https://srmshq.ir/lowmuc
به نومِ خدا
با دلِ خونین لبِ خندان لب خندان بیاور همچو جام / ورنه گر زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش. دو سه ماهی هم از سال پیش رو (البته به سرعت برق و باد) گذشت. سیل و طوفان و برق و باد و مه و خورشید و فلک و ایضاً استکبارات جهانی دست به دست هم دادند تا به قول شاعر همچو چنگ به خروش آمده و برخلاف امیال شیطانی این عوامل مشتِ محکمی بر دهان همه بلایای طبیعی و غیرطبیعی کوبیده و با لبی خونین (رُژ مالی شده) برایتان دلی خندان بیاوریم همچو جام که البته محتویاتش عرقِ نعنا یا حداکثر دلستر (همون ماءالشعیر خودمان) باشد.
و امّا غرض از مزاحمت و این همه مقدمۀ چینی (البته با واردات این همه محصول چینی، مقدمه هم میتواند چینی باشد). خداوکیلی این شعرو آ و طنز نوشتههاتونه تو متکاهاتون قایوم مکنین، بیارینشون به دَر بدین ما تو سرمشق چاپشون کنیم که هم خدا رِ خوش بیا هم بندههای خدارِ. مخصوصاً جای کاریکاتور توی بخش جُنگ خیلی خالیه. ماشااله هزار ماشااله توی استان این همه کاریکاتوریس داریم. درسته که کارای شیرین شمامَم مثِ قند و شکرن ولی خوب نیس که احتکارشون کنین که گرونتر بشن! دستاتونِ به گرمی میچغاریم، شمامَم دستارِ از تو کیساتون بیارین لَرد و شرو کنین به چغاروندن دستایِ ما. یا علی مدد. منتظر کارای قشنگتون هسّیم.
https://srmshq.ir/vzgu1s
دهه هشتاد آغاز دوران شکوفایی طنز کرمان بود. پیش از آن در سپهر طنز کرمان تکستارههایی میآمدند و سوسویی میزدند و میرفتند بی که اثری به مداومت بر جا گذارند و یا به منظومهای گرد همآیند. طنز کرمان از خاکستر ققنوس بم سر درآورد. هم بدان هنگام که زلزله وحشتناک سال ۸۲ زمین و زمان را در بم عزیز به هم دوخت.
دیماه سال ۸۳ و یک سال پس از فاجعه زلزله به پیشنهاد محمدعلی علومی قرار بر برگزاری یک جشنواره طنز و کاریکاتور در بم رفت. یک سال میگذشت و هنوز هیچ لبی در بم به لبخندی گشوده نشده بود. قرار بر این بود که این جشنواره آبی بر آتش اندوه بم بریزد. نه که اسباب فراموشی همه اندوهشان شود؛ که نباید و نشد. لبخندی ولو به آنی بر لب یتیمی غنیمت بود. تلخخندی حتی! موسسه فرهنگی هنری مفرغ با تمام توان خود پای کارآمد، محمد علیجوشایی آن زمان سرپرست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بم بود. وحید محمدی، خانم حسینیزاده و آقای ملانوری همه و همه پای کار آمده بودند و جشنواره طنز و کاریکاتور بم بهعنوان اولین جشنواره طنز و کاریکاتور استان سه روز بم را به نشاط آورد. قرار بود که این جشنواره همهساله در بم برگزار شود و نشد! قرار بود وزارتخانه پایکار بیاید و نیامد... و ماند تا به امروز و تا کی که آیا شاهد برگزاری دومین جشنواره باشیم... تا این جا از آن ماجرا پانزده سال میگذرد.
همزمان با برگزاری این جشنواره کتابی هم به همت حمید نیکنفس در مفرغ گرداوری و چاپ شد «از خواجو تا ... / گزیده آثار طنز و کاریکاتور استان کرمان / به کوشش موسسه فرهنگی و هنری مفرغ / سال ۱۳۸۳/»
دوران شکوفایی طنز کرمان با برگزاری اولین جشنواره طنز و کاریکاتور بم کلید خورد. انتشار کتاب «از خواجو ...» نشان داد که تاریخ طنز کرمان، تاریخی ناگشوده و سراسر عزت و افتخار است. چیزی که پیش از آن باورمان نبود. این تاریخ و آن ظرفیت رونمایی شده در جشنواره و مهمتر از همه حضور دهها چهره درخشان و ناشناخته طنز کرمان گرد هم فرصتی فراهم آورد تا دلسوختگان فرهنگ و هنر این استان به اتکاء توانمندیهای بالقوه طنزپردازان، دفتر طنز استان را در حوزه هنری استان کرمان سازماندهی کنند. عباس سالاری، علیاکبر اصفهانی، منصور ایزدپناه، سید علی میرافضلی، محمدعلی علومی، حمید نیکنفس، مهدی محبی کرمانی و مجتبی احمدی بنیانگذاران این دفتر در سال ۱۳۸۷ بودند.
تأسیس دفتر طنز بهرغم همه مخاطراتی که در پی داشت، حداقل این امکان را به استان میداد تا ظرفیتهای جوان و استعدادهای نهان طنز استان را شناسایی و فرصت لازم برای معرفی آنها را فراهم آورد.
