صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/48tbgq
بیش از سه ماه از استقرار دولت مسعود پزشکیان میگذرد. خیلیها به امید بهبود وضعیت اقتصادی و اجتماعی به ایشان رأی دادند. در این که مسعود پزشکیان انسان صادقی است تردیدی وجود ندارد اما این که تا امروز مشکلات عدیده مردم سر جای خودش باقی مانده و گرانیها بیشتر و بیشتر شده هم واقعیت تلخی است! علاوه بر آن شکاف بین دولت و مردم هم کمتر نشده که هیچ حتی جاهایی فشار روانی مضاعف شده است! جنگ روانی که برعلیه مردم به راه افتاده است آن هم از جانب عدهای که میدانند هیچ جایگاه مردمی ندارند! یکی از نمونههای بارزش که همین روزها اتفاق افتاده سنگاندازی ساترا برای برنامه سروش صحت و بعد هم پخش مسابقات فوتبال با صدای عادل فردوسی پور است. از اسفندماه سال ۱۳۹۷ که دستور تعطیلی برنامه ۹۰ صادر شد علاقمندان به فوتبال در حسرت شنیدن صدای او بودند. فردوسی پور با تلاش و توانایی خودش برنامه ۳۶۰ را راهاندازی کرد و موفق هم شد؛ و حالا که بعد از چند سال موقعیتی پیش آمده تا مردم علاقمند، از بازی فوتبال با صدای عادل فردوسی پور بیشتر لذت ببرند در تدارک قطع صدای او هستند!! واقعاً پخش یک مسابقه فوتبال با صدای عادل فردوسی پور چه تهدیدی برای کشور محسوب میشود؟ بهجز این که باعث خوشحالی و شعف مردم میشود چه ضرر و زیانی دارد؟! این برخوردهای سلبی که بهوضوح روح و روان مردم را نشانه گرفته جز ایجاد جامعهای نابرخوردار و بیمار هیچ دستاوردی ندارد.
پر بیراه نیست که در چنین شرایطی همه ناامید میشویم، هر کس فعالیت فرهنگی دارد وقتی احساس میکند نمیتواند هیچ نقشی در بهتر شدن حال جامعه داشته باشد سرخورده میشود. خود ما مجلهای را با هزاران مشکل و خون دل به مرحله چاپ و انتشار میرسانیم تا به دست مخاطب علاقمند برسد، یعنی قشر متوسط جامعه که حالا مجبور است کمکم محصولات فرهنگی را از سبد خانوار حذف کند. در حالی که در یک جامعه ایدهآل طبقه متوسط، یعنی قشری که اهل فکر و اندیشه است قاعدتاً باید از امکانات مالی و رفاهی قابل قبولی برخوردار باشد. قشری است که سعی دارد خوب زندگی کند ولو این که خانهاش را با وام ساخته یا خریده باشد، ماشینی که سوار میشود قسطی باشد. لوازم منزلش خوب باشد ولو قسطی باشد، یعنی میخواهم بگویم در هر حالی از امکانات جامعه میتواند استفاده کند، طبقهای پویا و در عین حال جریان ساز است که متأسفانه در گذر زمان دستخوش تغییرات رو به افول شده و کلاً در حال ناپدید شدن است.
انگار به الگویی برای حذف طبقه متوسط نزدیکتر میشویم و آن روز، روزی است که بنیانهای فرهنگی جامعه ازهم گسیخته میشود.
پستچی دیگر در نمیزند
نامهها معمولاً شخصی است و از عمیقترین زوایای ذهن نویسنده سرچشمه میگیرد بنابراین میتواند آینه تمام نمای روحیات و ناگفتههای دل انسان باشد
زمانی که بیماری مادرم به اوج خودش رسید و نگاهش به دنیای اطراف بیگانه شده بود و آن همه شور و عشق و علاقه حیرتآورش به زندگی رو به خاموشی گذاشت، من دچار بحران عجیبی شدم، با کسی هم نمیتوانستم حرف بزنم، تنها مانده بودم، تمام روز را انتظار میکشیدم تا شب از راه برسد، بتوانم سرم را در آغوشش فروببرم و اشک بریزم و او معصومانه فقط نگاهم کند! نمیتوانستم برایش حرف بزنم چون فایدهای نداشت؛ بنابراین تصمیم گرفتم واگویههای دلم را روی کاغذ بیاورم، در تمام مدت بیماریاش شبها بعد از این که همه میرفتند و من و مادرم تنها میشدیم همه آن صلابت و قدرتی که در طول روز بنا به ملاحظه نشان میدادم به یک باره فرو میریخت، من بودم و دنیای واقعی خودم با بحرانی که به ناحق بر سرم آوار شده بود و من برای مادرم در قالب نامه درد دل میکردم.
این نامههای شخصی شاید جز بیان حالات و روحیات و دلتنگیهای نویسنده و انتقال آن به خواننده نفع دیگری نداشته باشد، اما در طول تاریخ نامهنگاریهای بسیاری صورت گرفته که هرکدام ارزش ویژهای دارند، مانند نامههای عاشقانه شخصیتهای ادبی، متنی که شاید باید یک نفر میخواند اما میلیونها نفر آنها را خواندهاند.
مثل نامههای آلبرکامو به معشوقهاش ماریا کاسارس که تا زمان مرگ کامو ادامه داشت و در قالب دو جلد کتاب «خطاب به عشق» منتشر شده است.
