مقدمه

سکینه عرب‌نژاد
سکینه عرب‌نژاد

دبیر بخش تئاتر

یک دیدگاه در مورد نمایشنامه این است که نمایشنامه یک اثر ادبی ناکامل و در واقع پیشنهادی است برای اجرا که با اضافه شدن دیدگاه گروه اجرایی، اعم از کارگردان، بازیگران و طراحان تا حد زیادی کامل می‌شود، اما با این حال، این اثر همچنان پازلی ناقص است که خوانش هر مخاطب آن را تکمیل می‌کند؛ بنابراین نمایشنامه جهان بسیطی است که خوانش‌های متعدد و مکرر، هر بار آن را نو به نو می‌کند.

از سوی دیگر می‌توان گفت که بسیاری از نمایشنامه‌نویسان، نوشتن نمایشنامه بسیار کوتاه را تجربه کرده‌اند، اثری بسیار کوتاه که خود به تنهایی یک نمایشنامه است و کوتاهی آن دلیل بر ناقص بودن آن نیست.

در این شماره که ویژه‌نامه عید ۹۸ هم هست، از تعدادی از نمایشنامه‌نویسان خواستیم اثر کوتاهی برای چاپ در اختیار ما بگذارند، درخواست ما برای نمایشنامه‌های بسیار کوتاه بود؛ اما چندتایی اثر بلند هم دریافت کردیم و در نهایت تصمیم به چاپ همۀ آثار گرفتیم. تنوع موضوع و سبک نوشتاری و همچنین کنار هم بودن نمایشنامه‌نویسان نسل‌های مختلف با تجربه‌های متفاوت در این مجموعه کوتاه، بسیار قابل توجه است.

می‌خواستیم که ترتیب چینش آثار بر اساس حروف الفبا باشد، اما با توجه به مقتضیات فنی و الزامات صفحه‌بندی نشریه، به این ترتیب در چاپ آثار رسیدیم.

...

خرید هفتگی

فرشته وزیری نسب
فرشته وزیری نسب

(در قسمت میانی صحنه کاناپه‌ای قرار دارد که زنی بر روی آن با چشمان بسته دراز کشیده است. در سمت راست صحنه چند کابینت و میز غذاخوری کوچکی قرار دارد. پسری، حدود ده ساله آوازخوانان از سمت چپ وارد می‌شود. کیف مدرسه‌اش را به گوشه‌ای پرت می‌کند. لحظه‌ای به زن نگاه می‌کند و بعد به سوی آشپزخانه می‌رود. همه جا را سر می‌کشد و غذایی نمی‌بیند.)

پسر: مامان! (زن واکنشی نشان نمی‌دهد. پسر بلند‌تر داد می‌زند) مامان! باز که چیزی درست نکردی. خرید هم که نرفتی. یخچال خالیه. (زن واکنشی نشان نمی‌دهد.) مامان! (پسر به طرف زن می‌رود و او را تکان می‌دهد اما زن بیدار نمی‌شود. پسر همان‌طور که تکانش می‌دهد فریاد می‌‌زند) مامان! مامان! صبح هم که رفتم خواب بودی. بیدارت نکردم گفتم یه کم بخوابی، اما هنوزم خوابی. چقدر می‌خوابی؟ (زن واکنشی نشان نمی‌دهد. پسر دستش را می‌گیرد و ناگهان چشم‌هایش پر از وحشت می‌شود. چند بار تکانش می‌دهد) مامان! بیدار شو مامان.(دست زن را می‌کشد و تلاش می‌کند حرکتش دهد اما موفق نمی‌شود. وسط صحنه می‌نشیند و سرش را با دست می‌گیرد.) باید به مادربزرگ زنگ بزنم. باید بهش بگم که مامان دیگه جواب نمی‌ده. یعنی مرده؟ پدربزرگ پارسال مرده بود. روی تخت دراز کشیده بود، رنگش سفید سفید بود. بی‌دندون‌های مصنوعی دهنش یه شکل عجیبی شده بود. (بر‌می‌گردد و زن را نگاه می‌کند) اما مامان رنگ و روش خوبه. شاید هم خوابش عمیقه. (دوباره زن را نگاه می‌کند) اما اگر نمرده بود دستش رو تکون می‌داد. (بلند می‌شود و به سمت تلفن می‌رود. گوشی را برمی‌دارد. چند شماره را می‌گیرد اما ادامه نمی‌دهد. گوشی را می‌گذارد) نه! زنگ نمی‌‌زنم. اگر مرده باشه میان می‌برنش. منم رو می‌برن. می‌برن یتیم‌خونه. مادربزرگ می‌گفت آدم که پدر و مادر نداشته باشه باید بره یتیم خونه. بابا که خیلی وقته رفته و من نمی‌دونم کجاس. مامان می‌گفت دیگه بر نمی‌گرده. (شروع به گریه کردن می‌کند) حالاچکار کنم؟ اگر به هیچ‌کس نگم، می‌تونم همین‌جا بمونم، با مامان. فقط من و مامان.

