حافظ آسمانی و یاران و همتایان کرمانی

سیدمحمدعلی گلاب‌زاده
سیدمحمدعلی گلاب‌زاده

خواجه شمس‌الدین محمد، فرزند بهاءالدین ملقب به «حافظ» شیرازی، ازجمله پرفروغ‌ترین چهره‌های تاریخ شعر و ادب پارسی و یکی از نام‌آوران عرصه فرهنگ و ادب جهان به شمار می‌رود. مردی که آوازه شهرت او، مرزها را در نوردیده، تا آنجا که حتی «قدسیان گوئی که شعر حافظ از برمی‌کنند». بی‌گمان چنین فرزانه‌ای که اشعارش «همه بیت‌الغزل معرفت است» و جز درس اخلاق، کمال و معرفت نخوانده و زندگی را به دور از جاه‌طلبی، خودخواهی، حقد و حسد طلب کرده است، نمی‌تواند رفتار و گفتار ناستوده‌ای - به‌ویژه در خصوص همتایان نامدار خود - داشته باشد.

دیار کریمان و کرمان کهن، این توفیق را داراست که سه تن از برجسته‌ترین مشاهیر و نامداران ادب و عرفان و فرهیختگی، یعنی خواجوی کرمانی، عماد فقیه و شاه نعمت‌الله ولی، معاصر حضرت «لسان‌الغیب» بوده و با او حشر و نشر داشتند. انس و الفت حافظ به این سه تن، آن‌گونه بود که همواره از سروده‌های نغزشان بهره می‌برد و به استقبال شعرها و غزلیات آن‌ها می‌رفت تا اوج اخلاص و بزرگی و نهایت دل‌بستگی خویش را به آنان ثابت کند، با این همه، برخی که «فی قلوبهم مرض» از روی عمد و بعضی ندانسته و تحت تأثیر گفته‌ها و خوانده‌ها و شنیده‌ها کوشیدند تا در مواردی حضرت خواجه را رویاروی آن‌ها نشان دهند و با تعبیرهایی نادرست، از سروده‌های این شاعر آسمانی در اثبات نظر خود بهره ببرند، شاید با این گمان که این ستیز ادبی را، دلیل دیگری بر اقتدار همه‌جانبه حافظ بنمایانند، غافل از این که عملکردی این‌گونه، هرگز در حریم حرمت او راه نداشته و ندارد. در این مقاله تلاش شده تا بر آن تفکر نادرست، خط بطلان کشیده شود و ضمن اتهام‌زدایی از حضرت خواجه شیراز، والایی مقام همتایان و معاصرین کرمانی او نیز بیش از پیش ثابت گردد.

حافظ آسمانی

«جمشید سریر بی‌نیازی، خورشید سپهر سرافرازی، خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، صدرنشین صفّه صفا و خلوت‌گزین کعبه وفا»۱ یکی از آشناترین نام‌ها برای هر ایرانی و دارای شهرت جهانی است. از آن روز که به مکتب می‌رفتیم و در کنار قرآن کریم، دیوانی بود که مُلّا از آن می‌خواند و به ما می‌آموخت. حتی پیش از آن با این نام آشنا بودیم، از آن زمان که پدرم با دیوان حافظ فال می‌گرفت تا سرنوشت فردای مرا باز گوید و چه مهربان بود خواجه عزیز که هرگز او را از درگاه دیوان خود نومید برنمی‌گرداند؛ و بالاخره زمانی که همسایه ما می‌گفت «کسی که او را نمی‌شناسه، خواجه حافظ شیرازی است». بعدها که بزرگ‌تر شدیم و با موسیقی آشنایی پیدا کردیم، اکثراً غزل حافظ را به‌عنوان ناب‌ترین گزینش برای ترانه و آوازخوانی هنرمندان این عرصه یافتیم. شگفتا که خواجه، به‌درستی از این شهرت عالم‌گیر و سلسله آگاهی‌های عمومی خبر داشت که می‌گفت:

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

برخی تصور می‌کنند که خواجه این همه شکوه و بزرگی را تنها با لمیدن در کنار آب رکنی و گوش دادن به ترانه نسیمی که در گوش درختان زمزمه می‌کرد، به دست آورده است و حال ‌آن که اصلاً چنین نیست و او تمام عمر خویش را برای آگاهی از علوم عقلی و نقلی و دانش‌های گوناگون، از نجوم و موسیقی گرفته تا فراگیری قرآن و رموز عرفان و علوم اجتماعی و روان‌شناسی و ... صرف نمود تا آنجا که حتی فرصت جمع‌آوری اشعار خود را پیدا نکرد و بیشتر در حلقه درس بزرگان حاضر بود. «خواجه در زمان حیات خود، به جمع اشعار نپرداخت، چه اوقاتش به درس قرآن و کشّاف و مفتاح و تتبع دواوین عرب و قوانین ادب می‌گذشت. همیشه در حلقه درس شاه قوام‌الدین حاضر بود»۲ و چنان که خواهیم گفت، اشعار خواجه بعد از او و به همت «محمد گل‌اندام» و تلاش «شاخ نبات»، جمع‌آوری و تدوین شد.

حافظ از چنان رندی و زیرکی و نبوغ و استعدادی برخوردار بود که کمتر نمونه و نشانی برای او می‌توان ذکر کرد، چنان که گاه، جمع اضداد می‌شد و موارد گوناگون را یکجا گرد می‌آورد،

• قرآن را از حفظ می‌خواند، آن هم به چهارده روایت.

• در مجلس شاه شجاع شرکت می‌کرد و معتقد بود که غم‌ها را «دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم».

• گاهی با خلوت‌نشینان می‌آمیخت و دقایقی بعد با «شهاب ثاقب» همراه می‌شد و به مدد «ستاره سُها» می‌رفت.

• هم راه و رسم خانقاه را می‌دانست و هم معاشرت با اهل علم و سیاست و کیاست.

• گاهی به لسان عرب می‌آویخت و زمانی، آن‌چنان راز و رمزهای زبان پارسی را در شعر خود بکار می‌برد که گویی توصیه‌نامه «فردوسی» را با خود دارد.