مثل کتاب «خون در رگهای من» مجموعه نامههای عاشقانه احمد شاملو به آیدا سرکیسیان
گاهی قصه زندگی بعضی از آدمها انسان را به حیرت وامیدارد احمد شاملو کسی بود که بعد از دو ازدواج و پشت سر گذاشتن زندگی پر از فراز و نشیب عاطفی به یکباره متحول شد و با عشقی عمیق، نامههای عاشقانه متعددی برای همسرش آیدا سرکیسیان نوشت.
نامهها گاهی فقط بیانکننده حالات روحی نویسنده نیست بلکه بازگوکننده وضعیت اجتماعی دوران است.
کتاب «دلبند عزیزترینم» مجموعه نامههای «آنتوان چخوف» به دوست، معشوقه و در نهایت همسرش اولگاکنیپر است.
. نامههای عاشقانه جبران خلیل جبران به می زیادی
نامههای کوتاه نادر ابراهیمی به همسرش «چهل نامه کوتاه به همسرم» و...
بسیاری از نامهها از ارزشهای ادبی بسیار برخوردار است و جالب اینکه با خواندن نامهها ما با خود واقعی نویسنده بیشتر آشنا میشدیم؛ و یا بسیاری نامههای تاریخی که سرنوشت یک ملک و ملت را دستخوش تغییر قرار میداد.
نامهنگاری از قرنها پیش مهمترین وسیله ارتباطی بین افراد خانواده و جامعه بوده است و ما در ایران با سابقه تمدنی دیرینه راه شاهی داشتیم که در زمان هخامنشیان ساخته و پرداخته شد و پیکهایی چاپار نامه در طول این مسیر مستقر بودند در شبکههای بسیار منظم و حساب شده به مقصد میرساندند.
نسل امروز اما با وجود اینترنت و فضاهای مجازی با نامه بیگانه است و هرگز حس و حال آن را درک نکرده و نخواهد کرد چقدر انتظار و بیقراری پشت رسیدن هر نامه بود. در دنیای مجازی امروز هرچند ارتباطات گسترده و دسترسی سادهتر شد اما شک نکنید جای یک حس خوب این میان کم است
به مرور نامهها و هنر نامهنویسی در غبار طوفان تکنولوژی محو شدند و جای خود را با دستخطهایی سایهوار و شبیه به هم به ایمیل و پیامک و فاکس دادند.
دیگرکسی نامه نمینویسد، کسی پاکت نامه نمیخرد، کارت تبریک عید نمیفرستد و پستچی هم در نمیزند.
https://srmshq.ir/0g5bxe
شبهخاطرات
این سلسله »شبهخاطرات» را به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی معنوی. بنا بر این؛ آنچه میخوانید واقعیّت محض نیست. «شبهخاطرات» است. آمیزهای است از خاطرات نگارنده و تجربههایی که در نیم قرن اخیر به دست آورده است. اگر دوست داشتید با نویسنده همسفر شوید، در این سیر و سفر شخصی، نشانههایی از اوضاع و تحوّلات اجتماعی دهههای اخیر نیز خواهید یافت. در این نوشتهها برخی از نامها را برای حفظ حرمت حریم خصوصی اشخاص؛ تغییر دادهام.
سائلی را گفت آن پیرِ کهن:
«چند از مردانِ حق، گویی سخن؟»
گفت: «خوش آید زبان را بر دوام
تا بگویم شرح ایشان را مدام
گر نیام زیشان، از ایشان گفتهام
خوشدلم کاین قصّه از جان گفتهام»
(ابن بزّاز - صفوۀالصّفا)
کسانی که هیچوقت از دیدنشان سیر نمیشدم
در تحریریه و شورای سردبیری روزنامۀ اطّلاعات، همه صمیمی بودند و یار همدیگر. آشنایی و دیدار با همکاران مطبوعاتی حقیقتاً برایم مغتنم بود امّا از میان آنها شوق دیدار چند نفر را بیش از دیگران داشتم و این احساس مهر و محبّت، با گذشت بیش از چهل سال همچنان در دل و جانم مانده است. از دیدار و مصاحبت با آقایان دعایی، جلال رفیع، علی رضایی و... یک نفر دیگر؛ هیچوقت سیر نمیشدم. آن یك نفر دیگر که به شرط توفیق بعداً خلاصهای در بارهاش خواهم نوشت، کسی بود كه هر گاه در دهۀ شصت او را میدیدم آرزو میكردم كاش خیلی زودتر و سالها پیش با وی آشنا شده بودم. نامش در شناسنامه؛ حسن نیّری عدل بود ولی در زمان پیش از انقلاب و در دوران مبارزه با رژیم شاه و پنهانکاریهای لازم؛ برای آنکه شناخته نشود، اسم «حسن تهرانی» را برگزیده بود و در میان دوستان نزدیک خود نیز به همین نام معروف بود.