ناگفته پیداست که در خلال این سالها چه استعدادهای درخشانی از میان برنامههای این دفتر سر برآورد.
حالا دیگر طنز کرمان توانسته بود با تولیت حوزه هنری ضمن بهرهگیری از تجربیات دفتر طنز حوزه در تهران «از کوچه رندان» و تجربیات درخشان خود در برگزاری جشنوارهها و شبهای شعر طنز، طنزپردازانی در سطح و قوارهی ملی شناسایی و به عرصهی ادبیات طنز کشور معرفی نماید.
پیوند شبهای شعر طنز با شعر بومی برای نخستین بار در جشنواره شعر طنز و بومی استان در کهنوج تجربه شد، این تجربه نشان داد که شعر و داستان بومی استان کرمان بهویژه گویشهای غنی محلی جنوب وجهی نادیده از ظرفیتهای ناشناخته طنز کرمان است، کشف این ظرفیت و بهکارگیری آن در تجربیات جدید شعر طنز توفیق بزرگی برای ادبیات استان بود.
جشنواره خارستان با هدف معرفی حکیم قاسمی در تاریخ ۱۳۸۷ در کرمان برگزار گردید، این جشنواره یکی از موفقترین جشنوارههای طنز کشور در سالهای اخیر بود، چهرههای برجسته دیگری از طنزپردازان استان در این جشنواره سر برآورد. استقبال عمومی از مراسم اختتامیه این جشنواره آنچنان بود که حتی لابهلای صندلیها و تا انتهای سالن انتظار خانهی شهر مملو از جمعیت بود. در کنار خارستان شبهای شعر دولخ و انتشار پنج شماره گاهنامه دولخ دفتر طنز حوزه را به فعالترین عرصههای فرهنگ و هنر مردمی تبدیل کرد.
انتشار «قینوس» ضمیمهی فردوس کویر در خلال سالهای ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۶ فرصت دیگری برای قد کشیدن طنز استان بود، برای نخستین بار طنز مطبوعاتی در شخصیتی فاخر در استان ظاهر میگردید. متأسفانه «قینوس» هم دولت مستعجل بود انتشار این ویژهنامه به بهانهای متوقف و کرکره آن پایین کشیده شد. اگرچه تعطیلی آن مانع از انتشار ویژهنامهها و ستونهای طنز در دیگر نشریات نشد. «روزگردون» ویژهنامه طنز نشریه پاسارگاد جای خالی قینوس را بهنوعی پر کرد. پیش از آن هشت الهفت در بام کویر هم اعتباری به هم زده بود.
رونق بازار طنز کمکم به شهرهای دیگر استان نیز کشیده شد، شبهای شعر «آدور» در شهربابک، «صدای پای آب» در شهر مس سرچشمه و ... از نمونههای موفق شبهای شعر طنز در شهرهای استان بود.
و حالا چند سالی میشود که به هر دلیل فتیله چراغ طنز کرمان پایین کشیده شده است دفتر طنز حوزه بعد از سالاری تمایل چندانی به تداوم فعالیتهای دفتر نشان نداد. این دوران فترت تا به امروز ادامه یافته و تداوم بیش از آن ب خسران شدید به هنری میگردد که میرفت تا در کرمان نهادینه شود.
ثمره رونق بازار طنز تنها در کشف استعدادهای درخشان در این حوزه نیست، بیش از همه این رونق موجب نشاط اجتماعی و سرزندگی جامعه گردیده، میتواند بخش عمدهای از تنشها و تکانههای روانی جامعه را تخفیف دهد. امری که در شرایط کنونی و تشدید دلمردگیهای اجتماعی از نان شب هم واجبتر است.
https://srmshq.ir/qynu21
دعوا فقط بر سر مالیدن و نمالیدن نبود، دعوا بر سر زنده ماندن و زنده نماندن بود وگرنه خیلیها تمام عمرشان نمالیده بودند، زندگی هم کرده بودند، اینجا قضیه فرق میکرد، این جماعت باید میمالیدند که زنده میماندند. با تصویب آن قانون، زندگی آنها جدا به مخاطره افتاده بود. قرار بود که همه کلاه پهلوی بگذارند! کلاه پهلوی هم چیزی نبود که قبلاً اینجا مالیده شده باشد، مستقیم از انگلیس میآمد. حالا تقریباً تکلیف کلاه مالها و بازار کلاهمالی روشن بود. دیگر چیزی برای مالیدن باقی نمانده بود! اولِ کار هم وضع اینقدر خراب نشده بود، یعنی که بازار کلاهمالها برقرار بود و آنها هم میمالیدند! کمی بعد فهمیدند که دیگر کسی پیدا نمیشود که محصول این مالش پرمشقت را بر سرش بگذارد! قبلاً کلاه روسی و انگلیسی سر خیلیها رفته بود؛ اما اینها همه جمعیت وطن نبودند. یک طایفه مشخص اعیان و اشراف که البته سرشان به تنشان میارزید و هر کلاهی هم سرشان نمیرفت، مگر کلاه ساخت منچستر باشد یا پطرزبورگ که کسی حاضر باشد سرش کند. سری هم که بخواهد به تنی بیارزد. البته توی کلاه نمدی نمیرود!؟
نوکران دولت خیلی زود از قانون استقبال کردند، یعنی که چارهای هم نداشتند، نوکر دولت بودند و همهچیزشان دست دولت بود، مگر نه این است که هنوز هم که هنوز است، نوکران دولت خوشحسابترین مؤدیان مالیاتی دولت هستند! خمس و زکاتشان را نمیدهند، ولی مالیاتشان را تا یک شاهی آخر حساب میکنند و میپردازند، یعنی که ازشان میگیرند!
