https://srmshq.ir/eo6lrn
در این شماره بنا به سنت همیشگیِ بخش ادبیات، چند شعر و داستان آوردهایم. اشعار و داستانهایی از اهل قلمِ کارآزموده و همچنین، جوانترهایی که در آغاز راه هستند؛ اما میتوانند بهعنوان سرمایههای آیندۀ ادبیات، مورد توجه قرار بگیرند.
دو غزل از پروین روانبخش، حسین عزیزی و اشعاری از مهناز عامری، سارا زریسفی و کوثر نمکشناس و داستانهایی از محسن لشکری، رضا ذوالعلی و بهناز حسینینوه و داستان «عکاسخانه» از داستاننویسِ جوان «ساغر ستارزاده» زینتبخش شمارۀ نوروزی ماست.
علاوه بر اینها با «رضا زنگیآبادی» دربارۀ داستان و حال و هوای این روزهایِ ادبیات و نقش آموزش و خلاقیت در نویسندگی به گفتوگو نشستهایم. زنگیآبادی نامی آشنا در عرصه داستاننویسی است و بهتازگی، رمان «شکار کبک» او توسط نشر چشمه به چاپ دوم رسیده است.
استاد«مسعود احمدی» نیز درباره نحوۀ آشنایی خود با زنگیآبادی و بررسی اجمالی آثار او و همچنین، دعوت جوانانِ نویسنده به سختکوشی و دقت در کار یادداشتی نوشته است.
پیشاپیش، آمدنِ بهار را به شما ادبیخوانِ سرمشقی شادباش میگویم و ماحصل تلاش این ماهِ خودم را به دوست عزیز و همکارِ ارجمندم «کیمیا سعیدی» -دبیر پیشین بخش ادبیات- تقدیم میکنم.
https://srmshq.ir/y4sci0
رضا زنگیآبادی؛ در سال ۱۳۴۷ در کرمان به دنیا آمده است و در «زنگیآباد» شهر کوچکی در حومۀ کرمان روزگار میگذراند. دانشآموختۀ حفاظت و مرمت بناهای تاریخی و همچنین ادبیات انگلیسی است.
داستان کوتاه «قبل از تحویل سال» نوشتۀ اوست که عنوان برگزیدۀ دورۀ سوم جایزه هوشنگ گلشیری را از آن خود کرده است. این جایزه در دورۀ دوازدهم هم برای زنگیآبادی تکرار و از رمان «شکار کبک» تقدیر شد. شکار کبک این روزها به چاپ دوم رسیده است.
این نویسنده کرمانی؛ عضو هیئتداوران جایزه ادبی «احمد محمود» است. حلقه داستان کرمان به همت او و دیگر رماننویس کرمانی، مهدی بهرامی، راهاندازی شده و به نقد، بررسی و معرفی داستانهای افراد کمتر شناخته شده میپردازد. زنگیآبادی؛ در این باره میگوید: «حلقۀ داستان کرمان، نقطۀ اتصال چهرههای دانشگاهی و آکادمیک با داستاننویسان و منتقدان و خوانندگان حرفهای ادبیات داستانی شده است. البته کشف کردهایم در زیر پوست شهر ساکت و آرام کرمان، گروههای کتابخوانِ خیلی حرفهای وجود دارد که ما تا همین چندی پیش از حضور آنها بیخبر بودهایم. امیدواریم این حرکت به رشد ادبیات داستانی کرمان کمک کند.»
نویسندۀ شکار کبک، دقت و حوصله را دو ویژگی نویسنده خوب برمیشمارد و معتقد است که: «نویسنده نباید برای دیده شدن عجله کند. چاپ کتاب و دیده شدن به وقتش اتفاق میافتد.»
متن زیر نتیجۀ گفتگوی من با زنگیآبادی است. ضمن شادباش به مناسبت فرارسیدن بهار، مطالعۀ این متن را به شما پیشنهاد میکنم.
جناب زنگیآبادی! نوشتن را کی و از کجا شروع کردید؟
من در واقع در زمان تحصیل انشا هم بهجز جلسه امتحان نمینوشتم و همواره کسان دیگری برایم انشا مینوشتند؛ اما از زمان دبیرستان در تئاترهای دانشآموزی شرکت میکردم و بعد هم به سینمای جوان کرمان رفتم. آنجا کلاسهایی از جمله عکاسی، کارگردانی، فیلمبرداری، طراحی و فیلمنامهنویسی را زیر نظر استاد جواد ارشاد آموختم. در واقع این تنها دورهای است درباره نوشتن که من در آن شرکت کردهام. بعد هم برای فیلمهای کوتاه خودم فیلمنامه نوشتم و سالهای بعدتر نمایشنامه هم نوشتم و کارگردانی کردم که نوشتهام در جشنوارۀ دانشآموزی مقام هم آورد؛ اما داستان نوشتن را خیلی دیر و در زمان دانشجویی شروع کردم.
https://srmshq.ir/yk6l2b
درست به یاد ندارم. به گمانم ۲۴ سال پیش بود که «سعید موحدیِ» قصهنویسِ جوانمرگ به همراه «رضا زنگیآبادی» به منزل من آمدند. چنان که مرسوم بود و هست، جوانان میآمدند و اشعار و قصههایشان را برای من میخواندند. قصههای زنگیآبادی را برای اولین بار در همان جلسات شنیدم. قصههایی ساده، زلال و بسیار جذاب!
