دبیر بخش سینما
https://srmshq.ir/l3wmdc
صدای ماندگار پرویز بهرام خاموش شد، برای همیشه! برایم تلخ است که دیگر صدای گرم و مهربان او را نمیشنوم؛ اما صدای او در جان یکیک مخاطبانش جاودانه است؛ و چه نیکو گفت فروغ: «تنها صداست که میماند.»
بیش از هفتادسال پیش، در همان بحبوحه که دکتر محمد مصدق، در دوران نمایندگیاش در مجلس شورای ملی، داد ملی شدن صنعت نفت را سر میداد؛ در یکی از همان روزها، سپهبد رزمآرا -که در آن زمان نخستوزیر بود- در برابر نمایندگان موافق با این طرح، با این استدلال ایستاد: «ملتی که توان ساخت آفتابهای را هم ندارد، چطور میخواهد صنعت بزرگی همچون نفت را خودش اداره کند؟»
هیچگاه با دیدگاهها و شیوۀ سیاسی رزمآرا همداستان نبودهام؛ اما نیک که مینگرم، درمییابم بخشی از سخن وی بهجا بوده است. ما سالها است که از جریان تمدن و تجدد روز، عقب افتادهایم؛ اما شوربختانه بهدشواری حاضر به پذیرش این نکته هستیم. همواره اصرار داریم که نوآوریهایمان را به رخ دیگران، بهویژه کسانی که منتقد وضع کنونی ما هستند، بکشیم. بودند همان زمان نمایندگانی که باور داشتند ما عقبمانده نیستیم، بلکه عقب نگاه داشته شدهایم. کاری به این چندوچون ندارم. به هرکدام از این دو نگاه که بنگریم، میبینیم که از چرخ پرسرعت صنعت جهان، فرسنگها به دور افتادهایم. دلیلش نیز در این مجال نمیگنجد. شاید مطالعۀ کتاب «تجدد و تجدد ستیزی در ایران» نوشتۀ دکتر عباس میلانی، بتواند قدری در یافتن پاسخ این پرسشها راهگشا باشد. بگذارم و بگذرم... و برسم به اصلِ سخن!
سینمای ما نیز از این قاعده مستثنا نیست. فعلاً به صنعت سینما کار ندارم. بحث من، اکنون، به سالنهای سینما در ایران و بهویژه زادگاه خودم -کرمان- برمیگردد که با شیوهها و کیفیت نمایش فیلم در خارج از ایران -تا آنجا که این قلم جستوجو نموده و از صاحبنظران و اهلفن پرسیده است- فاصلهای بس شگرف دارد. بیان شیوههای نمایش فیلم در ایران، نه محور گفتمان ما است و نه در این مجال میگنجد. آنچه در اینجا بر سر آن بحث دارم، تفاوت کیفی و حتی گاهی مواقع کمّی نمایش فیلم در سالنهای سینمای کرمان است. این شهر، دستکم در سالهایی نهچندان دور، پنج سالنِ نمایشِ فیلمِ فعال داشت: دیاموند (درخشان)، پارامونت (شهر تماشا)، شهداد (نور)، آریا (آسیا) و مهتاب. گذر زمان و دلایل متعدد فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی، دو سالن درخشان و نور را به تعطیلی کشاند و برای کرمان سه سالنِ در حالِ احتضار ماند که آنهم با اقبال بسیار اندک تماشاچیان، هرلحظه خطر تعطیل شدن، تهدیدشان میکند.
اغلب مخاطبانی که تجربۀ تماشای فیلم در برخی سالنهای تهران -که در بهترین شرایط نیز همپای سالنهای نمایش فیلمِ جهان امروز نیستند- را داشتهاند؛ به اختلاف کیفیت نمایش فیلم در سالنهای سینمای کرمان اذعان دارند. کیفیت سالنهای سینما، صندلیهایشان، دستگاههای عایق صوتی و سرمایشی و گرمایشی آنها در فصول مختلف سال، دستگاههای پخش صوتی و تصویری و... همه و همه، دست در دست هم گذاشتهاند تا مخاطبی که خسته از قیلوقال روزمرگی، میخواهد دمی به سالن سینما بیاید و در کنج تاریک آن، در صندلی فرو برود و تمام خستگیها و دغدغههای روزانهاش را به آب سرگرمی بشوید، نتواند آنگونه که انتظار دارد، از دیدن فیلم در چنین شرایطی لذت ببرد. بماند که مسئلۀ عدم تنوع لازم در انتخاب و نمایش فیلمها و کیفیت محتواییشان نیز به این بحران دامن میزند.
