https://srmshq.ir/ae3gc1
این روزها کودکان و نوجوانان اولین روزهای مدرسهشان را میگذرانند. هفتههای منتهی به مهرماه هم در تکاپوی خرید قلم و کاغذ و کیف و... بودهاند؛ اما کودکان و نوجوانانی که در یکم مهرماه ۱۳۵۹ کفشهایشان را پشت در جفت کرده بودند، قبل از زنگ مدرسه صدای آژیر خطر را شنیدند. جنگ شده بود. جنگ! به درازای هشت سال. جنگ آنقدر طولانی شد که بچههای متولد سال ۱۳۵۹ هم آن را درک کردند. کمکم ردّ پای جنگ را در همهجا دیدند. در برنامۀ تلویزیونی «علی کوچولو» که بابایش به جبهه رفته بود. در کتابهای درسی، در کوچه، خیابان، مدرسه. تشییعجنازهها، حجلههای شهدا، نام کوچهها و خیابانهایی که هر روز به نام یک شهید تغییر میکرد. در جشنها و برنامههای مدرسه که قاب عکس پدرها و عموها و داییهای شهیدِ بعضی از دانشآموزان، جلوی تریبون قرار میگرفت. دانشآموزان دبیرستانی هم بعضی تابستانها و برخی هم در طول سال تحصیلی سر از جبهه درمیآوردند. برنامههای کودک قطع میشد و آژیر خطر به صدا درمیآمد و...
اینها همه تأثیراتی است که یک کودک از جنگ میپذیرفت. حال هرکدام به فراخور دوری یا نزدیکی از منطقۀ جنگی! به هر حال ۳۱ شهریور هر سال بوی جنگ هم میدهد.
«نجمه سعیدی» در یادداشتی با عنوان «داستانهای زخمی، داستانهای جنگی» به تأثیر جنگ بر ادبیات پرداخته و عدم شناخت کافی از جنگ را دلیل استفاده نشدن از ظرفیت جنگ در ادبیات برشمرده و معتقد است این عدم شناخت، هنرمندان را درگیر کلیشه کرده است.
«حامد حسینی پناه کرمانی» در نوشتار «بخش خون؛ فصل خشونت» پیامدها و احساسات ناشی از جنگ، مثل قتل، خشونت، درماندگی و... را بررسی کرده و نمونههایی از هرکدام از این احساسات را در رمانهای بزرگ جهان ردیابی کرده است.
«پیشروی در مرزهای رمان» نیز یادداشتی از «یاسر سیستانی نژاد» است که خاطرات خودنوشت «آن بیست و سه نفر» را مطالعه و مؤلفههایی که این اثر را به یک متن داستانی شبیه میکند، بررسی کرده است.
در ادامه، یک داستان جنگی از «رستم سلطانی» تحت عنوان «خاک بیصاحب» آمده است.
اشعاری از علی آرسته، مهناز عامری مجد و سمیرا مظفری نیز پایان بخشِ این ماه است.
https://srmshq.ir/1h63zb
صدای تیر، حرکت تانکها، پرواز هواپیما، آژیرخطر، بیسیم، آتش، حمله، همه و همه، کلیدواژههایی هستند از یک پدیدۀ اجتماعی تأثیرگذار، از جنگ؛ که برای ما ایرانیها با توجه به تجربۀ چندسالۀ آن، بسیار ملموس است. بهراستی؛ جنگ بر چه عناصری از جامعه تأثیر میگذارد؟ پاسخ این است؛ بر همه چیز!
جنگ؛ بر لایهلایههای جامعه و حتی بر هنر تأثیر میگذارد. هنر؛ پیش از جنگ و بعد از آن بهطور عمیقی تغییر میکند و داستاننویسی هم از این دایره خارج نیست. داستانهایی که بعد از جنگ نوشته میشوند، متأثر از تغییراتی هستند که بر ساختارهای اجتماع وارد شدهاست. بهطور کلی جهان داستاننویسی همیشه از جامعهای که نویسنده در آن زیست میکند، تأثیر میپذیرد.
البته؛ گاهی ادبیات داستانی بهصورت ویژه به جنگ اختصاص مییابد. ادبیات داستانی جنگ، شامل داستانهایی است که دربارۀ جنگ و حواشی آن و حتی در بسیاری از موارد دربارۀ جامعهای است که از این پدیده متأثر شدهاست.