یاد ی از آن انسان بینظیر
نام آقای دعایی را قبلاً شنیده بودم. صدای ایشان از برنامۀ رادیویی«صدای روحانیت مبارز ایران» در خاطرم مانده بود و طنین پر صلابت آن را به یاد داشتم. در محافل مذهبی و سیاسیِ همشهریهای کرمانیمان همواره از ایشان به عنوان یک روحانی مبارز؛ به نیکی و با احترام یاد میشد. همشهریهایمان در مورد آقایان هاشمی رفسنجانی، برادران حجّتی كرمانی، شهید باهنر، برادران موحدی و چند تن دیگر نیز چنین نظری داشتند و به آنها به دیدۀ احترام مینگریستند. امّا دیدار آقای دعایی از نزدیک، ابعاد تازهای از شخصیّت چند بُعدی و منحصربهفرد آن بزرگمرد را به من نشان داد. سادگی و افتادگی ایشان، چهرۀ همیشه بشّاش و خندان، حضور ذهن، سرعت شگفت انگیز درك و انتقال مفاهیم و به طور همزمان به چند كار مهم، پرداختن نیز از ویژگیهای ایشان بود. همچنین، لطیفههای فیالبداهۀ ایشان که سخت به دل می نشست، باعث میشد احساس کنم سالهاست با این مرد الهی آشنا بودهام و به قول حافظ «عهد ما با لب شیریندهنان بست خدای.» اوّلین صحنهای را که به خاطر می آورم، باعث تعجّب بود و نشان دهندۀ صمیمیّتی که در فضای «روزنامۀ اطّلاعات» موج می زد. آقای سعید پورعزیزی که در آن زمان(سال ۱۳۶۲) عضو تحریریه و شورای سردبیری بود و سه تن از برادرانش در جبهههای دفاع مقدّس؛ شهید شده بودند و بعد ها روزنامۀ بهار را راه انداخت، روی یکی از صندلیهای اتاق شورا نشسته بود و من که تازه وارد اتاق شده بودم، دیدم او مانند کودکی دبستانی که میخواهند به کف دستانش شلاق بزنند، دست راستش را جلو آورده و با خنده ای شاد که سرتاسر چهرهاش را پوشانده است، دارد به آقای دعایی که بالای سرش ایستاده بود، نگاه می کند. آقای دعایی سیگار نیمهروشنی در دست چپ داشت و تسبیح پلاستیکی سبز ارزان قیمتی را با دست راست گرفته بود و مانند ناظم مدرسه میخواست تسبیح را به کف دست سعید بزند و زد! این شوخی را ایشان در آن روزها با دیگران نیز تکرار میکردند و نگارنده نیز چند بار طعم گس و شاد آن را چشیده است. «حاجآقا» با حضور شاداب خود به همكارانمان در روزنامه روحیه میداد و این شوخیها و مزاحها حتّی در روزهای بمباران شهرها كه ایشان شخصاً به تحریریه میآمد و در كنار همکارانمان مینشست، ادامه داشت. آقای دعایی را در مؤسّسۀ اطّلاعات همه به نام مطلق «حاجآقا» میشناختند. دسترسی به «حاج آقا» آسان بود. هیچ وقت درِ اتاق کارشان بسته نبود و اگر کسی با درِ بسته مواجه می شد، به راحتی میفهمید که «حاجآقا» در ساختمان روزنامه نیستند. این رویه تا آخر عمرشان ادامه داشت. دیدن ایشان هیچ نیازی به تعیین وقت قبلی نداشت. «حاجآقا» همیشه بر همه پیش سلام بود و از نتایج این خلق و خوی محمّدی این بود كه شما در راهروهای طولانی ساختمان عظیم مؤسّسۀ اطّلاعات، بیش از هر ادارۀ دیگری در کشور آواز خوش «سلام» را میشنیدید. تقریباً همه به شما سلام میکردند، بدون آن كه لزوماً با شما آشنا باشند و شما را بشناسند.
اتاقهای مشاع!
روبهروی اتاق شیشهای شورای سردبیری در ساختمان قدیم مؤسّسۀ اطّلاعات، اتاق بسیار بزرگی قرار داشت که کف آن و دیوارهایش ازچوب قهوهای گرانبها بود. از در كه وارد میشدید، در سمت راست؛ یک میز تحریر چوبی گرانقیمت با پایههای حکّاکیشده قرار داشت و پشت آن، صندلی دستهدار استیل زیبا و گرانبهایی گذاشته بودند. روی میز، مجموعهای از لوازمالتحریر آنتیکِ قیمتی با سلیقۀ خاصّی چیده شده بود شامل قلمفرانسه و جاقلمی و دوات و خشککن و پاکتبازکن و یك کازیۀ چهارطبقه که همه از ترکیبی از فلز و سنگ مرمر سبز ساخته شده بودند. جلو این میز تحریر که محلّ کار بنیانگذار مؤسّسۀ اطّلاعات یعنی مرحوم سناتور عباس مسعودی بود، یک میز بزرگ پذیرایی پایهکوتاه قرار داشت که در هر یک از دو طرفش چهار صندلی چوبی استیل بدون دسته گذاشته بودند. این صندلیها ویژۀ ارباب رجوع و ملاقات کنندگان مدیر مؤسّسه بودند. «حاجآقا» هرگز در عمرش روی صندلی و پشت میز کار سناتور مسعودی ننشست. همیشه روی یکی از همان هشت صندلی ویژۀ ارباب رجوع مینشست بهطوری که پشتش به در ورودی بود. مجموعۀ آن میز و صندلی و اشیای روی آن، از زمان پیروزی انقلاب تا کنون دستنخورده باقی ماندهاند و با انتقال ساختمان مؤسّسۀ اطّلاعات از خیابان خیّام به بولوار میرداماد، به اتاقی(بهگمانم در طبقۀ هشتم) ساختمان جدید منتقل شدند و همچنان از آنها مانند اشیای یک