https://srmshq.ir/kmdng0
دیماه، ماه عجیبی است بیشتر از آنکه یادآور خاطرات خوب باشد تلخی به همراه دارد٠از همان دیماه سال ٨٢ كه فاجعه زلزله بم آسمان را به سوگ زمین نشاند تا حادثه كشتی سانچی، ساختمان پلاسكو، فوت آیتالله هاشمی رفسنجانی و...
و امسال هنوز ماه به نیمه نرسیده بود كه خبری تکاندهنده روی سایتها و خبرگزاریها قرار گرفت:
«سردار سلیمانی فرمانده سپاه قدس و تعدادی از همراهانش هنگام خروج از فرودگاه بغداد مورد حمله پهباد آمریکایی قرار گرفته و به شهادت رسیدند.» این خبر سحرگاه جمعه سیزدهم دیماه ابتدا از طریق منابع عراق منتشر شد و ساعتی بعد سپاه پاسداران آن را تأیید كرد.
ترامپ رئیسجمهور خودشیفته آمریکا در یك اقدام کاملاً خودسرانه و غیرقانونی شخصاً دستور این ترور را داده بود، بدون شك ترور یكی از کثیفترین و حقیرترین راههای مقابله و از میان برداشتن رقیب است و به هر شیوه و با هر هدفی كه باشد غیرقابل توجیه و خلاف اخلاق است.
وزارت دفاع آمریكا در سال ١٩٩٠ تروریسم را چنین تعریف كرده است:
«كاربرد غیرقانونی یا تهدید به كاربرد زور یا خشونت بر ضد افراد یا اموال برای مجبور یا مرعوب ساختن حکومتها یا جوامع كه اغلب به قصد دستیابی به اهداف سیاسی، مذهبی یا ایدئولوژیك صورت میگیرد.»
ترامپ درست در آستانه سال جدید میلادی در اوج درماندگی و ضعف و حقارت به شكلی کاملاً غیرقانونی و برخلاف عرف و هنجار اجتماعی و قوانین بینالمللی دستور ترور میدهد و به عینه تمام قوانین بینالمللی را زیر پا گذاشته و موجبات تهدید صلح و امنیت ملی را فراهم میآورد. نقض فاحش حقوق بشر! و اما آنچه كه انسان را به حیرت وامیدارد زیر پا گذاشتن قوانین بینالملل از سوی رئیسجمهور كشوری است كه خود را سردمدار دموكراسی و مبارزه با تروریسم میداند!
خبر بهسرعت روی پایگاههای خبری دنیا قرار گرفت، سردار قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس با سابقهای طولانی در جنگ و مبارزه علیه صدام حسین و جنگ علیه داعش چهرهای کاملاً شناخته شده و مورد احترام بود. خبر شهادت او تمام جامعه ایران را تحتالشعاع خود قرار داد و قابل پیشبینی بود كه مردم او را باشکوه تمام بدرقه میکنند، پس از انجام تشریفات قانونی پیكر او و همراهانش در چند شهر كشور با حضور پررنگ و میلیونی مردم تشییع شد این بدرقه تا حدودی تداعیکننده مراسم تشییع پیكر آیتالله هاشمی رفسنجانی بود و اینكه چطور مردم حساب خدمتگذاران را از فرصتطلبان و سودجویان و چپاول گران جدا میکنند و در مقابل تهدید زور و ارعاب یکپارچه و متحد میشوند آن هم در شرایطی که بهسختی روزگار میگذرانند و خسته و فرسوده هستند؛ فشارهای اقتصادی و شرایط نامطلوب اجتماعی امان آنها را بریده و ایبسا ناامید و مأیوس كرده است اما در بزنگاههایی که لازم بدانند حضور دارند و پیام خودشان را میرسانند.
مرگ در مسلخ بیتدبیری
همیشه همهچیز آنطور كه فكر میکنیم پیش نمیرود، گاهی با بیتدبیریهای خودمان همهچیز بهگونهای دیگر اتفاق میافتد و به فاجعه تبدیل میشود.
