تکنولوژی ضدبشر

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

چند وختی بود که دلم یه گوشیو هوشمندی می‌خواست. چون هرجا می‌رفتم و وَر هرکی نِگاه می‌کِردم، از بچه و بزرگ یکی به دستش بود.

ای آخرونیا دِگِه کار به جایی رسیده بود که مادرزنو مِنَم خودِ ای سنّ و سالش یه گوشی هوشمندی همسِرِ یه پَرکه آجری اِستونده بود و یکسر سرش تو گوشی بود و بازی می‌کِرد. البته ِمنَم یه خوردویی پول پِسِلو۱ دُشتَم و می‌تونِستمَ بخرم ولی اجازه نِدُشتم. خداوکیلی شُغزَمّه۲ من نِشِن که فکر بُکنِن مَ- از زنم می‌ترسیدم یا می‌باسته از او اجازه بِستونَم. راستش وِژدانم اجازه نمی‌داد. همه‌اش می‌گُف: نامَردی هسته که تاوختی یه النگویی وَر دست زِنِت نیسته و هنوز یه سِفِر دبی و ترکیه نِرفته تو بخوایی از ای وِل‌خرجیا بُکُنی. خداییش وَختی مَم فکر می‌کِردم حق به جانب زنم که نه ... هَمو وِژدانو اَکبیرم بود.

آخرشم پولم که نرسید و نتونستم هِشطو از او کارا -رِ بکنم ولی دِلِ وژدانوم به رحم اومد و اجازه داد بِرَم یکی بخرم که ای کاش زبونش لال می‌شد و همچی اجازه‌ای نمی‌داد. همیشا فکر می‌کِردم تکنولوژی ای گوشیو-وا به نفع بشریت هسته ولی از وختی که ای پَرکه آجر به دستم رسید مکافاتم شروع شد. روزا اوّل خوب بود ولی هَمطو کَم کِمو کار به جایی رسیده بود که کِمِرِ خیابون و پارک و مهمونی وخونه وَشَم فرقی نِدُشت. یکسر گوشیو بدستم بود و کلّه‌ام عین یه گُک سِمی۳ وَروش خَم بود.

اینا همه مَم به دِرَک بدبختی مَ از وَختی شروع شد که حمیدو پِسِرِ اوس ماشالله مِنِه اوورد تو گروه به قول خودش مِجازی. دِگه یِکسر کارَم چَت کِردَن شِده بود و پیدا کِردن ِجمله ها قشنگ. البته گروهو بِدی مَم نبود. پیامو وا قِشنگی توش می‌گُذُشتَن. همچی بود که حتی دو سه بار شمسو وِشَم شک کِرد ولی وختی گوشی و پیامکو وا -رِ دید، داد به برادرو عِبرِتش

که مِثِلاً سِرِش بِدَر میایه اونم یه چرخی وَر تو گوشی زد و کله شه مثل یه کَرّوئی جُمبوند. زِنِمَم دِگه خاطرش جمع شد که گروه مثبت و خوبیه. همه چی مَم رو به راه بود تا ای که یه بار یه دُختو ئی به اِسم پِریسا اومد تو گروه. روزا اولی تا -مَ یه پیامِکویی می‌دادم زودی لایکم می‌کِرد و جواب وَشَم می‌نُوِشت. یه چند وَختی که گُذشت یهو دیدم دختو چِش‌سفید تو قسمت خصوصی وَشَم پیغوم داد:

«ای‌کاش کسی محرم بود تا مرهمی بر دل شکسته‌ام باشد.»

البته مَتنش خیلی سنگین بود وَر همی خاطِر مِنم در جوابش نُوِشتم:

«شاید آن کسی که سنگینی‌اش را در زندگی‌ات احساس می‌کنی، همان تنها سنگ صبور تو باشد.»

خلاصه یکی او گفت و یکی -مَ تا وختی دِگِه رومون تو رو هَمدِگه واشد. البته -مَ که ندیده بودِمِش وِلی ازرو عکسی که تو پروفایلش بود معلوم می‌شد که بنده خدا یه غم بزرگی داره. هَمطو غصّه از سِر و روش می‌بارید. بعدها فهمیدم که یه خانم جوونی هَسته و هِشکِه -رِ نداره. وَر همی خاطر وَختی اَشَم دعوت کِرد که به دیدنش برم و سنگ صبورش باشم دِگه رویی که بِشِش «نه» بگَم نِدُشتَم.

البته شُغزمه باشِن اگر فکر بُکُنِن مَ آدِمو هیز و خِیانتکاری هستم. فقط یه پار وَختا جَوگیر می‌شَم و وَرو آب می‌افتم و می‌خوایم مثل تو فیلم‌فارسیا قِدیم فردین‌بازی بِدَر بیارَم.‌

او روزی مَم که قرار بود به دیدن پریسا خانم بِرَم، چون قصد کمک دُشتَم خیلی به خودم رسیدم. البته شَمسو مَم چون از هِچّی خبر نِدُشت خیلی بِشَم گیر نداد و سِرِ هُج *نِگرُفت.