شگفتی‌های زندگی او فزون بر این‌هاست. محمد، فرزند بهاءالدین، بازرگان معروف که حتماً زندگی بایسته‌ای را سامان داده بود، بعد از مرگ پدر و هجرت برادران، به دامان مادر متوسل شد و آن پیره‌زن پریشان‌حال، ناتوان از نگه‌داری فرزند، او را به دیگری سپرد تا به پرورش محمد، همّت گمارد، اما وی فرار کرده و به شاگردی مغازه نانوایی روی آورد و هم‌جواری نانوا خانه با مدرسه‌ای که صدای قیل و قال در آن، دل از محمد ربوده و با چهره‌ای برافروخته از آتش تنور، گریزی به مدرسه می‌زد تا آتش درون را فرو بنشاند.

فراز و فرودهای زندگی «لسان‌الغیب» نیز حدیث و حکایت دیگری است. از مرگ فرزندش که در سوگ او می‌نالید و می‌گفت: «دلا دیدی که آن فرزانه فرزند/ چه دید اندر خم این طاق رنگین» تا بد بیاری در سفر و «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل» و حسادت «شاه شجاع» و صدور فتوای عالمان درباری و تکفیر او در راستای این کلام که «گر مسلمانی از این است که حافظ دارد» و موارد عدیده دیگری از این دست، گواه است که حضرت خواجه نیز مانند بسیاری از بزرگان دیگر، در بستری از سختی و دشواری‌ها پرورش یافته است؛ و چنین بود که او سر تسلیم فرود آورده و تن به قضا و قدر داد و گفت:

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ

که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد

با این همه خواجه شیراز، از سختی‌ها پلکانی ساخت و تا چشمه خورشید بالا رفت و بر چکادی از شعر و غزل پارسی دست یافت که کسی را همتای او نمی‌توان یافت.

آری: اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

تردید نیست که حوزه وسیع شعری و گستره اندیشه «لسان‌الغیب» تا بدان‌ جاست که پرداختن به هر یک از نظام فکری، مکتب رندی، علوم قرآنی، دیدگاه لفظی و معنایی، معانی هنری و موارد دیگری از این دست، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. سخنور بی‌بدیلی که «پوشکین» بنیان‌گذار ادبیات روسی مدرن، به دنبال «گوته» شاعر، ادیب و نویسنده نامدار آلمانی، دنبال حافظ می‌رود و به‌ رغم ناآشنایی با زبان و ادبیات فارسی، پیچ و خم‌های بسیاری را طی می‌کند تا از کلام منظوم و موزون او لذّت ببرد.۳

با این همه، از آنجا که منظور ما تهمت زدایی از لسان‌الغیب است و این که او از هرچه تنگ‌نظری و حسادت و تضعیف همتایان بری بوده و شأن و شخصیت او بسی برتر از این می‌باشد و به‌عنوان نمونه سه تن از معاصرین کرمانی او را شاهد می‌آوریم، لذا توفیق پرداختن به ویژگی‌های شعری او موجود نیست، با این همه حضرت خواجه شمس‌الدین خود می‌داند که:

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوشست

برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود

یاران و همتایان کرمانی

حافظ نه‌تنها در پهنه شعر و شاعری، استاد قلندری و رندی و فرهنگی و دانایی است، بلکه در عرصه روان‌شناختی اجتماعی و برون‌گرایی و، نیز برقراری ارتباط با گروه‌های گوناگون، گوی سبقت از دیگران ربوده است، او نه تنها

• با شیخ شریعت چنان پیوند می‌خورد که شعرش را در قنوت نماز می‌خواند

• با صوفی چنان رابطه برقرار می‌کند که او را جان‌مایه باورهای خود می‌داند

• با مست و می‌گسار چنان می‌آمیزد که جامی بی‌نام او سر نمی‌کشد

• با رهرو کوی خرابات، چنان که خراباتی‌تر از حافظ نمی‌جوید و ...

بلکه آگاه از اصول سمپاتی و امپاتی (= همدردی و هم‌دلی)، آن‌گونه رابطه برقرار می‌کند که می‌توان او را استاد عشق ورزیدن و مهر گزیدن و دوست‌یابی دانست، چنان که خود گوید:

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

نکته مهم همین است که او تنها در عشق ورزیدن صاحب ید طولایی است، بلکه می‌کوشد تا زیبایی‌ها را ببیند، نه زشتی‌ها و پلشتی‌ها را. به سخنی دیگر، از «بد دیدن»، بری است و به‌خوبی آگاه است که چگونه «در دل دوست به هر حیله رهی پیدا کرد»؟ با این مقدمه به رابطه او با همتایان کرمانی‌اش می‌پردازیم.

از جمله شاعران و عارفان مشهور روزگار حافظ که همچون او شهرتشان فراگیر بوده، خواجوی کرمانی (۷۵۲ - ۶۸۹ ه.ق)، عماد فقیه کرمانی (۷۷۳ - ۶۹۰ ه.ق) و شاه نعمت‌الله ولی (۸۳۲ - ۷۳۱ ه.ق) بودند که حافظ با هر سه، آشنایی و تبادل شعر داشت و در مواردی با غم و شادی یکدیگر شریک و سهیم بودند، از جمله با شاه نعمت‌الله ولی؛ زیرا در همان زمان که تیمور لنگ، حافظ را مورد عتاب قرار داده بود و از او درباره فروش سمرقند و بخارا به قیمت خال هندوی آن ترک شیرازی پرسش می‌کرد، در همان زمان، شاه نعمت‌الله ولی نیز، در تیررس حقد و حسد تیمور بود، آن گونه که وقتی دید، جلسات درس شاه، رونق بسیار پیدا کرده و مریدان زیادی گرد آمده‌اند و چلّه‌نشینی‌های او در چشم اهل معرفت جایگاهش را برتر ساخته است، از ترس این که مبادا برای حکومت تیمور مشکل‌آفرین شود، برای شاه پیغام فرستاد که از قلمرو من بیرون برو و شاه ولی، با این پاسخ سمرقند را ترک کرد:

