https://srmshq.ir/dn0cps
«چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب»
شاهنامه
تاریخ جنگها، تاریخی دردناک، خونبار و طولانی است. یکی از مردمشناسان سرشناس، خانم «ئولین رید» کتابی با عنوان «انسان در عصر توحش» دارد که آن را دههها قبل دکتر حمید عنایت به طرزی عالی به زبان فارسی ترجمه کردهاند و اخیراً نیز ترجمه دیگری از همین کتاب انجام شده است که آن را نخواندهام اما مطالعه این کتاب به همه و بهویژه به پژوهشگران عرصه مردمشناسی توصیه میشود.
باری، چنان که از کتاب مذکور برمیآید، سابقه جنگها به دوران بسیار کهن و به زمان عصر حجر برمیگردد، یعنی زمانی که گروههای انسانی پراکنده در غارها یا حاشیه رودها میزیستند و مادر سالاری رواج یافته بود.
آن نیاکان بسیار قدیمی ما، زمانی که به همدیگر برخورد میکردند، همدیگر را نه به چشم بشر، بلکه به چشم منبعی مغذی مینگریستند و آدمخواری رواج داشت. این موضوع امروزه و از منظر انسان جدید بدیهی است که امر شنیع و نفرتانگیزی است اما تا حدود صد سال قبل هنوز در گوشهکنارهای نامکشوف جهان مانند جنگلهای آمازون و در آفریقا، قبایلی بودند که در جنگها، اسیر نمیگرفتند بلکه آنها را ذبح کرده و میخوردند!
برادران امیدوار که در اوایل دهه سی شمسی جهانگردی خود را آغاز کرده بودند، یک بار در جنگلهای آمازون به دیدار قبیلهای از سرخپوستها میروند که گویا هنوز رسم آدمخواری را حفظ کرده بودند، منتها آن را مخفیانه و به دور از نظر دولت انجام میدادند.
در کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» شرح ماجرا، همپای عکسهایی که آنها از سرهای بریده مردم قبیلههای دیگر که در جنگ کشته شده بودند، آمده است. این قبیله جنگجو، سرهای اسیران را میبریدند و سپس به طرزی خاص آن سرها را نگهداری میکردند. برادران امیدوار نوشتهاند که دیگر قبیلهها از اعضای این یک قبیله میترسیدند و راهنمای بومی نیز با هراس بسیار برادران امیدوار را به آنجا برده و گفته بود که اگرچه منکر آدمخواری هستند ولیکن شایعهای جاری و رایج است که هنوز این شیوه متعلق به اعصار بسیار قدیمی، آدمخواری را انجام میدهند.
به هر حال گفته مشهور «اگوست کنت» را به یاد بیاوریم که درباره سلطه اندیشههای غالب بر بشر، قائل به سه دوره بود. عصر اسطوره باوری، عصر فلسفه و عصر علم. بیآنکه مرزهای قاطعی این اعصار را از همدیگر جدا کند.
به عبارتی با گسترش نسبی علوم بود که در همان یونان باستان فیلسوفانی به وجود ایزدان اساطیر یونان نظیر زئوس و آتنه و آپولو ... شک کرده بودند.
یکی از همان فلاسفه یونان باستان میگفت که «کوه المپ از خدایان خالی است» و میگفت که «اگر گاوها و اسبها قدرت تصویرسازی داشتند، خدایان خود را به شکل خود میساختند!» اما آنچه به موضوع ما مربوط میشود این است که از اساطیر است که حماسهها برمیخیزند و در اینجا بود که اهورا و اهریمن و خیر مطلق و شرّ مطلق در برابر همدیگر قرار میگرفتند.
مثلاً در حماسههای ایرانی، جنگ ایرانیان و تورانیان بر سر کینخواهی از خون ایرج و سپس خون سیاوش شکل گرفت.
