عمل زیبایی

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

چند وَختی بود که یِدو مشکوک می‌زد.همچی که نَیِره زنِش وَر تو خودش افتاده بود؛ یعنی همچی بِشِتون بِگَم یِدوئی که از صبح تا پَسین مثل یه کِرپوئی پَق می‌شد وَر وِسِط اتاق حالو هرچه نِبَدتِرِش وَرو زمین بند نمی‌شد. یکسره می‌جِرید و وَرهجامَم نمی‌رف. نیره خانم که از تعجب نِزیک بود دِتا شاخ بِدَر بیاره یه رو سِرِ پسین رفت تو خونه خوارش و سِرِ درد دلش وا شد. وختی که عصمتو خوارش فهمید که یدالله همچی شده دِدَستی زد وَر تو کفتاش وگف:

- نیّرو خاک وَر سِرِت شد

- وَر چی خاک وَر تِ سِرِ مَ؟ یدو وَرو زمین بند نمیشه

- نه دادو تو سِرِت ازی چیزا بِدَر نمیایه. کسایی همچی می‌شَن که دستشون وَر دووت بَنده. شک مکن که یدالله دووتی شِده.

- ای چه حرفیه می‌زِنی تا اوجوئی که م اِشنَفتَم آدما دووتی شِل پَل و خِل پوزو میشَن نه که زِرِنگ‌تَر بِشَن.

- وختی می‌گم تو سِرِت ازی چیزا بِدَر نِمیایه مَگونه. ای تریاکو کوفتی اولش جون میده به صابش همچی پاش قرص شد جون مِستونه.

او روز نیره حرف خوارِشه ازی گوش اِشنَفت و از او یه تو بِدَر کِرد وِلی یه بار تو کیسا کت شووِرِش وَر عقب چارقِرون پول بی‌صاب می‌گَش که یه حبّو تریاکی پیدا کِرد. البته بازم نیره بیدی نبود که به ای بادا بلرزه. چون می‌دونست یدو اگر از گشنگی و ضعف کمر خیابون بیُفته اَ دلش وَر نِمیایه پول بده یه پِپِرمه‌ای بِستونه چِه بِرِسه به اینکه بخوایه پول ور همچی چیزایی بده. هنو تو همی فکرا بود که چشمش افتاد وَر کنج خلوتو خونه‌شون و یه سَفتویی که کُندرک دشتی وَر دووت می‌کُنَن. هَمی شد که دِواسَر چادِروشه اِنداخ وَر تِکِ سِرِش و رفت تو خونه خوارش که حلّال هر معمایی بود و سِرِش از همه چی بِدَر می‌اومد.

اونم یه سری تکون داد و گف:

- آباجی چه قِدَر تو ساده‌ای؟ فکر می‌کنی خودش پول میده؟ اونی که می‌خوایه دست شووِرِته بَند کُنه اولش خرج می‌کنه بعدش که خوب تریاکی شد اووَخته که می‌با حقّ جون تو و بچّا رّ بُکُنه تو کُتِ بافور.

- مَ اِشنَفتَم که می‌گَن مردکایی که از خونه زندگی‌شون گریزون هستن یا زِنو بِدی دارَن می‌رَن وَر عقب ای کارا. مَ که وَر یِدو هِچّی کم نُگُذُشتم نون و آبش هَمِش به را بوده.

-ای آباجی همه چی که به نون و آب نیسته یه پار وَختا بی‌مِحبتی و بی‌مَئلی به زندگی از گشنگی و تُشنگی بدتر هسته. اگر مَردی سَر به خونه خوش شیر باشه و وَر عقب ای کارا بِرِه شک مَکُن که از نظر عاطفی کم داره. مردکا وَختی غرورشون مِشکِنه وَر عقب یه چیزی می‌گردَن که تِکّا غرورشونه وَر هم بِچَسبونَن. حالو شامسِشون چی و کی زودتر سِرِ راهشون بیایه خدا می‌دونه.

نیّره که انتظار یه همچی جمله سنگینی نِدُش سِری تِکون داد و گف:

-هَمچی می‌گی آدم فکر می‌کنه مَردِکا امام زاده هَستَن. یه پاراشونَم وِلو دِلو و هیزَن که بقول معروف ((بی می مستنَ و بی‌شراب شوریده)).

عصمت خانم در حالی که خودشم خودِ ای ژستش حال می‌کِرد:

-مِنَم همینه گفتم تو نفهمیدی. مَ گفتم مَردِکا شیر پاک خورده و خوش پِدِرِ و مادِر ...

- حالو بازم خدارِ شکر فقط تریاکه؟ مَ فکر کِردَم ازی مِوادا امروزی هسته که دیونه شون می‌کنه. تِریاک که عِلاج داره. تِلِفون می‌کنم ناصرو برادِرَم بیایه چار دست و پاشه می‌گیریم می‌بریم تو زیرزمین می‌بندیمش وَر تخت. به جا نون وقاتِغِشَم ازی کِکایی که می‌گَن توش قرص مِتادون هسته بشش میدیم. به یه هفته نرسیده حالش خوب میشه.

نیره خانم که حسابی از کار و فکر و کلّ وجود خودش رِضا شِدِه بود. یه سری وَر برادرش زد و همه ماجراها رِ تعریف کرد و قرار شد یه روز جِمِه‌ای که یدالله تو خونه هسته یه چیزی به خوردش بِدَن و به خوابش بُکُنَن و چار چِلِنگِشه بِگیرَن و زیرزمینی و رِسبون و تخت و کِکا قرصی ...

بالاخره جمِه مَم از را رسید و یدو بینوا که از همه‌جا بی‌خبر بود لیوانو آب پرتقالی که نیّره به دستش داده بود وَر سر کشید و دِگه هِچی نفهمید. وختی که چشماشه وا کِرد دید که یه جا تاریکی هسته و نمی‌تونه تکون بخوره از بیرونم صدا غَش غِشا خنده‌ای میایه. اولش فکر کِرد دور از جون مرده و گرفتار فشار قبر هسته او بیرونم شیطون و بچه زاداش بگو بخند دارَن ولی وَختی چشماش به تاریکی عادت کرد و دید که تو زیرزمین خونه خودشون هسته و دست و پاش بسته یه فکر کرد دِزی خونه شونه کَنده و الانه مَم دِزا نِشِستَن وَر دور هم و جشن گِرُفتَن. صدا غشغِشا خنده نیرو که به گوشش رسید و خوب گوش به تَئوار شد و صدا خوار برادرا زِنِش به گوشش خورد، به شیطون و هرچی دِزِه راضی شد. ولی انگار نه انگار که هِشکی تو خونه هسته. هرچی جیق می زَد هِشکی نمی‌گف خِرِت به چند مَن ...

اَزو طِرَف نیره خانِمَم بساطِ شیرینی و آجیل و میوه رُو کِرده بود و انگار که شِبِ چله هسته خود خوارا و برادراش وَر دور هم می‌گفتَن و می‌خندیدن. دقّه‌ای یه بارَم نیّرو رو می‌کِرد وَر زِنِکا برادراش و می‌گُف خداییش هِش زِنی دیدن مثل مَ باشه و ای‌قِدَر به فکر شووِر و خونه زندگیش باشه؟ از جونم مایه مِئلَم ولی کی هسته که قَدر بِدونه...

دِواسَر شوخی و حرف و خنده ... شیرینی و آجیل و میوه ...

هر باری مَم که صدا جیق یدالله به گوش می‌رسید

- یا ابوالفضل ... یکی بیا به دادَم بِرِسه دارَم می‌سوزَم ... دِگِه طاقت نِدارَم...

همه یه نگایی به علامت تأیید کارِشون وَر همدِگِه می‌کِردن و می‌گفتن دیدی حَتسمون درست بود.

دو روز به همی منوال گذشت و اینکه وَر سِرِ یدو بینوا اومد بِئلِن نِگم که جگرا همه شِن شِن می‌شِه. روز دومی یدو که صداشم دگِه وَر قیس‌قیس افتاده بود صدا زد:

- ناصرو داغ زن وبچّات بیا دستامه وا بُکن همه جام شَهلید.