تا کی آزار خلق می‌جویی

مکن آزار ور نیابی باز

ملک من عالمی است بی‌پایان

آنِ تو از ختاست تا شیراز

من به سلطان خویش می‌نازم

تو به تاج و سریر خود می‌ناز

با من مست کی شوی دمساز

نفسم مطربی است خوش‌آواز

پیش از آن که وارد جزئیات روابط حافظ با این سه شاعر کرمانی و بزرگِ عرصهِ فرزانگی شویم، بر اساس آنچه دربارۀ روان‌شناختی اجتماعی حافظ بیان شد، او هرگز در پی تضعیف همتایان خود نبوده و از هرگونه بیان ناستوده‌ای که زمینه پایین آوردن ارزش‌های آنان را فراهم آورد دوری جسته است. حافظی که استاد سخن را «سعدی» می‌داند، چگونه ممکن است توصیه او را که «نام نیک رفتگان ضایع مکن/ تا بماند نام نیکت در جهان» نادیده بگیرد؟ اگرچه ناموران کرمانی معاصر حافظ از باشندگان بودند، نه رفتگان. لذا به‌جرئت می‌توان گفت، آنان که با شعری و سروده‌ای از حافظ، در جواب یا در مورد شاعران کرمانی، خواسته‌اند خواجه را در برابر آنان قرار دهند، سخت در اشتباه‌اند. البته در این مورد به عرضه مستنداتی خواهیم پرداخت تا موضوع روشن شود.

خواجه و خواجو

رابطه «خواجوی کرمانی» و «حافظ شیرازی» همان اندازه نزدیک است که قرابت نام «خواجه» و «خواجو». خواجه، لقبی شایستهِ شمس‌الدین محمد شیرازی و به معنای بزرگ و صاحب اقتدار و، خواجو، کنیه‌ای مناسبِ ابوالعطاء کمال‌الدین محمود بن علی بن محمود بود. با این تفاوت که «و» جایگزین «ه» شد، آن‌هم واو تحبیب یعنی خواجه دوست‌داشتنی، یا واو تصغیر به معنای خواجه کوچک است که در صورت دوم، نشانی از تواضع و فروتنی همیشگی کرمانی‌هاست، آن‌گونه که «واو» را بدرقه همه اسامی و لغات مورد استفاده می‌کنند.

باری، رابطه این دو بزرگ و اسطوره شعر و ادب پارسی در قرن هشتم هجری قمری شرح مفصلی دارد، از مراد و مرشد مشترک هر دو یعنی «امین‌الدین کازرونی» که اندیشه‌های هر دو، برگرفته از این عارف نامی است تا موارد عدیده دیگری که به آن اشاره می‌شود.

این انس و الفت و ارادت حافظ به خواجو را از این بیت حضرت خواجه درمی‌یابیم که گفت «دارد سخن حافظ، طرز سخن خواجو». حالا بماند که بعضی‌ها بی‌توجه به حق‌شناسی حافظ، در انتساب آن به استاد غزل، تردید می‌کنند و حال آن که این اظهارنظر نه تنها نشانه ضعف حافظ نیست، بلکه بیانی از روح بلند او و احترام به استادی است که روشنای اندیشه‌اش را در سروده‌های عالمانه او می‌توان دید همان سروده‌هایی که در بسیاری از موارد دست‌مایۀ غزلیات زیبای حافظ قرار گرفت. نکته دیگر این که او این اظهارنظر را در دنباله غزلی عرضه می‌کند که:

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو

چین شکن زلفت چون ناقه چین خوشبو

ماهست رخت یا روز، مشک است خطت یا شب

سیم است برت یا عاج، سنگ است دلت یا رو

تا آنجا که

استاد سخن سعدی است نزد همه کس اما

دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

همان‌گونه که پیش از این آمد، خواجو قریب سی سال بزرگ‌تر از حافظ بود، آن‌گونه که در چهل و پنج سالگی وقتی به‌عنوان یکی از شاعران مطرح شیراز، بزم شعرخوانی داشت و علاقه‌مندان بسیاری در آن شرکت می‌کردند و در مراسم ویژه «شاه شجاع مظفری»، به‌عنوان «نخلبند شعرا» حضور داشت حافظ نوجوان پانزده ساله‌ای بود که در این‌گونه محافل شرکت می‌کرد و از محضر خواجو بهره می‌برد؛ همین دل‌بستگی و علاقه حافظ به خواجو موجب شد تا بیش از یک‌صد غزل از جمع قریب ۵۰۰ غزل خود را به استقبال از غزلیات خواجو برود.

حتی بعدها که غزلیات حافظ، دستمایه هنرمندان موسیقی قرار گرفت و خوانندگان از اشعار او استفاده می‌کردند، شعر خواجو نیز جایگاه خود را داشت، به‌عنوان مثال وقتی هنرمند بزرگ آن عصر، یعنی «میر» معروف به «حافظ بصیر» که به قول «زین‌الدین واصفی»، بعد از حضرت «داوود»، کسی به زیبایی او نخوانده است۴، در یکی از مجالس عزا که با حضور اشراف‌زادگان و بزرگان برگزار می‌شد، خواست با استفاده از ناب‌ترین غزلیاتِ مناسبِ آن مجلس آواز بخواند، سراغ این غزل خواجو رفت که:

وفات بِه بود آن را که در هوای تو نبود

که مبتلا بود آن کس که مبتلای تو نبود

به آتش افکنم آن دل که در غم تو نسوزد

به باد بر دهم آن جان که از برای تو نبود

تو را به چشم تو بینم چرا که دیده خواجو

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود

پس از خواندن این اشعار سوزناک، با آن صدای بهشتی چند نفر از حال رفتند و آن‌ها را بر دوش کشیدند و بیرون بردند.۵

البته بعید نیست «محمد گل‌اندام»، منشی و مورخ شیرازی و از یاران حافظ که - به همکاری و پیگیری «شاخ نبات» همسر یزدی تبارش - بیست سال بعد از مرگ او، مجموعه اشعار خواجه را جمع‌آوری کرد و شعرهای ضعیف و اشعار ابتدایی و روزگار جوانی حافظ را کنار گذاشت، این غزل را هم چندان گران نیافت و آن را در دیوان حافظ نیارد. اگرچه هیچ دلیلی وجود ندارد که این غزل و به‌ویژه آن بیت را از آنِ حافظ ندانیم، زیرا به فرض که چنان باشد، آن‌قدر نمونه و نشان از طرز سخن خواجو در بیان اشعار و سروده‌ها و اظهارنظرهای حافظ وجود دارد که ما را از آن بیت بی‌نیاز می‌کند.