در ایران این نوع داستاننویسی یعنی -ادبیات داستانی جنگ- بهصورت جدی از حدود سال ۱۳۵۹ و با شروع جنگ تحمیلی آغاز شدهاست. دگرگونیهایی که جنگ هشت ساله بر زندگی مردم وارد کرد، نویسندهها را برآن داشت تا از تأثیر این مقوله استفاده برده و جهان داستانی جدیدی را خلق کنند.
جنگ با همۀ نکات منفیای که برای اجتماع دارد، میتواند منجر به خلق شاهکارهایی هنری شود و استفاده از این تجربۀ اجتماعی در خلق آثار ماندگار مؤثر است. در ایران هم بسیاری از نویسندگان مانند «احمد محمود» در رمان «زمین سوخته» از این پدیدۀ اجتماعی استفاده کرده و داستانهای بینظیری را خلق کردهاند؛ اما با توجه به همۀ این آثار، آنچنان که باید از ظرفیت جنگ در داستانها استفاده نشده است و این امر شاید به دلیل عدم شناخت کافی از این واقعیت اجتماعی باشد.
در بسیاری از اقتباسهایی که از جنگ میشود، هنرمند، درگیر کلیشه شده است و این کلیشهها و تعریفات قالبی، ارزش واقعی اثر را پنهان میکند. بهطور مثال آفرینندۀ یک اثر، حال چه داستانی و چه غیرداستانی برای حفظ ارزشهای تعریف شده، شیوهای را انتخاب میکند که باورپذیری کمی دارد. البته این خلأ در هنرهای دیگری مثل سینما بیشتر دیده میشود. خلق شخصیتهای تک بُعدی، باورپذیری و دلنشینی اثر را کم میکند. به طور مثال در فیلمهایی که دربارۀ جنگ یا با موضوعیت جنگ ساخته شده، همۀ ابعاد انسانی شخصیتها دیده نمیشود. مثلاً ترس!
انسان؛ در شرایطی خاص مانند جنگ، به طور طبیعی دچار ترس میشود؛ اما نبودِ این حس در برخی از آثار جنگی، واقعی بودن کاراکترها را زیر سؤال میبرد. شخصیتها؛ رفتارهای غیرواقعی انجام میدهند و همین تکبعدی نگری، مخاطب این آثار را کم میکند و البته بر پذیرش هنرهای دیگری که با همین مضامین آفریده شده هم تأثیر منفی میگذارد.
بهطور معمول، ادبیات داستانی جنگ، انسانمحور و ارزش محور است و همین امر اهمیت شخصیتپردازی را در آن دوچندان میکند. همانطور که پیش از این گفته شد، شخصیتهایی که تنها بعضی از خصلتهای انسانی را داشته باشند، به درد هیچ نوع داستان و بهویژه داستانهای جنگ نمیخورند.
یکی از پیشنیازهای داستاننویسی تحقیق در مورد موضوعی است که برای داستان انتخاب میشود. نویسندگان برجسته، معتقدند که بخش بزرگ و مهمی از داستاننویسی، تحقیق است. نویسنده با تحقیق، شناخت پیدا میکند و نویسندگانی که از این مهم غفلت میکنند، داستانهایی با چهارچوبهای نادرست میآفرینند. برای نوشتن داستان جنگ هم، تحقیق، رکنی اساسی است و حتی اگر تحقیق بهاندازۀ کافی انجام شود، میتواند خلأ تجربه را پر کند؛ یعنی داستاننویس بدون آنکه از لحاظ زمانی، دوران جنگ را درک کرده باشد، چنان بر تأثیرات جنگ بر جامعه واقف است که میتواند اثری ماندگار و البته باورپذیر خلق کند. شاید یکی از جادوهای داستان همین خلق جهان داستانی توسط نویسندهای باشد که هیچ تجربۀ زیستی از آن ندارد. بررسی و مطالعۀ تاریخ و بهخصوص تاریخ شفاهی جنگ و مطالعۀ خاطرات در افزایش این شناخت بسیار مؤثر است و البته از خلق شخصیتهای کلیشه و تکراری هم جلوگیری میکند و با اضافه شدن عنصر خیال به این درونمایه، میتوان داستانهای ماندگاری خلق کرد. داستانهای جنگیای که زخمی نبوده و در حافظه اجتماع بمانند.
