https://srmshq.ir/s4o6b2
۱- هیچچیزی در زندگی زیباتر از دوستی و مهربانی و هیچ واژهای عمیقتر و دلنشینتر از آرامش نیست، گمان میکنم بیشتر انسانها هم همین نظر و برداشت را دارند و طالب آرامش و آسایش و صلح و دوستی هستند اما علیرغم همه اینها؛ زندگی نوع بشر همواره با جنگ و خونریزی همراه بوده و ظاهراً وقوع جنگ اجتنابناپذیر است؛ اتفاق میافتد، چهره زندگی را عوض میکند، شهرها را ویران میکند، جانها را به خاك و خون میکشد و مردم را با دورههای طولانی از فقر و آوارگی و ناآرامی روبرو میکند. جنگ پدیدهای هولناك است اما وقتی ناخواسته بر كشوری و منطقهای و مردمی تحمیل میشود چهرهای دیگر پیدا میکند و یك حس برتر آنچنان انگیزهای برای مقابله به وجود میآورد كه هشت سال دفاع را رقم میزند.
جنگ و مبارزه در همه دورانها هم وجود داشته درست در همین لحظاتی كه در آن بسر میبریم سایه جنگ بیش از همیشه بر سر منطقه سنگینی میکند و این هراس را در دلها به وجود میآورد كه باز هم شاید به دلیل بیمنطقی و زیادهخواهی حكام خودخواه وقوع جنگی در راه باشد.
اما دفاع مقولهای جداگانه است، بدون تردید برای دفاع انگیزهای بیشتر و قویتر وجود دارد انسان برای صیانت از جان و مال و ناموسش حاضر به سختترین مبارزهها است یك اراده قوی انسان را وادار میکند از داشتهها و دلبستگیهایش دفاع كند. جنگ ایران و عراق بهطور یقین مقابله دو جبهه حق و باطل بود، در یك طرف مهاجم با پشتوانهای قوی و حمایت قدرتهای بزرگ دنیا و ارتشی تا دندان مسلح قرار داشت و در سوی دیگر مردمی كه هنوز خستگی یك مبارزه سنگین از تن و جانشان بیرون نرفته بود.
٣١ شهریور ١٣٥٩ با شكستن دیوارهای صوتی ناقوس جنگ به صدا درآمد و صدام حسین با تمام قوا به خاك ایران حمله كرد و به این ترتیب یكی از طولانیترین جنگهای قرن بیستم به وقوع پیوست. نبردی خونین كه از ٣١ شهریور ١٣٥٩ تا ٢٩ مردادماه ١٣٦٧كه آخرین گلوله جنگ شلیك شد حوادث گوناگونی را رقم زد.
در طول این هشت سال هزاران نفر كشته و زخمی و اسیر و جانباز شدند سهم تعداد زیادی هم بیخانمانی و آوارگی بود تا شرایط عادی زندگی خود را در پس اختلاف فرهنگها گم كنند، اما علیرغم همه این مصیبتها، وحدت، اتحاد و انسجام آن دوران، اقتدار آفرید، در روزهای سخت و سنگین جنگ خبری از دزدیها و فساد و چپاول نبود، هنوز جامعه به این شكل غمانگیز دو شقه نشده و به فقیر و غنی تقسیم نشده بود.
حالا سالها از پایان جنگ و بازگشت رزمندگان و جانبازان و آزادگان به خانههایشان میگذرد هر یك از آنها تاریخ یك جنگ طولانی هشتساله را در سینه دارند كه حالا به خاطراتی از گذشتهای نهچندان دور تبدیل شده است. جنگ برای آنها تمام نشده تا پایان عمر با آثار و تبعات آن زندگی خواهند كرد:
«در همۀ جنگها هر عبوری یك نقطه بیبازگشت است، چه بازگشت فیزیكی در كار باشد و چه نباشد؛ چون بعد از آن عبور، مفهوم هر چیزی آنقدر در زندگی تغییر میکند و چیزها در جهان درون و برون آنقدر جابجا میشود كه ممكن است تا آخر عمرت گوشهای از خودت را هم نتوانی بعد از آن عبورِ معلق پیدا كنی»*
آنهایی كه از آن نقطه بازگشتهاند نابرابریها و ناهنجاریهای جامعه بیشتر از روزهای جنگ آزارشان میدهد، سخت پریشان هستند، اما پشیمان نیستند.
جنگ سالهاست كه پایان یافته اما ناگفتههای بسیاری دارد، بدون شك در دل هر اتفاق تاریخی حقایق بسیاری نهفته است. که باید در موقع مناسب به آن پرداخته شود.
٢- از همان ابتدای كار قرارمان بر این بوده كه به فراخور بضاعت مجله در همه بخشها نگاه بومی داشته باشیم، بدون هرگونه تعارف و بزرگنمایی عرض میکنم كه كرمان در زمینه شعر و ادبیات و تئاتر و موسیقی و... پتانسیلهای فراوان و حرفهای زیادی برای گفتن دارد و ما برای همین هستیم كه آن حرفها را بشنویم و تواناییها را نمایان كنیم و چه موقعیتی بهتر از حالا كه مجله از طریق نهاد کتابخانههای عمومی كشور به کتابخانههای سراسر ایران فرستاده میشود و عزیزان علاقهمند با استعدادهای استان آشنا میشوند، ما هم تلاش میکنیم از این موقعیت استفاده درست بكنیم.