باری «بلهوسانه نیست اگر خواجو را در غزل، صاحب سبکی مستقل و پیشگام حافظ معرفی نماییم این نظر مبتنی بر یک سلسله مطالعات و تحقیقات است.»۶ می‌دانیم که شیوه غزل‌سرایی حافظ، بیشتر بر سبک عراقی و هندی استوار بود و این هر دو سبک در کلام خواجوی کرمانی، در اوج اقتدار خودنمایی می‌کند. به‌جز این، مشرب عرفانی و باور مذهبی این دو به‌ویژه در مبحث ریا و زهد دروغین و تزویرِ مشتی دین نما، کاملاً بر یکدیگر منطبق است، در این مورد هر دو یعنی هم خواجه و هم خواجو، از شیوه آرام و به دور از تنش عارفان گذشته، گذر کرده و مقتدرانه در برابر متعصبین خشک و زاهد نمایان زمانه خود، قد برافراشته‌اند و هرگز کوتاه نیامدند. البته اگر بگوییم سالوس ستیزیِ خواجه، ظریف‌تر و عالمانه‌تر بوده است، سخنی به گزاف نگفته‌ایم.

استقبال شعری خواجه از خواجو

این که عرض کردم حتی اگر آن بیت معروف و تأثیر طرز سخن خواجو در حافظ را نادیده بگیریم، چگونه می‌توانیم تأثیرپذیری حافظ از خواجو را با آن همه همراهی و هم‌طرازی و برداشت وزن و قافیه و معنا نادیده بگیریم؟ در اینجا بازهم یادآور می‌شوم که سروده‌های نخستین به خواجو تعلق داشت که قریب ۳۰ سال بزرگ‌تر از حافظ بود.

به هر روی، خواجو در غزلی از گمشده خویش چنان یاد می‌کند که:

نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم

ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم

و حضرت حافظ با برداشت از آن می‌فرماید:

خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم

به‌صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم

به محتوا، قافیه، ردیف، وزن و آنچه مایه شعری است توجه و داوری کنید که نقش خواجو چه بود و نقش‌آفرینی حافظ کدام است؟ تردید نیست که حافظ، ظرافت و زیبایی بیشتری به آن بخشیده، اما از یاد نبریم که هنر اصلی، بنیان‌گذاری یک اثر است، شاید کسی از روی بنایی که دیگری ساخته، با تغییراتی در ظواهر، ساختمان زیباتری عرضه کند، اما چگونه می‌توان نقش پایه‌گذار نخستین را نادیده گرفت؟

در اشعار دیگری که حافظ به استقبال خواجو رفته، کاملاً روشن می‌شود که حافظ از خواجو و شعر او آگاهی بسیار داشته؛ اگرچه به‌ندرت از اشعار پیشینیان دیگر نیز بهره برده؛ اما برای او خواجو و شعر او جایگاه و منزلت دیگری دارد، چگونه می‌توان از تمامی زوایای شعر یک شاعر بی‌خبر بود و این‌گونه به او اقتدا کرد، آنجا که خواجو گوید:

ای صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی

بدان زمان گذری کن در آن زمان که تو دانی

و حافظ:

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

حتی امروز اگر سراینده‌ای این‌گونه به استقبال شعر شاعری برود، بسیاری از اهل نظر، بیشترین امتیاز را به سراینده اولیه و بیت نخست می‌دهند.

در جای دیگر خواجو می‌فرماید:

مشو به ملک سلیمان و مال قارون شاد

که ملک و مال بود در ره حقیقت باد

و حافظ:

شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد

زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد

این بیت خواجو که:

جان بی جمال جانان، پیوند جان نجوید

چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد

و حضرت خواجه:

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقّا که آن ندارد

و در جای دیگری که خواجو فرماید:

گَرَم شراب نباشد چه غم که وقت صبوح

دو چشم اشک‌فشان، ساغر شراب من است

و حضرت حافظ:

گرم ترانه جنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر، آه عذر خواه است

در اینجا و دو بیت اخیر، اهل انصاف داوری خواهند کرد که کدام بیت زیباتر است، اگر چه تردید نداریم در برخی موارد دیگر، حافظ با طبع لطیف خویش و کنار گذاشتن واژه‌های نامأنوس، شه‌بیت‌هایی آفرید که ماندگار همه روزگاران شد، مثلاً در این اقتفا (= پیروی، متابعت) که خواجو فرماید:

ای پرده‌سرایان که در این پرده سرائید

از پرده برون شد دلم، آخر بسرائید

و حافظ:

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده، کار ما به نواست

به این ترتیب و با این همه اقتفا - که به‌گونه‌ای نشان از مقبولیت خواجو از سوی خواجه بشمار می‌رود - آیا پذیرش این نکته که «آن که در طرز غزل، نکته به حافظ آموخت» خواجو بود. جای تردید دارد؟ آیا باز هم دشوار است این بیت را از آنِ حافظ بدانیم که «دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو؟»

نقش‌آفرینی شعر خواجو، در مجموع آثار حافظ به یکی دو مورد و یا چند غزل و معنا ختم نمی‌شود که آن را معمول و متداول شاعران بشمار آوریم، زیرا گاه قافیه و ردیف، زمانی مضمون و محتوا، برخی موارد نکته‌ها و رویدادهای تاریخی و عرفانی و گاهی همه این موارد و نیز فضای فکری و ساختمانی و اصطلاحات و ترکیبات و مفاهیم - مورد استفاده حافظ قرار گرفته است. تردید نیست که حافظ می‌دانست این بهره‌گیری درگذر روزگاران، از چشم صاحب‌نظران دور نمی‌ماند و این را هم می‌دانست که ممکن است برخی، بخشی از اقتدارش را وام گرفته از خواجو بدانند. با این همه او تمامی این موضوعات را پذیرفت و به قول معروف پیه همه این‌ها را به تن مالیده و داوری‌های بعدی را به جان پذیرفته تا این کلام معصوم را معنا کرده باشد که «العالم و المتعلم شریکان فی الرشد» یعنی شاگر و معلم، عالم و متعلّم و دو رهرو یک عرصه، می‌توانند از سرمایه‌های معنوی یکدیگر بهره ببرند، بی‌آن که زمینه ضعف یکی از طرفین را فراهم آورد.