کلاه پهلوی یک امتیاز شده بود. نوکران دولت کلاه پهلوی میگذاشتند توی خیابانهای تازه شهر جولان میدادند، به خواستگاری هر دختری هم که میرفتند، ردخور نداشت، دختران بله را همان اول و دم در میدادند، اینقدر هم خودشان را لوس نمیکردند که هی بروند گُل بچینند، گلاب بگیرند، از بزرگترها اجازه بپرسند!؟... نه، راست و سرراست میگفتند بله! و به خانه بخت میرفتند.
بازار که بازار کلاه شد، اول کلاهمالها خودشان را زدند به آن راه. عریضهای مبسوط به رئیس الوزرا، نوشتند!... انگار که روح اعلیحضرت از قصه خبر ندارد! «عریضه بدبختان جماعت کلاهمالهای دارالدوله به مقام منیع رفیع ریاست محترم کابینه وزرا، دامت عظمه، ...» تضرعا مواردی را خواستند، رویشان هم نشد که بگویند قانون را عوض کنند، فقط ملتمسانه خواستند که حکمی صادر شود «حضراتی که کلاه وارد میکنند یا کارخانه داشته وارد نکنند کلاه، یا کلاه وارد میکنند، کارخانه نداشته باشند!...» کم هم نبودند: «قریب صد نفر ما بدبختان اصناف کلاهمال از میان رفته و به شام شب محتاج گردیده بهواسطه ضدیت سه، چهار نفر که کلاه از خارج وارد میکنند و ما بیچارگان در فشار و پریشانی گرفتار گردیده ... اولاً کارخانه دارند و بهعلاوه از خارج هم کلاه وارد میکنند و چاکران با نهایت سختی و ضعف و پریشانی از نظامیان و غیره و ادارات، لقمه نانی تحصیلی مینمودیم و الحال که از طرف دولت حکم شده در ادارات و عموم مستخدمین کلاه پارچهای بگذارند، چاکران مأیوس و ناامید و کسب دیگر هم بلد نیستیم و راه چاره مسدود، سوای آستان مقدس، استدعا داریم که حکمی صادر شود...» و حسابی پنبه سه، چهار نفر را میزنند و «آنقدر باشد که ما بیچارگان عیالات خود نگذاریم و فرار به دولت خارج هم شویم»
مقام منیع رییس الوزرا، نیازی به بررسی سوابق نداشتند. راپرت دایره تفتیش نظمیه در مورد تحریکات عواملُ دستنشانده اجنبی در بازار کلاهمالها، ضمیمه عریضه بود: «مشتی رعیت کلاهمال که عمری سر ملت کلاه گذاشتهاند، حالا کارشان به جایی میرسد که در فرمان همایونی تشکیک میکنند! جلوی توسعه کارخانهداری و صنعت را میگیرند!... کارآفرینان وطنپرست مملکت را به ضدیت متهم میکنند! تلویجا (بلانسبت!) به آنها تهمت خوردن توأمان کاه از آخور و توبره میبندند!
همه اینها یک طرف، بعد هم تهدید به فرار مغزها میکنند؟!... چنانچه با این گستاخیهای معلوم و جرایم محتوم (توطئه، تشویش اذهان عمومی، نشر اکاذیب، تهدید امنیت ملی و نظام دو هزار و خوردهای ساله شاهنشاهی [توضیح ویراستار: آن زمان دقیقاً ۲۴۶۲ سال از عمر شاهنشاهی ایران میگذشت!... ولی کسی آن را حساب نکرده بود.] اهانت به ساحت مقدس خانواده – معنی ندارد که آدم عیالاتش را بگذارد و خودش با مغزش فرار به دولت خارج شود – و بدتر از همه تمارض مشکوک به ضعف و پریشانی ...) برخورد نشود، بیم تسری توطئه به تمام بازار میرود.»
