دبیر بخش سینما
https://srmshq.ir/ascbn0
زمانی که این واژگان بر صفحۀ سپید میسُرند و آن هنگام که ماهنامه انتشار مییابد، بیتردید هنوز نوروز به خانههای مردمان پا نگذاشته و بوی بهار بر تارک این فصل سرد، عطری از سرزندگی و شادابی نپاشیده است. هنوز درختان از خواب سنگین زمستانیشان بیدار نشدهاند و خبری از هیاهو و تکاپوی دم عید نیست. هرچند گمان نمیکنم که باوجود شرایط کنونی، از اساس تکاپویی شکل بگیرد. خمودگی، جان شهر را دربند کرده و با خود میبرد...
بگذارید تلخنگریهایم برای خودم بماند و اندک شادی (احتمالی) شما را با این نوشتار خویش از بین نبرم. پیشاپیش فرارسیدن نوروز باستانی را بر یکایک خوانندگان ارجمند ماهنامۀ «سرمشق» شادباش میگویم و امیدوارم که ایزد منان، دل غمدیدۀ تکتک مردمان را شاد گرداند.
آمین!
در روزگارانی که رسانههای ریزودرشت، اینهمه ما را در خود نبلعیده بودند؛ مردمان، شبهای دراز و تاریک زمستان را به شیوههای گوناگون سپری میکردند. روزگاری با شعرخوانی حافظ و سعدی و گاهی داستانهای شاهنامه و پنجگانۀ نظامی گنجوی و حکایتهای افسون وَش امیرارسلان نامدار و حسین کرد شبستری، دورانی با نمایشهای -اغلب شادیآور- جشنها و مراسم گوناگون عروسی و ختنهسوران (روحوضی، سیاهبازی و...) و یا نمایشهای خیابانی مردمی (معرکهگیری، مارگیری، نقالی، پردهخوانی و...) و حتی در روزهای عزاداری حسین بن علی (ع) با علم کردن شبیهخوانیها و دستههای نمایشی عزاداری گوناگون، خود را سرگرم میکردند؛ تا اینکه... هنری نوین پا به عرصه نهاد: سینما!
سینما در تمام جهان -اگر ابزار دست قدرتی نبود- میتوانست مردمی و فراگیر شود. در ایران ما نیز چنین بود. به نوشتۀ احمدرضا احمدی نازنین در همین مجموعه، سینما روزگاری مراسم و مناسکی خاص خود را داشت. تجربۀ جمعی دیدن یک فیلم، بهطور همزمان و در یک مکان، شگرف بود. همان چیزی که شوربختانه امروز تا حد زیادی به محاق رفته است. جمعی که اغلب یکدیگر را نمیشناختند، یکجا و در مکانی به نام سالن سینما مینشستند و احساسهای گوناگون را در جوار یکدیگر تجربه میکردند. به قول فروغ: «آن روزها رفتند... .»
در این شماره از «سرمشق» و در آستانۀ نوروز به سراغ همان «روزها» رفتهایم. روزهایی که بمباران رسانههای گوناگون، ما را آنقدر به خود مشغول نکرده بود تا از لذت در جمع بودن و با جمع ماندن محروم شویم. روزگارانی که سینما خود برای مخاطب آنقدر جذاب بود که همگی را با پای عشق به سینما میکشاند و بر صندلیهایشان میخکوب میکرد. روزگارانی که سینما آینۀ آرزوها بود، جهان رؤیاها و سرزمین احساسها، اشکها و لبخندها؛ و گاهی هم محملی برای اندیشیدن.
کوشیدم تا در این بهارانه، به سراغ شخصیتهای مختلف و با پیشههای گوناگون بروم تا نخستین یا متفاوتترین یا جذابترین و دلچسبترین یا بهیادماندنیترین تجربۀ سینما رفتن و فیلم دیدن خود را در قالب یادداشت- خاطرهای با خوانندگان «سرمشق» در میان بگذارند. محور این نوشتار برای من، داشتن صمیمیت لحن بوده است. دنبال گونهای خاطره بازی با سینما بودم. آنهم به شیوهای خودمانی! برای من بهعنوان یک خواننده، هریک از این نوشتهها شیرینی خاص خود را داشت و برخی نیز بازتابدهندۀ شرایط دوران روایتشده و البته شرایط زیستی هریک از نویسندگان هستند.
کوشیدیم تا چیدمان نوشتار این بهارانه، بر مبنای شرایط صفحهآرایی و گرافیک ماهنامه انجام شود. در اینجا از همۀ گرانمایگانی که مرا در این مجموعه یاری رساندند، بینهایت سپاسگزارم.