(از صحنه بیرون می‌رود و با پتویی برمی‌گردد و روی زن را کامل می‌پوشاند.)

اسم

فارس باقری
فارس باقری

دختر: می گن اگه بارون بیاد و کسی دردش بگیره، یعنی بارداره. تو شنیدی این رو؟

مرد: از چی می‌ترسی؟

دختر: هیچی.

مرد واسه چی برگشتی؟

دختر ازم بیزرای؟ از این‌که اومدم؟ یه چیزی بگو. دارم از ترس می‌میرم.

مرد یه چیزی می‌خوام بگم.

دختر می‌خوای فحش بدی؟ می‌خوای من رو بزنی؟

مرد همیشه فکر می‌کنم که یه چیزی هست که باید بهت بگم. ولی وقتی می‌بینمت می‌فهمم یادم رفته.

دختر: نمی‌خواستم برگردم.

مرد: یه چیز دیگه بگیم.

دختر: چی مثلاً؟

مرد: تو جنازه رو دیدی؟

دختر: خودم شستمش.

مرد: من تا حالا بدن لخت ندیده‌ام.

دختر: دوستش داشتی؟

...

سه تک‌گویی دربارۀ کشتن

میلاد اکبرنژاد
میلاد اکبرنژاد

زن۱: همه‌ می‌گن سهراب وقتی مرد كه بعد از سه بار كشتی گرفتن در یك فرصتِ تاریخی خنجرِ رستم، خنجرِ پدرش، در پهلوش نشست و نوشدارو هم دیگه كاری از دست‌اِش بر نیومد؛ اما برایِ تهمینه مرگِ سهراب اون لحظه نبود. برایِ تهمینه سهراب وقتی مرد كه ناگهان پرسید؛ پدرم كجاست؟ تهمینه برایِ پسرِ كوچك‌اِش توضیح نداد كه پدرت رفته جنگ. نه این‌كه بترسه اون بهانه‌یِ پدرش رو بگیره یا مثلاً اعتراض كنه كه پدرم چرا جنگیده؟ یا پدرِ من این‌جا در سرزمینِ دشمن‌اِش چه‌كار می‌كرده؟ اصلاً اگه اون پدرِ من‌اِه چرا الآن در كشورِ دشمن و برایِ دشمن می‌جنگه؟ نه! تهمینه نگرانِ‌گسستِ نسل‌ها نبود، حتی نگرانِ بزرگ‌كردنِ فرزندش هم نبود. نه! تهمینه فقط نگرانِ جنگ بود، همین! تهمینه یاد گرفته بود، مردها وقتی كلمه‌یِ جنگ رو می‌شنون، وقتی تلفظِ جنگ رو یاد می‌گیرند، می‌میرند. تهمینه می‌دونست كه هر زنی پسرش رو برایِ جنگ به دنیا می‌آره. برایِ همین‌اِه كه جنگ، كه خدایِ جنگ این‌همه زن‌ها رو دوست داره. بینِ خودمون بمونه؛ من گاهی فكر می‌كنم ما یه شوهر بیش‌تر نداریم، یعنی یك هم‌خوابه بیش‌تر نداریم؛ خدایِ جنگ. یا پسر به دنیا می‌آریم كه در ركابِ خدایِ جنگ بجنگه، یا دختر دنیا می‌آریم كه تویِ حجله چشم به راهِ خدایِ جنگ بمونه؛ و چون هر زنی مجبوره با یك مرد ازدواج كنه، پس هر زنی تنها است.

به ۱۲۳ زنگ می‌زنی؟

آزاده گنجه
آزاده گنجه

- به سیستم صندوق صوتی آوا خوش آمدید. لطفاً پس از صدای گیرنده پیغام بگذارید.