همراهی حافظ با خواجو در برخورد و رویارویی با ریاکاران و سالوس بازان و دوری از صومعه و منزل گزیدن در خرابات مغان نیز نشانه همدلی این دو بشمار می‌رود، آن‌ گونه که خواجو می‌گوید:

در کنج صوامع مطلب منزل خواجو

کو معتکف کوی خرابات مغان است

و حافظ رفتن به میخانه و ارغوانی کردن چهره را توصیه کرده و تأکید می‌کند که «مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند» و این بیت خواجو که:

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم

به اعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

و حافظ آن را برگرفته و فرماید:

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

و بالاخره این سروده خواجو که:

باده می‌نوشم و از آتش دل می‌جوشم

مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم

و نظم آفرینی حافظ که:

گر چه از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

باز هم یادآور می‌شوم که بهره‌گیری حافظ از غزلیات و مفاهیم منظوم خواجو، هرگز نشانه ناتوانی و عدم اقتدار او نبوده و نیست، بلکه این اندیشه او را گسترش می‌دهد که: می‌توان هر چیز گران‌سنگی را از دیگری وام گرفت، پردازش کرد، به اوج برد و خود را بر چکاد بزرگی‌ها رساند.

درست به یاد دارم در دهه ۷۰ که کنگره جهانی خواجو را در کرمان و شیراز برگزار کردیم و اتفاقاً یکی از شرکت‌کنندگان، «کمال عینی» فرزند «صدرالدین عینی» بود، رسانه‌های گروهی درباره آن همایش سنگ تمام گذاشتند، از جمله در یکی از برنامه‌های تلویزیونی، شادروان دکتر «اسماعیل حاکمی» دربارۀ حافظ و خواجو به داوری پرداخت و با خواندن و مقایسه برخی سروده‌های این دو گفت: درست است که حافظ بر ستیغ بلند غزل پارسی تکیه زده، اما از یاد نبریم که او بر شانه‌های خواجو پای گذاشت و بر فراز شد، آنگاه این غزل خواجو را به‌عنوان یکی از زیباترین سروده‌های پارسی قرائت کرد که:

به آب گل رخ آن گل عذار می‌شویند

و یا به قطره شبنم، بهار می‌شویند

به کوی مغبچگان جامه‌های صوفی را

به جام‌های می خوشگوار می‌شویند

هنوز نا زده منصور تخت بر سر دار

به خون دیده او پای دار می‌شویند

خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر

به باده لعل لب آبدار می‌شویند

بپوش چهره که مشّاطگان نقش نگار

ز شرم روی تو دست از نگار می‌شویند

بسا که شرح نویسان روزنامه گل

ورق ز شرم تو در جویبار می‌شویند

اینک که سخن از «کمال عینی»، به میان آمد، بجاست فرازی از سخنان او در کنگره جهانی خواجو آورده شود.

«آثار خواجوی کرمانی از بسیار جهات و نیز از نظر ادبیات ضد ستم، ارزش عموم انسانی را صاحب است، زیرا سروده‌های عارف سخنور اهمیت والای انسانی و عرفانی، اخلاقی، اندرزی و حکمت انسان‌پرستی و آدم گرایی خویش را هم‌اکنون دارا بوده، برای نجات مردمان از بحران آدمیت در قرن بیست، این قرن آدم‌خوار و خودخواه، می‌تواند خدمت کند. به این جهت خواجوی کرمانی را، ما در سلسله‌الذهب مردان خرد و شخصیت‌های شایسته، عارفان بلندپایه فارسیان جهان می‌بینیم و او را به حق، رزمنده و مبارز ضد ستم می‌نامیم.»۷

.

ادامه این مطلب را در شماره ۸۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید

حیرت و عبرت (۴)

مجید نیک‌پور
مجید نیک‌پور

دبیر بخش تاریخ

دغدغۀ همایونی

در بخش «حیرت و عبرت» این شماره، اشاره‌ای به تناقضات ناصرالدین‌شاه قاجار خواهیم داشت. پادشاهی که خود «ظل‌الله» می‌پنداشت و ازین رو بعضاً عباراتی می‌نگاشت و یا بر زبان می‌راند که با عملکردش، فرسنگ‌ها فاصله داشت.

او در نامه‌ای که به عالم بزرگ وقت کرمان، «آیت‌الله حاج‌آقا احمد مجتهد کرمانی» نگاشته است و گویا - با توجه به مفاد نامه - در جواب مطالبات این عالم مبنی بر توجه بیشتر به عدالت و احقاق حقوق متظلمین بوده است، در راستای اکرام و تجلیل از شأن و منزلت حاج‌آقا احمد و همچنین نشان دادن مراتب عواطف و مراحم خسروانه خویش نسبت به وضعیت مردم ایران، با خط خود، در حاشیه نامه مطالبی کوتاه را ذکر می‌نمایم، که با نیم‌نگاهی به کارنامه و عملکرد او در مدت سلطنت طولانی‌اش، به‌وضوح مشهود می‌گردد که از تناقضی فاحش برخوردار است.

البته جهت اطلاع بیشتر و راستای اشراف بیشتر به این مهم، در ابتدا اشاراتی کوتاه به «آیت‌الله حاج‌آقا احمد مجتهد کرمانی» و همچنین به برخی از واقعیت‌ها و عملکردهای ناصرالدین‌شاه قاجار خواهیم داشت، که در نهایت خود خوانندگان محترم، به صحت و سقم نوشته این شاه قجر وقوف پیدا نمایند.