نکتۀ دیگری که داستاننویس جنگی باید در نظر بگیرد، هدف از نوشتن داستان است. آیا نویسنده، قصد دارد رسالهای در مورد جنگ بنویسد که تنها ارزشها و رشادتها را یادآوری کند و دغدغۀ لذت و درونی شدن را نداشته باشد یا میخواهد جهان داستانیای را خلق کند که تا لایههای زیرین روح آدمی رسوخ کرده و قابل درک باشد.
تجربههایی مثل جنگ، زلزله، سیل که در ابعاد وسیع و بهطور عمیق بر اجتماع تأثیر میگذارند، همیشه بهانههای خوبی برای خلق داستانهای شگفتانگیز هستند.
داستاننویس
https://srmshq.ir/n5rd7z
خون
یک رمان میتواند اینگونه شروع شود: «روزهای آخر تابستان است. خواب بعدازظهر سنگینم کرده است. شرجی؛ هنوز مثل بختک رو شهر افتاده است و نفس را سنگین میکند. کولر را خاموش میکنم و از اتاق میزنم بیرون. آفتاب از دیوار کشیده است بالا. صابر، کنار حوض، رو جدول حاشیۀ باغچه نشسته است و چای میخورد. مینا؛ شیلنگ را گرفته است و دارد اطلسیها را آب میدهد. بوی خوش گلهای اطلسی تمام حیاط را پر کرده است.»
و اینچنین به خون ختم شود: «آرام سرم را بلند میکنم. جوان خاکستری پوش روبرویم ایستاده است و حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. صدایش را نمیشنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تندتند حرکت میکنند و دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا میشوند. نگاهم از لبانش سر میخورد رو دماغش. چه بزرگ و بیقاعده به نظرم میآید. بعد به چشمانش نگاه میکنم که انگار کلاپیسه است. حالا، پیشانی جوان خاکستری پوش است. عرق و خاک قاطی شده است و تمام پیشانیاش را پوشانده است. ناگاه از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم میافتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشۀ خشک نخل بلندپایۀ گوشۀ حیاط ننه باران گیر کرده است. آفتاب؛ کاکل را سایهروشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابهاش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.»
خشونت
یک رمان میتواند با توصیف زیبایی از طبیعت آغاز شود: «سرما با اکراه از زمین برخاست. مه غلیظ آهسته پس میرفت و سپاهی را که بر دامنۀ تپهها راحت باش کرده بود، آشکار میساخت.»
و بعد به نظامیان در طبیعت اشاره کند: «گردان در حاشیۀ یک قلمستان موضع گرفته بود. نفرات؛ میان درختها کمین کرده و تفنگهای خود را بهطرف کشتزارها گرفته بودند. سعی داشتند از لای دود، ماورای آن را ببینند.»
و به فصل خشونت برسد: «مه زردرنگی روی درختها میغلتید و از زیر آن صدای تیراندازی شنیده میشد. صدای فریادهای گرفته و نعرههای خشن حکایت از یک حملۀ سخت میکرد.»
و قبل از آنکه مخاطب فرصت نفس کشیدن پیدا کند، با وحشت روبرو میشود: «کمی که جلوتر آمد یک مرتبه از وحشت بر جای خود خشک شد. در مقابلش سرباز مردهای که به درختی تکیه داده بود، خیرهخیره به او نگاه میکرد. اونیفورم جسد نشان میداد که یکوقتی آبی بوده؛ ولی حالا رنگپریده و حتی کمی سبز به نظر میآمد. چشمهای مرده کاملاً بیحالت و سرد و مثل چشم ماهی بیجان به نظر میرسید. دهانش باز بود و قرمزی داخل دهان به یک زردی نفرتآور و ناراحت کننده مبدل شده بود. روی پوست خاکستریرنگ صورت، مورچهها تاخت و تاز میکردند. یک مورچه، باری را بر لب سرباز مرده میکشید.»
وحشت
شاید هم رمانی بیپروا اینچنین آغاز شود: «با ترکها در حال جنگ بودیم.» و پس از اسب دواندنی کوتاه «وقتی کمی جلوتر رفتند، دریافتند که کشته شدههای آخرین جنگ کم و بیش جمعآوری و دفن شدهاند. فقط اینجا و آنجا تک و توک اعضای بدن دیده میشد. بهویژه انگشتها که روی جگن گذاشته شده بود... زندهها انگشت مردهها را قطع میکنند تا انگشتریشان را بردارند.»
