https://srmshq.ir/0redsi
پیش از آنکه شروع به خواندن کنید باید برایتان بگویم که این سلسله مطالب را تقریباً به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی- از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی و یا نوشتههای همشهری محبوبمان زندهیاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبررفتن علمای شیرینبیانِ سنّتی که در سخن گفتن خود سِیر مستقیم زمان را رها میکردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند. مرغ اندیشه را در آسمان ذهنشان پرواز میدادند و بیتکلّف و رها به سرزمینهای گوناگون میرفتند و بعد از سیاحت در زمین و زمان، به مبدأ اولیّه و موضوع اصلی باز میگشتند و سخن خود را به پایان میبردند. شما هم اگر دوست دارید، با من همسفر شوید. در این سیر و سیاحت شخصی، ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.
سفر به تهران
پیش از این برایتان نوشتم که ناگهان پرتاب شدم. از کُنجِ یک شهرستان دورافتادۀ آرامِ سنّتی و مذهبی به مرکزِ بزرگترین و متجّددترین شهر شلوغ و پرجُنب و جوش کشور. برای آن نوجوان ۱۴ سالۀ شهرستانی که خاک کرمانِ غریب در مشام جانش بوی مُشک و عنبر میداد و آب و هوای کویر در دلش صد بهار دلکش به ارمغان میآورد، ورود به جنگلی از آهن و سیمان سخت هولناک بود. خوگرفتن نوجوان شهرستانی به محیط جدید ناآشنای پایتخت و سپریکردن دورانِ آن گذار، آسان نبود. امّا به هر روی، زمان میگذرد و مانند رودی آرام، پیوسته در جریان است و دنیا را با گذار دائمی خود هر لحظه نو میکند. شب سمور و لب تنور هر دو میگذرند و گذشت زمان و نسیانی که بر اثر آن به وجود میآید یکی از بهترین نعمتهای الهی است. نعمتی که ما معمولاً به آن توجّه نداریم و قدرش را نمیدانیم. شما فقط تصوّر کنید خدای ناکرده عزیزی یا جگرگوشهای را از دست بدهید و زمان هم ثابت بماند! چگونه میتوان این رنج طاقتسوز و اندوه جانکاه آن را تحمّل کرد بهجز به کمک و یاری زمان؟ گذشت زمان همچون رودخانهای آرام و مستمرّ به آرامی رنجها را میشوید و چون نسیمی ملایم با خود گرد نسیان و فراموشی میآورد و بر خاطرات تلخ میپاشد و آتش داغ فراق را در زیر خاکستر نرم خود پنهان میکند. «یاد ایّام جوانی جگرم خون میکرد/ خوب شد پیر شدم کمکم و نسیان آمد!»۱
بار و بنهام را مادر با دقّت بسته بود. دو دست کت و شلوار سُرمهای و خاکستری و سه پیراهن سفید که لباس فورم دبیرستان بود و لباسمنزل و لباس گرمکن ورزشی و یک عدد لحاف ساتَن و ملافۀ نیلیرنگ و پتو و بالش و حولۀ حمام و دستشویی و کفش چرمی مشکی و کفش کتانی ورزشی و جوراب و مسواک و خمیردندان و صابون و یک عدد قفل بزرگ فلزی و ... خلاصه طبق سیاهۀ شبانهروزی البرز هر چه برای یک سال زندگی دور از خانه لازم بود، با دستان ظریف و پربرکت مادر فراهم شده بود. شمارۀ اختصاصی من ۸۸ بود و مادر طبق دستورالعمل کتبی دبیرستان، روی لباسها و روتختی و ملافهها این عدد را با نخ قرمز شمارهدوزی کرده بود. گفته بودند با خودتان خوراکی نیاورید ولی مادر یک بسته پسته و برگۀ هلو و انجیر راوری در چمدانم گذاشته بود که به قول خودش دلم از گرسنگی ضعف نرود! قدری قاووت (به قول کرمانیها: قُوِّتو) هم در گوشۀ چمدان جاسازی کرده بود تا اگر بر اثر درسخواندن، خسته شدم یا به قول کرمانیها «باد از سرم آمد» برای رفع خستگی استفاده کنم.