موزه نگهداری میشود. انتهای آن اتاق، به سالنی نسبتاً بزرگ وصل میشد که از طریق دری که در پشت آن تعبیه شده بود به راهرو اصلی و رستوران و آشپزخانۀ روزنامه راه داشت و کارگران رستوران میتوانستند بدون آنکه از در اصلی وارد شوند و از جلو سرپرست مؤسّسه بگذرند، ظرفهای غذا و وسایل پذیرایی از میهمانان را به داخل آن سالن بزرگ بیاورند. در داخل سالن هم یك میز ناهار خوری بزرگ دوازده نفره و دوازده صندلی گذاشته بودند. در سمت چپ آن سالن، دری بود که به دستشویی و حمام و اتاق استراحت باز می شد. از نیمی از این بخش پس از تغییراتی که در آن ایجاد شد، به عنوان آبدارخانهای کوچک برای تهیۀ چای میهمانان استفاده میشد و آقای سلمان جعفرپناه که همه او را «آقاجعفر» مینامیدند، مأمور تهیۀ چای و پذیرایی از میهمانان بود. چای آقاجعفر بسکه تمیز و تازهدم و خوشعطروطعم بود، حقیقتاً نوشیدن داشت. اتاق استراحت که دری هم به همین آبدارخانه داشت، جزو اتاقهای به اصطلاح« مشاع» بود که از آن برای ملاقات با هنرمندان و نویسندگان و محقّقین و مصاحبههای مطبوعاتی استفاده میشد و چندی بعد هم به مدت پنج سال به ماهنامۀ «ادبستان» اختصاص یافت و کارهای آن ماهنامه در آنجا انجام می شد و من روزگار جوانی و بهترین سالهای عمرم را در رفتوآمد بین همین اتاقها گذراندهام. از روز ورودم به مؤسّسۀ اطّلاعات، مهر آقای دعایی چنان به دلم نشست که گفتنش آسان نیست. « واجب آید چون که آمد نام او/ شرح کردن رمزی از انعام او». از زندهیاد آقای دعایی دهها و بلکه صدها خاطرۀ شیرین و پندآموز کوتاه و بلند دارم که حاصل چهل سال معاشرت و مؤانست با ایشان است و به شرط توفیق؛ آنها را در وقتی دیگر خواهم نوشت. در زمان حیات ایشان یکی از دستورالعملهای اعلامنشده در مؤسّسۀ اطّلاعات این بود که نویسندگان و خبرنگاران میدانستند اجازه ندارند عکس یا خبری چاپ کنند که در آن نامی از سرپرست مؤسّسه برده شده و بوی تعریف و تمجید از ایشان را بدهد. در بهار سال ۱۳۹۴ با هزار و یک تلاش، حاجآقا را راضی کردند تا مراسمی برای نکوداشت ایشان برگزار شود و به همین مناسبت چند تن از دوستان و همکارانشان مطالبی نوشتند که به صورت ویژهنامهای تحت عنوان «سرو سایهفکن» با تیراژی بسیار محدود و اندک منتشر شد. من هم به همان مناسبت و با توجّه به اینکه ایشان اجازۀ درج مطلبی در بارۀ خودشان را نخواهند داد، با ترس و لرز(!) مطلب کوتاهی نوشتم که بخشهایی از آن را در زیر برایتان بازنویس میکنم.
مبادا آن پیکان سفید قدیمی را از دست بدهید!
به شما که این مطلب را میخوانید توصیه میکنم اگر روزی در یکی از خیابانهای تهران به انتظار تاکسی ایستاده بودید و دیدید یک پیکان قدیمی سفید رنگ که یک سیّد روحانی در صندلی جلو آن(کنار راننده) نشسته است، جلو پایتان توقّف کرد، حتماً سوار شوید! زیرا با این کارتان بدون اینکه کرایهای بپردازید، هم به مقصد خواهید رسید و هم ممکن است در بِین راه با یک عدد شیرینی یا شکلات، کامتان شیرین شود و علاوه بر آن، با شنیدن لطیفهها و سخنان شیرینتر از قند، کام جانتان نیز شیرین خواهد شد و البته اگر خدایناکرده گرفتاری خاصّی دارید؛ مثلاً از یکی از صندوقهای قرضالحسنه تقاضای وام کردهاید و نیاز به ضامن دارید یا فرزندتان در یکی از آزمونهای ورودی بهناحق یا اشتباهاً پذیرفته نشده و به معرّف شناختهشدهای نیاز دارد، یا اگر امر خیری در پیش است و دلتان میخواهد خطبۀ عقد عزیزانتان را یکی از روحانیان بزرگوار و محبوب کشور(مانند آقای خاتمی) بخواند؛ به خواستۀ خود خواهید رسید و این مشکلتان هم حل خواهد شد و با خاطری خوش و جانی آسوده و لبی خندن، آن پیکان سفید قدیمی را ترک خواهید کرد و با دلی شاد و آرام به مقصد خواهید رسید. البته اگر از روی لباس و چهره، این سیّد روحانی را نشناسید و از خودتان بپرسید: «این دیگر چهجور آخوندی بود!» من برایتان میگویم که او تنها مسؤولی است که از سال ۱۳۵۹ تا به امروز با وجود امکانات فراوانی که در اختیار داشته است، با همین پیکان کهنۀ سفیدرنگ که تازه همان هم متعلّق به خودش نیست، رفتوآمد میکند و با این پیکان قدیمی بدون کولر و بدون بخاری درستوحسابی در سرمای زمستان و گرمای طاقتفرسای تابستان، هفتهای یکبار، بعدازظهرهای پنجشنبه(شبهای جمعه) به بهشت زهرا میرود تا بر مزار شهدا و امامخمینی و برخی از دوستان از دسترفتهاش(مانند زندهیاد حسن تهرانی) فاتحه بخواند.
