https://srmshq.ir/c0g32a
جنگ وقتی آغاز میشود غرشش گویی صدای تند مردانهای دارد اما فقط مردها را درگیر نمیکند. زنان و کودکان نیز بخشی از یک جنگ میشوند و گریزی از قربانی شدن در آتش آن نیست.
خواندن کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» ابعاد قابلتوجهی از حضور و مواجهه زنان در جنگ را به شما عرضه میکند. غالباً حضور زن در جبهه و خط مقدم، با توجه به کتابها و فیلمهایی که خواندهایم و دیدهایم در نقش پرستار و امدادگر خلاصه میشود ولی این کتاب داستان زنانی را تعریف میکند که اسلحه دست گرفتند و در خط مقدم مثل یک سرباز به دشمن حمله کردند، تکتیرانداز بودند، پارتیزان بودند و در جنگل زندگی میکردند، مینروب بودند، حتی فرمانده شدند و سربازان مرد را فرماندهی میکردند. یک عده دیگر هم در نقش پرستار و پزشک و آشپز و حتی خواننده، به جبهه خدمت میکردند.
کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد روایت پر فرازو نشیب از روزگار و خاطرات زنانی است که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند و حالا بعد از سالها از کابوسها، تنهایی و هولهایشان میگویند. نویسنده چند صد نفر از این زنان را مییابد و با تمامشان حرف میزند. از هر قشری هستند. پرستار، تکتیرانداز، خلبان، رخت شور، پارتیزان، بیسیمچی و…
سوتلانا الکسیویچ (۱۹۴۸) اولین نویسندۀ تاریخ است که به خاطرِ نوشتههایش در ژانر مستندنگاری جایزۀ ادبی نوبل را در سال ۲۰۱۵ از آن خود کرد.
جملاتی از کتاب:
*بعد از جنگ تا مدتها میترسیدم بچهدار شم. وقتی بعد از هفت سال بچهدار شدم، تازه آروم شدم؛ اما تا به امروز نمیتونم هیچی رو ببخشم؛ و نمیبخشم. من وقتی اسرای آلمانی رو میدیدم، خوشحال میشدم. خوشحال میشدم از این که اونا رو تو این وضعیت میدیدم؛ هم سرشون توی کیسه بود و هم پاهاشون. اونا رو از خیابونای روستا عبور میدادن، التماس میکردن؛ «مادر، نون بدید… نون…». تعجب میکردم از اینکه روستاییها از خونههاشون بیرون میاومدن، یکی بهشون نون میداد، یکی یه تیکه سیبزمینی. پسربچهها پشت سر اسرا میدویدن و به طرفشون سنگ پرتاب میکردن…
* خدا آدم رو نیافرید تا بره تیراندازی کنه، خدا انسان رو برای عشق و عشق ورزیدن آفرید. تو چی فکر میکنی؟
*من رو به دستهم بردن. دستور دادم: «دسته! به جای خود!» اما دسته حتا از جاش تکون هم نخورد. یکی دراز کشیده بود، یکی نشسته بود و سیگار میکشید، یکی هم که گردنش رو با صدا میچرخوند، گفت: «آخی!». خلاصه، وانمود کردن اصلاً منو ندیدن. براشون سنگین بود؛ اونا مرد بودن، بچههای شناسایی، حالا باید از یه دختر بیستساله فرمان ببرن. من این رو خیلی خوب درک میکردم ولی مجبور بودم فرمان بدم: «بلند شید ببینم!»
*اولش از مرگ میترسی، در درونت نسبت به مرگ حس شگفتی و کنجکاوی تجربه میکنی. بعدش اونقدر خسته میشی که دیگه هیچ حسی به مرگ نداری. همیشه تو حالت ناتوانی قرار میگیری. فقط یه ترس تو وجودت میمونه، این که بعد از مرگت زیبا نباشی. این هم ترس زنانه…
* در مرکز همۀ این خاطرات این حس وجود دارد: غیر قابل تحمل است مردن، هیچکس دلش نمیخواهد بمیرد. غیر قابل تحمل تر از آن کشتن انسانهاست؛ زیرا زن زندگی میبخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطنش حمل میکند. از او مراقبت میکند و به دنیایش میآورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است.
https://srmshq.ir/es5ctf
و کوهستان به طنین آمد روایت آدمهای متفاوتی است که هرکدام بسته به شرایط و موقعیتهای خود تصمیماتی میگیرند که تأثیرات آن تا آیندهای دور همراهیشان میکند. در این میان جنگهای داخلی افغانستان تأثیرات قابلتوجهی در شرایط آدمهای داستان دارد. آدمهایی که برای فرار از تبعات جنگ مجبور به مهاجرت میشوند و هرکدام در غربت، قصه زندگی خود را میسازند.