زن ناصر آقا یه نگایی ور شوورش کرد و ماطل شد ببینه ور قسم جونش چه‌قدر ارزش قائل هسته. ناصرآقا مم که معنی ای نگاها رِ خوب می‌فهمید رو کرد وَر نیره خوارش و گف:

-مَ دِگه نمی‌تونم طاقت بیارم قِسِمی بِشَم داد که مَ نمی‌تونم اَشِش بُگُذرم. الانه می‌رَم دستاشه وا می‌کنم. نیره خانم به التماس افتاد که:

- اروا مادرمون ناصِرو اگر بری دستاشه وابکنی تمام زحمتامون به هدر می‌ره تازه داره کارمون به سامون می‌رسه ...

خلاصه بعد از یک شور و مشورتی قرار شد همه دسته‌جمعی برن و خیلی منطقی خود یداالله خان حرف بزنن و قانعش بُکنَن که ای کارا وَر خاطر خودشه.

همه دور تخت تو زیرزمینی نِشِستن و ناصرآقا خیلی منطقی توضیح داد که ای کارا وَر خاطر ترک اعتیاد هسته.

اولش یدالله یه پاره قسم و آیه‌ای خورد که معتاد نیسته و اونا بد فهمیدن ولی از بیتابیایی که تو ای دوروزه کِرده بود هِشکی باورش نمی‌شد تا اینکه یدالله همطوری که اشکاش از گوجو چشمش می رِخ گف:

- راستش مَ یه درد تو دلی دارم که هِشکی نمی‌فهمه و نمی‌تونم وَر هِشکی سفره دِلِ خودمه وا بُکنم.

نیّره وِسط حرفش جکید و گف:

-چِطو درد تو دلی هسته که تو وَر مِنَم که زنِت هستم و همچی جون فدایی می‌کنم نمی‌تونی بگی. بشکنه دستم که نمک نداره...

یدالله که دگه نه می تونِس دردِشه تو دلش قام بکنه و نه طاقت بروز دادنشه دُش ناعلاج شد و گف:

- خجالتم می‌شه بگم

- خجالت چیزه مردکه دراز گنده سیدکو یا بابسیل نداری که خجالت بکشی نپس بگو دردت چیزه.

یدالله که آب از چشم دماغ و همه جا دگه‌اش سر کِرده بود سری تکون داد و گف:

- همی بود که م روشه نِدُشتم بگم.

ناصر برادر زنش خندو مسخره‌ای کِرد و گف:

-وَخی خودتِ جمع کن ما خودمون ختم ای چیزاییم، اصلاً تو می‌دونی سیدکو مالِ بچّا لِلو هسته. ای روزامَم بِشِش می‌گن کِرمَک.

- یدالله که دگه طاقتش تموم شده بود ترمزشم برید و یه جیقی زد و گف:

-ولَم کُنِن نامسلمونا چی اَ جونم می‌خوایِن مَ رورِدام می‌رسید بِگم ولی حالو که شما قوم تاتارکمر به قتل مَ بستِن بِئلِن بِشِتون بگم ... ها مَ چند وختی هسته که بابسیل دارم نمی‌تونم بشینم، از حول جونم وَر می‌خِزَم و می‌جرم و وَر هِجّا نمی‌رَم که مجبور به نشستن نباشم. او حبّو تریاکم که اِستوندَم از یه تو رفیقام بود که گُف وَرو دووت تریاک بشینی و خودته به دووت بدی وَشِت خوبه منم ذغالی آتش می‌کِردم و تو سفتو کُندُرکی حبّو رِ مِنداختم وِتوش و ...

نیره وسط حرفش جکید و گف:

-اروا کلات نِپَس چرا وختی وَر تخت بستیمت جیق و داد و بی‌تابی می‌کِردی؟

- خب لامصبا شما دِشکچو مِشمایی انداختِن و مِنِ به تختِ پشت خوابوندِن و همچی سِف بَستِن که نمی‌تونَم بِجِرَم. همه جام عرق‌سوز کِرده و شهلیده. تا مغز سِرَم تیر می‌کشه تِوقّا دارِن مثل همایشا و سِمینارا گلویی صاف بُکُنم و بگم ضمن عرض خوش آمد به شما همسر عزیز و فامیل و بستگان که هنو فرق بین بابسیل و اعتیاد را نمی‌بِرِن چیزه. لازمه به محضر مبارک عرض کنم که مَ ...

خلاصه بعد ازای افشاگری و شفاف‌سازی با بررسی موضعی محارم و ملازم حاضر در جلسه حرف یدالله تأیید شد و قرار شد که فکری بُکنَن وَر هرچه نِبَد تِرِ آیدالله. آخرشم قرار شد که چون دفترچه بیمه داره و می‌تونه از مزایای بیمه استفاده بُکُنه بصورت لیزری عمل بُکُنه.

روز بعد یدالله در حالیکه پرونده پزشکی کُتِ بِغِلِش بود و پاچه پهن را می‌رفت رو کِرد وَر نیّره و گُف:

- به نظر تو چرا بیمه خرج عمل لیزری بابسیلِ نمی‌ده و می‌گه عمل زیبایی محسوب می‌شِه؛ چی به نظرشون زیبایی میایه؟

- پیشونی م هسته. الانه هریه تایی از برادرام هرجا کار می‌کنن بیمه‌شون طلایی هسته و از بابسیل خودشون تا گیسلو بچّاشون و دماغ زِنِکاشون مُفتی هَسته شامس ما تومَم یه جایی کار میکنی که خرج هرچه نبدتر خودتَم بِشِت نمی‌دَن.

- حالو اونه ولش کن مَ از او موقع تو فکرم نکنه مَ جلو خانم منشی سِرِ تَه واستاده بودم که فکر می‌کِرد عمل زیبایی هسته ...

شهر یعنی محلۀ شهر

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی

حاج بی‌بی گیر دادند که کو غیرت، کو همت، محلۀ خراب شده است، تافیه شده است و هیچ‌کس به فکر نیست، ببینید با محلۀ شهید باهنر و شهید ایرانمنش، ... چکار کردند، بیست سال بعد از شهادت باهنر آمدند خانه پدری آن شهید را موزه کردند، خوشحال شدیم، گفتیم دستشان درد نکند، حالا محله شهر، آباد می‌شود، نه محلۀ شهر که بازار شاه، باکُتین، تکیه اشتر، علی پلو و ... اصلاً میدان قلعه، گلبازخان، بگیر تا گروهبان محله همه‌جا آباد می‌شود!... دیدیم آب از آب تکان نخورد.

محلۀ شهر روزبه‌روز خراب‌تر شد، یک خیابان نصفه‌کاره کشیدند و ول شد. همه‌جا آباد شد، الا محلۀ شهر، الا گلبازخان، الا...

به برادرمان نگاه کردیم. دیدیم نه خیر! منظور حاج بی‌بی ما هستیم، نه اخوی!

حاج بی‌بی ادامه دادند، کو غیرت، کو همت، این شورای شهر که می‌گویند، این‌ها چکار کرده‌اند؟ می‌خواهند چکار کنند؟ خدا رحمت کند قدیمی‌ها را، کل علی، حاج احمد، حاج ماشاءا...، حاج سیدمهدی، حاج یوسف، حاج حسین ... همین‌طور گفتند و گفتند تا به کل سکینۀ ماما رسیدند. گفتند: اگر یک نفرشان زنده بود تا حالا محلۀ شهرآباد شده بود یعنی اصلاً نمی‌گذاشتند خراب شود. همان کل سکینۀ ماما حریف همۀ این دکترها و مهندس‌ها بود، هی می‌آیند نقشه می‌کشند و می‌روند. مگر حاج ماشاءا... می‌گذاشت خانه‌اش دفتر حزب‌الدعوه افغان‌ها شود؟

مگر می‌گذاشت کوچه‌ای که روز تاسوعا و عاشورا از سینه‌زن نمی‌افتاد، حالا کلوخ‌انداز بچه‌ها شود؟ مگر کل‌علی می‌گذاشت دالان خانه‌اش پاتوق معتادها و ولگردها شود؟ مگر...؟

گفتیم: بله... چندین سال قبل، توی پاریس هم همین‌طور بود. بافت قدیم تخریب شده بود، پوک شده بود، مثل همین‌جا، آمدند یک مجموعه بزرگ به نام بنای فرهنگی ژرژپمیدو ساختند، مثل همین‌جا بعد از ۲ سال بافت قدیم پاریس آن‌چنان عوض شد که نگو و نپرس. آنجا گران‌ترین ساختمان‌های پاریس ساخته شد و بافت قدیم هم دست نخورده شد و مرکز توریستی.

