دبیر بخش سینما
https://srmshq.ir/bs2hxq
اولین بار کی بود؟ کجا؟! یادم نمیآید... چقدر فراموشکار شدهام! یا شاید هم گذر زمان با من اینچنین کرده. نمیدانم! فقط به خاطر دارم که نخستین بار این جمله را از زبان بازیگری سرشناس شنیدم: «عاشقان آبروی عالماند!» غمانگیز است وقتی عاشقان میروند؛ و غمانگیزتر از آن وقتی است که با رفتن خود، این جهان را بیآبروتر میکنند.
جمشید مشایخی، عاشق بود و با رفتنش، این جهان را بیآبروتر کرد. نوروز، برای اهالی سینما، چندان به شادکامی نبود. سینمای ایران، در همین آغاز سال، یکی دیگر از وزنههای پرقدرت خود را در عرصۀ بازیگری از دست داد و افسوس که به گفتۀ شیخ اجل:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
روانش آرام!
در این شماره، بنا به وعدهای که در شمارۀ پیش (اسفندماه) به شما خوانندگان عزیز دادیم، بنا داریم تا دیگر مطالب بازمانده از آن شماره را به شما عرضه کنیم. خاطره بازی با سینما تمامی ندارد و البته به این شماره نیز منتهی نمیشود. در نظر داریم تا این بازی نوستالژیک را در شمارههای آتی ماهنامۀ سرمشق، با افرادی دیگر از شاخههای گوناگون، ولو در حد یک مطلب برای هر شماره ادامه دهیم. امیدواریم که با همیاری دیگر دوستان، این امر امکانپذیر گردد. بهشرط ادامۀ زندگانی!
در این مجال، از همۀ عزیزانی که چاپ مطلبشان تا بدین شماره به تأخیر افتاد، پوزش میخواهیم.
جشنوارۀ ملی فیلم فجر در این دوره، دو کارگردان جوان از خطۀ کرمان را به خود دید. دو فیلمسازی که در نخستین تجربۀ فیلم بلندشان، توانستند توجه بسیاری از اهالی سینما را به خود جلب کنند. حسین امیری دوماری و پدرام پور امیری، دو فیلمسازی بودند که به بهانۀ فیلم بلندشان (جاندار)، حوالی اواخر بهمنماه به کرمان آمدند و در نشستی در محل دانشگاه علمی-کاربردی الماس هنر کیمیا، در کنار دکتر آرش شفیعی بافتی و محسن مجیدی (دو استاد قدیمیشان در هنرستان هنرهای زیبا) از تجربههایشان در عرصۀ سینما و فیلمسازی و بهویژه فیلم کوتاه گفتند. این مجال بهانهای شد تا بانو محبوبه فیروزآبادی، از این نشست گزارشی تهیه کند. بنا بود این گزارش در شمارۀ پیش به چاپ برسد، اما به دلیل ساختار موضوعی که شمارۀ پیش دنبال میکرد و به جهت وفادار ماندن به همان چهارچوب و یکپارچگی موضوعی مطالب، ماند برای این شماره.
امید است که مجموع مطالب این شماره، برای شما عزیزان خواننده، جذاب و لذتبخش باشد.
https://srmshq.ir/bxj35n
پیش از آنکه شروع به خواندن کنید باید برایتان توضیح دهم که این سلسله مطالب را تقریباً به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی- از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی و یا نوشتههای همشهری محبوبمان زندهیاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبرهای علمای شیرینبیان سنّتی که در سخن گفتن خود سِیر مستقیم زمان را رها میکردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند. مرغ اندیشه را در آسمان ذهنشان پرواز میدادند و بیتکلّف و رها از بعضی قید و بندها به سرزمینهای گوناگون میرفتند و بعد از سیاحتی چند در زمین و زمان، به موضوع اصلی باز میگشتند و سخن خود را به پایان میبردند. شما هم اگر دوست دارید، با من همسفر شوید. در این سیر و سیاحت شخصی، ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.
بهار توبه شکن!
