مقدمه

سکینه عرب‌نژاد
سکینه عرب‌نژاد

دبیر بخش تئاتر

اولین شماره سال ۹۸ را در حالی منتشر می‌کنیم که کرمان برای اولین بار و برخلاف سال‌های گذشته، نوروز را با تئاتر آغاز کرد. تئاتر «برزخ» که با نگاهی به نمایشنامه «در بسته» اثر ژان پل سارتر توسط رضا اصغری نوشته شده، به کارگردانی فرهاد باغینی‌پور از سوم تا سی‌ام فروردین ماه در سالن همایون مجموعه یادگاران صنعتی به روی صحنه رفت و علاوه بر تماشاچیان کرمانی، تعدادی از مسافران نوروزی نیز از این نمایش دیدن کردند.

اما در مورد این شماره؛ قصدمان این است تا آنجا که زمین و زمان مجال می‌دهد و نشریه پابرجاست، هر از چند گاهی به پاسداشت سالیان تلاش، تأثیر و حضور در تئاتر و همچنین برای ثبت بخش هرچند کوچکی از تاریخ تئاتر این خطه، ویژه‌نامه‌هایی برای تئاتری‌های کرمان تدارک ببینیم. سال گذشته شماره‌ای را به زنده‌یاد مهدی ارمز اختصاص دادیم که بازتاب خوبی هم به دنبال داشت. این شماره درباره مهدی ثانی است کسی که برای نسلی همکار، هم‌دوره و دوست است، نسلی دیگر او را با نوشته‌ها، بازی‌ها و اجراهایش به یاد دارند، برای نسلی معلم است و نسل جدیدتر او را با حضور همیشگی‌اش در اجراها، رویدادها و گپ و گفت‌های تئاتری درک کرده‌اند. در این ویژه‌نامه علاوه بر گفتگویی که با مهدی ثانی صورت گرفته، مطالبی درباره زندگی، حرفه و دنیای آثار او نیز خواهید خواند.

در زندگی آن روزهای ما معرفت موج می‌زد

کوروش تقی‌زاده
کوروش تقی‌زاده

دبیر بخش سینما

در زندگی آن روزهای ما  معرفت موج می‌زد

بچه که بودم کوچه‌ها خاکی بودند. درهای خانه‌ها یک لنگه بودند. کلون داشتند. کلیدها چوبی بود. دست می‌رفت توی یک حفره و کلون را باز می‌کرد. در که باز می‌شد دالان تاریکی بود که البته معمولاً یک چراغ‌موشی روی دیوار می‌سوخت و دو، سه روزی یک بار پدرم چراغ را روغن می‌کرد. نزدیک به هفتاد سال پیش در کرمان وقتی پسرها پنج، شش ساله می‌شدند آن‌ها را ختنه می‌کردند و بعد برایشان یک جشن بسیار بزرگ می‌گرفتند. عصر روزی که نوبت من و برادر و پسرعمویمان بود، یک‌تخته روی حوض گذاشته بودند، در باز بود و مردم به خانه ما می‌آمدند. کم‌کم حیاط، راهروها و حتی پشت‌بام پر شده بود از آدم. بچه‌ها نشسته بودند لبه بام که ما بهش می‌گفتیم شَرَفی. من اصلاً نمی‌دانستم چه خبر است. یک‌دفعه برادرم به من و پسرعمویم گفت: بدو برویم و دست ما را گرفت و ما به‌سرعت از خانه بیرون رفتیم. رفتیم صفه عزاخانه. کوچه‌های تنگی بود که ما در آن‌ها قایم شدیم، اما پسرعمویی داشتیم که یل دوران خودش بود، آمد و ما را زیر بغل زد و به خانه برد.