خشونت و وحشت: «این غرش و این تکان و این گلولهای که در خاک فرو میرود و سربازها و اسبهای ما با چشمهای وحشتزده آن را نگاه میکنند، گلولۀ توپ است.»
https://srmshq.ir/fb95mx
خاطرهنویسی جنگ، یکی از گستردهترین رویدادهای فرهنگی پس از انقلاب اسلامی است. جنگِ هشتساله آنقدر فراز و نشیب و آنقدر حادثه در دل خود دارد و آنقدر افراد زیادی درگیر آن بودهاند که از هر زاویهای به حوادث مختلف آن از عملیات و لجستیک و خاکسپاری شهدا و امدادرسانی و بیمارستانها و مهاجرتها و اردوگاههای آوارگان جنگی و... بنویسیم، باز هم تازگی دارد.
در دهههای اخیر نهادهای مختلف فرهنگی هرکدام به فراخور امکانات و دیدگاههای خود کوشیدهاند تا حوادث جنگ را ثبت و ضبط کنند. عدهای دوربین و ضبطصوت به دست، پای صحبت افرادی نشستهاند که از آن روزگار، خاطره دارند. خاطرات آنها را ضبط و پیادهسازی و تدوین کرده و بهصورت کتاب درآوردهاند. از بین انبوه تولیدات، بودهاند آثاری که مورد استقبال جامعه و قشر کتابخوان قرار گرفتهاند.
اغلب، مصاحبهکننده و مصاحبهشونده (راوی) در دو سوی ارتباط قرار داشتهاند. حال؛ هر چه قدر ارتباط بین این دو نفر عمیقتر و تفاهم بین آنها بیشتر بوده، اثر، زیباتر از کار درآمده است. برخی از رزمندگان هم ترجیح دادهاند که خود، دست به قلم برده و آنچه را که در حافظه دارند، روی کاغذ بیاورند؛ اما اینکه چه اندازه در این مسیر موفق بودهاند، نیاز به پژوهشی جداگانه دارد. اتفاقی که برای یوسفزاده هم افتاده است. (مقدمۀ آن بیست و سه نفر)
خاطرات خود نوشتِ «آن بیست و سه نفر» نوشتۀ «احمد یوسف زاده» دو ویژگی دارد.
۱-راوی و نویسنده، یک نفر است.
۲-نویسنده؛ در اصول و فنون نویسندگی مهارت دارد.
این دو ویژگی، باعث شده که راوی- نویسنده با خیال راحتتر و بدون فشار مصاحبهکننده، در خلوت خود خاطراتش را بازخوانی و یادداشت و طبقهبندی کند. آنگاه سر فرصت و بدون اعمال سلیقۀ تدوینگر، خود به تدوین خاطراتش بپردازد.
ماجرا؛ اسارت ۲۳ نوجوان است که هشت سال از بهترین سالهای عمرشان را در اردوگاههای عراق گذراندهاند. آنچه که این نوجوانان را از هزاران اسیر دیگر متمایز میکند، دیدار آنها با صدام حسین، رئیسجمهور وقت عراق است. غیر از یوسف زاده، بیست و دو نفر دیگر هم در گروه حضور داشتهاند و هرکدام، جداگانه، خاطرات خود را بازگو کردهاند؛ اما آن نوشتهای که مورد توجه بیشتر قرار گرفته «آن بیست و سه نفر» است. دلیلش هم نویسنده بودنِ خودِ راوی است. راوی؛ توانسته با استفاده از مهارت خود در نویسندگی و با بهکارگیری عناصر داستاننویسی، محتوای کتاب را به مرزهای یک رمان نزدیک کند. هرچند نقاط افتراق جدّی بین خاطره و داستان وجود دارد و روی جلد آن بهدرستی، نوشته شده: «خاطرات خود نوشت!»
اما آنچه که «بیست و سه نفر» را جذاب و خواندنی کرده، بیرون آمدن از لاک خاطرهگویی صِرف است. روایت زیبای حوادثی که برای راوی اتفاق افتاده، در عین زیبایی، به واقعیتهایی که لازمۀ خاطرهگویی و تاریخ شفاهی است، آسیب نمیرساند. در عین حال، نثر را بهگونهای ارائه میکند که به متن جامعۀ کتابخوان آمده و در کتابخانهها خاک نمیخورد!