موتور گازی آقازاده!
این سیّد بیتکلّفِ خوشروی خوشخو؛ انسانی است کمنظیر و اگر اجازه دهید، به بیان درستتر بگویم؛ بینظیر. ایشان از سالهای آغازین پیروزی انقلاب به مدّت بیستوسه سال و برای شش دورۀ متوالی نمایندۀ مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بود. در هر دورۀ مجلس، طبق روال معمول به هر یک از نمایندگان، یک اتوموبیل نو تحویل میدادند ولی این نمایندۀ مردم با داشتن شش فرزند و خانوادهای پرجمعیّت و خانهای همیشه پر از میهمان، در حالیکه فاقد اتوموبیل شخصی بود و به اقتضای حرفهاش باید بین ساختمان روزنامۀ اطّلاعات و مجلس شورا و دهها جای دیگر؛ دائماً در رفتوآمد میبود؛ حتّی یک عدد از آن اتوموبیلها را که حقّ قانونی او بود، تحویل نگرفت. او از این حقّ عرفی و قانونی خود به راحتی گذشت و هر شش اتوموبیل را به بیتالمال هدیه کرد. در حالیکه در همان زمان فرزند ارشدش با «موتور گازی» در خیابانهای تهران رفتوآمد میکرد و تازه؛ یکروز همان موتور گازی را هم که در گوشهای از خیابان پارک شده بود، دزدیدند! طنزنویس توانای معاصر؛ مرحوم گُلآقا(کیومرث صابری) که خبر به گوشش رسیده بود، به همین مناسبت طنزی نوشت در بارۀ «موتور گازی آقازاده!» که در روزنامه درج شود. امّا آقای دعایی راضی نشد و نگذاشت آن مطلب چاپ شود. شاید فکر میکرد حمل بر تعریف و تمجید از ایشان میشود یا نوعی ریاکاری به حساب میآید.
به حسابداری مؤسّسه دستور داده بود که هیچ رقم و عددی از پرداختیها؛ «محرمانه» نباشد. یعنی هر کس هر مبلغی تحت هر عنوانی از مؤسّسۀ اطّلاعات میگرفت، همه میتوانستند از آن باخبر شوند. آقای دعایی در طول شش دوره نمایندگی مجلس؛ حقوق آنجا را نگرفت. خودشان برایم تعریف کردند که در اوایل نمایندگیشان رفته بودند نزد آقای هاشمی رفسنجانی(رئیس مجلس) و به ایشان گفته بودند: «من چون به علّت مسؤولیتم در روزنامه نمیتوانم در تمامی جلسات مجلس و به صورت تماموقت شرکت کنم، در حقوقی که باید از مجلس دریافت کنم، شُبهه کردهام. بنا بر این؛ نمیتوانم این حقوق را بگیرم.» آقای هاشمی رفسنجانی هم به حسابداری مجلس دستور داده بودند برای آقای دعایی هیچگونه حقوق یا مزایایی منظور نکنند. هیچیک از شش فرزند ایشان از هیچ امتیاز خاصّی در مؤسّسۀ اطّلاعات که صدها کارگر و کارمند داشت(و پس از بازنشستهشدن کارمندان قدیمی، همیشه نیروهای جدید استخدام میکرد)، استفاده نکردند. یکی از فرزندانشان که گرافیستی هنرمند است و کارهای هنری مربوط به بستن صفحات روزنامه و جلد کتاب و ... را انجام میدهد، به جای کارکردن در روزنامهای که پدرش مدیر و سرپرست و همهکارۀ آن بود، در روزنامۀ همشهری مشغول به کار شد. زندهیاد آقای دعایی از سال ۱۳۵۹ تا ۱۴۰۱ که از دنیا رفت، به مدّت چهلودو سال سرپرست قدیمیترین روزنامه و بزرگترین مؤسّسۀ مطبوعاتی و فرهنگی کشور بود و هفت روز هفته هر روز از بامداد تا پاسی از شب به مدیریت دشوار و حسّاس آن میپرداخت ولی در تمام آن سالها حتّی یک ریال بابت کار و تلاش شبانهروزیاش، حقوق یا دستمزدی دریافت نکرد. در زمانیکه به همّت و با پشتکار وی برای اکثر قریب به اتّفاق کارگران و کارمندان مؤسّسۀ اطّلاعات؛ خانه و مسکن تهیه شد و ساختمان قدیم روزنامه در خیابان خیّام تبدیل به پنجاهوپنجهزار متر مربّع برج نوزده طبقه و ساختمان عظیم تحریریه و چاپخانه و سایر ساختمانهای تازهساز در بولوار میرداماد گشت و دستگاههای مدرن چاپ خریده شد و خلاصه با وجود آن همه امکانات مالی که در اختیار سیّد روحانی بود خودش هیچگونه فعّالیّت اقتصادی ندشت و زندگیاش فقط از طریق شهریۀ طلبگی میگذشت. شهریهای که قبلاً از سوی دفتر امام و سپس توسّط بیت رهبری پرداخت میشد، آن شهریه به سختی کفاف یک زندگی سادۀ طلبگی را میداد ولی ایشان بهقدری شاکر بود که همیشه با روی باز و با لبخند میگفت: «ما وضعمان خیلی هم خوب است.»
