هزار وعده خوبان...

بتول ایزدپناه
بتول ایزدپناه
هزار وعده خوبان...

۱- این روزها هیچ‌کس حال خوبی ندارد. از یک‌سو نگرانی از تحریم‌ها و تهدیدها و بالا رفتن تنش در منطقه خلیج‌فارس و هراس از آینده و از سوی دیگر فشار مسائل اقتصادی، گرانی، تورم و بیكاری همه را سر در گریبان كرده است. بی‌ثباتی اقتصادی، افت تولید ناخالص ملی، كاهش عجیب تولید نفت و بالا رفتن نرخ ارز و به دنبال آن كاهش ارزش پول ملی همه و همه دست به هم داده تا در گرداب بی‌ثباتی اقتصادی گرفتار شویم، افزایش غیرمنطقی و بی‌رویه قیمت‌ها گریبان همه و مخصوصاً اقشار کم‌توان و ضعیف و متوسط را گرفته است هرچند به نظر می‌رسد دیگر طبقه متوسط نداریم، امروزه اقلیتی را داریم كه بدون تحمل رنج و مرارت و سختی از تمام موقعیت‌ها و رانت‌های موجود استفاده می‌کنند و اكثریتی نا برخوردار از حداقل امكانات زندگی كه بار همه این نابهنجاری‌های اقتصادی بر شانه‌های ضعیف و ناتوان آن‌ها سنگینی می‌کند، مردم سختی‌ها را تحمل می‌کنند اما وقتی به چشم خوشان می‌بینند كه چطور ثروت و سرمایه كشور به دست عده‌ای تاراج می‌شود و دزدی‌های میلیاردی به‌راحتی فراموش می‌شود و آب هم از آب تكان نمی‌خورد كجا می‌توانند حال خوبی داشته باشند؟ و در كنار همه این‌ها آنچه كه بیشتر باعث تعجب و البته نگرانی شده افزایش بی‌رویه قیمت‌ها است كه علیرغم كاهش و تا حدودی ثبات دلار، همچنان رو به افزایش است، رشدی بی‌رویه و خارج از قاعده، گاهی از صبح تا عصر و در كمتر از یك روز و در عرض چند ساعت تغییر می‌کند و تأسف‌بارتر اینكه نرخ‌ها در همه‌جا ثابت نیست هر كس هر قیمتی را كه دلش خواست روی اجناسش می‌گذارد، هیچ‌کس هم پاسخگو نیست هیچ نظارتی هم اعمال نمی‌شود. اگر با خرید كردن سروكار داشته باشید حتماً با قیمت‌ها هم آشنا هستید و متوجه شده‌اید كه این روزها هر جا كه برای تهیه مایحتاج زندگی بروید قیمت‌ها نسبت به خرید قبلی‌تان حتی با فاصله‌ای دو، سه روزه تغییر كرده است، دوستی می‌گفت نرخ اجناس از قفسه فروشگاه تا پای صندوق هم تغییر می‌کند! و البته ناگفته نماند كه در این چرخه معیوب، بهای كالاها در جاهای مختلف شهر هم متفاوت است یعنی اینكه شما هرگز یك جنس مشابه را در سطح شهر با قیمت واحد پیدا نمی‌کنید، حداقل در كرمان خودمان كه این‌طور است تفاوت قیمت روی یك جنس حتی بین فروشگاه‌های یك خیابان هم وجود دارد گاهی تا چند هزار تومان هم می‌رسد این اتفاق غم‌انگیزی است كه نشانه‌هایی از سقوط اخلاق و بی‌تفاوتی نسبت به هرگونه درك از انسانیت دارد و جز در یك اقتصاد بیمار و نابهنجار دیده نمی‌شود و متأسفانه چنین وضعیتی باعث تند شدن شیب فقر و دو قطبی شدن جامعه شده كه اثرات بسیار مخربی بر روح و روان جامعه می‌گذارد و امید را از جامعه می‌گیرد در حالی كه امید و ایمان ضرورت زندگی است امیدواریم سیاست‌های اقتصادی دولت به سمت و سویی برود كه بتواند با نظارت و كنترل جدی و دقیق اقتصاد را در مسیر بهتری قرار دهد جلو رانت و رانت‌خواری را بگیرد و...شاید اندكی از اعتماد از دست رفته باز گردانده شود و مردم به آینده امیدوارتر شوند.

درس نظم به رئیس نظمیه!

سید احمد سام
سید احمد سام
درس نظم به رئیس نظمیه!