چندی پیش ماهنامۀ سرمشق از من خواست نخستین تجربۀ خود را از اوّلین (یا به یاد ماندنیترین) فیلم سینمایی که دیدهام، بنویسم. در آن زمان احوال مساعدی نداشتم. کسالت جسم و ملالت روح، توانِ نوشتن را از من گرفته بودند. نتوانستم! نوشتن خاطرات، به آرامش درون و تمرکز فکر نیاز دارد که نگارنده مدّتی از آن بیبهره بودهام. نتوانستم بنویسم و به قول مولانا: «این سخن سربسته ماند و بیقرار.» و به همکاران عزیزم پیام دادم که: «دل ندارم، بیدلم. معذور دار!»۱ مدّتی گذشت و روزها با سوزها همراه شد تا اندکاندک طلایۀ موکب فصل بهار از راه دور رسید و به قول خاقانی جهان پیر و دهرِ خرفت (!) هم نیرو و قوّت جوانی و شباب را باز یافت (دان! که دواسبه رسید موکب فصل ربیع/ دهرِ خِرِف بازیافت قوّتِ فصل شباب) فرارسیدن بهارِ به قول حافظ «توبهشکن»، همه ساله بذر امیدهای تازه در دلم مینشاند و هشدار میدهد تا به گذشته و آینده کمتر بیندیشم و خود را مصداق بیت بهاری حافظ ببینم که فرمود: «به عزم توبه، سحر گفتم استخاره کنم/ بهار توبهشکن میرسد، چه چاره کنم؟!» حال، به قول سعدی، زمان صبوری است: «بنشینم و صبر پیش گیرم/ دنبالۀ کار خویش گیرم.» پس، مینشینم! به پنجاه و چند سال پیش میاندیشم و اگرچه دیر، برایتان مینویسم.
قصّۀ آقا سیّد جواد
وقتی به پستوی غبارگرفتۀ خاطراتم میروم و به دنبال پوشۀ غبارگرفتۀ «فیلم و سینما» میگردم، اوّلین چهرهایای که در ذهنم زنده میشود، «آقا سید جواد موسوی» است. شما اگر سلسله مطالب «از دبستان تا ادبستان» را خوانده باشید، نام «آقا سید جواد» را به خاطر میآورید. همان شخص شخیص و شوهر عمّۀ نازنینی که قرار بود صبح زود اوّل وقت روز شنبه دوم مهرماه ۱۳۳۹ بیاید دنبال من و مرا به مدرسه ببرد. پدرم در کودکی مکتب را - لابد چون زمزمۀ محبّتی در آن ندیده بود- رها کرده و به مدرسه هم نرفته بود. مادر هم ۹۰ سال پیش چهار کلاس در مدرسۀ کوچک روستای قاسمآباد رفسنجان درس خوانده بود و به اصطلاح سواد قرآنی داشت. شاید آنها از مدرسه و دبستان، تصویری ناخوشآیند یا مبهم در ذهن داشتند. چون ترجیح داده بودند یک شخص فرهنگی که با مدیر و ناظم و معلّمین دبستان آشنا بود، مرا با خود ببرد و به مدیر و ناظم مدرسه معرّفی کند تا شاید کودک نازپروردهای که بعد از هفت سال زندگی مشترک و با هزار جور دوا و درمان و نذر و نیاز به دنیا آمده بود، در نخستین روز مدرسهاش کمتر احساس غریبی کند. آقا سیّد جواد- به شرحی که قبلاً برایتان نوشتهام۲- آن روز آمد اما هنگام آمدن، چرخ دوچرخهاش پنچر شده بود و ... خلاصه دیر شد و آن طفل حسّاس از همه جا بیخبر بدون آنکه قصور یا تقصیری داشته باشد، در اوّلین روز سرنوشتساز زندگیاش مورد طعن مدیر و ملامت معلّم قرار گرفت و همان حادثه باعث شد تا ترس و فوبیای «دیر رسیدن»، در دلش بنشیند و سالهای طولانی همچون ماری زهرآگین در جانش چنبره بزند. لابد تقدیر بود و به قول خاقانی: «کیست کز سرنوشتِ طالعِ من/ سرگذشتی به داور اندازد!» حال که برایتان از فوبیا و «ترس» گفتم، اضافه کنم که همین «آقا سیّد جواد» عزیز چندی بعد باز هم بدون آنکه منظور خاصّی داشته باشد، دومین ترس و هول و هراس را در دل آن کودک انداخت که داستانش را برایتان مینویسم. «بر اینَت بگویم یکی سرگذشت/ که سُستی بوَد زین سخن درگذشت!»