حاج بی‌بی عصبانی بودند. اسم پاریس و ژرژپمیدو را هم که شنیدند عصبانی‌تر شدند گفتند: من دارم از محلۀ شهر حرف می‌زنم، از باهنر و تو ... بی‌غیرت!...

اخوی دید که هوا پس است به بهانۀ صدای در گذاشت و رفت. تا برگردد ما قبول کرده بودیم که برویم برای شورای شهر ثبت‌نام کنیم... و برویم توی شورا، تکلیف محلۀ شهر را روشن کنیم! ... البته راه دیگری هم نبود، حاج بی‌بی تمام غیرت و همت ما را زیر سؤال برده بودند، اصلاً به قول پسرمان پاک ضایع شده بودیم.

افتادیم به صرافت نمایندگی شورا... یک شعار خوب می‌خواستیم و یک عکس خوب ... یک مقداری هم پول خوب...

شعار، همان شعارهای حاج بی‌بی: برای محلۀ شهر چه کرده‌اید؟ ...

من یک محله شهری هستم!... محله شده فلسطین، مردم چرا نشستین؟

دیدیم چندان شاعرانه نشد، افتادیم توی شعرهای سهراب. اهل محلۀ شهرم! پیشه‌ام ... چه کسی بود، صدا زد، من وضو ... خواهرزاده‌مان به دادمان رسید، صدای پای موریانه در بافت قدیم؟!...

حاج بی‌بی تمام شعارها را وتو کردند، آخر سر هم خطی دادند که قرار شد ما هم دنبال همان برویم، «شهر یعنی محلۀ شهر»، عجب شعاری شده بود، به همه سپردیم که این شعار تا شروع تبلیغات، مثل یک راز خانوادگی محرمانه بماند... مبادا لو برود... این روزها همه دنبال شعار هستند و این‌گونه شعارها هم زود شکار می‌شوند. شهر یعنی محلۀ شهر، شورای شهر یعنی شورای محلۀ شهر و شهر زیبا یعنی محلۀ شهر زیبا. شهر ارزان، یعنی محلۀ شهر ارزان.

شهر... عجب شعاری.

صد تا عکس گرفتیم، کنار جوی مؤیدی، بغل صفۀ تکیۀ محلۀ شهر، زیر علم تکیۀ میدان قلعه، لای پرچم جمهوری اسلامی، زیر سایۀ عکس آقای رئیس‌جمهور ... با ژست‌های متفکرانه، فرهیختگانه، اندیشمندانه، پرفسورانه، مهندسانه، دکترانه، ورزشکارانه، هنرمندانه و ... حتی خیرخواهانه و نیکوکارانه حیف که نشد ژست چپانه و راستانه بگیریم!...

حاج بی‌بی هیچ‌کدام را نپسندیدند، همه ایرادشان هم روی دست ما بود، می‌گفتند، پنجاه سال عمر کردی، آخرش نفهمیدی دستت را کجا باید بگذاری؟

زیر چانه گذاشته بودیم، بغل عینک، روی گونه، لای موهایمان که الحمدلله ... هنوز سفید نشده ... با خودنویس، با گل یاس...

بالاخره خودشان خط دادند که برو دستت را بگذار روی زانویت، مثل آدم بشین عکس بگیر!... مشکل عکس هم حل شد. رفتیم عکس دامادی‌مان را دادیم از ناحیه کراوات روتوش کردند، همان را نشان حاج بی‌بی دادیم که تأیید شد، فقط گفتند چقدر شبیه پسرت شده‌ای؟ کی گرفتی؟ گفتیم داشتیم، مال پارسال است.

مانده بود، مقداری پول خوب. حساب کردیم، اگر قرار باشد روی تمام لوله‌های فاضلابی که سربالا توی خیابان‌ها گذاشته‌اند عکس بزنیم، روی تیرهای برق، روی درخت‌ها، روی دیوارها، در مغازه‌ها، در خانه‌های مردم، تابلوهای راهنمایی رانندگی، مدرسه‌ها و ... روی عکس کاندیداهای دیگر... یک‌چیزی حدود پانصد هزار عکس تکی می‌خواهیم که با عکس‌ها و پوسترهای ائتلافی و اعلام حمایتی و بروشور و ... می‌شود یک‌میلیون برگ، تازه ضایعاتی‌هایی که نفوذی‌ها یک جا سر به نیست می‌کنند و ایادی رقیب پاره می‌کنند، روی همین حساب شده است.

مانده بودیم، پول این‌همه کاغذ را از کجا بیاوریم، طراحی و چاپ و ... با کاغذ سهمیه‌ای هم که حساب کردیم، دیدیم باز هم درست درنمی‌آید، گفتیم پول عکس‌های ائتلافی را خودشان بدهند. هر که طاووس خواهد رنج هندوستان کشد؟! شعار به این خوبی ... دیدیم باز هم درست نمی‌آید.

به حاج بی‌بی گفتیم که سرخطی بگیریم، گفتند: این کارها پول نمی‌خواهد، غیرت می‌خواهد، همت می‌خواهد...

محله شهری‌ها، میدان قلعه‌ای‌ها، گلبازخانی‌ها... این‌ها که به این کاغذها رأی نمی‌دهند، برو روی تکیه ...

دیدیم حاج بی‌بی هنوز توی فضای پنجاه سال قبل‌اند، فکر می‌کنند می‌شود به روی صفۀ عزاخانه یا وسط چهارسوق یک حیدری بزنی و تمام دنیا خبر شوند!

پسر برادرمان برگشت که کمکی به ما بکند: ... که؛ حاج بی‌بی می‌دانید این کارها خرج دارد. فقط عکس چاپ کردن نیست، باید ستاد درست کنی، ساندویچ بدهی، پیتزا، مهمانی... پول پوستر چسبان، پوستر کن... شایعه‌ساز، این‌ها همه پول می‌خواهد.

حاج بی‌بی چشم‌غره‌ای به او رفتند که حساب کار خودش را کرد و رفت در خانه را باز کند!...

آمدند بلند شوند، نتوانستند، فقط گفتند: مادر، بچه‌ها خیلی خراب شده‌اند، این چی می‌گفت؟ گفتیم راستش، که نگذاشتند حرف بزنم، گفتند، به حق چیزهای نشنیده ... نفهمیدیم باز هم گفتند، غیرت، همت یا نه؟!

نوه خواهرمان داشت با عکس‌هایمان بازی می‌کرد، آن‌ها را دور تا دور خودش چیده بود و نشسته بود وسط باغ گل!... شیشه شیرش هم روی چند تا عکس ولو شده بود. به عکس‌ها خیره شدیم، دیدیم مادرمان راست می‌گفتند. ما هنوز نفهمیده‌ایم دستمان را باید کجا بگذاریم. آمدیم بگوییم، حالا چکار کنیم که حاج بی‌بی خواب رفته بودند، همین‌طور نشسته!

اخوی یواشکی گفت: بگذر، کار تو از بیخ خراب است! حاج بی‌بی امیدشان از تو هم کنده شد. این هم شد شعار؟!

شهر یعنی محلۀ شهر... کی گفته؟ گفتیم: حاج بی‌بی، خندید و وقتی‌که بلند شد برود، گفت، شهر یعنی طاهرآباد، حجت‌آباد حسینیه... اراضی برجرد.