پیش از آن‌که شروع به خواندن کنید باید برایتان بگویم که این سلسله مطالب را تقریباً به شیوۀ تداعی معانی نوشته‌ام. چیزی‌- ازنظر ظاهر البته - شبیه به قصّه‌های مثنوی و یا نوشته‌های همشهری محبوب‌مان زنده‌یاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبررفتن‌ علمای شیرین‌بیانِ سنّتی که در سخن‌‌ گفتن خود سِیر مستقیم زمان را رها می‌کردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند. مرغ اندیشه را در آسمان ذهن‌شان پرواز می‌دادند و بی‌تکلّف و رها به سرزمین‌های گوناگون می‌رفتند و بعد از سیاحت در زمین و زمان و آسمان، به مبدأ اولیّه و موضوع اصلی باز می‌گشتند و سخن خود را به پایان می‌بردند. شما هم اگر دوست دارید، با من همسفر شوید. در این سیر و سیاحت شخصی، ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.

 درس نظم به رئیس نظمیه!

تابستان ۱۳۴۸ است. روی یکی از صندلی‌های اتاق کار دکتر مجتهدی واقع در «ساختمان مرکزی» دبیرستان البرز نشسته‌ام و منتظرم تا نوبتم برسد. آمده‌ام برای سال تحصیلی آینده ثبت‌نام کنم. سه ضلع اتاق کوچک را صندلی چیده‌اند. صندلی‌های اتاق کوچک را پدر و مادرهای بچّه‌ها پر کرده‌اند. بعضی‌ها فرزندانشان توی راهرو ایستاده‌اند و منتظرند. من تنها آمده‌ام. صندلی‌ها را تنگ هم به دیوارهای اتاق کوچک چسبانده‌اند. سکوت محض فضا را پر کرده است. پدر و مادرها به چهرۀ دکتر مجتهدی نگاه می‌کنند. سرش پایین است و دارد چیزی می‌نویسد. سرش را بلند می‌کند. همه نگاهشان را از او می‌دزدند و به زمین چشم می‌دوزند. چند لحظه بعد، سرشان را بالا می‌آورند و در و دیوار اتاق را نگاه می‌کنند. منتظرند تا نوبتشان برسد. به چهره‌ها نگاه می‌کنم. آمیزه‌ای از اضطراب و انتظار در چشمانشان دیده می‌شود. بعضی‌شان دستپاچه‌اند. مطمئن نیستند چه خواهد شد. دکتر مجتهدی سر بزرگ سه‌گوشه‌اش را پایین انداخته و دارد دفترش را ورق می‌زند. ناگهان در اتاق باز می‌شود و یک تیمسار شهربانی با لباس سرمه‌ای و کلاه بزرگ لبه‌دار وارد می‌شود. کفش‌هایش برق می‌زند. یک‌راست می‌رود جلو میز دکتر مجتهدی می‌ایستد. دکتر همچنان سرش پایین است و حالا دارد چیزی یادداشت می‌کند. به تاج و ستاره‌های سر شانۀ جناب تیمسار نگاه می‌کنم. سپهبد است. یک درجه مانده به بالاترین مقام در شهربانی کلّ کشور. دکتر همچنان سرش پایین است. تیمسار جلو میز ایستاده است. منتظر است مدیر البرز سرش را بلند کند و او را ببیند. چند لحظه می‌گذرد. فکر می‌کند شاید دکتر متوجّه حضور او نشده است. این پا و آن پا می‌شود. سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: «ببخشید!» دکتر مجتهدی سرش را بالا می‌آورد، در چشم‌های تیمسار خیره می‌شود و با لهجۀ شمالی‌اش خیلی جدّی می‌گوید: «بَفرمایید.» سکوت اتاق شکسته است. تیمسار می‌گوید: «من برای ثبت‌نام پسرم آمده‌ام.» دکتر مجتهدی سرش را پایین می‌اندازد. قلم را برمی‌دارد و در حالی که دارد چیزی می‌نویسد، می‌گوید: «من اسم فرزند شما را ثبت نمی‌کنم.» تیمسار یکّه می‌خورد. یک‌دفعه متوجّه جمعیّت داخل اتاق می‌شود. گویی قبلاً آن‌ها را ندیده است. پاسخ دکتر را همه شنیده‌اند. با تعجّب می‌گوید: «چرا جناب دکتر؟» توجّه همه جلب شده است. دکتر مجتهدی بدون این‌که به او نگاه کند می‌گوید: «همین! اسم پسر شما را نمی‌نویسم.» تیمسار جلو پدر و مادرها تحقیر شده است. نمی‌داند چه‌کار کند. کلاه شهربانی را از سرش برمی‌دارد. بدون اختیار دستی به پیشانی‌اش می‌کشد. موهای جلو سرش ریخته‌اند. عرق کرده است. این پا و آن پا می‌شود. کلاهش را زیر بغلش می‌گذارد و مثل این‌که یکدفعه چیزی به خاطرش رسیده باشد می‌گوید: «ولی جناب دکتر شما احیاناً حتّی اسم فرزند من را هم نمی‌دانید.» دکتر مجتهدی مثل این‌که منتظر شنیدن این جمله باشد، قلمش را روی میز می‌گذارد. سرش را بلند می‌کند. چند لحظه به چشمان تیمسار خیره می‌شود. سپس نگاهش را از او می‌گیرد. به دیوار روبه‌رو نگاه می‌کند و می‌گوید: «نیازی به دانستن اسم فرزندتان نیست.» تیمسار با تعجّب می‌گوید: «منظورتان چیست؟» دکتر همان‌طور که به پدر و مادرها نگاه می‌کند با خونسردی می‌گوید: «پدر به این بی‌انضباطی، دیگر تکلیف پسر روشن است.» تیمسار دارد از تعجّب شاخ درمی‌آورد. دکتر بدون آن‌که به او نگاه کند، با قلمش پدر و مادرها را نشان می‌دهد و می‌گوید: «مگر شما نمی‌بینید این‌همه اشخاص محترم توی صف نشسته‌اند منتظرند تا نوبتشان بشود؟ از در وارد شده‌اید، یک‌راست آمده‌اید جلو میز من که اسم فرزندتان را ثبت کنم؟ نمی‌کنم!» حالا معمّا برای همه حلّ شده است. تیمسار دستپاچه می‌شود. قطره‌های عرق از سر طاسش می‌جوشد. صورتش سرخ شده است. کلاهش را از زیر بغلش برمی‌دارد. با آستینش لبۀ برّاق آن را پاک می‌کند. مثل این‌که دارد کفش واکس می‌زند. کلاه را در دو دستش می‌گیرد و آن را می‌پیچاند. مثل پارچه‌ای خیس که بخواهد بچلاند و آبش را بگیرد. کلاه، سفت است. خم نمی‌شود. قدری کج و کوله می‌شود و دوباره به حالت قبل برمی‌گردد. تیمسار زیرچشمی به اطراف اتاق نگاه می‌کند. سعی می‌کند نگاهش را از کسانی که روی صندلی‌ها نشسته‌اند بدزدد. کنار در ورودی دو تا صندلی خالی هست. نفس عمیقی می‌کشد و آهسته زیر لب می‌گوید: «ببخشید. متوجّه نبودم.» صدایش دیگر آن طنین قبلی را ندارد. بدون آن‌که پشتش را به دکتر بکند، عقب‌عقب می‌رود. کنار اوّلین صندلی چسبیده به در می‌ایستد و سرش را به زیر می‌اندازد. دستمالش را از جیبش درمی‌آورد و با آن عرق پیشانی و صورتش را می‌گیرد. کلاهش را زیر بغل می‌زند. دو دستش را روی سینه صلیب می‌کند و به انتظار می‌ایستد. او از مدیر دبیرستان البرز درس نظم و قانون آموخته است و من درس عزّت و اتّکای به نفس. جناب تیمسار را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم پدر کدام‌یک از همکلاسی‌هاست. میانۀ خوشی با رژیم شاه و کارگزارانش نداشتم. از افسران عالی‌رتبۀ شاه خوشم نمی‌آمد. در کوچه و خیابان که آن‌ها را می‌دیدم، بوی تفرعن و غرورشان دماغ جانم را می‌آزُرد. بعدها که فهمیدم آن جناب تیمسار، سپهبد محسن مبصّر رئیس شهربانی کلّ کشور بوده است، احترامی که برای دکتر مجتهدی در دلم داشتم بیشتر شد.

