکر خدا غافل شد و گفت: «صفرو برو رختا رِه بکن ور برت، ببین اندازه هس؟» و صفرو گفت: «بیبی، ها... هس» و تا ما به خود آمدیم، مشصغری و صفر خداحافظی کردند و رفتند.
... مادرم توی دالان به برادرم میگفت: «تربیت از بچه عزیزتره. تا این باشه دگه قهر نکنه...»
و ما فراموش کرده بودیم که اگر مادرم به ارواح خاک پدرمان قسم بخورد، محال است که از آن برگردد.
کرمان – فروردین ۱۳۸۴
پینوشت:
۱ – تافیه: بایر، ویران
۲ – کُفت: گونه
۳ – کلپوره: داروی گیاهی تلخ
۴ – بِل: بهل، بگذار
۵ – کُوش: دامان
https://srmshq.ir/jc7f3k
کار به هِشکی نِدارم ولی بیخود نِبود از قِدیم میگفتن ((پیشونی کُ جُ می نِشونی)). حکایت ما بود که بعد از یه چَندی وَشِمون یه خواستگاری پیدا شد. اونم چی، به واسطه خاله اقدس که هرجا مینِشِست یه پارهای بیخود و بیجهت اَشَم تعریف میکِرد. بالاخره مَم شِب گفتگو رسید و یه ایلی اومَِدن و پِسرو عزیز دردونهشونه اُوورده بودَن. چِشمتون روز بد نِبینه یارو لخاتو سیا چِش کُتویی که میگفتی همی الانه اَ تو کوره زِغالا بِدر اومِده.
موهاشم که عین تاج خروسی سیخسیخو و بورشون کِرده بود. حالو اگر بچه سالی بود هِشطو نبود. ولی یارو ذاتی خجالت اَ خودش نمیکشید یه شلوارو رِشقهای کِرده بود وَر بِِرش و بُلوسو گشادی تا سر زانو اوَخ وَرو اینا یه کراباتوئی مَم زده بود. مَ که انتظار دُشتَم یه دوماتو سرخ سفید و خوش قد بالایی خود یه دَس لباس مجلسی مثل آدمیزاد اَ در وِتو بیایه هَمطو مات و مبهوت دُشتَم سیلِش میکِردم که صِدا مادرم بِلند شد:
-زرو ور چی ماتِت بُرده وَخ برو یه چایی بیار
م که همطو میگفتی یه کاسه آب یِخی رِختَن وَر تِکِ سِرم یه سِری جُمبوندم و گفتم چشم مادِر ولی خدا میدونه چی ور مَ گذَش... سه روز خود مادرم حرف میزدم که جلو خواستگارا بِشَم بِگه زری بانو ولی انگار نه انگار.
چایی گردوندم جلو یارو که رسیدم یهو دیدم اَرواپِدر دختو وا زِنینه یه قِر اُشتری داد و گُف:
- م قهوه میخورم شما نِدارِن؟
- چِرا هم تُخ قُلفهای داریم هم خشخاشی اگر بخوایِن یه پِروئی بریزم ورو آب جوش وَشِتون بیارم
- مََ آت و آشغال نمیخورَم قهوه کلاسیک منظورم هسته
دو سه بار میخواستم دَهنمه پُر کنم یه سه چارتو لِکِری بِشِش بِگم ولی دِواسَر یه صِلواتی فرستادم خود خودم گفتم وِلِش کُ تو ای بی شووِری خدا قهرش میایه اگر ای یارو رِ بِرِمونِمِش.
یه نیم ساتویی گذش یهو پدر یارو گُف اگر اجازه بدن دختر پسر دِکلام خود هم حرف بِزنَن
خود چشم و ابروئی که مادرم تابوند رفتیم تو اتاقو بُنِ دوئی نِشِستیم. هَنو مَ اومدم ناز بیارَم و چشم و ابروئی نازُک بکنم یهو دیدم یارو هَمطو که کِلِ پَرکی زندی مِشکَس سِر حرفه وا کِرد:
- شما اَ کُدو دخترایِن؟
- منظورتون چیزه؟ کُدو دختو وا؟
-سنتی هستِن یا امروزی
هنو مَ میخواستم بگم مگر مَ بستنی هستم خودش ادامه داد:
-مَ اَ دُختو وا امروزی وج ِلف بِدَم میایه دلم میخوایه مادِر بَچّام اِصالت دُشته باشه
- اولاً شما بِئلِن سوار بِشِن بعدش لِنگ بِجِرونِن؛ هَنو هِجّا نبوده مادِرِ بَچّام؟ دومندش خود قیافهای که شما وَر هم زدِن فکر نمیکنِن یه خوردوئی خندهداره که وَر دُمبال زِنِ سنّتی میگردِن،
- مِگر مَ قیافه ام چطوره؟
- والله مَ پدرم شلوارِش یه پوروئی سِرِ کاسا زانوش تُرسیده بود خیلی از شلوار شما نوتَر داد به رِمضونو گاریچی وَر سِرِ کارِش؛ زیرپوشو شلیلا و کراباتی مَم که وَروش زِدِن کارِ کس نکِردی هسته.
- ای حرفا چیزه؟ درسته که مَ وَر دمبال دختِرِ سنّتی هستم ولی دلم میخوایه شما گُچ نِباشِن. ای چیزا مُد هسته و هرکسی سِرِش نِمیشِه. هَمی شلوارو که به نظر شما رِشقاله یه چندی قیمِتِشه مَ سفارِش دادم از بندر وَشَم اووردَن.
دو سه بار میخواستَم دَس بِندازَم صِکِ صورتِ ای یارو عبرَت وَرهَم بمالم و ناخون بِلِچونَم تو کُت زیرپوشو اکبیرش و شیتِش بدَم ولی دِواسَر فکر کِردَم تو ای بیشووِری خدا رِ خوش نمیایِه. البته شُغزمّه باشِن اگر فکر بکنِن مَ واتاسیدَم. اگر مَ میگَم از هول جونَم هسته اَ بَّسکی که جواب مردمِ دادَم دِگِه خسته شِدم. هَمطو تا وَر یکی سلام میکنَم میگه کِی میبا شیرینیتونه بخوریم؟ یه تو دگه وَر طعنه میگِه ما همسِرِ شِما بودیم سه تا بچه دُشتیم، یه تو دِگه دَس مِئله وَرو دِلش تا احوالپرسی تِموم بِشه موقع خداحافظی که میشِه میگِه اِنشالله وَر عارسونتون خدمت کنیم. انگار مَ سی شیش تو خواستگار دُشتَم که بِشِشون جواب رد دادم. یه پارایی مَم میگَن انشاالله بارِ دگِه که میبینیمتون دست بچّووا خشکلِتون به دستتون باشه ... یه پار وَختا خود خودم میگم سگم اگر باشه به ای راحتی که اینا میگَن نمیتونه کُچ کُنه چه بِرِسه به مَ. هَرچی میکِشیم اَ دست همی آدما فضولی هسته که تو هرکُتی سِرِشونه میلِچونَن. خلاصه چی دردسرِتون بِدَم نِگا وَر یارو قلاچ میکِردم پشتم وَرهم میلرزید ولی از اوجوئی که دِگه طاقت نِدُشتم جواب مردمِ بِدَم هرچی گف مَ هچّی نگفتم. خود خودم گفتم بعد از یه عمری یه خواستگاری وَشَم اومِده اینَم اگر از خودم بِرِمونَم دگه خدا میدونه کُ دو اَجَل وَرگشتهای از خدا غافل بشه و درِ خونه ما دَر بِزِنه.
هرچی که گُف مَ همطو قَنَطر جِویدم و هچّی به رو خودم نووردَم که یه وَخ نِکنه یارو پشیمون بشه. بعدشم که رفتیم تو اتاق مادِرم یه نِگایی وَشَم کِرد و گف:
- چِطو شد مادِر همدگِه رِ پِسَن کِردِن یا نه؟
- به امید خدا ان شالله اگر یه پوروئی مَم تِفاهم نِدُشته باشیم بعد از یه سال درست میشِه، خونه و ماشین و ای چیزامَم که مال دنیا هسته و نه ما پیریم و نه خدا بخیل نعوذ بالله. کارشونم که مهم نیسته ای روزها همه جوونا بیکارَن خدا به قَدرِ ای قِدِرا نِمِئله گشنه بِمونیم ...
خلاصه همهجوره خود چنگ و دندون یارو رِ گِرُفتم که اَدَستم نِرِه. قرار شد بِرَن و خبر بِدَن. دو سه روز وَر بعدش بود که کرونا همهگیر شد و از شامس و پیشونی مَ مادِرِ یارو تِلفون کِرد وَر مادِرم و گُف که پسرش کرونا گرفته. با همه ای حرفا مادرم گُف:
- هِشطو نیسته انشالله حالشون که خوب شد بیایِن وَر باقی کارا.
-راستش معلوم نیسته کِی خوب بِشه تازه وَر بعدشم میبا قرنطینه باشه. وَر همی خاطر میخواستم بگم دگِه دِکِنِش کَنده یه.
- ای نَنو ای حرفا چیزه آدم که نمیبایه تا کِش به کِشمش شد چشماشه ورو هم بِئله. دختِرِ مَ وامِسته تا حالشون خوب بشه و قرنطینهشون تِموم بشه که الهی تخته سر بِشه ای کرونا که همچی افتاده وَر جون مردم.
- نه شما از نجابت خودتونه ولی راستش ما رضا نمیشیم دختر شما رِ سیابختِش بکنیم
-ای حرفا چیزه، خاک وَر سِرَم چاررو دگه چی جواب دِرِ همسایه رِ بدیم. همه تُف میکنَن وَر تو صورِتمون، میگَن تا یارو یه سرمایی خورد راشه وَر دادَن.
- نه حاج خانم شما ماشالله نمک وَر جونتون از نجابت به نوم هَستِن، ما استخاره کِردیم بد اومده...
- استخاره چیزه خانم تو کار خیر استخاره دل هسته ما که به ای چیزا اعتقادی نداریم.
- خدا جونِمه بِستونه آدم که نمیتونه پُش وَر استخاره بکنه اصلاً راستشه بخوایِن ننجانِش یه پوروئی قدیمی هسته و گفته از پاقدم دختر شما هسته و وِر دِلِش خورده ...
مادرم همطو که دستاش می لرزید گوشی تِلفونه بیخداحافظی گُذُش وَر زمین و یه نِگایی وَر مَ که کنارش واستاده بودم کرد و گُف:
- مادِر الهی خدا به گُرگا بیابون دختر نِده. نمیدونی مَ چِقدر کوچک بزرگ شدم وَر خاطر تو ولی نِشد.
مادِرم اشکاشه خود پِرِ چاقِدش پاک کِرد و رفت ولی وختی همچی گف دلم میخواس زمین دهن وا میکِرد و مَ میرفتم وِتوش. ولی یهو به یادم اومد که عصر جاهلیت تِموم شِده اگر برَم وِ تو زمین میشه حکایت همو زنده بگوری دخترا ...
هرچی که هست دختووا زِنیینه بدبختن، پدر مادرشونم از اونا بدتر. هِی میبا چِش بُکُتَن تا یه تایی دِرِ خونهشون دَر بِزنه تازه اونم اگر کرونا نِگیره و استخارهشون بد نیایه و تو کوچهشون طوفون نِشه که وَر گِلِ دخترا بیُفته ...
البته پِدِرم هَمِش میگه دخترا زنینه مثل جواهر قیمتی هستَن که هِشوخ جواهر فروش وَر سِر دستش نمیگیره وَر عقب مشتری بگرده؛ مِئله تو ویترین و گاو صندوق تا خریدار واقعی بیایه وَر عقِبِش ولی مَ میگم وَختی هِشکی دستش نِرِسه بِخره جواهر اگر الماسَم باشه ایقِدَر تو گاو صندوق میمونه تا الماسک بشه...
https://srmshq.ir/ts29rh
خدابیامرز دایی حسین ما سبیلای کتّ و کُلُفتی دوشت که مرتباً هم میتابوندشون و روغن میزد بششون که سیخکی و گُرّان بمونن و میفرمودن: مرد است و سبیلش ... یه پاره وختایی مَم که جلفی میکردیم یا کار بدی اشمون سر میزد ما رِ پیش پدرمون چُغلی میکردن و کتک مفصّلی وشمون دُرس میکردن. یه بارم که عین بچهگربه دنبال کفترا رو دیوار خونه میدویدیم به ابوی لاپورت دادن و ایشونم حسابی اَ خجالتمون به در اومدن کُتکو رِ که خوردم پیش خودم گفتم باید هر طو که شِده حال خاندایی رِ بگیرم.
اُوَختا پدرو مَ خودِ دایی حسین هر دوتوشون سیگار همابیضی میکشیدن، یه رو که دایی خونه ما بود و دُوشتن خودِ ابوی تو باخچه شمعدونی قلمه میکردن یواشکویی رفتم اَ تو پاکت سیگار دایی یه نخو سیگاری اوردم به در نصف توتوناشِ خالی کردم، گوگردا سرِ سه چارتو کبریتِ خود نازه کندم رِختم داخل سیگار و از دواسر توتوناره رِختم سر جاش و سیگارو رَم صاف و صوف کردم گذوشتم داخل پاکت خودم نشستم و شروع کردم مثلاً به نوشتن درس و مشقام! چشمتون روز بد نبینه. خاندایی از باخچه که وَرگشتن هنو چایی نخورده سیگارو رِ روشن کردن و شرو کردن به پُک زدن و حسابی چونهشون گرم شده بود و وارد سیاست شده بودن که آتش رسید به گوگردا و یه دفعه سیگارو فشّ بلندی کرد و سبیلای دایی حسین همرا خودشون رفتن وَر رو هَوا ... یعنی فقط از دو طرف سبیلوشون یه نخو باریکی آویزون شده بود و شده بودن مثِ این هنرپیشا چینی که تو فیلم دلیران کوهستان بازی میکنن ... و هر دوتوشون اَ ترس رنگاشون سفید شده بود و بًهور و آدریمون مونده بودن که سیگار وَر چی منفجر شده. مامَم یواشکویی اَ در اطاق رفتیم به در و تو پلّا رابون ایقد خندیدیم که اشک اَ چشمامون سرازیر شد. درد سرتون ندم دایی حسین تا یکی دو هفتهای که نیمچه سبیلویی به در اوردن خجالت میکشیدن که از خونه برن لَرد و تا هفتهها بحثشون با ابوی سرِ این موضوع بود که احتمالاً باید کار آمریکاییها باشه که با این نخشه ایرانیا بترسن و سیگار همابیضی و اِشنو نخرن تا سیگارا ونیستون و کِنت خودشون فروش بره!!! باور کنین هنومَم کسی نمیدونه که مَ همچی دسته گلی رِ به آب دادم به غیر از شما.
تازه میگفتن که اگه به موقع جا خالی نداده بودن به جای سبیلا نصف کلّهشون میرَف وَر رو هوا ... شما مَم یادتون باشه که بیخودی وَر بچّا خوارتون کتک دُرس نکنین وگرنه ممکنه عوامل استکبار جهانی دس به کار بشن و سبیلاتونِ وَر باد بدین. بازم از ما بود گفتن. خود دانید.
https://srmshq.ir/67qufg
ویروس کرونا باعث تغییراتی شد که هر کشوری برای مبارزه با آن به دنبال راه و چارۀ تازهای میگردد. تاریخ کشور ما به دو بخش مهم تقسیم شد. در همین راستا تاریخ پیش از کرونا و تاریخ بعد از کرونا. اگرچه فرهنگ عام کرونا در همه جهان یکسان بود اما فرهنگ خاص کرونا در هر کشوری فرق میکرد. از آن سال دروغ هم در بودجه دولتها گنجانده شد. بیماری وسواس رواج یافت. روشنفکران با ریش و سبیل میکوشیدند فرهنگ کرونا را تغییر دهند و اعتقاد داشتند تاریخ ایران شامل قبل دوران کرونا و بعد از کرونا تقسیم نمیشود و ما کشور باثباتی هستیم. روشنفکران با شعر و سرمقاله و سخنرانی هر چه میگفتند آن ممه را لولو برده است و دولت حالا دروغ نمیگوید؛ اما مردم بیفرهنگ که فرهنگ خس و خاشاک داشتند به کودکان خود میگفتند اگر دولت گفت ماست سفید است باور نکنید بیچاره رئیسجمهور جدید که با لبخند هر روز میگفت من به شما هموطنان عزیز عرض میکنم که دوران فاصلهگذاری اجتماعی و فاصلهگذاری هوشمند مربوط به دوران طاغوت بود اشتباه بزرگی بود. در آن رژیم منحوس این اشتباه باعث شد که نسل سالمندان زیاد شود چون زن و مرد حتی عروس و داماد فاصلهگذاری هوشمند را رعایت میکردند.
آدم زنده باید اهل مصافحه و بگو و بخند باشد. این یعنی چه که یکدیگر را نمیبوسید، دست نمیبوسید حتی گروهی مرتجع با هم دست نمیدهند. کرونا تمام شد اما مردم دو دسته شدند. جناح فاصلهگذار هوشمند و جناح فاصلهگذار اجتماعی تحرک اجتماعی محمودی شد. فکر جوانان از واقعیتهای اجتماعی عقب افتاده بود نوع برگزاری مراسمها عوض شده بود. سفره عقد برای گروه هوشمند دو متر و برای گروه اجتماعی سه متر شد. مراسم کفن و دفن تغییر کرده بود. هر کس که میمرد علاوه بر کفن نیاز به سه من آهک داشت. هر چه میگفتند در فرهنگ اموات ما آهک نبوده است. اما کارخانجات آهکسازی که در دوره کرونا رونق یافته بودند و مردم را تشویق به استفاده از آهک میکردند. بیچاره آنها که روی قبر آب میریختند شغل خود را از دست دادند.
ناگهان یک گروه اصلاحطلب ظهور کردند و اعلام کردند دولتهای دوران کرونا فریب آمریکا را خوردهاند و با طرح فاصلهگذاری باعث شدند رشد جمعیت متوقف شود. فریاد مرگ بر آمریکا مرگ بر کرونا مرگ بر فاصلهگذاری هوشمند زندهباد بوسه بلند شد اما باز هم مردم مقاومت میکردند. اصلاحطلبان نزدیکی هوشمند را پیشنهاد کرده جوانها استقبال کردند اما همچین که دولت به اصلاحات نزدیک میشد باز هم مردم مثل یک فنر کشیده شد به حال اول برمیکشند و ادعا میکردند هر چه دولت میگوید دروغ است. سرمایهداری که روی تولید آهک صابون واکسن کرونا سرمایهگذاری کرده بود از فاصلهگذاری هوشمند حمایت میکرد.
آمد و رفت تعطیل شد. سالنها تکنفره شد. افراد در داخل یک کیوسک شیشهای مینشستند؛ اما همه باور کردند که فرهنگ ما مبشر ایدئولوژی جدیدی است و آن ایدئولوژی این بود که کرونا ثابت کرد سرمایهداری جز به سود جمع فکر نمیکند حالا خود کرونا هم سودآور بود. مگر نه؟!
https://srmshq.ir/7zx5qu
دُشتم دُشتم حساب نیس، دارم دارم حسابه!
این زبانزد کرمانی که در برخی از مناطق استان بهصورت: «دُشتم دُشتم قبول نیس، دارم دارم قبوله!» به کار میرود، در واقع نوع طعنه و گواژه است که صریح و بیپرده و بدون استفاده از هرگونه رمز و نمادی بیان میشود.
از این زبانزد در پاسخ به فخر فروختنهای افرادی استفاده میشود که وجودشان خالی از هرگونه فضیلتی است. ولی خود را به کفن پوسیدهی اجداد و نیاکانی که روزگاری قدرتمند، دانشمند یا ثروتمند بودهاند، میدوزند و پیوسته از گذشتهای – که هیچکس از مردم روزگار ما شاهد آن نبوده است – لذت میبرند و اسباب خستگی و دلآزاری شنونده را فراهم میآورند.
نیاکان نیکاندیش ما از گذشتههای دور با این مثل ساده و شعرگونه، فرزندشان را از تکیه بر گذشتهای که «حساب نیس» یعنی به حساب نمیآید بر حذر میداشتند تا در رویای افتخارات گذشته، خوابشان نبرد و از کاروان دانش و فناوری عقب نیفتند.
شاعری خوشذوق با استفاده از مضمون این زبانزد کرمانی سروده است: «گیرم پدر تو بود فاضل/ از فضل پدر تو را چه حاصل؟!» این بیت شعر نیز در مجموعهی ادبیات آموزشی زبان فارسی، سالهاست که در قالب ضربالمثل، نسلها را برای کسب دانش و فضیلتهای اخلاقی یاری کرده است. شاعر این بیت شعر به مخاطب خود میگوید: هرچند که داشتن پدری دانشمند، امتیاز محسوب میشود ولی آیا تو از فضل و دانش پدر بهرهای بردهای؟ مخاطب با شنیدن این زبانزدها درمییابد که تنها تکیه بر افتخارات گذشته، گرهای از مشکلات نمیگشاید و لازم است برای حفظ و تداوم این افتخارات، روی پای خود بایستد و با سختکوشی و تلاش بیوقفه، دست به نوآوری و خلاقیت بزند تا دستآوردهای نیاکان صدچندان شود.
استعمارگران جهانخوار برای غارت اموال ملتهای مشرق زمین، هر زمانی به شیوهای و در لباسی اقدام کردهاند. روزگاری با استفاده از جیرهخواران و نوکران حلقه به گوش خود که لباس دلسوزی این ملتها را پوشیده بودند، در گوش مردم کشورهای موسوم به جهان سوم، زمزمه میکردند که «ما توان تولید سنجاق و مداد و آفتابه و سماور نداریم ولی تولیدکنندگان دلسوز آمریکایی و انگلیسی و ... همهی نیازهای ما را در قبال امتیاز نفت تأمین میکنند و ما که بر روی دریای این نعمت خدادادی خوابیدهایم، نیازی نداریم که به خودمان زحمت بدهیم و با کسب علم و فناوری روی پای خودمان بایستیم.»
در پی پیروزی نهضت ملی شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامی که صاحبان این نعمت الهی به مرحلهای از رشد و آگاهی دست یافتند که «نفت» به تنهایی به جای اینکه «قاتق نانمان باشد، قاتل جانمان خواهد شد» کسب علم و فناوری را بهعنوان مکمل آن ثروت خدادادی، وجههی همت خود ساختند و بدینسان بود که دروازههای توسعه به روی میهن عزیزمان گشوده شد تا هم از منابع زیرزمینی بهره ببریم و هم منبع عظیم و لایزال مغزها را برای تولید ثروت مضاعف و تحقق رفاه و امنیت پایدار به کار اندازیم.
استعمارگران که عمری را به خوردن نان حرام و غارت اموال ملتهای ضعیف عادت کرده بودند، نقشهای دیگر طراحی کردند که بهموجب آن، ملتهای به پاخاسته را خوابی شیرین در رباید و آنها بتوانند با قالب کردن اجناس بنجل یا مشارکت کردن در پروژههای عمرانی به نان و نوایی برسند. در این طرح بزرگ، دانشگاهها، پژوهشکدهها و رسانههایشان بهصورت هماهنگ وارد عمل شدند و با همکاری جمعی از تحصیلکردههای ایرانی؛ در گوش ملت ما و بهویژه افراد باسواد، مجد و عظمت ایران باستان را زمزمه کردند و این قدرت در بوقهایشان دمیدند و نوشتند و خواندند تا این گذشتهی تاریخی را همچون پستانکی به دهان بگیریم و در خوابی سنگین فرو رویم ولی جوانان ما که با این زبانزدها آشنایی داشتند، ترفند جدید این «دایههای دلسوزتر از مادر» را شناختند و تاریخ را بهمثابۀ چراغی فرا راه آینده آموختند تا اشتباهات گذشته تکرار نشود. هرچند که میراث غرورانگیز گذشته را ارج مینهیم ولی واله و شیدای آن نمیشویم که وظایف اصلی خود را فراموش کنیم. چراکه آموختهایم «داشتم داشتم حساب نیست و دارم دارم حساب است» و لذا بهعنوان یک مسئولیت خطیر و حیاتی از تمامی ظرفیتهای کشور برای پردازش مغزها و پرورش نخبگان در راستای تولید ثروت استفاده خواهیم کرد تا در آیندهای نزدیک میهن عزیزمان در خاورمیانه الگوی علم و فناوری و اخلاق شود. انشاءا...
https://srmshq.ir/0jv6rs
خوارِ بزرگیم اینا رفته بودَن بِه لالِهزار بِرَن بِه کو. میگُف: «اَ کو که اومِدیم وِتَک، اَ اوجِه پا پیاده رفتیم بِه تَلخِه چار. سایِه شب افتاده بود که رسیدیم. اَ بَس خسته بودیم شِتا شَت شِدیم. صِبا صُبِش که وَر خِستادیم، دیدیم بابو! چِقَ زیرِ کِمِرامون لُک پُلُک بوده، چِقَ زیرِ سِرامون سنگِ سِقاط بوده»!
خواهر بزرگم با گروهی برای کوهنوردی به لالهزار کرمان رفته بودند. میگفت: از لاله زار پیاده رفتیم تلخه چار در تاریکی، فورا از خستگی افتادیم. فردا که بیدار شدیم، دیدیم زیر بدنمان چقدر قلمبه بوده و زیر سرمان چه سنگهای بزرگی بوده است!
***
یادِ زِلِبی یا آغا میمندینِژاد کِنارِ کوچه مَرِسِه مایِل بِه خیر یادِ خودِشونَم به خیر، چِقَ زِلِبییاشون خوشمزه بودَن چِقَ گُندِه بودَن، عِینِ یِه بشقابِ مِسی!
یاد زلوبیاهای آقای میمندینژاد نبش کوچه دبیرستان مایل، و یاد خودشان هم به خیر. چقدر زلوبیاهایشان خوشمزه بودند، چقدر بزرگ بودند مثل یک بشقاب مسی!
***
وَخی بیا، بِه یادِ بچگییامون، سنگ شیشو بُکُنیم.
بلند شو بیا، به یاد بچگیهایمان، شش سنگی (یک نوع یک غول دو غول) بازی کنیم.
***
مَ هَر وَخ آتِشِ دوتَم میشِه، خَدمی وَر آب میزِنَم.
من هر وقت گُر می گیرم، ختمی میخورم.
***
اَی هَنطو وَشِت وِر وِر، رَد وَر رِدِ هَم، پَچ رو پَچ بیایِه، ایمونِتِه نِبا بِندازی وِلَرد.
اگر همیشه برایت پشت سر هم مشکل پیش بیاید، ایمانت را نباید از دست بدهی.
***
اَ شَرِت بُرو، اَ لَفظِت مَرو.
از شهرت برو، از لفظت نرو. (اگر هم در شهر خودت زندگی نمیکنی، زبان و لهجهات را فراموش نکن).
https://srmshq.ir/uswx2o
جواب آزمایشت رو گرفتی؟
- اره
کرونا داری؟
- نه خداروشکر سرطانه
تا این حد ملت ترسیدن
***
بزرگترین دلخوشیمون این بود که مردا صبح میرفتن شب میامدن که اونم کرونا ازمون گرفت.
***
نرم نرمک میرسد اینک بهار
تف به قبر روزگار
شاعر منظور بدی نداره فقط زیاد تو قرنطینه مونده اعصاب نداره
***
مایی که با روغن پالم و وایتکس تو شیر و گوشت خر و گربه نمردیم اگه با کرونا بمیریم خیلی زور داره .
***
هی تو اینستا و تلویزیون میگن زندگی ادامه داره
خوب اینا که خودمون میدونیم
مشکلمون اینه ما تو ادامه اش هستیم یا نه
***
زلزله اومده
به جا اینکه برم بیرون ، م رفتم دستمو شستم
خدایا تکلیف مارو روشن کن
***
این قرنطینه تموم بشه
من از خونه برم بیرون
دیگه برنمیگردم
***
شب ٢١ام قرنطینس
چراغارو خاموش كنین میخوام دلاتونو ببرم ووهانِ خراب شده .
***
ایرانخودرو و سایپا قراره ماسک تولید کنن؟
احتمالاً باید پیشخرید کنیم و ٦ ماه پس از اتمام کرونا بهمون دستمالکاغذی میدن...
***
فک کن ۱۵-۲۰ فروردین اغذیهفروشا و رستورانا برن سر کارشون،
بعد دو هفته بهشون بگن جم کنید ماه رمضونه!
***
اینقد گفتیم شنبه خر است ...که همه روزامون شد جمعه
***
اون دنیا شاید از آدم واسه خوردن اون سیب لعنتی بگذرم
ولی از نوح واسه اون یه جفت خفاشی که با خودش برد تو کشتی هرگز نمیگذرم.
***
قرار شده بعد از تعطیلات کرونا تعطیلات جدید بدن که مردم برن سفر تا خستگی تعطیلات قبلی رو در کنن.
***
از دوستانی که پارسال برام سال خوبی رو آرزو کردن تقاضا میکنم امسال دیگه آرزو نکنن.
***
اینقدر تو خونه موندم، همسرم هرچند وقت یکبار به من نگاه میکنه و میگه:
خدایا این بلا را از سر ما کم کن
حالا نمیدانم منظورش منم یا کرونا!!
https://srmshq.ir/em0btw
حمید نیکنفس
فیالحال کمی به ما فشار آمده است
ویروسِ پلیدِ نابکار آمده است
بوسیدمت و تبم ولی نرمال است!
چون با کرونا لبت کنار آمده است
•••
خوشظاهر و خوشگل و لوند است انگار
میآید و بیخ ریش بند است انگار
نامش کرونا و بنده را خواهد کشت
مانند پراید یا سمند است انگار
•••
داری چو نمک، به بوسهات میارزد
هر دوز و کلک به بوسهات میارزد
گفتی کرونایتان مرا خواهد کشت
گفتم به درک، به بوسهات میارزد
•••
با اهل طرب چو باده و جام زدیم
ریم، دام، درارام، دریم، درام، دام زدیم
شد این کرونا به ینگه دنیا صادر
مشتی به دهان این عموسام زدیم
•••
گردیده ز چین اگرچه صادر کرونا
آمد ز هوا و با مسافر کرونا
قدری است شبیه مردم کشورمان
در صحنه عجب همیشه حاضر کرونا
•••
درگیر شعار و دیدن کابوسیم
در مبحث فوق مادر عاروسیم
تحریم شود اگر که دارو غم نیست
ما خود کرونا و منشأ ویروسیم
•••
نامت کرونا و تاج شاهان شدهای
خود قاتل خیل بیگناهان شدهای
گفتم ز کدام خطه میآیی تو
گفتی عوضی سوار ماهان شدهای
•••
گفتند ز کار خود پشیمان شدهای
بی هوده چرا به شهر کرمان شدهای
خواجو چو گرفت، سعدی از او پرسید؟
ای خواجه، مگر سوار ماهان شدهای؟!
•••
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با عمه خود اگر نشستی خوش باش
الکل بزن و شراب تا روشن شی
از این کرونا اگر که جستی خوش باش.
•••
تا اهل ریا و اهل تزویر شدیم
یعنی همگی خطند و ما شیر شدیم
بر روی هوا سیر اگر میکردیم
آمد کرونا و ما زمینگیر شدیم
***
مسلم حسن شاهی راوی
در کوچه و بازار هماکنون خبری نیست
در خانه بمانید که بیرون خبری نیست
عید است علیرغم غم و غصه بخندید
امسال شمال و لب کارون خبری نیست
هر جور شده جور نمایید که فردا
از پنبه و از روغن و صابون خبری نیست
از مسجد و از مدرسه فعلاً بگریزید
در کعبه و در معبد آمون خبری نیست
المنه لله که در میکده باز است
از محکمه و قاضی و قانون خبری نیست
ای شیخ درین برههی حساس کنونی
یک ماه نرو پشت تریبون خبری نیست
هرکس خبری دارد ازو باز بگوید
دیری است از آقای فلانی خبری نیست
***
سعید زینلی
آه چه لذتی ست پیش تو
عزم بر بیارادگی کردن
پیش آهنربای چشمانت
کیف دارد برادگی کردن
خانه چون سرزمین ایران است
کارِ خانه شکوه پاسارگاد
تویی و تازیانه در دستت
منم و شوق بردگی کردن
ترس از حرف مادرت؟ اصلاً
سکه و پول مهریه؟ عمراً
کاری از بنده برنمیآید
پیش تو غیرِ بندگی کردن
از برای تناسباندام
عزم کردیم ورزشی بکنیم
تو زدی توی کار شطرنج و
سهم من شد دوندگی کردن
عقل کردهست توصیه اکنون
نگذرد شوخی از حدود خودش
و بگویم که افتخار من است
در کنار تو زندگی کردن
***
نرود
پرویز خسروى (پنجلوك)
شهر را خوب قُرق كن كه كسی در نرود
هم ازین سمت و از آنسو و از آن ور نرود
مالرو، جاده خاكى، همگى بسته شود
كه كسى قایمكى با شتر و خر نرود
همگی خانه بمانید، شما را به خدا
هیچکس بیخودكى اینور و آنور نرود
بهر اقلام ضرورى اگرم رفت به شهر
رفت آقا برود، لیك به بندر نرود
برود شهر، فقط تا دم نانوایى و بس
لیك بى دسكش و ماسك برادر نرود
تك تنها برود بانك طرف، طورى نیست
با پدر مادر و با بچه و همسر نرود
كرونا در همه جاىِ ده ما كرده كمین
بارالاها كه به كشكول قلندر نرود
عطرها را همه عطار به یك جا بِشِكَن
تا كه دلداده بَرِ یار معطر نرود
بعد از این کار دگر را نکند دلبندی
جلوهگر نیز از این بعد به منبر نرود
چارهاندیش شود دولت تدبیر و امید
تا که در خانه كسى حوصلهاش سر نرود
گو به خاندوزىِ شاعر كه حواسش باشد
وقت اجراى غزل با بدنش ور نرود
با ردیف غزلت، بنده سرودم غزلى
تا که بیرون ز درِ خانه چو دختر نرود
***
جانعلی خاوند (خونه وربج)
با گویش مردمان شریف رودبارزمین
بنندی که هوا ویروس داره
مِثِ پولِ رُبا ، ویروس داره
رفیکِت هر کُجا وُ هرکه هستِه
بِبَه فوری سوا ویروس داره
کرونا تا به آفریکا رسیده
که حتی اُستوا ویروس داره
فکیر و یا غنی یکسون کاکا
یَنی شاه و گدا ویروس داره
نَرّه اصلاً حدودِ مال حالُن
دوپا و چارپا ویروس داره
به هرجائی و هر شخصی بدیدی
غریب و آشنا ویروس داره
برادر هیچ فرخی بین ما نئ
خونه ی ما و شما ویروس داره
مُ شییرُم ساده و پُرمحتوائی
گَپِ بیمحتوا ویروس داره
تلیفونت که زَه وَر کوم و خویشی
جوابی که نَدا ویروس داره
تلیفونشون زَدِه وَر یَ وزیری
زنی گفتی: بَبا ویروس داره
نَزَن کاکا نَزن دل خُوَ به دریا
که لَنچ و ناخدا ویروس داره
اَگَه ویتت بیائی خونه ی ما
اَگَه اماهی بیا، ویروس داره
سَرِ عیش و عزا کاکا مَهِل پا
که شادی و عزا ویروس داره
اَکه نون اَخری خیلی بترسی
که دست نونوا ویروس داره
نه مسجد منده نه منبر نه زارَت
نَرَّه که هرسه جا ویروس داره
دِگَه صحنِ حرم که آزمونون
اَکِرمُن هی دعا ویروس داره
نَرَّه سعی و صفا و مروه کاکا
بنندی که منا ویروس داره
اَگوونی راهِ مَکّه بسته بوده
خودِه خونهی خدا ویروس داره
همی شئیری که خاوند اَنویسه
همه جا، هر هِجا ویروس داره
***
پدر کار درست!
علیاکبر خدادادی
پدرم شاعر شریفی بود
هیجان را به خانه میآورد
هر که در وصف او زبان میریخت
بیزبان را به خانه میآورد
روزهها را یکییکی میخورد
رمضان را به خانه میآورد
ابوی بود امین بیتالمال
کارتخوان را به خانه میآورد
برسد تا به عالم ملکوت
نردبان را به خانه میآورد
صادقانه پی هدایت بود
کودکان را به خانه میآورد
چشم او ناگهان اگر میدید
ناگهان را به خانه میآورد!
گوشتها را به مادهسگ میداد
استخوان را به خانه میآورد
یک قران کم که میشد از جیبش
پاسبان را به خانه میآورد
بوالعجایب فضانوردی بود
آسمان را به خانه میآورد
هر عیان را زخانه درمیکرد
هر نهان را به خانه میآورد
با رفیقان خود عرق میریخت!
استکان را به خانه میآورد
هم به مهمانی سران میرفت
هم سران را به خانه میآورد
توی هفت آسمان ستاره نداشت
کهکشان را به خانه میآورد
در زمستان خودش اضافی بود
اخوان را به خانه میآورد
پدرم را خدا بیامرزد
غم نان را به خانه میآورد...
***
سیدعلی میرافضلی
️زندگی
ابن محمود را یکی پرسید:
زندگی را چگونه میبینی؟
گفتم: این زندگانی دلچسب
سربهسر شربت است و شیرینی
خانهای پیشرفته را مانَد
نوکرانش تمام ماشینی
شربتت میدهند از چپ و راست
از چپ و راست میرسد سینی
ور بگویی رژیم دارم من
طبق یک بررسی بالینی
به تو گویند: رد نکن مؤمن
مشکلات تو هست تلقینی
از سر لطف میخورانندت
میچپانندت از ره بینی.
️البته این راوی
میگفت: عشق و این قبیل افکار نامرسوم
ـ این مُسریِ مسموم ـ
یک نکته منفی است
که در نامه اعمال آدمهای بیمسئولیت ثبت است
یک حس ناپاکیزه
یک برخورد نامعقول
یک تعبیر بیربط است
یک خط نامفهوم
یک خواب پریشان
یک خطاب گنگ
یک خبط است.
...
البته از بهداشت هم قدری برای بنده صحبت کرد
در صحّت عقل و مزاج مردم عاشق
با قاطعیت، شک و شبهت کرد
یک ساعتی هم
راوی «مظنون به عاشق بودنِ» این شعر را
جدّی نصیحت کرد.
...
القصّه، این موجود
با چند وانت خصلت محمود
با این فضیلتهای نامحدود
یک ماه بعدش رفت و عاشق شد!
روح والای یك حشره
پریدن در هوای نور:
تمام مقصدم این بود.
...
ولی دیشب تصادف كردم و
تاوان این سودا چه سنگین بود.
...
پس از مُردن مرا معلوم شد دیشب:
تمام زندگی یك سوءتعبیر است.
كلاس مرگ من بسیار پایین بود!
...
چراغ جاده، و آن نوری كه میجُستم
دریغا منبعش باتری ماشین بود!
***
اکبر اکسیر
سیمرغ پرکنده
گوزنها که سوختند سینمای فردین را قسمت کردیم
چاقوی قیصر را آب کشیدیم، از کرخه تا راین گریستیم
گاو را در مهمانی مامان سر بریدیم
با لاکپشتها پریدیم سفر قندرها رفتیم
سگکشی کردیم گال گرفتیم، خانهای روی آب ساختیم
برگ خرما گرفتیم، خرس آوردیم
با این حال هنوز از گیشه صدای فردین میآید:
شب عید است و یار از من چغندر پخته میخواهد!
تداعی
خوابیدهام روی فرش دستباف
گوش چسبانیدهام به گلها و بوتهها
صدای گوسفندان ایل میآید
از پشت کامیون اتحادیه قصابان!
فیلترینگ
کافکا خواندم، سوسک شدم
یونسکو خواندم، کرگدن شدم
خیلی پوستکلفت شدهام
از متخصصین پوست
و کرمهای مرطوبکننده هم کاری ساخته نیست
این بار عبید میخوانم تا موش شوم
چرخان در دست گربههای خانگی
شاید پوست بیندازم
و زیباترین وبلاگ صلح را منتشر کنم!
قورمهسبزی
مادر نوک پستانش را فلفل میزد
تا مرا از شیر بگیرد
کاش مرا از شعر میگرفت
دهانم بوی شیر میدهد
سرم بوی شنبلیله!
شخص ثالث
خواهر، مشکل جهیزیه داشت
برادر، غم نان
مادر، آرزوی زیارت
من...
شرمنده زانتیای سیاهی هستم
که از روی پدر مهربان عبور کرد
و ما روسفید شدیم!