صدای پیغام‌گیر: سلام. والله الآن نمی‌تونم جواب بدم. خواهشاً پیغام و شمارتو بعد از بوق بذار تا فی‌الفور باهات تماس بگیرم... آهان راستی از این به بعد اگه نخواستی صدامو بشنوی ستاره رو فشار بده.

(صدای بوق)

زن: حامد می‌دونم خونه‌ای تلفونو بردار. زود باش برش دار. (در پس‌زمینه صدای گریه نوزادی شنیده می‌شود) تو رو خدا... ببین می دونم اونجایی چون دیدم موتوری برات پیتزا آورد. باشه ... اگر این‌جور می‌خوای حرفی نیست. باشه آقای حامد راد خودت خواستی. فقط برای این بهت زنگ زدم که بگم بیا پسرتو ببر.

مرد: هوی سیما انگار گفته بودم دیگه بهم زنگ نزنی. نه؟ نمی‌تونی آویزونم نشی؟

زن: آهان می‌دونستم خونه‌ای. من آویزون نیستم. تو قرار بود پنج‌شنبه بیای مانی رو از مامانم بگیری. حالا چند شنبه است؟ دوشنبه. سه تا مشتری مانیکور مامانم پرید چون باید وظایف تو رو انجام می‌داد.

مرد: تو که می‌دونی من و مادرت آبمون تو یه جوب نمیره. از من طلبکاره.

زن: که چی؟ به من ربطی نداره. این پسر توست. مامانم گفته دیگه نگهش نمیداره. می دونی که منم نمی‌تونم، نمی‌ذارم تو جوونی خونه نشینم کنه. خفه شو (صدای سیلی زدن به بچه می‌آید.) گفتم اگه مدام گریه کنی چی میشه؟ (صدای گریه بلندتر می‌شود) ... خفه.

مرد: لعنتی نزن بچه رو.

با دنده سنگین حرکت کنید

محمدباقر نباتی‌مقدم
محمدباقر نباتی‌مقدم

(دو غولتشن مرد را در یک چاه پرت کرده‌ و رفته‌اند و مرد حالا ته چاه است. بیرون، شب است و ته چاه تاریک‌تر از تاریکی. تنها شانسی که آورده این است که غولتشن‌ها متوجه موبایل مرد نشده‌اند. اگر گوشی موبایل هم نبود تمام نمایش در تاریکی می‌گذشت، ولی حالا نورِ هرچند کم‌سوی موبایل می‌تواند چهره مرد را گاهی بنمایاند، گرچه این نمایاندن، چهره‌ای وحشتناک از مرد می‌نمایاند!)

مرد: آهااااااااااای، کمک، آهااااااااااای کمک،،، کمکم کنید؟ کسی صدامو می‌شنوه؟ خدایا من این تو می‌میرم، چیکار کنم؟ آهااااااااااااای، کسی اینورا نیست؟ (مکث طولانی) آخخخخ، فکر کنم پامم شکسته، آره دیگه، اونجوری که پرتم کردن ته چاه حتماً شکسته، آخ، کمرمم درد می‌کنه، نمی‌تونم حرکت کنم، نامردا، بی‌شرفا، بی‌همه‌چیزا (مکث طولانی) کممممکککککک،،، لعنت به هر چی شماره رو تابلوئه (مکث طولانی) خدایا اقلاً این موبایله خط بده... هیچی‌ش کار نمی‌کنه چرا؟ خط نمی‌ده، خط نمی‌ده، خط نمی‌ده... بمونم ته این چاه یا از گشنگی می‌میرم یا... نکنه گرگی، سگی، شغالی بیاد این طرفا. بوی آدمو بشنون میان حتماً (گریه) خدایا می‌ترسم، به خدایی‌ت می‌ترسم، آخه چرا باید این بلا سر من می‌اومد... (سکوت طولانی همراه با درد کشیدن مرد) می‌میرم، آره، می‌دونم، می‌میرم، تا صبح از ترس سکته می‌کنم من، گشنمه خدااااا، می‌ترسم خداااا، چرا جوابمو نمی‌دی، اقلاً تو به دادم برس خدای من! (سکوت) همه چی آرومه، همه‌جا ساکته، (آهنگی را از موبایل پِلی می‌کند، چند ثانیه گوش می‌دهد اما قطع می‌کند...)