۳ امّا قبل از آن، لازم است شما را قدری با ایشان آشنا کنم. این آقا سیّد جواد ما شخصیّت جالبی داشت. آقا سیّد جواد کارمند ادارۀ فرهنگ کرمان فرزند آقا سیّد عبّاس فرّاش بازنشستۀ همان ادارۀ فرهنگ بود. آقا سید عبّاس برخلاف چهرۀ زمخت و لبهای درشت و صدای کلفتی که داشت، انسانی لطیف و لطیفهگو و مهربان بود. در خیابان اگر او را میدیدید دوچرخهای به دست داشت که معمولاً سوارش نمیشد! دستۀ دوچرخه را با دو دستش میگرفت و در پیادهرو راه میرفت. یک کیسۀ متقال از دستۀ دوچرخه آویزان بود که خرید روزانه و نان و گوشت و میوه و سبزی را در آن میریخت تا به خانه ببَرد. آقا سیّد عبّاس بذلهگو بود، صاف و صادق و به شدّت دوستداشتنی. رفتارهایی بهلولوار از وی سر میزد که باعث میشد مردم بیشتر دوستش داشته باشند. حتّی اگر سخنی به تلخی میگفت، مردم به خاطر شناختی که از او داشتند، رنجیدهخاطر نمیشدند. این آقا سید عباس در آن روزگار مانند بعضی پیرمردان شهرمان گرفتار تریاک شده بود و وعدۀ تریاککشیدنش هم ظهرها بود بعد از نماز و ناهار. کسانی که آقا سید عبّاس را میشناختند و از تمکّنی برخوردار بودند، او را با اشتیاق برای ناهار یا شام به منزلشان دعوت میکردند و ضمن پذیرایی از او تهیّۀ تریاک و بساط منقل و وافورش را هم بر عهده میگرفتند. بعضیها حتّی چیزی نذر او میکردند و میگفتند جدّ برحقّی دارد. در دوران کودکی گاهی وقتها این جمله را دربارۀ بعضی از سادات میشنیدم که میگفتند: «فلانی جدّش برحقّ است. محتاج هم هست. اگر خواستید کمکی بکنید، به او کمک کنید که جدّش برحقّ است.» و من در عوالم کودکی رویم نمیشد از بزرگترها بپرسم مگر سادات جدّشان با هم فرق میکند که فلانی جدّش برحقّ باشد و دیگری نه؟ شاید هم منظور این بوده است که فلانی سیّد صحیحالنسَب است. بگذرم. خلاصه آقا سید عبّاس هم جدّش برحق بود و هم خودش جاذبهای داشت که دیگران را به سوی او میکشاند. وقتش همیشه پر بود و سرش شلوغ، به نحوی که اگر میخواستند او را دعوت کنند، باید از چند روز قبل به او میگفتند و وقت میگرفتند. او بذلهگوییاش را تا آخر عمر ادامه داد و با قصّهها و خاطرات و سخنان نشاطآور خود دل مردم را شاد کرد. نمونهای از بذلهگوییهای تند و تیزش را که در شهر معروف شده بود برایتان بگویم و قصّۀ او را رها کنم. یک روز رئیس ادارۀ فرهنگ کرمان در خیابان آقا سید عبّاس را میبیند و به او میگوید: «آ سید عباس! امروز ناهار تشریف بیاورید منزل ما.» آقا سید عبّاس بدون درنگ و با لحنی جدّی پاسخ میدهد که: «امروز یک خرِ دیگری پیدا کردهام. باید بروم به خانۀ او! امروز وقت ندارم.» بله! به همین سادگی و صداقت!
...