آنطور که در خداینامهها و منابع مکتوب و شفاهی، یعنی منابع شاهنامه آمده است، سلم و تورج به برادرشان و به محبوبیت او و همچنین به بهره و نصیب ایرج در تقسیم کشورها، حسد میبرند. یک روز او را به مهمانی دعوت میکنند اما ایرج محبوب پدر و مردم را میکشند. از آن پس ایرانیان مظهر اهورا و تورانیان مظهر اهریمن محسوب میشوند و بعدها که ماجرای کشته شدن سیاوش پیش میآید، این تضاد میان نیک و بد قوت میگیرد تا جایی که جنگهای طولانی میان آنها درمیگیرد.
بر اساس باورهای اساطیری هیچ آشتی و آشنایی یا همسازی میان نیک و بد، خیر و شرّ وجود ندارد. واقعیات تاریخی بیانگر موضوع دیگری است. تورانیان قبایلی چادرنشین و مهاجم بودند که امور خود را عموماً از طریق غارت و چپاول میگذراندند. در حالی که ایرانیان غالباً شهرنشین، متمدن و دارای فرهنگ و علوم بودند که به طرزی بدیهی هر بار در معرض خطر حمله و ویرانگری تورانیان قرار داشتند.
به همین جهت در اوستا، ایرانیان خداپرست (مزده یسنا) و تورانیان دیوپرست نامیده شدهاند.
اما موضوع بسیار جالبتوجه در شاهنامه این است که مرزبندی مطلق، به عبارتی صفر یا صد، میان ایرانیان و تورانیان متخاصم وجود ندارد. عناصری از شرارت مانند غلبه دیو آز بر کیکاووس غالب است که باعث میشود او بارها ایرانیان را دچار دشواریهایی سازد. در عوض در طرف مقابل، پیران هست. او وزیر افراسیاب بوده اما دارای ویژگیهای پسندیده و اهورایی نظیر خردمندی و صلحجویی و امثالهم است.
در فرهنگ باستانی و قدرتمند شرق دور نیز یین و یانگ، تعارض و تضاد سپیدی (مظهر روشنایی) و سیاهی را میبینیم که در همدیگر پیچیدهاند اما در ضمن، عنصر سپیدی دارای لکهای از تیرگی است و برعکس، عنصر سیاه دارای لکهای از سپیدی است. باری، در جهان قدیم و در جوامع بسته هر قوم و قبیلهای خود و خدایان خود را امر نیک و مطلقاً فاقد هر نوع امر شر میپنداشت اقوامی بودند و هنوز هم در گوشه و کنار جهان پیدا میشوند که فقط قوم خود را برگزیده خداوند میدانند. این مطلب مختص جوامع بسته است که یا ارتباطی با دیگر اقوام ندارند (این امر در زمانهای گذشته بسیار رایج بود، آنطور که خیلی اتفاق میافتاد تعداد زیادی از ابتدای زندگی تا پایان حیات، هیچگاه از قبیله یا روستا یا شهر خود بیرون نمیرفتند و لزومی هم نداشت.) یا اگر هم ارتباط دارند، باری در ذهنیت، بسته ماندهاند و خود را مبرای از هر نوع خطا میدانند و از آن بالاتر، خود و قبیله و قوم خویش را برگزیده میپندارند.
مثال واضح و بسیار هولناک این نوع تصور آلمان زمان سلطه هیتلر و فاشیستهاست در ایتالیا و بهویژه در آلمان، هیتلر و وزیر تبلیغات و گوبلز، این تصور را ایجاد و تبلیغ کرده بودند که در تمام هستی، خیلی منطقی و واضح است که موجود برتر بر موجودات ضعیفتر و پستتر غالب میشود. نازیها، میپنداشتند که در میان انسانها نژادهای مختلفی است و نژاد آریایی اصیل یعنی آلمانیها نژاد برتر هستند و حق دارند که به هر طریق، حتی از راه جنگ و کشتار و کورههای آدمسوزی بر دیگر نژادها چیره شوند و نظمی جدید تحت حکومت «رایش سوم» به پیشوایی هیتلر برپا کنند.