کودتای کشک و بادمجان در جنگل قائم کرمان «بخش دوم»

علی اصغر مظهری کرمانی
علی اصغر مظهری کرمانی

سردبیر محترم سرمشق، چون این یادداشت‌ها مربوط به یکی از وقایع مشهور در ارتباط با شهر کرمان است، خواه‌ناخواه مورخان و وقایع‌نگاران آینده به جست‌وجوی مدرکی مستند خواهند بود تا در حاشیه آن قلم‌فرسائی کنند. لذا در این اندیشه‌ام تا به‌عنوان یکی از حاضران و ناظران که حضور داشتم، همه زوایا را با کمال صداقت و انصاف بررسی و البته به‌اختصار به موضوع بپردازم. چون این خطر وجود دارد در آینده نظیر ماجرای سنگسار مشتاق که هیچ ربطی به مردم کرمان نداشت ولی بدنامی آن برای شهر کرمان ماند و من در این زمینه مطلبی در فصلنامه کرمان نوشته‌ام که اگر عمری باشد تکمیل شده آن را برای سرمشق هم می‌نویسم تا مورخان را سر در گم نکند. همچنین کشته شدن سرهنگ سخایی بی‌گناه که دستور را تیمسار امانپور داد ـ که از تیمساران غیر کرمانی دست‌اندرکار وقایع ۲۸ مرداد بود ـ همچنین کسی که او را کشت و جنازه را از بالای ساختمان ستاد ارتش به پائین پرت کرد، او هم کرمانی نبود ولی به نام مردم کرمان ثبت شد. امید می‌رود داستان کودتای معروف به کشک و بادمجان ـ که مسئولیت آن به عهده آقای بنی‌صدر و دست‌اندرکاران دفتر رئیس‌جمهور وقت است و تنها همت قضات کرمانی و حمایت روحانیت از واقعیت‌ها عده‌ای ازجمله نویسنده این یادداشت را از مرگ حتمی نجات داد، باز به نام کرمانی‌ها ثبت و ضبط نشود. به این دلیل وقتی شروع به نگارش کردم با همه تلاشی که برای کوتاه کردن مطلب داشتم به نظرم مطلب باید در چند قسمت منتشر شود به‌خصوص که این ایام کسی حوصله خواندن مطالب دور و دراز را ندارد.