بگذارید این را هم بگویم که به دلیل شمار افزون نوشتهها و همچنین بحران و گرانی کاغذ، این بهارانه را دو بخش کردیم. تعدادی از یادداشت- خاطرهها در این شماره و برخی نیز در نخستین شمارۀ پس از نوروز به چاپ خواهند رسید. در این مجال از آن دسته دوستانی که یادداشتشان به شمارۀ آتی موکول شد، پوزش میخواهم. چشمبهراه ادامۀ خاطره بازی سینمایی ما باشید! بهشرط ادامۀ زندگانی... .
https://srmshq.ir/keul2x
در جوانی اولین فیلم دوبلهشدۀ ایتالیایی که دیدم، «برنج تلخ» نام داشت. ویتوریو گاسمن در آن بازی میکرد. من عاشق سینمای ایتالیا بودم. هنوز هم سینمای ایتالیا و برخی از فیلمهای سینمای فرانسه مثل «آسانسوری به سوی قتلگاه» و «عشاق» لویی مال یا «دروازههای پاریس» رنه کلر و همچنین برخی از فیلمهای سینمای آمریکا مثل «تعطیلات رمی» ویلیام وایلر برایم جذاب هستند؛ اما آثار فیلمسازی مثل برگمن هیچوقت برایم جذاب نبوده است، چونکه سینمایش ماشینی، خشک و فاقد روح است.
ما انسان را به دو دوره تقسیم میکنیم: انسان قبل از سینما و انسان بعد از سینما. سینما معجون همۀ هنرها است و روی شعر من هم خیلی تأثیر گذاشته است. متأسفانه شاعران ما به سینما بیتوجه بودهاند. البته رفاقت من با مسعود کیمیایی هم در این میان کارساز بود. ما اغلب با هم میرفتیم و فیلم میدیدیم و بعد هم دربارهاش صحبت میکردیم. مسعود بعضی وقتها مطالبی را دربارۀ فیلمها میگفت و معناهایی را از فیلمها کشف میکرد که برای ما هم تازگی داشت. در جوانی سینما رفتن برایمان نوعی مراسم بود و برای خودش آدابی داشت. صبح جمعه که فیلمها و پردۀ سردر سینماها را عوض میکردند، من و مسعود با هم میرفتیم تا فیلم جدیدی که آمده بود را ببینیم؛ اما در دورۀ کنونی همهچیز خانگی شده است. دیگر برای حمام کردن از خانه بیرون نمیرویم و حتی رستوران را هم با سفارش غذا به خانه آوردهایم. به نظرم سینما هم امروز دیگر از آن تجربۀ جمعی فیلم دیدن در سالن سینما فاصله گرفته و مثل بسیاری چیزهای دیگر خانگی شده است که... خیلی هم بد نیست!
https://srmshq.ir/kewxn9
حافظۀ کودکی من آکنده از نقطههای روشنی است که یکی از آنها سینماست. خواندن قرآن و حافظ پیش مادرم -که ملا بود- خواندن مجلههای کودکان پیش از آنکه به مدرسه بروم، دیدن نمایشهای روحوضی و قصهخوانی و معرکهگیری و پردهخوانی و شبهای احیاء و شلیک توپ سحری در کوچۀ ماهانی و میدان مشتاقیه از جمله این نقطههای روشناند که بر ذهن کودکی من حکشدهاند.
سینما را به لطف برادر بزرگم کشف کردم که هفتهای یکبار میآمد و مرا با دوچرخه به سینما میبرد. من با مادرم زندگی میکردم و او با پدرم که او را برای این کار میفرستاد. نمیدانم چند سال این برنامه طول کشید؛ فقط سینماهای باشگاه افسران و درخشان یادم است.
بهاینترتیب در کنار نمایش و قصه و شعر و کلمه، تصویرهای نورانی پردۀ سینماها به کودکی من قبل از رفتن به مدرسه، تعادل میبخشید.
در آن روزگار در سینما دور، دورِ فیلمهای پهلوانی و قهرمانی بود. بیشتر فیلمهای خارجی نمایش میدادند و بیشتر گلادیاتورها، هرکولها و تارزانها بودند که هم بر سردر و هم بر پردۀ سینماها جلوه میکردند.
کارگردان و بازیگر تئاتر
https://srmshq.ir/38mgzv
«آقای ماهرویی» چکش فلزی را که میزد روی پاره آهنی مدرسه تعطیل میشد. صبح و عصر میرفتیم مدرسه. کمکم و با سرعت، یادگیری عشق و «درس معلم ار بود زمزمۀ محبتی»، پایان پذیرفت.