دریای آلوده

احسان بدخشان
احسان بدخشان

آدم‌های بازی:

صیاد

صید

صیاد: ببخشید! محل مجاز صید ماهی اینجاست؟

صید: بله!...پس می‌خواستید کجا باشد؟

(ابتدا صدای بوق کشتی...سپس صدای هواپیما...سپس صدای قطار و پس از آن صدای اتومبیل)

صیاد: پس من کنار شما می‌نشینم و قلاب ماهیگیریم را آماده می‌کنم و می‌اندازمش توی دریا! باید هرچه زودتر ماهی بگیرم وگرنه به محل کارم نمی‌رسم.

(صدای جرثقیل)

صید: من خیلی وقت است اینجا مشغول گرفتن ماهی هستم اما سبدم خالی است...به نظرم با این قلاب سبک‌وزن خوب نیست که اینجا صید ماهی بکنید...بهتر نیست به جای نشستن کنار دریا بروید کنار رودخانه‌ها؟

صیاد: تا چند دقیقه دیگر طرح ترافیک تمام می‌شود و این منطقه پر از ماهی‌های ریز خواهد شد.

صید: بنده امیدوارم این منطقه پر از ماهی بزرگ بشود چون قلاب من برای ماهی‌های سنگین‌وزن طراحی شده...نگاه کنید!...قلاب من به چیزی گیر کرده

صیاد: چه سر وصدایی هم می‌کند... (صدای ترق و تروق موتور کشتی) احتمالاً ماهی بزرگی است می‌خواهید در صید به شما کمک کنم؟

صید: بله! اگر زحمتی نیست بیایید با هم پشت قلاب برویم و زور بزنیم...بنده دسته قلاب را می‌گیرم...

صیاد: بنده نیز قرقره قلاب را می‌چرخانم (صدای جمع شدن سیم بکسل)

صیاد: آن‌قدرها هم ماهی سنگینی نبود...معلوم است مقاومت بالایی از خود نشان داده...

سی ثانیه

آرش عباسی
آرش عباسی

(صدای همهمه، نشان دهنده یک سالن ورزشی است. دختر جوانی با لباس مسابقه و دستکش بوکس دیده می‌شود. دو نفر در حال آماده کردن او هستند. در میان صداها و تشویق‌های بی‌امان تماشاگران، گوینده ورزشگاه به انگلیسی و با هیجان نام دو ورزشکار را می‌برد و آن‌ها را به رینگ دعوت می‌کند. دختر وارد رینگ می‌شود و کناره‌های رینگ می‌ایستد. ناگهان صداها قطع می‌شوند. نور بر روی دختر متمرکز می‌شود).

دختر: بابا... صدام رو می‌شنوی بابا؟... معلومه که نمی‌شنوی. ولی با این حال من باید باهات حرف بزنم. درست همین حالا که بزرگ‌ترین امتحان زندگیم رو باید بدم می‌خوام باهات حرف بزنم. نمی‌دونم، می‌دونی اینجا کجاست یا نه؛ اما فقط اینو بدون که برای رسیدن به امروز خیلی سختی کشیدم. برام ساده نبود. برای هیچ‌کس ساده نیست اما فکر می‌کنم برای من بیشتر از همه سخت بود... راستش نمی‌دونم چرا الآن که فقط سی ثانیه تا مسابقه مونده دارم باهات حرف می‌زنم. معمولاً می‌گن این لحظات نباید به چیزی فکر کرد. یا لااقل به چیزایی که ذهن رو درگیر می‌کنه نباید فکر کرد؛ اما من سال‌هاست که می‌خوام حرفم رو بهت بزنم ولی نمی‌شه... هر بار انگار خجالت می‌کشم فکر می‌کنم نباید این حرفا رو بهت بزنم، فکر می‌کنم تو تقصیری نداشتی، با این حرفا فقط تو رو مقصر نشون می‌دم در صورتی که شاید خیلی چیزا دست تو نبوده. برای همین توی این سال‌ها هیچ‌وقت به زبون نیاوردمشون... مدام انداختمشون به یه فرصت دیگه، یه جای دیگه، یه روز دیگه. یه جورایی داشتم در می‌رفتم از گفتن‌شون، از طرفی هم همیشه دلم خواسته بهت بگم... می دونی، من یادم نمی‌یاد آخرین بار کی و کجا تو رو دیدم. نمی‌دونم آخرین تصویری که ازت دارم دقیقاً مال چه وقتیه. می‌دونم که فقط ده سالم بود. اون موقع باور نداشتم هر رفتنی ممکنه برگشتی نداشته باشه.