تو راه که می‌رفتم دل تو دلم نبود و هیجان عجیبی دُشتَم که آیا بِتونم به این بنده خدا کمکی بکنم یا نه. یه پاره وختامَمم خودِ خودم فکر می‌کردم چه قِدَر تکنولوژی خوبه و به نفع بشریّت هسته. چون اگر همی تکنولوژی ارتباطات نِبود آدِما از همدِگه فاصله می‌گِرُفتن و هِشکی کمک به هِشکی نمی‌کِرد.

خلاصه ... هَنو سِرِ پَسین بود و هوا خیلی گرم بود. مِنَم که وَرخاطِرِ کلاسِش کت و شلوار و جلیسقه وَربِرَم کرده بودم، دُشتَم شُپ شُپ عرق می‌رِختَم ولی اَ بّسکی تو فکر بودم نفهمیدم چطوری به پارک مادِر رسیدم، یعنی هموجویی که قرار بود پریسا خانم بیایه. خدا نصیب تون نِکُنه که چی وَر –مَ گذَش. همطو دُشتَم وَر خودم زیرلب آواز می‌خوندم و وَر دُمبال پریسا خانم می‌گشتم که یهو دیدم بیب سکینه مادِر زنم مثل «اَرزِقو شامی» دست وَر کمرش زده و جِلوم واستاده. دَس پاچه شِدم و سلام کِردَم. اومدم که حرف بزنم یِهو دیدم بابوووو، شَمسو مَم مثل از ما بهترون جِلوم سبز شد. بعدش دو تایی شروع به مذاکره خود -مَ کِردَن. از حرفاشون که همراه جیق و داد بود فهمیدم که فتنه‌ها همه زیر سِرِ مادر زِنِکوم بوده که فرهنگ استفاده از تکنولوژی -رِ نداره. فکر می‌کِرده تکنولوژی مال مُچ گِرُفتن و وَرهم زِدِن زندگیا هسته. خود ای سن و سالش خجالت نِکِشیده. به اسم پریسا اومده بود تو گروه و وَر خودش جولون داده بود. بعدشم که مِنِ ساده - رِ اِغفال کِرد و سِرِمه از را بِدَر بُرد و دادِتَم به دومِ بلا. البته منظورم از بلا فکر نِکُنِن شمسو زِنِمه. چون اوکارش از ای حرفا به دِرِه. بالاخره اوروز بعد از مذاکره‌ای که به توافق نرسید، مَ بودم و پارکِ خلوت و یه مادر و دخترعصبانی...

مَ بِدو،،، اونا بِدو،،، از مَ اِلتماس و طِلِبِ بخشش کِردَن بود و از اونامَم جیق پِریق و فحش. البته خدارو شکر فُحشاشون بی‌تربیتی نبود. فقط مَ هَمطو که می‌دِویدم ازکارِ بیب سکینه حیرون مونده بودم، چون همیشه هَمچی درد پایی دُش که وِلانِسبت ... تا دَسشوری می‌خواست بِره تِلِفون می‌کِرد و می‌گفت؛ ماشین بیارِن مِنِ بِبِرِن. ولی نمیدونم چِطو شِده بود. او روز همچی مثل یه کِرپویی۴ تند و تیز وَر عقب سِرِ -مَ می‌دوید که خودشم باورش نمی‌شد. تازه یه پار وَختا از شمسو زِنِمَم جِلو می‌افتاد و یه تِپِکوئی۵ وَر تِکِ سِرَم می‌زد.

هرچی که بود بالاخره او روز به خیر گُذشت و کار به جاهای باریک و بِستری شِدَن نِکِشید و خودِ هَمو دَرمانِ سِرِپایی همه چی درست شد. بعدشم با از خود گذشتگی وتخفیفِ شمسی خانم و فروش مِبایل و خریدن شیش تو النگو و یه سفر کیش و یه سفرمشهد، زندگیمون دِواسَر شیرین شد. ولی مَ- سه تا نتیجه اخلاقی از ای ماجرا گِرُفتَم که می‌گَم شِمامَم یاد بِگیرِن. اوّلندش تکنولوژی هَمیشامَم به نفع بِشِریّت نیسته و اگر به دست یه آدم نااهل یا کُتِ فتنه ای مثل بیب سکینه بیُفته می‌تونه بعنوان یه ابزار ضد بشری استفاده بِشه. دوّمندش آدم نمی‌بایه تو گروه مِجازی به چشمِ رووشِنِش اعتماد بُکُنه. سوّمندش بد نیسته آدم یه وَختایی عکس زِنِکووا جونَمّرگ شِدۀ اوطِرِف آبی -رِ ببینه که لااقل اگر یه جایی دید بتونه بشناسِتِشون، نه اینکه مثل مَ کلاه وَرسِرِش بِره.