در دفتر نو و تر و تمیز گاراژ تیبیتی که تازه تأسیس شده بود، مرا به زن و شوهری نجیب و مهربان از بستگان نزدیک سپردند تا همراه آنان به تهران بروم. مرحوم آقا سیّد عیسی عالمزاده و همسر نجیب و مهربانش در طول راه از هیچ محبّتی فروگذار نکردند. «تیبیتی» بدون آنکه مانند اتوبوسهای قدیمی در بین راه توقّفی طولانی داشته باشد، یکسره از کرمان به تهران رفت. به گاراژ تیبیتی در خیابان فیشرآباد تهران (قرنی فعلی) که رسیدیم، آن زن و شوهر مهربان تاکسی گرفتند و به سمت خیابان شاهرضای آن روز (انقلاب فعلی) به راه افتادیم. خیابانهای شلوغ و پیادهروهای پر رفت و آمد و فریاد دستفروشها و صدای ترافیک و بوق ماشینها و بلندگوی خودرو پلیس راهنمایی و رانندگی که با تندی و تحکّم به همه دستور میداد، اوّلین تصاویر سمعی و بصری بودند که در ذهن نوجوان بیتجربۀ شهرستانی نشستند. همه جا شلوغ بود و زنده و پر جنب و جوش. به محوّطۀ سرسبز و آرام جلو ساختمان شبانهروزی رسیدیم. آن زن و شوهر مهربان مرا تحویل دادند و رفتند. یکدفعه همه چیز ساکت شده بود.
https://srmshq.ir/063vnj
از عزیزان رفتهرفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
امروز که میخواستم بار دیگر یادی از جنگل قائم و دستاندرکاران آن بکنم لحظاتی که شاید چند دقیقه هم طول کشید، اعضای کمیته جنگل قائم را به خاطر آوردم که متأسفانه اغلب آنها ـ که در حافظه کهنسالی من حضور دارند ـ روی در خاک کشیدهاند. افرادی نظیر شادروانان مهدی آقا مهرابی از بازماندگان عصر مشروطیت، حاج احمد مهرابی زاده هنرمند بازرگان معروف، محمد محمدی روزنامهنویس، محمدعلی ثمره طالبی بازرگان قالی، متقیان کارمند بازنشسته دارائی، مقیمی و بسیاری که متأسفانه نام آنها در خاطرم نمانده هرچند قیافهشان در نظرم است. اینان بهراستی بیریا تلاش میکردند و توقعی هم جز رضایت خداوند نداشتند. امیدوار روحشان شاد باشد و خدایشان بیامرزد بمنه و کرمه.
قبل از پرداختن به ماجرای کودتای کشک و بادمجان جنگل قائم کرمان باید مقدمهای را برای خوانندگان نقل کنم تا اگر نوشتههای مرا در شمارههای پیشین سرمشق نخواندهاید گیج نشوید و بدانید حدود صدوبیست هکتار ـ کمی بیشتر یا کمتر ـ جنگلی را که امروز در دامنه کوه صاحبالزمان شهر کرمان میبینید و پارک جنگلی قائم خوانده میشود، برخلاف همه جنگلهای ایران، جنگلی است که درختانش همه دستکارند. آن هم توسط عدهای از کرمانیان عاشق خدمت و دوستداران دیار کریمان که در میان آنها بازرگان نامی و صاحب مقام اداری و روزنامهنگار و بازاری و خلاصه از هر صنف و دستهای حضور داشتند. آنان هرچند که خود را اعضای کمیته جنگل قائم میخواندند، فرد فردشان حداقل چند درخت را به دست خود در میان چالههای آماده پر از خاک و کود مناسب، نشانده و آبیاری کردهاند تا کار جنگل به اینجا رسیده است. لازم به یادآوری است همه درختان مورد نیاز را هم دوستان اصفهانی اعضای کمیته جنگل قائم همه ساله به هزینه خودشان از بهترینهای موجود در خزانههای درخت اصفهان تهیه و به کرمان حمل نموده افتخاری و حتی با پرداخت هزینه حملونقل به جنگل قائم کرمان اهدا میکردند. البته صاحب فکر و مؤسس و بنیانگذار اصلی آن برنامه به شرحی که پیشتر نوشتهام مرحوم دکتر مظفر بقائی کرمانی استاد دانشگاه و نماینده دورههای ۱۵، ۱۶ و ۱۷ مجلس شورای ملی بود. اعضای هیئتامنا و همه دستاندرکاران و مجریان کمیته جنگل قائم در شهر کرمان همچنین اهداکنندگان اصفهانی درختان نیز همه و همه از دوستان صادق او بودند که افتخاری و بیریا و بدون تظاهر و توقع هرگونه چشمداشتی در این کار بزرگ خیر شرکت فعال و نتیجهبخش داشتند.