در این شماره یادداشتها، قصهها و گفتوگوهای جذاب و خواندنی و قابل تأمل در مورد جنگ و دفاع مقدس تقدیم شما عزیزان میشود.
نوحهخوانی و تعزیه از آئینهای محرم است كه در هر منطقهای به شكلی خاص برگزار و اجرا میشود. در بخش موسیقی گفتگو با افضلی ننیز قابلتوجه و خواندنی است.
انیمیشن از كارهای رسانهای بسیار جذاب و دوستداشتنی و پرطرفدار است، بخش سینما در میزگردی بهطور مفصل به این موضوع پرداخته است كه برای علاقمندان به این هنر دوستداشتنی حتماً جذاب خواهد بود خصوصاً اینكه بدانیم كرمان درزمینهٔ تولیدات انیمیشن مورد توجه قرار دارد.
*«تاریكی معلق روز» زهرا عبدی
https://srmshq.ir/tev6ri
یش از آنکه شروع به خواندن کنید باید برایتان بگویم که این سلسله مطالب را تقریباً به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی- از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی و یا نوشتههای همشهری محبوبمان زندهیاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبررفتن علمای شیرینبیانِ سنّتی که در سخن گفتن خود سِیر مستقیم زمان را رها میکردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند. مرغ اندیشه را در آسمان ذهنشان پرواز میدادند و بیتکلّف و رها به سرزمینهای گوناگون میرفتند و بعد از سیاحت در زمین و زمان و آسمان، به مبدأ اولیّه و موضوع اصلی بازمیگشتند و سخن خود را به پایان میبردند. شما هم اگر دوست دارید، با من همسفر شوید. در این سیر و سیاحت شخصی، ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.
یک «حضور و غیاب» متفاوت
زنگ کلاس خورده است. بچّههای سال پنجم که همیشه قبل از آمدن دبیر با سر و صدا و جیغ و دادشان کلاس را روی سرشان میگذارند، به نحو بیسابقهای همه روی نیمکتها مؤدّبانه نشستهاند و سکوت کردهاند. هیچکس تکان نمیخورد. هوای اتاق تمیز است و هیچ ردّی از تودههای گرد و غبار برخاسته از پرتاب گچ و تختهپاککن و موشک کاغذی که همیشه قبل از آمدن معلّمها فضای کلاس را پُر میکرد، دیده نمیشود. همه آرام نشستهاند و انتظار میکشند. صدای چرخیدن دستگیرۀ درمیآید. غیژغیژ در چوبی کلاس، سکوت را میشکند. در بهآرامی باز میشود. ابتدا بخشی از یک دفتر خیلی بزرگ سرمهای با جلد ضخیم وارد اتاق میشود. بچّهها در سکوت کامل و با دقّت به آن خیره شدهاند. دفتر بزرگ آشنا دارد بهآرامی به داخل کلاس میآید. نیمی از دفتر که وارد میشود، پیرمردی کوتاهقد با جثّهای نحیف به کلاس پا میگذارد. بهزحمت یک متر و چهل سانت قد دارد. دفتری را که زیر بغل گرفته از خودش بزرگتر است. کت و شلوار توسی تیرۀ راهراه به تن دارد. یک بار یکی از بچّههای شلوغ از ته کلاس داد زده بود: «استاد! من عاشق این کت و شلوار آلکاپونی شما هستم! میشود اسم خیّاطتان را به ما هم بگویید؟» کت یقه دوبل ششدکمۀ استاد حداقل دو شماره از اندازۀ تنش بزرگتر است. دستهایش داخل آستینهای کتش گم شدهاند. شلوارش گشاد ولی قدری کوتاه است. جورابهای خاکستریاش پیداست. موهای جلو پیشانیاش ریخته و بقیۀ جاهای سرش را با ماشین سلمانی کوتاه کرده است. یکی از بچّههای کلاس که هیچوقت مراقب زبانش نیست اسم او را گذاشته است «استاد کلّهخیاری». ولی بین خیلی از شاگردها به «استاد بابُرُس» معروف است. استاد سر کوچکش را به سمت چپ میچرخاند و به بچّهها نگاه میکند. همه از جا برخاستهاند. صدای نفس کسی درنمیآید. معلوم است که از سکوت کلاس تعجّب کرده است. کلاس استاد همیشه شلوغ و پرسروصداست. به زنگ تفریح میمانَد. بچّهها با هم حرف میزنند، ساندویچ و نوشابه میخورند، با هم شوخی و دعوا میکنند و توی سر و کلّۀ هم میزنند. در زمان حضور و غیاب، هر هفته صحنهای که شرحش را برایتان مینویسم تکرار میشود: دانشآموزی که استاد نامش را برده است، از جایش بلند میشود، با صدای بلند نعره میزند: «حااااضر!» و بعد از آن از پشت میز و نیمکت بیرون میآید، به استاد نزدیک میشود و مثل کسی که کار خیلی بدی کرده و حالا سخت پشیمان شده است، گردنش را کج میکند، سرش را پایین میاندازد و به استاد میگوید: «استاد! من را دعا کنید. شیطان گولم زده است.» استاد هم با دقّت نگاهش میکند. سپس