با صدای زنگ، شوق رسیدن در خون و جان ما فوران میکرد و میدویدیم. غروبهایی که قرار بود برویم سینما. ده دوازدهساله بودیم. دیگر جلوی دهنۀ قدمگاه ولو نمیشدیم توی نرمهخاکها تا پردهخوانی و معرکهگیری و... ببینیم. روزِ سینما بود. میدویدیم و خود را میانداختیم توی دالان نمور و مرطوب و بینور خانه و مینوشتیم. کم و بیش مینوشتیم و قاسم و اسدالله و یکی دو نفر دیگر میآمدند و اول سکههایمان، یک قران، ده شاهی، دوقرانی تا سی شاهی و پنجقرانی را توی دست خود میجلنگوندیم۱ و همیشۀ خدا یک نفر پول کم میآورد و خدا رحمت کند قاسم حشمتی عموی مهدی حشمتی به دادمان میرسید و پنج قرانها جور میشد. راه میافتادیم بازار و میدان باغ (ارگ). دو تا سینما بود: یکی توی سهکنج جنوب شرقی میدان ارگ (سینما تابان) که سقف نداشت و یکی هم توی خیابان فعلی معلم، در آغوش ثبتاحوال، سالنی غنوده است باشگاه افسرانش میگفتند. جای همۀ شما خالی، کارت تحصیلی داشتیم و بلیط نصف قیمت میدادند. البته ما بازهم و همیشه پول کم میآوردیم، آجیل هم میخریدیم: خرماهای بیدندل۲ که کوچک بودند و خشک. برای همۀ محصلین کارت با عکس صادر میشد و در طول سال اعتبار داشت.
https://srmshq.ir/e6adtx
حدوداً دوازده ساله بودم. با برادرزادهام رفتیم سینما مهتاب کرمان. فیلم «پارتی» با بازی پیتر سلرز روی پرده بود. قبل از آن تصوری از بازیها و کمدی پیتر سلرز نداشتم. به محض شروع فیلم در جایمان میخکوب شدیم و چند لحظه بعد... خندیدیم.
https://srmshq.ir/e6uhbg
بچههای دبستان را بهصف کردند و با عبور از خیابان به سالن سمعی و بصری -که بخشی از ادارۀ فرهنگ و هنر بود- آوردند. آن زمان یکی از کارهای ادارۀ سمعی و بصری در کشور، تهیه و نمایش فیلم از پیشرفتهای مملکت و تبلیغ نظام بود. آن روز با اینکه از فیلم چیزی دستگیرم نشد ولی جادو کار خودش را کرد. دستگاه نمایش با صدای مخصوصش شروع به کار کرد و بر پردۀ روبهرو، تصاویری سیاهوسفید نمایان شد و البته صدای گوینده که از بلندگوی کنار پرده شرح فیلم را میگفت... .
کرمان در اوایل دهۀ چهل دو سینما داشت: درخشان و نور. بعداً سینماهای مهتاب و آریا -که بعدها به آسیا تغییر نام داد- و شهر تماشا به جمع سینماها اضافه شدند.
چند روز مانده به عید، سینماها برنامۀ ایام نوروز را اعلام میکردند. معمولاً فیلمهای فارسی از ژانر کمدی و البته بهندرت فیلمهای خارجی هم بود. بیشتر فیلمهای خارجی آمریکایی بودند؛ ولی از سینمای ایتالیا و فرانسه و گاهی اتحاد جماهیر شوروی هم بود. از سینمای مصر هم بهندرت فیلمهایی به کرمان میرسید. پس از تهیۀ بلیط و عبور از کنترل ورودی، به سالن انتظار میرسیدیم. اگر پولی ته جیب داشتیم میشد نوشابه و ساندویچی از بوفه تهیه کرد و عیش مضاعف ساخت.
https://srmshq.ir/ye5wbp
- شاید امروز ساکنان کرمان ندانند که اولین سینمای این شهر کی و در کدام محله تأسیس شد. اطلاعات شفاهی حاکی است که نمایش فیلم در کرمان تاریخچهای همقدر تاریخچۀ نمایش فیلم در تهران دارد؛ اما اینکه این فیلمها کجا و با چه شرایطی نمایش داده میشد خیلی روشن نیست.
فاصلۀ ایران با جهان در حوزۀ سینما بسیار کم است. شاید این از معدود حوزههایی است که خیلی زود و فقط پنج سال پس از اختراع سینما بهوسیلۀ برادران لومیر در ایران هم فعال شده است. نخستین سالن سینمای ایران در سال ۱۲۷۹ در شهر تبریز تأسیس و در سال ۱۲۹۵ تعطیل شد. نخستین دستگاه سینماتوگراف۱ شامل دوربین فیلمبرداری و دستگاه نمایش آن در سال ۱۲۷۹ توسط مظفرالدین شاه وارد ایران شد. اولین فیلم صامت ایرانی هم در همان دوره و در قالب کمدی و با محتوای کشتی گرفتن کوتولههای دربار ساخته شد. نخستین فیلم صدادار فارسی هم فیلم «دختر لر» است که در سال ۱۳۱۲ بهوسیله اردشیر ایرانی در بمبئی ساخته شد.