سرانجام ماجرا را همه میدانند که با حدود بیست میلیون تن کشته و تعداد بیشماری مجروح و ویرانیهای بیحدّ، سرانجام جنگ جهانی دوم تمام شد اما چیزی نگذشت که در ویتنام جنگی جدید آغاز شد. گفته شده است که تعداد بمبهایی که آمریکاییها در جنگ با ویتنامیها بر سر مردم آن جا ریختند، از تعداد بمبها در جنگ دوم بیشتر بود.
مخالفت با جنگ ویتنام شدت گرفت و فیلمهایی مانند «غلاف تمام فلزی» و «اینک آخر زمان» و تعداد زیادی فیلم در مخالفت با جنگ ویتنام ساخته شد.
اما افسوس که پس از آن نیز در جایجای جهان جنگهای منطقهای و همپای آن آوارگی، دردها و رنجها و مصائب بیشمار وجود داشته است.
آیا روزی میرسد که جهانی در صلح را شاهد باشیم؟
چنین بادا
* عنوان کتابی است از خانم «ئولین رید»
https://srmshq.ir/vkdylu
ازآنجاکه ویژگی فرهنگعامه است، میتواند در تمامی زمینهها و در تمامی پایههای زندگی فردی و اجتماعی راه یابد و بر تمام جلوههای زندگی چه فردی و خانوادگی و چه اجتماعی و همگانی تأثیری پردوام و به ژرفا یا برای زمانی چندساله و چندماهه باقی بگذارد. این اثرگذاری چنان است که گاهی پس از گذشت هزارهها، هم چنان نقش و اثر برخی جلوههای فرهنگی یک آیین از روزگاران دیرین یا نمودهایی از آن را با اندک دگرگونی در پنداشتها و باورها، در رفتارها و گفتارها و حتی در تصمیمگیریهای شگرف زندگی بهآسانی، میبینیم. تا چه رسد به آداب و رسمهایی که ریشه دردیرینگی دارند.
بزرگان اندیشه و فرهنگ و پیشگامان دگرگونیهای فکری و فرهنگی هر جامعه مانند شاعران و نویسندگان و معلمان و استادان و دستاندرکاران رسانهها که دگرگونگرانه اندیشهاند، نیز نمیتوانند از بهکارگیری و گسترش و بهرهوری ازآنچه که فرهنگ مردمی مینامیم، به دور باشند، ادیبان و صاحبان قلم در طول دورانها، همواره، در روزگار خویش از نمودهای فرهنگعامه در سخن خویش بهرهمند بودهاند. بزرگانی چون مولوی، حافظ، سعدی، خواجوی کرمانی، صائب بزرگ اندیشه و دیگرانی ازهر دست، بنا به موقعیتها، فرهنگ مردمی را و جلوههای آن را در شعر و نوشتۀ خویش، دستمایۀ پرورش معنا و همه فهم کردن گفتار و اندیشۀ خودساختهاند. تا آنجا که گاه این بهرهوری از فرهنگعامه، وسیلۀ گسترش معنا در سخن شده و به درک آسانتر درونمایهها و فهم درستتر آن انجامیده است.