دستش را بلند میکند و آن را بهسختی به سر شانۀ دانشآموز میرساند، چشمهایش را میبندد، چند لحظه سکوت میکند و سپس همانطور که چشمهایش بسته است، با دستش روی شانۀ دانشآموز فشار میآورد و مثل اینکه بخواهد او را هُل بدهد، میگوید: «برو پسرم. برو! دعایت کردم. خوب میشوی.» بعد، چشمانش را باز میکند و به شاگرد میگوید: «من پدر تو را خوب میشناسم. عمویت را هم میشناسم. شما از یک خانوادۀ بافرهنگ هستی. خوب خواهی شد. حتماً به پدر سلام مرا برسان.» دانشآموز هم مثل خطاکاری که در کلیسا نزد کشیش اعتراف کرده و گناهانش ریخته باشد، نفس راحتی میکشد، دستش را روی سینه میگذارد، خم میشود و میخواهد دست استاد را ببوسد. سپس با تظاهر به خوشنودی از استاد تشکّر میکند و میگوید: «اتّفاقاً استاد دیشب ذکر خیر شما بود با پدرم. عمویم هم مهمان ما بودند. همه به شما سلام رساندند.» و این صحنه در مدّت حضور و غیاب برای اکثر دانشآموزان تکرار میشود؛ یعنی هر شاگردی که استاد صدایش میزند، یا برای مراسم اعتراف به گناه و طلب بخشش نزد ایشان میرود و یا اگر اهل اعتراف به خطای خود و طالب رستگاری نیست، از همان پشت میز و نیمکت، پاسخ حضور و غیاب را با صدای بلند میدهد و مینشیند و به شیطنتهای پر سر و صدای خود ادامه میدهد. امّا در هر دو حال، آنچه تکرار میشود، آشنایی استاد با پدر و عمو و گاهی پدربزرگ و حتّی دایی شاگرد است که استاد همۀ آنها را خوب میشناسد و گاهی وقتها حتّی خاطرهای هم از آنان تعریف میکند و سلام فراوان میرساند. شاگرد هم متقابلاً مراتب خلوص عمیق و ارادت قلبی پدر و عمو و پدرجدّ و کلّ خانواده را به حضرت استادی اعلام میکند تا نوبت به نفر بعدی برسد. دربارۀ آشنایی استاد با پدر و اعضای خانوادۀ دانشآموزان اتّفاقی افتاده بود که در پایان این مطلب برایتان خواهم گفت. اتّفاقی که سالها بر سر زبان البرزیها بود و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد.
...
https://srmshq.ir/nf3ke4
درد فراق و رنج غریبی حکایتی است
یارب مباد هیچ کسی مبتلا شود
***
در آغاز باید به این واقعیت اشاره کنم که هرقدر علم و تکنولوژی پیشرفت میکند مسائل و مشکلاتی هم در کنار آن به وجود میآید که کاری نمیتوان کرد و در حقیقت اجتنابناپذیر است و باید آنهمه را قبول کرد. نویسنده که سالهاست دور از وطن و دیار خویش با درد فراق و رنج غریبی به سر میبرم از آنجا که عاشق ایران بهویژه موطنم کرمان سرزمین صاحبدلان هستم، طی اینهمه ایام کوشش داشتم اگر قلمی دارم در ارتباط با کرمان به کار گیرم و در سرحد امکان نوشتههایم در ایران بهویژه در کرمان انتشار یابد. همکاری من با فصلنامه کرمانِ دوست گرانقدرم آقای سید احمد سام گرامی که تا پایان انتشار آن ادامه داشت نمونه این مدعاست، از سویی به دلیل همکاری دیرین با خانم ایزدپناه سردبیر سرمشق ـ از زمانی که فصلنامه کرمان را اداره میکردند ـ از همان ابتدا همکاری با سرمشق را آغاز کردم که خوشبختانه بدون هیچ چشمداشتی تا کنون بدون مشکل ادامه داشته و امیدوارم تا زندهام و توان قلم زدن دارم به عنایت حضرت حق این همدلی ادامه پیدا کند.
با توجه به اشارهای که در ابتدای این یادداشت کردم متأسفانه در شماره گذشته ـ بخش سوم کودتای کشک و بادمجان ـ مطلبی که نوشته بودم ناقص چاپ شده بود که چون سرمشق با مدتها تأخیر به کانادا میرسد از ماجرا بیخبر بودم که دوستان از کرمان با ایمیل یادآور شدند، چراکه مطلب طوری قطع شده بود که به خوبی جلبتوجه میکرد.
حقیقت امر این است که چون من هزاران کیلومتر از کرمان دورم اغلب به سردبیر محترم سرمشق یادآور میشوم در تصحیح اشتباهات نوشتههای من مختارند ولی تقاضایی هم دارم که اگر اشکالی در کار انتشار اصل مطلب بود و خواستند بخشهایی را به هر دلیل حذف کنند مرا در جریان بگذارید تا خودم آن را انجام دهم. این بود که موضوع را به سردبیر محترم منتقل کردم با این خیال که شاید مطلب مناسب چاپ نبوده و حذف شده است. خوشبختانه ایشان با قاطعیت موضوع را تکذیب کردند و سرانجام پس از بررسی معلوم شد هنگام انتقال مطلب از طریق وسایل الکترونیکی صفحاتی از آن منتقل نشده و اصل قضیه همین بوده است.