صاحب این قلم گرچه عضو هیئتامنا یا عضو رسمی کمیته غیرانتفاعی و غیرسیاسی جنگل قائم کرمان ـ که برابر اساسنامهاش وابسته به هیچ گروه و دسته و حزبی نمیتوانست باشد ـ نبودم سالهایی که دور از کرمان هم کار و زندگی داشتم هر زمان فرصتی بود و به کرمان میآمدم اگر کمیته جنگل قائم جلسه داشت، در جلسه آنها شرکت میکردم و در زمینه فعالیت آنان و پیشبرد برنامههای جنگل قائم هم اگر کاری از دستم ساخته بود مضایقه نمیکردم. در طول هفت سالی هم که عنوان نمایندگی مردم کرمان در مجلس شورای ملی را داشتم و تعطیلات تابستانی را اغلب در کرمان میگذراندم در مراسم ضیافت سالانه کشک و بادمجان خوری و بازدید از توسعه جنگل نیز شرکت میکردم. تا آنجا که به یاد دارم در مراسم یاد شده هیچکس سخنرانی نمیکرد و شعرخوانی در کار نبود و حتی گزارش توسعه جنگل و کارهایی را که شده بود، ارائه نمیدادند. تنها آن روز فرصتی بود برای کسانی که در طول سال قبل خدمتی انجام داده یا کمکی کرده بودند، نتیجه را از نزدیک ببینند و به دیگران نشان دهند تا مدعوین تازهوارد که پیشرفت جنگل را میبینند اگر دلشان خواست کمکی بکنند. در ضمن هیچکس هم مجاز نبود از کسی تقاضائی بکند.
به یاد دارم در یکی از جلسات کمیته جنگل دوستان یادآور شدند چاههای یک و دو که در دامنه کوه صاحبالزمان حفر شده بودند بهتدریج کم آب شدهاند و ضرورت داشت هرچه زودتر آب چاه شماره پنج که خارج از محوطه جنگل در زمینهای کنار جاده ماهان حفر شده بود آب آن با لوله به جنوب غربی جنگل در زیر تخت دریاقلی بیک منتقل و صرف آبیاری درختان شود. اعضای کمیته راهحلی به نظرشان نمیرسید زیرا هزینه آن رقم قابلتوجهی بود که باید به صورتی تأمین میشد. بعد از شنیدن آن گزارش در اندیشه آن بودم تا فرصتی پیش آید که بتوانم از دولت درخواست کمک کنم زیرا میدانستم شهرداری کرمان خودش در تنگنای مالی بود. به دوستان قول دادم که برای تأمین هزینه آن کوشش میکنم که این کار شد و اینک پس از چهل سال با بیان ماجرا نمیخواهم خودنمائی کنم. تنها منظور آن است که همشهریان عزیز بدانند چگونه این پارک ایجاد شده و قدرش را بدانند و همگی برای حفظ و توسعه آن بکوشند.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/k6ye9j
نیاز به گفتوگو در جامعه بیش از هر زمان دیگری احساس میشود اما زمینه و بسترهای لازم برای آن هنوز شکل نگرفته است و در برخی موارد ما به سمت گفتوگویی نبودن جامعه و فضای ارتباطی رفتهایم. رسیدن به توسعه که تحمل مسالمتآمیز دیدگاههای مختلف و ارتقا کیفیت زندگی از شاخصهای آن به شمار میرود با گسترش گفتوگو سرعت میگیرد.
دوری گزینی و انزواطلبی نمیتواند انتخاب مناسبی در این شرایط باشد گرچه باید زمینه مشارکت نخبگان نیز فراهم شود اما مطبوعات محلی میتوانند با بهرهگیری از توان و ظرفیتهای خود، زمینه حضور دیدگاههای مختلف، نیروبخش، انتقادی، متخصص و مردمی را با گفتوگو محوری تسهیل کنند.
روزنامهها در ترویج گفتمان توسعه و پیشرفت نقش مهمی دارند. هرچند که به سبب نظام اقتصادی و ساختارهای سیاسی در ایران، دولت در فرایندهای توسعه محور اساسی است اما نمیتوان از نقش کلیدی مردم در تحقق اهداف توسعه چشم پوشید.
مطبوعات بهویژه مطبوعات محلی، با داشتن همبستگی و پیوندهای فرهنگی با اهالی بومی در گستره توزیع جغرافیایی، تسهیل کننده و سرعتدهنده گامهای توسعه و پیشرفت هستند. البته نه هر روزنامهای و نه هر محتوایی.
وقتی هدف توسعه، بهبود شرایط زندگی مردم در جنبههای مختلف است پس لازم است مردم در مرکز فعالیتهای توسعهای قرار داشته باشند و پیمودن این مسیر به کمک مطبوعات، شدنی است.
نکته دیگر اینکه روزنامهنگاری توسعه، گفتوگو و تعامل را در جامعه گسترش میدهد چیزی که از انتشار اخبار تشریفاتی حاصل نمیشود. وقتی نگاه مدیران نیز با روزنامهنگاران و مطبوعات در این مسیر همراه شود خطاب و لحن آنها با اهالی مطبوعات و مردم نیز رنگ تعامل و گفتوگو میگیرد و به تلطیف فضای ارتباطی جامعه نیز کمک میشود.
فراموش نکنیم روزنامهنگاران از رهبران فکری جامعه هستند و ترویج گفتمان توسعه و به حرکت درآوردن جامعه بدون همراهی آنها شدنی نیست. آنها ارتباط دیگر رهبران فکری ازجمله اساتید و فرهیختگان را نیز با مردم و مدیران، فراهم میکنند.