دبیر بخش موسیقی
https://srmshq.ir/8ytcan
اولین تجربۀ قابلملاحظۀ فیلم دیدنِ من برمیگردد به وقتیکه حدوداً پنج سالم بود. یک سریال از تلویزیون پخش میشد بنام مرد شش میلیون دلاری. یادم است بعد از دیدنِ یکی از قسمتهای این سریال چنان جو گیر شدم که از روی تخت خواب خودم را به پایین پرت کردم و فریاد زدم: «مرد شش میلیون دلاری.» وقتی به زمین خوردم چنان احساس درد کردم که همسایهها هم از صدای داد و هوارم آمدند درِ خانه. پدر بزرگوارم به تصور اینکه دستم دررفته، دست من را گرفتند و دور خودشان چرخاندند. ولی خوب نشد که هیچ، هوار من به اوج رسید. با یکی از دانشجوهای پدرم که در منزل ما بود و پدر گرامی رفتیم بیمارستان و بعد از گرفتن عکس رادیولوژی متوجه شدند دستم شکسته و باید مدتها در گچ باشد. حالا من ماندم که این تجربۀ شیرین را مدیون طبع لطیف و احساساتی خودم بدانم یا تأثیرات منفی آن فیلم؟
و اما تأثیرگذارترین فیلمهایی که دیدم و هنوز که هنوز در ذهنم ماندهاند؛ نخست، فیلمی بود بنام «نقش عشق» با بازی درخشان جهانگیر الماسی و فیلمنامهای بسیار درخشان و تأثیرگذار. یادم است در محل خدمتم بودم: خیابان سپه، کانون فرهنگی بسیج. وقتی این فیلم را دیدم؛ ساعتها دور حیاط راه میرفتم و به فلسفهای که در پس فیلم دریافته بودم فکر میکردم. شاید تا سالهای سال یا بهتر بگویم تا الآن هم اثرات خوب آن ایدئولوژی در ذهن و زندگی من مانده است. بعد از «نقش عشق» هم میتوانم به «ابد و یک روز» اشاره کنم. این فیلم را در تهران و سینمایی در محلۀ سعادتآباد با خانواده و تعدادی از دوستان دیدیم و تا ده دقیقه بعد از پایانِ فیلم قدرتِ بلند شدن از روی صندلی را نداشتم. مثل شهودی بود از یک حقیقتِ جاری در کوچه و بازار. حقیقتی که شاید فهمش احتیاج به طی مسافت یا شرایطی ویژه هم نداشت.
نگاهی بیریا و ژرف به دوروبرمان میتوانست این درد جاری در اجتماع را به ما نشان بدهد. واقعاً دلیل ندیدن بعضی چیزها نزدیکی زیاد آنها به ماست.
https://srmshq.ir/b4lj31
به سفارش و توصیۀ جناب آقای کورش تقیزاده عزیز میخواهم در آیینۀ زمان اندیشه کنم و خاطرۀ اولین فیلم سینمایی را که دیدهام بنویسم. من پیشتر ابداع این اندیشۀ نوین را به ایشان تبریک گفتهام که بهجای تکرار مکررات با نوشتن از واضحات، موضوعی را نشر میدهد که هم تازه است، هم بدیع. هم تاریخ و هم خاطره...
و من درگذر زمان جوییدهام و میخواهم بهروزهایی برسم که یک تحول بوده و هنوز بار لحظات آن تحول را بر دوش میکشم. شاید بخواهم دریچۀ چشمانم را بر پردۀ اشکی بدوزم و مرغ روحم را که در هر گوشهای به دنبال روزهاست پرواز دهم. با تلنگر تقیزاده عزیز با قلم و کاغذ نجوایی خاطرهانگیز را شروع میکنم.
مرداد ۱۳۵۲ درست ۴۵ سال پیش، برادرم که در هوانیروز اصفهان بود، نامهای نوشته بود که من به اصفهان بروم و چند روزی پیش او باشم. چه شور و شوقی داشت این خبر و چه شورانگیزتر بود اندیشۀ رفتن به اصفهان و خارج شدن از روستایی که همۀ رؤیاهای من بود و عشق من به دنیایی پر از نجابت و پاکی و ما تا آنسوی کهکشان صداقت پر میکشیدیم. قبلاً در بزنجان اتوبوسها را میدیدم که از کرمان میآیند یا به کرمان میروند و از پنجره دیده بودم که ردیف صندلیهایی هست که آدمها در آنجا خوش میکنند. دیگر خبری از تعریف خاطرههای کاروان شتر و اسب و الاغ نبود و انسان مدرن به دنیایی دیگر پا گذاشته بود و مفهومی نداشت دیدن واقعیت سفر باباطاهر...