پرداخت مالیات بابت اجارههای دریافتنشده!
روزی که همراه با پرواز انقلاب در صندلی پشت سر امام خمینی به ایران آمد، خانهای برای سکونت نداشت و به همین جهت در زیرزمین خانۀ روحانی همشهریاش مرحوم آقای مهدوی خانوکی سکنا گزید تا اینکه گویا امام خمینی از ماجرا مطّلع شدند و به فرزندشان احمد آقا دستور دادند خانه و مسکنی برای آقای دعایی تهیه شود. در زمین کوچکی در محلّۀ شهرآرا یک خانۀ کوچک برای ایشان ساخته شد. خانه؛ آنچنان ساده بود که آقای دعایی به تکمیل و حتّی بندکشی آجرهای دیوارش هم رضایت ندادند. آن خانه را من دیده بودم. یک زیرزمین داشت و طبقات اوّل و دومش هم دو اتاقه بودند. زندهیاد حاجآقا دعایی با خانوادۀ پرجمعیّتش در آپارتمان دو اتاقۀ طبقۀ اوّل زندگی میکرد. زیرزمین آن خانه تقریباً در تمام روزهای سال میزبان مسافران شهرستانی بود که از یزد یا کرمان به دیدار حاجآقا میرفتند و طبقۀ دوم هم همیشه به رایگان در اختیار دانشجویان نیازمند یا زوج جوان تازهازدواجکردهای قرار میگرفت. ایشان نهتنها اجارهای از ساکنان طبقۀ دوم خانهاش نمیگرفت بلکه بعضی روزها صبح زود که خودش به نانوایی محلّه میرفت تا برای صبحانۀ خانوادهاش نان بخرد، یک نان تازۀ داغ هم برای آن مستأجران خوشاقبال میگرفت و تقدیمشان میکرد. در همان زمان دولت تصمیم گرفت از صاحبخانهها «مالیاتِ اجاره» بگیرد و برای مستغلّات[!] سیّد روحانی ما هم برگۀ پرداخت مالیات فرستادند. ایشان رفته بود نزد مرحوم دکتر محسن نوربخش(وزیر اقتصاد) و توضیح داده بود که من حتّی یکریال اجاره نگرفتهام که مالیاتی بابتش را بپردازم. دکتر نوربخش برایشان استدلال آورده بود که «شما از حقّ خودتان گذشتهاید ولی دولت به عنوان نمایندۀ ملّت نمیتواند از حقّ مردم بگذرد» و به این ترتیب ایشان مالیات اجارۀ دریافتنکردهاش را هم - با اندکی تخفیف - پرداخت کرد.
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
اجازه دهید خاطرهای را که از زبان خودشان شنیدهام برایتان تعریف کنم. هشتاد سال پیش کودکی چهارساله با مادرش در خانهای محقّر در یکی از محلّۀهای قدیمی و خشتوگِلی کرمان زندگی میکرد. بانوی منزل که تنها نانآور خانه بود با دریافت روزانه هجده ریال مزد کارگری از کارخانۀ ریسندگی خورشید، زندگی خود و تنها فرزندش را اداره میکرد. یکروز گدایی گرسنه درِ آن خانه را میکوبد و «نان» طلب میکند. یادم هست در آن سالها در کرمان وقتی گدایی به در خانه میآمد، ترجیح میداد به جای پول به او غذا بدهند. چون برخلاف بسیاری از گداهای امروزی، حقیقتاً گرسنه بود و در شهر هم هنوز اغذیهفروشیای که بتوان از آن ساندویچی تهیه کرد، وجود نداشت. مادرم ظرفی از غذایی را که برای خودمان پخته بود، پر میکرد و به من میداد تا برای گدا ببرم. من هم ظرف غذا را به او میدادم. گدا روی زمین مینشست و غذا را با لذّت میخورد. ته آن را با تکّهای نان، پاک میکرد و دعاکنان، ظرف خالی را به من میداد.
خلاصه؛ آن روز بانوی خانه نیمی از یک قرص نان را به کودک چهارساله میدهد تا به فقیر برساند. لحظاتی میگذرد. صدای آن سائل بلند میشود که «اگر نان در خانه ندارید بگویید تا بروم یک جای دیگر طلب روزی کنم.» مادر با شنیدن صدای گدا، کنجکاوانه ردّ پای کودک خردسال را میگیرد تا ببیند کجا رفته و آن پارۀ نان، چه شده است. وقتی به دالان خانه میرسد میبیند کودک خودش چنان گرسنه بوده که در دالان خانه و نزدیک به در روی زمین نشسته و دارد از نان خشک لقمه برمیگیرد. آن بانوی زحمتکش بزرگوار که اشک از چهرۀ نجیبش جاری شده بود؛ عمرش به دنیا نبود تا ببیند پاکیزگی اخلاقی او و نیّت خیر و عمل صالح و گریۀ شاموسحرش به بار خواهد نشست و کودک گرسنۀ آن روز، که بعدها غم بینوایان رُخش را زرد میکرد، به واسطۀ لطف الهی و همّت خویش، نانآور صدها تن خواهد شد و بسیاری را به نانونوا و سروسامان خواهد رساند. روح و روان آن مادر پاکدامنِ خوشسیرت، شاد و این باقیات صالحات؛ توشۀ آخرتش باد.