مولوی در سراسر مثنوی گران ارزش خود، از نمودهای فرهنگعامه، برای تمثیل (یکی از ابزار گسترش معنا در سخن) بهره برده و آن را دستمایۀ فهم آسان پیچیدگیهای برونمتنی و میانمتنی اثر خود قرار داده است، بیشتر داستانها، با تمثیل گونهای از فرهنگ مردمی آغازمی شود و پس از آن وسیلۀ درک درست پندارهای عرفانی و فهم آسان پیچیدگی اندیشه میگردد. ادبیات رسمی پر از ادعاهای شاعرانه در مضمونهای گوناگون چون؛ ستایش، عشق، عرفان، هجو، هزل، حماسه، توصیف، فخر، شکوائیه و...است و هرچند شعر و ادبیات در وجه هنری خود، از قیاس و استشهاد و سایر شیوههای منطقی استدلال برای اثبات ادعاهای گاه مبالغهآمیز ادبی، بینیازاست، اما شاعران وسخنوران در هرزبانی اغلب برای بیان اندیشۀ خود وعینیت دادن به مفاهیم ذهنی خود، از بسیاری شیوه های شبیه به روش های استدلالی ومنطقی (ادعا، پشتیبان، زمینه) مانند؛ تشبیه، تلمیح، تمثیل (دستان، مثل، حکایت)، اسلوب معادله، مذهب کلامی، سوگند و دیگرنمونه هایی از این دست، بهره جسته اند، در این میان، بهره مندی از «فرهنگ وادبیات عامه» نقش مهمی در نیروبخشی و تبیین بیش ترمبانی فکری و ذهنی شاعر در بیان ادبی ایفا می کند و به عنوان پشتیبان و زمینه ساز برای اثبات ادعا در شیوه های تعلیلی ادبی کارکرد دارد.
حافظ در میان تعداد معدود غزلهای خود، در بهرهگیری از فرهنگ مردمی و آنچه در مردم تا روزگار او در میان عام یا خاص باورداشتنی است، بسیار زیبا، بهجا و چنانکه سبک کار اوست، رندانه بهره میبرد. ازجملۀ این موارد «فال» است. خود او در چند جای چامههای پرمایه و فاخر و خواندنیاش، از این واژه به مناسبتهایی یاد میکند، از غم هجرمکن ناله و فریاد که دوش / زدهام فالی و فریادرسی میآید.
یا:
می بده تا دهمت آگهی ازسر قضا / بهطورکلی واژۀ فال در دیوان حافظ ۱۴ بار و برابرهایی از آن چون؛ طالع ۱۸ بار و بخت ۶۲ بار و اختر ۹ بار و کوکب ۶ بار و اقبال ۱۶ بار استفاده شده است؛ و میدانیم که فال یکی
ازآنجاکه ویژگی فرهنگعامه است، میتواند در تمامی زمینهها و در تمامی پایههای زندگی فردی و اجتماعی راه یابد و بر تمام جلوههای زندگی چه فردی و خانوادگی و چه اجتماعی و همگانی تأثیری پردوام و به ژرفا یا برای زمانی چندساله و چندماهه باقی بگذارد. این اثرگذاری چنان است که گاهی پس از گذشت هزارهها، هم چنان نقش و اثر برخی جلوههای فرهنگی یک آیین از روزگاران دیرین یا نمودهایی از آن را با اندک دگرگونی در پنداشتها و باورها، در رفتارها و گفتارها و حتی در تصمیمگیریهای شگرف زندگی بهآسانی، میبینیم. تا چه رسد به آداب و رسمهایی که ریشه دردیرینگی دارند.
بزرگان اندیشه و فرهنگ و پیشگامان دگرگونیهای فکری و فرهنگی هر جامعه مانند شاعران و نویسندگان و معلمان و استادان و دستاندرکاران رسانهها که دگرگونگرانه اندیشهاند، نیز نمیتوانند از بهکارگیری و گسترش و بهرهوری ازآنچه که فرهنگ مردمی مینامیم، به دور باشند، ادیبان و صاحبان قلم در طول دورانها، همواره، در روزگار خویش از نمودهای فرهنگعامه در سخن خویش بهرهمند بودهاند. بزرگانی چون مولوی، حافظ، سعدی، خواجوی کرمانی، صائب بزرگ اندیشه و دیگرانی ازهر دست، بنا به موقعیتها، فرهنگ مردمی را و جلوههای آن را در شعر و نوشتۀ خویش، دستمایۀ پرورش معنا و همه فهم کردن گفتار و اندیشۀ خودساختهاند. تا آنجا که گاه این بهرهوری از فرهنگعامه، وسیلۀ گسترش معنا در سخن شده و به درک آسانتر درونمایهها و فهم درستتر آن انجامیده است.