این کتاب نوشته خالد حسینی نویسنده افغانی آمریکایی است که بنا به شرایط کشور افغانستان و جنگهای بیپایانش سعی دارد آثار منفی جنگ را در زندگی شخصیتهای داستانش نشان دهد.
کتاب از داستان عجیب عبدالله و پری شروع میشود که بنا به جبر زمانه از یکدیگر جدا میشوند و سالها بعد که عبدالله در بحبوحه جنگ در افغانستان مجبور به جلای وطن میشود در غربت به یکدیگر میرسند در حالی که خاطرات کودکی پری محو شده است. اتفاقی که برای آن دو روی میدهد و ماجراهای کوچک و بزرگی که در زندگی افراد دیگر به طنین میآید گواهی است بر پیچیدگی زندگی.
خالد حسینی در دو کتاب دیگرش هزاران خورشید تابان و بادبادکباز هم صدمات جبرانناپذیر جنگ را بر زندگی کودکان و زنان داستان وار بیان میکند.
https://srmshq.ir/a2k1jf
مارگارت، جوزفین، الیزابت و ایمی چهار دختر خانواده مارچ هستند. مارگارت که همه مگ صدایش میزنند دختر بسیار زیبایی است که خواهان یک زندگی مجلل و باشکوه میباشد و از این افسوس میخورد که آنها روزی ثروتمند بوده اما به خاطر دوست پدرشان و جنگ شرایط عادی زندگی خود را از دست دادهاند و حالا او مجبور است برای پول درآوردن معلم سرخانه باشد.
جوزفین بهاندازه مگ از زندگیاش گلایه نمیکند. مشکل اصلی او با زندگیاش این است که چرا دختر است و هنگامی که به او میگویند خانم باش میگوید نمیتوانم خانم خوبی باشم اما میتوانم آقای محترمی باشم. او نیز مانند مگ مجبور است کار کند.
الیزابت یا به قول خواهرانش بت، دختر خجالتی و ساکتی است و انگار در دنیای خیالی خودش زندگی میکند. او عاشق نواختن پیانو است اما پیانوی او خیلی کهنه است و همین او را ناراحت میکند. او برعکس خواهرانش هیچوقت اعتراضاتش را به زبان نمیآورد.
ایمی آخرین فرزند خانواده مارچ و به نظر خودش مهمترین فرد خانواده است. او هم مانند مارگارت عاشق زندگی باشکوه و جواهرات زیباست. بااینکه کوچک است اما همیشه سعی میکند مانند دوشیزههای جوان و محترم رفتار کند.
زندگی مجلل، دختر بودن، پیانوی کهنه و جواهرات زیبا دغدغههای مهمی در زندگی این چهار خواهر هستند؛ اما دغدغه اصلی و مشترک همه آنها پدرشان است چون که آقای مارچ در جنگ داخلی آمریکا شرکت دارد و آنها میبینند که به همسایههایشان خبر میرسد که پدر یا پسرشان در جنگ کشتهشده و از این میترسند که روزی این خبر به خودشان برسد... و روزی آنها میفهمند که پدرشان تیرخورده و نگرانی بزرگ آنها رنگ حقیقت میگیرد اما...
نویسنده کتاب زنان کوچک، لوییزا می الکات است و این کتاب زندگینامه خود و خواهرانش تلقی میشود. نویسنده در این کتاب همان جوزفین است. فیلمهای زیادی بر اساس این کتاب ساخته شدهاست که معروفترین آنها فیلم «Little Women» محصول سال ۱۹۹۴ آمریکاست.
https://srmshq.ir/ju43ql
«دانش باید به حکمت و معرفت منتهی بشه و اگه نشه مفت نمیارزه! اما هیچکس بهش اشاره نمیکنه! تو دانشگاه حتی یه کلمه هم به گوشت نمیخوره که قراره معرفت هدف کسب دانش باشه؛ یعنی حتی کلمه معرفت هم به گوش آدم نمیخوره!»
فرنی و زویی دو فرزند کوچک خانوادۀ بزرگ گلس هستند. به غیر از آنها خانواده گلس پنج فرزند دیگر نیز دارند. رمان فرنی و زویی شامل دو داستان درباره این دو فرزند است.
داستان اول این کتاب که نویسندهاش جی.دی. سالینجر میباشد درباره فرنی است که کوچکترین دختر خانواده است. این داستان شرح ملاقات فرنی با پسری به نام لین کاتل است. فرنی که علاقه زیادی به ادبیات و عرفان شرقی دارد دست به گریبان یک بحران روحی عرفانی است. وی مشغول خواندن یک کتاب عرفانی میشود و آشفتگیهای روحی و فکری به سراغش میآید و عوالمی برای وی آشکار میگردد.
داستان دوم نیز روایت زویی کوچکترین پسر خانواده است. زویی برادر بزرگ فرنی است و بازیگری میخواند. وی به همراه خانوادهاش تلاش میکند فرنی را از بحران روحی نجات دهد. برادر بزرگ این خانواده بهنوعی قدیس خانواده آنها است که سالها قبل خودکشی کرده است. بادی یکی دیگر از اعضای خانواده سالها است در انزوا به سر میبرد.
این کتاب پر از اسامی اشخاص و مکانها و واقعهها و اتفاقهایی است که نویسنده از تاریخ و مذهب برداشت کرده و در جایجای کتاب به آنها اشاره میکند. از این رو مترجم برای فهم بیشتر وقایع و داستان در پیوست کتاب بخش بزرگی ضمیمه کرده است که مکانها و وقایع و اشخاص در آن به تفصیل توضیح داده میشود.
داریوش مهرجویی از این رمان اقتباس سینمای موفقی به نام پری ساخته است که ماجرای فرنی را دنبال میکند. از این رمان پیش از این دو ترجمه دیگر به فارسی برگردانده شده است.
همه اهل این خانواده از هوش و استعداد سرشاری برخوردارند و بینشی غیرعادی دارند. سراسر کتاب پر است از جملات عمیق فلسفی و تفکر برانگیز درباره دین و عرفان که نشاندهنده دانش عمیق سالینجر از عرفان شرقی دارد.
https://srmshq.ir/crvdbf
تصور میکنم سال ۱۳۷۹ بود که این فیلم را از واحد سمعی و بصری انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه کرمان امانت گرفتم. فیلمی به اسم «خط باریک سرخ» به کارگردانی ترانس مالیک. فیلم بر اساس رمان «جیمز جونز» ساخته شده و داستان نبرد سربازان آمریکایی در جزیرهای واقع در اقیانوس آرام علیه نیروهای ژاپنی است...چنان تحت تأثیر قیلم و جلوههای ویژه آن قرار گرفتم که به دلیل محدودیت زمانِ امانت فیلم، در دو روز سه بار آن را دیدم. واقعیتهای شگفتانگیز جنگ و جانی که با قرار گرفتن در مسیر گلولهای و یا قرار گرفتن در کنار انفجاری بهراحتی از دست میرود. آن هم در شرایطی که خیلی وقتها نمیدانی واقعاً برای چه؟ زاویه دید دوربین فیلم پس از حضور در کنار سربازان آمریکایی، تغییر جهت میدهد و ماجرا را از نگاه سربازان ژاپنی هم روایت میکند. همه این آدمها خانوادهای چشمانتظار دارند. همه این آدمها جانی نیستند و خیلیهاشان ناخواسته به جنگ آمدهاند. زنان و فرزندان و خانواده و معشوقههایی چشمانتظار دارند که مرگ این سربازان برایشان تحملناپذیر است. فیلم نسبتاً قدیمی به حساب میآید اما جلوههای ویژه آن به گونه ایست که شما را کاملاً در کنار سربازان میدان نبرد قرار میدهد و اضطراب و هراس آنها را وقتی گلولهای از بیخ گوششان رد میشود و یا همرزمشان به خون میغلتد حس میکنید. فیلم درونیترین و عمیقترین حالات و احساسات افراد مختلف را قبل و در خلال جنگ و همچنین بعد از آن بازگو میکند. در فیلم با شخصیتهای مختلفی برخورد میکنیم و با طرز تفکر و کارهای آنان در خلال جنگ آشنا میشویم. دیدن این فیلم شاید دیدگاه جدیدی برای شما در مورد جنگ به وجود آورد...
https://srmshq.ir/jv362q
پاییز حالم را دگرگون میکند. از آن دگرگونیهایی که فراموش میکنم سن و سالم را. انگار که آلزایمر به سراغم میآید... انگار باید خودم را آماده مدرسه رفتن کنم. روپوش مدرسه برایم بدوزند، مداد، پاککن و مدادتراش بخرم، دفترچههای بیست، چهل، پنجاه و چندتایی صدبرگ تهیه کنم. چند متر نایلون بخرم بعد بنشینم نایلونها را با دقت اندازه بزنم... این وسط مراقب باشم نوک قیچی بیراهه نرود. مجبور میشوم سریعتر کتاب و دفترچهها را جلد کنم تا خواهر کوچکم آنها را پاره نکند. یکی دوتای آنها منظم جلد نمیشوند و بادی مابین نایلون و رویه کتاب یا دفتر میوفتد...خب اشکال ندارد، شب تشکم را روی آنها پهن میکنم و رویشان میخوابم اینجوری هم صاف میشوند و هم از شوق مدرسه در کنار خودم نگه داشته میشوند. فردای آن روز آنها را داخل کمد دیواری اتاق نشیمن جا میدهم. تونیک شلوارم از یک ماه قبل که از خیاط گرفتهاند داخل کمد دیواری آویزان شده است. روزی چند دفعه در کمد را باز میکنم و به آنها خیره میشوم. مادرم اجازه نمیدهد با بلوز و شلوار به مدرسه بروم. از همان کلاس اول با مقنعه مدرسه میروم. کش مقنعه روی آن و دور سرم از این گوش تا آن گوش قرار میگیرد. هیچکس جز من مقنعه نمیپوشد. هنوز انقلاب نشده است و معلمهایمان بلوز دامن و یا پیراهنهای رنگی به تن میکنند. همیشه دوست داشتم وقتی بزرگ شدم مدل لباسهای خانم شهباز خانی و خانم خوارزمی را بپوشم. این دو خیلی شیکپوش بودند. خانم نادری معلم کلاس اولم را به خاطر میآورم. خیلی ساده و آرام بود. معلم سال دوم دبستان خانم آموزگار بود. خانم آموزگار لاغراندام و دست راستش پر از النگوی طلا بود. ظرافت دستها و انگشتانش، هنگامی دفتر تکالیف مدرسهام را ورق میزد، آفرین آفرین گفتنهایش، نگاه مهربان و برق چشمانش به خاطر رضایت از انجام تکالیف شبانهام... همهی این خاطرات، مهرماه هر سال مرا به گذشتههای دور میبرد ...
کلاس دوم بودم که برای اولین دفعه از طرف مدرسه ما را به سینما پارامونت بردند...مدیر مدرسه گفته بود که پنج قران برای تغذیه همراه خود بیاورید. فراش مدرسه ساندویچ کالباس میفروخت. نوشابه کانادا درای دو قران بود وقتی ظهر به خانه برگشتم تعریف کردم که من امروز ساندویچ کالباس خوردهام و چقدر خوشمزه بوده، مادرم با اخم گفت: گوشت خوک خوردهای؟! نمیدانم گوشت خوک بود یا گوشت خر! هر چه بود خیلی خوشمزه بود. هنوز مزهاش زیر دندانم هست مادرم به خاطر خوردن کالباس دیگر هرگز اجازه نداد من با همکلاسیها و معلمانم به سینما بروم ...خدابیامرز خیلی مذهبی بود و معتقد بود سینما رفتن گناه دارد... در این روزهای مهرماه، آرزو میکنم به گذشته برگردم و تنها آرزویم این باشد وقتی بزرگ شدم همانند معلمهایم لباس بپوشم، موهایم را بلوند کنم، دستم پر از النگوی طلا باشد، پای تختهسیاه بروم و فرم مدرسه عنابی رنگم پر از ذرات گچ شود...