روز سهشنبه ١٧ دیماه ظاهراً همهچیز برای برگزاری یك تشییع باشکوه آماده بود، حضور اقشار مختلف مردم از پیر و جوان و زن و مرد از همان اولین ساعات، کاملاً به چشم میخورد؛ شهر میزبان مهمان بیشماری هم بود که از نقاط دور و نزدیک برای شرکت در مراسم آمده بودند. همهچیز آرام پیش میرفت غافل از اینكه آرامش قبل از طوفان است، حادثهای تلخ در راه بود، ازدحام بیشازحد جمعیت و عدم برنامهریزی صحیح برای چنین مراسمی فاجعه آفرید و همان ساعات اولیه بیش از ٦٠ نفر از هموطنان و همشهریهایمان جان خود را از دست دادند، باورش سخت است اما تردیدی نیست كه آنها قربانی بیتدبیری، سوء مدیریت و اهمال در انجاموظیفه شدند و تأسفبارتر اینكه روزها از وقوع آن حادثه تلخ و جانكاه میگذرد و هنوز كسی پاسخ درست و روشنی به مردم نداده است، آنچه شنیدهایم (آن هم نه از منابع رسمی!) فقط اعداد و ارقام قربانیان بوده است، گویی تمام زندگی و مهر و عشق و آرزوی آنها در پس همین ارقام به پایان رسیده است! در حالی كه هر یك از این قربانیان پدر، مادر، برادر، همسر، فرزند و ...یك خانواده بودند، جوانانی كه عشق داشتهاند و هزاران امید و آرزو، حالا جانشان براثر بیتدبیری مدعیان مدیریت به یغما رفته است.
از همه مقامات ذیربط انتظار میرود با نهایت دقت، صداقت و بیطرفی همه كسانی را که قصور کردهاند و باعث این فاجعه ملی شدهاند معرفی و مجازات کنند شاید مرهمی باشد بر دلهای سوختهای که عزیزانشان را از دست دادهاند.
فاجعه سقوط
مصیبت بیامان هجوم میآورد، هنوز از زیر بار فشار غم و اندوه كشته شدن مظلومانه بیش از ٦٠ نفر از مردم بیگناه در جریان تشییع پیكر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بیرون نیامدهایم كه خبر ناگوار سقوط یك فروند هواپیمای بوئینگ ٧٣٧ خطوط هوایی اوكراین كه از فرودگاه امام خمینی (ره) عازم كیِف بوده كام همه را تلختر میکند در این حادثه غمانگیز تعداد ١٧٦ نفر جان خود را از دست میدهند. ١٤٣نفر از قربانیان این حادثه ایرانیانی بودند كه از طریق اوكراین به كانادا میرفتند، شماری از دانشجویان نخبه ایرانی كه در دانشگاههای كانادا مشغول ادامه تحصیل بودهاند و در فرصت تعطیلات برای دیدار با خانواده و بعضیها برای ازدواج و تشكیل خانواده به ایران آمده بودند كه دست مرگ خیلی نابهنگام و بیرحمانه گریبانشان را میگیرد و با هزاران امید و آرزو ناباورانه جان خود را در یك حادثه پرماجرا از دست میدهند. از همان ابتدای این سقوط مرگبار زمزمههایی مبنی بر اصابت موشك به هواپیما شنیده میشد اما مدیران اجرایی و مسئولان مربوطه همچنان بر وجود نقص فنی اصرار داشتند تا اینكه عاقبت بعد از سه روز پر از غم و اندوه و نگرانی و پیگیریهای مجامع بینالملل بالاخره ستاد كل نیروهای مسلح در بیانیهای اعلام كرد كه هواپیما در اثر اصابت موشك و به دلیل خطای انسانی دچار سانحه شده و سقوط كرده است! خبر تأسفبارتر از سقوط هواپیما بود و مطمئناً دل همه را به درد آورد؛ بدون تعارف این اتفاق صدمهای بزرگ به مردم و كشور وارد كرد و زمان زیادی میطلبد تا جبران شود؛ درحالیکه اگر از همان ابتدا صادقانه واقعیت گفته میشد هرگز روح جامعه تا این حد جریحهدار نمیشد و به اعتماد مردم و اعتبار جمهوری اسلامی در دنیا لطمه وارد نمیآمد. سخت است، حق این مردم نیست که همیشه از زیباییهای از دست رفته زندگی بگویند و بشنوند.
دلتنگیها و بیقراریهایمان یكی دوتا نیست كاش قصۀ این غصهها به سر آید، اعتماد مردم بازسازی شود و این جامعه مأیوس و سرخورده و غمگین به روزهای خوب برسد، بدون شك صداقت رمز ماندگاری و ضامن دوام و بقای جامعه اسلامی است.