https://srmshq.ir/amncxs
شما هم او را میشناسید. مهم نیست که کجایی است! حدود بیست سال است کارمند است. وقتی بازنشستهای را میبیند میگوید بهبه ما هر چه داریم از شما داریم. شما دریای تجربه هستید؛ اما همین که رفت میگوید اینها روزگارشان رفته است. هر چی خرابی است ارثیۀ همینهاست. گاهی شعر هم میگوید. چند جور شعر دارد. در محفل دوستان اشعاری میخواند که به دولت طعنه میزند. همه جا تاریک است. همه جا ابری است اما در جمع بزرگان شعری میخواند که همه کف میکنند و آفرین و احسنت بلند میشود. آرزو میکند ریشش را دو تیغه کند؛ اما در اداره میترسد. ریش پرفسوری گذاشته هم میتراشد و هم نمیتراشد. ماهواره هم دارد. سریالهای ترکی را میبیند. عاشق بیبیسی است. در جمع میگوید مسخره است. باید گفت آیتا... بیبیسی. مخالف سرسخت جنگ است ولی برای جنگطلب تصنیف میسازد. هر چه فحش و توهین است نثار احمدینژاد میکند. همه خرابیها را از او میداند کلمه فرهنگ را یاد گرفته است. تا گیر میکند میگوید فرهنگ ندارند. فرهنگ ترافیک ندارند. عقیده دارد اول باید فرهنگ را درست کنند. روزنامهای هم دارد. گله میکند که مردم فرهنگ روزنامهخوانی ندارند. همه چیز را از اینترنت جمع میکند گاهی هم از روزنامهها خبرهایی را جمع میکند و مینویسد خبرنگار ما گفته است. سخنان مدیرکلها و عکس آنها را چاپ میکند. هر کس مدیرکل باشد خوب است اما قبلی بد بوده است. اگر فامیل یک مقام بمیرد چنان از طرف مدیریت و سردبیر و کارکنان روزنامه به او تسلیت میگوید که همه فکر میکنند یک جمعاندکه تسلیت گفتهاند. سرمقاله هم مینویسد. در سرمقالههای او کسی خطاکار نیست. کلمه باید را فراموش نمیکند. مردم باید خوب باشند مردم باید امیدوار باشند. مردم باید تلاش کنند. مردم باید روزنامه بخوانند. از قول مدیران هم گاهی مینویسد که همیشه از فعل مضارع استفاده میکند. خواهد شد، انجام خواهد شد.
از زلزله و سیل خوشش میآید. عکسها را ا اینترنت کپی میکند و بعد از زبان اکبر، حسن، تقی مشکلات زلزله را شرح میدهد. عقیده دارد مدیران فرهنگدوست کسانی هستند که هرچند یک گونی برنج، یک کارت هدیه، یک پتو به خبرنگاران میدهند. چون مجلهاش خبرنگار ندارد خودش همیشه شرکت میکند. آگهی را روی هوا میزند.
https://srmshq.ir/0yew47
آن سالها که هنوز تلگرام و موبایل هوشمندی نبود یکی از شوخیهای جالب در مجالس مردانه همین زن گرفتن زیادی بود و ... اتفاقاً اوس ماشالله قصۀ ما هم که جوانتر بود و بر و رویی داشت در یکی از همین مجالس فکری به نظرش رسید و در ضد حملههای همسرش از این ترفند استفاده میکرد؛ اما هر بار که بیب سکینه را تهدید به زن گرفتن میکرد او در جوابش میگفت: برو اگر می دِنِت چارتو تو بِستون. کی به تو یه لا قبا اَکبیر* زن میدِه ...
اوس ماشالله هم که حسابی این حرفها او را آزار میداد در پی راه چارهای بود تا به همسرش ثابت کند که اگر نمیگیرد به دلیل وفاداری خودش است و بس. سرانجام روزی از روزها شایسته خانم خواهر اوس ماشالله درحالیکه هنوز سفره صبحانۀ بیب سکینه جمع نشده بود به سراغ عروسشان رفت. بیب سکینه که انتظارش را نداشت با خوشروئی و خنده گفت:
-خوش اومِدِن صِفا اووُردِن شایسته خانم، عجبی، تعجبی، چه عجب اَزی طِرِفا، راگُم کِردِن؟ میگفتِن گاوی، گوسفندی جلوپاتون میکُشتیم ...
شایسته خانم بیمقدمه گفت:
بیخودی خودِته لوس مَکن. خودت می دونی که مَ بیزارم از شَکلِت. وِلی از اوجوئی که خودم زن هستم اومِدم یه چیزی بِشِت بِگم و بِرَم. تو یه هَمچی دوره زِمونهای نِشِستی تو خونه چه گورِته بِکِنی؟ اگر را نِمی بِری را بِبَر. یه دُختو تهرونی اُفتاده وَرگِلِ شووِرِت و دارِه ازرا به دِرِش می کنه. اگر دور وَرهَم بِگردی شووِرِته از تِ- را می بِره. بیب سکینه در کمال خونسردی گفت: او زِنِکو حکماً چشم وچارش درست نمیدیده که عاشق ماشو شِده؛ مِنَم از شووِر خودم خاطِرَم جِمِه.
عمه شایستۀ بچهها وسط حرفش پرید و گفت: بیخودی کُلا وَر سِرِخودِت مَئل. مَردکا یه چیزایی هَستَن که دومی نِدارَن. تازهای دختو تهرونی همچی خانِمی هسته که تو وَرکِنارش مثل کُلفِتا به نِظَر میایی. اَزو پولدارووامَم هسته و یه دل که نه صد دل عاشق ماشالله شِده. از ما گفتن بود حالو دِگه خود دانی.