در سال ۱۲۸۳ بود که پای نخستین فیلم به شهر کرمان باز شد. این فیلم دریکی از بیمارستانهای کرمان نمایش داده شد. پسازآن هم فیلمها در خانۀ یکی از خانوادههای اعیان کرمان برای مردم نمایش داده میشد.
https://srmshq.ir/ke7sqp
اولین باری که (با خانواده) به سینما رفتم، سال ۱۳۵۰ بود و اولین فیلمی را هم که در همین سال دیدم، «صمد و قالیچۀ حضرت سلیمان» نام داشت. از اسم فیلم این تصور ایجاد میشد که باید تم مذهبی داشته باشد و احتمالاً به قصههای مذهبی حضرت سلیمان (ع) و قالیچۀ پرندهای که از طریق آن طیالارض میکرد اشاره دارد. این موضوعها برای من جذاب بود؛ اما این فیلم به این موضوع نمیپرداخت و فقط از اسم آن استفاده کرده بود. بعد از آن هم حداقل سالی سه چهار بار با خانواده به سینما میروم. جالبترین خاطرهای که از سینما رفتن دارم، مربوط به فیلم «خواستگاری» مهدی فخیم زاده در سینما آسیای کرمان است. آن موقع من استاندار کرمان بودم و هم در مقام حاکم وقت و هم بهعنوان یکی از نوادگان (البته نالایق) منسوب به حضرت علی (ع)، به شوخی خودم را پدر بعضی از دوستان -که از مسئولین وقت بودند و در ضمن از پدر هم یتیم بودند و مادرشان هم بیوه بود- میدانستم و این مسئله را به شوخی در جمع دوستان و اقوام مطرح میکردم. همسرم که از سابقۀ این شوخی من خبر داشت، یکشب سر شام به من گفت: «حسین! امروز رفتیم فیلم خواستگاری را دیدیم، جایت خیلی خالی بود.» و بعد ماجرای فیلم را برایم گفت. این فیلم قصۀ پیرمرد و پیرزنی بود که هردو همسرشان را از دست داده بودند و در همسایگی هم زندگی میکردند. یکبار همدیگر را میبینند و عاشق هم میشوند؛ اما پسر پیرزن خیلی مخالف سر گرفتن این ازدواج بود. همان وقت برنامهای برای خودم طراحی کردم. از همۀ مدیران و مسئولینی که مادرشان بیوه بود خواستم که برای ساعت ۷:۳۰ عصر در استانداری حاضر باشند. وقتی آمدند؛ همه با تعجب از هم میپرسیدند این جلسه به چه منظور تشکیل شده است؟
https://srmshq.ir/64r2gn
دبیر باذوق بخش سینمای سرمشق خودمان از من خواسته نخستین تجربهام در ارتباط با دیدن فیلم سینمایی یا هر خاطرۀ بهیادماندنی در آن زمینه را برایش بنویسم. اینهمه بهراستی کاری است مشکل! آنهم برای چونان منی در سن هشتاد و سه چهار سالگی، با بیش از سی و پنج سال دور افتادن ناخواسته از شهر و وطنم و غریب افتادن در شهر ونکوور کانادا یعنی دورترین نقطه دنیا با دیار کریمان.
ساعتها اندیشیدم و به روزگاران کودکی بازگشتم و یکی دو شب هم خوابهایی دیدم که بیارتباط با فیلم و سینما نبود و بالاخره این است نتیجه تخیلاتم که امید است قابل استفاده باشد که بههرحال کوشش خودم را کردم تا خواست همشهری قلمزن باذوق آقای کوروش تقیزاده برآورده شود؛ بهخصوص که دریافتم این نان را سردبیر سرمشق برایم پخته است.
شهریور سال ۱۳۲۰ خورشیدی که ایران از شمال توسط روسها و جنوب از سوی انگلیسها اشغال شد سهم کرمان تعدادی سرباز انگلیسی بود که البته افسران و فرماندهان آنها انگلیسی بودند و سربازان آنها از مستعمرات انگلستان بودند؛ بهخصوص سیکهای هندی سوار بر جیپ که برای اولین بار ما آن نوع ماشین را میدیدیم. البته پیش از آن اتومبیلهای سواری متعلق به چند تن از رجالِ شهرِ خودمان را دیده بودیم که گاهوبیگاه، در تنها خیابان کوتاه تازه ایجادشدۀ آن زمان که شاپور نام داشت و امروز شریعتی خوانده میشود جولان میدادند. من این خاطره را که مربوط به حدود هشتاد سال پیش است تنها با استفاده از حافظۀ کهنسالی مینویسم و امیدوارم حافظۀ قدیم حفظ شده باشد.
https://srmshq.ir/khdtgx
اولین فیلمی که در سینما دیدم، فیلم «محمد رسولالله» مصطفی عقاد بود که تازه تولید شده بود و سروصدایی به پا کرده بود. اگر درست یادم مانده باشد؛ سال ۱۳۵۹ این فیلم را در سینما امید رفسنجان اکران کردند. ۱۱ سالم بود و با چند تا از بچههای هم سن و سال فامیل، قرار گذاشتیم برویم فیلم را ببینیم. قیمت بلیط در آن سالها یک تومان بود اگر اشتباه نکنم! و قیمت این فیلم را به دلیل طولانی بودنش، گذاشته بودند دو تومان. چنین پولی در بساط من نبود. جرئت نمیکردم از پدرم به خاطر سینما رفتن پول بگیرم. رفتم پیش زن عمویم و تعریف کردم که این فیلم چه فیلم معنوی و با ارزشی است. زنعمو، (خدایش رحمت کند!) توی رو درواسی گیر کرد و دو تومان را به من داد. فضای سینما، در دیدار اول، غریب و مرموز و جذاب بود. بیشتر سینما روهای آن ایام، جوانان بودند و ما دو سه نفر، بین آنها خودمان را وصلۀ ناجوری میدیدیم. این فیلم باعث شد که پای من به سینما باز شود. بیشتر فیلمهایی که در آن سالها در سینما امید و سینما ایران رفسنجان میدیدیم، فیلمهای رزمی بروس لی (مثل «راه اژدها» و «اژدها وارد میشود») و مجموعه فیلمهای «پا گنده» (با بازی باد اسپنسر) و فیلمهای فخرالدین (هنرپیشۀ ترک) بود. وقتی جوانها از سینما بیرون میآمدند، احساس قدرت و شجاعت خاصی به آنها دست میداد که معمولاً به دعوا ختم میشد.
https://srmshq.ir/rwbn90
- اگر اشتباه نکنم اولین بار که سینما رفتم سال ۱۳۴۵ و در سنّ هشتسالگی بود. سینما مهتاب کرمان، فیلم جهانپهلوان، فردین و ظهوری و ... آخ برم راننده را / اون کلاچ و دنده را، صدای گرم ایرج، لب زدنِ فردین و کلی خاطره از رفتن و دیدن اولین فیلم سینماییِ زندگیام. یکی از اقوام نزدیک، کنترلچی و بلیط فروش سینما مهتاب بود و بعضاً مرا هم با خودش به سینما میبُرد. خوب به خاطرم هست که یک روز هفت، هشت مرتبه (از صبح تا شب) فیلم هندی «سنگام» را تماشا کردم و هر بار هم کُلّی کیف میکردم. شاید آن روزها مهمترین شغلی که به ذهن ناقص حقیر میرسید همین کنترلچی سینما بود که مرا بهرایگان به سرزمین رؤیاهای دستنیافتنیام یعنی به سینما میبُرد. اگر آهی در بساط بود و پول خُردی ته جیب، مشتی تخمه روز گردون (آفتابگردان) در قیف کاغذی یا در بهترین و آرمانیترین شکل ممکن یک ساندویچ تخممرغ آب پز و در بهترین وضعیت ساندویچ کالباس، این بزم شاهانه را تکمیل میکرد ... فکر میکنم قیمت بلیط سینما آن روزها سه یا پنج قران بود و چون امکان رفتنِ به سینما برای همه مهیا نبود؛ فیلمهایی را که میدیدم با کُلّی کبکبه و دبدبه و با اضافه کردن سکانسها، پلانها و هنرپیشههای جدید و مندرآوردی برای همکلاسیها و بچههای محل تعریف میکردم و بندگان خدا کُلّی هم حظّ بصری میبردند!...
https://srmshq.ir/oqlwi9
آشنایی من با دنیای سینما بیشتر از طریق فیلمهای سینمایی تلویزیون بود که بعضیها، مثل آثار اینگمار برگمن را، بارها به تماشا مینشستم. درواقع من آثار برگمن را هیچوقت در سینما ندیدم. پدر و مادر من، بهخصوص پدرم، بسیار سنتی بودند و با وجود ظاهر مدرن زندگیمان بعضی چیزها در خانواده تابو محسوب میشد. یکی از آنها سینما رفتن بود. من چند بار در سفرهایم به تهران به سینما رفته بودم اما در کرمان کسی نبود که با او به سینما بروم و اصولاً اجازه هم نداشتم باکسی بیرون بروم. یادم هست یکبار وقتی دبیرستان میرفتم به سرم زد که با دوستم به سینما بروم. سینما پارامونت (اسم فعلیاش را یادم نیست*)، در منطقۀ خانههای سازمانی، تازه افتتاحشده بود و فیلم «جوانان زیر آفتاب» با شرکت آلبانو و رومینا پاور را نشان میداد و همۀ همکلاسیها در مورد آن حرف میزدند. من وقتی چیزی در ذهنم جا میگرفت دیگر دستبردار نبودم؛ بنابراین هم یکی از دوستان همکلاسی را -که هممحل ما بود- قانع کردم که باهم به دیدن این فیلم برویم و هم مادرم را (پدرم آنوقت در سفر بود.) که به ما اجازه رفتن بدهد. مادر که از حرف مردم بهشدت وحشت داشت؛ فقط بهشرط اینکه مادربزرگم ما را همراهی کند به من اجازه داد که به دیدن این فیلم بروم.
https://srmshq.ir/keoah0
- اولین تجربۀ من در تماشای فیلم روی پردۀ سینما، برمیگردد به نیمۀ دوم دهۀ ۱۳۳۰. در سیرجان زندگی میکردم و تا آنجا که به یاد دارم ده دوازده سالم بود. مادربزرگم خانهای داشت بسیار بزرگ. دو طرف دیوار بود و دو طرف تالار و اتاقهایی با سقف طاق ضربی. تنها در گوشهای از ضلع به نظرم شمالی، همسایۀ دیواربهدیوار داشتیم. هر موقع که مدرسه نداشتم به خانۀ مادربزرگ میرفتم و با خالهها و داییها بازی میکردیم. بخش مهمی از کودکی و نوجوانی من در این خانه سپری شد. یک روز عصر خبردار شدیم که در خانۀ آن همسایۀ دیواربهدیوار، سینما راهاندازی شده. تابستان بود و قرار بود اولین فیلم در حیاط خانه نمایش داده شود. تصمیم گرفتیم بدون اجازۀ بزرگترها روی پشتبام فرش بیندازیم و از آنجا فیلم تماشا کنیم. شور و هیجانی داشتیم وصفناپذیر! حس میکردیم شاهد رویداد مهمی خواهیم بود. حیاط خانۀ همسایه پر شده بود از تماشاچی. پردۀ سینما رو به سمت ما بود. فیلم شروع شد. نفسِ همۀ ما در سینه حبس شده بود! نام فیلم «شبنشینی در جهنم» بود. هرگز آن شور و هیجان و حس حیرت و شگفتی از خاطرم محو نمیشود.
https://srmshq.ir/ysrfgi
اولین بار که پایم به سینما باز شد ۱۰ سالم بود. همراه پدر و همسایۀ دیواربهدیوارمان آقای منظری آمده بودیم بازار بزرگ تهران. قرار بود برای مغازههایشان اجناس جدید بخریم. از بازار که برگشتیم آقای منظری پیشنهاد داد برای تفریح برویم سینما. واژۀ سینما معنی خاصی را در ذهنم تداعی نمیکرد. جلویش خالی و بیرنگ بود و با تمام وجود اشتیاق داشتم این پدیدۀ نوظهور را در کنار اتوبوسهای دو طبقه، ساختمان بلند پلاسکو و آسانسور سواری که همه را در یک روز دیده بودم؛ تجربه و کشف کنم. با شنیدن این پیشنهادِ دلفریب، ذوقزده شدم اما وقتی چشمم به قیافۀ درهم پدرم افتاد -که هیچگونه اعتقادی (به قول خودش) به این زیمبل زیمبوها نداشت- خشکم زد.
پدرم آدم متدینی بود. بعد از فوت مادر و مریضی پدر، از هفت سالگی که همۀ بچهها دنبال بازی بودند نانآور خانه شده بود و عملاً اگر هم میخواست؛ هیچوقت فرصت تفریح و سرگرمی پیدا نکرده بود. غیر از کار، چیز دیگری برایش ارزش نبود و هرکسی که کار نمیکرد از نظر او مفتخور بود و بیقدر. او تفریح را مختص آدمهای بیعار میدانست. برعکس او آقای منظری آدمی بود اهل عرق و ورق و شبنشینی و خوشگذرانی و درست همان زمانی که ما پنجشنبه شبها بدون اجازۀ پدرم حق نداشتیم از پای سخنرانیهای راشد در رادیو جُم بخوریم؛ او را میدیدیم که مست و پاتیل به خانه برمیگردد. زمانی که در خانۀ ما حتی شنیدن برنامههای رادیو هم گزینشی بود و فقط اجازه داشتیم رادیو را در هنگام اذان و بخش اخبار روشن کنیم؛ او اولین کسی بود که در محله تلویزیون خرید.
آهنگساز و پژوهشگر
https://srmshq.ir/54r2m1
خاطره سازیهای کودکی بیش از دوران بزرگسالی ماندگار و تأثیرگذار هستند. به همین دلیل نخستین تجربۀ سینما رفتن در پنجسالگی، آنچنان در ذهنم نقش بسته که لحظهبهلحظهاش را در خاطر دارم. سینما در کرمانِ دهۀ پنجاه عموماً مختص جوانان، خصوصاً پسران جوان و سربازانی بود که ظهرِ پنجشنبه از پادگان صفر پنج به مرخصی میآمدند و چیزی جز سینما و ساندویچیهای کنار آن نمیتوانست مرخصیشان را شیرین کند تا مرارتهای پادگان را ساعاتی به فراموشی بسپارند.
سال ۵۴ به سینما آریا -که اکنون به آسیا تغییر نام داده است- رفتیم. آن فیلم را بهاتفاق دایی و مادر و پدرم به تماشا نشستیم؛ ولی هنوز دقایقی از فیلم نگذشته بود که بلند شدیم و سینما را ترک کردیم. ظاهراً فیلم دارای صحنههایی بود که نشستن جایز نبود! بعدازآن دیگر به سینما نرفتم تا سالهای اول دهۀ شصت. خاطرۀ اصلی من به تماشای فیلم «شعله» محصول بالیوود هند برمیگردد. سینما شهر تماشا -که مردم هنوز به آن «پارامونت» میگفتند- این فیلم را نمایش داد. این فیلم نخستین فیلمی بود که تماشاگران رأس ساعت وارد سالن سینما میشدند و پس از اتمام فیلم سالن را ترک میکردند؛ چون در سایر فیلمها، تماشاگر هر زمان که اراده میکرد بلیط میخرید و از هر جای فیلم که بود وارد سالن میشد و تا هرچند سئانس که دلش میخواست در سالن میماند و آن فیلم را تعقیب میکرد.
https://srmshq.ir/kejhwx
هر زمان به رابطۀ خود با سینما میاندیشم؛ چند اتفاق را به خاطر میآورم که تأثیری انکار ناشدنی بر این رابطه گذاشتهاند. البته رابطۀ خود با سینمای ایران، وگرنه اعتراف میکنم اولین فیلمی که مرا شوکه کرد فیلم «z» بود که در اوایل انقلاب دیدم و جالب اینکه اولیای دبیرستان ما را به تماشای این فیلم بردند. بگذریم... ازآنجاکه از هنر همیشه چیزی علاوه بر صورت و فرم طلب کردهام و محتوی و اندیشه، انگیزۀ اصلی توجه من به هنر بوده است؛ از سینما هم همین انتظار را داشتم. در این حوزه اولین فیلمی که بهشدت مرا تحت تأثیر قرار داد «هامون» بود. در آن سالها من دورۀ سربازی را در تهران گذرانده بودم و برخی از فیلمهای مهم آن دوره -که رویکرد جدیدی به سینما داشتند- مانند «عروسی خوبان» و «مشق شب» و (در سال ۶۸) «کلوز آپ» را دیده بودم و به این دلیل که اینها را نوعی رویکرد متفاوت به سینما میدیدم، دوست داشتم؛ اما سینمای روایی و داستانگو را همیشه بیشتر دوست داشتهام؛ بنابراین «هامون» خیلی به من چسبید و اغراق نمیکنم اگر بگویم در آن سال بیش از ۱۰ نوبت فیلم را دیدم. نه اینکه تنها بروم سینما، فقط سه نوبت تنها دیدم. اتفاقاً دوست داشتم این تجربۀ لذت و هیجان را با هر کس که پیشنهاد میدهد شریک شوم.
دبیر بخش تاریخ
https://srmshq.ir/uas21g
- اولین خاطرۀ من از سینما به دوران کودکی، سالهای اولیۀ دهۀ پنجاه برمیگردد. با این که خانۀ ما در آن دوران در نزدیکی سینما «دیاموند» (درخشان) بود و هر چند روز یک بار، دقایقی به مشاهده نقاشی بزرگ پردۀ سینما و منتخبی از عکس فیلمها میگذشت؛ اما «سینما» عنوان چندان خوشایندی در بین اقشار مذهبی، متوسطِ جامعه و اکثریتِ خانوادههای سنتی نداشت. با این حال برخی از دوستان و بچه محلهها که سن آنان بالاتر بود و توانسته بودند به دور از چشم خانوادهها به سینما گریزی داشته باشند؛ از آن مکان تعریفهایی میکردند. خصوصاً این که سینما در آن دوران مکان بسیار خوبی بود تا برخی از جوانانی که تازه پشت لبشان سبز شده بود و میخواستند خیلی زود به جرگۀ مردان راه یابند؛ بتوانند در تاریکی سالن سینما ـ پس از بررسی دقیق چند ردیف جلوتر و عقبتر از خودشان و اطمینان حاصل نمودن از عدم حضور دوست و آشنایی ـ اولین سیگارهای خود را روشن کنند.
در آن دوران شهر کرمان پنج سینما داشت: پارامونت (شهر تماشا)، آریا (آسیا)، مهتاب، دیاموند (درخشان) و سینما شهداد (نور). سینما پارامونت، آریا و مهتاب مجهزتر و به همان نسبت هم بلیط آنها گرانتر بود و سینما دیاموند و شهداد -که سالیانی است هر دو تعطیل شدهاند- و اکثراً پذیرای سربازان و کارگران بودند؛ قیمت بلیط آنها کمتر بود.
https://srmshq.ir/k6ujqm
همه چشمانتظار آخر اسفند بودیم که امتحانات ثلث دوم تمام شود و ۱۴ روز تعطیلی نوروزی شروع شود. تعطیلات خیلی خوب بود؛ اما بدیاش اینجا بود که اینقدر از هر درسی تکلیف برای نوشتن و حل کردن میدادند که فکرش هم تمام آسایش نوروزیمان را خراب میکرد و ترس از روز چهاردهم، تن آدم را میلرزاند. آن سال -که من در کلاس ۹ درس میخواندم-هرچه هم که تعطیلیها را خراب کردیم و چسبیدیم به درسومشقها، بازهم تکلیفهای جبر و شیمی تمام نشد. اتفاقاً هردو درس را هم صبح چهاردهم داشتیم. رسید صبح چهارده و من و دلی هزارمن غم! دو سه روزی پیش از رسیدن چهارده، موضوع را با پسرعمو درمیان گذاشتم و او هم گفته بود که اصلاً آمادگی درسهای روز اول را ندارد و چون کلاس دوازده بود، دیگر مثل ما تکلیف نداشت.
صبحِ پر از دلهرۀ چهارده رسید. سرگردان بودم چه کنم. جرئت اینکه مطلب را و ترس ناشی از ننوشتن تکلیفها را در خانه هم بیان کنیم؛ نداشتیم. حتی به برادر بزرگم هم نگفته بودم.
سینما مهتاب چند سالی بود که در چهارراه تهماسبآباد فعالیت داشت؛ اما به گمانم سینما آریا -که بعدها در کنارش درست شد- هنوز در آن سالها درست نشده بود.
https://srmshq.ir/3ah8mb
در روزگاری که هنر سینما مانند همۀ پدیدههای دیگر، در روند تغییر از اوج روزهای جوانی فاصله گرفته است و برای ماندن و وفق دادن خود با تغییرات سیاسی و اجتماعی ایران نیاز به خانهتکانی دارد؛ باید از کسانی چون کورش تقیزاده در مجلۀ سرمشق تشکر کرد که در پی کشف رازهای این نیاز هنری هستند. در این رابطه شاید خاطرات ما -که از مرز هفتادسال گذشته است- از سینما و فیلم دیدن و تغییر کردن از دیدن فیلمها بتواند به ایشان کمک کند. نسل ما در روستای کوهبنان از آغاز دهۀ چهل با سینما آشنا شد. جوانانی که به سربازی به شهر میرفتند و دانشآموزانی که به علت نبودن دبیرستان راهی شهر میشدند؛ هریک با خود خاطرهای از سینما میآوردند. سینما هم در آن زمان از نظر ما روستاییها در مقابل سنت قد علم کرده بود. خانوادهها مرتب در مورد خطرات سینما هشدار میدادند. حتی من هم که از سن دوازدهسالگی در تهران و در مدرسههای دارالفنون و مروی درس میخواندم، این مخالفت را در پندهای بعضی از معلمها شاهد بودم؛ اما چون ما آرزوهای سرکوبشده و زیباییهای دستنیافتنی و رازهای رو به رشد بلوغ خود را که میبایست بر آن سرپوش بگذاریم در فیلم میدیدیم؛ چنان غرق لذت میشدیم که باورهای مذهبی نمیتوانست مانع شود. اولین فیلمی که دیدم «آتش و خاکستر» بود که ویگن و ویدا قهرمانی بازی میکردند. آنقدر این فیلم را در تابستان برای جوانان کوهبنانی تعریف کردهام که هنوز پس از نیمقرن به یادم مانده است.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/eoqcwg
در شهداد سینما نبود. الآن هم نیست؛ اما در اوایل سال ۱۳۶۰ ساختمانی در شهداد به بهرهبرداری رسید که سالن سینما داشت. ساختمان، مربوط به کتابخانه عمومی شهداد بود. نمیدانم بر اساس چه محاسبهای آن زمان، کتابخانه را ابتدای شهر ساختند؛ جایی که الآن دو مدرسه شبانهروزی در آن محدوده ساخته شده است و دسترسی به آن سخت بود و هنوز هم سخت است. کتابخانه هنوز درستوحسابی راه نیفتاده بود و سالن نمایش فیلمش هم تجهیزاتی نداشت که ۶ مرداد ۱۳۶۰ زلزله بزرگ و هفت و سهدهم ریشتری سیرچ رخ داد. گرچه سیرچ مرکز زلزله بود؛ اما ساختمان کتابخانه با سالن سینمایش در شهداد هم آسیب جدی دید. این در حالی بود که خانههای خشت و گلی در شهداد چنین آسیبی ندیدند که این ساختمان نوساز آسیب دید.
کتابها را جمع کردند و کتابخانه چند سالی آواره وار در چند مکان برپا بود تا اینکه ساختمان جدید کتابخانۀ علامه حلی در حوالی فلکه برق ساخته شد. در گذشته وسط این میدان، یک ژنراتور برق بود. جایی که حالا میدان امام حسین (ع) نام دارد. کتابها را که برده بودند؛ برخی مجلات مانده بود. از جمله یک جلد مجلۀ دانشمند که دوست هممدرسهایام آقای علیرضا قاسمی -که حالا کارمند مرکز بهداشت کرمان است- آن را دیده بود و بعدها به من داد. مجلهای مربوط به سال ۵۸ یا ۵۹ که در آن مقالهای درباره کویر لوت، شهداد و نبکاها به قلم دکتر پرویز کردوانی چاپ شده بود.