قصه‌های حمید / روزنامه دیواری ۲

حمید نیک نفس
حمید نیک نفس

سلام: فک کنم هنو یادتون هسته که تو یکی از شماره‌های قبلی سرمشق گفتم که در دوران دبیرستان (دبیرستان دکتر اقبال رفسنجون) خودِ محمدرضا شهید زاده کارای فوق‌برنامه رِ انجام می‌دادیم و چهارم آبان چه دسته‌گلی به آب دادیم. آی مدیرمون که اگه زنده ین نور به قبرشون بباره یه خانمی دوشتن که مدیر دبیرستان دخترانۀ شهناز بود. حالو شهناز کی بود. دخترِ شا.

یه رو نزدیکا زنگ آخر منه صدا زدن و گفتن خودِ شهیدزاده میرین مدرسه شهناز پیش خانم مَ یه روزنومه دیوالی خوشکل وَششون می‌نویسن پس‌فردا مسابقۀ روزنومه‌نویسی دخترای مدارس رفسنجون برگزار میشه و رئیس فرهنگ خودِ یه گروه کارشناس هنری میرن توی همه مدرسا دخترونه و مقام و اول و دوم و سوم رِ انتخاب می‌کنن می‌فرستن مسابقات استانی اوجو مَم اول بِشن میرن مسابقات کشوری. خانمَم بِشتون میگه چکار میبا بکنِین. اگرم اول شدِن یه جایزۀ خوبی پیش مَ دارین. مامَم خوشال (نه از اینکه داریم میریم تو مدرسه دخترونه) از اینکه دو ساعت آخر عربی دوشتیم و مَ اصلاً از این درس خوشم نمیاومد و از بیخ عرب بودم و هِش وخ این درسورِ یاد نمی‌گرفتم (کَتَب، کَتَبو، کتبتما) که حالو یعنی چی؟ چرخو محمدرضا رِ سوار شدیم عین گُله تفنگ بادی رفتیم دبیرستان شهناز. تا رسیدیم به دفتر خانم مدیر دختروا کلی وَشمون شکلک درآوردن و مسقرمون کردن.

خانم مدیرم کلی تحویلمون گرفتن و گفتن: شوهرشون خیلی از هنر ما تعریف کردن حتی را می‌بردن که مَ شعر می‌گم.

زنگ تفریح بود، خانم معلما رِ صدا زدن و گفتن یه شعرم وششون بخونم. مامَم که حسابی سرخ و سفید شده بودیم یه شعرو نویی وَششون خوندیم که از پک‌وپوز و خندوا زیر لبی‌شون فهمیدم که دارن مسقرم میکنن البته برای اینکه از رو نریم دستی مَم وشمون زدن حالو شعرو چی بود؟ هنو یادمه. از پرستوی فقیری که به شهرم آمد / و به من دلبست / و به پس‌ماندۀ ارزن‌هایی / که به مرغ سیهم می‌دادم / پرسیدم؟/ می‌شود مفتخراً چند صباحی نرود / و نکوچد یکسال / خستگی را بتکاند از پر / نزند این همه بال / با تعجب نگهی کردم و گفت / هدف از این همه پرواز نه برخاستن است / نه رسیدن به هوس‌های خوش آینده است / نه تأسف به صفای سلف است / نشستن هدف است / نشستن هدف است...

خانم مدیر فرمودن، به، به، به به، همین شعرورَم تو روزنومه دیوالی بنویسن ولی به جای اسم خودت مثلاً بنویس نیما یوشیج که امتیاز روزنومه بیشتر بشه!!! قبلاً که دکارت حقِ ما رِ خورده بود ایجو مَم میباس به جای اسمِ خودمون بنویسیم «نیما یوشیج» از بسکی اوقاتم تلخ بود با خودم گفتم اَق اَق، یوشیجم شد فامیلی!!! من که اگه بمیرم شاید اسمَمِ بِلَم نیما ولی هِش وخ فامیلمه نِمِلم یوشیج. خلاصه با هر بدبختی بود خود شهیدزاده روزنومه رِ طراحی کردیم و نوشتیم. دخترامَم مرتب می‌اومدن از پشت شیشه دفتر کله کشو می‌کردن و وَرما نیقویی می‌کردن و می‌رفتن ما هم حسابی دس پاچه شده بودیم و نمی‌فهمیدیم داریم چی می‌نویسیم. شمامَم بودین حال و روزتون بهتر از ما نمی‌شد. سیصد چهارصد تو دختر دو تا پسر ...

سرتونه به درد نیارم روزنامه رِ نوشتیم و زدیم به دیوار مدرسه و بگریز رفتیم به خونه. تازه آقای مدیر گفته بودن کلاسای بعدازظهرم نمی‌خوایه بیاین برین خونتون استراحت. روز بعد نزدیکای زنگ آخر بود که فراش مدرسه هراسون اومد دمِ کلاس و گفت نیک‌نفس و شهیدزاده برین دفتر آقای مدیر کارتون داره. حواستون باشه کارت بزنین خونش درنمیا. نمیدونم چطو شده رگا گردنشون زدن بدر. خدا بشتون رحم کنه. هر چی گفتن شما فقط بگین چشم، شما درست میگین، غلط خوردیم.

عین دو تا چغوک لَقو همتو که اَ ترس می‌لرزیدیم رفتیم توی دفتر. چشمتون روز بد نبینه هنو وارد نشده بودیم که آقا کشیده آبداری گذوش ور تو گوشمون و گف کُچه سگا آبروی خانم منه بردین الآن زنگ زده و پشت تلفن چقد گِرگه کرده آبرویی وَر خودش و مدرسه‌شون نمونده. کره اسبا (ایشون فرمودن خر) این چه غلطی بود که کردین. می‌خواستین آبروریزی کنین اصلاً نمی‌رفتین خودشون یه خاکی وَر تو سرشون می‌کردن. به جای جایزه توبیخشون کردن و حسابی از خجالتشون در اومدن.

حالو چی شده بود؟ خانم مدیر دو تا اسم دختروا نورچشمی‌شونه داده بود به محمدرضا شهیدزاده گفته بود روزنومه که تموم شد زیرش بنویسن تهیه‌کنندگان: شهین...، پروانه ... . محمدرضا مَم که به بهانه دوشتن کار خیلی مهمی نیم ساعتی زودتر از من رفته بود که منه خود دوچرخش نرسونه خونه یادش رفته بود که اسم دختروا رِ بده به من. من ناقص عقلم طبق عادت زیر روزنومه نوشته بودم: حمید نیک‌نفس، محمدرضا شهیدزاده. رئیس فرهنگ و هیئت همراه رفته بودن دبیرستان شهناز. روزنومه رِ که دیده بودن خیلی خوششون اومده بود. گفته بودن چقدر عالیه احتمالاً اول میشه. بعدشم پرسیده بودن کارِ کیه. خانم مدیرم که بنده خدا اصلاً زیر روزنومه رِ نخونده بودن با کلی تعریف و تمجید گفته بودن شهین...، پروانه ... که پشت سرتون واستادن؛ که یکی از داورا کله‌ای تکون میدن و با خنده میگن پس حمید نیک‌نفس و محمدرضا شهیدزاده که اسمشونه نوشتن زیر روزنومه کین؟ آقا حسابی اوضاع اسب تو اسب میشه و رئیس فرهنگ کلّی وَر سرِ خانم مدیر داد و بیداد می‌کنن و تقلبشون رو میشه و روزنومه رم از رو دیوار میارن پایین و دو پرکش می‌کنن و با اوقات‌تلخی میرن... خانم مدیرم زنگ میزنن به آی مدیر و حالو گریه مکن کی گریه بکن.