مولوی در سراسر مثنوی گران ارزش خود، از نمودهای فرهنگعامه، برای تمثیل (یکی از ابزار گسترش معنا در سخن) بهره برده و آن را دستمایۀ فهم آسان پیچیدگیهای برونمتنی و میانمتنی اثر خود قرار داده است، بیشتر داستانها، با تمثیل گونهای از فرهنگ مردمی آغازمی شود و پس از آن وسیلۀ درک درست پندارهای عرفانی و فهم آسان پیچیدگی اندیشه میگردد. ادبیات رسمی پر از ادعاهای شاعرانه در مضمونهای گوناگون چون؛ ستایش، عشق، عرفان، هجو، هزل، حماسه، توصیف، فخر، شکوائیه و...است و هرچند شعر و ادبیات در وجه هنری خود، از قیاس و استشهاد و سایر شیوههای منطقی استدلال برای اثبات ادعاهای گاه مبالغهآمیز ادبی، بینیازاست، اما شاعران وسخنوران در هرزبانی اغلب برای بیان اندیشۀ خود وعینیت دادن به مفاهیم ذهنی خود، از بسیاری شیوه های شبیه به روش های استدلالی ومنطقی (ادعا، پشتیبان، زمینه) مانند؛ تشبیه، تلمیح، تمثیل (دستان، مثل، حکایت)، اسلوب معادله، مذهب کلامی، سوگند و دیگرنمونه هایی از این دست، بهره جسته اند، در این میان، بهره مندی از «فرهنگ وادبیات عامه» نقش مهمی در نیروبخشی و تبیین بیش ترمبانی فکری و ذهنی شاعر در بیان ادبی ایفا می کند و به عنوان پشتیبان و زمینه ساز برای اثبات ادعا در شیوه های تعلیلی ادبی کارکرد دارد.
حافظ در میان تعداد معدود غزلهای خود، در بهرهگیری از فرهنگ مردمی و آنچه در مردم تا روزگار او در میان عام یا خاص باورداشتنی است، بسیار زیبا، بهجا و چنانکه سبک کار اوست، رندانه بهره میبرد. ازجملۀ این موارد «فال» است. خود او در چند جای چامههای پرمایه و فاخر و خواندنیاش، از این واژه به مناسبتهایی یاد میکند، از غم هجرمکن ناله و فریاد که دوش / زدهام فالی و فریادرسی میآید.
یا:
می بده تا دهمت آگهی ازسر قضا / بهطورکلی واژۀ فال در دیوان حافظ ۱۴ بار و برابرهایی از آن چون؛ طالع ۱۸ بار و بخت ۶۲ بار و اختر ۹ بار و کوکب ۶ بار و اقبال ۱۶ بار استفاده شده است؛ و میدانیم که فال یکی از باورهای دیرینه و همیشگی در فرهنگعامۀ مردم است. در بسیاری کشورها و به گونههایی در میان هرکدام از ملتها، وجود دارد؛ و حافظ که در روزگار تاریخی ویژهای زندگی میکند که کنشها و واکنشهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، سیاسی در فارس بهویژه شیراز وهم چنین کرمان دستخوش تعصبهای خشک بیپایه و بد فرهنگیهای رایج زمانه از سوی حکومت آل مظفر و آل اینجو شده است، تمامی فضای پیرامون خود را پر از خرافه و جنبههای فکری عامهگرایی (پوپولیسم(papulizem) میبیند و از آنجا که شاعری چون او که درباری و بیخبر از مردم نیست، از سوی دیگر روال زمانه هم دیگر روال شاعرپروری و دانا پروری گذشته از سوی شاهان و فرمان روایان نیست، با شناختی که از فرهنگ مردمی و در این زمانه عوام دارد، بازتاب آن درشعرش جلوه میکند.