بر این اساس و با توجه به اینکه صاحب این قلم گزارش یک رویداد تاریخی طراحی شده از سوی ابوالحسن بنیصدر را که در ارتباط با دشمنی او با دکتر بقائی به نام کودتا در کرمان علیه جمهوری اسلامی راه انداخته بود، روایت میکند تا شاید در آینده نویسندگان تاریخ کرمان را به کار آید، از شما خوانندگان علاقمندی که مطلب کودتای کشک و بادمجان را دنبال میکنید تقاضا دارم به زیرنویس این شماره توجه بفرمایید.
***
حال میپردازیم به ادامه مطلب که بعد از بخشهای پایانی دنبال شده بود که در شماره ۳۴ سرمشق منتشر شده. در ادامه آن بخش به اجتماع بازداشتشدگان در سالن خانه شهر سابق که در اختیار دادگاه انقلاب قرار گرفته بود اشاره کردم و بعضی نکات را یادآور شدم. خلاصه هنگامی که من پس از بازدید مأموران از خانهام به آن جمع در دادگاه انقلاب پیوستم بازجوییها آغاز شده بود. بنا به تصمیم حجتالاسلام فهیم کرمانی رئیس دادگاه انقلاب و نیز حجتالاسلام غلامحسین فلاح از همه کادر دادگاه انقلاب برای بازجویی مقدماتی استفاده میشد. سرانجام مرا هم به بازپرسی فراخواندند و فردی که نمیشناختم و چند نفری را با هم بازجویی میکرد ورقهای را که چند سؤال با فاصله در آن نوشته بود به من هم داد تا پاسخ سؤالات را بنویسم. تا آنجا که به خاطرم مانده سؤالات در این زمینه بود که انگیزه شما از شرکت در اجتماع جنگل قائم چه بوده است؟ چه آشنایی با دکتر بقائی دارید؟ آیا عضو حزب زحمتکشان هستید یا نه؟ من به همه سؤالات صادقانه پاسخ دادم و نوشتم دکتر بقائی را بهعنوان یک همشهری معروف و استاد دانشگاه میشناسم، هرگز عضو حزب زحمتکشان نبودهام و انگیزه من از شرکت در آن مراسم کمک به کار ارزشمندِ ایجاد و توسعه جنگل قائم بوده و در این زمینه سالهای سال با آن گروه همکاری داشته و موفق به خدمات ارزندهای برای توسعه جنگل قائم شدهام. به همین دلیل هر زمان هم که در کرمان حضور داشتم در مراسم سالروز ایجاد جنگل نظیر سال جاری شرکت کردهام.
به این ترتیب بازجویی تمام شد و گفتند دارند شام میآورند که من به شوخی به دوستان گفتم انشاالله کشک و بادمجان نباشد که من بعد از این هرگز به این غذا لب نمیزنم، شام هم حاضری بود و من نخوردم. بعد از آن اعلام شد همه با قید ضمانت فردی که جواز کسب داشته باشد، آزاد میشوند. از آنجا که در آن وقت شب پیدا کردن آن همه جواز دار ممکن نبود موافقت شد با ضمانت افراد عادی این کار انجام شود که امکان آزادی همه فراهم شد. تنها دکتر بقائی اعلام کرد که ضامنی ندارد و نمیخواهد قبول کند که موافقت شد خودش ضمانت کند که از حوزه قضایی خارج نخواهد شد. در این میان مرحوم رنجبر وکیل دادگستری که گمان دارم از اعضای حزب زحمتکشان هم بود اعلام کرد تا تعیین تکلیف قطعی از قبول ضمانت و حتی ضمانت شخصی خودداری میکند. دکتر بقائی هم که در آستانه خروج بود کنار او نشست و گفت اینها همه میهمان جنگل بودهاند و تا همه آزاد نشوند من هم میمانم. خلاصه دوستان دست به دامن آقای رنجبر شدند و آنها هم به آزادشدگان پیوستند که هنگام خروج دستهجمعی آنها که دکتر بقائی را همراهی میکردند با کف زدن خانوادههای نگران و منتظر روبرو شدند دکتر بقائی با صدای بلند این شعر را خواند:
یا نمیباید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بیبری بر دل نمیباید گرفت
با متفرق شدن جمعیت من هم به دامن مادر نگران پناه بردم و ساعتی در کنارش نشستم و با لبخند و شوخی، او و همسر و دخترم را دلداری دادم که مسئله مهمی نیست و کار خلافی انجام نشده و جای نگرانی نیست. ولی مادر که علاوه بر من فرزند دیگرش شادروان سرهنگ حمید مظهری هم که به دستور و خواست فرماندهاش به آن مراسم آمده بود، گرفتار شده و از آن بابت نگرانی مضاعف داشت. خوشبختانه برادر دیگرم زنده نام حاج جلیل مظهری آن روز در شهر نبود و به آن مراسم نیامده بود که اسمش در لیست کذایی بود. خلاصه ساعتی از نیمهشب گذشته خوابیدیم و صبح روز بعد مشغول خوردن ناشتایی بودیم که مرحوم محمدی تلفن کرد، همه را دادگاه انقلاب خواسته است. من بلافاصله آماده شدم و تنها به همسرم گفتم احتمال دارد ما را بازداشت کنند شما مراقب حال مادرم باشید.
...