فک کنم نیاز به توضیح بیشتر نباشه که آی مدیر به غیر از سیلی و اردنگی و فاشای لق چکار وَر سرمون آوردن هر چی مَم گفتم آقا به خدا ما حواسمون نبوده شهیدزاده یادش رفته اسما اصلی رِ بده به من، می‌گفتن مگه شما مغز خر خورده بودِین و را نمیبُردِین مدرسه دخترونیه و هر کسی اسما شما رِ زیر روزنومه بخونه نمیگه این دو تا نره الاغ (همون خر) تو مدرسه دخترونه چکار می‌کردن؟ بعدشم گفتن برین کنار دیوار دو تا دستتون خودِ یه پا تونه بگیرین بالا. یه ساعتی مثِ آدمو (مترسک) هموجو واستادیم تا معلم ادبیاتمون که خیلی منه دوس دوشتن وساطت کردن و فرستادنمون به کلاس. از اون روز به بعد تا چشم مدیر به ما می‌افتاد زیر لب یه چیزای بدی می‌گفتن که قابل نوشتن نیس. نمره انضباطمونم می‌دادن صفر کارای فوق برنامه رَم ازمون گرفتن دادن به دو نفر دگه که حسابی به ما حسودیشون می‌شد و دنبال همچی موقعیتی می‌گشتن؛ و تا ما رِ میدیدن زبونشونم وَر ما درمی اوردن و مسقرمون می‌کردن مامَم شانس اوردیم که سیکل اولِ تموم کردیم و سال بعد رفتیم به یه مدرسه دگه وگرنه آی مدیر ول کن معامله نبود. شما هم حواستون باشه اگه رفتن تو دبیرستان دخترونه روزنامه دیواری بنویسن سر و گوشتون نجنبه و جلفی کردن دخترا حواستونه پرت نکنه که همچین دسته گلایی به آب بدین ... عزت زیاد.

گویش اصیل کرمانی را بهتر بشناسیم و به کار ببریم

دکتر شهین مخترع
دکتر شهین مخترع
گویش اصیل کرمانی را بهتر بشناسیم  و به کار ببریم

صاب‌خونه: خوش اُمِدِن، صِفا اُوردِن، بِه یادِ خدا باشِن. را کَج کِردِن! مُشَرَف، عَجِبی، تِعَجِبی، سِرِتون گَشتِه یا راتونِه گم کِردِن؟ یا نونِ خُرو مُرویی خوردِن؟ را نِمی‌بُردیم، اَی نَه گاوی، گوسپَندی، حالِه بِفرمایِن وِتو.

مِمون: اَسپابِ زَعمَت.

صاب‌خونه: چه زَعمَت؟ چِه کار کِردیم؟ شِما که هِچی نِمی‌خورِن. اینا که هَمِه شون موندَن. بِفَرمایِن یِه چیزی تِه دَنِتون بِلِن. لاقَلَن یِه تِلِنگو اَنگوری. عِیتاش شیرنَن. اَ ای خیار هِندِییونا یِه قابویی نوشِ جون بُکُنِن. خیارِ شیرین دِگِه مَم داریم. اِمرو بَچا دِ سِه تا اَشِشونِه بُرِنگو، اُشتِرو کِردَن وَر نیش کِشیدَن.

مِمون: اِی وای خاکِ عالَم. خدا مَرگَم بِدِه. بَ بَه، هَر چی یَم که دُشتِن، هَردُشتِن اُوردِن. چِقَ اُفتادِن تِ زَعمَت.

صاب‌خونه: قابِلِ شِما رِه نِدارِه. پَه شِما چی می‌خورِن؟ یِه خُروسو اَناری، یِه پِرو نونِ پَری تِه دَنِتون بِلِن. ای نونا پِرو مِثِ کا می‌مونَن. اِی وای خاک وَر تِکِ سِرَم، مالونِشون می‌کِنِن؟ هِچی که نی، لاقَلَن یِه پِری اَ ای قُوِتوا بِپاشِن تِه دَنِتون. چیزِ کِمِه خیلی بُخُورِن. ای اَرزِنو کِری می‌کُنِه؟ مَتَرسِن نِمَک نِدارَن.

مِمون: هَمِه چی که اَلحمدُلا هَس، دِگِه چی می‌باس باشِه. ما یَم که داریم هَنطو تُن‌تُن چَرچِرو می‌کنیم.

صاب‌خونه: نوشِ جونِتون، گوشت پی بِشِه وَر جونِتون.

مِمون: راستی قِضیِه پِسِرِتون بِه کُجِه رسید؟ رَفتِن وَشِشون وَر طِلِبون؟

صاب‌خونه: بِه خدا چی وِشِتون بِگَم. ای پِسَر خوش قِدِ بالا، ای هِیکَل تِنومَند، چِقَ با اَخلاق. یِه را یِه دُختویی کِشیدِه بودِتِش وِ تو. خودِش اَ پیشِ خودِش رفتِه بود بِ طِلِبون. اِس دُختو ماتو بود. بَر عَکسِ اِسمِش بابو! چِقَ عِبرَت، بُک! چِقَ نِیبَت. مِثِ نَردِوونِ دِزدا. ایقَ عَنتَل. سِرِش وَر شِنیدِه مِثِ سَفطو آل، اَ لاغِری مِثِ روبا قِشو کِردِه، عِینِ جیکو، یِه چیزو شُمپُتی مِثِ دییونا، مِثِ کِنیزو حاج باقِر، مِثِ خِجیجِه خِشتِکی. کیغاج کیغاج را می‌رَفت، بِه حرفَم که می‌یومَد دنیا یَخ می‌کِرد، دِگِه وَر هَم خورد. یِه بار دِگِه مَم یه عُورتینِه دِگِه یی افتاده بود هَر گِلِش. اِسمِش هَر چی ذِن می‌سوزَم بِه ذِنَم نمی‌یایِه. یِه چیزو لِپِتانِه، گُندِه لالِه یی مِثِ پَر کَندِ کو. صورِتِش مِثِ لَپو عِینِ کِمو، لوساش مِثِ تَنا خوارو گاو، هِیکِلِش مِثِ خُمِ رَن رِزی، مِثِ گِردو چار پَلو. عَوِضِش خودَم گَشتَم وَشِش یِه نوزِتِ خوبی نِشون کِردَم. ای دُختو مِثِ کوتِ آتِش، مِثِ فِرَنگ، مِثِ فِتیِله اَبریشَم، ای صورَت مِثِ قُرصِ ماه، رَنگِش مِثِ گُل اَنارِ فارسی، ای دَن تَنگ مِثِ غنچِه، ای دِماغ قِلِمی، ای مُوا مِثِ گُلابِتون، ای قَد مِثِ سَرو، چِقَ با نِمَک، ماشالا نونِ خدا، بِه ماه می‌گِه بِه دَر مَیا مَ اومِدَم. حالِه قِرار شِدِه تِه ماه نُو بِریم بِه طِلِبون. وَر خاطِری ای پِسَر گوش بِه حَرفِ مَ دادِه، وَشِش هَمِش دِعا می‌کنم. می‌گم مادِر اِلایی خیر اَ خودِت بِبینی. دَس وَر ریگا بیابونا می‌زِنی وَشِت جِواهِر بِشِه. اِلایی نونِت گَرم، آبِت سَرد، سیر عُمر و سیر روزی، سیر پِدِر مادِر، عُمرِت وَر کوا، عُمرِت باشه لِذِتِ عُمرِتَم باشِه. دِردا بِلات هَر تِکِ سِرَم، اِلایی پَل پَل نِزِنی، اِلایی جونَم مَرگ نِشی.

مِمون: ایشالا به‌سلامتی، تَندِرُستی. ما دی وَخِزیم بِریم.

صاب‌خونه: حالِه نِشِستِن، سِرِ زِمینا که وِ دَرد نِمی‌یایِه. اِی وای خدا مَرگَم بِدِه. شِما کِه آفوک تِه دِنِتون نِکِردِن. ما اِمباری رِه بِه کُل قِبول نِداریم. شِما رِه بِه خدا یِه را دِگِه از اَسَر تَشیف بیارِن. هَمِش اَ ای کارا بُکُنِن. مَنزِلِ خودِتونِه.