چون بیب سکینه رو پروفایلش عکس جوونی جِنیفر گُذُشته بود و مِنَم که چشم و گوش بسته بودم و تا حالو ندیده بودِمِش، هِی نِگا می‌کِردم وَر عکس و می‌گفتم: ماشالله، نوم خدا ...نمک وَر جونِ پریسا خانُم، عجب دُختو سبزه بانِمکی هَسته ...

پی‌نوشت:

۱- پسلو کردن: پنهان کردن، پس انداز کردن

۲- شغذمّه شدن: مشغول الذمه شدن، دین کسی را به گردن داشتن

۳- گُک سم: نوعی سوسک که دارای پوست و پاهای بلند شبیه ملخ می‌باشد

۴- کِرپو: مارمولک

۵- تپکو زدن: تَشَرزدن با دست

انجمن موش‌های پایتخت

علی اکبر خدادادی
علی اکبر خدادادی
انجمن موش‌های پایتخت

هم‌زمان با آغاز سال خوک، سمیناری با حضور برخی از موش‌های فرهیخته پایتخت در محل سالن زیرزمینی تئاتر شهر که از مجلل‌ترین سالن‌های موش نشان کشور است برگزار شد.

در این میزگرد که با حضور اثرگذارترین موش‌های کشور چون بزرگان قبایل موش‌های صحرایی، فرهیختگانی چون موش‌الموک خرمایی، دکتر موش آزمایشگاهی زاده و... برگزار شد، حاضران به بیان جدی‌ترین موضوعات مطروحه درباره مسائل زیرزمینی کشور پرداختند. این نشست با موضوع «چگونگی مبارزه با بلایای طبیعی و غیرطبیعی» برگزار شد. در زیر گزارش این میزگرد را می‌خوانید.

سالن همایش با پرده‌های اولوان و تصاویر نخبگان مزین شده و حاضران با نظم و ترتیب خاصی در کنار هم به افاده مشغول‌اند. پیش روی حاضران میزهایی که بر روی آن‌ها اقسام خوراکی‌ها چون اکساب‌هایی که مارک‌های آن‌ها به بدبختی کنده شده بود، آجیل‌های زمستانی و تابستانی، اقسام میوه‌ها و ...گذاشته شده است. در این لحظه سرود ملی موش‌های کشور پخش می‌شود و این باعث می‌شود حاضران مثل فنر از جا بجهند.

موش مجری با مانتوی بلند و آرایشی ملیح میکروفن خود را روشن کرد و گفت:

سلامی چو بوی خوش آشنایی و با احترام به کلیه شما عزیزان که باعث افتخار هستید. موضوع جلسه را همه می‌دانید و اگر نمی‌دانید و معتقد هستید بهتر است بدانید و بعد بمیرید! روی مانیتورهای پیش روی شما آمده است (مجری قصد شوخی از باب خودمانی‌تر کردن جلسه داشتند) در این لحظه دعوت می‌کنم از جناب استاد موش الملوک خرمایی که صاحب چندصد رساله و مقاله در باب گذشته درخشان ما هستند سخنان خود را با موضوع استقبال از میهمانان نوروزی در تاریخ ایراد بفرمایند تا راهگشا باشند.

موش الملوک خرمایی سینه خود را صاف کرد:

خیلی خوشحالم که اینجا هستم و ناراحتم که اینجا هستم! چرا؟ عرض می‌کنم. بنده از پوشش برخی از حاضران که در شأن این جلسه نیست انتقاد کنم. چرا مثل آدمیزاده لباس می‌پوشید؟! این مغایر فرهنگ ماست. (همهمه سالن را فراگرفت) چرا اجق وجق می‌پوشید؟! می‌خواهم بگویم اینکه مشکلات حل نمی‌شود علتش خیانت برخی از این موجودات هستند که اسم موش را با خود یدک می‌کشند و موش واقعی نیستند اسنادش را هم اینجا بیشتر توضیح می‌دهم: اخیراً زمزمه‌هایی مبنی بر رابطه پنهانی برخی از بزرگان با فراماسونر معروف «جری» منتشر شده است که باید شفاف‌سازی بشود عزیزان! بنده سال‌ها در کتابخانه ملی تحقیق کرده‌ام و می‌دانم که این خیانت‌ها ریشه‌دار است. حتی آن گربه که در داستان عبید زاکانی هم آمده فراماسونر بوده که در چمدان یک فراماسونر به اینجا آمده است. نکته بعدی من یک شعر بلدم که وصف‌الحال برخی است که خالی از لطف نمی‌دانم که اینجا بخوانم: دود شده دوده و فضا را خورد/ مور شد موریانه ما را خورد/ در همین سال‌های بحرانی / موشی آمد که آسیا را خورد. نکته بعدی که می‌خواهم بگویم...