صحنه جرم

پدرام شیخ مظفری
پدرام شیخ مظفری

(محل اجرا هر مکانی می‌تواند باشد؛ کافه، خیابان، گالری، پاساژ و...)

(سه کروکی جنازه بر روی زمین کشیده شده است. زن و مردی در گوشۀ صحنه ایستاده‌اند. به دستان زن دستبندی وصل شده است.)

زن: (با خنده) واقعاً دارید منو به چشم یه مجرم می‌بینید؟!

مرد: با دیدن این صحنۀ جرم توقع دارید من چی فکر کنم؟!

زن: پس شما هم تحت تأثیر كار من قرار گرفتید؟

مرد: من شغلم اینه! از این‌جور صحنه‌ها هم زیاد دیدم. ولی این یکی یه فرقی داره!

زن: چون یه زن این كارو انجام داده؟

مرد: نه!...چطور یه زن تونسته این كارو انجام بده!؟

زن: (به صحنۀ جرم اشاره می‌کند.) دلیل از این محکم‌تر؟

مرد: به اتفاقاتی كه قراره براتون بیفته فكر كرده بودید؟

زن: قطعاً...!

مرد: شما یه بچه كوچیكم دارید؟

زن: خیلی دلم براش تنگ شده!

مرد: كی داره الآن ازش نگهداری میكنه؟

زن: مادرم...

مرد: حتماً خیلی وقته ندیدیشون؟

زن: به تنها چیزی که فكر نمی‌کردم این بود كه این اتفاق منو از خانواده‌ام دور كنه... آخرین باری كه مادرم رو دیدم در حال گریه بود.

مرد: آره... منم وقتی توی آزمون ورودی این شغل قبول شدم پدر و مادرم برام گریه می‌کردن.

زن: حتماً اشك شوق بود؟

...

ما دروغگو بودیم

ابراهیم عرب نژاد
ابراهیم عرب نژاد

(گات و کدی بازی می‌کنند. کادنس پانزده سالگی کدی هم در اتاق هست).

گات: اونجا توی کلرمونت کلی نوشیدنی بود. می تونستیم با خودمون بیاریم اینجا.

کدی: چرا صدا کم شد؟

گات: می‌خوای برم اونطرف و چند تا بطری بیارم؟

کادنس: بیا بگیرش. باید این‌طوری بزنی. تق. تق. تق. (فندکی را روشن و خاموش می‌کند.)

کدی: صداش کمه.

گات: این‌طوری نمی‌شه خوب ادامه بدیم.

کدی: من الآن کجام؟

کادنس: بهتره این رو بگیری.

کدی: این چیه؟

کادنس، گات: فندک. بطری.

کدی: چی؟

گات: یه بطریه. کدی بازی رو یادت رفت؟

کادنس: قرمزه.

کدی: گفتی فندک؟

گات: بطری کدی. یکی از اون طرف می‌آری خالیش می‌کنی تو این یکی. با چشم بسته.

کدی: فندک؟

کادنس: پدربزرگ عزیزم امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه. دوستون دارم.

گات: خم شو. کدی.

ماجرای زینب؛ نسخۀ ویران

پوریا موسوی
پوریا موسوی

صحنۀ اوّل

(همه‌جا تاریک است. صدای مرنوی یک گربه شنیده می‌شود، بعد صدای چرخیدن کلید در قفل و باز و بسته شدن در. سپس صدای قدم‌های پا؛ شمرده راه می‌رود. باز هم صدای ناله‌ی گربه از جایی می‌آید. با آمدن صدای گربه، قدم‌ها از حرکت می‌ایستند، بعد وقتی دوباره صدای پا شنیده می‌شود از جایی صدای افتادن چیزی به گوش می‌رسد. نور صحنه را روشن می‌کند. صحنه؛ پر از کارتن‌های روی همِ بسته‌بندی شده است. یک میز و صندلی و یک لپ‌تاپ روی آن در نیمۀ راست، به‌علاوۀ یکی دو صندلی دیگر در نیمۀ چپ صحنه دیده می‌شود. هیچ‌کدام مرتب چیده نشده‌اند. یوسف پشت لپ‌تاپ نشسته است. زینب طرف دیگر صحنه ایستاده، به یوسف نگاه می‌کند. یوسف چیزی را تایپ می‌کند. هر دو دست زینب با باندهایی پانسمان شده‌اند؛ طوری که تا مچ دست‌هایش با باند پوشانده شده).

یوسف: بیا ببین خوبه؟

زینب: (به طرف یوسف می‌رود، وقتی کنارش رسید، به صفحۀ لپ‌تاپ خیره می‌شود.) گوش نمی‌دی چی می‌گم. (به طرف جایی که قبلاً ایستاده بود، می‌رود.) چیزی که میگمو بنویس.

یوسف: (در سکوت نگاه‌اش می‌کند.)

زینب: اگر می‌خوای ننویسی، بگو!

یوسف: (سکوت) کجاشو عوض کنم؟

زینب: چیزی که گفتمو بنویس.

یوسف: بهم بگین.

زینب: یادت نیست؟

(سکوت)

ابریشمی‌های کلینیک آقایِ پ

رفیق نصرتی
رفیق نصرتی

بازی‌ها:

م: سی ‌و هفت، هشت ساله... درگیر نوشتن

ش: سی و سه چهارساله

پرتره نیچه

جغد

تابلوی اول

صحنه:

(اتاق نشیمن یکی از خانه‌های امروزی است که اتاق کار «م» هم هست. قفسه‌های کتاب همه جای اتاق هست و مملو از کتاب‌هایی است که انگار نظمی در چیدن‌شان وجود ندارد یا حداقل نظمی که جز خود «م» کسی از آن سر درآورد. کاناپه‌ای به دیوار تکیه داده شده است. سمت راست صحنه دری است که به اتاق دیگری باز می‌شود. در مرکز صحنه، کمی متمایل به سمت راست صحنه، میز بزرگی است که نسخه‌های زیادی کتاب و مجله و روزنامه بر روی آن تلنبار شده‌اند. در مرکز و جلوی صحنه، میز تلویزیون کوتاهی است که تلویزیونی پشت به تماشاچیان بر روی آن قرار دارد. در انتهای صحنه دیواری است که پنجره بزرگی در دل خود دارد که به باغی باز می‌شود. درختان پشت پنجره خشک و بی‌برگ‌اند. جغدی بر روی یکی از شاخه‌ها نشسته و با چشمان خیره‌اش درون اتاق را می‌کاود. بین این دیوار و دیوار سمت چپ صحنه، لته دیواری است که بر رویش با مداد پرتره‌ای کشیده شده است. پرتره متعلق به پدربزرگ «م» است و اثر یکی از دوستان نزدیک اوست. پرتره شباهت عجیبی به نیچه دارد. در دیوار سمت چپ دو در قرار دارد. دری که به دستشویی باز می‌شود و در دیگر به راهرو خروجی خانه. «م» روی کاناپه دراز کشیده است و سیگار می‌کشد.)

م: من فکر می‌کنم وقتی پشت میزت نشستی احتمال اینکه الهام بیاد سراغت خیلی بیشتره! یعنی اصول اینو می‌گه!

پرترۀ پدربزرگ: کدوم اصول؟

م: اصول نویسندگی، نویسندگیِ حرفه‌ای.

پرترۀ پدربزرگ: من از این اصولی که تو میگی سر در نمی‌آرم اما فکر می‌کنم فکرهای بزرگ فقط توی راه رفتن سراغ آدم میان.

م: اینجوری چی؟

پرترۀ پدربزرگ: چه جوری؟

م: در این وضع. (اشاره به لم دادنش روی کاناپه.)

پرترۀ پدربزرگ: در اون وضع هر چیزی ممکنه بیاد سراغت.

م: الهام چی؟

پرترۀ پدربزرگ: میاد ولی با دیدن ماتحتت برمی‌گرده!

...

پرده

محمود خسروپرست
محمود خسروپرست

(صحنه خانه‌ای کوچک پنجره‌ای دارد و پرده‌ای مخمل که سرخ است و زیبا زن روی مبل نشسته است و مرد از پنجره به بیرون خیره است).

زن: می‌خوام پرده رو بشورم.

مرد: امروز از همیشه زیباتری.

زن: از پارسال که خریدمش نشستمش خیلی چرکه.

مرد: مثل اولین بار، کشف یه لحظه که بعدش...مثل پریدن از این پنجره.

زن: لطفاً پرده رو برام بازش کن.

مرد: حتماً.