مِمون: دولَت سِرایِه، مَنزِلِ اُمیدِ مایِه. خُدا کُنِه سایِه صاب منزل کَم نِشِه. رو دِ تا تُخ چِشمامون. ایقَ زَعمَت وِشِتون بِدیم که خودِتون وِ تَنگ بیایِن، بِه دِرِمون بُکُنِن. اُماچون اوباری تون ایقَ خوشمزه شِدِه بود که آدَم می‌خواس ناخوناشَم بُخورِه. شِما مَم پَهلو ما بیایِن. گِدا مَنزلی هَس، اَ خودِتونِه. یِه کُفتو آب گَرمویی، یِه اَشکو آب داغویی، بِه هَم می‌رِسِه. خیلی عُرذ می‌خواهیم. اَی چِه عُرذ رو رِه سفید نمی‌کُنِه. مَرِمِتِ شِما زیاد.

پی‌نوشت:

صاب‌خونه = صاحب‌خانه

هِندییونه = هندوانه

نونا= نان‌ها

پِرو = شیرینی نازک

را = راه

قابو = تکیه کوچک

مِثِ = مثل

کِردِن = کردید

دِگِه مَم = دیگر هم

کا = کاه

سِرِتون گَشتِه = اشتباهی آمده‌اید

اِمرو = امروز

می‌مونَن = می‌مانند

راتونِه = راهتان را

بَچا = بچه‌ها

مالونِشون = نیشگونشان

خُر مُرو = دانه سیاه تلخ

دِ سِه تا = دو سه تا

می‌کِنِن = می‌گیرید

را نِمی‌بُردیم = نمی‌دانستیم

اَشِشون = ازشان

پری = کمی

اَی نَه = اگرنه

بُرِنگو = برش خربزه یا هندوانه

قُوِتو = قاووت

حاله = حالا

اُشتِرو = برش خربزه یا هندوانه

بِپاشِن = بریزید

بِفرمایِن = بفرمایید

وَر نیش = به دندان ای

ارزِنو = این ذره

وِتو = داخل

بَ بَه = به‌به

کِری می‌کنه؟ = ارزش دارد؟

مِمون = مهمان

دُشتِن = داشتید

مَتَرسِن = نترسید

اَسپاب زَعمت = اسباب زحمت

وَر دُشتِن = برداشتید

الحمدولا = الحمدولله

هِچی = هیچی

اُوُردِن = آوردید

می‌باس = بایستی

یِه = یک

چِقَ = چقدر

ما یَم = ما هم

تِه = توی

پَه = پس

هَنطو = همین‌طور

دَنِتون = دهنتان

می‌خورِن = می‌خورید

تُن‌تُن = تندتند

بِلِن = بگذارید

خروسو = تکه‌ای از انار

چَرچِرو = کم‌کم خوردن

لاقَلَن = لااقل

پِرو = تکه نازک

پی = پیه

تِلِنگو = خوشه کوچک انگور

نون پری = شیرینی نازک

وَر جونِتون = به وجودتان

عِیتِه = حیطه

ای = این

کُجِه = کجا

خیار = خربزه

نونا = نان‌ها

وَشِشون = برایشان

وَر = برای

قِشو کِردِه = برس زده

تَناخوارو = طحال

طِلِبون = خواستگاری

جیکو = جیرجیرک

رَن رِزی = رنگرزی

وَشِتون = برایتان

دییونا = دیوانه

وَشِش = برایش

بااخلاق = خوش‌اخلاق

کِنیزو = کنیز

نوزِت = نامزدی

دُختو = دختر

خِجیجِه = خدیجه

نِشون کِردم = پیدا کردم

کشیدِه بودِتِش وِ تو = او را مجذوب کرده بود

خِشتِکی = شلوار گشاد

کُوت = انبوه

اَ پیشِ خودِش = سرخود

کیغاج کیغاج = کج‌کج

فِرَنگ = زیبا

اس = اسم

را می‌رَف = راه می‌رفت

فتیله ابریشُم = به نازکی پارچه ابریشم

ماتو = مهتاب

وَر هم خورد = به هم خورد

قُرصِ ماه = گردی ماه

بابوا = ای وای!

عورتینه = دختر

انار فارسی = سرخ و سفید

عبرَت = زشت

وَر گِلِش = خودش را به او چسبانده بود

دَن = دهن

بُک = عجبا!

ذِن می‌سوزم = فکر می‌کنم

دِماغ = بینی

نِیبَت = بدترکیب

بِه ذِنَم = به یادم

قِلِمی = باریک

نَردِوونِ دِزا = نردبان دزدها

نمی‌یایه = نمی‌آید

مُوا = موها

ایِقَ = این‌قدر

لِپتانِه = چاق

گُلابِتون = براق و خوشبو

عَنتَل = عنتر

گُنده لاله = بسیار چاق

بانِمک = جذاب

سِرِش = موهاش

پَر کَندِ کو = تکه بزرگی از کوه

نونِ خدا = نام خدا

وَر شِنیده = ژولیده

لَپو = دم‌کنی

بِه در مَیا = بیرون نیا

سَفطو = سبد

کِمو = الک

تِه ماهِ نو = در ماه جدید

روبا = روباه

لوساش = لب‌هایش

وَر خاطری = به خاطر اینکه

چیزو = چیز

چارپَهلو = چهار پهلو

اِلایی = الهی

شُمپِت = بدقواره

عَوِضش = در عوض

دَس = دست

ریگا = سنگ‌ریزه‌ها

اِمبار = این بار

پَهلو ما = نزد ما

وَشِت = بَرایت

بِه کُل = اصلاً

یِه کُفتو = یک جرعه

عُمرِت وَر کُوا = عمرت به بلندی کوه‌ها

از اَسر = دوباره

آب گَرمو = اشکنه

دردا بِلات وِر تِکِ سِرَم = درهایت مال من

رو دِ تا = روی دو تا

یِه اَشکو = یک قطره

پَل پَل نِزِنی = پر پر نزنی

تُخم = تخم

آب داغو = سوپ پیاز

جُونَم مَرگ = مرگ در جوانی

وِشِتون = به شما

به هَم می‌رِسِه = قابل تهیه است

وَخِزیم = بلند شویم

وِ تَنگ بیایِن = خسته بشوید

عُرذ = عذر

نِشِستِن = نشسته‌اید

بِه دِرِمون بِکُنِن = بیرون‌مان کنید

رو = صورت

سِر = سر

اُماچو = اُماچ

رِه = را

زِمینا = زمین‌ها

او بار = آن دفعه

مَرِمِتِ شِما زیاد = مرحمت شما روزافزون باد

وِ دَرد = به درد

ناخوناش = انگشت‌هایش

آفوک = هیچ‌چیز

شِما مَم = شما هم

شعر/نان بربری (۱)

حمید نیک نفس
حمید نیک نفس

بابا که آب داد و به ما نان بربری

بیچاره بود پادوی دکان بربری

کارش زیاد سکه و سلطان ارز نیست

بابا ولی است ساده و سلطان بربری

تهران شلوغ و بربری‌اش اصل اصل نیست

کرمان ماست مرکز استان بربری

از شرق و غرب تا به شمال و جنوب هست

ایران ماست عرصه جولان بربری

آن سوی تخت خان مغول تکیه داده است

این سوی تخت تکیه زده خان بربری

تیمور لنگ شیر ژیان یا که رستم است

بر روی اسب هیبت مردان بربری

زن‌های بربری دل از این خلق برده‌اند

ما را که کشت غمزه چشمان بربری

قصدش هلاک باشد و بر این دلم نشست

تیری که جست از سر مژگان بربری

شب قرص ما شکل یکی قرص نان و هست

در زیر ابر نیمه پنهان بربری

گرم و سفید پخته شد او در تنور عشق

آری هموست لایق عنوان بربری

نفتی نبود بر سر این سفره گر چه هست

هر صبح زود چهره خندان بربری

جانی که نیست، نیمه‌جانی که باقی است

تا وقت مرگ رفته به قربان بربری

ما شاعریم و زیر خط فقر مانده‌ایم

ما را خوش است قیمت ارزان بربری

شعر / نان بربری (۲)

سید علی میرافضلی
سید علی میرافضلی

بابا که آب داد و به ما نان بربری

با دست ما گره زده دامان بربری

چل سال پیش رفت که طفلان این دیار

هستند بی‌گناه گرفتار بربری

آبی به روی آتش ما نیست یادشان

آن گشنگان کشته به میدان بربری

آن قوم بربری که به تاریخ گفته‌اند

از یاد رفته‌اند به دوران بربری

زنهار، نان هیچ‌کس آجر نکن رفیق!