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/of4kuy
ظاهراً علاقه به خبرهای حاوی درگیری، خشونت، نزاع و اختلاف زیاد است. شرایط کشور هم از حیث تداوم و افزایش تحریمها و هم اوضاع خاورمیانه، زمینه پرداختن به خبرهای درگیری و خشونت را افزایش داده است. در کنار اینها باید به فشارهای اقتصادی و رشد آسیبهای اجتماعی هم اشاره کرد.
آنچه در رسانهها میگذرد مشابه آن چیزی است که در جامعه وجود دارد به عبارتی رسانه، جزئی از جامعه است و تا شرایط جامعه بهبود نیابد اوضاع رسانه هم آرام نمیشود؛ اما نباید تکنیکها و دروازهبانی خبر را در رسانه فراموش کرد که برای جذب بیشتر مخاطب بهویژه در رسانههای اجتماعی و صفحات شخصی سراغ خبرهای حاوی ارزش درگیری و کشمکش میرود.
شرایط سیاسی نیز بهگونهای است که کمتر خبرهایی از جنس مدارا، صلح و تفاهم میشنویم و بوی باروت گاه از دل خبرها به مشام میرسد.
تحریم ادامه دارد و مدیریت زندگی در شرایط تحریمهای اقتصادی، حیاتی است. اولویت دادن به منافع و انسجام ملی از وظایف رسانهها در مواجهه با تحریم است.
مردم در شرایط تحریم به نقشه راهی برای مدیریت زندگی خود نیاز دارند رسانهها میتواند این نقشه را به کمک متخصصان و مسئولان در اختیار مردم قرار دهند.
شرایط کشور در ابعاد مختلف ازجمله سیاسی، اجتماعی، اقتصادی بر عملکرد و فعالیت رسانهها تأثیر دارد. درواقع رسانه نمیتواند و نباید به تحولات و شرایط کشور چه در بخش داخلی و چه خارجی بیتوجه باشد.
تحریمهای آمریکا علیه ایران پدیده تازهای نیست اما به دلیل تشدید جنگ روانی دولت آمریکا از طریق رسانهها و دنبالهروی برخی حکام منطقه، اهمیت تحکیم و انسجام ملی را دوچندان کرده است.
در نگاه اول تحریمها اقتصاد کشور را هدف قرار دادهاند و با همراهی رسانههای غربی، تأثیرات آنها چندوجهی شده است. رسانههای داخلی میتوانند با هوشیاری کامل از تبعات روانی تحریمها در جامعه بکاهند.
پاسخ به نیازهای خبری مخاطبان، ارائه راهکارها، پیگیری مطالبات و مبارزه با فساد در داخل با هدف حفظ منافع و انسجام ملی چارچوبی است که میتواند به رسانهها در شرایط کنونی کمک کند جلوی فرصتطلبی سودجویان را بگیرند.
پرهیز از دامن زدن به اختلافات سیاسی و جناحی عامل مهمی در آرامش بخشیدن به جامعه است. همچنین رسانهها میتوانند با تبیین روند تحریمها، دسترسی مردم به تحلیلهای صحیح و راهگشا را افزایش دهند و از اثرات منفی شایعات و تحلیلهای جعلی بکاهند.
انعکاس اخبار موفقیتهای کشور در بخشهای علمی، صنعتی، فرهنگی، سیاست خارجی، اقتصادی با تأکید بر اقتصاد دانشبنیان و سایر بخشها میتواند امید را در جامعه رونق بخشد. علاوه بر توجه به فضای داخل کشور لازم است رسانهها به تولید محتوا به زبان بینالمللی نیز بپردازند.
استفاده از ظرفیت رسانههای بینالمللی و شبکههای اجتماعی هم فرصت دیگری است که باید از دست نداد. در بهرهمندی از رسانههای اجتماعی در سطح بینالمللی میتوان با استفاده از هشتکهای یکسان و پرتکرار و ایجاد موج خبری، جامعه جهانی را در همراهی نکردن با تحریمها و خنثی کردن آنها ترغیب کرد.
رسانههای داخلی باید همواره اخبار رسانههای بینالمللی را واکاوی کنند و همراه با آیندهنگری، برای تولید محتوای مناسب و ایجاد موجهای خبری در راستای تأمین منافع ملی اقدام کنند.
در سویه دیگر ماجرا و در روزگاری که وابستگی به خبر فزونی یافته، پرداختن به گفتوگو، مدارا، همزیستی، تفاهم و دوستی و صلح در روزنامهنگاری بیش از همیشه احساس میشود.
ما همزمان تحت تأثیر اخبار داخلی و بینالمللی قرار داریم. امنیت و صلح لازمه توسعه است و جنگ و درگیری قربانی کننده توسعه و پیشرفت.
کمکم فضای انتخاباتی و رقابتهای انتخاباتی در کشور در حال حاکم شدن است و زمینه برای بازتاب اختلافها در رسانهها و شبکههای اجتماعی فزونی مییابد. به نظر میرسد در این دوره توئیتر و اینستاگرام نقش ویژهای بازی کنند و از اینرو پرهیز از سوگیری در اطلاعرسانیها نقش مهمی در کاستن از منازعه دارد. این به معنای نادیده گرفتن رقابت و اختلافات نیست بلکه ارتقای دانش سیاسی و پایبندی به اصول روزنامهنگاری صلح مورد نظر است.