***

بر خانه‌ی اکــــابر کــــــرمان چــو بــــــــگـذری

کَشک است و کَشک، بار دگر کَشک و نیز کَشک

به قول تنها روحانی که در زمره بازداشتی‌های جنگل قائم بود و در اتوبوس کنار من نشست، او با خانواده‌اش به زیارت اهل قبور آمده بودند که چون می‌شنود در کوار جنگل ضیافت کشک و بادمجان است راه افتاده و آمده بود یک غذای ساده کشک و بادمجان سنتی بخورد تا به‌اصطلاح قاتق نانش باشد که بلای جانش شد و ندانسته در دام توطئه آقای بنی‌صدر افتاد. اگر مطلب را با بیتی طنزگونه در مورد کشک آغاز کردم تعجب نکنید که به باور من کشک غذای سنتی مردم معمولی کرمان بوده و طی قرن‌ها غذای ساده اغلب انسان‌های تنگدست دیار ما بوده. به‌خصوص که کشک تنها فرآورده لبنی است که قابل نگاهداری بوده و در همه حال در سفر و حضر قابل‌استفاده است و نگاهداری آن برای مدتی طولانی میسر بوده آن هم بدون استفاده از یخچال که در گذشته‌های نه‌چندان دور وجود خارجی نداشت. تا آنجا که خودم به یاد دارم هفتاد سال پیش یا کمتر از آن هم در بی‌شماری از خانه‌ها یخچال نبود و آنچه به خاطر می‌آورم نخستین بار یخچال نفتی را در خانه یکی از آشنایان مرفه‌الحال دیدم چون برق آن زمان شبانه‌روزی نبود و ناچار یخچال نفتی وجود داشت.

از سوئی باید یادآور شد آنچه به یاد دارم در فصل تابستان ناهار خود ما هم گاه و بیگاه کشک بود با اشکال مختلف نظیر کشک و بادمجان، کشک و کدو، کشک کله‌جوش و بالاخره بُزقُرمه که البته اعیانی به حساب می‌آمد ولی مایه اصلی همه آن‌ها کشک بود. آن هم با مخلفاتش نظیر ترب، مغز گردو، گاه خیار سبزه، سیر و… که متأسفانه بوی سیرش در هوای گرم ولایت ما سیر نخورده‌ها را آزار می‌داد. همین حالا هم در این سوی دنیا من روستایی‌الاصل گاهی که در سرزمین دورافتاده از وطن یعنی کانادا هوس خوردن کشک می‌کنم هیچ مشکلی در کار نیست و نیازی به تغارو و کشک سائیدن نیست چون از انواع کشک‌های آماده شیشه‌ای در فروشگاه‌های ایرانی تهیه می‌کنیم که خوردنش هم لذت فراوان دارد. خوشبختانه کشک و بادمجان نیز در همه رستوران‌های ایرانی موجود است هرچند از نظر من خانگی آن بیشتر قابل پسند است.

***

بگذرم و به موضوع اصلی این نوشته درباره سالروز بنیادگذاری جنگل قائم بپردازیم که طبق نوشته یکی از مؤسسان کمیته جنگل قائم کرمان آن روز چهاردهم مردادماه تعطیلی جشن مشروطیت بوده که تصمیم به ایجاد جنگل دست‌کار گرفته‌اند. به همین مناسبت همه ساله در آن روز ابتدا فقط اعضای کمیته سالروز پیدایش جنگل دست‌کار قائم را کنار بوته انجیر وحشی و چشمه قطره‌چکان آن کشک و بادمجان خوردند. سال‌های بعد به آلاچیق کنار چاه شماره یک و سایه تعدادی درختان سرسبز رسیدند و به‌تدریج هر سال تعداد بیشتری از یاری‌دهندگان یا علاقه‌مندان هم به این ناهار سنتی افزوده شدند و به همت دوستان دو سه کوار برای محل پذیرائی نیز کنار چاه شماره دو یا سه جنگل ایجاد شد. همان جایی که بنا به تخیلات بعضی از توده‌ای‌ها که گویا به دار و دسته آقای بنی‌صدر محرمانه گزارش دادند، قرار بود کودتای کشک و بادمجان شکل بگیرد!

ریشه‌های تصویرسازی از ایران در رسانه‌های غربی

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

ریشه‌های تصویرسازی از ایران در رسانه‌های غربی

رویدادهای اخیر به‌ویژه میان ایران و آمریکا و آنچه در خاورمیانه می‌گذرد مانند جنگ یمن، خونریزی‌های داعش در سوریه و اتفاقاتی از این دست، قدرت رسانه‌ها در تصویرسازی ذهنی را بهتر نشان می‌دهد.

از این بستر، تصویرسازی از ایران، اسلام و خاورمیانه بیش از هر چیز دیگری در رسانه‌های غربی بر پایه باورها و کلیشه‌های پیشین با بهره‌گیری از رخدادهای جدید شکل می‌گیرد.

ریشه انگاره‌ها، تصاویر، کلیشه‌ها و دوقطبی‌هایی که درباره شرق و غرب وجود دارد و دائماً در رسانه‌ها، بازتولید می‌شوند به قرن‌های قبل برمی‌گردد.

البته باید در نظر داشت با پشت سر گذاشتن دوره استعماری و مستعمره کردن برخی کشورها توسط سلطه گران، اینک با مفهوم پسااستعمارگرایی -که به ادبیات آنچه امپریالیزم فرهنگی گفته می‌شود نزدیک است- روبرو هستیم.

پسااستعمارگرایی به پدیده‌ای اشاره دارد که در آن از ابزارهای فرهنگی، تبلیغاتی و ایدئولوژیک برای ادامه سلطه و استعمارگری استفاده می‌شود.

در دیدگاه پسااستعمارگرایی، رسانه‌ها جایگاه مهم و برجسته‌ای دارند. به کمک آن‌ها، می‌توان به بازنمایی واقعیت‌ها پرداخت و درواقع درک افراد از دنیا و پدیده‌های پیرامونشان توسط همین رسانه‌ها تعیین می‌شود.

مطالعات پسااستعماری بیش از عوامل اقتصادی بر نقش عوامل شناختی و فرهنگی تکیه می‌کند و با تأکید بر عامل دانش در مقابل جوامع غربی، غیریت‌سازی می‌کند و نه‌تنها بر عوامل مادی ایجاد سلطه استعماری، بلکه بر نقش گفتمان و ایدئولوژی تأکید می‌گردد و همان‌قدر که یک حوزه مطالعات علمی درباره چگونگی ساخته شدن و نقد دانش محسوب می‌شود یک پدیده فرهنگی نیز هست.

رابطه شرق و غرب یک رابطه قدرت و سلطه است. از نظر غربی‌ها، شرقی‌ها باید تحت سلطه، نظارت و کنترل غربی باشند.

بازنمایی جهان اسلام از طریق کلیشه‌های شرق شناسانه را باید عملاً عامل شکل‌گیری این دیدگاه دانست که اسلام یک نوع تهدید یا چالش نظامی و امنیتی برای غرب است.

رسانه‌ها با برچسب زدن بنیادگرا و تروریست به یک گروه از انسان‌ها و کنش‌ها و اهدافشان آن‌ها را به‌عنوان دگر و غیرخودی معرفی می‌کنند. این برچسب‌ها زمانی قابل‌فهم هستند که برای اشاره به هویت‌های تقابلی برای مثال خود در برابر دیگری مورد استفاده قرار می‌گیرند.

تصویرسازی از ایران به‌ویژه در موضوع انرژی هسته‌ای و برجام به‌عنوان خطری برای صلح جهانی، انعکاس اخبار منفی و تصویرسازی مطابق با مفاهیم شرق شناسانه از ایران به‌عنوان یک کشور اسلامی و شرقی و خاورمیانه‌ای و تصویرسازی از اسلام به‌عنوان دشمن و نافی ارزش‌های غربی در رسانه‌های غربی همچنان در حال بازتولید شدن است. ترامپ در این میانه با حضور حداکثری! در توئیتر میدانداری می‌کند. این حضور، اهمیت توئیتر در دیپلماسی رسانه‌ای را نشان می‌دهد. رسانه‌ای که ما بیشتر با نگاه به داخل و نه مخاطب بین‌المللی سراغش می‌رویم.

ترامپ‌ و تصمیمش مبنی بر خروج از برجام را کم‌اهمیت تلقی می‌کنیم اما انتخاب عکس او به‌عنوان عکس یک در تعداد قابل‌توجهی از روزنامه‌های سراسری پس از خروج از برجام نشان می‌دهد آن‌قدرها هم که گفته می‌شود کم‌اهمیت نیست.

برخی می‌پندارند رسانه‌های غربی تصویری متعادل از واقعیت‌ها ارائه می‌دهند. چنین پنداری در حقیقت «تصویرازخود» رسانه‌های غربی است. نوام چامسکی و ادوارداس. هرمن در کتاب ترجمه شده به فارسی با عنوان فیلترهای خبری، با ارائه مدل پروپاگاندا (تبلیغات سیاسی، مذهبی) نشان می‌دهند که این پندار تا چه اندازه دور از واقعیت است. آن‌ها معتقدند بازیگران سیاسی _اجتماعی مهم و قدرتمند به اخبار شکل می‌دهند و آن را تعریف می‌کنند.

این در حقیقت بازار هدایت شده خبری است نه یک بازار آزاد خبری به عبارتی قدرتمندان با در دست داشتن وسایل ارتباط‌جمعی، قادر به کنترل گفتمان ارائه شده در اخبار هستند و عقاید عمومی را به‌وسیله فعالیت‌های همه‌جانبه تبلیغاتی هدایت می‌کنند.

حیطه‌های تضاد فرهنگی میان فرهنگ‌های خاورمیانه و فرهنگ آمریکایی را جاویدی (۱۹۹۴) این‌گونه توصیف می‌کند:

فرهنگ فردگرا و عمودی آمریکایی در برابر فرهنگ جمع‌گرا و افقی خاورمیانه‌ای؛ فرهنگ من گرا، تأکید بر استقلال فردی در برابر فرهنگ ما گرا و تأکید بر وابستگی به دیگران؛ نگران آنچه دیگران انجام می‌دهند در مقابل نگران درباره دیگران چه کسانی هستند.

گرایش به تساوی طلبی و عدم وجود طبقات در برابر گرایش به عدم‌ تساوی‌طلبی و وجود طبقات؛ عدم تأکید بر آداب و رسوم در آن‌سو تأکید بر آداب و رسوم؛ نظام ارزشی بیرون از گروه در برابر نظام ارزشی درون گروه در خاورمیانه.

ارتباط عمدتاً کلامی در برابر ارتباط عمدتاً غیرکلامی؛ ارتباط صریح و عیان در برابر ارتباط ضمنی و تلویحی؛ تأکید بر شایستگی و رابطه در مقابل تأکید بر خویشاوندی و رابطه.

انسان ارباب طبیعت است در برابر انسان خود را با طبیعت تطبیق می‌دهد و تعدیل می‌کند.

خودشناسی بالا در برابر خودشناسی پایین؛ تأکید بر تقصیر و گناه در مقابل تأکید بر شرم؛ تأکید بر مقبولیت در مقابل تأکید بر مطلوبیت؛ تمایل به تغییر فرهنگ در برابر تمایل به استمرار فرهنگ در خاورمیانه.

از سوی دیگر انگاره‌سازی‌ها حتی در بازی‌های رایانه‌ای نیز وجود دارد و این بازی‌ها به‌عنوان منابع شناخت برای کودکان عمل می‌کنند و زیربنای فکری آنان را می‌سازند.

برای نمونه در بازی فرماندهی و پیروزی ژنرال‌ها، این موارد دیده می‌شود: رنگ آبی برای آمریکا، قرمز برای چین و سبز برای مسلمانان و لوگوی آمریکا برگرفته از نشان رسمی دولت است اما لوگوی چین ترکیبی از اژدها و ستاره و لوگوی مسلمانان از شمشیر، هلال و سه خنجر تشکیل شده است. مقر فرماندهی آمریکاییان پیشرفته است و از چینی‌ها با توجه به مؤلفه‌های فرهنگی چین نشان داده شده است اما مقر فرماندهی مسلمانان شبیه مسجد و فاقد فناوری است.

خبر در روزنامه‌نگاری امروز انگاره‌ای از واقعیت است كه برای تغییر در ساخت واقعیت ساخته و پرداخته می‌شود. به عبارت دیگر جهان رسانه‌ای با جهان واقعی تفاوت آشكار دارد. صاحبان صنایع خبری و عاملان خبرگزاری‌های بزرگ با به‌کارگیری فنون مهندسی خبر همچون گزینشگری، انگاره سازی و برجسته‌سازی تصویر، تفسیری از واقعیت ارائه می‌دهند كه منافع اقتصادی و سیاسی خود را تأمین می‌نمایند.

هم رسانه‌های ملی و هم محلی ما در این شرایط می‌توانند به دیپلماسی رسانه‌ای ایران کمک کنند.

در این بین رسانه‌هایی که در گستره جهانی و به زبان‌های زنده دنیا پخش می‌شوند مسئولیت و سهم ویژه‌تری دارند.

بیش از هر زمان دیگری به جریان سازی خبری و تصویر واقعی از ایران نیاز هست. درک قدرت رسانه و اهمیت به روزنامه‌نگاران (در معنای گسترده و نه محدود به رسانه‌های چاپی) از سوی دولتمردان برای ایفای نقش می‌تواند قدرت بیشتری به رسانه و نظام سیاسی ایران ببخشد.

منابع:

نوام چامسکی، ادوارد. اس.هرمن (۱۳۷۷)، فیلترهای خبری، ترجمه تژامیرفخرایی، تهران: انتشارات موسسه ایران.

