https://srmshq.ir/degrqk
چند وَختی بود که مِن و شمسو کِلِچِه گِرُفته بودیم و هرروز کارِمون دعوا مُرافه شِده بود. شَمسو سِرِهُج* میگِرُف که حاشا و کَلّا، چون ما امسال مِسافرت نِرفتیم، دلم داره دیونه میشه. میگُف: ما لااقل سالی یه بار مشهد و یه بارَم به شمال واجبه که بریم وگرنه دلِمون میپوسه.
مِنَم اَز خدا میخواستم ولیکن؛ اِلهی اِشکِمِ امریکا دِ -پَرک بشه که کاری وَر سِرِما داده که یک سِرِه میبایه وَر دُمبال یه لقمو نون حلالی صُب تا پَسین مثل یه آهویی بِدِویم. تازه آخرشم آیا بِشِه آیا نِشِه. البته ناگفته نِباشه که ما هفتهای یه بار جوپار یا شاهزاده محمد به قصد زیارت میرفتیم و آخر هفته مَم سر میگرفُتیم وَر کوهپایه یا لالهزار و سیرچ و ... ولی اینا هِشطو از نِظِر شمسو نه زیارت بود و نه سیاحت، چون اصلاً زیر دویست کیلومتر مسافرت به حساب نمیاومد.
خلاصه روزی نبود که حرفِ مِسافِرت نِباشه و ما دعوامون نِشِه،
تا اینکه یه روز ظهر که خسته و کوفته از سِرِ-کار اومده بودم سِرِ سفره شمسو شروع کِرد به حرف زدن، اوّلش فکر کِردم میخوایه دِواسَر اجدادمه بیاره جلو چشمام و از مسافرت حرف بِزِنه ولی وختی که فهمیدم هَمگُدو خاله شایسته یه گروهِ زِنونهای وَر راه اِنداخته و میخوایَن دستهجمعی به زیارت امام هشتم (ع) بِرَن و بعدشم از راه شمال وَر بِگردَن خوشال شِدَم. چون از یه طِرَف شَمسو به مراد دلش میرسید و کمتر غُر وَرجگرم میزد. از یه طِرِفَم خرج مَ کمتر میشد چون خودش تنهایی میرفت و قرار بود بچّو وارَم بُگُذاریم تو خونه مادِرزِنَم.
وَرهمی خاطر دَس گُذُشتم وَرو چِشمام و گفتم: هر چی خرجش بِشِه دِدَستی تقدیم میکنم، به شرطی قصتِ دَه بُکُنِی که وَر دِلِمون بگیره. یهو دیدم باااابووووو هَمینه که گفتم انگار بِلا گفتم. شمسو دِواسَر دَس گُذُش وَرو گوشاش و گف: تو ازخدا خواسته شدی و از مَ بیزاری و علاقه نِداری و از ای حرفا وِلی بعد از یه پاره قسم و آیهای که وَشِش خوردم و فهمید که وَر خاطِرِ خودش گفتم، آروم شد. تا اینکه بحث سوغاتی که وِپیش اومد دواسر دعوا مون شروع شد. شمسو از مامور سالون قِطار گِرُفته تا مدیر و کارگر هتل و راننده تاکسی تو مشهد و ... وَر همه می خواس سوغاتی بِبِره. می گُف: وَرسِرِدستمون که سیا نِشده، هرکی بفهمه ما از کرمون هستیم اَشِمون تِوَقّا داره لاقل یه پِرِ قووتو یا یه جَعوو کلمپه ای بِشِش بدیم. البته حرفِشم پُری بیراه نِبود ولی الهی رو آمریکا سیاه بشه که هرچی ننگیه از دَس تنگیه.
وختی که تسلیم شِدم و شمسو دِگه حرفی نِدُش یهو دیدم ساکت شد. به ترس ولرز یه نگائو زیرچشمی وَشِش کردم، دیدم داره به قول خودش عاشقونه وَشَم نِگا میکنه.
بعد از یه دقّوئی بِشَم گف:
حالو از ای حرفا که بُگُذریم -مَ که میخوایَم بِرَم به زیارت امام رضا (ع) پیش از هر چیزی تو میبایه حلالم بُکُنی و اَشَم رضا باشی وِگرنه زیارتم درست نیسته.
مِنَم اولش زِدَم وَر شوخی و گفتم و یه کارتی بیار هَمی لِبِ باغچه حلالت بُکُنم وِلی با اَخمی که شَمسو وَشَم کِرد فهمیدم شوخی خوبی نبوده. وَختی دیدم شَمسو ورو آب افتاده، مِنَم از خدا خواسته یه بادی به غَبغِبم انداختم و گفتم:
راستش مَ نمیخواستم بِگَم و لی حالو که خودت اصرار میکنی بِشِت میگم که به قول خودت زیارِتِت دُرست باشه. تو زِنِ خوبی بودی و مِنَم اَشِت رضا بودم ولی یه چند وَختی هسته که خیلی عَذابم می دی. مَ اگر رورِدام* میرِسه بِشِت بِگَم که دستم خالیه تو نمی بایه وَشَم سِرِهُج بگیری. البته همیشه میگی باشه هرچی تِ- بِگی و ... ولی وَختی به مراد دِلِت نمیرسی مثل بچّو وا لِلو هِی رِنگ، رِنگ میکنی و یه جَبری مِئلی وَرو جبرا دگه ام، وَر همی خاطر مَ اَشِت رِضا نیستم ولی اگرقول بدی که ...
یهو دیدم شمسو که صورتش مثل یه کُپو *سوختهای شِده بود چِشماشه هُلیک کِرد و صِداشه اِنداخ وَر تِکِ سِرِش و گف:
دواسَر به گربه گفتن فلانت وَرفلون چیزک خوب هسته؛ تو خجالت نمی کِشی؟ اِلهی بِشکِنه دستم که نِمک نِداره، هرکارِت بُکُنَن بی چشم و روئی، مَ که می دونم خودت عَغلِت به ای چیزا نِمی رسه، الهی خیر اَ خودش نِبینه خوارو روسیا شِدِه ات که پُرِت کِرده*. حالومَم که همچی شد و اَشَم رِضا نیستی به زیارت نمی رَم وِلی از ای به بعد کاری وَر سِرِت می دَم که قِسِمِت راست باشه.