آیت‌الله حاج‌آقا احمد مجتهد کرمانی

از آنجایی که در شماره‌های قبل مجله به زندگی «آیت‌الله حاج احمد» و «خاندان احمدی» به طور مفصل پرداخته شده است، لذا در اینجا به طور اجمال ذکر می‌شود، حاج‌آقا احمد در سال ۱۲۲۰ ق/ ۱۸۰۵ م. قریب یازده سال بعد از حمله آقا محمدخان قاجار به کرمان، در شهر کرمان متولد گردید. پدرش «آقا علی تاجر» است که در روزگار خود از تجّار معروف و خوش منطقه محسوب می‌گردید و در رفسنجان نیز زمین کشاورزی داشت. پدربزرگ او نیز به نام «بهرام» بود که در ابتدا زرتشتی و از اهالی یزد بود که به کرمان عزیمت نمود؛ و ی در این دیار پس از قبول دین اسلام، نام خود را به «غلامرضا» تغییر داد.

به‌رغم آن که حاج‌آقا احمد نه تنها از خانواده علما و روحانیون کرمان نبود، بلکه حتی خانواده وی تا دو نسل قبلش از زرتشتیان کرمان بودند و به اصطلاح، در خانواده‌ای «جدیدالاسلام» متولد گردیده بود و همچنین دارای برادران دیگری نیز بود، به عنوان اولین فرد از این خاندان، قدم در راه کسب معارف علوم اسلامی نهاد و پس از طی تحصیلات مقدماتی در یزد، کرمان و مشهد مقدس، به عتبات عالیه مشرف و در آن جا تحصیل نمود.

وی در نجف اشرف از محضر علمایی چون «آیت‌الله شیخ محمدحسن صاحب جراهر الکلام» و آیت‌الله شیخ محمدحسین صاحب فصول و ... تحصیل نمود. او بعد از بازگشت به کرمان، ابتدا مدتی در رفسنجان به کار کشاورزی پرداخت و بعد از آبادانی مزرعه و کسب درآمدی به شهر کرمان آمد و حوزه درس را - که مدت‌ها به‌واسطه حمله آقا محمدخان قاجار دچار تعطیلی و کساد شده بود - رونق داد و به تعبیری، ایشان را می‌توان اولین عالم بومی کرمان در دوران قاجاریه محسوب نمود که در کشور از اعتباری خاص برخوردار گردید. چنان که ناظم‌الاسلام کرمانی در مورد وی گفته است:

«... و تقریباً در سنۀ ۱۲۵۷ [ق/ ۱۸۴۱ م.] به کرمان مراجعت کرده، مشغول تدریس فقه و اصول و ترویج احکام شرعیه شدند که می‌توان گفت رواج فقه و اصول در کرمان به وجود ایشان شده و تقریباً به ایشان ختم و چهل سال مشغول قضاوت بودند و دوست و دشمن در زهد و ورع ایشان متفق‌الکلمه بودند.»۱

حاج‌آقا احمد با اختصاص قسمتی از درآمد مزرعه شخصی خویش (مزرعه دفعه) توانست در رونق مجدد بازار علم و تحصیل علوم دینی کرمان، نقشی مهم ایفا نماید. به نحوی که علاوه بر پرداخت مقرری، طلاب علوم دینی در کرمان را افزایش داد بلکه باعث شد با این شیوه، از شهرهای اطراف نیز طالبان علوم دینی به کرمان روی آورده و از محضر وی بهره گیرند. وی همچنین هزینه سفر ادامه تحصیل و مخارج زندگی تعدادی از طلاب مستعد به عتبات عالیات را نیز متقبل شد.

از مهم‌ترین اقدامات و فعالیت‌های آیت‌الله حاج‌آقا احمد در کرمان بایستی به تشکیل مجدد و انسجام جامعه متشرعه کرمان اشاره نمود. همچنین زهد، تقوی و ساده زیستی از مهم‌ترین خصوصیات وی بود که هنوز در کرمان وِرد زبان‌ها می‌باشد. به قول باستانی پاریزی «آن مرحوم در حجره محقر خانه خود بر روی گلیم پاره می‌نشست و به قضاوت می‌پرداخت. هنوز زن‌های کرمانی چادر و چادرشب‌های پاره خود را مثل «گلیمو حاج‌آقا احمد» مثل می‌زنند.»۲

مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا احمد که به «ابوالایتام» نیز شهرت داشت، پس از عمری خدمت به اسلام و مردم این ناحیه، در دهم ربیع‌الاول سال ۱۲۹۵ قمری (۱۳ مارس ۱۸۷۸ م.) در سن ۷۵ سالگی در شهر کرمان به جوار رحمت ایزدی شتافت و در نجف اشرف دفن گردید.

حاج‌آقا احمد که بنیان‌گذار خاندان احمدی کرمان محسوب می‌گردد، دارای پنج پسر و پنج دختر بود که تمامی پسران به کسوت روحانیت درآمدند و اکثر دختران وی نیز با علما و روحانیون کرمان ازدواج نموده و همچنین تعداد زیادی از نوه‌های پسری و دختری وی نیز به سلک روحانیت درآمدند.

پسران آیت‌الله حاج‌آقا احمد عبارتند از: آیت‌الله حاج ابوجعفر مجتهد، آیت‌الله آقا شیخ علی مجتهد، حاج‌آقا حسن، حاج‌آقا حسین و شیخ یحیی. پنج دختر وی نیز عبارتند از: «بی‌بی نبات» مادر آقا ابراهیم و «از ناحیه سید عباس موسوی - مادر محمد و آیت‌الله سید علی مجتهد موسوی. «بی‌بی مریم»، مادر معین‌الشریعه، حاج‌آقا محمد، آقا محمود، آقا احمد و موئد احمدی. «بی‌بی فاطمه»، همسر شریعتمدار. «بی‌بی صغری»، همسر حاج محمد جعفری (فرزند حاج محمد صادق - برادر حاج‌آقا احمد و مادر شیخ العراقین). «بی‌بی مرضیه»، همسر آقا موسی (فرزند حاج ابوالقاسم - برادر حاج‌آقا احمد).

شایان ذکر است بعد از آیت‌الله حاج‌آقا احمد، پسر ارشدش آیت‌الله حاج ابوجعفر و سپس نوه‌اش، آیت‌الله حاج میرزا محمدرضا کرمانی (آیت‌الله کرمانی)، رهبری جامعه متشرعین کرمان را بر عهده داشتند.۳

- ناصرالدین‌شاه قاجار

وی چهارمین پادشاه سلسلۀ قاجاریه است که در سن ۱۷ سالگی از چهاردهم شوال ۱۲۶۴ (شهریور ۱۲۲۷/ سپتامبر ۱۸۴۸) بر تخت سلطنت تکیه نهاد و تا روز جمعه ۱۷ ذی‌قعده ۱۳۱۳ (اردیبهشت ۱۲۷۵/ آوریل ۱۸۹۶) - پس از چهل‌ونه سال و یک ماه و سه روز سلطنت - به‌واسطه گلولۀ «میرزا رضا کرمانی» به قتل رسید.