وقتی برگشتیم، دیدم خانه پر از جمعیت است. هنوز نمی‌دانستیم چه خبر است. ما را بردند و جلوی حوض نشاندند. یک‌دفعه دیدیم آقایی بلند شد، کلاهی گذاشت سرش و یک عصا به دست گرفت و گفت: سلام! حالتان چطور است؟ خب بچه‌ها بروید عقب. بروید عقب. می‌خواهیم نمایش بدهیم. آن‌چنان این انسان‌ها آکتور شدند و این قالب ساختار سیستمی که آقای استانسیلاوسکی در قاعده تکنیکی‌اش بیان می‌کند را در وجود خودشان جا دادند و ایستادند روی این تخته که من هنوز باور نمی‌کنم که این‌ها این‌قدر در این تجربه عمیق شده بودند و پذیرفته بودند و یاد گرفته بودند که چگونه به یک‌باره یک تحول درونی، فیزیکی و روانی در خودشان ایجاد کنند و کس دیگری شوند. خیلی جالب بود. اصلاً این تصویر فراموشم نمی‌شود. همیشه دلم می‌خواست بروم روی آن تخته و مردم بیایند برای تماشا. این خیلی برایم جالب بود.

چند سالی نگذشت که می‌رفتیم روی پشت‌بام و «طیاره» به باد می‌دادیم. چیزهای کاغذی درست می‌کردیم که به آن‌ها می‌گفتیم «طیاره غار غارو» چون بالا که می‌رفت غار غار صدا می‌داد. بیضی‌شکل بود. به بدبختی باید جاروی مادر را برمی‌داشتیم که چوب ببریم، باید چسب سریشم می‌آوردیم، کاغذ پیدا می‌کردیم، خیلی مشکل بود. ولی چون پدرم در کار رنگرزی قالی بود نخ فراوان داشتیم. به بعضی از این طیاره‌ها فانوس می‌بستیم و وقتی به آسمان می‌فرستادیم باعث شگفتی مردم می‌شد. می‌آمدند روی پشت‌بام‌هایشان یا توی کوچه‌ها و این فانوس‌ها را نگاه می‌کردند. از این جاها بود که جوانه علاقه و توجه به نمایش در وجود من سبز شد. من هنوز هم دلم می‌خواهد چنان نمایشی اجرا کنم و چنان انسان‌هایی دورم باشند و البته شد و کردم، اگرچه در سالن‌های قوطی‌کبریتی ولی جمعیت آن‌قدر زیاد بود که در سالن جا نمی‌شد و برمی‌گشتند، حتی در نمایش‌هایی مثل «همای و همایون» که از فرم نمایشی من خارج است.

***

در کرمان هم بر روی لهجه کار کردند. سال‌های ۵۰ آقای یگانگی که الآن ساکن انگلیس است، کار کرد. یک نمایشنامه‌ هم آقای اکبرزاده نوشت که در آن نگاه درستی به لهجه داشت. سال ۵۲ بعد از این که آقای شنگله و زهری اجرای نمایش «تاول» را در خانه شهر دیدند که نوشته من و کارگردانی آقای خالقی بود، شب قبل از اختتامیه از من خواستند به دیدنشان بروم. راستش من می‌ترسیدم، چون قبل از آن یک بار گذارم به ساواک افتاده بود و اذیتم کرده بودند. خلاصه نصف شب با آقای خالقی رفتیم به دیدن آقای شنگله و زهری. آقای زهری گفت شما مضمون نمایشنامه‌تان را از روزنامه برداشتید؟ گفتم نه عزیز من. من این داستان را از زندگی یک جگرکی برداشتم که دور فلکه مشتاقیه است. فردا برویم تا به شما نشانش بدهم. فقط آن بخش‌های بچه‌ای که صدایش الکن است و آخر نمایش زبان ‌باز می‌کند را من خودم به کار اضافه کردم. آقای زهری به آقای شنگله گفت واقعیت در کرمان هست، ولی دراما را خودش خلق کرده. بعد شروع به بحث کردند و مدام از من سؤال کردند. فردا صبح من آن‌ها را به سراغ همان جگرکی در میدان مشتاقیه بردم. در اختتامیه همه جوایز را به کار ما دادند. سر این قضیه هم‌گروه‌های دیگر کار را به دعوا و جنجال کشیدند.

من همسرم را به خانه پسرخاله‌ام در خیابان ابوحامد بردم، خودم برگشتم ببینم اوضاع از چه قرار است. دیدم پلیس دور سالن را محاصره کرده است. یک افسر کرمانی بود که از من پرسید ثانی چه کار کردی؟ گفتم کاری نکردم. یک نمایشنامه اجرا کردم. گفت دعوا بر سر همین نمایش است. استاندار زنگ زده و گفته اینجا را محاصره کنید. من رفتم داخل سالن. آقای تأییدی خدابیامرز به من گفت بیا برو روی این صندلی و بگو که اصلاً جایزه و این مسائل برایت مهم نیست. بگو من برای مردم کار می‌کنم. من رفتم روی صندلی، همین که دهانم را باز کردم، صندلی را از زیر پایم کشیدند. من افتادم روی آقای تأییدی. استاندار زنگ زد به زهری - اصل قضیه اینجاست- زهری گفت من چهارشنبه جوابشان را می‌دهم. نگفته بود که می‌خواهد روی نمایشنامه نقد بنویسد. بعد من در گردشی که به همراه آقای مرشدزاده خدابیامرز به ماهان داشتم، مجله‌ای را دیدم که در آن نقدی بود به قلم آقای زهری بر جشنواره سراسری تئاتر ایران. در آن نقد اسم من در کنار کسانی مانند آقای بیضایی، آقای دولت‌آبادی، آقای امین فقیری، آقای یلفانی و دیگران بود. نقدی بر نمایشنامه «تاول». درست جملاتش را یادم است. «آنتیگون و هملت دردهای ناب تاریخ‌اند. تئاتر، نمایش، بدن دارد. نمایش، درد روز نیست. نمایش درد دربندی انسان با زندگی و حیات است. نمایشنامه تاول نوشته مهدی ثانی در راه درد ناب.»

...

دوستی با تئاتر و ادبیات

علی کهن
علی کهن
دوستی با تئاتر و ادبیات

سن و سالم خیلی کم بود که بُرخورده بودم بین حرفه‌ای‌ها و بزرگان تئاتر کرمان. آن‌وقت‌ها به اقتضای سن دوست داشتم آدم‌های محبوب خودم را در شکل و شمایل خاصی ببینم. چند گروه بودند که هرکدام سلیقه و سبک و سیاقی داشتند و کار می‌کردند. در بین آن‌ها مرد میان‌سالی با ظاهری خودمانی و ساده، ریش و موهای بلند، نمایشی را تمرین می‌کرد و با یک وانت مزدا می‌آمد و می‌رفت که معمولاً هم خاکی و داغان بود. زیر بغلش همیشه کتاب بود و نوشته و کاغذ. صدای تمرینشان را از اتاق کناری می‌شنیدم که یک نفر می‌خواند: هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله و همه جواب می‌دادند صلواتی، صلوات. یادش بخیر. یادش بخیر واقعاً. چاووشی می‌خواند. به این‌طور خواندن می‌گفتند «چاووشی». تا این‌که یک روز که کنجکاو بودم ببینم چه تمرین می‌کنند، به دعوت آن مرد رفتم و نقش یک نوجوان روستایی را بازی کنم. اسمش «اسدو» بود که به دلیل کم‌آبی به همراه پدر و مادرش روستایشان را رها کرده بودند و به شهر آمده بودند. موضوع روز آن سال‌ها بود. هجرت از روستا به شهر که الآن برعکس شده، از شهر می‌روند به روستا. ولی حیف که نمی‌مانند و صبح شنبه دوباره برمی‌گردند. عجیب خوشم آمد و شیفته فرم و سبک و سیاق کار شدم و عجیب‌تر رفتار، منش و شیدایی آن مرد مبهوتم کرده بود. ذهنیات من را به هم ریخته بود. جالب‌تر این‌که آدم‌های نمایشش هم مثل خودش و خودمان بودند و این‌طور شد که با مهدی ثانی آشنا شدم.

مهدی ثانی مرد پری بود، ولی نشان نمی‌داد. صاحب‌فکر و اندیشه و فرمی که مال خودش بود. می‌فهمید چه‌کار می‌کند. پیدا کرده بود سبکی را که بیشترین ارتباط را با مخاطب خودش می‌گیرد. از مردم اطراف خودش می‌نوشت. همان آدم‌های زندگی واقعی بعدها می‌شدند شخصیت‌های نمایشنامه‌هایش. در نمایش «توتم» رفتیم روستایشان و تمام شخصیت‌های نمایشی‌اش را از نزدیک دیدیم؛ «کل محمدرضا»، «مشتی احمد»، «صدیقو». دوستی و کار با ثانی یعنی دوستی با هدایت، شاملو، فروغ، ساعدی، حکیم رابط و رادی و خیلی‌های دیگر. بعد از آشنایی با او نیما می‌خواندم، سهراب، اخوان ثالث. عصرها قبل از تمرین تحلیل شعر بود، قصه و چیزهای دیگر. بعدها در خانه ثانی کلاس‌های قصه‌نویسی بود. مردی می‌آمد که بعداً قصه‌هایش از رادیو پخش شد؛ قصه‌های مجید؛ هوشنگ مرادی کرمانی که هنوز هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. آنجا بود که تصمیم گرفتم بنویسم.

...

جریان هویت‌دار «ثانی»

عبدالرضا قراری
عبدالرضا قراری

نویسنده و کارگردان تئاتر

جریان هویت‌دار «ثانی»

مهدی ثانی هنرمند معاصر کرمان، بیش از پنج دهه در زمینه هنر تئاتر در استان کرمان حضوری تأثیرگذار داشته و به واسطۀ تعامل و ارتباط با هنرمندان تئاتر ایران در سطح کشور نیز نزد بسیاری از هنرمندان مطرح تئاتر ایران فردی شناخته شده است. این هنرمند به‌واسطه شکل خاص نمایشنامه‌نویسی و اتخاذ شیوۀ اجرای متمایز در تاریخ تئاتر کرمان صاحب شیوۀ اجرای منحصر به خویش است. برای بررسی و تحلیل آثار و نقش ایشان در تئاتر کرمان دو رویکرد می‌توان در پیش گرفت اول پرداختن به نمایشنامه‌های مکتوب و منتشر شده و دوم پرداختن به اجراهای ایشان.

من شخصاً گفتگو و تحلیل شیوۀ اجرای این هنرمند را در پیش می‌گیرم چون تمامی نمایش‌های به صحنه رفتۀ ایشان بعد از انقلاب را دیده و به‌عنوان مخاطب و تماشاچی در این رویدادها حضور داشته و دغدغه ثبت بخش میرا و فناپذیر تئاتر یعنی اجرا برایم وجود دارد. چراکه نمایشنامه‌ها و سایر تألیفات آقای ثانی منتشر شده و خطر پاک شدن آن‌ها از صفحه تاریخ تئاتر استان تا حد زیادی کم شده است، اما ویژگی اجراها که با توجه به نبودن امکان ضبط و مستندسازی در آن زمان تنها در ذهن مخاطبان آن اجراها و جود دارد در صورت مدون نشدن کم‌رنگ شده و ممکن است از حافظه‌ها پاک شود.

تمرکز این نوشتار بر نمایش «حسو» به اجرا درآمده در سال ۱۳۶۶ در تالار فارابی واقع در خیابان مدیریت کرمان است. به نظر بنده این نمایش شگردها و فن‌های (technic) اصلی طراحی اجرای هنرمند را در خود دارد و می‌تواند معرف دیدگاه‌های مهدی ثانی در اتخاذ شیوه‌ی اجرای آثار خود باشد. از سوی دیگر حضور وحید طلوعی دوست گرامیم در این اجرا فرصت گفتگو و تبادل‌نظر در خصوص فرایند تمرین و اجرای اثر را برایم فراهم نمود.

اجرای «حسو» متکی به یک فرهنگ و یک فلسفه زیباشناسی بومی است که هویت و تشخص دارد. اگرچه مهدی ثانی همواره در نظر‌گاه‌های خود به تئاتر اپیک (Epic) که در نظرگاه‌های مختلف با عنوان تئاتر (روایی، حماسی) و یا تئاتر برشتی (منسوب به برتولت برشت) ترجمه و توضیح داده شده است؛ اشاره داشته و شگردها و فن این جریان تئاتری را در دوره‌های تمرین و آموزش خود به‌درستی شرح داده است اما باید گفت اصول اجرای آثار مهدی ثانی بیشتر از آنکه پیرو و مقلد این نحله‌ی اجرای تئاتر اروپا باشد متکی به گونه‌های نمایش ایرانی است.

...

رفقای پنجاه ساله

مسعود خالقی
مسعود خالقی
رفقای  پنجاه ساله

من با آقای مهدی ثانی پنجاه سال است که رفاقت صمیمی دارم. زمانی که من مشغول تجربه کارهای نویسندگان خارجی بودم و بعد از آن به نمایشنامه‌های ایرانی از نویسندگان مشهور روی آوردم، استاد ثانی نمایشنامه‌ای نوشت تحت عنوان «تاول». این نمایشنامه چیز دیگری بود. همه کارهایم را کنار گذاشتم و کارگردانی «تاول» را با بازیگری استاد ثانی، مرحوم علیرضا خسروی، سیدمهدی و سید مجتبی جعفری و خودم آغاز کردم. «تاول» کار جدیدی بود. سبک خاصی داشت. از فولکلوریک بومی و محلی استفاده شده بود و تئاتر در چند المان ساده برگزار می‌شد. این تئاتر در هر کجا که اجرا شد، استقبال عظیمی از آن شد. اجراهایی در کرمان، سیرجان و شهرستان‌های دیگر و شرکت در جشنواره تئاتر ایران در ساری. این تئاتر از بین ده تئاتر شرکت‌کننده از سراسر ایران به‌عنوان بهترین کار به مفهوم مطلق انتخاب گردید. آقای ثانی جایزه بهترین بازیگری مرد را از آن خود کرد و من هم جایزه بهترین کارگردانی را. هیئت ژوری از آقای اسماعیل شنگله، پرویز تأییدی و محمد زهری تشکیل گردیده بود.

یک سال پس از اجرای تئاتر تاول، استاد ثانی نمایشنامه‌ای تحت عنوان «لولی» نوشت. من کارگردانی این اثر را قبول کردم و با توجه به آشنا شدن این سبک که یک سبک جدید در ایران بود از بین بازیگران حرفه‌ای ازجمله استاد ثانی، مسعود فوقانی، یحیی فتح نجات، مسعود خالقی و... تمرین و به روی صحنه رفت. این نمایشنامه هم با استقبال زیادی در کرمان روبرو شد و چون موسیقی فولکلوریک و نوشته محلی و بومی بود هنردوستان با یک اثر نو آشنا می‌شدند و مورد توجه آن‌ها واقع شده بود.

...

شناخت، شناخت و باز هم شناخت

مجید عتیق
مجید عتیق
شناخت، شناخت و باز هم شناخت

می‌توانم بعدازظهر سردی را به خاطر بیاورم که در تاریکی یک سالن تئاتر به تماشای نمایشی نشستم که در آن لحظه لذت کشف نمایش را به من هدیه کرد، شاید شبیه سرهنگ «آئورلیانو بوئندیا» در رمان صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز که پای چوبه اعدام زمانی را به خاطر آورد که به کشف یخ رفته بود و آن شکوه بلورین مجذوب‌اش کرده بود و برای من سال‌ها طول کشید تا بفهمم مفهوم لذت را باید با واژه حیرت جایگزین کنم.

آن شب در آن سالن نمایش، قصه مردی را بر صحنه می‌دیدم که برای لایروبی مادر چاه روستا دل به تاریکی و سیاهی و خطر زد و در پایان آب آمد و او نیامد، یا تصویری سورئالیستی را دیدم که در دل خشکی رود، اهالی روستا ماهی‌ها را به پرواز می‌دادند یا درک نامطمئنی از عشق «صدیقو» که چشم‌انتظار آمدن «مشتی احمد» در چهار چوبه در ورودی خانه‌ای روستایی ایستاد و هنوز در ذهن من ایستاده است و همه این‌ها در حیرت دیدن یک نمایش من را مجذوب کرده بود و سی و اندی سال است که این جذبه همچنان من را به دنبال می‌کشاند و چونان «مشتی احمد» تن به چاه ویل گونه‌ای به نام هنر زده‌ام و چشم‌انتظارم پیش از «توتم»** اش آب حیات از آن جاری شود و تمام عمر مرهون مردی لاغراندام با ریشی انبوه و موهایی لخت و بلند باشم که برایم هم استاد است و هم راهنما، مردی که فهم و درک مطالعه را به من آموخت و شکل رفتار هنرمندانه را تکلیف زیستنم کرد.

همه آن‌هایی که نمایش «توتم» یا آثار پیش و پس آن را دیده‌اند با من می‌توانند هم‌عقیده باشند که مهدی ثانی خالق این آثار توانسته بود در شهرستانی کوچک و دور از مرکز پدیده نمایش را با تکنیکی نو که خاص خود اوست چونان درآمیزد که هنوز در خاطرها زنده باشد، در آخرین روزهای سال قبل در مجال دیداری که با استاد بهزاد فراهانی میسر شد گفتگو درباره تئاتر به مهدی ثانی رسید مثل همیشه که با بزرگان تئاتر کشور وقتی هم‌کلام می‌شوی حتماً باید ذکری از نام مهدی ثانی برود و من برای چندمین بار این جمله را از زبان استاد فراهانی شنیدم که: «ثانی لیاقت شکسپیر ایران شدن را دارد.» و من مطمئن شدم که کلام به گزافه نبرده‌ام که بارها مهدی ثانی را کاشف درام در جغرافیای خود خوانده‌ام.

..

هنرمندی آگاه به زمانه خود

سید مجتبی میرحسینی
سید مجتبی میرحسینی

امروز در حال سپری کردن هفتاد و چهارمین بهار زندگی‌اش است. کهولت بر اندام و سیمایش نقش بسته، اما شور و شوق در درونش غوغا می‌کند. مردی که بیش از نیم قرن از ماحصل عمرش در خدمت هنر و فرهنگ است، خطوط چهره و سپیدی محاسن گواهی بر رنجی عظیم و دردی سترگ می‌دهد. رنجی که در تربیت نونهالان از گذشته تا به حال داشته و دردی بر ادب و فرهنگ این مرز و بوم. چندین سال است که او را می‌شناسم و افتخار شاگردی‌اش را دارم. آنچه یاد دارم سپری شدن ساعت‌ها گفتگو در دفتر کارش منظور همان اتاق سه در چهار انتهای خانه‌اش است. اتاقی منقوش از پوسترها، بروشورها و کتاب‌ها. گویا تنها دارایی او داستان‌ها و نمایشنامه‌های چاپ شده از خودش و دست‌نوشته‌های خوانده نشده اما پر از راز و رمز اوست.

مردی از جنس سادگی کویر، آراسته و استوار اما مملو از التهابات جامعه پیرامونش بیشتر از هر کس واقف بر زمانۀ خود است. او ساعت‌ها چهارزانو پشت میز کارش می‌نشیند و می‌نویسد، کاغذها را پاره می‌کند و دوباره می‌نویسد. گاهی کتاب می‌خواند. اهل گفتگو و مبادله اطلاعات است. ساعت‌ها با اهالی هنر به مباحثه و گاهاً به مجادله می‌نشیند. لحنی شیرین آغشته به لهجه اصیل کرمانی دارد، بسیار ملموس و خودمانی.

بهترین ساعاتش به بازگو کردن خاطرات جوانی و سپری شدن عمرش در تئاتر می‌گذرد. زمانی که صحبت از گذشته می‌شود در چشمانش برقی می‌جهد که کاملاً قابل مشاهده است. او از سختی‌هایی که در این مسیر متحمل شده می‌گوید، از بازیگرانی می‌گوید که امروز برای خود صاحب اسم و رسم‌اند و روزگاری در خدمت هنر او.

هر آنچه که می‌نویسم سعی کردم از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با او باشد.

استاد مهدی ثانی متولد یکم مهرماه ۱۳۲۴ کرمان محله چهارسو واقع در بازار بزرگ. پدرش نصرالله ثانی صاحب کارخانه قالی‌بافی بود. مهدی از همان دوران کودکی بیشتر از همه وابسته به پدر بود و آنچه من می‌دانم اولین الگوی زندگی او به شمار می‌رفت. پدرش بسیار علاقه‌مند به شعر بود و همیشه بهترین تفریح مهدی شنیدن شعر حافظ و مولانا از زبان پدر بود و این همان ریشه علاقه‌مندی او به هنر و ادب است و به گفته خودش آنچه امروز دارد، برگ و بری است که حاصل همان ریشه می‌باشد.

...