دردا و دریغا كه در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است.
٢- یادم نیست اولین باری كه به سیرجان رفتم چه سالی بود اما میدانم كه ماه محرم بود، از طرف یكی از دوستان عزیز برای شركت در مراسم عاشورا به زیدآباد دعوت شده بودیم، سیرجان آن سالهای دور با سیرجان امروز خیلی متفاوت بود، اولین چیزی كه آن روز توجهم را جلب كرد خیابانهای خلوت و تمیز بود با چمنهای گلسرخی كه در دو طرف خیابان منظره چشمنوازی به وجود آورده بودند، در نظرم جلوه عجیبی داشت و شهر را از این منظر بسیار زیبا و دوستداشتنی دیدم.
سالهای زیادی از آن زمان میگذرد و سفرهای من به سیرجان نه به قصد اقامت، كه همواره خیلی كوتاه و بهصورت گذری بوده است.
اما دو سال پیش سفری یکروزه به سیرجان داشتم، چهره شهر را بسیار متفاوت دیدم، نمیدانم شاید این تغییر لازمه زندگی امروز است، به هرحال پیشرفت علم و تكنولوژی و ورود به دنیای ارتباطات و عصر انفجار اطلاعات تأثیر خودش را همهجا گذاشته است، نه در سیرجان، كه در بسیاری از جاهای دیگر هم این تغییر دیده میشود و البته اجتنابناپذیر هم هست، از طرفی مظاهر و جذابیتهای زندگی شهری و شهرنشینی و امكانات مناطق شهری بهخصوص شهرهای بزرگ و محرومیتهای شهرهای كوچك و مناطق روستایی و ... همه باعث شده پدیده رو به رشد و مهارناپذیر مهاجرت علاوه بر ایجاد جوامع جدید با فرهنگی متفاوت، بافت مناطق مختلف را نیز تغییر داده و متأسفانه کمکم به معضلی تبدیل میشود كه خود جای بحث مفصل دارد.
و اما اگر همه این تغییرات را نتیجه رونق و رشد و توسعه نسبی جوامع بدانیم باید نقش رسانهها را هم در این تحول در نظر بگیریم، اصلاً مگر میشود از رشد و توسعه حرف زد و از رسانهها و بهخصوص مطبوعات چیزی نگفت مگر میتوان جامعهای مدرن و صنعتی داشت اما به جایگاه مطبوعات بیتوجه بود؟ امروز رسانهها ازجمله مهمترین شاخصهای توسعه محسوب میشوند و بهعنوان ركن چهارم دموكراسی میتوانند نقش مهمی در این مسیر داشته باشند و سیرجان در این مسیر گامهای بلندی برداشته و بهحق كه در عرصه مطبوعات حرفها برای گفتن دارد.
همه اینها را گفتم تا برسم به اینكه بر و بچههای تحریریه سرمشق برای تهیه مطالب این شماره به سیرجان رفتند و پای درد دل و حرفهای هنرمندان و نویسندگان عزیز سیرجانی نشستند آنچه را كه در بخشهای سینما، تئاتر، موسیقی، تجسمی و... میخوانید حاصل همین سفر است و البته ناگفته نماند كه همه اینها با همراهی و همكاری و مهربانی همكاران خوب ما در سیرجان میسر شده است كه همینجا از تکتک این عزیزان تشكر كرده و برایشان آرزوی موفقیت میکنم.
https://srmshq.ir/k359qv
ای پیک پیخجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بهجز سخنِ دلنشان دوست
ای یار آشنا عَلَم کاروان کجاست؟
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الّا شهید عشق به تیر از کمان دوست
(سعدی)
جایزۀ صدّام!
۶۳ سال پیش زمانی که در یک خانوادۀ معمولی در شهرستان دورافتادۀ رابُر از توابع کرمان کودکی پا به دنیای ما گذاشت، هیچکس حتّی تصورش را هم نمیکرد روزگاری برسد که دشمنان میهن در طول جنگی طولانی و نابرابر برای سر آن چوپانزادۀ کرمانی جایزه تعیین کنند و چندی بعد بزرگترین قدرت نظامی و اقتصادی جهان او را دشمن شمارۀ یک خود بخواند. در دوران جنگ یک روز تصویر او را به پسرم که به دبستان میرفت نشان دادم و به او گفتم: «ببین! صدّام برای سر این همشهری دلاورمان جایزه گذاشته است! او داوطلبانه جانش را در کف دستش گذاشته و دارد از مرزهای کشور در مقابل دشمن متجاوز دفاع میکند. او به راهی که در آن قدم گذاشته است ایمان دارد و کسی که ایمان داشته باشد، هیچ دشمنی نمیتواند او را شکست بدهد. خواب خوش و آسایش و آرامش ما مدیون بیخوابیها و رنجها و مرارتهایی است که او و امثال او در جبههها میکشند.»