ناصرالدین‌شاه به دلایل متعددی ازجمله مدت طولانی سلطنت، اقدامات و عملکردها، وقایع رخ داده در دوران سلطنت، تعلقات، اخلاق، منش و شخصیت خاص و ... از معروف‌ترین پادشاهان ایران و نامش - حتی تا کنون - آشنای گوش اغلب طبقات مختلف مردم کشور بوده و هنوز کتاب‌ها، مقالات و حکایات و داستان‌های متعددی در باب او منتشر می‌گردد.

بی‌تردید مسائلی متعددی در زندگی ناصرالدین‌شاه قاجار وجود داشت که هنوز اطلاع از آنان برای نسل حاضر نیز - چه از جنبه مثبت و چه منفی - جذابیت دارد چون: تعداد زن‌های وی و ایجاد حرمسرایی - که طعنه بر حرمسرای جدش فتحعلی‌شاه می‌زد - و مخارج هنگفت این همه زوجات۵، تعلق‌خاطر وافر وی او به شکار و شرح این فتوحات به قلم خودش، اولین پادشاهی که سه سفر پرحاشیه به فرنگ داشت، قراردادهای تجاری و اقتصادی که حواشی و چالش‌های زیادی را به دنبال داشت، صدراعظمی کوتاه‌مدت «میرزا تقی‌خان امیرکبیر» و اقدامات عمرانی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی این ایام و فرجام آن رادمرد، اقدامات و تعلقات عجیب و غریب این پادشاه مانند شیفتگی او به گربه‌ای به نام «ببری خان» و یا به کودکی به نام ملیجک، حضور انواع و اقسام مطرب‌ها، افراد لوده (کریم شیره‌ای و ...) در دربار و سرگرمی‌ها و بازی‌های کودکانه شاه با زنان دربار و مقامات مملکتی، تعلق به ادبیات و شعر، نقاشی، عکاسی، معماری، فروش مناصب دولتی و القاب و ... و حتی نوع قتل او و ده‌ها موضوع و نکته دیگر.

دغدغۀ همایونی

اما از آنجایی که هدف از این سطور، نشان دادن برخی از تناقضات شخصیتی و کلامی این پادشاه قاجار است، از ده‌ها نکته و موضوع یاد شده بالا صرف‌نظر نموده و بیشتر به این مهم می‌پردازیم. چراکه او در ربیع‌الاول سال ۱۲۹۲ (آوریل ۱۸۷۵) در جواب نامۀ «آیت‌الله حاج‌آقا احمد مجتهد کرمانی» - که گویا در آن از ایجاد تشکیلاتی جهت برقراری «عدالت و احقاق حقوق متظلمین» در آن ایام، تشکر و موارد و یا نکاتی را مطرح نموده بود و ناصرالدین‌شاه نیز در جواب ایشان نوشته است:

«جناب افادت نصاب، شرایع و محامد انتساب، حقایق و معارف اکتساب حاجی آقا احمد مجتهد «وقفه الله تعالی» به توجهات مخصوصه خاطر خطیر همایون معزز باشند. ذریعه ارادت ودیعه آن جناب واصل حضور مرحمت ظهور همایون خدیوانه گردیده، مراتب مندرجه آن که بر کمال دعاگویی و دولت‌خواهی آن جناب اشعار داشت، موجب حصول مسرت خاطر معدلت مظاهر مبارک شد.

از وضع صندوق عدالت و احقاق حقوق متظلمین تشکر نموده و از وفور امیدواری کافه رعایا در مقابل شمول توجهات کامله اشاره کرده بود؛ حسن عقیدت و خلوص نیت آن جناب مایه خرسندی ضمیر منیر همایون آمد ... شهر ربیع‌الاول ۱۲۹۲.»

به‌رغم آن که اغلب شاهان قاجار در مکاتبات، فرامین، رقم‌ها و ... اغلب به نوشتن «صحیح است» به عنوان توشیح سند اکتفا می‌نمودند، اما ناصرالدین‌شاه در این نامه - علاوه بر توشیح معمول - به خط خود و در حاشیه نامه، در راستای ابراز احترام به مقام علمی و مذهبی این عالم کرمانی و همچنین جهت نشان دادن این مهم که توجه و عنایت ویژه‌ای نسبت به حال مردم ایران دارد این‌گونه نوشته است:

«جنابا؛ توصیف احوال شما را از گوشه و کنار شنیده‌ایم و کمال دولت‌خواهی آن جناب را فهمیده‌ایم.

نوشته شما را دیدیم. ما همیشه در فکر آن هستیم که به کل رعایایی که خداوند عالم به ما سپرده است، خوش بگذرد و در راحت باشد. ان شاالله تعالی همین‌طور خواهد شد.

شهر ۹۲ [۱۲]»

در واقع به بهانۀ همین چند سطر نوشته ناصرالدین‌شاه، «حیرت و عبرت» این شماره را - با استناد به برخی از روایات مندرج در منابع - به تطابق مابین این دغدغۀ همیشگی شاه قدر قدرت، قوی شوکت قاجار - که «مشغولیت دائم فکری جهت خوشی و راحتی کل رعایای ایران» داشته - با برخی از خصوصیات شخصی، منش، عملکرد و اتفاقات و وقایع رخ داده آن ایام، خواهیم پرداخت.