مهدی زاده، محمد، (۱۳۸۷)، «رسانه‌ها و بازنمایی»، تهران: دفتر مطالعات و توسعه رسانه‌ها.

Javidi,A.& Javidi, M. (۱۹۹۴).Cross-Cultural analysis of interpersonal bonding: A look at Eeast and West. In L.A. Samovar & R.E. Poter (Eds). International Communication: A reader (۷th ed. pp.۸۷-۹۴). Belmont, CA:wadsworth.

دوشنبه‌ها روز خوشحالی من بود / خاطرات من و روزنامه‌نگاری (بخش هفدهم)

محمدعلی علومی (هیرمند)
محمدعلی علومی (هیرمند)

«باز باران با ترانه، با گوهرهای فراوان می‌خورد بر بامِ خانه، یادم آید روز دیرین، گردش یک روز شیرین، کودکی ده ساله بودم...»

کودکی ده ساله بودم، در شهر کوچک و پرت و دور افتاده بم دو تَن، دو انسان محترم و گرامی نمایندگی مطبوعات رسمی آن زمان، کیهان و اطلاعات را بر عهده داشتند.

شادروان ایران‌نژاد خبرنگار و نماینده کیهان بود و آقای رهی نمایندگی روزنامه اطلاعات را عهده‌دار بود.

بدیهی است که علاقه‌ها و حتی شخصیت آدم‌ها از همان دوران کودکی کم‌کم شکل می‌گیرد و من هم البته از این اصل مستثنا نیستم. به عبارتی علاقه‌ام به مطبوعات از همان دوران شکل گرفت.

خانه ما نزدیک ارگ و در محله «کُچله» بود؛ و کُچله بر وزن حوصله به معنای گیاه تلخ است. باری، مغازه مرحوم ایران‌نژاد در بازاری موسوم به بازار امامزاده اسیری قرار داشت که به محله ما تقریباً نزدیک بود.

یک‌شنبه‌ها روز انتشار کیهان بچه‌ها بود که با یک روز تأخیر به بم می‌رسید. علت تأخیر هم مسافت طولانی هزار و دویست کیلومتری بین بم با تهران بود؛ یعنی روزنامه‌ها نیز با همین فاصله زمانی به شهر ما می‌رسیدند. به هر حال دوشنبه‌ها روز خوشحالی من بود. پنج ریال بهای کیهان بچه‌ها پولی نبود که نتوانم تهیه کنم، اما لذت مطالعه مطالبش تکرار ناشدنی بود. غروب‌های زمستان که هوا زود تاریک می‌شود، من بعد از نوشتن شتاب‌زده و پر عجله مشق‌های شب، دوان‌دوان به بازار می‌رفتم. کیهان بچه‌ها را می‌گرفتم و آن را چون محبوبی عزیز با ناز و نوازش به دست می‌گرفتم. خوب به خاطر دارم آن هوای سربی‌رنگ دم غروب را که تیرگی از زمین برمی‌خاست و آسمان هنوز کمابیش روشن بود و من در راه برگشت به خانه، جلو هر مغازه که می‌رسیدم قسمتی از مطالب مجله را می‌خواندم. چون که روشنایی مات زردرنگ لامپ مغازه مجال مطالعه می‌داد. در آن پرتو پریده‌رنگ مدتی می‌ایستادم و موضوع مورد علاقه‌ام را می‌خواندم و چون که می‌دانستم تا هوا کاملاً تاریک نشده است باید به خانه برگردم، باز به راه می‌افتادم تا روشنایی مغازه بعدی...

باری، آن وقت‌ها در کیهان بچه‌ها یک داستان مشهور و محبوب به شکل کاریکاتورهای دنباله‌دار چاپ می‌شد با عنوان «عصر حجر». جالب بودن موضوع از این قرار بود که همه اشخاص اصلی در عصر حجر می‌زیستند اما وسایل جدید؛ منتها ساخته شده از سنگ داشتند.

مثلاً ماشین و رادیو، تلویزیون، یخچال و پنکه داشتند ولی همه سنگی بودند! (این را هم بگویم که اخیراً فیلم کارتونی آن را دیدم و دیدم که ای عجب! آن شیرینی و جذابیت دوران کودکی را حالا دیگر برایم ندارد.) زیرا به دلایل متعددی همیشه و برای تمام انسان‌ها گذشته جذابیت دارد که قسمتی از آن مرتبط با مباحث روانکاوی است. ما از گذشته تنها بخش‌های شیرین و جذاب را به یاد می‌آوریم و خواه‌وناخواه قسمت‌های تلخ و بد را از یاد می‌بریم. این موضوع کارکرد روان آدمی است باری، من ابتدا عصر حجر را در نور مغازه‌ها می‌خواندم و در آن هنگام، وقتی‌که چند مغازه اطراف تمام می‌شدند ناگهان به خود می‌آمدم، می‌دیدم که ای وای بر من!

من مانده‌ام و یک خیابان دور و دراز و شب و سرما و تاریکی. مجله را تا بر زمین نیفتد و خاک‌آلوده یا پاره نشود بر سینه می‌گرفتم و بدو می‌رفتم؛ اما مگر راه تمام می‌شد؟ و مگر پاهای ظریف و ضعیف بچه‌ای ده ساله چه قدر توان دویدن دارد؟ به گمانم ترسو نبودم اما آن‌وقت‌ها مردم عادت داشتند که همان سر شب، شام بخورند و اندکی بعد بخوابند مگر آن که شب‌نشینی و مهمانی داشتند که البته وضع فرق می‌کرد. در ضمن محله ما چندان دور از بیابان نبود و قبلاً یکی، دو بار یوزپلنگ آمده و بچه‌ای شیرخواره را برده بود. کفتار هم دیده شده بود. به هر حال اگر یوزپلنگ و کفتار حضوری گه‌گاهی داشتند، وجود سگ‌های ولگرد موضوعی حتمی بود. سگ‌هایی که حتی بزرگ‌سالان را می‌ترساندند، بچه ده ساله که جای خود دارد!

می‌دویدم به هراسان اما این امیدواری و علاقه مرا گرم می‌کرد که به هر حال به خانه که برسم کنار بخاری و کتری آبجوش و قوری چای، می‌نشینم و بقیه مطالب کیهان بچه‌ها را می‌خوانم.

به کوچک بن‌بست خانه می‌رسیدم که تاریکی مطلق بود اما من هم آرام‌تر از قبل شده بودم. خانه نزدیک بود. در خانه، دربی آهنی و کوچک و فیروزه‌ای‌رنگ بود که با فلز و آهن شکل دو مرغابی روبه‌روی همدیگر را بر آن درآورده بودند (همین‌جا موضوعی را بگویم که در این روزگار اندوه زده بلکه باعث لبخندتان شود.

یکی از اقوام ما، دانشجوی دانشگاه تهران شده و لهجه‌اش هم تغییر کرده بود. یک روز که زن همسایه با دخترکش که شاید دو، سه سال کوچک‌تر از من بود، به خانه ما آمده بودند، در زدند، مطهره خردسال که نزدیک در بود، پرسید کیه؟ من، پاسخ را نشنیدم اما دیدم که مطهره هراسان به طرف مادرش دوید و در همان حال داد می‌زد: ننه! دیوانه‌ای آمده! همه ما، من که مرد خانه بودم با مادرم و زن همسایه و مطهره، همگی رفتیم پشت در، این بار مادرم پرسید: کیه؟

مردی از پشت در با لهجه تهرانی گفت: مَنَم، فلانی!

مطهره ترسیده بود چون که لهجه تهرانی نشنیده و خیال کرده بود که طرف دیوانه است! وگرنه مِنم که مَنم نمی‌شود.)

به هر حال، می‌رسیدم به خانه و به اتاق گرم. نم‌نم چای می‌نوشیدم که گرم بشوم. کیهان بچه‌ها را می‌خواندم که یک مطلب جذاب دیگر هم به شیوه طراحی و گفت‌وگو داشت که به‌طور مرتب و دنباله‌دار هر شماره چاپ می‌شد. مطلبی با عنوان جان، خلبان بی‌باک! که شرح‌حال یک خلبان شجاع و ماجراهای او بود.

به این ترتیب دنیای ما شکل می‌گرفت و علاقه به روزنامه‌نگاری در من ایجاد می‌شد تا وقتی که به مدرسه راهنمایی رفتم و در آنجا بود که ابتدایی‌ترین طرز روزنامه‌نگاری، یعنی تهیه روزنامه دیواری را آموختم.

آن‌وقت‌ها برای دانش‌آموزان، فعالیت‌هایی با عنوان فوق‌برنامه ایجاد شده بود که روزنامه‌نگاری یکی از آن فعالیت‌ها بود. بعد از پایان کلاس، بچه‌های علاقه‌مند به روزنامه‌نگاری، گروهی تشکیل می‌دادند که تحت نظارت یکی از دبیران، مشغول تهیه روزنامه دیواری می‌شدند.

مطالب این روزنامه‌دیواری‌ها که به دیوار راهرو یا در جعبه‌ای چوبی و شیشه‌ای نصب می‌شد، معمولاً مطالبی کلیشه‌ای بود. آیا می‌دانستید؟ اطلاعات عمومی دانش‌آموزان را می‌افزود. یک ستون به شعر و داستان و ستونی هم به مقاله‌ها اختصاص داشت. یک بار آمدم ضد کلیشه رفتار کنم و در مقاله، انتقادکی به مدیریت مدیر داشتم که واکنشی عصبی به دنبال داشت و شرح آن بماند برای بعد...