غم عالم همه کردی به بارم
مگر ما لوک مست سر قطارم
مهارم کردی و دادی به ناکس
فزودی هر زمان باری به بارم
دیگر فاصلۀ کرمان تا بافت هم سه شبانهروز نه که چند ساعت شده بود و بدینسان در اندیشۀ من هم دریچۀ صحبتها باز بود. پرفروغتر از اندیشیدن به دیگران شوق خروج از زادگاهم و آنهم برای اولین بار بود، آنگاهکه تکوتنها آوارۀ بیابان آرزوها شده بودم... .
به همراه یکی از اقوام سر جادۀ بیدان ایستادیم. اتوبوس آمد و روی صندلی نشستیم. آوازی از بلندگوهای اتوبوس پخش میشد که بارها از رادیو شنیده بودم. از همان سال ۱۳۴۸ که پدرم رادیو خرید، گوشم با موسیقی آشنا شده بود و نام صمد عقاب و ترانههایش برایم بیگانه نبود. اصغر چاووشی راننده اتوبوس را همبارها دیده بودم.
سفر به کرمان برای من عطشی عاشقانه را به ارمغان آورده بود. من در پشت پنجرۀ زمان تصویر دیگری میدیدم و کرمان را که شنیده بودم، میخواستم لمس کنم. میدان ارگ و گاراژ شرکتهای مسافربری و دیدن بازار، خواندن تابلوی مغازهها و سردر شرکتهای مسافرتی و شب باز اتوبوس و جادۀ اصفهان و هنوز خورشید به نصف جهان نتابیده بود که رسیدیم و عطش دیدن کرمان تا حدودی اشتیاقم را کاهش داده بود. هنگام صبح من بودم و اتاق اجارهای برادرم با پیرزنی که صاحبخانه بود و پیش از هر چیزی سجادهاش و چادرنمازش توجهم را جلب کرد. در عمق نگاهش تمام زیباییها و محبتها را میشد دید. خیابان چهارباغ اصفهان هنوز هم موزۀ خاطرات من است و دکههای روزنامهفروشی تابلوی تمامعیار اندیشه و زندگی من شد و برای اولین بار تاریخ را با تمام وجود درک کردم.
...
https://srmshq.ir/bm7630
روی مبل نشسته بودم و میخواستم با دبیر بخش سینمایی نشریه سرمشق تماس بگیرم و بگویم: متأسفم! هیچی یادم نمیآید.
عجیب و دردناک بود، آخر اولین نمایش عروسکی و اولین تئاتر که دیدم را با تمامی جزییات به خاطر دارم. ولی سینما...!
داشتم فکر میکردم، کاش من هم میتوانستم مثل بقیه اینجوری شروع کنم: ۵ سالم بود. با مامانم رفتیم به دیدن فیلم «شهر موشها». از بوفۀ سینما پاپکورن خریدیم و من عاشق این صندلی تاشوهای سینما شده بودم تا اینکه فیلم شروع شد و دنیای جادویی سینما من را مجذوب خودش کرد و...
موبایلم زنگ زد و من را از خیالاتم بیرون کشید. پویا داداش کوچکترم پشت خط بود. سلام احوالپرسی کوتاه و تمام!
و ناگهان، پویا! یافتم... یافتم! پویا!