باری جلسات نقد و گفتوگویی برگزار میشد. در سال ۷۷ بنده، سرویراستار انتشارات فکر روز بودم. در همان سال و شاید هم اندکی پیشتر به آقای «مقدم فر» پیشنهاد دادم که مجموعهای از قصههای جوانان را زیر عنوان «نسلی دیگر» چاپ و منتشر نماییم. این صاحبامتیاز خوشقلب و بزرگوار، پیشنهاد من را پذیرفت و در کنار مجموعههایی از افرادی مانند خانم علوی و خانم خردمند و... مجموعه قصۀ «سفر به سمتی دیگر» زنگیآبادی هم چاپ شد. ناگفته نماند آن روزگار مثل این روزگار کمتر ناشری و شاید هم هیچ ناشری حاضر نبود روی کار نویسندگان جوان سرمایهگذاری کند. باز به خواهش من با این نویسندگان جوان قراردادی بسته شد و دستمزدی نیز به طور متعادل پرداخت گردید.
https://srmshq.ir/alr2mc
مرد؛ به سختی پایش را از زیر پای مسافری كه تازه وارد اتوبوس شده بود، بیرون كشید. تازه وارد با حیرت نگاهی به پایین، به پاهایش انداخت و بعد به صورت مرد نگاه كرد و با تعجب پرسید: «پاتو لگد كردم؟»
مرد؛ لبخند خجولانهای زد و گفت: «مهم نیست.»
تازهوارد گفت: «كی اومدی اینجا؟ كی سوار شدی؟»
مرد با همان لبخند گفت: «من اینجا بودم كه شما تو ایستگاه قبلی سوار شدین.»
تازهوارد با حالتی پرخاشگرانه گفت: «تو اینجا بودی؟» بعد بیآنكه منتظر جواب بماند، گفت: «چهطور ندیدمت؟... ها؟»
- چی بگم؟
- یعنی جدی جدی تو اینجا بودی؟ از همون اولی كه من اومدم بالا؟
- بله. خب… بله
تازهوارد با حیرت به اطراف نگاه كرد. انگار میخواست از كسی بپرسد؛ اما كسی نگاهشان نمیكرد. همه توی گرمای خفه و بویناک اتوبوس خسته و مات و در خود فرو رفته به نظر میرسیدند. تازهوارد؛ زیر لب گفت: «یعنی چی؟ ندیدمش. اصلاً ندیدمش.» مرد؛ رویش را برگرداند و از شیشه اتوبوس به بیرون خیره شد. فكر كرد این هم از ۳۴ سالگی … كیفش را دستبهدست كرد. انگشتهای پایش را توی كفش خم و راست كرد. حس كرد بوی تخمیر سیر و عرق تن، سینهاش را پر میكند. سرش را تا جایی كه میتوانست پایین انداخت تا از بوی بد فرار كند؛ اما نتوانست. انگار بوی تخمیر از تمام چیزهای اطرافش بیرون میزد. آدمها، صندلیها، میلهها، شیشهها. حس كرد میخواهد بالا بیاورد. به زحمت خودش را از لابهلای آدمها بیرو
داستاننویس
https://srmshq.ir/yh2fzi
غریبهای در روشنایی پشت سرش، سیاه نشسته است. صورتش را تشخیص نمیدهی. انتهای سالن روی مبلهای استیل، لم داده و سیگاری در دست دارد. به نحوی راحت نشسته، که به صرافت میافتی؛ مهمان است و باید سریعتر خودت را به او برسانی و بابت این همه تأخیر از او عذرخواهی کنی. با تردید و طرح سؤالی در ذهنت جلو میروی؛ او کیست؟
غریبه؛ میانسال و جاافتاده، با قدی متوسط و لاغراندام است. کتوشلواری مشکی و پیراهنی سفید به تن دارد. نزدیکش میشوی و در مبل تکنفرۀ رو به رویش مینشینی. او دستش را از بالای تاج مبل سه نفره رد کرده، انگار که بخواهد به رسم دوستی آن را دور گردن کسی بیندازد. سیگاری در همان دستش به خاکستر مینشیند. میپرسی: شما؟
- در واقع بعضی از وسایل خانۀ شما بسیار زیبا و دلفریباند دوست عزیز! میخواهم اگر تمایل داشته باشید، آنها را ببرم. همچنین مقداری پول و طلا...