اتاقی که همیشه درش باز بود
برایتان گفتم که اتاق کار حاجآقا همیشه درش باز بود. علاوه بر آن؛ خودش به تلفنها پاسخ میداد. به راستی شما کدامیک از مسؤولین مملکت را میشناسید که با وجود مشغلۀ فراوان و کارهای متنوّعی که باید انجام دهد، به تلفنهای متعدّدی که به دفترش زده میشود، خودش شخصاً پاسخ بدهد؟ یا چند نفر از نمایندگان مجلس و مدیران عالیرتبۀ قوای مجریه و قضاییه را میشناسید که برای ملاقات با آنها نیاز به تعیین وقت قبلی نداشته باشید؟ بله! اجازه دهید تکرار کنم که اتاق کار آن سیّد روحانی همواره درش به روی همه باز بود. به نحوی که شما حتّی به در زدن هم نیاز نداشتید. کافی بود سرتان را بالا بگیرید و به راحتی و بدون هیچ مانعی وارد اتاقشان بشوید و با دیدن چهرۀ نجیب و رویِ باز ایشان بلافاصله مشکلتان را مطرح کنید. البته به شرط آنکه چراغهای آن اتاق، روشن میبود. چون بنا به تجربه، همکاران حاجآقا میدانستند که اگر در، باز باشد ولی چراغ اتاق روشن نباشد؛ حاجآقا مشغول به جا آوردن فریضۀ نیایش هستند و چراغهای اتاقشان را برای صرفهجویی و عدم اسراف در بیتالمال خاموش کردهاند.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/nr5p92
این روزها نامه برای ما حس خاطرهانگیز دارد. ما را به یاد نامههای دستنویس و قلم و کاغذ میاندازد. دوچرخه و موتورسیکلت پستچی؛ نامههای عاشقانه، پنهانی، دوستانه، شاعرانه، گلایه دار؛ نامههای سیاسی، اعتراضی، تاریخی، سرگشاده؛ نامههای اداری، رسمی و غیررسمی. نامه به خدا و مقامها و شخصیتهای مذهبی و معنوی نیز گونهای دیگر از نامه به شمار میرود.
مهدی محسنیان راد در کتاب ایران در چهار کهکشان ارتباطی مینویسد: در ایران باستان در شهداد امروزی از نخستین پاکتهای سفالی نامه استفاده شده است.
در هزاره چهارم و سوم پیش از میلاد در شهداد برای ثبت و ارسال شمار و تعداد اشیا هنرمندان و صنعتگران آن دوره که به سایر مناطق ارسال و صادر میشد و باهدف اعلام آمار به گیرنده و جلوگیری از دستکاری یا سرقت باربران از پاکتهای سفالی استفاده میکردند. کاروان دار، اشیا و محمولههای مختلف سفالی و فلزی را از شهداد بار شترها میکرد. پاکتی سفالی مانند قلکی گلی میساختند و قطعاتی از گل پخته را که مثلاً شکل عدس آن به مفهوم صدگان، شکل نخود آن به مفهوم دهگان و شکل گندم به معنای یکان بود را داخل پاکت میگذاشتند، در پاکت را با گل میبستند و آن را داخل کوره میپختند و به این ترتیب، پاکت دربسته سفالی همراه با محموله برای طرف تجاری او در سرزمینی دیگر ارسال میشد.
نامه همواره راهی برای ارتباط به شمار میرود. در گذر زمان گاهی کبوترهای نامهبر، نقش پستچی را ایفا میکردند. عدهای هم برای خود نامه مینوشتند و مینویسند و اتفاقاً پست میکنند تا به آدرسشان بیاورند. نامه به شخص یا شخصیت دوستداشتنی هم نوع دیگری است و گاهی هم نامهها کتابهایی در خود دارند که در این قالب، تحریر میشوند. نامههایی که بین دیپلماتها و شخصیتهای مهم ردوبدل میشود همچنان کارساز و قابل استناد هستند.
با ظهور فناوریهای جدید نامههای کاغذی هم کم شد اما نامه از بین نرفت. پست الکترونیک به آن جانی دوباره داد و سکوهای ارتباطی مجازی نیز آن را همچنان زنده نگه داشتهاند که تا آدمی هست ارتباط و نامه هم هست. مواظب باشیم هر نامهای را باز نکنیم گاهی فرستنده و آدرسش جعلی و غیرواقعی است آن را باید نادیده گرفت و کنار گذاشت؛ اما نامهای که از دوست و عزیزی میرسد چون بخشی از وجود اوست و عطر او را میدهد.
کم نبودند پدر و مادرانی هم که چشمشان در حسرت رسیدن نامهای از فرزندشان از زندانهای اسارت یا پیغامی از سرنوشتشان به در ماند و نامهرسان نیامد؛ و جنگ از این مرزوبوم دور باد و صلح همنشین و همزاد ایران و ایرانیان باد که نامش در تاریخ با پیامها و نامههای دوستی پیوند خورده است.
در فرهنگ سیاسی ما از نوشتن و انتشار نامه سرگشاده برای بیان دیدگاهها استفاده میشود. شاید ضعیف بودن جامعه مدنی و احزاب، ما را به این سمت کشانده است. شاید هم تجربه تاریخی و فضای رسانهای و سیاسی در این امر نقش داشته است.
