https://srmshq.ir/9kfc7s
نرماشیر، همان نریمان شیر، شهر نریمان است و نریمان، نیای رستم، پهلوان ملی و حماسی تمام ایرانیان است
الف – سالها قبل از این، دوست کردی داشتم که وابسته به خاندانهای اعیان و اشراف یا به هر حال سرشناس کردستان بود. من تازه دانشجوی دانشگاه تهران در علوم سیاسی شده بودم اتاقی در خوابگاه امیرآباد بود که هماتاقیهایم، آذری و کرد بودند و با آن دوست، همانجا آشنا شدم. آنوقتها من جوانکی هجده ساله بودم و او به گمانم از سی سالگی هم گذشته بود. مدتها ساکن آلمان بود و همزمان با انقلاب به ایران برگشته و دانشجوی علوم سیاسی شده بود و خیلی به زادگاهش علاقه داشت. یک شب که دور همدیگر نشسته بودیم و چای مینوشیدیم، ایشان گفت که اسامی شهرهای ایران عموماً بسیار بیمعنی است به غیر از منطقه کردستان! توضیح داد که مثلاً بوکان به معنای معدن آب است و قس علیهذا...
بعد از من پرسید: مثلاً، بم یعنی چی؟ هیچ معنایی ندارد.
و من واقعاً حیران شدم که چه پاسخی بدهم؟ به نظرم درست میگفت یعنی چی بم؟ یعنی چی نرماشیر؟ یعنی چی فهرج؟ جرجند چه معنایی دارد؟
ب – ایران مانند دیگر ملل شرق و خاورمیانه و شمال آفریقا یعنی مصر و لیبی و تونس و ... سابقهای بسیار قدیم و قوی در تمدن و فرهنگ جهان باستان، قرونوسطی و تا همین اواخر دارد.
کتابهای بیشماری که تعدادی از آنها خیلی آموزنده، روشمند و علمی هستند که به انبوه دلایل عقبماندگی شرق و توسعه غرب پرداختهاند که اینجا مجالی برای ورود به آن بحثها نیست؛ اما شایان یادآوری است که ما، مانند هندوچین و مصر... در تمدن و شهرنشینی عهدهای باستان یکی از مراکز مهم جهان در فرهنگ و تمدن بودهایم.
https://srmshq.ir/2afyi4
هما در اسطورههای ایرانی جایگاه مهمی دارد؛ و از آن به «مرغ سعادت» یادشده است؛ و گویند که سایهاش بر سر هر که بیفتد، به نیک بختی میرسد. این معنا دربارۀ هما (همای) به روزگاران بسیار دیر میرسد و در فرهنگعامه دیرزمانی ست که رایج است
کس نیاید به زیر سایۀ بوم
ور همای از جهان شود معدوم
به گمانم در ذهن و ضمیر پردازشگران اسطوره و افسانهها، چنین میگذشته است که گاه از آنچه در اندیشه و تخیل خود میپرداختهاند، تصویری واقعی ایجاد میکرده، آن را به شکلی باورکردنی میساخته و میپرداختهاند؛ و گاهی از میان واقعیتهای موجود دنیای خود، جان دارانی را برمیگزیده و آن را آنطور که خود میخواستهاند و میپنداشتهاند، بتواند منظور و هدف آنان را بیان کند، در بازنگاشت اندیشههایشان میآوردهاند؛ و در اسطورهها و داستانها و قصههای خویش بدان میپرداختهاند. برای نمونه، نمادهایی چون سیمرغ و ققنوس و... که در شمارههای پیش دربارۀ آن دو نوشتیم، هرچند ممکن است، الگوی اولیهشان از یک واقعیت بوده باشد، بهتدریج چنان نمایش داده شدهاند که در چشم ما کاملاً غیرواقعی بنشیند و نتوانیم در جهان واقعی آنها را جستوجو کنیم؛ اما پارهای دیگر، چون رخش و همای و... از جهان واقع برخاستهاند و پیشینیان ما بر پایۀ باورها و آرزوهای خویش وبیان ساختارهای فرهنگی پیشازتاریخ خود و حتی تا زمانی دیر، پس از تاریخ، یا برای بیان پیشامدهای تاریخ ماقبل تاریخ خود که هنوز خطی برای نوشتن و یادداشتهایشان نداشتهاند، آنها را بهعنوان عناصر فرهنگی و تاریخی و جنبههای فکری و اخلاقی و اجتماعی خود، پرداختهاند و در افسانهها و حماسهها و اسطورههایشان آوردهاند؛ و ما امروزه از میان آنها، صدها و هزاران نماد و پند و حکمت را درمییابیم؛ و با تکیه بر نشانهشناسی و پدیدارشناسی و میتوانیم به راز و رمز بسیاری از آنها پی ببریم و چونی و چراییشان را جستوجو کنیم.
هما، این پرندۀ ناآشنا و دیرآشنا، از دیدگاه جانورشناسی دردانش زیستشناسی در عالم واقع، پرندهای لاشخور، از شاخۀ طنابداران و راستۀ عقاب سانان یا شاهینسانان و تیرۀ کرکسهای بر قدیم است. بانام علمی (Cypetus Barbatus) به معنای کرکس ریشدار، با وزنی در حدود ۴/۵ تا ۷/۵ کیلوگرم و بالهای بلند که در هنگام پرواز به حدود سه مترمی رسد.
https://srmshq.ir/wkf3hx
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. پادشاهی بود که دو تا پسر داشت به نام احمد و محمود. احمد مادر نداشت، اما محمود مادر داشت. آنها باهم بزرگ میشدند و مادر محمود مجبور بود که از احمد هم مراقبت کند، چون پادشاه احمد را خیلی دوست داشت و به زنش گفته بود، اگر بفهمم کسی از گل بالاتر به احمد بگوید پوست از سرش میکنم.
احمد از محمود باهوشتر بود و همه او را بیشتر دوست داشتند، به همین خاطر زن بابا منتظر فرصتی بود که او را از سر راه بردارد، چون فکر میکرد او که باهوشتر از محمود است، جانشین پادشاه میشود.
از طرفی یکی از دوستان پادشاه که به هند رفته بود، وقتیکه برگشت برای احمد یک کرهاسب دریایی آورد که احمد او را خیلی دوست داشت و همیشه پیش او بود، کرهاسب دریایی هم احمد را خیلی دوست داشت و با او به زبان آدمی صحبت میکرد.
احمد و محمود هم باهم اختلافی نداشتند و دوست بودند و تقریباً هم سن و سال هم بودند. وقتی که چهار ساله شدند، پادشاه دستور داد که آنها را به مکتب ببرند تا درس بخوانند، آن موقع میز و صندلی نبود و یک فرش کوچک برای آنها میبردند که به آن فرشو میگفتند و یک صندوق کوچک هم داشتند که کتاب و قرآن را روی آن میگذاشتند و بعد هم وسایل خود را توی همان جعبه میگذاشتند و یک گوشه بود و روز بعد دوباره آن را میاوردند.