آزاده باش! جان تو و جان بربری

باران کوثری گره از کار وا‌نکرد

دل‌بسته‌اند خلق به باران بربری

هرگز بهشت روزی ملت نمی‌شود

تا گندم است سلسله‌جنبان بربری

از بربری غرض، همۀ مشکلات ماست

ای خواجه دل مبند به‌عنوان بربری

از ما دگر توقع اشعار چاق نیست

حافظ کباب خورده و ما نان بربری

شعر / نان بربری(۳)

مسلم حسن‌شاهی
مسلم حسن‌شاهی

دیگر دلم گرفته زیاران بربری

برما ببار نم‌نم باران بربری

سلطان سکه را که گرفتند ما شدیم

حسب نیاز جامعه سلطان بربری

دوران سخت قحطی گندم گذشت و رفت

اینک رسیده‌ایم به دوران بربری

حتی اگر تمام معادن تمام شد

بنشین بخور هرآینه از کان بربری

افتاده است روزی ما ای برادران

امروزه دستِ پُست‌پرستان بربری

از خیر مرغ و سینه و ران می‌توان گذشت

کی می‌توان گذشت ازین نان بربری

حسی نبود قافیه را هم که باختیم

تنها فقط به خاطر یک دانه بربری

شعر / نان بربری (۴)

سعید زینلی - زرند
سعید زینلی - زرند

«بابا که داد آب و به ما نان بربری»

«بیچاره بود پادوی دکان بربری»

در سینمای سفره ما قحط نان نبود

هر روزه بود نوبت اکران بربری

هرگز نبود در دل او قاتقی دگر

این پهنه بود عرصه جولان بربری

می‌شد میان کشمکش دست‌های ما

رنجور و زخم پیکر بی‌جان بربری

بر حال زار او به یقین گریه می‌کند

بابای بربری‌تر و مامان بربری

هرگز وجود غایب حاضر شنیده‌ای؟

حال من است موقع فقدان بربری

ما در میان جمع و دلم جای دیگر است

آنگه که نیست در سبد خانه بربری

وقتی‌که رفت توی بساطش نداشت آه

گفتا پدر، که جان تو و جان بربری

شعر

یعقوب زارع
یعقوب زارع

من که معمولاً حسابی کم تعجب می‌کنم

چند وقتی هست هی دارم تعجب می‌کنم

قیمت موز و خیارِ شنگ و بادمجان که هیچ

تازگی از قیمت شلغم تعجب می‌کنم

قیمت آرایشی - بهداشتی‌ها را نگو

من به جای سوسن و شبنم تعجب می‌کنم

اعتراض و نقد کار و بار اوباش است و بس

من که مثل بچه آدم تعجب می‌کنم

چون تعجب کردن آزاد است و قانونی هنوز

با دلی شاد و خوش و خرم تعجب می‌کنم

در پزیشن‌های گوناگون اعم از؛ طاق‌باز

ایستاده، خفته، حتی خم تعجب می‌کنم

فی‌المثل بنده همین الان بدون استرس

داده‌ام بر پشتی خود لم، تعجب می‌کنم

نیست مانع از تعجب کردنم آب و هوا

بنده هم در رشت و هم در بم تعجب می‌کنم

هر که می‌پرسد چه کاری می‌کنی این روزها؟

من به او آرام می‌گویم: تعجب می‌کنم

می‌خرم قسطی پرایدی شیک و می‌گویم به خود

«آخه ماشین این‌همه محکم؟!! تعجب می‌کنم!»

زن که می‌گوید برو دنبال سیب و تخم‌مرغ

می‌روم توی صف آنجا هم تعجب می‌کنم

گاه‌گاهی هم که می‌افتم به فکر خودکشی

از گرانی طناب و سَم تعجب می‌کنم

این‌همه شیشه، نمی‌دانم چرا با دیدن

شیشه نوشابه زمزم تعجب می‌کنم

شاعران موسیقیایی‌تر تعجب می‌کنند

بنده هم دم دم ددم دم دم تعجب می‌کنم

باز می‌پرسی: «چه‌کاری می‌کنی این روزها؟»

چند بیت قبل هم گفتم: «تعجب می‌کنم.»

شعر

محمود بنی‌نجار راویزی
محمود بنی‌نجار راویزی

ملتی چون ملت ما شاد و خندان نیست هست؟

یک نفر از انتخاب خود پشیمان نیست هست؟

راحت و آسوده دارد راه خود را می‌رود

هیچ آقازاده‌ای در کنج زندان نیست هست؟

دزد دارد هر چه را یک‌بار و یک جا می‌برد

گنده دزدی واقعاً در خاک ایران نیست هست؟

با چنین اشکی که می‌ریزد پس از قتل امیر

شاه بی‌شک بی‌خبر از فین کاشان نیست هست؟

جیب خالی با پُز عالی نمی‌آید به هم

فاطی این داستان در بند تنبان نیست هست؟

هر طبیبی را که می‌بینم شکایت می‌کند

درد ما بیچارگان را نیز درمان نیست هست؟

در همین دنیا برای خود بهشتی ساختیم

در جهان مانند ما قومی مسلمان نیست هست؟

شعر

اکبر اکسیر
اکبر اکسیر

انقراض

شترمرغی را از وسط دو نصف می‌کنم

سوار شتر می‌شوم

و آهسته از این شعر بیرون می‌روم

مرغ می‌ماند، کلاس تقویتی می‌رود

پریدن می‌آموزد، می‌پرد

و به همین سادگی

نسل شترمرغ منقرض می‌شود

***

ماتادورها

بی‌سوادی بد دردی است

می‌خواستم به سفارت هند، پناهنده شوم

سر از سفارت اسپانیا درآوردم

حالا با این پوست سوراخ‌سوراخ چه کنم؟

دباغخانه می‌گوید:

این پوست فقط به درد کمربند می‌خورد

***

یاکریم‌ها

در جمجمه‌ام تخم گذاشته‌اند

در گوش‌هایم جوجه درآورده‌اند

در دهانم می‌خوانند، در چشم‌هایم می‌چرخند

از محبت ملیحه سوءاستفاده می‌کنند

همه‌جا را به گند کشیده‌اند

می‌خواهم بزنم، می‌گوید گناه دارد

می‌خواهم بترسانم می‌گوید گناه دارد

ترس از گناه، زندگی ما را به گند کشیده است

***

آلبرکامو

بدون هیچ حرفی از سطر اول این شعر می‌گذرم

می‌رسم به سطر دوم

هنوز حرفی برای گفتن پیدا نکرده‌ام

مجبورم طوری این شعر را تمام کنم

فعلاً که در سطر پنجم هستم

(یک، دو، سه، چهار، پنج)

- سطر پنجم نه، سطر هفتم (دوباره بشمار)

خاک بر سر مخاطب عزیز

که از سطر اول این شعر علاف است!

شعر

راشد انصاری
راشد انصاری

غرب!

حسابی درب و داغانی دل من

کبود از دود قلیانی دل من

غریب و بی‌کس و بی‌سرپرستی

شبیه غرب استانی دل من!

***

گرما

مدل‌های مد روزت منو کشت

عزیزم، اون دک و پوزت منو کشت

تو این گرما نرو از خونه بیرون

سرا پای عرق سوزت منو کشت

***

پزشکیات

نگو دکتر که وضعم راس و ریسه

سراپام از خجالت خیسِ خیسه

هدف تو نقطۀ کوری نشسته

گمونم کار، کارِ انگلیسه!!