اما چه مؤلفههایی متن را جذّاب کرده است؟
صحنۀ آغازین
«زمستان در دشتهای خوزستان، همانقدر سرد است که تابستان در رملهای تشنۀ آنجا گرم. بادی استخوانسوز از روی نیزار میآمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتینهایم از گِلهای چسبناک سنگین شده بود...» (ص۱۵)
با اینکه کتاب به چهار فصلِ بهار، تابستان، پاییز و زمستان تقسیم شده؛ اما نویسنده، ماجرا را از زمستان سال قبل شروع میکند. سرما، باد استخوانسوز، سرخی صورت و پوتینهایی که در گل و لای گیر کردهاند، انتخابی مناسب برای شروع داستانی است که قصد دارد در فصلهای بعدی پرده از حوادثی ناگوار بردارد.
شخصیتپردازی
نویسنده؛ با پرهیز از اطناب و در قالب توصیفها و دیالوگهایی کوتاه، مخاطب را با شخصیتهای ماجرا آشنا میکند.
«در روستای ما جوانان بالابلند زیاد بودند؛ اما هیچکس اکبر نمیشد. قدی بلند داشت و چهرهای جذاب با ابروهای پیوندی و چشمان درشت.»
همچنین دیالوگی از مادر اکبر که در قالب پیغام برایش فرستاده مشخص میکند که اکبر پسر بزرگ خانه است.
«تو حالا مرد خونهای. بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شهید شدی، تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی میسپاری؟»(ص۵۳)
...
https://srmshq.ir/r89th0
میگوید: «دندانهای این یکی را میبینی انگار وقتی که مرده میخواسته دندانهایش را به تو نشان بدهد.»
میگویم: «حیدر از دهان او چه میخواهی شرم کن؟»
- چرا شرم کنم؟ اولاً اون که کشته شده دردش نمیآید. دوماً کافره! به گفتۀ ملّای ده، هر کاری بخواهم با او میکنم. سوماً تو کشور من چه میکند؟ چارماً میخواهم ببینم آن ور آب توی آن فراوانی نعمت، دندانها را چه طور پر میکنند تا خوب لقمههای چرب و چلیس گاز بزنند؟
- اینها چرا نمیآیند جسدهایشان را ببرند؟ چند روز است توی این برف افتادن. گویی یادشان رفته اینها مرُدن و نمیتوانند برگردند پادگان.
- دلشان به حال ما رحم آمده. گذاشتنشان ما خوردنی و چیزهایی که نیاز داریم ازشان کش برویم.
- بیا حالا که وسایلشانِ را برمیداریم یکیشان را دفن کنیم.
- هرگز هرگز، من دفنشان نمیکنم. تو اختیار خودت را داری. دوماً اینها که معلوم نیست باید خاکشان کنی یا بسوزانیشان. آمدیم خاکشان کردیم، دینشان چیز دیگری گفتهبود. روز رستاخیز گُمشان کردند. بیچارهها آلاخون والاخون میشوند. من قبرشان نمیکنم.
- بس کن! مسخره بازی در نیار! اولاً دوماً سوماً مکن. بیل پشت کولهپشتی او را بردار بیار.
- مفت نگو! من قبرکن نیستم و به این جسدهای لت و پار دست نمیزنم. تو فکر میکنی با این هوای سرد و جهنمی میشود مردهای دفن کرد؟ زمین مثل سنگه. اینها میآیند دنبالشان.
- حیدر میبینی آن یکی که به پشت افتاده چه خوشگله؟ چه چشمان آبی زلالی دارد و چه موهای بور و بلوندی؟
- ریشش را چهار تیغه کرده. شرط میبندم تازه از مرخصی برگشته. رفته بوده پیش معشوقهاش. چه آغوش و آغوش کشی داشته. حالا هم که پهن شده روی این زمین زمهریر زده تو این سر دنیا. بیا همین یکی را دفن کنیم.
- نه نمیکنم.
- چرا نمیکنی؟
- مُرده که دیگر خوشگل و زشت و زیبا ندارد. دارد؟ نه ندارد.
- آن چیه تو دستت؟
-کیف پوله، ببین چه قدر خوشگله. چرمش پوست خالصه.
- حیدر چه میکنی؟ تو چیزهای خوب گیرت میآید. من کشتههایی که جیبهاشان را میجورم، فقط دستمال کاغذی و توتون تو جیبشان هست. تو خوب جیب مرده میزنی. چه طور می فهمی تو جیب کدام کشته چیه؟
- به کلّههایشان نگاه کن! اگر متلاشی نشدهاند، هرکدام موهایش اصلاح و مرتب است و پشت گردنش خط انداخته، تازه از مرخصی آمده و این یعنی توی جیبش پول هست و گاهی عکس و اونها که شلخته و نا مرتب هستند، یعنی از مرخصی دیر زمانی است که برگشتهاند و جیبهایشان پر از کاغذ و نامه است. البته این یک فرضیه است میتواند درست هم نباشد.
- میگویم یک کم از پول و خرت و پرتهای توی جیبشان بگذار بماند.
- میترسی کرایه راه نداشته باشند.
آنها را مجانی میبرند. آن هم با هواپیمای کنگورد!
- شاید خانوادههایشان بخواهند از آنها چیزی یادگاری نگه دارند. چیزهایی که به دردت نمیخورند، بگذار توی جیبشان. بادشان مده!
صدای خمپاره و توپ از دور میآمد. هوا سرد و برفپرههای ریز روی زمین میریخت. لاشخوری با بالهای باز توی ریز برفی که می بارید دور میزد و صدا میداد؛ و لاشخوری دیگر در آسمان بالای بوتهزار برف نشسته وکُشتههای پهن شدۀ حاشیۀ مسیل خشک جوابش میداد. بوی مردار آنها را روی سطح زمین به پرواز در آورده بود.
...
https://srmshq.ir/ycz9af
رنگ موهايت را
دوست داشتم
مثل خورشيدی در ميانههای زمستان،
رنگ موهايت را
دوست ندارم
مثل پاييزی كه
در بهار رسيده باشد
دنيای تروريستها مرز نمیشناسد
پاريس، استانبول، بروكسل
ای كاش
هزار سال پيش به دنيا آمده بوديم
قبل از صنعتی شدن
و خيلی از اختراعها.
تهران برای من
هیچوقت امنيت نداشته است
موج جديد خشونت
با عكسهايت
باز هم آغاز میشود
و در مورد اين قرن
مورخان خواهند نوشت
ترور شدن
كارِ هر روزِ يك مرد شاعر ساكن خاورميانه بود.
******
منصفانه که نگاه میکنم
سیگار اصلاً برای سلامتی
ضرر ندارد
مخصوصاً وقتی
فیلترهای سفیدش
همرنگ ماتیکهای تو میشود
*********
بعد از يك عمر عاشقی و صبوری
فهميدم كه حرفهای دكترها
مفت هم نمیارزد،
همه قرصهای سرگيجهام را
دور میريزم
و باقی عمرم را
دور تو می گردم.
******
دری را
كه چه سخت و طاقتفرسا
نيمه باز
گرديده بود
حالا چگونه
بسته شدنش را
به نظاره بنشينم؟
اما اين در را
پنجرهای است
كه مدام از آن
سوسويی از نور خاطرهها
بر ديدگان من
باريدن میگیرد
و حسها را نيز
كه در و ديوار
حايلی نيستند
و من
در انتظار روزی كه
در و ديوار
همگی برچيده شوند
سر بر آستان
نقطه اتصال دريا و آسمان میسایم
شايد
شايد
شايد بارانی باريد
https://srmshq.ir/sctlhk
فراموش کردنت مثل تمام کردن پیک نوروزیست
مثل تکلیفهای شب عید
همانقدر سخت
همانقدر طاقتفرسا
به این زودیها تمام نمیشود
با هر بهانهای
مدام به تعویقش میاندازم
هر روز میگذارمش کنار برای یک روز دیگر
شاید برای آخرین فرصت
فرصتی که میدانم هرگز دست نمیدهد
۳
دوستت دارم ها در من رسوب کردهاند
نه ذوب میشوند
نه تبخیر
آنقدر گرمند که منجمد هم نمیشوند
فقط از شکلی به شکل دیگر درمیآیند
گاهی اشک میشوند
گاهی بغض میمانند
********
میدانی جبر چیست؟
باید تسلیم باشم
حق انتخاب بعضی چیزها را هرگز ندارم
مثل دوست نداشتنت
مثل از یاد بردنت
مثل داشتنت...
https://srmshq.ir/z9g0j7
من جایی نشستهام که
تو سالهاست از آنجا رفتهای
تمام اشتراک ما در این نقطه است
که من ماندهام و تو رفتهای...
******
درون قلبم گوری کندم.
تو را مدفون کردم
باز از درونم جوانه زدی
ریشه کردی
برگ دادی.
سبز
اما
ثمری ندارد...
******
در تو اتفاقی هست که من نمیدانم
در من ابهامی هست که تو نمیدانی
بیا
اتفاقت را برایم بگو
شاید ابهام من تمام شود.