در این شماره از «سرمشق»، فهیمه رضاقلی، به سراغ مجید پرنده، یکی از قدیمیترین و باتجربهترین سینماداران کرمان رفته و در رابطه با زمینههای علاقهمندیاش به سینما و شغل سینماداری با او گفتوگو کرده است. پرنده در این گفتوگو، از تجربۀ سالیان درازی که در این زمینه داشته، درد دلهایش، مسائل و مشکلاتی که با آنها دستبهگریبان بوده و بسیاری موارد دیگر گفته است.
پس از این گفتوگو، یادداشت-خاطرهای کوتاه از مجید پرنده، دربارۀ نخستین تجربۀ سینما رفتنش را خواهید خواند.
در ادامۀ مطالب این بخش، یادداشت شیرین و خواندنی دیگری از تجربههای سینما رفتن در دوران خردسالی را به قلم بتول ایزدپناهراوری خواهید خواند. مطلبی که قرار بود در شمارۀ نوروزی به چاپ برسد و بنا به دلایلی ماند تا بدین شماره.
https://srmshq.ir/8gf1js
تابان، شهداد (نور)، دیاموند (درخشان)، مهتاب، آریا (آسیا) و پارامونت (شهر تماشا)؛ اینها نخستین سینماهای کرمان هستند که البته بعد از سینما تابان، نور و درخشان هم چند سالی ست بیفروغ شده و متأسفانه به حال خود رهاشدهاند. سینما آریا که بعد از انقلاب به آسیا تغییر نام داد، از سال ۱۳۴۷ نمایش گر فیلمهای مختلفی بوده که امروز برای خیلیها خاطره شده و یادآور روزگار خوش کودکی و جوانی آنهاست.
با «مجید پرنده» دبیر بازنشسته و مدیر سینما آسیا درباره خاطرات روزهای کودکی و عشقش به سینما که او را سینمادار کرد، مشقتهایی که از ابتدا تا امروز در این حرفه داشته و مسائل روز سینماداری در ایران گفتوگو کردیم.
پرنده، از باندبازی و رانتی میگوید که بر اکران فیلمها سایه میاندازد و موجب دیده نشدن برخی فیلمها میشود؛ همچنین از پدیده فیلم سوزی میگوید که براثر کمبود سینماها اتفاق میافتد. او همچنین بر لزوم حمایت دولت از سینما تأکید دارد.
متولد چه سالی هستید؟ کمی از دوران کودکی و نوجوانیتان بگویید و اینکه علاقه به سینما از چه زمانی در شما شکل گرفت؟
متولد ۱۳۲۸ در کرمان هستم. از دوازدهسالگی به سینما گرایش پیدا کردم و دوست داشتم هر فیلم جدیدی که اکران میشد را ببینم. آن زمان در کرمان سینماهای نور و درخشان دایر بود. مرتب روزنامه میخواندم و برنامه سینماهای تهران را دنبال میکردم. دلم میخواست وارد دنیای سینما شوم و خودم سینما داشته باشم. در سال ۱۳۴۴ سینما مهتاب کرمان افتتاح شد و من میخواستم به هر طریقی وارد عرصۀ سینما شوم. آن موقع مدرسه میرفتم؛ با چند نفر از آشنایان در حوزه سینما صحبت کردم تا اینکه بالاخره به کمک یکی از آنها در سینما مهتاب مشغول به کار شدم؛ ابتدا با کار در بوفۀ سینما، بعد بهعنوان کنترلچی و بعد هم مدیریت داخلی. سال ۱۳۴۷ سینما آسیا (آریا) افتتاح شد و من مدیریت داخلی هر دو سینما را به عهده گرفتم. به خاطر اختلافی که بین شرکا به وجود آمد، سینما آسیا از سینما مهتاب جدا شد و من از سال ۵۱ فقط مدیریت سینما آسیا را به عهده داشتم. در کنار آن، درس هم میخواندم. بعضی وقتها تا نیمهشب درگیر کارهای سینما بودم.