هنگامیکه ساعت ۳ بعد از نیمهشب جمعه ۱۳ دیماه امسال پسرم با فرستادن یک پیامک تلگرامی ناباورانه خبر از شهادت وی داد و به این خاطرۀ دوران کودکیاش اشاره کرد، دیدم هنوز پس از ۳۰ سال یاد آن بزرگمرد را از دل نبرده است.
قاسم سلیمانی که در اسفند ۱۳۳۵ پا به دنیای ما گذاشت، در نوجوانی به کار بنّایی مشغول شد و پس از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. انقلاب ایران، آب در خوابگه مورچگان منطقه ریخته بود. دیری نگذشت که رژیم بعث عراق با تأیید آمریکا و با پشتیبانی شیوخ ثروتمند منطقه به مرزهای ایران یورش برد و جنگی به راه انداخت که در طول آن تمامی قدرتهای جهان در برابر استقلال و آزادیخواهی ایرانیان مسلمان ایستادند و از هیچ کمکی به دشمن ایران دریغ نکردند. امّا با رشادت و درایت امثال سلیمانی دشمن نتوانست به اهداف خود برسد و مرحلۀ اوّل جنگ با مستکبران به ظاهر پایان یافت. پس از پایان جنگ، قاسم سلیمانی به زادگاه خود بازگشت و عهدهدار جهادی دیگر شد. مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدّر که نیروی جوان کشور را این بار از زاویهای دیگر هدف گرفته بودند. سلیمانی که در عمر پربرکت خود تجربههای گرانبهایی از حضور در مرزهای غرب کشور به دست آورده بود، در کار مبارزه با سوداگران مرگ در مرزهای شرقی کشور نیز تجربههای کمنظیر آموخت. سردار، زندگیاش را وقف مردم و رهایی و سرفرازی و سربلندی آنان کرده بود.
نگار به مکتب نرفتۀ مسألهآموز
سلیمانی در عمرش فرصت نیافت در مدارس نمونۀ خصوصی و دانشگاههای تراز اوّل درس بخواند امّا این نگار به مکتب نرفته مانند پیامبر گرامیاش عملاً مسألهآموز صد مدرّس در عرصۀ ایثار و جهاد و شهادت شد. او بدون گذراندن دورههای رسمی و آکادمیک نظامی به یکی از کارآزمودهترین و کارآمدترین فرماندهان نظامی منطقۀ خاورمیانه و بلکه جهان بدل شد و شگفتا که همچون پیامبرش بیش از ۶۳ سال در این خاکدان نزیست. «مئیر داگان» رییس سابق «موساد» در بارۀ او گفته است: «او با هر گوشه از نظام رابطه دارد. او کسی است که من به آن میگویم باهوش از نظر سیاسی.» با حملۀ آمریکا به عراق، سردار سلیمانی به فرماندهی نیروی سپاه قدس پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد. دیری نگذشت که «موفّقالربیعی» وزیر سابق امنیّت ملّی عراق در مصاحبه با روزنامۀ «الشرق الاوسط» سلیمانی را «بدون شکّ، قدرتمندترین مرد در عراق» نامید.
...
https://srmshq.ir/rgf9za
قرار بود از مأموریت که برگشتید دفترتان هماهنگ کند که بیایید به تماشای فیلم ۲۳ نفر.
روز اول فیلمبرداری بیخبر و بیمحافظ وارد آمدی سر فیلمبرداری. همه عوامل را در بغل گرفتی، بازیگران نوجوان را بوسیدی و نوازش کردی و با همهشان سلفی گرفتی. بیستوسه نفر واقعی را در آغوش مهربانت جای دادی و روی عکسشان نوشتی «جان من فدای شما که جانتان را سپر اسلام کردید» و بعد زیر نوشتهات را امضا کردی.