می شَم اَ سِرِ زِنِکا دِگِه و روزگارته سیاه می کنم ...
خلاصه، وَختی دیدم کار بالا گِرُفته و هرچی رِشتَم پَمبه شد، مثلِ تو فیلما ژاپنی که زِنِکا جلو شووِراشون چارزانو می نشینَن و دُ- کُل *می شَن، همطوری نِشِستم و عذر خواهی کِردم. البته چون زنم آدِمو دِل رَحمی هسته همطو که اشکام رِخت ورو کُفتام* و دو تا غلط کِردم گفتم زودی دِلِش به رَحم اومد وآروم شد، ولی تاکی یه پوروئی احساس می کِرد که لوسام وَرو هَم هسته دِواسَر همه چی به یادش می اومد. می گف: می بایه خودِ خنده بِگی که دِلِت رِضا شِده بعدشَم نِمی بایه اَخم بُکُنی وِگَرنه قِبول نیسته.
مِنَم گوش به حرف کِردم تا دوروز وَر بعدش که قطار حرکت می کِرد می خندیدم و همطوکه نیقام تا بِنا گوش وابود از تو ایستگاه خودِ شمسو بای بای کِردَم تا رفت و رفت و رفت...
شِبِش همطو که وَر پا تلویزیون تو خونه دراز کِشیده بودَم و کاسو تخمِ اَنجوجه ای *جِلوم بود به یاد یه داستان قِدیمی افتادم که پِدِرم تعریف می کِرد و حکایت کارِ ما وشَمسو شِده بود. داستان از ای قرار بود که:
در زمان قدیم گویا یه یاروجِوونی بوده که خودِ مادِرِش زندگی می کِرده. خیلیمَم بَچونااَهلی بوده و مادِرو پیرزالِشه عَذاب می داده. یه بار میره تو مجلس روضه خونی و از واعظ مِشنِوه که اگر پِدر ومادِر از آدم رضا نباشَن هِش کاری از آدم قِبول نمی شه و روزگار آدم خراب می شه و بِرکت از زندگی آدم می رِه و... پِسرو بِدو بِدو میایه به خونه و رو می کُنه وَر مادِرِش و بی مقدمه می گِه: نَنو تو از مَ رضا هستی یانه؟ مادِرو که رانمی بُرده جِریان از چه قراره وَرمی داره می گه: نه نَنو تو خیلی مِنِ عذاب میدی. یارومی گه: خیلی خوب نِپَس بیا بِهِلَم کُن. مادِرو می گِه می با دِلَم اَشِت صاف بشه تا بِهِلِت بُکُنَم ولی هر کار می کنم نمی تونم دِلِمه اَشِت صاف بُکُنَم. یهو یارو مُچووا پا مادِرو رِ می گیره و پیرزالو -رِ به سَر شیوِه *می کُنه تو چاه و می گِه: بگوکه از مَ رضا هستی وبِهِلَم* کِردی وِگرنه پاته وِل می کُنَم. مادِرو مَم همطو که دستِ پا می زِده، می گُفته: بِهِلِت کِردَم بِهِلِت کِردَم ...
سرِهُج گرفتن: بهانه جوئی کردن
رورِدام می رسه: رودرواسی دارم
کپو: نوعی نان محلی
بِهل کردن: حلال کردن، گذشت کردن
پُر کردن: دراینجا اصطلاحا تحریک کردن، وسوسه کردن
دوکُل شدن: خم شدن
تخم انجوجه: تخمه آفتاب گردان
شیوه کردن: سرازیر کردن
https://srmshq.ir/q9febn
بیبی که مشهدی شد، آباجی همهکارۀ خانه شد. نصف روز نبود که از گاراژ گیتی نورد برگشته بودیم که آباجی گیر داد که: بُدو. بُدو برو درِ خونۀ خیرالنسا تغارشِ بگیر و بیا. بُدو تا عمه جان نفهمیده، زود بیا؛ و این را آنقدر سریع و تند گفت که نتوانستم بپرسم مگر خودمان تغار نداریم!... مگر چی شده که عمه جان نباید بفهمد!... و حتی فرصت نشد که به بهانه دلتنگی بیبی از زیر کار در بروم، گو اینکه بیبی اولین و آخرین سفارشش رعایت حال من بود که: هادِرِ اِی بچه باشِن، اِی دِلِش تنگ میشه، عذابش نِدِن و ...
خیرالنسا گوشهایش خوب نمیشنید. بعد از مگر خدابیامرز کل اکبر باروت کو، تنها زندگی میکرد. درِ خانهاش هم معمولاً چهارتاق باز بود. با این وجود باید آنقدر در میزدی که خیرالنسا بگوید: کیه؟ اُوی کیه؟ آنوقت مجاز بودی که تا دمِ درِ دالان تو بروی و بعد خیرالنسا میگفت: کیه، اوی دِرِ کَندی مادِر، سَر اُوُردی ... و تو باید میگفتی: که مَ دو تا دَر بیشتر نزدم!... و خیرالنسا میگفت: ها! مَ تو سرم گمگم میکنه، همش به ذِنَم میرسه یه کسی داره دِرِ میکِنِه!... و تو باید میگفتی: ها، نه، مَ دو تا در بیشتر نزدم و ادامه میدادی که: بیبی سلام رسونده و ...
و خیرالنسا حرفت را قطع میکرد و احوال همه را میگرفت و تو باید بلافاصله پیغامت را میدادی و خیرالنسا بیتوجه به پیغام تو میگفت: ظرفت کو؟ و بعد هم تا بیایی جواب بدهی، میرفت یک بغلی پر از سرکه میکرد و میآورد و میداد و تو در هر حال نباید میگفتی که برای سرکه نیامدهای، چه سرکه میخواستی، چه نمیخواستی؟!