فساد و ویژه خواری، مقاومت در برابر شفافیت، اتهام زنی، انحصار در برخی رسانهها و خشونتهای پنهان مسیر را برای توسعه روزنامهنگاری با زمینه زندگی و گفتوگو ناهموار میکند و هر چه دسترسی به اطلاعات بیشتر، شفافیت گستردهتر و ارتباط واقعی با مردم عمیقتر باشد، همگرایی و اعتماد اجتماعی تقویت و مشارکت اجتماعی و سیاسی گسترش مییابد.
بپذیریم که جامعه بیش از این کشش و تحمل درگیری و اختلاف را ندارد و برای بازسازی امید و سرمایه اجتماعی رفتن به سمت روزنامهنگاری با طعم صلح و زندگی میتواند زیستن را پرمعنا و جهان را دلپذیرتر کند.
اخبار روابط عمومیها، خبرگزاریها، مطبوعات و ... را مرور میکنیم نگاه خطی و عمودی در تولید و انتشار خبر همچنان غالب است و مردم همچنان غایب اصلی خبرها هستند. زندگی کمتر در لابهلای خبرها جریان دارد در حالی که بهشدت به گفتوگو، همزیستی و زندگی پرمعنا نیازمندیم. این نیازها از آنچه عموماً در روزنامهنگاری (به معنای کلی و نه صرفاً رسانههای مکتوب) امروز میگذرد برآورده نمیشود.
سری به محتوای رسانهها بزنیم، کرمان و کرمانی، تهران و تهرانی و ایران و ایرانی در آنها چگونه تصویر (منعکس) میشود. گاه تفاوت چندانی بین روزنامه سراسری و محلی نیست و اگر هم باشد بیشتر در حوزه منابع خبرهای دولتی است. سرعت و کوتاه و ریز شدن محتوا همراه با سرریز کردن خبر و اطلاعات مختلف و فلهای، قدرت تحلیل و گزینشگری را کاسته و ابهام، اضطراب و فشار روانی را افزایش داده است. مخاطب در این شرایط گاه با رسانه قهر میکند و یا به رسانهها و صفحات جعلی و غیرحرفهای پناه میبرد.
وقتی از روزنامهنگاری صلح و زندگی سخن میگوییم منظور حذف واقعیتها و خشونتها و جنگطلبیها نیست منظور نگاه واقعی و فارغ از جانبداری به رویدادها و کمک به حل منازعات و اختلافات و نه دامن زدن به آنها شنیدن و منعکس کردن همه صداها و دنبال راهحل رفتن مسائل است.
به شرایط کشور و فضای سیاسی منطقه و شرایط بینالمللی بازگردیم. کشور ما تجربه هشت سال دفاع و مقاومت جانانه را دارد و تقویت روحیه مقاومت و انسجام میتواند در این شرایط همراه با منطق؛ اقتدار و عزت به ارمغان آورد.
https://srmshq.ir/qgytrz
با سلام خدمت مخاطبان، به گمانم در یکی از شمارههای قبل، توضیح داده بودم که چه طور و اصلاً چرا وارد حرفه شریف روزنامهنگاری، منتها در قسمت ادبی این کار شدم، اما یادآوری دوباره آن به سبب خندهآور بودن ماجرا نابجا نیست چون که افسردگی امر عام و رایجی شده است و خندیدن و خنداندن در این شرایط بسیار دشوار امر پسندیدهای است به این شرط اصلی و مهم که: «با هم بخندیم نه به هم!»
باری در زمانی نهچندان دیر و دور، کرمان از ساعت هشت شب به بعد شهری میشد سوت و کور، خلوت و خاموش. آنوقتها من در تهران دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه تهران بودم اما تمام علاقهام به ادبیات و به فرهنگ مردم بود. در ضمن در یک موسسه فرهنگی نیز کارمند قراردادی بودم. از رئیسمان ده روز مرخصی گرفتم و به کرمان آمدم. پیش خود میپنداشتم که در این مدت میتوانم قسمتی از فرهنگ و باورهای مردم را گردآوری کنم. ابتدا به سراغ یکی از اقوام کرمانی، مسعود رفتم و او گفت که به گمانم آقا سیدجلال بتواند کمک کند.
من یک جعبه شیرینی گرفتم و همراه مسعود به منزل آقا سیدجلال رفتم. آن زمان من جوانی سی ساله بودم و مدتهای مدید آقا جلال و خانوادهاش را ندیده بودم. رفتیم و نشستیم و همسر و دختر جوان آقا سیدجلال هم آمدند، گرم پذیرایی و احوالپرسی کردند. پرسیدند که حالا کجا هستم و چهکار میکنم؟ و من تمام اینها را به حساب تعارفات رایج گذاشتم. از آقا سیدجلال پرس و جو کردم که آیا چیزی از آداب و رسوم و باورهای قدیمی کرمان به یاد دارد؟ بهتدریج فضای گرم عوض شد. حدوداً نیم ساعتی گذشت و آقا سیدجلال به طرزی محترمانه ما را از خانه بیرون راند. بعداً مسعود خندهکنان به سراغم آمد و گفت که آنها خیال میکردهاند که تو برای خواستگاری دخترشان رفتهای، وقتی دیدند که صحبت از قصه و آداب و رسوم است و نه آداب خواستگاری، حوصلهشان سر رفت و عذرمان را خواستند.