مجری به میانه بحث آمد و گفت: ببخشید وقت شما ...

موش الملوک که از هر دری صحبت می‌کرد این بار بی‌توجه به تذکر مجری رسماٌ اسم (ح.خ.ر) را آورد و از اختلاس‌های او پرده‌برداری کرد و پیروزمندانه ساکت شد.

...

فایده خوک را بنویسید

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

گویا صادق هدایت در داستانی گفته است به شب‌نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان دانه‌های انجیر است؛ اما در سال خوک نقل مجلس چند زندانی بند سه موقت قصر نشخوار حرف بود. ارباب صفدر زندانی قدیم می‌گفت مردم خودشان اوضاعشان خراب است و خوک و مار و میمون نقشی در خرابی اوضاع ندارند. اگر فضول تو دنیا نباشه همه‌جا آباد میشه بارون میاد و بلای سیل و زلزله از آسمون نازل نمیشه. در بادآباد یک ساندویچی داشتیم که به کمک یک دهاتی بادآبادی خرهای پیر را می‌کشت و گوشت‌ها را می‌آورد. من هم چرخ می‌کردم به نام گوشت خوک ماداگاسکار می‌دادم مشتری‌ها بخورند. همه راضی بودند. دو قران گیر من، یک قران گیر بادآبادی می‌آمد. جوان‌ها هم دلشان خوش بود گوشت خوک می‌خورند. شاگرد فضولی داشتم رفت و گزارش داد. خبرنگارها این‌همه دزد و اختلاس‌گر را ول کردند چپ و راست از من عکس گرفتند و گزارش نوشتند. فتح‌الله قاچاقچی هم نوشت مردم خراب‌اند؛ میگن چرا بارون نمیاد. من بچه خوک محله هستم. در خوک محله دکانی باز کردم؛ اما امان از مردم شروع کردند قرض کردن؛ بدهی آن‌ها که زیاد می‌شد می‌رفتند دکان آن محله منم بدبخت شدم زدم به قاچاق اما دلم برای کشورم می‌سوخت آقا صفدر بر به همان سبیلت قسم که برای آنکه ارز کشور به افغانستان نره با مخلوط کردن یک کیلو تریاک خالص سه کیلو تریاک درست می‌کردم تا پول کمتری به افغان‌ها و چینی‌ها برسد. یک بار یک تن از من گرفتند. هرچه گفتم از این یک تن فقط ۲۰۰ کیلوی آن تریاک است بقیه برگ و ساقه کتان و پهن اسب و کاکل ذرت...

من کمدین هستم...

مرضیه محمدی
مرضیه محمدی

_ چاغارباغارو بیارین داخل...

چاغارباغار پسرِ مو تراشیدۀ لاغراندامِ سبزه‌ای با بینیِ کشیده و لب‌های باریک که من باشم بود !

مرد ،کلاهِ سبزش را کمی عقب داد و غرید:

از کجا فهمیدی استعداد طنازی داری؟

لبخندی به پهنایِ صورتم زدم و گفتم:

کلاسِ اول بودم ...

طوری نگاهم کرد که حس کردم باید ادامه بدهم:

بله ،چاغار پاغار ،کلاس اول بودم و به‌شدت تنبل ،معلممون ‌گفت از عدد ۱ تا۵۰ بنویسین ، من خسته بودم از ۱ تا ۱۵ بیشتر ننوشته بودم.

بعد لبخندم را گشادتر کردم....

اخم‌هایش را درونِ هم کشید و گفت :

قسمت طنزش کجا بود؟

خنده‌هایم تبدیل به قهقهه شد:

اینکه معلممون گفت چرا تا ۱۵ بیشتر ننوشتی؛ من اصلاً نمیدونستم دیسک کمر چیه ؛ گفتم خانوم اجازه؟ خانوم ما دیسک کمر داشتیم.

معلمم نمی‌دونست جیغ بزنه یا گریه کنه، ولی از اون دسته آدمایی بود که اهل شگفتانه بود آن‌قدر خندید که دیسکش پاره شد...

لبخند کوچکی داشت روی لب‌هایش جا می‌گرفت که جلویش را گرفت.

منتظر بود ادامه بدهم:

بله می‌فرمودم، اما استعدادم به کلاس اول محدود نشد، کلاس سوم دبستان بودم که باز قربانیِ درس نخوندن شدم،

معلممون گفت چرا ننوشتییییی؟

گفتم: چون نَمَکیییییی می‌خواست منو بخوره...!

حالا بازم خداروشکر وگرنه که الحمدالله نمکی رو ممنوع خروج کرده بودن، معلممون با ۴ تا حرکت فیزیکی تونست تربیتش کنه تا ملعون دیگه هوس نکنه بچه‌های مردمو بخوره!