اینها را من تقریباً از بَر بودم. چند سالی بود که کار ما بچهها این بود و بیبی همۀ این سناریو را یادمان داده بود، بیشتر وقتها هم برای خریدن سرکه به پیش خیرالنسا میرفتیم، اگر کار دیگری داشتیم – که معمولاً نداشتیم یا لااقل من قاصد آن نبودم، مثل نظر گرفتن و ...-
بغلی را میداد و میگفت: پول آوردی؟... و ما معمولاً وقتی که سرکه میخواستیم پول میبردیم... اما وقتی کار دیگری داشتیم – که معمولاً نداشتیم یا لااقل...-
خودش میگفت: با بیبی حساب میکنم، دیگه چی... و بعد تو باید پیغام اصلی را میداد – که یک بار دیگر هم همینطور شد و بعد از آن من یاد گرفتم که به هر حال سرکه را باید بگیرم، بعد پیغامم را هم بدهم و خیرالنسا از پول نیاوردن تو میفهمید که اصلاً کار دیگری داری!...
گفتم: آباجی گفته، تغاروتونو بِدِن.
گفت: بیبی رفتن؟
گفتم: ها، صُبی.
گفت: خوش به سعادتش، الآن جلوی پنجره فولاد! و من سه بار تکرار کردم که آباجی گفته: تغاروتونو... و رفت که تغار را بیاورد. گفتم: تازه صُبی رفتن!... هنوز باغین نرسیدن! و خیرالنسا داشت شرح آخرین سفرش را به مشهد میداد، وقتی که کل اکبر زنده بود و ... تغار را که آورد، شرح سفرش را نیمهتمام گذاشت و من خیلی حرفهایش را نفهمیدم، برای خودش میگفت و میرفت، گفت: تغارو خودتون چطو شده؟ و یادم آمد که از آباجی نپرسیده بودم! گفتم: عمه جان آمدهاند خانه ما و ...
گفت: لابد اشکسته! ... اِی دخترا مدرسه که میرن دیگه سر به هوا میشن، یک تغاری هم نمیتونن نگه بدارن. اوی هنو مادرتون اَ شَر به دَر نرفته، تغارشو اشکستن!...
گفتم: نه! نشکسته، آباجی گفت تغارو شما بهتره!... و خیرالنسا نفهمید که چی گفتم! چون گفت: دختر باید اونیت داشته باشد، هادر همه چی باشه، تغارو آدم اسباب زندگی آدمه! اگه نباشه آدم...
و بعد وقتی که تغار را به دست من میداد تأکید کرد که: ها، ای تغارو سیرجونیه، مال چه میدونم چن ساله! ... نِزنِن بِشکنِن... مث ای دگه پیدا نمیشه...
وقتیکه به خانه رسیدم تازه فهمیدم که قصه چی بوده، عمهجان میخواستند ظهر کشک و بادمجان درست کنند، ما که از گاراژ برگشتیم عمه جان آمده بودند پیش ما، بعد از سه سال میشد که یاد ما افتاده بودند! بیبی هم نبود، فرصت مناسبی برای سرکشی به بچههای برادرشان بود! این را خود عمه جان اول صبح گفتند.
...
https://srmshq.ir/aslve1
اشکبوس، خاقان چین که به یاری افراسیاب آمده بود، پس از کشته شدن پهلوانش به دست رستم، فرستادهای نزد رستم میفرستد. وی گوید: چون تو و خاقان با یکدیگر کینهای ندارید از جنگیدن با یکدیگر در گذرید و هر کس به راه خود رود. رستم قبول نمیکند و میگوید چون خاقان به جنگ من آمده است، باید پیلها و تاج و تخت خود را به من بدهد تا به راه خود رویم. جناب فردوسی از زبان فرستاده خاقان چین ضمن کاربرد مثلی زیبا، طنزی شیرین میآفریند: «فرستاده گفت: ای خداوند رخش/ به دشت، آهوی ناگرفته مبخش/ که داند که خود چون بود روزگار/ که پیروز برگردد از کارزار؟» نظیر «روغن ریخته را نذر امامزاده کردن»
در دفتر ششم، داستان جنگ رستم و اسفندیار، هنگامی که رستم در رجزخوانی از سام و نریمان بهعنوان تبار خود میگوید: اسفندیار با زبان طنز میگوید: تو فرزند زال هستی، همان کسی که پدرش او را شوم دانست و در البرز کوه رها کرد ولی سیمرغ بهرغم گرسنه بودن، تن زال را خوار دانست و نخورد «اگر چند سیمرغ ناهار بود/ تن زال پیش اندرش خوار بود»
در این ماجرا، زواره فرزند رستم که شاهد فحاشی و پرخاشگری اسفندیار است، در پی بهانهای است که با همراهان اسفندیار جنگی راه بیندازد اما نوش آذر فرزند اسفندیار، سیستانیها را سگ میخواند که به گمان حقیر، جناب فردوسی در این بیت شعر اندکی به هزل نزدیک شده است. شاعر از زبان نوش آذر سروده است: «نفرمود ما را یل اسفندیار/ چنین با سگان ساختن کارزار!»
در دفتر نهم نیز از زبان خسرو پرویز درباره بهرام چوبین اندکی از معیار طنز عدول کرده است: «چنین گفت کان دودگونِ دراز/ نشسته بر آن ابلق سر فراز؟»
گرد آفرید دخت پهلوان ایرانی به هنگام حمله لشکری از تورانیان به فرماندهی سهراب به پادگان مرزی دژ سپید، او را هشدار میدهد که پای مبارزه با جهانپهلوان رستم را ندارد و حیف است که آن کتف و بالا و یال و کوپال بر زمین آوردگاه، خوراک پلنگان شود و لذا بهتر است به توران برگردد. جناب فردوسی در این پاره از دفتر دوم حماسه ملی در کلامی آمیخته به طنز و تمثیل از زبان گردآفرید میفرماید
«نباشی پس ایمن به بازوی خویش / خورد گاو نادان ز پهلوی خویش»
یعنی همانطور که گاو نادان قربانی پهلوی چاق و فربه خود میشود، تو نیز از بازوی ستبر خود، آسیب خواهی دید. نظیر مثل امروزی «از ماست که بر ماست» البته حماسهسرای بزرگ ما در این بیت با کلامی فخیم طنزی ظریف و دیریاب آفریده است. شاعر به غرور ناشی از ضعف تجربه در سهراب اشاره کرده و او را با گاو نادان مقایسه کرده است که در خور تأمل است.