یکی از دوستان همشهری من، ابراهیم
با سلام خدمت مخاطبان، به گمانم در یکی از شمارههای قبل، توضیح داده بودم که چه طور و اصلاً چرا وارد حرفه شریف روزنامهنگاری، منتها در قسمت ادبی این کار شدم، اما یادآوری دوباره آن به سبب خندهآور بودن ماجرا نابجا نیست چون که افسردگی امر عام و رایجی شده است و خندیدن و خنداندن در این شرایط بسیار دشوار امر پسندیدهای است به این شرط اصلی و مهم که: «با هم بخندیم نه به هم!»
باری در زمانی نهچندان دیر و دور، کرمان از ساعت هشت شب به بعد شهری میشد سوت و کور، خلوت و خاموش. آنوقتها من در تهران دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه تهران بودم اما تمام علاقهام به ادبیات و به فرهنگ مردم بود. در ضمن در یک موسسه فرهنگی نیز کارمند قراردادی بودم. از رئیسمان ده روز مرخصی گرفتم و به کرمان آمدم. پیش خود میپنداشتم که در این مدت میتوانم قسمتی از فرهنگ و باورهای مردم را گردآوری کنم. ابتدا به سراغ یکی از اقوام کرمانی، مسعود رفتم و او گفت که به گمانم آقا سیدجلال بتواند کمک کند.
من یک جعبه شیرینی گرفتم و همراه مسعود به منزل آقا سیدجلال رفتم. آن زمان من جوانی سی ساله بودم و مدتهای مدید آقا جلال و خانوادهاش را ندیده بودم. رفتیم و نشستیم و همسر و دختر جوان آقا سیدجلال هم آمدند، گرم پذیرایی و احوالپرسی کردند. پرسیدند که حالا کجا هستم و چهکار میکنم؟ و من تمام اینها را به حساب تعارفات رایج گذاشتم. از آقا سیدجلال پرس و جو کردم که آیا چیزی از آداب و رسوم و باورهای قدیمی کرمان به یاد دارد؟ بهتدریج فضای گرم عوض شد. حدوداً نیم ساعتی گذشت و آقا سیدجلال به طرزی محترمانه ما را از خانه بیرون راند. بعداً مسعود خندهکنان به سراغم آمد و گفت که آنها خیال میکردهاند که تو برای خواستگاری دخترشان رفتهای، وقتی دیدند که صحبت از قصه و آداب و رسوم است و نه آداب خواستگاری، حوصلهشان سر رفت و عذرمان را خواستند.
یکی از دوستان همشهری من، ابراهیم گفت که فامیلی دارند که از دبیران قدیمی ادبیات است. شاید او بتواند در زمینه فرهنگ مردم کمک کند.
سرِ شبی بود که من و ابراهیم به در خانه ایشان رفتیم. دبیری بود کلاً کجخلق! تا مرا دید بلافاصله گفت که ابراهیم را آوردهای پارتیبازی کنی و من نمره تو را بدهم قبول بشوی (گویا در دبیرستان شبانه نیز تدریس میکرد) اما من پارتیپذیر نیستم! باید بروی درس بخوانی. هیچ چارهای هم نیست. خدمتشان عرض کردم که دانشجو هستم و قصدم گردآوری قصهها است. فرمود که من چند ساعت در فلان دبیرستان و چند ساعت در آن دبیرستان درس دارم، مگر وقت دارم که برای تو قصه به هم ببافم؟!
ایشان برادری داشت که راننده اتوبوس بود. خدایش بیامرزاد. مردی بود مردمدار و مهربان. مجرد بود و علاقه زیادی به شطرنج داشت. برای شام کباب گرفتیم و به اتاق ابراهیم رفتیم. او که دانشجو بود در کوچهپسکوچههای اطراف عباسعلی، در یک خانه قدیمی اتاقی اجاره کرده بود. شام خوردیم و من از آن دوست گرامی خواستم که اگر قصهای به خاطر دارد برایم بگوید. ضبط خبرنگاری داشتم. روشنش کردم و ایشان قصههایی گفت که باعث حیرت فراوان من شد. چون که قبلاً نمونههای بسیار شبیه به آنها را در کتابی از بورخس، تحت عنوان «داستانهای باز گفته» ترجمه اسماعیل نوری علا خوانده بودم.
پرسیدم که این قصهها را از چه کسی شنیدهاید؟ گفت که از پدرم و معلوم شد که پدر ایشان در اواخر دوره پهلوی اول، در زابل به جهت سواد و خط و ربطی که داشته، مقام اداری نسبتاً مهمی را بر عهده داشته بود.
به هر حال آن مرخصی ده روزه، حدود یک ماه به طول کشید. روزی که به سر کارم رفتم، رئیسمان که هنوز هم نمیدانم چرا بیدلیل و بیجهت با همه قهر بود و بر سر همه منّت میگذاشت تا مرا دید گفت: علومی! خیال کردم دیگر نمیآیی، خوشحال شده بودم چی شد که دوباره پیدایت شد؟
ایشان هم محترمانه مرا بیرون راند. (چند باری این اتفاق برایم رخ داده است) باری، همان قصهها باعث شد که با ماهنامه ادبی – فرهنگی خوشنام «ادبستان» به سردبیری آقای سیداحمد سام کار کنم. در ضمن در مجله جوانان هم داستانهای جوانها را بررسی میکردم. جهت مزاح معمولاً مینوشتم که فرزندانم! به این نکات توجه کنید که ... خیلیها باورشان شده بود که من آدمی مسن هستم. یک روز دختر جوانی تقریباً هم سن و سال خودم به دفتر مجله جوانان آمد و اتفاقاً به سراغ خودم آمد و گفت: آقای علومی کجا هستند؟
گفتم: خودم هستم، بفرمایید امرتان چیست؟
دختری بود محجوب، با شرمساری فراوان گفت که من خیال میکردم حداقل هفتاد سال داشته باشید.