کلاس پنجم بودم که فهمیدم نمکی اقامت کانادا رو گرفته، اینکه من آدم ترسوی تنبلی بودم فعل بسیار به‌جا و درستیه، اما کاش توهم حال مرا داشتی، می‌رفتی و هرچه پول بود نیز برمی‌داشتی؛ ماهم می‌رفتیم آمریکا، کانادا؛

هععععیییی...

داشت چشم‌غره می‌رفت که ادامه دادم:

بقیۀ استعدادم زمانی شکوفا شد که فهمیدم می‌تونم مسخره‌ترین اتفاقایِ زندگیمو به صورتِ دل‌وروده پاره کنی تعریف کنم!

گفت: مثلاً؟

گفتم: مثلاً!

همین چند وقت پیش، از شدت خستگی بعد از اینکه از خواب بیدار شدم مامانم گفت از توی یخچال پاکت شیرُ بردار بیار...

ساکت شدم، گفت: خب؟

گفتم: خب!

چشمامو مالوندم و پاکت شیرُ خالی کردم رو دستش...

۱۰ دقیقه‌ای گذشت و دوباره داشتم خواب می‌رفتم که یهو صدایِ جیغ اومد...

پلک زد:

چه اتفاقی افتاد؟

دندون‌نما خندیدم و گفتم:

پاکت دوغُ خالی کرده بودم...

خرواربندی

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی

۱. در بیان معنی

خرواربندی بر وزن پرواربندی و آن تیمار و تعلیف و تعلیم خر برای استفاده از گوشت آن به‌مثابۀ دیگر انواع دام سنگین است. در خروار بندی توجه به نیازهای روحی و روانی خر علاوه بر جو و یونجه و کاه واجد اهمیت بوده و لازم است در رژیم و برنامۀ معمول غذایی بحث هویت بخشی و ارتقاء فرهنگ اجتماعی او مدنظر قرار گرفته و از هر طریق ممکن ترتیبی اتخاذ گردد که این حیوان بتواند کهن‌الگوی سنتی خود را به‌عنوان یک مرکوب فراموش نموده و در نقش شخصیت جدید، خود را بازشناسی نماید. متأسفانه با گذشت قریب نیم قرن از جایگزینی انواع وانت، سواری و موتورسیکلت به جای خر، حافظۀ تاریخی خران هنوز و همچنان نقش باستانی خود را به‌عنوان یک مرکوب فراموش نکرده و در برخورد با واقعیت‌های موجود در نظام حمل ونقل شهر و روستا دچار نوعی از خود بیگانگی و شکست شخصیتی گردیده‌اند، آن‌ها قرن‌ها در یک ثبات شخصیتی نقش مشخصی در جامعه داشته و به اعتبار همین شخصیت ساختار کالبدی و روحی، روانی خود را شکل داده‌اند، تغییر این ساختار و انطباق با شرایط جدید قطعاً نمی‌تواند همچون گذشته محدود به خشک‌شویی یک پالان و تعویض یک افسار باشد، این تغییر، تحولی همه‌جانبه و در واقع یک انقلاب است. خاصه که با توجه به مکروه بودن گوشت خر آن‌ها به‌نوعی احساس امنیت نموده وهم به همین سبب حداقل یک هزار سال هرکار دلشان خواسته است کرده‌اند، تصور نمی‌رود پیش‌ازاین از امنیتی این‌گونه برخوردار بوده باشند. به امنیتی که شاید مقبول طبع و نظر اندیشمندان جامعه خری هم نیست، آن‌ها ترجیح می‌دهند این امنیت را که ملازم با نوعی تحقیر تاریخی است نداشته و در عوض غیرتمندی گاوان واشتران را داشته باشند. همین که بشر به خود اجازه داده است که از آن سواری بکشد کم تحقیری نیست. بی‌سبب نیست که جماعت قابل‌توجهی از آن‌ها سر به بیابان گذاشته و این امنیت را به بهای عزت و آزادی وانهاده‌اند، حتی تا به مرحله‌ای که پای انقراض نسل خود هم ایستاده‌اند.

۲- در واکاوی نسبت خر و گورخر

نیاکان اولیه خران حدود پنج هزار سال قبل از آفریقا به بین‌النهرین کوچ کرده‌اند، آن‌ها با استقرار آریایی‌ها در فلات ایران همانند اسب اهلی شده و مورد استفادۀ بارکشی قرار گرفته‌اند، ملایمت طبع آن‌ها در حرکت به‌گونه‌ای بود که نتوانستند پا به پای اسب حضور فعال‌تری در جوامع بشری داشته و همین امر موجب نزدیکی هرچه بیشتر آن‌ها به زندگی انسان‌ها نزدیک گردید، این طبع به آن‌ها این شانس را داد که از حضور مستقیم در جنگ‌ها معاف گردیده و حداکثر خدمات پشت جبهه را انجام دهند، امری که به رشد جمعیت آن‌ها در مقایسه با اسب کمک نمود.