اما فخیمترین، استوارترین و دیریابترین طنز شاهنامه را در دفتر ششم از زبان اسفندیار خطاب به رستم میخوانیم: «تویی جنگجوی و منم جنگخواه/ بگردیم یک بار گر بیسپاه/ ببینیم تا اسب اسفندیار/ سوی آخور آید همی بیسوار/ و یا بارهی رستم جنگجو/ به ایران نهد بیخداوند روی؟»
در این بخش از شاهنامه، اسفندیار جهان پهلوان را به تمسخر میگیرد و به جای اینکه «باره = اسب» و ایوان که صفت اسب و کاخ شاهزادگان است، برای خود به کار ببرد به رستم نسبت میدهد و خود را سوار و مرکب خود را اسب و محل نگهداری آن را آخور مینامد که ویژه سربازان است.
و اما پایان سلسله کیانی با ظهور اسکندر مقدونی رقم میخورد. فیلیپ پدر اسکندر در پی شکست از داراب، متعهد میشود سالی یکصد هزار تخممرغ طلا که هر یک چهل مثقال (حدود ۱۸۰ گرم) بود بهعنوان باج به شاه ایران بدهد. او تا زنده بود این باج را میپرداخت اما با روی کار آمدن اسکندر ورق برمیگردد. هنگامی که فرستادهی داراب برای دریافت تخممرغها میرود، جناب فردوسی از زبان اسکندر با طنز و تمثیل پاسخ میدهد: «بدو گفت رو پیش دارا بگوی/ که از باژِ ما شد کنون رنگ و بوی/ که مرغی که زرین همی خایه کرد/ بمرد و سر باژ بیمایه کرد» (دفتر نهم) در گویش کرمانی مثلِ: «آن خرو خوش راه سقط شد!» نظیر مثلِ «مرغی که تخم طلا میکرد، مرد!» رواج دارد.
گُرد آفرید، دخت دلاور
ادامه دارد...
https://srmshq.ir/s2fw73
در گویش کرمانی، چندین واژه با پیشوند «وا» وجود دارد که به نظر میرسد پیشوند مذکور، نقش منفی کردن را بر عهده دارد. مثل ترقیدن = پیشرفت، «واترقیدن = عقبگرد»، چرتیدن = چرت زدن «واچرتیدن = هشیاری»، رفتن = حرکت به جلو «وارفتن = پا زدن و از زیر به در رفتن»، ریختن = اجتماع کردن «واریختن = از هم پاشیدن»، «وادره و ناشناس»، نگارنده بر این باور است که اصل این واژه تشکیل میشده از «وا + درده». «درده» یعنی آشنا و همدهی و «وادرده» یعنی ناشناسی که وارده ده شده و کسی او را نمیشناسد. این ترکیب به مرور زمان به «وادره» بدل شده است. در مورد واژۀ «واکندن» و زبانزد «سنگهایمان را وابکنیم» به این نتیجه رسیدهام، در گذشته کاسبهای هر شهری به صورت دستهجمعی به سوی کوهی که سنگهای محکمی داشته باشند، حرکت میکردند و برای استفاده در وزن کردن کالاها، از کوه، سنگهای مورد احتیاج خود را میکندند و به کمک سنگتراشها، آنها را هم وزن و صیقلی میکردند و مدتی در ترازوهای خود به کار میبردند؛ اما پس از گذشت مدتی، این سنگها یا ساییده میشدند یا بر اثر برخورد با یکدیگر و یا افتادن بر روی کف سنگی مغازه با سنگ سایر دکانداران اختلاف وزن پیدا میکردند و همین امر باعث جنگ و دعوا بین فروشندگان میشد زیرا خریدارانی که متوجه اختلاف وزن یک کالا در مغازههای مختلف بازار میشدند و در بیشتر مواقع خود را مغبون و متضرر مییافتند به فروشندۀ کمفروش اعتراض میکردند و گاهی این اعتراضها به دعوا و شکایت میانجامید و حاکم، فروشندگان را دعوت میکرد و از آنها میخواست که برای پایان بخشیدن به بینظمی موجود در بازار «سنگهای خود را وا بکنند» بنابراین مغازهداران، سنگهای قدیمی را بیرون میریختند و برای به دست آوردن مقیاس مشترک که اعتماد مشتریان را جلب کند، دوباره سنگهای جدیدی از کوه جدا کرده و به کمک سنگتراشان، آنها را زیبا و صیقلی و شکیل میکردند.
البته گاهی که حکومتهای مرکزی مقتدری تشکیل میشد، سنگهای ترازو در سنگتراشی پادشاهان تهیه و به سراسر حیطۀ فرمانروایی آن پادشاه ارسال میشد و چهبسا مبلغ قابلتوجهی بابت این خدمت از کاسبها دریافت میشد و طی سالهای اخیر نمونهای از این سنگها که به شکل کیفدستی خانمها تراش میخوردند، از محوطههای باستانی کشف شده که هماکنون در موزههای ایران و کشورهای اروپایی و آمریکا قابل مشاهده است. نمونهای از این سنگها که از نوع سنگ صابونی ساخته شده بود از محوطۀ باستانی تمدن هلیلرود کشف شده است.
زبانزد «سنگهایمان را وا بکنیم» به معنی دور ریختن سنگهای کهنه و فرسوده که موجب سوءتفاهم و نزاع بین خریداران و فروشندگان از یکسو و بین فروشندگان یک شهر یا بازار از دیگر سو و کندن سنگهای جدید از کوه و رسیدن به مقیاس مشترک در وزن کردن میشد؛ رفتهرفته به حوزههای دیگر زندگی نیز راه یافت و هماکنون این زبانزد بسیار قدیمی – که عمری چند هزار ساله دارد – کنایه از بیرون ریختن و بیتوجهی به عوامل مخل زندگی و انتخاب معیارهای جدید برای زندگی بهتر است.
به عبارت دیگر، هنگامی که دو نفر میگویند: «برویم سنگهایمان را وابکنیم!» منظور این است که برویم با مذاکره و پیروی کردن از منطق حرف حساب، اختلافات خود را حل بکنیم و برای ادامۀ زندگی به تفاهم برسیم. با این وصل «واکندن» به معنی به هم ریختن نظم معیوب کنونی و ایجاد نظمی جدید که بر مقتضیات روز بنا نهاده شده باشد.
