قصه ملک ابراهیم

محمدعلی علومی (هیرمند)
محمدعلی علومی (هیرمند)
قصه ملک ابراهیم

این قصه، یکی از قدیمی‌ترین قصه‌های ایرانی است که قهرمان آن نه بر اساس زورآزمایی بلکه بر اساس محبت و همدلی با دیگران است که سرانجام پیروز می‌شود.

اصولاً در بینش ایران باستان جدالی مداوم میان نیک و بد، اهورا و اهریمن بر پا بود که سرانجام، پیروزی نهایی از آنِ نیکی بود. من این قصه را در خردسالی از بی‌بی خودم و همچنین از پیرزن همسایه‌مان شنیدم. حکایتی شیرین و فراموش‌نشدنی است؛ اما جلوتر این توضیح ضروری است که اسامی قهرمان‌ها، قبل از اسلام چیز دیگری بوده، مثلاً جمشید یا مانند این‌ها بوده که بعدها بی‌آنکه ساختار قصه تغییر کند، فقط اسم‌ها متناسب با دین و باورهای جدید تغییر می‌کنند و عوض می‌شوند.

«ملک ابراهیم»

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. پادشاهی بود که زنش مرده بود و پسری داشت به اسم ملک ابراهیم. این پسر، یک کرّه اسب دریایی داشت که می‌توانست با صاحبش ملک ابراهیم حرف بزند و غذایش هم فقط نقل و نبات بود که از دست صاحبش می‌خورد.

ققنوس

کاووس سلاجقه
کاووس سلاجقه
ققنوس

ققنوس،

مرغ خوش‌خوان،

آوازۀ جهان،

آواره مانده از وزش بادهای سرد

بر شاخ خیزران، بنشسته است فرد

نیما یوشیج

ققنوس اما در میان پرندگان افسانه‌ای در فرهنگ تودۀ مردم، به‌اندازۀ سیمرغ و همای که بیش در ترکیب همای سعادت می‌آید، بر سر زبان‌ها نیفتاده است.

به‌تقریب می‌توان گفت: که سیمرغ، به‌ویژه و همای نیز تا حدی در بسیاری از افسانه‌ها و قصه‌های کلاسیک در ادبیات فولکلور جوامع ایرانی، ردی دارند و جایگاهی؛ اما ققنوس تا این حد، در فرهنگ عمومی و در میان مردمی که اهل کتاب و عرفان نبوده‌اند، شهره نشده است. در عوض تا آن حد که ققنوس، شهرتی جهانی و همگانی در فرهنگ‌عامۀ جهان دارد، سیمرغ و همای ندارند و کاربرد آن دو با این نام‌ها بیش‌تر در حوزۀ فلات ایران است.

اما تواند بود که در دیگر کشورها و فرهنگ‌ها نیز همانندی‌هایی بر آن دو وجود داشته باشد که می‌شاید در بخش ادبیات تطبیقی که بی‌ربط با فرهنگ‌عامه نیز نیست، موردپژوهش و جست‌وجو قرار گیرد؛ اما ققنوس تقریباً در بیش‌تر فرهنگ‌ها، با همین نام، شناخته شده؛ و در ادبیات رسمی و ادبیات عامه به کار گرفته شده است.

سلیم جواهری

بانو حشمت شمشیری (طاهری)
بانو حشمت شمشیری (طاهری)
سلیم جواهری

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، پادشاهی بود که به مردم خیلی ستم می‌کرد و همه از دستش به ستوه آمده بودند، کاری هم نمی‌توانستند بکنند. حرف هم که می‌زدند آن‌ها را یا شکنجه می‌کرد و یا می‌کُشت. خلاصه همه او را لعنت می‌کردند و آرزو داشتند از سر راهشان کنار برود تا آن‌ها نفس راحتی بکشند.

خلاصه مردم این‌قدر نفرین کردند که خدا درد لاعلاجی را به او داد که دیگر نه شب داشت و نه روز، ولی عوض اینکه رفتارش بهتر بشود بدتر شد. شب‌ها که خواب نمی‌رفت، بلند می‌شد، وزیرش را می‌خواست و هر شبی یک‌جور دستوری می‌داد، اگر هم دستورش اجرا نمی‌شد فوری جلاد را خبر می‌کرد.

یک شب که پادشاه به هزار مکافات خوابیده بود خواب عجیبی دید و از توی خواب پرید و دستور داد وزیر حاضر شود. وزیر فوری حاضر شد و پرسید که امشب چه اوامری دارید؟ پادشاه گفت: باید کسی را برایم پیدا کنی، داستانی تعریف کند که وقتی آن را می‌شنوم هم خنده کنم و هم گریه، هم شاد شوم و هم غمگین. وزیر گفت: قربان من چنین آدمی را از کجا پیدا کنم؟ پادشاه گفت: من نمی‌دانم، تو از هرجا که می‌توانی باید او را پیدا کنی. وزیر سه روز مهلت خواست، ولی پادشاه یک روز بیشتر به او مهلت نداد و گفت فردا شب بایستی او اینجا حاضر باشد.