از سوی دیگر، شعرش میدانگاه فال و فالبینی در میان مردم میگردد. چرا؟
فال، به معنای نیک و بد کار را سنجیدن، بررسی چگونه پیش آمدن سرنوشت و طلب نیک و بد امور، است؛ و این در فرهنگعامه بهویژه، بسیار فعال است و شاید از هرگونه نگاه علمی بیشتر مورد توجه بوده و هست و از روزگار آن بسیار ان دیرین، در میان مردم پذیرفته و مایۀ دلخوشی در انجام یا عدم انجام کار بوده است. از این روی است که حافظ بارها و در واژههای گونهگون از این جلوۀ فرهنگی یاد میکند؛ اما برای اهل فال، چه چیزی مورد توجه است؟ فال جویان و فالگویان در پی یافتن کتاب و منبعی و نشانههایی هستند که قابلتعبیر و تفسیر باشند، به زبانی سادهتر منابع فال، منابع چندمعناییاند.
یعنی نوشتارها، شعرها و سخنانی که بتوان از آن چندمعنا برداشت کرد و درنتیجه بتوان در پی برونۀ سخن، به درونهای دست یافت که معنایی بر مراد دل از آن یافت، یعنی معنای درونمتنی و میان متنی در آن باز باشد. این ویژگی شاید در میان آثار ادبی فارسی و حتی پس از قرآن، در چامههای دیوان حافظ، از هر اثر دیگری بیشتر است.
دلیل آن وجود ایهام بسیار در پارههای هر چامه، در کل بیت یا چنانکه هنجار سخن فارسی است، در واژههای چامههاست. از این روی گاه در شعرهای فاخر، پرشور و پروسعت دیوان حافظ که میان برونه و درونهاش تفاوت از زمین تا آسمان است، با وسعتی رو در رویید که هرکس میتواند، مراد دل خود را از آن برگیرد؛ و حاصل اینکه هرکسی از حافظ راز خویشتن را میجوید؛ و با آرزویی که در دل دارد و بر لب نمیآورد، این مجموعۀ کوچک چامههای دلانگیز را در دست میگیرد یا از دیگری میخواهد که بر پایۀ آرزوهایش، برایش فال بگیرد و جملۀ «ای حافظ شیرازی! اگر تو محرم رازی، زنم فالی به نام تو، بگو نظرچه داری؟» و آنگاه کتاب را با ا نگشت و ازسر شانس میگشاید و در صفحه سمت راست، هر غزلی که باشد، به اولین بیتش برمیگردد و میخواند و بنا به دریافت خود یا فالبین، به تعبیر و تفسیر میپردازد و حدیث خویش میجوید و حافظ با او راز دل میگوید.
این یک مورد، تنها نمونه از درآمیختگی سخن گران ارزش حافظ با نمودهای فرهنگعامه نیست. در دیوان کوچک اما گسترده معنای حافظ به نمونههای بسیار دیگر از فرهنگ و ادبیات مردمی (فولکلوریک) برمیخوریم که خود شرحی مفصل است.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر/ کای نورچشم من، به جزازکشته ندروی (غزل ۴۸۶) یا:
تخم وفا و مهر، در این کهنه کشتزار/ آن گه عیان شود که بود موسم درو
(غزل ۴۰۶)
این دو نمونه از شعر دل کش حافظ، چنانکه آشکاراست، هر دو به یک دستان (زبان زد) در فرهنگعامه اشاره دارد که البته این دستان در ترادف با خود، نمونههای دیگری هم دارد؛ که نمونهای چنین داریم: «که جو کشته، گندم نخواهد درود.» این از آنجا برمیخیزد که برای این مردم، همواره درستکاری و نتیجۀ کارکرد خود را دریافت کردن، بسیار مهم بوده است. هیچکس انتظار نداشته که بیرنجی، به گنج دست یابد، یا به دروغی صاحب همۀ امکانات گردد؛ اما روزگار حافظ، روزگار نابسامانی است. روزگاری که بسیاری اوباش و اراذل شهر در مواردی بسیار، قدرت را در دست دارند. امیرمبارز، نه یک فرمان روای دانا و توانا که فقط محتسبی متعصب و خشکمغز است و آن است که فرزندش او را سلطان محتسب خواند و این لقب بر او ماند. روزگاری که فرمان روایان کوتاهمدت، میآیند و میروند و هرروز آشوبی و هر روز، شورشی دیگر از مشتی غوغایان نه از دانایان، درنتیجه این مردم درگیر حوادث، بسیاری چیزها را به آینده و حاصل کار وامیگذارند، حافظ از اندیشه و باورها و آداب مردم بیخبر نیست، میداند بر ذهن و ضمیرشان چه میگذرد؛ و بارها، این دستان را گوش زد میکند.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو
(غزل ۴۰۷)
حافظ اگرچه مانند هر انسان دیگری در دورانی از عمرش، شاید آنقدر مورد توجه تودۀ مردم نبوده است، یا شاید فهم و درک مردم از شعر او چنان نبوده که بعدها مورد توجه قرار میگیرد، چنانکه خود گاهی بدین سخن اشارهای دارد:
معرفت نیست در این قوم، خدا را مددی / تا برم گوهر خود را، به خریدار دگر (غزل ۲۵۲) «بااینهمه، پس از مرگش یا شاید کمی پس از مرگش، شعر اندیشۀ او رفتهرفته، در میان قشرهای مردم در جامعه با مواضع طبقاتی مختلف رواج یافت و جایگاه و اعتبار ویژهای به دست آورد. چنانکه دیوان او نزد ایرانیان، ارزشی معنوی و قدسی یافت و پس از قرآن و صحیفۀ سجادیه در محافل ایمان و روحانی، در سجادۀ عبادتشان قرار گرفت و در مجالس بزم و خوشگذرانی پس از شراب و رباب، وسیلۀ شادی و طرب خوشگذرانان شد. (مطهری، ۷۴ -۷۵)» اما عامۀ مردم به دیوان او حتی بیطهارت دست نمیزدند و هنگامیکه آن را به دست میگرفتند، هم چون کتاب آسمانی میبوسیدند؛ و پیشانی به آن میگذاشتند؛ و آن را «سروش غیب» میخواندند. (درگاهی، حافظ و ... ۱۵۶ نقل از مقالۀ علی بلوک باشی)
در مکتبخانههای قدیم بیشتر شهرها و روستاها، دیوان حافظ یکی از کتابهای درسی بود. ملای مکتبی به بچه مکتبیها، پس از آموزش قرآن، شعرهای حافظ را میآموخت. در نظر عامۀ مردم روستاها و شهرها، باسواد کسی بود که بتواند دیوان حافظ و گلستان سعدی را درست و روان بخواند.
امروز در ایران کمتر خانهای است که در آن نسخهای از دیوان حافظ در کنار قرآن نباشد؛ و کمتر کسی است که نام این شاعر پیوند خورده با دل و دین این مردم و این شاعر با شناخت از فرهنگ مردمی و نمودها و جلوههای آن را نشنیده باشد و او را نشناسد. نهتنها در سرزمین او بلکه در بسیاری کشورهای دیگر، با وجود بریدگی نسلهای امروزی از فرهنگ مردمی و دیرپای، هنوز هم بسیاری با او دل و دینی دارند، به شعرش نیک و بد خود را میسنجند و فال میگیرند و از خوانش شعر دل انگیزش، لذت میبرند. با بیتهایی یا داستانهای به کار رفته در شعر او و یا با داستانهای برآمده از پارهها یا بیتهای شعر او، آشنایند و در گفتوشنودهای خود و پذیراندن اندیشه و نظر و استدلالهای خود به بیتهایی از شعر حافظ استناد میکنند. زردشتیان ایران، دیوان حافظ و شاهنامۀ فردوسی را هم راه با کتابهای مقدس گاتها و خرده اوستا در قفسۀ خانۀ خود میگذارند و شماری از زردشتیان کرمان، سفرۀ هفتسین نوروزی خود را با دیوان حافظ آذین میکنند و پس از تحویل سال، از آن برای افراد خانواده فال میگیرند. (به شاخ نباتت ...،۲۷ نقل از مقالۀ علی بلوک باشی)