در گویش کرمانی «دِنگ» به معنی کوبیدن خوشههای گندم و جو و برنج با ابزاری به نام «کُدِنگ» بوده و «وادنگ» یعنی نکوبیدن که در گویش کرمانی به معنی «دبه کردن» و شکستن عهده و پیمان به کار میرود.
همچنین است واژههایی نظیر: «واتاسیدن = تلف شدن» و «واخاراندن= منت کشیدن» که بایستی در ژرفای هر یک از این واژهها، پژوهشی آکادمیک و علمی صورت پذیرد تا ریشههای گویش کرمانی و داستان هر یک از زبانزدهای کرمانی بر اهل پژوهش و تحقیق رخ بنماید و لهجۀ کرمانی بهعنوان یکی از متشخصترین و ریشهدارترین گویشهای زبان فارسی، بیش از پیش شناخته شود.
هنرمندان عزیزی که – چه در رادیو و تلویزیون و چه در صحنه تئاتر – قصد استفاده از واژههای گویش کرمانی را دارند، باید واژههای زبان مادری خود را بهتر بشناسند و با مراجعه به کتابهای مختلف، این واژهها را در جای خود بنشانند. بهعنوان مثال «دم پُتُو» یا «دَم پتو» نوعی حرف زدن نامفهوم است که شخص ثالث که اغلب به انگیزۀ فضولی در گفتوگوی محرمانه دو نفر سرک میکشد، چیزی از حرف زدن آن دو نفر درک کند، هرگاه درباره موضوع گفتوگوی آن دو سؤال کند، خواهند گفت: «هیچی! موضوع ماست بندان یزد بود» یعنی – خیلی محترمانه فضولیش به شما نرسیده است. در این مورد، زن پتو (ذهن پتو) به معنی ذهن درهم ریخته چون گلولهای پت (پشم) که نه سر آن پیدا است و نه ته آن قابل بررسی است. هرگاه فردی مشغول توضیح دادن موضوعی است و دیگری به میان حرف او بپرد، خواهد گفت: «مرا ذهن پُتو کردی» و اصلاً «پتو» که از بافتههای کرمان به شمار میرود بهگونهای بافته شده که رشتههای پشم در آن به هم ریخته و نامنظم بوده است.
در یکی از برنامههای نمایشی رادیو، از ترکیب مندرآوردی «تصمیم گرفتن = تصمیم استوندن» تعجب کردم! چراکه تصمیم گرفتن در گویش کرمانی بهصورت «با خود قرار گذاشتم» استفاده میشود. اگر هم بازیگر این نمایش – که در نخستین هفته بعد از تعطیلات ۱۳ نوروز پشت میکروفن قرار گرفته بود – بهمنظور شوخی و بهرهجویی فکاهی چنین واژههای مندرآوردی را بیان میکرد، باز هم با اهداف فرهیختگان کرمانی که درصدد بازیابی و ریشهیابی میراث نیاکان نیکاندیش ما هستند، منافات دارد و بایستی از مسخره کردن این گویش سرشار از واژههای زیبا، برای غنا بخشیدن به زبان فارسی، دوری جست. چراکه کاربرد لهجه بهمنظور خنداندن مخاطب، اقدامی ضد فرهنگی به شمار میرود و کمترین کمکی به احیا گویش شیرین کرمانی که از زیرساختهای محکم زبان فارسی محسوب میشود، نخواهد کرد.
در پایان لازم میدانم از زحمات درخور تحسین کادرهای مخلص و زحمتکش صدا و سیمای جمهوری اسلامی که در تعطیلات نوروزی، وسایل تفریح و سرگرمی مردم را فراهم میآورند تشکر و قدردانی نمایم. ولی بر اهل پژوهش پوشیده نیست که برای نیل به اهداف عالی و جذب مخاطبان بیشتر در این آشفتهبازار رسانهای باید از در وارد شد نه از پنجره، موفق و شادکام باشید.
امید است این مختصر انتفاد که بهمنظور تحقق برنامهریزی علمی و صحیح در رسانۀ ملی ارائه شده است، صمیمانه پذیرفته شود. حقیر پس از شنیدن اشتباهات مذکور با یکی از دوستان صدا و سیما تماس گرفتم تا به صورت شفاهی تذکر بدهم ولی ایشان تلفن حقیر را پاسخ نداد و بضاعت ناچیز اینجانب را در شأن خود نیافتند و لذا بنده مجبور شدم این چند کلمه را به انگیزه همدلی و همکاری قلمی کنم، «تا چه قبول افتد و چه در نظر آیدا.»
https://srmshq.ir/gmd0sf
جای همهتون خالی سال ۱۳۵۲ کلاس دوم دبیرستان رِ تو مدرسه دکتر اقبال رفسنجون (وزیر نفت دوره شا) (دکتر شریعتی بعدی) که حالو را نمیبرم اسمش چیزه درس میخوندم و اَ اوجویی که مثِ همین الآن حسابی شیطون و به قول امروزیا بیشفعال بودم مسئولیت کارای فوقبرنامه مدرسه هم با مَ بود. شب شعر برگزار میکردیم، آب حوض میکشیدیم، روزنومه دیوالی مینوشتیم. سبزی خُرد میکردیم، تئاتر و موسیقی و غیره...
البته آ ممدرضا شهید زاده یکی از همکلاسیامونم که ایشالا بعد از صدوبیست سال عمرشونِ بدن به شما وَر دستمون بودن. چشمتون روز بد نبینه، روز سوم آبان ساعت چار بعدازظهر زنگ مدرسه که خورد مثِ بقیه روزا کتابامونِ زدیم زیر بغلمون و وِرا افتادیم بریم وَر طرف خونه که یه هو آی مدیر عین شمر ذی الاجوشن جلوی ما رِ گرفتن و گفتن: کُجو؟ مگه را نمیبرین فردا چهارم آبان و تولدِ شایه (شاه) آخه اوسالا روز تولد شاه (ببخشید شاه خائن) رِ که تعطیلم بود جشن میگرفتن. حالو چی شده بود؟ هم ما و هم آی مدیر پاک یادمون رفته بود که درباره چارم آبان روزنومه دیوالی بنویسیم، ور خاطر اینکه رسم بود در چنین مناسبتهایی اضافه بر تزئینات و چراغونی کردنِ مدرسه روزنومه هم مینوشتیم. گفتیم: آقا اجازه؟ ببخشین زنگ خورده ما هم میبا بریم خونمون، اگرم دیر برسیم پدرمون مادرومونه در میاره. آی مدیر گفتن شما کارتون نباشه (فضولی موقوف) مَ خودم فراشِ مدرسه رِ میفرستم در خونه شما و شهیدزاده که اجازهتونه از پدراتون بستونه و بگه که مَ نِگرتون دوشتم. بعدشم کارتون که تموم شد خود پیکانو خودمم میرسونمتون و فرمودن: قراره روز پنجم آبان رئیس فرهنگ (آموزشوپرورش) از کرمون بیان بازدید دبیرستانِ ما. روزنومه دیوالی ندوشته باشیم زشته ... چارهای ندوشتیم دو نفری نشستیم به طراحی و نوشتنِ سر مقاله و ته مقاله و جدول و الماسگ و غیره ...