بخشی از جامعۀ خری به هر دلیلی تاب اهلیت را نیاورده و همچنان وحشی و بیانگرد باقی ماند، تربیت ناپذیری، ترجیح آزادی و عزت بر نااهلیت، عدم دسترسی به جوامع انسانی یا عدم پذیرش توسط این جوامع از دلایل عمدۀ وحشی ماندن آن‌هاست. نیاکان اولیه آن‌ها احتمالاً به دلیل فراوانی علف و گستردگی مراتع همچنان در طبیعت باقی مانده و تحت تأثیر شرایط زیستی پوست آن‌ها برای فراهم آوری حداکثر امکانات استتار با خطوطی به‌صورت کنونی درآمد، دیگر خران اما در انطباق با طبیعت فلات ایران و سرزمین‌های بیابانی آسیای غربی با همان رنگ اولیه به نام گور ایرانی شهرت یافت. حیوانی که در سال‌های اخیر به‌شدت جمعیت خود را از دست داده و در مناطقی به طور کلی منقرض شده است.

...

یک بقچه پر از خالی

منصور ایزدپناه
منصور ایزدپناه

از میان ۹۴ شاعر تقریباً معاصر حمید نیک‌نفس نویسنده شاعر و محقق کرمانی در کتاب ارزشمند از خواجو تا ... گردآوری کرده است تنها نام شش بانوی گرامی را در حوزه طنز می‌بینم که این شمار در مقیاس با شرح‌حال و زندگی مردان طنزپرداز بسیار ناچیز می‌نماید و از این عجیب‌تر از میان ۴۳۱ شاعری که زنده‌یاد دکتر بهزادی اندوهجردی گردآوری کرده است تنها نام یک شاعره را می‌بینم که آن هم تمامی آن‌ها ارتباطی با حوزه طنز ندارند. مجموعه دیگری که در باب شعر و شاعران و شرح احوالات آن‌ها توسط محقق و شاعر سرشناس آقای سیدعلی میرافضلی در کتابی به نام شاعران قدیم کرمان گردآوری شده است تنها نام ۲۶ شاعر را می‌بینم که هیچ‌کدام در حوزه طنز اثری ندارند و اگر هم اثری و یا شعری در زمینه طنز سروده‌اند در سایه اشعار غیر طنز آن‌ها کاملاً در سایه قرار گرفته است و ما چیزی از این آثار طنزی در اشعار آنان نمی‌بینم و در کتاب دیگری که توسط نویسنده و محقق برجسته آقای محمدعلی علومی به نام طنز درباره پهلوی منتشر شده است تنها یک اثر توسط یک بانو دیده می‌شود. بد نیست با نگاهی دقیق‌تر به این آثار توجه کنیم.

اول در کتاب از خواجو تا ... به این نام‌ها آشنا می‌شویم.

۱– بی‌بی صدیقه ضیایی متولد ۱۳۰۸ رفسنجان که به نقل از مؤلف ایشان بیشتر در قالب قصیده شعر می‌سروده‌اند و فقط نیم‌نگاهی به طنز داشته‌اند

علیل و خسته جانی، شکر حق گو

مریض و ناتوانی، شکر حق گو

گرانی گر کند بیداد غم نیست

مزن داد از گرانی شکر حق

۲– پروین وجدانی. متولد ۱۳۲۸ رفسنجان: ایشان شاید تنها بانویی باشند که به طنز نگاه جدی‌تری داشته و کتابی به نام «یک بقچه پر از خالی» منحصراً از اشعار طنزشان را به چاپ رسانده‌اند.

۳– عالیه جهرمی متولد ۱۳۲۸ که ایشان به خاطر استفاده درست و به‌جا از لهجه کرمانی شاید شاخص‌ترین در حوزه طنز باشند

۴ – افسانه شعبان‌نژاد متولد ۱۳۴۲ که ایشان نیز در آثارشان که بسیار قابل‌تأمل است نیز نگاهی در شعر به طنز داشته‌اند

۵– فاطمه لشکری متولد ۱۳۴۸ که ایشان نیز اشعار طنزشان به لهجه کرمانی است

۶– افسر فاضلی شهربابکی متولد ۱۳۵۵ (شهربابک)

اما در حوزه کاریکاتور در این کتاب فقط به سه نام به نام‌های ۱ – زینب امیری مقدم ۲ – مرجان نادری نسب ۳ – وجیهه مرتضی‌پور برمی‌خوریم

و اما کتاب مرجع «شاعران قدیم کرمان» به پژوهش آقای میرافضلی حتی نام یک شاعر زن وجود ندارد چه در حوزه جد و چه خبر البته این کتاب بخش اول این پژوهش ارزنده است که از «سده ششم ق» شروع شده است بدون شک در بخش‌های بعدی این تحقیق حتماً به بانوان شاعر حتی در حوزه طنز بر خواهیم خورد.