اولین سینمایی که نرفتم
... سال ۶۸ بود. من ۶ سالم بود و او ۲ سالش. مامانم ما را برده بود سینما آرژانتین. فیلم «گلنار» را روی پرده داشت. یادم است که صف طولانی بود. ولی من اصلاً خسته نشدم، چون حواسم به عکسهای فیلم بود که اطرافمان را پر کرده بود. بلیط که گرفتیم از کنار بوفه و تنقلاتش با نگاهی پر از حسرت گذشتم. چیپس و پفک در خانوادۀ ما ممنوع بود. مامان یکراست ما را برد سالن اصلی. میدانستم (متأسفانه) توی کیف مامان نخود و کشمش و میوۀ پوستکنده هست! مامان از کیفش بالشی درآورد و روی صندلی پویا گذاشت تا قدش بلندتر بشود. ما دو طرف پویا نشستیم. دقیقاً نمیدانم چقدر از فیلم گذشته بود که پویا غیب شد. هر دویمان به جستجوی او زیر صندلیها و بین ردیفها را میگشتیم که مردم شروع کردند به خندیدن و اشاره به پرده سینما. بله! پویا رفته بود جلوی پرده و میخواست خرس را بگیرد و با خودش بیاورد به خانهمان. بهتر است نگویم که با چه دردسری پویای گریان و جیغکشان را بردیم به سالن انتظار. بعد از آرام شدنش خوابش گرفت و نقنقهای خوابآلودگیاش شروع شد.
مامانم بهم گفت: «الآن دیگه آخرای فیلمه، بریم خونه؟ قول میدم فردا پویا رو بذارم پیش بابات و دوتایی بیایم اینجا!»
و اینگونه بود اولین خاطرۀ سینما رفتن و فیلم ندیدن!
و اگر از من بپرسید کدام سکانس از فیلم یادم مانده است؟ جواب میدهم: همان سکانسی که یک شکارچی خیلی کوچک میخواست خرسی بزرگ را شکار کند، اما زنی شجاع مانع شد.
https://srmshq.ir/ubzfdv
۱. عصر جمعه بود. من هم کودکی یازدهساله! پدرم کارمند اداره کل پست استان کرمان بود و برای تأمین مخارج خانواده باید چند شیفت کار میکرد. آن روز عصر هم شیفت کاریاش در باجه پست مرکزی بود. در ساختمانی نزدیک چهارراه ارگ! همان ساختمانی که چندی پیش از ریشه دَرَش آوردند و از آن اداره پر رفتوآمد، تنها، گودالی بهجامانده است.
آن عصرِ جمعه همراه پدر به اداره رفته بودم. بعدازظهر بود که پدر، چند اسکناس به من داد تا از چهارراه ارگ برای ناهارمان دو تا ساندویچ بخرم. ساندویچی؛ کنار سینما «نور» بود. ساندویچها را گرفتم و به تماشای عکسهای سینما ایستادم. همان سینمایی که سالهای سال تعطیل است و به امان خدا رها شده. بالای سردر سینما عکس «جمشید هاشمپور» با کلّۀ تراشیدهاش چسبانده شده بود؛ و همینطور چهرههای خشنی که آماده حمله به یکدیگر بودند؛ اما من فقط جمشید هاشمپور را میشناختم.
ساندویچها را گرفتم و به اداره آمدم. پدرم پشت باجه نشسته بود و برای اربابرجوع قبض مینوشت. ساندویچها را روی میز گذاشتم و به پدرم گفتم: «ده تومن بدین میخوام برم سینما!» پدرم پرسید: «اسم فیلم چیه؟» گفتم: «افعی! جنگیه!» اصلاً هم برایم مهم نبود که فیلم، جنگی باشد یا عاشقانه. فقط میخواستم به سینما بروم. تا آن روز سینما نرفته بودم. من سالن تئاتر را پیش از سینما تجربه کردم. آنهم بهواسطۀ یکی از بستگان که هنرپیشه تئاتر بود. در سالن ارتش-خیابان معلم- تئاتر «سراب» را به همراه خانواده دیده بودم. هنوز هم آن تئاتر را به یاد دارم. بازی مهدی جعفری، مهدی ارمز و علی کهن.
خلاصه آن روز پدر با سینما رفتن من موافقت نکرد. گفت: «تنهایی که نمیشه سینما رفت.» این را البته با خوشرویی گفت. بعد هم پیشنهاد کرد: «فردا پسرعمهات رو میارم اداره، با اون برو!» پسرعمه؛ سینما بُرویِ حرفهای بود. آمد. دو تا بلیط گرفتیم. روی صندلیهای سینما نشستیم. تصاویر میآمدند و میرفتند. شخصیتهای فیلم باهم حرف میزدند. صداها گُنگ بود. باندهای پخش صدا وزوز میکرد. بازوی پسرعمه را تکان دادم.