***

پزشکیات ۲

بیا دکتر که تو رنج و عذابم

شبیه مرغ در حال کبابم

چنان می‌سوزه اون جای من از درد

نه می‌تونم بشینم نه بخوابم!

***

کلید!

نه سروی، نه سپیداری، نه بیدی

نه موسیقی، نه اشعار جدیدی

نشستم پشت در، بی‌حال و خسته

خدایا مرحمت فرما کلیدی!

***

بی‌پول!

منو بی‌پول و بی نون آفریدن

بدون گنج قارون آفریدن...

یه جوری زندگی سرده که انگار

شبِ چِلّۀ زمستون آفریدن!!

شعر / شعر مجازی

سعید سلیمان‌پور
سعید سلیمان‌پور

عمری است در اینترنت و دنیای مجازی

گردیم پی یار دلارای مجازی

هر «اسل» که «اف» داشت دگر تیکه اصل است

ما را بکند واله و شیدای مجازی

پی ام بفرستیم و نویسیم که یارا

ما را بنگر غرق تمنای مجازی

بس بوس مجازی که ستانیم گه چت

از صورتک بوسه به لب‌های مجازی

از چشم و دماغ و دهن خویش بگوییم

وقتی‌که میان من و یارم شکرآب است

ناگه شود از خشم هیولای مجازی

گردد هکر و حک بکند مُهر هکش را

بر آی. دی بنده به دعوای مجازیی

یا سیستمم را بکند طعمه ویروس

ویروس نه ... اردنگی و تیپای مجازی

شد خرج نِت و قبض تلیفون سر هر ماه

از بنده در آرنده بابای مجازی

ساقی مجازی به در میکده نِت

در فولدر من ریز ز صهبای مجازی

ای‌داد از این چَت که همه شعبده‌بازی ست

کلثوم حقیقی شده ویدای مجازی

اکبیری محض است، ولی محض دل یار

یک‌چند شده دلبر زیبای مجازی

این شعبده بنگر که چهل‌ساله غضنفر

گردیده دو ده‌ساله مریلای مجازی

«دیوید کاپرفیلد» در این عرصه شده سوسک

دِپرس شده از این‌همه همتای مجازی

آن عشق مجازی که بگویند همین است

احسنت بر این اسم و مسمای مجازی

از یار مجازی چقدر روده‌درازی؟

بس کن دگر ای شاعر رسوای مجازی!

شعر / چشم و هم‌چشمی

افسر فاضلی شهربابکی
افسر فاضلی شهربابکی

کار دنیاست چشم و هم‌چشمی

پیشۀ ماست چشم و هم‌چشمی

بطری دوغ، چشم و هم‌چشمی

کاسۀ ماست چشم و هم‌چشمی

دست نادار را نمی‌گیریم

مال داراست چشم و هم‌چشمی

می‌زند چشمکی خمارآلود

از چپ و راست چشم و هم‌چشمی

عاقدان کار و بارشان سکه‌ست

مهر زن‌هاست چشم و هم‌چشمی

بانوان را جواهرات گران

بی‌محاباست چشم و هم‌چشمی

مدل موی و تتوی ابرو

زشت و زیباست چشم و هم‌چشمی

عمل بینی و ژل گونه

حیرت‌افزاست چشم و هم‌چشمی

لنزها را مگیر نادیده

چشم شهلاست چشم و هم‌چشمی

در سفر هم برای بعضی‌ها

کوه و دریاست چشم و هم‌چشمی

سفر خارجی و قبل از آن

اخذ ویزاست چشم و هم‌چشمی

سفرۀ رنگ‌رنگ افطار و

شب یلداست چشم و هم‌چشمی

فرش و مبل و مس و پلوپز و ساید

هر چه کالاست چشم و هم‌چشمی

ازدواج و جهاز و ماشین و

بوق و کرناست چشم و هم‌چشمی

کار و تحصیل و مدرک بالا

جا و بی‌جاست چشم و هم‌چشمی

کار بالا گرفته، می‌فهمی؟!

برج و ویلاست چشم و هم‌چشمی

سگ ناز و قشنگ و پشمالو

مرغ میناست چشم و هم‌چشمی

کیف بانوست چشم و هم‌چشمی

عطر آقاست چشم و هم‌چشمی

بر سر قبر مرده‌ها حتی

دیس حلواست چشم و هم‌چشمی

نیست تقصیر چشم‌ها اصلاً

کار دل‌هاست چشم و هم‌چشمی

قصۀ ضرب‌المثل‌های کرمانی (۴) / ای نَنُو...

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات
قصۀ  ضرب‌المثل‌های کرمانی (4) / ای نَنُو...

قصۀ ضرب‌المثل‌های کرمانی (۴)

ای نَنُو...

یکی از زبانزدهای گویش کرمانی «ای ننو...!» است که در حالت ترس و شگفتی بسیار و گاهی در بانوان با رِکیدن گونه‌ها و مالون کندن چهره‌ بیان می‌شود. به‌عنوان‌مثال، یک نفر خبر می‌آورد: فلانی بچۀ دو سر زاییده است. شنونده با تعجب می‌گوید: «ای ننو...! خدا مرگم بده!...» «ای ننو...!» معادل «وای ی ی ی ی ی ی ی ی!» یا «واه...» است که در گویش مردم تهران شنیده می‌شود. هم‌اکنون در بسیاری از روستاهای کرمان، کودکان مادر خود را «نَنا یا: نَنُو» می‌خوانند که در سایر نقاط کشور شنیده نشده است.

با توجه به مطالعات تاریخی اینجانب در زمینۀ درک و ترجمۀ استوانۀ کوروش – که نخستین سند حقوق بشر شناخته می‌شود – بعضی از متخصصان زبان‌های باستانی که موفق به ترجمۀ این اثر بی‌نظیر شده‌اند، بر این باورند، مردم بابل (کشوری باستانی در عراق کنونی) در ۲۵۰۰ سال پیش، خدایان و بُت‌های چندگانه‌ای داشته‌اند که ارشد آن‌ها «مردوک» بوده و «نانا» به‌عنوان خدای ماه، مورد پرستش قرار می‌گرفته. کوروش پس از فتح این امپراتوری «نبونید» پادشاه بابل را به کرمان تبعید می‌کند ولی از آنجا که حفظ حرمت پادشاهان را لازم می‌دانسته، وی را به حکومت کرمان منصوب می‌کند.

به گمان اینجانب، نبونید پرستش خدایان بابل را در کرمان تبلیغ می‌کرده است. چراکه بنا به نوشتۀ خانم ژاله آموزگار در مقالۀ «اشاره به نیروهای فراسویی در استوانۀ کوروش و سنگ‌نوشته‌های هخامنشی» مندرج در فصلنامه بخارا، شمارۀ ۱۰۳ – آذر و دی ۱۳۹۳، مادر نبونید، کاهنۀ پرستشگاه «نانا» در حران بوده و فرزندش «نبونید» از تربیت دینی مادر تأثیر پذیرفته است. در کتاب دیگری – که عنوانش به یادم نمانده است – خوانده‌ام، در یکی از تمدن‌های باستانی میان رودان (بین‌النهرین)، خدای نیکی و عاطفه را «ای نانا» می‌نامیدند. به هر حال، زبانزد «ای ننو...!» می‌تواند از رسوبات فعالیت مذهبی نبونید در کرمان باشد. کرمانی‌ها به دنبال واژۀ «نانا» واو تحبیب اضافه کرده‌اند و نانا بدل به نانو شده است. این واژه در گذر سده‌ها و هزاره‌ها به «ننو» تبدیل شده است و می‌توان تصور کرد «ای ننو...!» در گویش مردمان کرمان در عهد باستان، عبارتی شبیه به «خدای من...!» که به هنگام ترس و شگفتی بیان می‌شود، باشد.