با بازیگران نقش سربازان عراقی هم روبوسی کردی و آنها داشتند با کابل ما را به طرف اتاق مصاحبه میبردند.
اتاق مصاحبه بوی عرق میداد. فؤاد مزدور، سلمان را با کابل میزد که بگوید ۱۳ سال دارد و قاسم سلیمانی او را بهزور فرستاده جبهه...
به هر ضرب و زوری بود سلمان از دست پاسدارها فرار کرد و رفت ته قطار توی یک کوپه خالی زیر صندلی قایم شد و تو داشتی کوچکترها را از صف بیرون میکشیدی، ما اعتراض کردیم که آقا یعنی چه! خب اگه نمیخواستین بریم جبهه پس چرا دیگه یک ماه توی پادگان قدس حیرونمون کردین و آموزش نظامی دیدیم. با روی خوش ولی جدی و بدون شوخی گفتی «اگه زد و اسیر شدین، عراقیا زیر شکنجه مجبورتون میکنن که توی مصاحبه بگین ما بهزور فرستادیمتون جنگ!
اتاق شکنجه بوی عرق میداد...
مهدی جعفری کارگردان فیلم گفت: صدا دوربین حرکت!
فؤاد میکروفن را گرفت جلو دهانم و گفت» بگو سیزده سالته و بهزور فرستادنت جبهه!
نگفتم. زدند سیاهم کردند.
محمد صالحی و سلمان زادخوش را هم حسابی زدند. برگشتیم زندان ولی تو آنجا نبودی که بگوییم «دیدی نگفتیم!»
تو با نیروهایت از هویزه رد شده و رسیده بودی به نزدیکیهای خرمشهر. ما توی زندان استخبارات غصه میخوردیم و
از پنجره زیر سقف زندان صدای ماشینهایی که توی خیابانهای بغداد بوق میزدند شنیده میشد...
بوقابوق ماشینها همه کشور را پر کرد. همهجا شیرینی پخش میکردند و خرمشهر آزاد شده بود و یک نفر توی رادیو گفت: شنوندگان عزیز توجه فرمایید...
اولین گروه آزادگان پس از سالها اسارت امروز به کرمان میرسند. رسیدیم. لاغر و مردنی.
آمدی به استقبالمان. شده بودی فرمانده لشکر ثارالله و چه بالابلند و چه جذاب و چه چشمانی داشتی زیر طاق ابروهات!
گفتی بنویسید! همه آن رنجها را بنویسید. نوشتم... نامهای دادی به دست حاجآقا شیرازی. خدای نازنین من! چه نامهای که برای من و فرزندانم و تک و طایفهام سند افتخار است...احمد عزیز... کتابت را خواندم...
صفحه باز نمیشد. صبر کردم. دایره سفید چرخید و چرخید و عکس باز شد. مجید ضیغمی دست و انگشتر عقیق قرمزت را توی واتساپ گذاشته بود. ای وای بیبرادر شدیم!!
نالیدم: یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا. کاش توی همان زندانهای عراق مرده بودم و از یادها رفته بودم و بالابلندیت را اینچنین ندیده بودم، قاسم عزیز
https://srmshq.ir/27n3l1
الف– بخشهایی از نشریه «سرمشق» اختصاص به سیرجان دارد و من با وجود اینکه دوستان سیرجانی زیادی دارم، از این شهر چیز زیادی نمیدانم. میدانم که شهری است از هنرمندان و فرهیختگان و روزنامهنگاران سرشناس سرشار که اینجانب با بعضی از آنها سابقه دوستی دارم و این را نیز میدانم که شهر در موقعیت جغرافیایی ویژهای واقع شده که محل و چهارراه ارتباطات تجاری و فرهنگی میان شهرهای بزرگ و کوچک نظیر کرمان و یزد و شیراز بوده و همین امر باعث شده است که این شهر از گذشتههای دور تاکنون از هر خرمنی توشهای برگیرد که نمونههای واضح آن را مثلاً در موسیقی بومی و ترانههای محلی میتوان دید.
ب – باری برگردیم به خاطرات روزنامهنگاری، زمانی در مجله «جوانان» صفحهای داشتم که در آن داستانهای کوتاه جوانها را همراه با بررسی و تحلیل چاپ میکردم. در همان وقت و در تحریریه روزنامه، دوستی اهل سیرجان داشتم که الآن از روزنامهنگاران بسیار مطرح و صاحبنظر در امور اجتماعی و سیاسی است. ایشان بنا به ویژگیهای فرهنگی که در استان ما جلوههای پررنگی دارد، یعنی مهربانی و یاری رساندن به دیگران و تواضع و امثالهم، یک بار از آشناهای دور خود را نزد من آورد و گفت که ایشان همسایه ما هستند.
شغلشان عکاسی است و در ضمن داستان هم مینویسند. مطالب این دوست را بخوان و با دقت بخوان و نظرات خود را خیلی دقیق با خودش مطرح کن.
چون که عکاس سفارشی یک دوست گرامی همولایتی بود، من هم پذیرفتم. عکاس، جوانی بود اهل مُد با موهایی که به طرزی خاص آراسته بود و لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بود. با او رفتم و در جایی که رفت و آمد نشستم و پرسیدم که چه نوشتهای؟
خیال میکردم که یک داستان کوتاه چند صفحهای دارد اما برخلاف تصور من، عکاس جوان با آب و تاب کیف سامسونتش را باز کرد و چند دفتر صد برگ درآورد و آنها را به طرزی نمایشی گذاشت روی میز رو به رویمان و گفت – بفرما! من داستان پلیسی مینویسم و به نظرم چون که در ایران هیچکس نیست که پلیسینویس باشد، اینها خیلی مورد توجه قرار میگیرند.
و البته منظورش داستان به سبک داستانهای آگاتا کریستی و چندلر و نظیر این نویسندهها بود. مجموع نوشتهها حدود پانصد صفحه میشد و البته قبول دارید که مطالعه این حجم از نوشته کار سادهای نیست. بهخصوص وقتی که نویسنده تازه شروع به نوشتن کرده و بدیهی است که اشکالات زیادی هم دارد. با این همه و برای اینکه خیالم راحت شود و بدانم که طرف، همان عکاس جوان تا چه حد داستان جنایی و کارآگاهی را میشناسد، پرسیدم که تا حالا چند کتاب از این نوع داستان خواندهای؟
عکاس جوان با لبخندی پر ملاحت گفت – یک وقتی که در دبیرستان بودم، یک کتاب از امیر عشیری گرفتم تا نصفش را خواندم این دیگر عجیب بود. پرسیدم که فقط همان نصف کتاب؟ عکاس جوان باز با لبخند گفت – انگار شما از الهام و نبوغ غافل هستی؟
همینجا عرض کنم که خیلی از ما ایرانیها دچار توهم نبوغ هستیم. کافی است که یکبار سر صحبت را با راننده تاکسی یا با مسافر بغلدستی یا با فروشنده سوپر مارکت محله، حتی با نان خشکی بازکنیم و آنوقت حیرتزده میبینیم که عجبا! طرف در تمام امور و علوم عالم، بهخصوص در زمینه علوم انسانی، فوق دکترا دارد و از بخت بد و بد روزگار حالا کارش شده است نان خشک جمع کردن یا سبزی فروشی با وانتبار...
این موضوع توهم نبوغ در قصهها و فرهنگ شفاهی ما نیز آمده است. چه قدر قصه شنیدهایم از فلان و بهمان شخص که ناگهان و ناغافل حکیم و فیلسوف و شاعر شده است.
یک بار در کودکی، یکی از اقوام ما چگونگی شاعر شدن حافظ را توضیح میداد. میگفت که حافظ اولش شاگرد نانوا بوده، ناچار بوده است که صبح کلهسحر برود تنور را روشن کند دکان را آب و جاروب کند تا استادش بیاید. یک روز خواب میافتد. استادش خیلی دعوایش میکند. حافظ دلخور از بد و بیراه گفتن استاد نانوایی، میرود لب حوض تا دست و رویی بشوید که یکهو میافتد میان آب. زمستان بوده و آب حوض یخ بسته بوده، حافظ را با هزار زحمت از حوض میکشند بیرون. خلاصه اینکه از مرگ نجاتش میدهند و از آن به بعد بود که حافظ بیسواد و شاگرد نانوا، ناگهان میشود حافظ و شروع میکند تند و تند شعر گفتن. شبیه به همین قصه را راجع به باباطاهر نیز میگویند و منحصر به همین دو تن نیست.