یک بار هم یکی از همکاران مجله، نوشته بیسر و ته اما مفصلی از دوستش را داد به من تا با دقت بخوانم و دوست او را راهنمایی کنم. پذیرفتم. واقعاً مطالعه چند دفترچه داستان بیسر و ته کار دشواری بود. هیچ یک از اصول ابتدایی داستاننویسی رعایت نشده بود. به هر حال یک روز قرار گذاشتیم. ایشان به دفتر مجله آمد و من مدتی طولانی درباره داستان به طور کلی و نوشته ایشان صحبت کردم. سعی میکردم که با رعایت ادب و احترام مشکلات و نواقص فراوان کارش را توضیح بدهم. صحبتهایم که تمام شد، طرف گفت: علومی! به نظرت چاپ اول تیراژ ده هزار نسخه بهتر است یا پانزده هزار؟
متوجه شدم که جناب ایشان در تمام مدتی که من حرف میزدم، حواسش نبوده و در ضمن اعتماد به نفس عالی در حدّ خودشیفتگی دارد. در نظر بگیرید در مملکتی که سرانه مطالعه در حدّ شرمآوری پایین است، یک نفر اولین کارش را چنان عالی بپندارد که از تیراژ ده هزار و پانزده هزار حرف بزند!
به هر حال، مطبوعات نمونه کوچک و مینیاتوری از جامعه است. همکارانی داشتم که به خاطر حفظ شرافت قلم، بهایی بسیار سنگین پرداختند. برعکسش هم بود. یکی از همکاران در یکی از مجلهها، رسماً و بیپروا چاپلوسی میکرد و این کار ناپسند را از حدّ گذرانده بود. مثلاً نگاهی به سردبیر میانداخت و با نگرانی میگفت: امروز انگار کمی کسالت دارید. اجازه بدهید الآن دمنوش برایتان میآورم.
میشد که دستمالش را درمیآورد و غبار از کفشهای سردبیر میزدود همینجا بگویم که همیشه و تقریباً همه ما آدمهای عادی لذت میبریم که عدهای چاکر و نوکر داشته باشیم. وای به وقتی که پُست و مقام را از دست میدهیم آنوقت است که همان جاننثاران سابق حتی سلام و علیک هم نمیکنند.
یک روز غروب، در دفتر مجله جوانان من و یکی از همکاران تنها بودیم. دیدم که خیلی افسرده است. علتش را پرسیدم. گفت که به خاطر قرضها و وامهای زیاد مدتی طولانی است که نتوانسته است حتی یک کیلو گوشت برای خانوادهاش بخرد. من هم که آدمی احساساتی هستم، بلافاصله راه افتادم تا موضوع را به اطلاع رئیس موسسه، جناب آقای دعایی برسانم.
همه میدانیم که ایشان انسانی بسیار شریف هستند، هنوز به دفتر آقای دعایی نرسیده بودم که معاون سردبیر مرا دید. پرسید که چرا اینقدر آشفتهای؟
ماجرا را گفتم و او خندهکنان دست بر شانهام زد و گفت: علومی! بشنو و باور نکن. طرف آدم حقّهبازی است که همه را با این ترفند تیغ زده است.
یک همکار دیگر هم داشتم که نویسنده بود. با همدیگر قرار گذاشتیم که طرح یک سریال در ژانر وحشت را بنویسیم و بدهیم تلویزیون. طرف با یکی از تهیهکنندگان قدیمی دوست بود. طرح را با همکاری همدیگر نوشتیم. بعداً من بنا به دلایلی به کرمان آمدم. مدتها گذشت یک بار به طور اتفاقی دیدم که تلویزیون دارد همان طرح مشترک را نمایش میدهد. تلفن زدم که دوست عزیز، چرا به من چیزی نگفتی؟
گفت: احتیاج مالی داشتم. طرح را فروختم.
و تلفن را قطع کرد. به همین راحتی!
طرف، اصلاً آدم عجیب و غریبی بود. مدتی بعد که من دوباره ساکن تهران شده بودم، یک روز یکی از مقامات استان کرمان به تهران و به دفتر مجله آمده بود و گفته بود که عصر دارد برمیگردد. همین دوست گرامی با عجز و لابه درخواست میکرد که یک امشب را ایشان افتخار داده، مهمان او باشند. طرف مقابل نپذیرفت. بلافاصله من به دوست عزیز گفتم که تازه آمدهام و امشب من میآیم نزد تو. چونکه دیگر نفعی برایش نداشتم، اخم کرد و گفت: امشب من خودم مهمان هستم.
گفت و بیخداحافظی رفت. بله دوستان! بیجهت نیست که در ابتدای نوشته این موضوع را عرض کردم که مطبوعات نمونه کوچکی از جامعه است و متأسفانه در موارد متعددی آلوده شده است به ریاکاری، ستمگری، چاپلوسی و دروغگویی...