بعد از رفتن شایسته خانم بیب سکینه حسابی به فکر فرو رفت و کارهای شوهرش را بیشتر و دقیقتر مرور کرد. چند روزی گذشت و وقتی که بیب سکینه دید همسرش هرروز صورتش رو با ادکلن میشوره و حاضر نیست با لباس بدون اتو و کفش واکس نزده از خونه بیرون بره کمکم یقینش شد که کاسهای زیر نیمکاسه هست اما از آنجایی که درسهای زندگی و همسرداری را زیر نظر مادری همچون «مُل ربابه» یاد گرفته بود به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار ...
روزی از روزهای همان روزها که اوس ماشالله بعد از جدا شدن از رختخواب گلاب به روی جمع... به توالت رفته بود بعد از چند دقیقه با صدایی گوشخراش گفت: سِکو... سِکوووو ... چِرا آب نِمیایه؟ مَ یه ساتِه ماطِلَم. بیب سکینه در کمال آرامش گفت:
ای بابو، نِکنه آبَم که قطع میشه مَ می بایه جِواب بِدَم؟ خُب وابِس تا آب بیایه حُکماً لولهها یه جایی تِرکیده. وَختی دُرستِش بُکُنَن آب وصل میشه. اوس ماشالله که لحن صدایش بسیار آرامتر شده بود گفت: مَ که نمیتونم هَمطو مُچو بِشینم تا آب وصل بِشه. تازه مَ خودِ یکی قِرار دارم و میبایه زودی برم. بیب سکینه که همه چیز را مهیا میدید خیلی مهربانانه گفت: حالو که هَمچینه بِنشین تا آفتابه رِ آب کُنم و وَشِت بیارم.
نیم ساعت یا کمی بیشتر گذشته بود. هر بار که اوس ماشالله فریاد میکشید و آفتابه میخواست بیب سکینه میگفت: وابِس الانه میایَم، هَفتی که نیستی؟ سرانجام پس از یک انتظار نسبتاً طولانی بیب سکینه آفتابه را آورد و به دست شوهر نازنینش سپرد. (البته از لای در و با چشم بسته ...) اوس ماشالله هم که دیگر نای نشستن نداشت و طاقت از کف داده بود بیمعطلی شروع به کارکرد که ناگهان فریادش به آسمان بلند شد و درحالیکه دو طرف زیرشلواری آبی راهراهش را گرفته بود روی حیاط میدوید و فریاد میکشید:
- سِکو وووو سووووختم ... یا خدااااا یه تایی به دادم بِرِسِن. دارَم میسوزم. بااااااابوووووووو...
https://srmshq.ir/o5chpj
تعارف
از همان لحظه اول متوجه نگاههای زیرچشمی عمیقی روی بشقاب غذایت میشوی! لقمهها را به سختی قورت میدهی. این حالت تا آخرین لقمه ادامه دارد. آخرین لقمه را که میخوری، دستی به لبهایت میکشی...
ناگهان با صدای میزبان از جا میپری.
- از اینا بخور!
- خیلی ممنون خوردم!
قاطعانه پاسخ میشنوی که:
- نه نخوردی! از اونا خوردی!
ماتت میبرد. از جویدن دست میکشی و زل میزنی به بشقاب غذایت. هی دهانت را مزه مزه میکنی، ببینی اصلاً از اینها خوردی یا نه؟ چون تو از آن دسته آدمهایی هستی که یادت نمیآید چند لحظه پیش چه خوردهای و کلاً یادت نمیآید که صبحانه خوردی یا نه. به هر ترتیبی که هست مهمانی تمام میشود.
یک روز؛ میزبان را به خانهات دعوت میکنی. چون از قدیم گفتهاند که هر دیدی بازدیدی دارد.
مهمان به خانهات میآید. خیالت راحت است که کسی تعارفت نمیکند. خودت هم که اهل تعارف نیستی. سرت را توی بشقاب فرومیبری و چند لقمه میخوری.
ناگهان صدای مهمان یا همان میزبان سابق را میشنوی که میگوید:
- از اینا بخور!
جواب میدهی:
- خوردم. شما بخورین!
اما مهمانت که به تعارف عادت کرده، دائم از غذای خودت به تو تعارف میکند. کلافه میشوی و سیر و گرسنه از سر سفره عقب میخزی.
تیر آخر زمانی به شقیقهات شلیک میشود که مهمان لبخند تلخی میزند و با شرمندگی میگوید:
- ببخشین خوشمزه نبود!!!
چشمزخم
جرئت داری به بعضی از این آدمهای بچه به بغل بگو: «چه بچه نازی!»
علاوه بر اینکه بعد از این ملاقات، یک بسته کامل نمک به خورد بچه شیرخوارهشان میدهند تا آخر عمر هفتاد ساله نوزاد مورد نظر، هر اتفاقی اعم از سرماخوردگی، شکستگی پا، پوکی استخوان، گرفتگی عروق، عدم قبولی در دانشگاه، عدم موفقیت در ازدواج، کهولت سن، برخورد شهابسنگ با زمین، بالا رفتن قیمت دلار، جنگ اقتصادی بین چین و آمریکا را نتیجه همان ملاقات تاریخی میدانند که نوزاد در سن سه ماهگی با شکا داشته است؛ یعنی دقیقاً همان لحظهای که شما گفتی: «چه بچه نازی!»، نظم کهکشانها به هم خورد. دمای کره زمین یک و نیم درجه بالاتر رفت و سوراخ لایه ازن گشادتر شد. تا زمانی هم که از دنیا نروی نظم و تعادل جهان سر جای اولش برنمیگردد که برنمیگردد. پس مواظب حرف زدنت باش. نه، اصلاً حرف نزن! اصلاً نبین! نشنو! خودت را بزن به آن راه! وگرنه باید مسئولیت همه حوادث ناگوار از ابتدای تاریخ تاکنون و پس از این را بر عهده بگیری. فهمیدی؟ راستی! نمک یادت نره.
https://srmshq.ir/3ytmnx
من دارام!
۶ سالمه!
سرما خوردم، اما اومدم توی کوچه...
مامان و بابا بازم دعواشون شده!
مامان به بابا فحش میده، ازش بدم میاد، فقط چشماشو دوست دارم!
«قهوهای روشن»
بچهها هیچوقت منو تو بازیشون راه نمیدن؛ ولی وفا باهام خوبه میگه دوسم داره!
۱۷ سالمه!
مامان واسه همیشه منو بابا رو ترک کرده...
صدام کلفت شده اما لاغرم؛ صورتم پر از جوشای حال به هم زن قرمز چرکیه...
چشمام خوشگل نیستن و لب و دهن و دماغم خیلی معمولی و متوسطه!
بازم سرما خوردم!
وفا بازم قهر کرده؛ جدیداً خیلی بیرحم شده!
تازگیا هر چی دلش میخواد میگه و بعضی روزا میبینم که زیر لبش زمزمه میکنه:
«چشمای مامانش خیلی خوشگل بود»
۲۴ سالمه!
صدای موزیک شاد و جلف همسایه باعث سر دردمه!
بهسلامتی وفا خانم عروس شده!
خیلی دوست داشتم ببینمش...
هعی...
۳۱ سالمه!
بابا مرده!
شوهر وفا اومد و کلی التماسم کرد که خونه رو بهش بدم، حتی دو برابر قیمت!
ولی از حرص بهش ندادم مرتیکه زشت نکبت!
دیگه توی صورتم اثری از جوشای مضحک و بیریخت نیست؛ خوشگل شدم؛ هیکلم ورزشکاریه و دیگه لاغر نیستم؛ چشمام بعضی وقتا رنگشون روشن میشه!
«قهوهای روشن»
۴۶ سالمه!
آب بینیمو بالا میکشم و با غمی که آگاهانه گذاشتم ناراحتم کنه به اجاقگاز توی آشپزخانه لوکسم نگاه میکنم!
۴۰ سال گذشت و هیشکی برام سوپ درست نکرد ...
روزام پرت حواس و تکراری میگذرن...
خونه؛ چلوکبابی؛ کارخونه؛ چلوکبابی؛ کارخونه و خونه؛ حتی روزای تعطیل!
۵۲ سالمه!
یه پسر جوون اومده برای استخدام، مدارکشو بررسی میکنم!
پسر وفاس!
من دارام – ۵۲ سالمه – پسر وفا – کارمندمه!
۵۹ سالمه!
همهچیز برام روشن و واضحه...
سرنوشتم؛ سیگارم؛ سیگارم؛ سیگارم!
امروز وفا رو دیدم!
با شوهر عزیزش کنار هم تو پیادهرو وایستاده بودن و میخواستن سوار ماشین زوار در رفته شوهرش بشن!
خواستم به روی خودم نیارم و از کنارش بیخیال رد بشم که دیدم زمزمه کرد:
دارا...
شوهرش منو ندیده بود؛ دستشو گرفت و گفت:
تو ماشینه عزیزم!
آهی کشیدم و قَدَمامو محکمتر برداشتم و دور شدم؛
چقدر خوشگل شده بود!
۶۱ سالمه!
یه بارون سنگین و پر درد بهونه خوبی بود تا اون هیچ کسایی که هیچ وقت نداشتم سر خاکم نیان!
بهجز یه نفر...
عینک دودیش نمیذاره «چشمای روشنشو» ببینم...!
https://srmshq.ir/6zwf7i
[ حمید نیکنفس ]
«دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمیارزد»
جویی افسوسِ دنیا را نخور ای خر نمیارزد ...
به سر میافکنی در این چمن گاهی صدایت را
صدایی گر نداری، کردنِ عرعر نمیارزد
به خلوت کار دیگر را بکن، ای نازنین امّا
به آن جانِ عزیزت جلوه بر منبر نمیارزد
تو امّا مرحمت فرموده مس کن بعد از این ما را
طلا گشتن به ناز و منت زرگر نمیارزد
به دست آور دلی تا میتوانی، وَر نه هر چرخی
اگر با میخِ بیمهری شود پنچر نمیارزد
چو خاری از محبت گُل شود هنگامه خواهد شد
ز بیمهری گُلی امّا شود پرپر نمیارزد
به معروفت اگر امرم کنی دیگر چه میخواهم
که معروفی چنین را نهیِ از منکر نمیارزد
خدایا عاشقم، امّا کنی منعم، که این بازی
به اخطاری که گاهی میدهد داور نمیارزد!
ز راهِ دین دلم را کُفرِ زلفش میبرد، آخر
جهان را با وجودش مُلک اسکندر نمیارزد
عروس پیر دنیا با بزک زیبا نخواهد شد
به سور و عقد و جشن و خطبه و محضر نمیارزد
برای سکهای جُنبد اگر طبعت زجا شاعر
کتاب و دستک و دیباچه و دفتر نمیارزد
روباه نامه
[ سیدعلی میرافضلی ]
یک روز زوزهای
در خواب مرغدانی پیچید
زین گونه اتفاق
یکباره سیخ شد
موهای گردن همه مرغهای چاق
قدقد قدا کنان
گفتند مرغها
«یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم»
... ما داشتیم دانه خود را
بر روی تخمها
قدقدقدا ... ترانه خود را
روباه اگر که مرد مصاف است
و منطق است پشت مضامین قدقدش
با مرغهای چاق ستیزش هنر که نیست
: باید رود به جنگ کسی برتر از خودش
دانهدرشتها، گردنکلفتها، آقابزرگها
شیران و گرگها
ما دانه میخوریم
[ ع. اکبر خدادادی ]
بازی
گره از ابرو بگشا
ای طناب دار نازنین!
بچههای دبستان
به تو محتاجند
برای مسابقه طنابکشی
مدینه فاضله
خیابان را مسدود کردهاند
کسی نباید بگذرد؛
روی تابلو نوشتهاند
شاعران مشغول کارند
ما ز بالاییم
کرمهای خاکی
کنسرت موسیقی زیرزمینی گذاشتهاند
بازار سیبزمینی
از سیب درختی داغتر است
مردگان به ریش زندهها میخندند
ما رفتیم!
روی زمین دیگر جای زندگی نیست
[ جانعلی خاوند - رودبار ]
اینکه میگویند از شادی دروغی بیش نیست
رقص و پاکوبان و دامادی دروغی بیش نیست
گرچه میگویند هی، از دام عشق و عاشقی
اینکه تو در دامش افتادی دروغی بیش نیست
شد مشخص اینکه در کنجالهات چیزی نبود
آن همه پز را که میدادی دروغی بیش نیست
بنده پی بردم ز آمار طلاق این روزها
عشق شیرینی و فرهادی دروغی بیش نیست
اینکه کامت میشود شیرین چو شیرینکامها
با عبور از درب قنادی دروغی بیش نیست
این زمان شاگرد بر استاد سیلی میزند
دعوی شاگرد و استادی دروغی بیش نیست
مشکلات روستا را دوش گفتم، شیخ گفت
مشکلات اهل آبادی دروغی بیش نیست
عرض کردم خلق شد معتاد، فوری شیخ گفت
شایعات مفت معتادی دروغی بیش نیست
شیوۀ ارشاد باید گردد از طفلی شروع
برتریِ ژن، ز نوزادی دروغی بیش نیست
با گوانتانامو و، کشتار رنگینپوستها
دم زدن از حقِ آزادی دروغی بیش نیست
پیرها پیرند و ناکارآمدند و فیالمثل
فرق دارد عسکراولادی دروغی بیش نیست
فقط «ما» داریم
[ مجتبی احمدی ]
وه که شهری پُرِ شادی، پُرِ غوغا داریم
آنچنان شاد که جیغ و کف و هورا داریم
گوش کن تا که بگوییم و بدان، این همه را
ما از الطاف خداوندِ تعالی داریم
دشمنان گر چه به کرّات به ما بد کردند
«هر چه خوبان همه دارند» فقط ما داریم!
هم به اندازه کافیست «تعهد» موجود
هم «تخصص»، که به میزانِ تقاضا داریم
نصفشان حداقل کاش که صادر بشوند
بس که در شهر، مدیران توانا داریم
کار، پیچیده چنان است که در هر ارگان
شش نفر در سِمَتِ حل معما داریم
بله، دیگر خبر از معضلِ بیکاری نیست
خودِ ما شصت و دو تا شغلِ مجزا داریم
طبق آمار و نمودار، نداریم ندار
بلکه بالعکس، فراوانی دارا داریم
طرح و برنامه ما حرف ندارد قطعاً
معذلک، دو سه تا عیب در اجرا داریم
وقتِ گفتار، اگر «باید» و «حتماً» گوییم
وقتِ کردار، ولی «شاید» و «اما» داریم...
«عیبِ می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی!»
خاصه در رابطه با ما که هنرها داریم
پُرِ زشتیست اگر شهر، مهم نیست؛ ببین
توی هر کوچه، سه تا مسجدِ زیبا داریم
نسخه کاغذیاش گر شده مهجور، چه غم؟
لله الحمد که «قرآنِ مطلا» داریم
نفسِ باد صبا مشکفشان هم نشود
اسپری، ویژه بدبویی دنیا داریم
عالمِ پیر، دگرباره جوان هم نشود
ما در این شهر، نود ساله بُرنا داریم
چشمِ نرگس به شقایق، نگران هم نشود
چشمِ پروانه و محمود و پریسا داریم!
«پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت»
تو بگو ما چه کم از شوهرِ حوّا داریم؟
پس طبیعیست که باشیم «بساز و بفروش»
پس بدیهیست که شش برج و سه ویلا داریم
پیشِ توریست، کم از برجِ کجِ پیزا نیست
اینکه دیوارِ کجی تا به ثریا داریم
دشمنِ ماست که جا در کفِ دوزخ دارد
ما که بر بامِ بهشتِ ابدی جا داریم
دولق
[ سعید زینلی - زرند ]
وقتی طرز نگات نا غافل
تو چشمام مثل فاشِ مطلق شد
را کشیدی و رفتی از پیشم
پُش سرت ور تو کوچه دولق شد
من که حیرون هاج و واج شدم
رانبردم چکار میبا بکنم
داغ دوریت زتم زمین زودی
پک و پوزم کفِ زمین پق شد
گفته بیدی که ما دِتا هستیم
مث دِتا نر چغوت و ماده چغوت
جیک و جیکت که رف از شبهام
همدم من صدای وَق وَق شد
تو منهِ شیر کردی، شیر شدم
تو دلت سوخت ور سر و وضعم
تو به شعرام میگفتی ماشالا...
کاری کِدی که کلهام شق شد
هش کسی پیش من نبید هچی
من کُت ادّعا شدم خودِ تو
این دکون غزل فروشی هام
با وجودت دچار رونق شد
من دهاتی پاپِتیِ بیدم
تو ولی کفش تق تقو دُشتی
تو که رفتی وظیفهیِ گوشام
انتظار صدای تَق تَق شد
چشم من گلّه شد به در نومدی
ور جکیدم جلو خدا نومدی
شیر بیدم ت جنگل قائم
رفتی و دندونای من لق شد
چِقَدَر سخته زندگی بابُو ...
دلم از غصه داره میشَله
حق هر کی رسید به حقدارش
تِ حقوقم که حق و ناحق شد
من پکیدم پکیدهتر از این؟
تک پارم بدون تو بانو
گفته بیدی نمیشه دور بشیم
تف به این شانس گند ما، اق شد
وَخ بیا صُب و پصبا دوره
تا نگن عشقت عشق فوتی بید
تا یه وخ نشنوی مهندس به
جرگهی اهل دود ملحق شد
ناتلنگ بازی در میار بیا
مشکلت لهجمه، عمل کردم
گر چه هر چی زبونِ تو دنیا
از زبون کرمونی مشتق شد
[ علی فروزانفر ]
گفت: زن گفتم بگویش زلزله
پادشاه اول یک سلسله!
گفت: جشن عقد گفتم ای دریغ
باشد این آغاز غم با یک بله
گفت: روز ازدواج و گفتمش
گاو نر زاییده در این مرحله
گفت داماد و به او دادم جواب
چون خر بیصاحبی در قافله!
گفت: سال بعد، گفتم بیدرنگ
مرد بیپول و عیال حامله
گفت: درد زایمان، گفتم عزیز
من نه زائو هستم و نه قابله
گفت: دعوا، جنگ گفتم بیخیال
کرده من را زندگی بیحوصله
گفت: مادرزن به او گفتم برو
بوی خون میآید از این مسئله
[ مسلم حسن شاهی - رفسنجان ]
از زمانی که شده قحطی انگور این جا
کمر کوه شده چون کمرِ مور این جا
تیشه بر ریشه فرهاد زدیم از چپ و راست
که مبادا دل شیرین بزند شور این جا
حق ندارد کسی امروزه دَم از حق بزند
بیسبب نیست که شد قافیه منصور این جا
قول دادید مرا از قفس آزاد کنید
پس چرا جمع شده این همه مأمور این جا!
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت؟
که من آواز دهل بشنوم از دور این جا؟!
مسلم ساده بیچاره چهل سال نشست
به امیدی که شود نورِ علا نور این جا
هر کسی آن دِرود عاقبتِ کار که کشت
برو ای زاهد و اینقدر مگو زور اینجا
[ مهران راد - کانادا ]
پای کُرتی خانِ رفسنجونیای
کیف کوکی داشت با کرمونیای
حبّ تلخو را بچسبانید و گفت
این زمن بستون که یار جونیای
سیخ خود وَر داشت کرمونی و گفت
شا نداره یک چنین مهمونیای
سیخ او وَر حُقّه او گنده بود
پاک حیرون شد، چطو حیرونیای!
گفت این کُت وَر چه تنگهای رفیق؟!
رد نمیشه پُف به صد دلخونیای
گفت رفسنجونی، این کُت تنگ نیست
ایعجب از تو چنین نادونیای!
ملک شش دونگی از این کُت رد شده
باغی و کاریزی و اعیونیای...
[ امین رمضانی - رفسنجان ]
به نام نامی حق نه، به نام بعضیها
گرفته خواب شبم را کلامِ بعضیها
شبیه قیمتِ خون است و میرود بالا
چقَدر مسئله دارد سهامِ بعضیها!
همیشه قصه همین بوده است و خواهد بود
به نامِ عدهای اما به کام بعضیها
حرام گشته حلال خدا به خیلیها
حلال شود اما حرام بعضیها!
سلامِ گرگ نبوده است بیطمع هرگز
رسانده خیر خودش را سلام بعضیها...
دوام و عزت یک عده میرود بر باد
به جای تا که بماند دوام بعضیها
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
به خنده گفت، که لطفِ مدام بعضیها