زن: صندلی بیارم؟

مرد: لبه پنجره وامیستم.

(مرد پنجره را باز می‌کند باد شدیدی به داخل می‌وزد او لبه هرۀ پنجره ایستاده است و مشغول درآوردن گیره‌های پرده است.)

زن: مواظب خودت باش.

...

بازگشت

فارس باقری
فارس باقری

یک:

(خواکین پیر روی قایقی نشسته است. خواکینِ پسر در ساحل با اسبی بازی می‌کند. خواکین پیر او را صدا می‌زند. پسر می‌آید. او خسته است.)

پیرمرد: خوب بازی کردی؟

پسر: تو بازی نمی‌کنی؟

پیرمرد: من باید بنویسم.

پسر: چی می‌نویسی؟

پیرمرد: یه داستان.

پسر: درباره چی هست؟

پیرمرد: بگو درباره کی هست؟

پسر: درباره کی هست؟

پیرمرد: درباره تو.

پسر: من؟

پیرمرد: اینکه از کجا اومدی؟ کجا بودی؟ کی بودی؟ بیا.

پسر: کجا می‌ریم؟

پیرمرد: مهمه؟

پسر: آره. اگه جای خوبی نیست شاید دوست نداشته باشم.

پیرمرد: مطمئنی؟ چرا نشستی؟ خیلی خب. جایی که می‌ریم رو دوست داری.

پسر: کجاست؟

پیرمرد: خونه پدرت.

پسر: پس تو کی هستی؟

پیرمرد: من؟ من تو هستم.

پسر: من و تو یکی هستیم؟

پیرمرد: آره. گریه می‌کنی؟

پسر: چرا من زود پیر شده‌ام؟

پیرمرد: بیا بریم. اسبت منتظره. بیا. تو حالا باید بری خونه. خوابت میاد، بعد از کلی بازی کردن خسته‌ای و دلت می‌خواد بخوابی. ولی هنوز پدرت نیومده. تو منتظر می‌مونی تا پدرت بیاد. بعد خوابت می بره و اون نمیاد. بعد یه خواب می‌بینی.

پسر: چه خوابی؟

خارج از صف

سید حمید سجادی
سید حمید سجادی

بازیگر و کارگردان تئاتر

۱.

(صحنه؛ پهنه‌ای از شهر با برج‌های سر به فلک کشیده را نمایش می‌دهد. چراغ‌های اکثر آپارتمان‌ها روشن می‌باشد و به‌تدریج خاموشی تمام شهر را فرامی‌گیرد. صدای هزاران مرد که آن‌ها هم با گذر زمان خاموش می‌شوند و شهر با خاموشی و سکوت درمی‌آمیزد...)

- باید رابطه رو تموم کنیم.

- من نمی‌تونم ادامه بدم.

- حالم ازت به هم می‌خوره.

- ببین از یک نفر خوشم اومده.

- قدش.

-موهاش.

- چشماش.

- اندامش.

- پول داره.

- ماشین داره.

- مراقبه بچه‌ها باش.

-بچه‌ها رو ببوس.

- دارم میرم.

- خداحافظ.

...

ویار مگس

مصطفی لعلیان
مصطفی لعلیان

مرد: سلام عزیزم، من برگشتم...

زن: ببند اون درو کَلیپسه... مگس میاد تو... ۹۰۷... ۹۰۶...

مرد: چراغا رو چرا خاموش کردی؟

زن: ۹۰۲

مرد: کجایی؟

زن: ۹۰۰

(مرد چراغ‌ها را روشن می‌کند و شمارش زن از ۹۰۰ تا دیالوگ‌اش را می‌شنویم.)

زن: ۸۸۸

مرد: تو باز چت شده؟

زن: ۸۸۰... ۸۷۹

مرد: پرسیدم تو چت شده عین مشنگا یه گوشه کز کردی؟

زن: ۸۷۲

مرد: پرسیدم...

زن: هیسسسسسس... ۸۶۰

مرد: نکنه بچه‌ام هنوز از تو شکمت بیرون نیومده، لنگاش هوا شد؟

زن: ۸۵۵.

(دیالوگ‌های زیر را زن در حالی می‌گوید که زیر لب می‌شمارد.)

زن: خانوم دکتر گفت استراحت مطلقی تا درد اصلی... حتی اگه واسه یه ثانیه هم سر پا واستی هم خودت، هم دخترت سَقَط می‌شین.

(مکث)