کارمون دو سه ساعتی طول کشید و شب رِخت رو ده. یه ستونویی مَم همیشه توی روزنومه مینوشتیم به اسم سخنانِ بزرگان که معمولنم کسی نمیخوندتشون. پَن شیشتویی از سخنانِ این بزرگان از ای وَر او ور پیده کردیم و نوشتیم توستونو؛ اما یک خط پایین صَفه جا موند و دِگه مَم سخنی ندوشتیم که بنویسیم... و مونده بودیم که چه گورِ مرگمونه بکنیم. میخواستیم به آیِ مدیر بگیم که اقلاً شما یه چیز بزرگی که تا حالو کسی نگفته بگین که ما بنویسمش ته ستون، ترسیدیم دعوامون کنَن و فک کنن داریم مسقرهشون میکنیم و بِلن وَر تو گوشمون. حسابی مَم خسته و گشنه و تُشنه شده بودیم که یه دفه فکر بکری از مدنگمون گذشت. به ممدرضا گفتم: حالو مِگه این آدما بزرگ چی گفتن که ما نمیتونیم بگیم؟ گف یعنی چی؟ گفتم یعنی چی و دردِ بیدوا ...
...
https://srmshq.ir/htevlo
آقای اخلاقینیا باور نمیکرد که کتاب «آن سال که دولخ آمد» که او سه سال قبل نوشته بود روی دستش باد کند و حتی یک جلد فروش نرود. غصه میخورد و روزبهروز لاغرتر میشد که یک روز در قهوهخانۀ بادآباد دوست قدیمیشان خود دلال ماشین آقای ترقیزاده را دید. آن روز معلم قدیم انشاء همه غمها و ضرری که برای کتاب کرده بود شرح داد. ناگهان ترقیزاده مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم و یافتم... از اخلاقینیا خواست همه کتابها را جمع کند و به خانۀ ایشان ببرد. دو روز بعد ترقیزاده هنگامی که جوانان کتاب کنکوری میخریدند وارد کتابخانه شد و گفت: ببخشید کتاب «آن سال که دولخ آمد» را میخواهم. کتابفروش گفت: تا دیروز داشتیم نویسندهاش همه را گرفت. ترقیزاده آهی کشید و گفت: حیف شد خدا کند اعدامش نکنند جوانان همه برگشتند و به او خیره شدند. ترقیزاده با آب و تاب گفت: کتاب «آن سال که دولخ آمد» یک کتاب طنز است که به بالاییها زده است. وای وای چه کرده است!
در آمریکا و کانادا و فرانسه همه دنبال این کتاب هستند. هر کس دارد بیاور من ده برابر قیمت میخرم. شماره تلفن بنگاه اتومبیل خود را داد و گفت: اگر کتاب را پیدا کردی زنگ بزنید. آن روز در همه کتابخانهها همین نقش را بازی کرد. ظهر هم در قهوهخانه صفحهای از کتاب را باز کردند و گفتند: فکر نمیکردم این کتاب جالب باشد. ترقیخواه گفت: دیروز با سردبیر مجله روشنفکران حرف میزدم میگفت کتاب پر از استعاره است. مثل حافظ که با رندی از قدرتها و حاکمان آن دوره انتقاد کرده است. اخلاقینیا با نوشتن این کتاب سرمایهداری جهان را با طنز و کنایه و استعاره محکوم کرده است.
وقتی میگوید آن سال که دولخ شد، منظور سیاسی دارد. آن سال همان سالی است که بزرگترین تغییر در خاورمیانه اتفاق افتاد. وقتی میگوید دهقان اوشین را به دوش گذاشت منظورش تفنگ است؛ یعنی دهقانها میخواستند شهر را محاصره کنند.
هنگامی که میگوید قهرمان کتاب یک شانه تخممرغ خرید، منظورش تخممرغ نبوده است، تخممرغ یعنی سخن سربسته؛ یعنی حرف سیاسی. آنجا که میگوید خروس را سر بریدند منظورش اعدام همان شاعر است. همین نمایش باعث شد که همه بادآبادیها و جوانان (پولدار علیا) شیطور، ابرآباد، بادآباد و ... و حتی شهرهای بزرگ استان به دنبال کتاب باشند.
قیمت کتاب ده برابر شد. جوانان صف میکشیدند و کتاب را میخریدند. هر روشنفکری افتخار میکرد که کتاب آن سال که دولخ شد، را خوانده است. نام اخلاقینیا به اوج رسید. پولدار شد. یک روز یکی از مقامات بادآباد که میدانست کتاب چیزی ندارد به اخلاقینیا گفت: خوب جوانان و نسل جوان را فریب دادی. اخلاقینیا گفت: فریبی در کار نبود. فروش بیحد و محبوبیت کتاب را دولت شما فراهم کرد.
جوانان از هر سخن و طنز و کتاب و انتقادی که دربارۀ شماها باشد استقبال میکنند و این میرساند که انفجار کمین کرده در نهایت شب!
https://srmshq.ir/x41y3a
من رویِ طبقۀ دومِ تخت نشسته بودم و حوصلهام حسابی سررفته بود.
آینۀ جیبیام را از تویِ جیبِ کوچکِ کولهام کشیدم بیرون و به تصویرِ خودم تویِ آینه نگاه کردم.
بینیِ گوشتی و دراز، لبهای متوسط و چشمهای درشت قهوهای و پوست سبزه!
یک قیافۀ خیلی خیلی معمولی، جوری که اگر نگاهم میکردی متوجه میشدی که احتمالاً کسی موقع خلقتم داشته برای خدا جوک تعریف میکرده و آثار خندههایش تویِ قیافۀ مضحکم مشخص است...
مرحلۀ کشوریِ مسابقات فرهنگی و هنری!
اسمش خیلی گنده است، تشریفاتش هم همینطور بود؛ ۳ روزِ است توی خوابگاهِ نور اقامت داریم؛ با بچههایِ تهران و تبریز و خودمان هم که اهلِ کرمانیم!
این چند روز آنقدر باهم اخت شدیم که دلم میخواهد برایِ تکتکشان و بمیرم و دهن خودم را سرویس کنم!
ساعت ۹ شب است!
فردا بعد از اختتامیه باید برگردیم!
همۀ بچهها دمغ و ناراحتاند، خوابگاه یک راهرویِ طویل دارد، سمتِ راست راهرو اتاقهای ۱۲ نفری هستند و سمت چپ چشمانداز چمن و سبزه و درخت و مسجد است!
حولۀ کوچکم را از رویِ نردۀ تخت برداشتم و مثل مارمولک از بین تختها خزیدم پایین، کیانا که تنبور زنِ اتاقمان بود خندۀ ریزی کرد، گفتم:
کفترو؛ بچهها کجان؟
ابروهایش را بالا انداخت و طبق روالِ این چند روزش گوشیاش دستش بود و از من فیلم میگرفت.
بچهها جوری رفتار میکردند انگار که یک خارجیِ بد پک و پوزِ جالبم که افتادهام بینشان، از تکتک رفتارهایم و کارهایَم سوژه میگرفتند و میخندیدند!
مشکل دقیقاً از مخِ معیوبَم بود!
۷ سالَم که شُد سیاستمدارها فهمیدند و مرا به زندان انداختند، رفتم مدرسه! فکرم آنقدر درگیر بود که چطور مدرسه را بپیچانم که به کل پیچانده شدم!
از پلهبرقیهای پاساژِ معروفِ نزدیکِ خانمان خودم را پرت کردم پایین _ ۲۵ /۳۰ تا پله بود؛ بیهوش شدم! وقتیکه به هوش آمدم گفتم:
منه ببرین پیش عنترا!
مادرم به کل ناامید شده بود و پدرم به آسمان نگاه میکرد، لابد داشت گناهانش را مرور میکرد تا ببیند من حاصلِ کدام یکیشان هستم!
خلاصه...
آهی میکشم و از جلویِ در اتاقها رد میشوم؛
بچهها مثل لشکر تیرخورده روی تختهایشان دراز کشیدهاند؛ و کرمانیها چپیدهاند توی دستشوییها. من هم به جمعشان اضافه میشوم، آبِ حمام آنقدر سرد هست که راحت میتواند از پا درم بیاورد.
...
https://srmshq.ir/fuj9d7
دگر دیسی
دوزیستان، موجودات جالبی هستند
از دو جا حقوق میگیرند
و زنگ انشاء، زیستشناسی درس میدهند
صمد که مدیرکل شیلات باشد
معلوم است که
ماهی سیاه کوچولو،
قورباغه میشود!
***
تلفنگرام
منصور اوجی عزیز سلام
لطفاً از قول من به حافظ بگویید
آن چه را که او در پیاله میدید
شاعران گرسنه امروز در بشقاب میبینند!
با این تفاوت
او نگران جام جمشید بود
ما نگران تخت جمشید
حالا شعر ما جهانی نشد به درک
خدا را شکر، به جام جهانی که رسیدیم
چشم حسود کور!
زیاده عرضی نیست
***
سفارشات
ملیحه میداند
من اگر بمیرم مریض خواهم شد
پس قبل از دفن
شربت و قرص و یک لیوان آب
و ساعت زنگدار برای هر ۸ ساعت یک عدد
فراموش نشود
ضمناً به مردهشور بسپارید
این مرده را قبل از مصرف تکان بدهد
امکان دارد نمرده باشد
مگر نمیدانید در سرزمین ما
شاعران بعد از مرگ، زنده میشوند؟!
https://srmshq.ir/ecls7u
در کوهِ تیشه دزدان فریاد کی توان زد
از غربتی که باید سر را به آشیان زد
همسایهها بیایید، این دزد را بگیرید
دزدی که خانهام را در چشم پاسبان زد
محکم به گوش قاضی دزدی کشیده خواباند
ما که وکیل بودیم ناگاه خشکمان زد
دزد عتیقهجویی دنبال گنج میگشت
اما کلنگ خود را بر روح مردگان زد
شبها ستارهها هم امنیتی ندارند
باید پس از تو خورشید، قفلی به آسمان زد
https://srmshq.ir/u2zsi0
۱)
گاه در جاده بايست
به درختي که نروييده بينديش و کنارش بنشين
لحظههايي هم هست
که نرفتن هنر است.
۲)
ديدنِ اين افق از پنجره زيباتر شايد باشد
افق واقعي اما آنجاست
که تو در حال تماشايِ کسی
واژهها را بفرستي بروند.
۳)
در نگاه تو
به ديوانهترين شکل، به دريا زدهام
لبِ اين ساحل، جز پيرهنم، چيزي نيست.
۴)
پرده از راز اگر برداري
کلماتت ديگر
خرت و پرتِ کمد خاطرهها خواهد شد.
۵)
سر به زانوي کسي باش
که از ساحتِ باران برسد
زانوانت بايد
وقف موهاي برآشفته دريا باشد.
۶)
شوق ديدارت اگر هست
فقط
از خودت منها شو.
۷)
خواب
آن شب که نميباري تو
با به هم خوردنِ درها در باد
یا فرو ريختنِ سقف تَـرَک خورده
چه فرقي دارد؟
۸)
عشق وقتي که کُد پستيِ روحت باشد
شعر هر کس که بگويد با خود
نامه هر کس بنويسد به کسي
مقصدش، خانه توست.
۹)
ای که حتّی يکبار
دست بر بال کبوتر نکشيدي
که بداني که چه قدر...
ای که با ماهيها
حرفهايي که بفهمند نگفتي هرگز؛
ای که اصلاً ... تو که هستي اصلاً؟
۱۰)
ابر دارد روحت
رود، در اسم تو دنبال خودش ميگردد
آب، نزدیکترین حالت توست.
بروم خاک شوم!
https://srmshq.ir/a2rxqv
میزنم باز هم صدا: باران!
آی باران، بیا، بیا باران!
دی به آخر رسید و بهمن شد
نرسیدی چرا، چرا باران؟!
هیچ جایی تو را نمیبینم
پس کجایی؟ بگو کجا باران؟!
خبر از ابر و رعد و برقی نیست
نیستی؛ چیست ماجرا، باران؟!
نه که رگبار، دستکم نمنم
مدتی باش پیش ما، باران!
هم هوا گند و هم زمین خشک است
به زمین آی از هوا، باران!
آی دلّاکِ آسمان، بشتاب!
کیسه کو؟ لیف کو؟ هلا، باران!
باز پرشور، هی ببار و بشور
از تنِ شهر چرک را، باران!
پل و میدان و کوچه و معبر
در و دیوار و سرسرا، باران!
پاک کن از هوای آلوده
از سرِ شهر تا به پا، باران!
نه فقط از هوا، که از اهوا
از کژی، حیله، ناروا، باران!
هی بشور و ببر که پاک شود
از دغلکاری و ریا، باران!
گر نشد از دروغ، اما از
خشکسالی شود رها، باران!
...
گور بابای «ناکسان» اصلاً!
«عاشقان» زندهاند با باران
تو بیا تا که عشق جان گیرد
با همان بوی آشنا، باران!
عاشقان باز هم قدم بزنند
زیر تو، توی کوچهها، باران!
گفته «سهراب» مدحِ زیرِ تو را
چه لطیفی تو، مرحبا، باران!
دوست دارم زیارتت بکنم
السلام علیک یا باران!
مدتی میشود که دلتنگم
خستهام، خسته، پس لذا باران؛
مرحمت کن بیا که پَر بکشم
از کنار درخت تا باران
چتر را بستهام که تا بزند
بوسه بر روی «مجتبا»، باران
...
ای خدای وَدود، قسمت کن
چای و سیگار در پساباران!
https://srmshq.ir/7cf30w
مشتته پر آلوچه میکردم
کیسته۱ پر کلوچه میکردم
چشمکی میزدی اَشم۲ رِ۳ مُتور۴
کِلِه دوتی۵ تِ۶ کوچه میکردم
تِ ندیدی که شُوِ۷ عاروسیت
تا الا صاب من چه میکردم
بیوفایی منم تِ این مدت
خاک وَر دن مورچه میکردم
۱ - کیسه = جیب
۲ - اشم = به من
۳ - رِ = روی
۴ - مُتور = موتور
۵ - کِلِ دود = دود زیاد
۶ - تِ = توی
۷ - شُوِ = شبِ
https://srmshq.ir/wbf53q
ای کاش غمی به خود دچارت نکند
بیمار و ضعیف و بیقرارت نکند
حتی صد و بیست سال اگر عمر کنی
هرگز صد و پانزده سوارت نکند
یک عمر کباب دزد خوبی بودیم
وز دخل، حساب دزد خوبی بودیم
تا چاره کنیم فقر فرهنگی را
ای کاش کتاب دزد خوبی بودیم!
آن حس زلال نوش جانت شاعر
آن مستی و حال نوش جانت شاعر
در محفل چشمهاش سوری شدهای
چای دو غزال نوش جانت شاعر
گیسوی بلوند و چهرهی گیرا داشت؟!
لبهای حجیم و گونهی زیبا داشت؟!
خاکی شده بود زیر پایش مجنون
لیلی نکند دماغ سر بالا داشت؟!
ای کاش شکوفهها غزل میکردند
پر دغدغهها ترک دغل میکردند
جایی که دماغها عمل میکردند
ای کاش شعارها عمل میکردند!
...
https://srmshq.ir/vl4kfh
دلا تا نشکنی قدر و بها پیدا نخواهی کرد
خریدار و مرید و آشنا پیدا نخواهی کرد
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
بدون پاچهخواری ارتقا پیدا نخواهی کرد
فقط یک روز دخل جیب خود را خرج ملت کن
دگر دور و برت هرگز گدا پیدا نخواهی کرد
و تا روزی که بوی نفت از این خاک میآید
میان سفرهات بابا غذا پیدا نخواهی کرد
بهجز فقر و فساد و اختلاس و جنگ و خونریزی
درین تاریخ و این جغرافیا پیدا نخواهی کرد
چرا بیهوده داری بر مدار کعبه میگردی
خلاصه خسته خواهی شد خدا پیدا نخواهی کرد
اگر از بنده میپرسی خودت را سر ببر حاجی
که چون خود گوسفندی در منا پیدا نخواهی کرد
حیاتی را که ما در خمره آب فنا دیدیم
تو در سرچشمۀ آب بقا پیدا نخواهی کرد
نه مأمورم نه مسئولم خدا را شکر مسرورم
که بر پیشانیم مهر ریا پیدا نخواهی کرد
میان شاعران شهر خود آنقدر گمنامم
که با چشم مسلح هم مرا پیدا نخواهی کرد
https://srmshq.ir/dhc9sj
شنیدم نرخ آجر رفته بالا
نه کمکم بلکه گُرگُر رفته بالا
به خود گفتم کلاهت را نگه دار
که دزدان را تَبَحُّر رفته بالا
چو بر جانم گرانی کرده تأثیر
فشارم از تأثر رفته بالا
لب پایینیام افتاده پایین
که هی ویزیت دکتر رفته بالا
اگر تب کردهای ای نوش جانت
که نرخ حبِ تب بر رفته بالا
پسرها در هوای عشق، بعضاً
فکلهاشان چو سیخور رفته بالا
نسیمی میخورد گاهی به زلفی
چهار انگشت چادر رفته بالا
شعور کلهپوکان داد و بیداد
به سر حدِّ تحَیُّر رفته بالا
از آن روزی که سِرگینش گران شد
تّغیرهای اشتر رفته بالا
هوار مسلمین از دلخوشی نیست
شنیدم نرخ آجر رفته بال