اما «کتاب طنز درباره پهلوی» که توسط آقای علومی جمع‌آوری شده و معلوم است که جمع‌آوری این همه اثر از بین متون کار بسیار طاقت‌فرسایی بوده ما فقط با یک نام و نوشته‌هایی از ایشان برخورد می‌کنیم آن هم زنده نام خانم طاهر صفارزاده است که به عقیده من هر چه از گذشته دور شده و به دوران معاصر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم به زنان شاعر در همه حوزه برخورد بیشتری داریم؛ که علی‌القاعده باید در کتاب آقای علوی با نام‌های بیشتری برخورد می‌کردیم که نکردیم.

و از همه شگفت‌انگیزتر اینکه در کتاب ستارگان کرمان به تلاش زنده‌یاد دکتر حسین بهزادی اندوهجردی که شرح سرگذشت بسیاری از شاعران از دوران بسیار دور تا تقریباً همین چند سال اخیر ما فقط به یک شاعر زن برخورد می‌کنیم آن هم «لاله خاتون کرمانی» معروف به ترکان خاتون است. حالا اگر از بحث طنز دست برداریم آیا واقعاً در این همه تاریخ غنی ادبیات و شعر تمامی را می‌توان به قول رضا براهنی «تاریخ مذکر» نامید. به گمان من این‌گونه نبوده است؛ زیرا تاریخ مؤنث ما همچنان بر پوشیدگی و حجاب کم نامی استوار است. وقتی که ما هنوز مناطقی داریم که نام زنانشان را با لفظ بی‌ادبی است همراه می‌کنند و قدری متمدن‌تر به نام پسر بزرگ‌شان صدا می‌زنند طبیعی است که زنان شاعر خود اولین کسانی بوده‌اند که نامشان را در سایه پدر با برادر پنهان کرده‌اند. زیاد شنیده‌ایم که حتی در همین دوران معاصر و شاعر پرآوازه‌ای مثل فروغ تا سال‌ها شعر و شاعر بودنش را از پدر سرهنگش پنهان می‌کرد.

...

شعر طنز

سرمشق
سرمشق

«تصمیم آنی»

[ حمید نیک‌نفس ]

چون برای عاشقی تصمیمِ آنی بهتر است

همدلی ای مهربان از هم‌زبانی بهتر است

دست یاری چون دهی، افتادگان را دست گیر

پای اگر یاری کند، پا در میانی بهتر است

عینکِ خوش‌بینی‌ام را نمره کردم، خواجه گفت

از برایت عینکِ ته‌استکانی بهتر است

گرچه من پیرم، تو امّا در بغل تنگم بگیر

عشق پیری گر بجنبد از جوانی بهتر است

زاهدِ خلوت‌نشین، دنیای باقی از شما

در کنار گلرُخان دنیای فانی بهتر است

چونکه هر بابایِ لُختی طاهرِ عریان نشد

جنسِ سیمین هم که باشد بهبهانی بهتر است

گفتم ارزانش نکن با این تورم نازنین

نازتان را می‌خرم در این گرانی، بهتر است

ای که گفتی آب را آنجا که می‌سوزد بریز

شعله را اطفا کند آتش‌نشانی بهتر است

از دلستر برنیاید بهرِ مستی هیچ کار

باده را یعنی نخوردی تا بدانی بهتر است

جنس لبخندش اگر دیدی که خیلی جور نیست

از دلش بیرون برو، آنجا نمانی بهتر است

زندگی گاهی به هر قیمت نمی‌ارزد رفیق

مُردنِ با عزّت از این زندگانی بهتر است

وعده دادی با کلیدت قفل ما وا می‌شود

وعده‌ها وقتی که باشد آن‌چنانی بهتر است

ادّعای شاعری کردن، شکر را خوردن است

چونکه از من بی‌گُمان حتّی فلانی بهتر است

‌‌‌‌‌‌

[ مهدی جهانبخش ]

دورِ خود می‌گردم و پروانه فرضم می‌کنند

دل به دریا می‌زنم دیوانه فرضم می‌کنند

آتشِ ناگفته‌ها را بر زبان می‌آورم

زنده می‌سوزم ولی افسانه فرضم می‌کنند

من که بین شادی و غم خالی و پُر می‌شوم

می فروشان دو رو پیمانه فرضم می‌کنند

سال‌ها دیوانگی کردم برای زندگی

تک‌تک دیوانه‌ها فرزانه فرضم می‌کنند

تک‌درختِ تیره‌بختِ کوچه تنهایی‌ام

زاغ‌های بدخبر هم شانه فرضم می‌کنند

بسکه کوچک می‌شوم در چشم‌های این و آن

جوجه‌های بی‌غذایم دانه فرضم می‌کنند

قصه ناگفته‌ام این جا به پایان می‌رسد

آشنایان خودم بیگانه فرضم می‌کنند

‌‌‌‌‌‌

اگر بگذارند

[ علی‌اکبر اصفهانی ]

بنده دو صد سال و خورده‌ای بکنم عمر

حادثه‌ی روزگار اگر بگذارد

پیش‌قدم می‌شوم به حکمت و تقوا

حرکت مژگان یار اگر بگذارد

تا دو سه تا زن توان گرفت به منزل

دلبر من در کنار اگر بگذارد

لهو و لعب ترک می‌کنم به همه عمر

آب و هوای بهار اگر بگذارد

من به یکی همسرم به خانه بسازم

کلفت خدمتگزار اگر بگذارد

در همه‌ی عمر می‌توان که جوان ماند

گردش لیل و نهار اگر بگذارد

بهر سلامت «رژیم» گیرم و افسوس

کشک و کدو در تغار اگر بگذارد

میوه و سبزی خورم که تا نشوم چاق

این شکم گوشت‌خوار اگر بگذارد

در دلم امید مکه هست و مدینه

حسرت دریا کنار اگر بگذارد

حق من این است صدر جلسه نشینم

پالتوی نیمه‌دار اگر بگذارد

مادر خوبی براش در نظرم هست

این پسر بی‌بخار اگر بگذارد

هست هزاران هنر به هر سر انگشت

این دو نخود «زهرمار» اگر بگذارد

دولت ما پیش می‌رود پس از این هم

وعده‌ی پوچ و شعار اگر بگذارد

من به جهنم روم به خاطر اعمال

مرحمت هشت و چار اگر نگذارد!

شعر من اندر جهان نمونه ندارد

شعر ترِ شهریار اگر بگذارد

‌‌‌‌‌‌

در جهان، چیزی اتفاقی نیست

[ مجتبی احمدی ]

می‌شود دلنواز نت‌هایت

صاحب ساز کوک اگر باشی

نخ به نخ، دلپذیر می‌ریسی

دست در دستِ دوک اگر باشی

در تفِ آفتاب می‌سوزند

کوخ‌ها، بی‌صدا، غریبانه

در برِ سایه، کاخ می‌سازی

آشنا با ملوک اگر باشی

گاه‌گاهی ولی نمی‌بینی

چاره‌ای جز «ابوعطا» خواندن

غرق این آب‌های سربالا

در کف رود، غوک اگر باشی

گفته بودی که طنز بنویسم

واژه‌هایم ولی نفهمیدند

گاه بی‌راهه نیز باید رفت

اهل سیر و سلوک اگر باشی!

سنگ‌بارانِ طعن و تهمت‌هاست

باز آیینه‌ایم و طنز این است

با تواند این سبک‌سران، آری؛

چوب، آجر، بلوک اگر باشی

در جهان، چیزی اتفاقی نیست

شانس‌ها هم به دست بعضی‌هاست

«دالتون‌ها» برادران تواند،

گاه حتی تو «لوک» اگر باشی!

*

«سال سگ» هم تمام شد، اما

ما ندیدیم از وفا رنگی

رنگ امسال را چه می‌بینی؟

شاعر «سال خوک» اگر باشی...

‌‌‌‌‌‌

[ مسلم حسن شاهی راویز ]

لطفاً به جای اینکه یکی را دوتا کنید

فکری به حال سفرۀ یک سین ما کنید

ما نیز می‌رسیم به حق وحقوق خود

یک روز اگر درآمد خود را دو جا کنید

سرباز و فیل و قلعه به دردی نمی‌خورند

باید وزیر را دو قدم جابه‌جا کنید

حالا که خاکمان به نظر کیمیا نشد

صادر کنید تا به قطر کیمیا کنید

افراد باسواد هدایت نمی‌شوند

فعلاً به جای مدرسه مسجد بنا کنید

دیگر نمی‌کشیم شما هم نمی‌کشید

ما را چه بهتر است ازینجا رها کنید

«دردم نهفته به زطبیبان مدعی»

مردم به سرسلامتی من دعا کنید

‌‌‌‌‌‌

میا وَر لَرد (بیرون نیا)

[ سعید زینلی ]

را بندون شده میا وَر لَرد۱

شهر ویرون شده میا ور لرد

خودِ این موی وزوزی دُختو۲

دل ما خون شده میا ور لرد

سر و تیپ تِ۳ باعث رشدِ

نرخ صابون شده میا ور لرد

دل بیچاره هتاپتی۴

آدِریمون۵ شده میا ور لرد

میری از پیش ما و اعصابم

درب و داغون شده میا ور لرد

تق و تق می‌کند عجب کوشات۶

مردن آسون شده میا ور لرد

تو همون خونه پستی‌ام بِعلی۷

لایک بارون شده میا ور لرد

مَ شنیدم که تِ گیاخواری

عید قربون شده میا ور لرد

۱- بیرون نیا

۲- دختر

۳- تو

۴- گیج و منگ

۵- حیران

۶- کفش‌هایت

۷- بگذاری