-من نمیفهمم اینا چی میگن!
-حالا بشین کمکم گوشات عادت میکنه!
تا گوشهایم عادت کرد ۲۰ دقیقه از فیلم رفته بود. شخصیتها دو دسته بودند. یک دسته قاچاقچی، دستۀ دیگر هم پلیس! کلّ فیلم هم بزنوبکوب و فرار و گریز... در بین همۀ آنها فقط جمشید هاشمپور برایم جذابیت داشت و دختری جوان که لباس نظامی پوشیده بود و در این درگیریها شرکت داشت. بعدها فهمیدم که آن دختر، بهاره رهنما بوده و با همین فیلم به سینما معرفیشده است.
...
https://srmshq.ir/urf7e1
حالا همان نوجوان پر شروشوری که گفته بود «میخواهم کارگردان بشوم و فیلمی مثل اخراجیها را بسازم و سینما برایش یعنی امین حیایی» در کنار دوست و همکارش، روی صندلی نشسته و در دو طرفشان، دو معلم قدیمیشان در هنرستان هنرهای زیبا نشستهاند تا دو اثر آخر آنها را نقد و بررسی کنند. یکی فیلم کوتاه «نسبت خونی» که جایزههای متعددی از جشنوارههای معتبر ملی و بینالمللی گرفته و دیگری فیلم بلند «جاندار» که تحسین شماری از منتقدان سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر را برانگیخته و حتی از آن بهعنوان اثری که برای دریافت جایزه «بخش نگاه نو» محق بود یاد میشود.
محسن مجیدی دست بر شانهشان میگذارد و درحالیکه ریههایش را از اکسیژن پر و خالی میکند، میگوید: «با خرسندی تمام اینجا نشستهام. خستگی از تنم دررفت»
«حسین و پدرام بچه پررو بودند» این را آرش شفیعی میگوید و تأکید دارد: این جمله اصلاً بار منفی ندارد. شفیعی این را هم اضافه میکند: در سینما اگر بخواهید یکچیزی بشوید باید «بچه پررو باشید» یعنی از «نه» شنیدن نترسید و کار خودتان را بکنید. این مدرس سینما از شیطنتهای دو کارگردان جوان هم یاد میکند: «حسین و پدرام یک روز دوربین هنرستان را بیاجازه برداشتند و فیلم ساختند.» من همان موقع گفتم: «این دو آخر در سینما یکچیزی میشوند.»
حاضران در سالن اغلب جوانان مشتاق فیلم و هنرجویان و دانشجویان این رشتهاند، شفیعی میگوید: «دوست دارم این جلسه بیشتر انگیزشی باشد به دلیل اینکه این دو جوان از همین خطه به این نقطه در سینمای ایران رسیدهاند.» او میافزاید: «حس معلمی من میگوید آدمها دیر یا زود به آن چیزی که میخواهند میرسند.»
«چیزی که ما در استان به آن نیاز داریم صنعت سینما است.» این را مجیدی میگوید و تأکید میکند: «کرمان پتانسیلش را دارد؛ بدون ارتزاق از پولهای دولتی، نقش مهمی را در عرصه سینما ایفا کند.»
این مدرس سینما با بیان اینکه نفوذ به حلقهای که صنعت سینما را در اختیار گرفتهاند، دشوار است، میگوید: «باعث افتخار بنده و شهر است که این بچههای جوان توانستند پیچیدگی صنعت سینما را طی کنند.» او این را هم اضافه میکند: «بچههای ما دانش سینمایی دارند اما فائق آمدن بر پیچیدگیهای سینما روحیه و توانایی خاص میخواهد.»
این مدرس سینما با بیان اینکه ما به لحاظ دانش کم نداریم اما از بعد فرهنگی به خاطر جغرافیای خاص مسائل خاص خودمان را داریم، بهصراحت میگوید: «نهادهای فرهنگی در شهر کرمان با ضرس قاطع میگویم آنچنان فرهنگی عمل نمیکنند و با حب و بغض کار میکنند.» مجیدی ميافزاید: «نگاه فرهنگی سازنده و رشد دهنده، در شهر کرمان کمتر دیده میشود.»
...