رشته تحصیلیتان در دبیرستان چه بود؟ چه شد که سراغ معلمی رفتید؟
در دبیرستان رشته تجربی خواندم. سال ۴۷ دیپلمم را گرفتم و در سال ۴۹ وارد دانشکدۀ پلیس شدم؛ در آنجا یک دورۀ آموزشی گذراندم اما به خاطر مسائلی که در خانواده پیش آمد مجبور به ترک دانشکده پلیس شدم. پس از آن در دبیرستان ایرانشهر مشغول به کار شدم و همزمان در سینما هم فعال بودم. در دبیرستان ایرانشهر کرمان، معاون، دبیر شیمی و ورزش بودم. الآن حدود بیست سال است که دبیر بازنشسته هستم ولی هنوز در حیطه سینما فعالیت دارم.
معمولاً با چه کسانی سینما میرفتید؟ از دوستانتان بگویید؛ آنها هم وارد دنیای سینما شدند؟
اولین بار در سال ۱۳۳۹ همراه پدرم به سینما رفتم و فیلم «چشمبهراه» را در سینما نور دیدیم؛ پدرم وسط فیلم بلند شد و گفت این فیلم مناسب نیست و مرا هم با خودش برد. از آن زمان به بعد مرتب سینما میرفتم. در دبیرستان پهلوی سابق (امام فعلی) دوستانی داشتم که درزمینۀ هنر و سینما فعالیت داشتند؛ من هم در چند تئاتر بازی کردم. داریوش فرهنگ یکی از دوستانم بود که کارگردانی تئاترها را بر عهده داشت و امروز همه او را میشناسند و با کارهای شاخصی در سینمای ما مطرح است. دوست دیگرم علی خسروی بود و علاوه بر اینکه از شاگردان خوب مدرسه بود، درزمینۀ نقاشی و خط بسیار حرفهای و هنرمند بود. پوستر برخی فیلمهای مطرح سینما ازجمله «گوزنها» را ایشان طراحی کرده و اکنون بازنشسته سازمان صداوسیما است. علی هنرپیشه، یکی دیگر از دوستان دوران دبیرستان من بود که او هم به سینما علاقه داشت و اطلاعات هنریاش فوقالعاده بود. برخی مواقع با دوستانم که ۱۵ نفری میشدیم بعد از مدرسه به سینما مهتاب میرفتیم و بیشتر، فیلمهای خارجی را میدیدیم. فیلمهایی مثل «سقوط امپراطوری روم»، «فرار از ظَهرین»، «طولانیترین روز» و «دکتر ژیواگو» ازجمله فیلمهای کلاسیکی بود که ما آن سالها میدیدیم.
https://srmshq.ir/3yawmp
در سال ۱۳۳۹ در محل سینما آسیای امروز، یک سالن تابستانی بود که از اول خرداد تا حدود نیمۀ آبان، شبها یک سئانس فیلم نمایش میداد. در آبان ۱۳۳۹ -که شبها نسبتاً هوا سرد بود- این سالن تابستانی فیلمی را نمایش میداد به نام: «بر باد رفته»، با هنرمندی کلارگ گیبل. من از همان بچگی عاشق چنین فیلمهایی بودم. بهاتفاق برادرم که دو سال از من بزرگتر بود، رفتیم جلوی سینما یک عدد بلیط ده ریالی خریدیم تا دونفری با یک بلیط وارد سینما شویم که کنترل ورود مانع شد. برادرم را با یک بلیط به سینما راه داد و مرا از سینما بیرون انداخت. در این هنگام رئیس سینما متوجه شد و من هم با ناراحتی جریان را گفتم. رئیس سینما گفت: «دفعۀ آخرت باشد، دیگر تکرار نشود.» و به کنترلچی گفت که من را هم به سینما بفرستد. من و برادرم در هوای سرد آبان ۱۳۳۹ فیلم زیبا و کلاسیک «بر باد رفته» را تماشا کردیم و اتفاقاً از شب بعد هم به علت سرد شدن شدید هوا، سالن تابستانی هم تعطیل شد.
و... بالاخره با فیلم «سقوط امپراطوری رم» وارد عرصۀ سینما شدم و اکنون حدود ۵۳ سال از آن تاریخ میگذرد و طی این نیمقرن، فیلمهای زیادی را تماشا کردم؛ ولی خاطرۀ فیلمهایی همچون: «بر باد رفته»، «همشهری کین»، «بن هور»، «ده فرمان»، «اشکها و لبخندها»، «پاپیون»، «گلادیاتور»، «داستان وستساید»، «کلئوپاترا»، «دکتر ژیواگو»، «دور از اجتماع خشمگین»، «زندهباد زاپاتا»، «اتللو»، «هاملت»، «بینوایان»، «گوژپشت نتردام»، «ماجراهای شین»، «کلبۀ عمو تُم»، «آخرین قطار گانهیل»، «لورنس عربستان» و... هرگز فراموش نخواهد شد.
صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/6voudp
سالهای كودكی و نوجوانیام، تا آنجا كه یادم میآید خیلی خوب و خوش گذشت. پدرم ارتشی بود و به همین دلیل همۀ آن روزهای سرخوشی و بیخیالی در منطقۀ خراسان بودیم، در سبزوار و قوچان و بخش تفریحیاش هم در مشهد و تربتجام و تربتحیدریه. در میان همۀ این شهرها، قوچان برای من چیز دیگری بود. خیلی دوستش داشتم و هنوز هم آنجا برایم پر از خاطره است. سنگ به سنگ و كوچه به کوچهاش پر از عطر و یاد نوجوانی است، خاطراتی پاك و بی غل و غش كه هیچ ناپاكی و ناخالصی و تردید و تزویری پشتش نبود. درواقع شاكله اصلی زندگی و دنیا و رؤیاهای من در آنجا شكل گرفت و درنهایت هم، با كوله باری از خاطره آنجا را ترك كردم. شاید سرنوشتم باید بهگونهای دیگر رقم میخورد!
قوچان هوایی بینهایت سرد و طاقتفرسا داشت. روزهای طولانی نه آفتابی طلوع میکرد و نه برف و باران سر ایستادن داشت. آسمان همچنان میگرفت و میغرید و میبارید. دل ما، اما هرگز نمیگرفت. (دنیای كودكی دنیای عجیبی است همهچیز زیبا و دوستداشتنی تلقی میشود، هرگز عجولانه به دنبال زندگی نمیدویم.)
برف كه تمام میشد نوبت به یخبندان میرسید. خیابانها و کوچهها و تمام معابر یخ میبست، بهطوریکه بیشتر ایام سال، رفتوآمدمان از روی برف و یخ بود و تفریح کودکیمان تماشای زمین خوردنِ دیگران!
گاهی هم غافلگیر میشدیم. سر شب هوا صاف و آرام بود، صبح كه بیدار میشدیم یك متر برف باریده بود! اینجور مواقع با سرعت هر چه تمامتر لباس زمستانی و كلاه و دستكش میپوشیدیم و به حیاط خانه میرفتیم تا روی برفهای تمیز و صاف و زیبا و دستنخورده عكس بیندازیم، نه اینكه با دوربین عكس بگیریم، خودمان را روی برفها میانداختیم تا نقشمان روی برف بیفتد! چه دلخوشی بچهگانهای!
صدای برفروبها كه از بیرون میآمد «برف پارو میکنیم» پدر باعجله بیرون میرفتند و برفروب را به خانه میآوردند. تا هوا تاریك نشده باید پشتبام تمیز میشد. اگر به شب میافتاد، برفها یخ میزد و كار مشكل میشد. برفروب، برفهای پشتبام را توی حیاط میریخت و ما همه را رویهم جمع میکردیم و آنوقت قهرمانمان كسی بود كه برود بالای بام و خودش را از آن بالا روی تپه برفی بیندازد. البته حجم برف آنقدر زیاد بود كه تا نزدیك پشتبام میرسید؛ اما بازهم شهامت میخواست. كار بعدی هم ساختن آدمبرفی بود و بعد گرمای اتاق و عطر مستکنندۀ غذاهای خوشمزۀ مادر و... . وقتی هم كه برفها آب میشد و سردی هوا آنها را به یخ تبدیل میکرد نوبت به سرسره بازی میرسید، عجب مهارتی داشتیم در ساختن سرسرههای یخی و سرخوردن روی آنها؟! هرچه طولانیتر بهتر!
قوچان شهری كوچك و تقریباً مذهبی بود، مكان تفریحی قابلتوجهی نداشت اما با همۀ محدودیتها دو سالن سینما داشت و برای ما كه در غربت بودیم و هیچ خویشاوندی نداشتیم، فرصت مغتنمی بود كه شبهای سرد زمستان را -اگر فرصتی بود- به سالنهای گرم سینما پناه ببریم. من در چنین حال و هوایی با سینما آشنا شدم. البته نقش برادر بزرگم را هم نمیتوانم نادیده بگیرم، عشق و علاقۀ او به سینما روی من هم اثر گذاشت. اغلب با او و گاهی هم با خانواده به سینما میرفتم.