حرف زدنش مطمئن و در عین حال مؤدب است. کلمات را با طنینی ملایم و گوشنواز ادا میکند. انگار که بخواهد تو را موعظه کند. کمی جابهجا میشوی و دست عرق کردهات را روی شلوارت خشک میکنی. ادامه میدهد:
-شما دو راه دارید؛ یا با من همکاری میکنید، که این لیست را از خانۀ شما خارج کنم. یا به ازای هر ممانعت مجبور میشوم، به انتهای لیست یک قلم دیگر هم اضافه کنم.
https://srmshq.ir/3k2btn
سراسیمه از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. هنوز وقت داشتم. چشمانم را بستم. به خوابی که دیده بودم فکر کردم. اصلاً یادم نمیآمد چه دیده بودم!
کمی در جایم وول خوردم. نمیدانم چه قدر گذشت. دوباره ساعت را نگاه کردم. هنوز شش و بیست دقیقه بود. فکر کردم شاید دفعۀ اول درست ندیدهام. ساعت را در مشتم گرفتم و زیر گوشم گذاشتم. چشمانم را بستم. به تیکتاکش گوش سپردم. مثل قلبم تندتند میزد. گذر زمان را هشدار میداد. به زمانهایی که میگذشت فکر کردم.
چیزی مثل سوزن در چشمانم فرومیرفت. آرام گوشۀ چشمم را باز کردم. نور بود. تمام تلاشش را میکرد تا از درزهای پنجره خودش را به داخل اتاق پرت دهد.
برای چندمین بار ساعت را نگاه کردم. هنوز شش و بیست دقیقه بود! مگر میشد؟! هوا دیگر کاملاً روشن شده بود.
دقیق شدم. عقربهها میزدند؛ اما توان جلو رفتن نداشتند. بلند شدم و سراسیمه به اتاق نشیمن رفتم. ساعت دیواری را نگاه کردم. نزدیکِ هشت بود... مثل پتک به زمین فرود آمدم. زمان را با فکرهای بیهوده از دست داده بودم و اینک باید مینشستم و حسرت ثانیههایش را میخوردم.
بارش سؤالات شروع شد. عین تگرگ به سر و صورتم میخوردند. ناگهان صدایی مثل صاعقه بارِش را قطع کرد. تلفن بود. نگاهش کردم. عین شمشیر به جانم زخم میزد. ولکُن هم نبود.
یعنی کیست که این وقت صبح قصد جانم را کرده؟ بیخیال هم نمیشد باید جواب میدادم. قبل از آنکه زخمها کاریتر بشوند. مثل فنر از جا کنده شدم. خودم را به سمت تلفن پرت دادم. با عصبانیت گفتم: «بله!»
صدا آشنا بود؛ اما نمیتوانستم آن را تشخیص بدهم.
کیست؟ کیست؟ خدایا چرا تشخیص نمیدهم؟!
انگار مادرم بود... بغض داشت.
تنها یک ضربه نواخت.
- پدرت...
فرو ریختم.
به ساعت توی دستم نگاه کردم. عقربههایش هم، دیگر نمیزدند حتی سر جایشان.
کاش میشد برای پدرم هم باطری بخرم.
https://srmshq.ir/64dwpi
از بچگی دلم میخواست عکاس بشوم. پیش خودم فکر میکردم:
- کاری نداره. فقط یه دکمه رو فشار میدی و بعد هم عکس رو ظاهر میکنی و کلّی هم پول به جیب میزنی.
شنبه
در باز شد و یک خانوادۀ سه نفره وارد شدند. مادر، پدر و یک دختر کوچولو با دو تا چشم برّاق و مشکی!
عکاس گفت:
- سلام، بفرمایین!
مادر خانواده گفت:
-سلام، ما اومدیم که چند تا عکس از دخترمون بگیریم.
- بفرمایین از این طرف، اتاق کودکان اینجاست.
خانواده؛ وارد اتاق شدند. مادر؛ دختر را به زمین گذاشت. دختر کوچولو کنار مادرش ایستاد و با چشمان درشت سیاهش به عکاس خیره شد. عکاس؛ مشغول حرف زدن با مادرِ دختر بود؛ اما هر چند دقیقه یک بار حواسش پرت میشد. نمیتوانست تمرکز کند. آن هم در حالی که یک جفت تیلۀ سیاه به او خیره شده بودند. عکاس تمام سعی خودش را میکرد که فقط به حرفهای مادر گوش بدهد. ولی وقتی بعد از چند ثانیه دوباره نگاهش به جایی که دختر ایستاده بود افتاد، دید که او سر جایش نیست. عکاس؛ نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند؛ اما خبری از او نبود. مادر گفت:
- آقا! آهای آقا! باشما هستم! حواستون کجاست؟
- حواسم با شماست؛ ولی دخترتون کجا رفته؟
- چه میدونم. حتماً داره یه گوشه برای خودش بازی میکنه.