بی‌شک «میرزا تقی‌خان فراهانی»، یا همان «امیرکبیر» نقشی مهم و تأثیرگذار در جلوس ناصرالدین‌شاه بر تخت سلطنت داشت و همچنین پایه‌های سلطنتش به‌واسطه کیاست و درایت امیر - که او را چونان پدر و مرشدی حقیقی برمی‌شمرد - محکم گشت؛ اما هنگامی که امیر با قطع مقرری برخی از درباریان مفت‌خور و گرفتن سمت و ... شکایات و کینه بسیاری را متوجه خود دید و آنان را به شاه جوان منتقل نمود، ناصرالدین‌شاه در مکتوبی به امیرکبیر این‌چنین می‌نویسد:

«... اگر کسی، چه در حضور من و چه پیش اشخاص دیگر، یک کلمه بی‌احترامی دربارۀ شما بکند، پدرسوخته‌ام اگر او را جلو توپ نگذارم ... تا وقتی که شما هستید و من زنده‌ام، از شما دست برنخواهم داشت ...»۶

اما خیلی نگذشت که این شاه جوان، تحت تأثیر اطرافیان و عدم ثبات شخصیتی و زبونی خود، نه‌تنها بدگویان امیر را تنبیه نکرد، بلکه از او دست کشید و قول و عهد گذشته را فراموش نموده و حتی بعد از تبعید به کاشان تبعید، این‌گونه فرمان قتل این مرد خدوم ایران را صادر می‌کند:

«چاکر آستان ملائک پاسبان، فدوی خاص دولت ابدمدت، حاج علی‌خان پیشخدمت خاصه، فراش‌باشی دربار سپهر اقتدار، مأمور است که به فین کاشان رفته، میرزا تقی‌خان فراهانی [امیرکبیر] را راحت نماید و در انجام این مأموریت بین‌الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشند.»۷

پایبندی به «قول و عهد همایونی» را می‌توان از حکایت دیگری نیز دریافت. آن جا که بعد از مفقود شدن تعدادی از جواهرات «تخت طاوس»، قول می‌دهد که اگر دزد خود را معرفی نماید، او را به قتل نرساند. «اعتمادالسلطنه» در باب این واقعه و «وفای به عهد همایونی» در خاطرات خود آورده است:

«...صبح که دربخانه رفتم، خود شاه به من فرمودند قریب چهار هزار تومان طلا و جواهر تخت طاووس را دزدیدند ... بعد از ناهار شاه، دزد پیدا شد، محمدعلی نام پسرۀ بیست ساله کور بدترکیبی که حالا جزو سرایدارها بود، شب توی اتاق قایم می‌شود، قفل را می‌شکند، جواهرها را می‌دزدد و می‌برد. نایب‌السلطنه او را پیدا کرده با تمام جواهرات به حضور آورد. چون شاه قول داده بودند که او را نکشند، او را به حبس‌خانه بردند ...

«... بعد معلوم شد که می‌خواهند محمدعلی سرایدار، دزد تخت (طاووس) را سر ببرند ... چهار [ساعت] به غروب مانده، سر آن احمق را جلو سردر الاقاپو در حضور همایون بریدند و از بدن هم جدا کردند که بالای قاپوق بزنند؛ اما در صورتی که شاه قول داده بودند و او را بخشیده بودند که نکشند، خوب کاری نبود؛ خلف عهد و شکستن قول برای پادشاه، صلاح مملکت خویش خسروان دانند ...»۸

البته در همین رابطه بد نیست به این نکته هم اشاره نمود، شاه جم جاه علاوه بر وفای، چون تمایل به تماشای سر بریدن - محمدعلی - سرایدار نیز داشتند، برای آن که طبع نازک همایونی از تماشای اعمال جلادان، مکدر نگردد، قبل از اجرای مراسم، مشروبی قوی ‌نوشیدند چنان که اعتمادالسلطنه آورده:

«وقت ناهار بندگان همایون قدری «بردو» میل فرمودند ... بعد معلوم شد که می‌خواهند محمدعلی سرایدار - دزد جواهرات تخت طاوس - را سر ببرند، به جهت قوت قلب استعمال «بردو» فرمودند.۹

شاه والامقامی که مدعی بوده «همیشه در فکر خوشی و راحتی رعایای مملکت بوده»، در برهه‌ای از ایام پر شکوه سلطنتش، بیشتر از آن که به فکر رعایا باشد و یا حتی اهل دربار خودش باشد، آن‌چنان شیفته و دل‌بستۀ گربه‌ای بود که حسد و کینه زنان دربارش را نیز برانگیخته بود. آری پادشاه ایران به گربه‌ای آن‌چنان دل می‌بندد که به او نام و لقب «ببری‌ خان» می‌دهد با منزلی ویژه وعده‌ای خدمه جهت پذیرایی آن حیوان. در سفرها و خاصه در گردش‌های شکاری شاه، ببری خان جزو همراهان و ملتزمین رکاب همایونی بودند و کالسکه‌ای مخصوص وی را حمل می‌کرده و به انواع و اقسام اشیا قیمتی آراسته می‌شده و غذاهای عالی می‌خورده و حتی یکی از زنان شاه، دده او بود.

جالب این که، ببری‌خان از چنان عزت و منزلتی در نزد شاه برخوردار بود که رجال و دادخواهان، شکوائیه و عرایض خود را به گردن یا دم او می‌بستند تا بدین واسطه، به عرض شاه برسد و اغلب هم از این طریق به مطلوب خود حاصل می‌آمدند۱۰ و یا به گفتۀ «لرد کرزن: » روزی گربه شاه بر دامن لباس یکی از درباریان به خواب رفته بود و او با کمال حسن تدبیر، به جای ناراحت کردن حیوان محبوب سلطان، دامن خود را برید.۱۱

گویا شدت علاقه شاه به این گربه تا حدی بوده که موجب رشک و حسد برخی از افرادی اندرونی قرار گرفت و موجبات سر به نیست شدن ببری خان را به دنبال شد. هر چند هجرانش برای شاه آن چنان سنگین و دل‌آزار بود تا حدی که به روایت اعتمادالسلطنه، «خاطر همایون پریشان شد و «... خدمت شاه رسیدم، باز به جهت گربه افسرده‌خاطر بودند. با کمال کسالت ناهار میل فرمودند ...»۱۲

جالب آن که حتی «افتخارالسلطنه»، دختر ناصرالدین‌شاه نیز، برخی خصلت‌ها، منش و شخصیت پدرش و تعلق‌خاطر او نسبت به «ببری خان» و زنان و ملیجک و ... را مورد نکوهش قرار داده و آورده است: