درگاه

محمد علی ملازاده
محمد علی ملازاده

یک شهر فقط کوچه و خیابان و خانه‌های ساخته و نساخته و حتی آدم‌هایش نیست. یک شهر همه این‌ها و خیلی چیزهای دیگر است. شهر عرصه روایت است و مانند هر جغرافیایی به چگونگی عرضه آن زنده است. شهر بی‌شمار شعر دارد و بی‌شمار داستان.

یک پدیدار ادبی به هنگام خلق از جایی و جهانی آغاز می‌شود و با آن جان می‌گیرد و چون هستی یافت، دیگر محدود به آن جغرافیا نمی‌ماند. کلمات می‌روند و دنیاهای جدید را می‌یابند و می‌سازند. با این همه می‌شود بستر ظهور و بروز هر متنی را جُست و منشا و مبدا آن را در جغرافیا پیدا کرد.

در ادبیات، سیرجان را با شخصیت‌هایی چون «باستانی پاریزی» و «طاهره صفارزاده» می‌شناسیم؛ اما در این فرصت سراغ چهره‌ها و انجمن‌های تازه شکل یافته این شهر رفته‌ایم. در میزگرد اول با «صدرا پاریزی»، «مهرداد فروتن»، «ایمان کاشی زاده» و «ابوالفضل عماد آبادی» در مورد داستان سیرجان صحبت کرده‌ام. در نشست دوم در گفت‌وگو با «علیرضا محبوبی‌زاده» و ابوالفضل عمادآبادی وضعیت شعر و انجمن‌های شعر آن شهر مورد بررسی قرار گرفته است. در ادامه «طاهره‌السادات فاطمی» مسئول انجمن «مادران قصه‌گو» دربارۀ ادبیات کودک و وضعیت آن ‌سخن گفته است. روشن است که دریچه‌ای که به این بحث‌ها گشوده شده، همچنان باز است. در پایان هم تعدادی شعر و داستان از شاعران و داستان نویسان سیرجانی آورده شده است.

دوره‌های آموزشی دری به جهان داستان باز می‌کند / داستان سیرجان در گفت‌وگو با صدرا پاریزی مهرداد فروتن، ایمان کاشی‌زاده و ابوالفضل عمادآبادی

محمد علی ملازاده
محمد علی ملازاده
دوره‌های آموزشی  دری به جهان داستان باز می‌کند / داستان سیرجان در گفت‌وگو با صدرا پاریزی مهرداد فروتن، ایمان کاشی‌زاده و ابوالفضل عمادآبادی

نوشتن در سیرجان، باستانی پاریزی را دارد؛ همچنین محمدعلی آزادیخواه و محمدعلی مسعودی. پس از سال‌ها نسل جدیدی در داستان این شهر شکل‌گرفته و در حال رشد است. نسلی که داستان، آن‌ها را به هم گره‌ زده و دور هم جمع کرده است. در ادامه میزگرد من با اعضای اصلی انجمن «گره» را بخوانید.

شما هسته اصلی انجمن داستان «گره» هستید. این انجمن کی و چگونه شکل گرفت؟

عمادآبادی: در اوایل سال‌های ۷۰ که آقای «حمید نیک‌نفس» رئیس اداره ارشاد سیرجان بود در ادبیات و هنر این شهر یک تحول بزرگ شکل گرفت. برای فعالان ادبیات انجمن «اهل‌قلم» راه‌اندازی شد که در آن به شعر و داستان می‌پرداختند. بعدها این دو حوزه از هم جدا شد. آقای «محمود رعایی» مسئول انجمن شعر و آقای «محمدعلی آزادیخواه» مسئول انجمن اهل‌قلم سیرجان شدند.

پاریزی: آن زمان تعداد داستان نویسان برخلاف شاعران خیلی کم بود. کم‌کم به دلایل مختلف آن جمع هم از هم پاشید. تا جایی که بعضی‌ها برای یادگیری داستان به منزل آقای «محمدعلی آزادیخواه» می‌رفتند. در سال ۹۱ و بعد از مدت‌ها برای شاعران علاقه‌مند به داستان ده جلسه کارگاه آموزشی با حضور آقای «رضا زنگی‌آبادی» برگزار کردیم. و با این جمع انجمن «گره» را تشکیل دادیم.

فروتن: در کارگاه آقای زنگی‌آبادی به هم نزدیک‌تر ‌شدیم. بعد از آن دوره تصمیم گرفتیم که جلسات را ادامه بدهیم. بیش از یک سال جلسه‌ها را با چهار پنج نفر تشکیل دادیم. در ادامه هم کیفیت و هم کمیت رشد کرد. موسسه معراج مکان، پذیرایی و سایر موارد را فراهم کرد. پس از مدتی که در داستان کوتاه پیش رفتیم، با توجه به اینکه رغبت مخاطبان نسبت به داستان کوتاه کم هست، تصمیم گرفتیم در نوشتن رمان جدی‌تر فعالیت کنیم. در سال ۹۴ از آقای زنگی‌آبادی خواستیم که این بار برای آموزش رمان کارگاه بگذارند. در ادامه نویسندگان بزرگی چون «احمد اکبرپور» و «ابو تراب خسروی» هم آمدند که حضورشان خیلی مؤثر بود. این جلسات و کارگاه‌ها تقریباً یک سال به طول انجامید.

تا وقتی‌که جلسات نبود من خیلی کم و کمرنگ فعالیت می‌کردم. در دنیای محقر خودم بودم. جلسه‌ها حتی باعث شد که من راحت‌تر بتوانم صحبت کنم. داستان بر شعرم و شعر بر داستانم تأثیر گذاشتند؛ حتی رویکردم به شعر هم‌تغییر کرد.

عمادآبادی: ماقبل از این کارگاه‌ها هم‌دست به قلم می‌بردیم؛ ولی در آنجا متوجه شدیم که آنچه می‌نویسیم داستان هست و باعث شد یک اعتمادی نسبت به خودمان پیدا کنیم. به مدت دو سال به‌صورت مستمر و خیلی جدی فعالیت کردیم تا توانستیم تأثیر آن کارگاه‌ها و همچنین تلاش خودمان را ببینیم.

کاشی‌زاده: من اصالتاً شیرازی هستم و چند سالی است که در سیرجان زندگی می‌کنم. من در شیراز به جلسه‌های دو انجمن می‌رفتم. یکی انجمن «دوستداران حافظ» و یکی هم جلسات داستان «حوزه هنری». همیشه این دو جلسه را با جلسه داستان سیرجان مقایسه کرده‌ام. با توجه به جمعیت اندکی که سیرجان نسبت به شیراز دارد جلسه اینجا از کیفیت خوبی برخوردار است و همین باعث شده است که من جذب این جلسه شوم. در این جمع از باند و باندبازی خبری نیست؛ چیزی که در خیلی از جلسه‌های داستان شایع است. وقتی سیرجان را با شهرستان‌های استان فارس که مانند این شهر مرکز استان نیستند، مقایسه می‌کنم می‌بینم که تفاوت سطح خیلی زیاد هست و آن شهرها از نظر داستان حتی به سیرجان نزدیک هم نیستند.

شهر سیرجان در داستان پیشینه قدرتمندی و قابل‌تأملی داشته است و افرادی مانند مرحوم «محمدعلی مسعودی» و محمدعلی آزادیخواه در داستان استان چهره‌های شناخته‌شده‌ای هستند. ارتباط شما با پیشکسوتان چگونه است؟

پاریزی: اگر این پیشینه نبود حتی ایدۀ تشکیل جلسه‌ها شکل نمی‌گرفت. از آن جمع آقای «صفا» در هیئت‌مدیره انجمن حضور دارند. آقای تخشید و خانم «مرجان عالیشاهی» هم گاهی در جلسه‌ها شرکت می‌کنند.

ارتباط شما با داستان نویسان سایر شهرستان‌های استان چگونه است؟

پاریزی: ما یک کارگاه استانی با تدریس آقای «محمد شریفی نعمت‌آباد» برگزار کردیم و تعدادی هم از سایر شهرستان‌ها دعوت کردیم؛ ولی متأسفانه غیر از پنج شش نفر از کرمان، از بقیه شهرها یا یک نفر آمد و یا اصلاً کسی نیامد. این تجربه ما را به این سمت بُرد که بیشتر روی بچه‌های شهر خودمان تمرکز کنیم. با این‌همه چند نوبت دیگر یا داستان نویسان شهرهای دیگر پیش ما آمدند و یا اینکه ما در جلسه آن‌ها شرکت کردیم.

عمادآبادی: ما همیشه دنبال این بوده‌ایم کاری که انجام می‌دهیم برون‌داد داشته باشد؛ مثلاً برای مجموعه داستان «جاده فرودگاه» نوشته خانم «لیلا راهدار» جلسه نقدی برگزار کردیم و به‌جای دعوت از منتقدان خارج از شهرستان از آقایان مهرداد فروتن و «حجت مهرعلی‌زاده» دعوت کردیم. با دعوت از این دوستان برای نقد، هم به اعتمادبه‌نفس آن‌ها کمک کردیم و هم باعث شدیم دیگر اعضا جدی‌تر و با اشتیاق بیشتری کتاب را بخوانند و در جلسه مشارکت کنند. مواقعی هم که کسی را برای جلسات نقد از خارج استان آوردیم در کنارش یک کارگاه هم برای هنرجویان سیرجانی برگزار کردیم.

...

شاعران سیرجان؛ جزایری پراکنده‌اند / شعر سیرجان در گفت‌وگو با ابوالفضل عمادآبادی و علیرضا محبوبی‌زاده

محمد علی ملازاده
محمد علی ملازاده
شاعران سیرجان؛ جزایری پراکنده‌اند / شعر سیرجان در گفت‌وگو با  ابوالفضل عمادآبادی و علیرضا محبوبی‌زاده

سیرجان در شعر چهره‌ای تأثیرگذار همچون «طاهره صفارزاده» را به ادبیات معاصر فارسی معرفی کرده است. در نسل‌های بعد از آن می‌توان به‌طور مثال از «مرتضی دلاوری پاریزی» و «محمدحسن مرتجا» نام برد که تا حدودی توانسته‌اند فراتر از مرزهای استان با مخاطب امروز ارتباط برقرار کنند. در اکثر شهرهای کشور، جلسه‌ها و انجمن‌های شعر رو به افول است و مانند گذشته رونق ندارند. شعر در سیرجان هم فراز و نشیب‌هایی داشته است. آنچه در ادامه می‌آید نشست من با مسئولان دو انجمن فعال سیرجان هست.

هم‌اکنون دو انجمن شعر در سیرجان فعال هستند. شما به عنوان مسئول این انجمن بفرمایید نحوه شکل‌گیری و پیشینه آن‌ها چیست؟

عمادآبادی: در گذشته یک انجمن شعر بود که روزهای چهارشنبه در محل اداره ارشاد تشکیل جلسه می‌داد. بعد از تغییراتی در مدیریت ارشاد دیگر آن جلسه با وقفه برگزار می‌شد؛ حتی گاهی کسی نبود که در را برای اعضای انجمن باز کند. در یکی از همین جلسه‌ها پیشنهاد داده شد با توجه به این مشکلات، مکان جلسه را به محل موسسه «معراج اندیشه» تغییر دهیم. من آن زمان مسئول بخش هنر موسسه بودم. همان‌جا یکی دیگر از دوستان پیشنهاد جلسه دیگری و در روز دیگری را داد که مورد موافقت جمع قرار گرفت؛ بنابراین روزهای سه‌شنبه در محل موسسه جلسه جدیدی راه انداختیم. آن جلسه قدیمی همچنان گاهی برگزار می‌شود با اینکه در مقاطعی هم تعطیل بوده است. جلسه خودمان هم در طی این سال‌ها با فراز و نشیب‌هایی زیادی همراه بوده؛ حتی اکنون خودم هم آز آن راضی نیستتم؛ چون احساس می‌کنم آنگونه که باید از جلساتی به این شکل استقبال شود از این جلسه استقبال نمی‌شود. به این دلیل خودم به‌اتفاق دوستان پیگیری کردیم که جلسه شعر جوان شکل بگیرد.

محبوبی‌زاده: الان یک سالی هست که به تصمیم دوستان انجمن شعر جوان را راه‌اندازی کرده‌ایم و من مسئولیت آن را بر عهده دارم. من هم از جلسه‌ها رضایت ندارم.

چه تفاوتی بین این دو جلسه هست؟ چه ضرورتی دارد که سیرجان دو جلسه شعر داشته باشد؟

عمادآبادی: به نظر من سیرجان با وجود داشتن بیش از هشتاد شاعر ظرفیت برگزاری بیش از این تعداد جلسه را هم دارد.

هشتاد شاعر؟ بعضی به‌طعنه می‌گویند در ایران هشتاد میلیون شاعر داریم؛ مگر اینکه خلافش ثابت شود که ظاهراً امری غیرممکن است.

عمادآبادی: واقعاً در سیرجان این تعداد شاعر داریم. از این هشتاد نفر تقریباً چهل نفرشان جدی هستند و عده‌ای هم هنوز دارند به سبک قدما شعر می‌گویند. تعدادی از این افراد از زمان آقای «محمود رعایی» که مسئولیت انجمن را بر عهده داشته، در شعر سیرجان فعال بوده‌اند و در این چند سال اخیر هم پنج شش نفری به این جمع اضافه شده‌اند.

می‌گویید از نحوه برگزاری جلسه‌ها در ارشاد رضایت نداشتید. بعد دو انجمن دیگر تشکیل داده‌اید و حالا هم از کیفیت آن‌ها ناراضی‌اید. دلایل عدم استقبال دوستان شاعر از این جلسات چیست؟

عمادآبادی: یکی از دلایل، احتمالاً وجود من هست. خیلی مهم هست که برگزارکننده جلسه کاریزما داشته باشد و شاعران و اعضای انجمن بتوانند با او ارتباط برقرار کنند. اتفاقاً همین چند روز پیش با «عرفان رعایی» دراین‌باره صحبت کردم که مدیریت جلسات را بر عهده بگیرد. به نظرم عرفان می‌تواند مانند پدرش انجمن را به‌خوبی اداره کند. گاهی در همین جلسه هم بیست سی نفر شرکت می‌کنند؛ اما این عمومیت ندارد و همیشگی نیست.

در سال‌های اولیه فعالیت انجمن، بعضی شاعران به دلیل اینکه مدیریت موسسه را یک فرد نظامی بر عهده دارد؛ نسبت به موسسه گارد داشتند و به جلسات نمی‌آمدند. اکنون بعد از شش سال فعالیت موسسه نمی‌توانم این نگاه را بپذیرم؛ چون در این مدت بسیاری از بزرگان شعر و داستان استان و کشور را به سیرجان آورده‌ایم که دیدگاه‌های مختلفی داشته‌اند.

به نظر می‌رسد در کل کشور جلسه‌ها شعر تحلیل رفته‌اند و مختص سیرجان و دیگر شهرهای استان نیست. این شاید به دلیل وجود شبکه‌های مجازی و اینکه تقریباً همه شاعران یا یک کانال در «تلگرام» و «واتساپ» و یا صفحه‌ای در «اینستاگرام» دارند و در این محیط‌ها بدون اینکه با نقدی جدی مواجه شوند اشعارشان را با مخاطبان بیشتری به اشتراک می‌گذارند. مثلاً در کرمان جلساتی که سال‌ها پیش با مدیریت افرادی مانند «حمید مظهری» برگزار می‌شد علی‌رغم نقدهایی که بر آن‌ها بود از جلساتی که امروزه تشکیل می‌شوند بسیار پرشورتر بودند و با جمعیت بیشتری برگزار می‌شدند.

عمادآبادی: شاید من نسبت به این موضوع بدبینی دارم و تصورم این است که وضعیت جلسات خوب نیست.

محبوبی‌زاده: من دلایل ابوالفضل را در این زمینه خیلی کمرنگ می‌دانم و با دلیل شما بیشتر موافقم. من هم احساس می‌کنم آن هشتاد میلیون نفری که گفتید در فضای مجازی بیشتر شاعرند. آنجا دوستان و دنبال‌کننده‌هاشان ازشان تعریف می‌کنند. وقتی این افراد به انجمن شعر می‌آیند و با نقد مواجه می‌شوند دلخور می‌شوند؛ حتی آن‌هایی که در ابتدای راه هستند از این پرهیز می‌کنند که آموزش ببینند.

عمادآبادی: اگر بخواهم عینک بدبینی‌ام را کنار بگذارم، باید بگویم این جلسات بی‌تأثیر هم نیست؛ برای مثال یکی از اعضای انجمن، دو سال است که برنامه خودش را به‌گونه‌ای تنظیم می‌کند که بتواند در جلسات شرکت کند. هفته گذشته با توجه به زیست و شغل خودش چیزی نوشته بود که به نظر من شعر بود. این اتفاق‌ها باعث دلگرمی ما می‌شود. بااینکه جلسات از لحاظ کمی، کم رونق هستند؛ ولی تأثیر خودشان را روی شرکت‌کنندگان می‌گذارند تا جایی که کسی که تا به حال شعر نگفته به‌واسطه حضور مستمرش توانسته است این کار را کند.

خیلی‌ها اعتقاد دارند که حضور در جلسات باعث می‌شود که اکثر اعضا به‌مرور از یک حوزه واژگانی و همچنین شگردهای مشترک و یکسان استفاده کنند. شاید این منعی برای حضور مستمر بخش اعظمی از آن هشتاد شاعری که گفتید باشد.

محبوبی‌زاده: درست است؛ ولی کسی که تازه شعر را شروع می‌کند باید مقدمات شعر را فرا بگیرد. باید تکنیک‌ها و اصول اولیه را یاد بگیرد. وقتی زبان و فرم را شناخت باید حدوداً سه سال تقلید کند. به اعتقاد من این برای همه شاعران باید اتفاق بیفتد و غیر قابل پیشگیری است؛ البته شاید ناخودآگاه باشد و شاید هم خودخواسته. پس از این سه سال اگر فرد جدی باشد احتمال دارد بتواند به زبان خودش برسد. متأسفانه بسیاری می‌خواهند از همان اول، کل مسیر را یکجا طی کنند.

...

گفت‌وگو با طاهره‌السادات فاطمی مدیر انجمن مادران قصه‌گو /دوران قصه‌‌های قدیمی سرآمده است

محمد علی ملازاده
محمد علی ملازاده
گفت‌وگو با طاهره‌السادات فاطمی مدیر انجمن مادران قصه‌گو /دوران قصه‌‌های قدیمی سرآمده است

طاهره‌السادات فاطمی از نوجوانی ادبیات را جدی پیگیری کرده است. عضو «کانون پرورش و فکری کودکان و نوجوانان» بوده و بعدها در همان‌جا مشغول به کار شده است. رشته معماری را رها کرده و هم‌اکنون فارغ‌التحصیل ادبیات است. بعد از کانون استعفا داده و در ادامه انجمن «مادران قصه‌گو» را راه‌اندازی کرده است. او اعتقاد دارد چون والدین کتاب نمی‌خوانند نمی‌توانند کتاب خوب برای فرزندانشان انتخاب کنند.

ایده تأسیس این انجمن از کجا شکل گرفت؟

چند سالی هست که در حوزه ادبیات کودک و نوجوان فعالیت دارم. چهار سال پیش یک انجمن راه‌اندازی کردم. در آن انجمن به مادران قصه‌گویی را آموزش می‌دادیم؛ اما متأسفانه مادران این رویکرد را ندارند که در این زمینه آموزش ببینند. وقتی انجمن را تأسیس کردم بیشتر مربیان مهدکودک برای آموزش می‌آمدند. همچنین تعدادی هم بودند که برای کودکان و نوجوانان شعر و داستان تولید می‌کردند؛ ولی در جلسات ادبیات بزرگ‌سال جایی برای فعالیت و خواندن آثارشان نبود. استقبال هم خوب بود؛ ولی بعدها از تعداد شرکت‌کنندگان کاسته شد تا جایی که دیگر آن جلسات را تشکیل ندادیم. این شد که تصمیم گرفتم انجمن مادران قصه‌گو را راه‌اندازی و ثبت کنم. الان تعدادمان خیلی کم هست؛ ولی مطمئنم که در آینده تعداد اعضا بیشتر خواهد شد.

در این انجمن چه‌کارهایی را انجام می‌دهید؟

من وقتی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار می‌کردم؛ یکی از وظایفم برگزاری جلسات نقد و بررسی شعر و داستان بود که این کار را بعداً در انجمن دنبال کردم. ما یک دوره آموزشی را با «احمد اکبرپور» برگزار کردیم. بعد از پایان این دوره آموزشی جلسه‌های خودمان را ادامه دادیم و الان مستمر برگزار می‌شوند. علاوه بر این در سیرجان نشریه تخصصی‌ای برای کودکان به نام «شهر سپید» داریم. این انجمن به تولید محتوا برای این نشریه کمک می‌کند. اعضایی که به انجمن می‌آیند شعرها و داستان‌هایشان نقد و ویرایش و برای چاپ در نشریه ارسال می‌شود. خانم‌ها «صدرا پاریزی» و «صهبا توکلی» در انجمن «گره» برای کودکان علاقه‌مند جلسه آموزشی برگزار می‌کنند. مطالبی که این بچه‌ها هم می‌نویسند بعد از ویرایش و اصلاح در نشریه چاپ می‌شوند.

با این مواردی که گفتید چه تفاوتی بین فعالیت شما و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان وجود دارد؟

زیاد فرقی نمی‌کند. من آنچه بیرون انجام دادم، همان چیزهایی بود که در کانون یاد گرفتم. کلاس‌ها و کارگاه‌های خیلی مفیدی آنجا برگزار می‌شد.

با وجود کانون و این مشابهت چه ضرورتی برای وجود موسسه شما هست؟

کانون وظایف و نحوه انجام آن را به آدم دیکته می‌کند. من فکر می‌کنم که در کانون بچه‌ها از یکجایی به بعد به دلیل محدودیت سنی که قانون گذاشته، رها می‌شوند. در ضمن ما بیشتر می‌توانیم پیگیر بچه‌ها بوده و با والدینشان در تماس باشیم، تشویقشان کنیم و کارشان را برای چاپ ارائه دهیم. کانون هم قبلاً نشریه خوبی به نام «بقچه» داشت که متأسفانه بسته شد. تقریباً تمام مطالب آن نوشته مربیان بود. بچه‌ها در کانون عمدتاً به‌صورت فصلی و به‌ویژه در تابستان کلاس می‌آمدند. خانواده‌هایی که فقط تابستان بچه‌هایشان را به کلاس می‌فرستند بیشتر دنبال این هستند که بچه سرگرم باشد. عمدتاً همه کلاس‌ها را ثبت‌نام می‌کنند تا فرزندشان در خانه نماند. به همین دلیل درصد بچه‌هایی که به نوشتن علاقه ندارند خیلی زیاد هست.

در اینجا کودکان می‌توانند به انجمن شعر موسسه «معراج» و یا جلسات داستان انجمن گره بروند و مسیری که انتخاب کرده‌اند را با جدیت ادامه بدهند. من خودم در نوجوانی جز اعضای مکاتبه‌ای کانون بودم. تعدادی از دوستانی کرمانی‌ای که در آنجا داشتم مثل «آرزو کبیری نیا» و «نسترن موحدی نیا» در سطح ملی شناخته‌شده هستند. البته این نسبت به تعداد کودکانی که به آنجا می‌آیند و استعداد و توانایی دارند خیلی کم است. کانون ظرفیت آموزشی زیادی دارد؛ ولی متأسفانه کودکان عمدتاً رها می‌شوند و خودشان باید پیگیر ادبیات باشند...

...

سُمچال

محمدعلی آزادیخواه
محمدعلی آزادیخواه

در آب‌های جنوب جزیره تاسمانی آن‌جا که آب‌های اقیانوس هند و کبیر و منجمد جنوبی قاطی هم می‌شوند. ماهی کوچولویی با تیزی و فرزی و شیطنتش چنان دهان گاله دولابی کوسه هار و هیولایی را خالی به هم آورد که هزارتا دهان را به ماشاالله گفتن باز کرد. عین همین بازی را یک بچه ماهی زرنگ و باهوش سر ماهیخواری در صد کیلومتری شرقی ایسلند آورد و صدتا آفرین و هزار تا بارک‌الله تحویل گرفت. میان گذر گاه دریک، در جنوب آمریکای جنوبی و جایی که آب‌های اقیانوس آرام و اطلس به هم وصل می‌شوند، بچه‌ماهی زبلی ماهی استتار کرده و به کمین نشسته‌ای را آن‌چنان از رو برد و کنف کرد که تا یک هفته هر آب‌زی خوش‌قلبی که می‌شنید ده تا آفرین و صدتا ماشاالله می‌گفت. در جویبار کوچکی از رودخانه‌ی آمازون ماهی نوجوانی چنان رویی از مرغ ماهیخوار کم کرد که ماهی‌های تمام آن جویبار جنگل انبوه گفتند خدا یارش باشد و داغش را نبینند پدر و مادرش.

در یکی از نهرهای کارون خودمان هم که مثل آمازون و نیل و دانوب و کنگو به همه‌ی آب‌های محل آن شیرین کاشتن‌های بچه ماهی‌ها، راه دارد و با همه‌شان هم آب مخلوط می‌شود بچه‌ماهی شاد و شنگول و ورزشکاری شیرین کاری کس‌مکردی را انجام داد عینهو آن‌ها؛ اما دریغ از یک ماشاالله گفتنی. به قول مادربزرگش (چرا بعضی‌ها این همه دیده‌تنگند و برخی‌ها نمیخواهند و نمی‌توانند اصلا بینند؟)

این نهر از بغل دهکده‌ای میان کوهی (آب رسا) میگذرد. یک روز دیم کار پیری سوار بر خرش چادر شب پر علفی هم گرفته بود جلوش و می‌خواست از این آب بگذرد. خر زبان‌بسته‌اش تشنه بود و به جوی آب که رسید سم راستش را گذاشت توی گل‌های لب جو و همه سنگینی‌اش را بار دستش کرد تا پوزه‌اش رسید به آب، سیرآب که شد با تکان و خیز و فشار دستش را از گل کشید و از جو گذشت.

فوری اندازه‌ی یک استکان بزرگ چینی دسته‌دار آب دوید توی گودال جای دست خر و چرخی زد و همان‌جا آرام گرفت. یک هفته نرسید جل‌وزغ یا به قولی لحاف قورباغه مثل ابرهای تکه پاره‌ی بهاری سطح سُمچال را پوشاند و هفت هشت تا از آن ماهی‌های ریز جویبار آمدند زیر سایه‌ی سبز جل‌وزغ‌ها مسکن گرفتند و عالمی امن و امان ساختند و دنیاشان از کندن و بردن آب آسوده شد.

به یک ماه نرسید که خانم‌ها چشم شوهران‌شان را به قدم نورسیده روشن کردند و شدند صاحب چندتا بچه‌ی شلوغ. بچه‌ی همان زوجی که روبه‌روی راه آب سُمچال به جویبار خانه داشت گویا سر شب زود خوابیده بود و صبح زود که هنوز ستاره‌ها روی آسمان پیدا بودند سیر خواب و سرحال از جایش پرید و دید دلش برای یک جست‌وخیز و بدوبدو حسابی لک زده است. بنا کرد یک دور دو دور سه دور دور گودال چرخیدن. حسابی که به نفس نفس افتاد خودش هم باورش نشد که سه دور دور گودال چرخیده است.

مادرش هنوز خواب بود و ذوق زده آمد بالای سر مادرش که ننه ننه من سه بار دور دنیا گشته‌ام.

مادرش بعد از کلی قربان صدقه رفتن نتوانست جلوی خودش را بگیرد، صدایش را به سر انداخت که همسایه‌ی سمت چپ، همسایه‌ی دست راست، آشنا‌ها قوم و خویش‌ها شما را خدا بیایید ببینید پسر من سه بار به ولله سه بار صبح به این شب‌گیری دور دنیا را گشته است.

پسر جلوی همسایه‌ها و همبازی‌ها باله‌هایش را از هم باز گرفته و ایستاده بود و مادرش پشت سرش داشت با آب و تاب نمود پسرش را هرچه بیشتر برملا می‌کرد. مادربزرگ آمد کنار دخترش و دمش را زد به دم دخترش و آهسته گفت:

زبان به دهن بگیر زن، کم از چشم شور ترساندمت؟ از چشم‌های ورقلمبیده این همسایه دست چپی بترس، نمی‌بینی همه لال‌مونی گرفته‌اند و دهان‌شان به یک ماشاالله گفتن باز نمی‌شود. چرا به دست خودت داری بلا به جسم و جان بچه‌مان می‌خری؟

مادر ساکت شد و به آهستگی رفت که برود داخل خانه. ماهی نوجوان باله‌های بالا گرفته‌اش را پایین انداخت و با دل‌خوری زیر لبش گفت: کاش خدا این پیرزن قرقرو را از میان ما برمی‌داشت.

پی‌نوشت:

- سُمچال: چاله‌ای که از محل قرار گرفتن سم حیوان در کنارجوی آب یا زمین نمناک به‌وجود می‌آید.

- جزیره تاسمانی: نام جزیره و ایالتی در جنوب‌شرق استرالیا است.

-گاله‌دولابی: استعاره از دهان

- گذرگاه دریک: آب‌راه عمیقی به عرض ۱۰۰۰ کیلومتر است که در میان دماغه‌ هورن، واقع در جنوبی‌ترین نقطه‌ی آمریکای‌جنوبی قرار دارد.

مارخدا*

صدرا پاریزی
صدرا پاریزی

دیوار

جعفر ردیف بعدی خشت‌ها را چید و چشمی ترازشان کرد. دیوار از سینه‌اش رد کرده بود اما هنوز می‌توانست جیران را ببیند که طبق معمول با هیمه‌ای بر پشت به لطف شیب کوچه _سبک_ می‌آمد.

یک ردیف دیگر چید، حالا جیران روبه‌دیوار نشسته بود تا نفسی تازه کند.

دیوار سست و ناهموار قد می‌کشید. مدت‌ها بود که چهاردیواری‌های بدون پنجره‌ی جعفر، شده بودند نشانه‌ی چیزی که دهن همسایه‌ها را به زندگی آن‌ها باز کرده بود و پای مردم جاهای دیگر را به آبادی.

سگ

جیران روبه‌روی دیوار نشست، نفسش سنگین بود و یک سگ ولگرد و عصبانی توی استخوان‌هایش زُقزُق می‌کرد.

دل جیران به حال جعفر سوخت، می‌توانست زبری و خشکی دست‌های او را _حتی_ توی قفسه‌ی سینه‌اش لمس کند اما حوصله‌ی کل‌کل نداشت.

دوباره سرما دوید توی رگ‌هایش، دلش خواست همان‌جا، بارِ ‌جاوندش را آتش بدهد و کمی گرم شود. جاوند بوی تپاله می‌داد و پر بود از آدورچیله و علف‌های هرز خشک‌شده. نوک تیز آدورها از جاوند بیرون زده بود و جای سوزش آن‌ها روی شانه‌‌اش زنده بود.

جعفر پرسید: خوبی؟ جیران از سوز سرمایی که توی لگن و دندان‌هایش نشسته بود نتوانست چیزی بگوید.

جعفر گفت دیگه داره تموم می‌شه...

جیران بی‌رمق کوله را پیش‌تر کشید انگار توقع داشت هیمه‌ی نیفروخته گرمش کند.

سگ هنوز داش زُق‌زُق می‌کرد...

ازگیل

ظهر شد، جعفر هنوز برنگشته بود. از صبح زود درست بعد از رفتنِ جعفر حالِ جیران به هم ریخت؛ آن‌قدر عُق زد و بالا آورد که‌ حنجره‌اش زخم شد. ویار ازگیل داشت و جعفر رفته بود بالادشت تا از سادات‌حسنی برایش ازگیل تبرکی بگیرد. فکر کرده بودند شاید این‌طوری بشود جلوی افتادن بچه را بگیرند.

پسین شد جیران وسط کارهای نکرده‌اش نشسته بود و غصه می‌بافت. یک‌چیزی توی پیشانی بداقبالش بود که نمی‌گذاشت بارش به ثمر برسد. جعفر گفته بود اگر دختر‌ بشود اسمش را می‌گذاریم بمونا و اگر پسر بشود بمون‌علی.

غروب جعفر دست خالی برگشت؛ «شاید هم قسمت نباشد!» این را در طول راهِ برگشت با خودش گفته بود، چند روز بعد هم همین را گفت؛ وقتی رخت‌های خونی جیران را می‌شست.

جهنم

جعفر پرده را کیپ کشید؛ هرچند فرقی هم نمی‌کرد، سرما چنان به خوردِ استخوان‌های جیران رفته بود که از زیر سه لحاف هم صدای دندان‌لرزه‌هایش، پشت آدم را می‌لرزاند.

جیران به زحمت توی بوی خون خودش نفس می‌کشید و می‌ترسید لحاف‌ها را پس بزند. این سومین شکمش بود که سقط می‌شد. هربار هم آل می‌آمد و گوشه‌ای از جگرش را می‌برد. کم‌کم به بوی خون عادت کرد حتی از بوی آن خوشش آمد.

سَرِشب دو بارِ جاوند را به اجاق ریختند و سوزاندند؛ اما فایده‌ای نکرد و حالا جیران به اندازه‌ی کف دستی روی صورتش را پس زده بود و به اجاق خاموش نگاه می‌کرد.

فکر کرد اگر بمیرد و او را به جهنم ببرند حتما استخوان‌هایش گرم می‌شوند، بعد بلافاصله به خودش گفت مگر الان کجاست؟ مگر نه این‌که سرما هم به اندازه‌ی آتش سوزنده است.

کلمه

چله‌ای از بهار گذشته بود؛ اما هیچ فرقی به حال جیران نداشت. تمام سال برایش زمستان بود. دردی بی‌پدر به جانش نشسته بود که او را تلخ و دست‌نیافتنی می‌کرد؛ انگار همه‌ی چیزهایی که زن‌های دیگر را به شوق می‌آورد؛ مایه‌ی رنجش جیران بود.

شب‌ها آن‌قدر صبر می‌کرد تا خواب جعفر سنگین بشود بعد به رختخواب می‌خزید و پشت به جعفر می‌خوابید.

جعفر هم هر شب زودتر از شب قبل خودش را به خواب می‌زد تا جیران را انتظارکش نگذارد. هرچه فکر می‌کرد عقلش به چیزی قد نمی‌داد! شاید اگر جیران فقط یک کلمه با او درددل می‌کرد می‌توانست گِلی به سر بگیرد؛ اما جیران هم مثل خودش، فقط خودخوری را بلد بود.

خون

جیران نفسش را حبس کرد نمی‌خواست با هر باز‌دم ته مانده‌ی گرمای بدنش را بیرون بدهد و قندیل‌های یخ‌زده را به سینه‌اش بمکد؛ البته فقط سرما نبود، همراهِ سرما، صدای زوزه‌ی غریب بادی دور، در گوشش می‌دوید و بعد همه‌ی دردها و زخم‌های کهنه، نو می‌شدند؛ جای دندان‌های سگی توی سیزده‌سالگی‌اش! جای نیش عقربی توی هفت‌سالگی‌اش! جای سوزنی روی لاله‌ی گوشش...

تازگی هم که یک آفت دیگر آمده بود سراغش و ذله‌اش می‌کرد؛ اول چندباری پوستِ روی دماغش می‌پرید؛ انگار نبض داشته باشد _حالتی مثل این‌که بخواهد خرناس بکشد_ بعد لبِ‌ بالایش روی دندان‌های بالایی‌اش جمع می‌شد و هم‌زمان بدون آن‌که انگشت‌هایش تکان بخورند توی خودشان جمع می‌شدند؛ طوری که دلش می‌خواست به هر چه دم‌دستش هست، پنجه بکشد.

دلش هوس جگر خام کرده بود.

پنجره

جعفر جاوند را برداشت و از اتاق زد بیرون. ‌به جیران که ساکت شده بود، نگاه نکرد. چه فایده داشت این‌قدر هیزم به اجاق ریختن؟ سَرِشب به رختخواب خزیدن؟ دیوار چیدن و زانو بغل گرفتن؟

کنار اولین چهاردیواری بدون پنجره‌اش نشست، خیلی وقت از ساختنش گذشته بود تقریبا از آن اولی‌ها بود.

آن‌وقت‌ها فکر می‌کرد اگر اتاقی بسازد که هیچ درز و سوراخی برای خزیدن سرما نداشته باشد؛ حتما جیران گرم می‌شود؛ اما جیران چهاردیواری‌های بدون پنجره را دوست نداشت. آفتاب؛ تنها چیزی بود که بدون قید و شرط گرمش می‌کرد پس اجازه نمی‌داد کسی آفتاب را از او بگیرد.

کم‌کم خلق چهاردیواری شد عادتش، نه برای جیران؛ برای خودش، برای تنهایی خودش. حالا وقتش بود دوباره دست به کار بشود، فقط توی چهاردیواری‌هایش بود که احساس امنیت می‌کرد تا وقتی که سرگرم ساختن‌شان بود فکر به سر نمی‌شد و خیالش آرام می‌گرفت.

چندبار به صرافت افتاده بود دیوار که بالا آمد، سقف بزند و خودش را همان تو حبس کند. شاید رنج سرمازدگی جیران فراموشش بشود. از تکرار و عادت خودش خسته شده بود.

شب

ظهر آمد؛ دود از پشتِ بام‌های آبادی با بوی غذا آمیخت، نه دودی از خانه‌ی جعفر بلند شد نه بوی غذایی به اتاق جیران پیچید. بچه‌ها از کوچه‌ها به خانه برگشتند؛ حلقه‌ی سفره‌ها تنگ شد، جعفر به خانه برنگشت، هیچ سفره‌ای به خانه‌اش. عصر آمد گله‌گله گوسفندان به آغل شدند و بزغاله‌ها به دامن مادر چسبیدند، در خانه‌ی جیران هیچ مادری، هیچ دامنی. شب آمد

چراغ‌های آبادی یک به یک روشن شدند، هیچ نوری.

گراز

می‌گفتند گرازها زده‌اند به آبادی. امروز هم جسد تازه‌ای پیدا کردند. به جز قفسه‌ی از هم دریده‌ی سینه، رگ‌های گردن جنازه هم دریده شده بود. احتیاج نبود خون ماسیده‌ی روی صورتش را بشویند؛ از پیراهن پاره‌پاره‌اش معلوم شد چرا چند روز است که جعفر به خانه برنگشته.

تا حالا همه گمان می‌کردند گراز‌ها افتاده‌اند به جان مرغ و گوسفند آبادی و دست آخر آدمی‌زاد اما حالا از رد پنجه‌های روی بدن جعفر و رگ‌های پاره‌شده‌ی گردنش خیال کردند باید سگ، گرگ یا یک درنده‌ی وحشی باشد که می‌تواند این‌طور رگ‌های گردن و قفسه‌ی سینه‌ی آدمی را بشکافد و تا آخرین قطره‌ی خون شکارش را بمکد.

مارخدا

جیران به دست‌هایش نگاه کرد، پوست‌شان ترک‌ترک شده بود و میان شکاف‌های صورتی‌شان دردی تیر می‌کشید. پوستِ روی دماغش شروع کرد به پریدن انگار نبض داشته باشد. خرناس کشید، بعد لب‌ بالایش روی دندان‌های بالایی‌اش جمع شد بعد هر انگشت توی خودش فرو رفت و روی خاک پنجه کشید. هنوز دلش جگر خام می‌خواست. با این حال یک چیزی توی وجودش بود که آرزو می‌کرد: کاش یک نفر مارخدا را بکشد...

*مُرده زنده شده. زامبی

ماه‌جان

شیرین درخشانی
شیرین درخشانی
ماه‌جان

خاک؛ سرخی خونابه را به خود گرفته بود. گریه آسمان؛ هق هق، زن‌ها و دخترها را می‌شست و باخود به زمین می‌سپرد.

زیر گلوی کبود شده‌ی ماه‌جان، خطی از تیغ کشیده شده بود که امتدادش تا ابد می‌رسید. سردی دستانش از پوست و گوشت و استخوان‌های دست مادر عبور می‌کرد و در پیچ و خم‌های مغزش می‌نشست. باران با صدای ضجه‌ی مادر می‌بارید و در همهمه‌ی آدم‌ها پراکنده می‌شد.

خبرنگاری فریاد زد: «دوباره قتل یک زن. قتل یک زن به دست شوهرش بعد از عروسی»

زنی با صدای بلند و بغض‌آلودی خواند:

عشق را تکه تکه باریدند

من دهانم به تیغ آغشته است

عین عمق باور یک زن

که خودش را درون خود کشته است

صدای زن در صدای رعد و برق آسمان گم شد و مادر ماه‌جان را پانزده سال جوان‌تر به آلونکی خشت و گلی در خانه‌ای به کهنگی همه‌ی سال‌های غربت و آوارگی‌ش، پیش گل‌پری برد. گل‌پری عروسک ماه‌جان بود و ماه‌جان پانزده سال همراه او قد کشیده بود، بزرگ شده بود و دیشب به خانه بخت رفته بود.

جمعیت هر لحظه فشرده‌تر می‌شد. صدای آژیر آمبولانس در کوچه پس کوچه‌های باغ‌های مخروبه می‌پیچید و مرگ را همراه باران می‌خواند.

مادر بغضش را فرو داد و آخرین نگاهش با نگاه بی‌رمق ماه‌جان گره خورد. آرام، آرام دست دخترش را رها کرد و از جایش بلند شد.

شال زرشکی پولکیش را جلو آورد. چادر گل‌مخملی سیاهش راروی سرش انداخت و در همهمه‌ی مردم فراموش شد.

برگ‌های زرد باران خورده بی‌صدا به کفش‌هایش می‌چسبید و انگشتان بیرون زده‌اش را کرخت می‌کرد. هنوز صدای زن شاعر در گوشش نجوا می‌کرد: عشق راتکه تکه باریدند.

من دهانم به...

کاش معنی واژه‌ها را بهتر درک می‌کرد.

باد سرد زمستانی، پائیز را دور زد و وارد کوچه‌ی مخروبه‌ی خانه‌شان شد. نگاه سرد و یخ‌زده ماه‌جان از نظرش محو نمی‌شد. دلش می‌خواست گل‌پری را در سفری که آغازش رقم خورده بود همراه خود داشته باشد.

درِ خانه نیمه باز بود. جیک‌جیک باران‌زده‌ی گنجشک‌ها ازحیاط به گوش می‌رسید. گل‌پری مثل همیشه توی تاقچه منتظر ماه‌جان نشسته بود. چشم‌های میشی سرمه کشیده‌اش از توی قاب به مادر زل زده بود.

مادر عروسک را درآغوش گرفت نگاهی به اتاق انداخت و به حیاط برگشت.

صدای قارقار چند کلاغ به صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها اضافه شد. از حیاط به بلندای یک جوانی گذشت. به در خانه رسید. سکوت حکم‌فرمای مطلق بود. تنها صدای باد بود که زوزه‌کشان چادرش را تکان می‌داد.

نگاهی به دوردست‌ها انداخت. رنگین‌کمان بین آسمان و زمین نشسته بود. درست یک نیم‌دایره‌ی رنگی خیلی بزرگ که یک‌سر آن، آن‌طرف مرز و یک سر آن در کشور خودش پا محکم کرده بود.

تصمیمش را گرفت. موهای گیس کرده‌اش را پشت سرش انداخت. چادرش رامحکم دور کمرش بست. تا آمدن اقوام و آشنا فاصله‌ای نبود.

تیک‌تاک قلبش، گل‌پری رابالا و پایین می‌کرد. نگاهی به افق کرد. خطی از مرز در ذهنش تداعی شد. درِ خانه را آرام بست. با پاهای لرزانش اولین قدم را در کوچه گذاشت. صدای کلاغ‌ها از دور دست می‌آمد.

در شلوغی جمعیتی که نزدیک می‌شد. صدای شوهرش را شنید. گل‌پری را به سینه‌اش فشرد پاهایش لرزان‌تراز آن بودند که وزنش را تحمل کنند. مغزش به یک مشت کلمات درهم و برهم می‌چسبید.

چهره‌ی آدم‌هایی که نزدیک می‌شدند، بین تاریکی و روشنایی نامشخص بود. دستی که به صورتش سیلی زد سنگین‌تر از آن بود که مانع افتادنش نشود.

خاک بوی خونابه می‌داد، مرگ دردآلود ماه‌جان به گلویش چنگ می‌زد. یک تکه ابر بارانی چشم‌هایش را پوشانده بود.

گل‌پری در جویی از آب و لجن افتاد. مادر تمام توانش را جمع کرد و با صدای رعشه مانندی ماه‌جان را صدا کرد.

انعکاس صدایش رنگین‌کمان را پاره کرد و در امتداد خط مرزی بر زمین انداخت، کلاغ‌ها بال‌هایشان را باز کردند و در آسمان اوج گرفتند.

سال‌ها می‌گذرد و مادر ماه‌جان بعد از هر باران درحالی‌که قبر دخترش را در آغوش می گیرد منتظر رنگین کمانی می‌شود؛ که خبر از آن طرف مرز دارد.