باری برگردیم به موضوع عکاس جوان و رمان جنایی، پلیسی ایشان. او نیز با مطالعه نیمی از یک کتاب امیر عشیری آن هم در دوران محصل بودنش، ناگهان شده بود نویسنده صاحب سبک در نوع ادبیات داستانی دشواری که هزار پیچ و خم دارد. عکاس جوان نیمنگاهی به ساعت مچی خود انداخت و گفت باید بروم و پرسید که چه وقت بیایم تا من آنهمه مطلب را خوانده باشم؟
گفتم: هفته بعد همین روز چه طور است؟
انگار عجله داشت. پرسید که زودتر نمیشود؟
توضیح دادم که خواندن چند دفتر وقت میبرد. خواهناخواه قبول کرد. برخاست. برخاستم. دست دادیم. رفت و من هم بنا به احترام و رعایت رفاقت با دوست روزنامهنگار و عزیز و همولایتی شروع کردم به خواندن آن رمان بهاصطلاح پلیسی و جناحی.
در این نوع ادبیات داستانی که اتفاقاً گرهافکنی و گرهگشایی دشواری دارند بعضی از اصول وجود دارند که در مقالهها و حتی در کتابهای متعدد شرح و توضیح داده شده است.
خلاصه اینکه نشانهها چنان چیده میشود که ذهن مخاطب و اشخاص رمان در اولین مرحله متوجه اشخاص بیگناه میشود تا سرانجام پلیس یا کارآگاه کارآزموده و هوشیار با کنار گذاشتن نشانههای ظاهری و منظور داشتن انگیزههای جنایت در آخرین صحنه است که مجرم واقعی را پیدا میکند و دلایل را توضیح میدهد یعنی امری شگفتانگیز و حیرتآور و جذابیت ماجرا در همین آخرین کشف است.
باری، عکاس جوان برخلاف تصور خودش رمان پلیسی، جنایی ننوشته بود، بلکه داستان بلند و پستمدرنی بود، ملغمهای از فیلمهای هندی و سوز و گداز عاشقانه و پاورقیهای دهه سی شمسی بود و زد و خوردهای رمبو وار و عجیبتر از همه در همان اول کار، بهرغم مخفیکاری نویسنده، معلوم بود که قاتل کیست؟ قاتل آدم احساساتی و ناموسپرستی بود که تحمل نداشت رقیب عشقی نظری به نامزد او داشته باشد. زده بود بچه مردم را نفله کرده بود و کارآگاه داستان گیجتر از من میرفت سراغ بقال و سبزیفروش و پرتقال فروش محله...
باری، داستان را بهدقت خواندم، زیر بعضی از مجلهها و سطرها خط کشیدم تا بحث مفصلی با عکاس پلیسینویس داشته باشم.
هفته بعد، یک روز غروب به دیدنم آمد. موسسه اطلاعات هنوز در ساختمان قدیمی جنب پارک شهر بود. نور غروب از پشت پنجره چوبی بر کف دفتر مجله افتاده بود و ذرات ریز غبار در ستون نارنجیرنگ غروب میچرخیدند. عکاس جوان با اهن و تلپ نشست. با هم چای نوشیدیم، به گمانم سیگار کشیدیم و من حدود یک ساعت، کمی کمتر یا بیشتر درباره اصول داستاننویسی کلاسیک بهطور کلی و داستان پلیسی و جنایی بهطور خاص شرح و توضیح دادم. این را یادم رفت بگویم که این بار عکاس پلیسینویس عینک دودی زده بود. نمیدانم چرا؟ شاید که طفلک خیلی حس پلیسی و کارآگاهی گرفته بود. این را خوب یادم است که در تمام مدتی که من وراجی میکردم او با حوصله فراوان خاموش نشسته بود و دم نمیزد و من سادهدل و خوشخیال، خیال میکردم که پلیسینویس مخاطب دارد گوش هوش به گفتههایم میسپارد و با خود میگفتم که این در پلیسینویسی یک چیزی میشود. ببین که چه طور با دقت گوش میدهد!
وراجیهایم تمام شد. عکاس جوان کمی سر جایش جابجا شد. سرفه کوتاهی کرد و گفت – فلانی! شاهکار بود، نبود؟
من وا رفتم. کارآگاه هوشیار سر بزنگاه مچم را گرفته بود. ناچار اقرار کردم که آری، بود!
گفت که بدهم از رویش فیلم بسازند بهتر است یا سریال؟ من بیچاره گفتم – هر دو تاش بهتر است.