شعر

م.سرافراز
م.سرافراز

من ضامن ِ اندیشیدنش نبوده‌ام

و من نگفته‌ام چه‌گونه راه‌رفتن، زیبا می‌شود

راه افتاده‌ست پیش ِ رو

پیش می‌رویم

پیش می‌کشیم

و در خویش فرو می‌بریم

فرود

آمدن ِ

رفتن

را

من رفت را خانه‌گی‌ام

ما رفتند را اهلی

گام ذات پای ماست

و پای نرفته، خاکی‌ست که باد می‌برد.

فرشته

خوی حیوانی‌ست رام و اهلی

من اما رام نمی‌شوم

چراکه سیب در گلوی‌ام خانه دارد.

من تو را می‌خواهم نافرشته‌ی من

سیب‌ات را لبان ِ من می‌چیند

و گندم‌ات از دم ِ من بار می‌آورد

نا فرشته‌ی من!

شعر

علیرضا محبوبی‌زاده
علیرضا محبوبی‌زاده

از می‌رسم به خود در یك مكان به مرگ

تا فكر می‌کنم تا آن زمان به مرگ

هر شب پی خودم، هی پیش می‌روم

تا مغز استخوان، تا استخوان به مرگ

من را صلیب كن، من را بِبُر اگر

تغییر می‌کند، دید جهان به مرگ

یك بی‌نهایت ام در حد نیستی

ماهیتی به جد از بی‌کران به مرگ

پیچیده نیستم، من هم شبیه تو

رخ داده‌ام شبی، با ناگهان به مرگ

گنگ است زندگی! گنگ است آینه!

پی برده‌ام فقط در این میان به مرگ

از، به، چرا، اگر، حتی، كه، تا ، ولی

یك روز می‌رسد دست زبان به مرگ

شعر

اکبر ارشن
اکبر ارشن

باران که ببارد

همه‌چیز را می‌شوید

حتی خون‌های کف خیابان را

من جنازه‌ای در سینه دارم

که هر صبح غسل و کفنش می‌کنم

رود رود، می‌خوانم

باز ثبت می‌شود در سینه

تا روزی که از جای گلوله‌ها

ریشه بدواند

جوانه بزند

تا دست‌هایم

من دست‌های زیادی دارم

دستانی که به قاعده‌ی زیبای معشوقه‌ام قمار می‌کنند

دستانی به دنبال جاودانگی چشمان پرنده‌ای در غروب دور می‌شوند و باز برمی‌گردند تا شانه بزنم موهای دخترم را

دستانی لابه‌لای زیست نباتی‌ام شهادت می‌دهند که ...

من دست‌های زیادی دارم

اما فقط یک مشت دارم

شعر

زهرا یوسفی‌زاده
زهرا یوسفی‌زاده

ما زخم‌های کهنه به درمان رسیده‌ایم

از جان گذشته‌ایم و به جبران رسیده‌ایم

ما آب دیده‌های زمین‌های بایریم

در بستر کویر، به باران رسیده‌ایم

بالقوه در مسیر نوشتن خزیده‌ایم

باروت بوده‌ایم و به میدان رسیده‌ایم

ایمان نداشتیم به آتش، به شیب تند

با سجده‌ای به توبه‌ی شیطان رسیده‌ایم

ما بره‌های گرگ به دندان گرفته‌ایم

پیغمبریم و سخت به ایمان رسیده‌ایم

ارشاد می‌کنند و مجوز نمی‌دهند

بعد از هزار سال به اکران رسیده‌ایم

آدم شدن خیال محالی ست بعد ازین

حالا به نیم خالی لیوان رسیده‌ایم

مثل کلاغ دربه‌در قصه‌ها شبی

در کوچه‌های خسته به پایان رسیده‌ایم

شعر

زینب امام بخشی
زینب امام بخشی

خسته‌تر از دیروز می‌داند م

در آغوش می‌کشد م

لالایی می‌خواند م

جا سرمه‌ای م کجاست؟!

بکشم درخت را ریشه‌هایش را

شاخه‌های قد کشیده در هوا

می‌خواهم

برای این همیشه عاشق شبنم بکشم

قطرات شبنم سر بخورد از گونه‌های نارنجی‌اش

بر دانه‌های توت

دوباره برایش سرمه دان پرکنم

غرق شوم درچشمانش و بشویم

از گونه‌اش شبنم بی بهار را

بی زمستان را

وبی بر کنم تمام درختانِ نا بارورِ

این

خیابان را

به عزای روزی پاییزی

که هی از وجودش جان داده‌اند

به سکوت رسیده‌اند

به خنکای یک روز زمستانی

ببخشم تمام داراییم را

بر تنش

بر وجود سراپا بی‌قرار

و قرار

وَهم می‌گیرد تنم را

بودنم را

و تمام بُته‌های جانم را

که گیر کرده‌اند در آسانسورِ یک

خانه متروک و خراب

به شب می‌رساندم

به چاه می‌اندازدم

شکوه از چاه برمی‌آید، آه

کی دستم به بالای، آن درخت خواهد رسید؟

شعر

امیر خالقی
امیر خالقی

صدای جیرجیرک‌ها

تابستان را تا پای حوض غسل داد

و بوس‌هایم را

از سرخ گل‌های روسری‌ات

دست‌به‌دست چهارخانه‌هایی مردانه

به باد پیراهن سپرد

خواب ماه پاره شد

پتو را کنار زد

خاطره‌ات بر طاقچه خندید

و تابستان

در افق

زخمی برداشته از تصویر برجی ناتمام

پشت به لشکر تیر آهن‌ها

(این سربازان آماده‌ی شلیک)

که من

بین ابروهایت را بوسیدم

پاهایم در حوض

آسمان را

در آغوش باغچه تیرباران کرد...

.

جمعه‌ها خوب ست

چون آغاز هفته‌ی من است

تمدید دیدنت

.

صدای جیرجیرک‌ها

جریمه می‌کند شب را

به جرم حذف باغچه

از حافظه‌ی شهر

.

شعر

مژده خدامی‌پور
مژده خدامی‌پور

قصه‌ای باش که آن قصه یلش من باشم

یل که نه، مجری نقش بدلش من باشم

حاضرم قول دهم خانه‌خرابت نکند

موج آن زلزله‌ای که گسلش من باشم

چهره را از من مشتاق نگردان، بگذار

مست و مدهوش دو جام عسلش من باشم

به شب شعر نگاه تو می‌آیم، اما

شرطم آن است که تنها غزلش من باشم

حتم دارم که خدا برمن و تو می‌بخشد

قصه‌ای را که فریب و دغلش من باشم