نامههای سرگشاده اساساً با هدف انتشار عمومی نوشته میشوند و بنا بر ارسال خصوصی آنها نیست. گاهی تلاش برای گشودن راهی باریک در انسداد راهها و بلند کردن فریادی خاموش و مطالبهای نشنیده و نادیده است و گاهی هم سبکی برای مطرح کردن نویسنده، افشاگری و حتی امتیازگیری هم میتواند باشد. در این میان همه این نامهها مورد اقبال مردم یا رسانهها قرا نمیگیرند حتی اگر با نفوذ شخصی یا حزبی در رسانهای منتشر شوند. برخی نامهها برای آینده و ثبت در تاریخ نگاشته میشوند. تعدادی هم اعترافات شخصیاند و به دنبال طلب بخشش.
صدها شعر و ترانه هم با موضوع نامه داریم. نامههایی هم بودهاند که سرنوشت کشور و ملتی را دگرگون کردهاند هم در تاریخ ایران هم در تاریخ اسلام و سایر ملل و ادیان. نامههایی هم سالها پس از نوشتن، پیدا شدند و مسیر تازهای در حوادث و رویدادها باز کردند.
در کشور ما نوع دیگری از نامه هم داریم که در دهههای اخیر جایگاه خاصی یافته است و آن نامههای مردمی به مسئولان است. هر نماینده و وزیر و استاندار و بهویژه رئیسجمهوری که به منطقهای پا میگذارد سیل نوشتن نامه نیز آغاز میشود. وقتی قرار به سفر رئیسجمهوری باشد از قبل ستادی برای رسیدگی به نامههای مردمی مستقر و سازوکاری اداری و الکترونیکی ایجاد و فعال میشود. نامههای دستنویس با آدرسهای نیمه نوشته و شماره تلفنهای یادداشت شده بر کنارهشان و کد ملی، ثبت سیستم میشوند و کد رهگیری میگیرند. بیشتر آنها حکایت درد و رنج، درخواست شغل و وام هستند. خلاصه همه نوع درخواستی مطرح میشود. پیشتر در سفرها گونیگونی نامه جمع میشد و هر چه تعدادشان افزونتر، فخر و مباهاتش هم بیشتر! برخی هم میگفتند فلان نماینده یا مدیر پس از خارج شدن از شهر نامهها را در بیابان و جاده انداخته و رفته است که به نظر میرسد چنین اظهاراتی صحیح نباشد.
نمیتوان به چنین فرایندی افتخار کرد که شاید از زاویهای مسیری ارتباطی باشد که خوب است اما نشاندهنده موانع ارتباطی در ساختار موجود، رسیدگی نکردن و پاسخگو نبودن همه مدیران محلی، نیازمند بودن اقشار مختلف و شکستن عزت و غرور مردمانی است که با آمدن هر مسئولی، راهی جز خواهش و تمنا نمیبینند. امید میرود بساط این شیوه نازیبا جمع و ساختارهای کارآمد و پاسخگو جایگزین گردد. امروزه هم ساختارهایی مانند سامانه ارتباط دولت و مردم فعال است اما اصلاح رفتاری که سالها شکل گرفته آنچنانکه با سفر هر مسئول بلندپایه، بسیاری دست به قلم میشوند و خواستهای مالی و اداری و شخصی مطرح میکنند زیبنده مردم ایرانزمین نیست.
از دیگر سو فناوریها جهان ما را تسخیر کردهاند اما نامهنگاری همچنان ارزشمند و جذاب است. نامههای امروز، سندی ماندگار برای مطالعه روزگار ما در آینده به شمار میروند. روزی مقدمه نامهها طولانی و ادبی بود و امروز کوتاه و صریح. ایموجیها هم به متنها اضافه شدهاند. کمتر از ستون نامه خوانندگان در روزنامهها خبری هست و پیامک و ارسال اینترنتی نظر به جایش نشسته است. نامههای صوتی و تصویری و چندرسانهای هم رواج دارند اما همچنان نامههای مکتوب، تأثیری فراتر و حسی خارقالعاده منتقل میکنند مخصوصاً وقتی با دستخط خودمان بنویسیم. امتحان کنیم یک نامه برای دوست و عزیزی با خط خودمان بنویسیم در میان همه نرمافزارها و فونتها و خطهای رایانهای هنوز چنین نامههایی دلنشینتر و خواندنیترند.
اما نامه اصلی نامه اعمال است. نامهای که دائماً در حال نوشتن آن هستیم. امید که سپید باشد و روشن.
https://srmshq.ir/8exun5
ای نامه که میروی به سویش
از جانب من ببوس رویش
دیرزمانی از آن ایامی که در غربت، با نوشتن چند خطی بر روی کاغذ و ارسال آن برای عزیزان زندگیمان دلتنگیهای خود را قابلتحمل میساختیم سپری شده است. آداب نامهنگاری در گذر زمان رو به فراموشی است و بهجز در مکاتبات اداری که فاقد هرگونه احساسی میباشند دیگر اثر مکتوبی از خیالپردازی و ابراز لطف و عشق و محبت مردمان عادی این روزگار به دیگران وجود ندارد.
از زمان آفرینش و ابداع خط تا دو دهه قبل، نوشتن نامه یکی از مرسومترین و لذتبخشترین عادات بشری بود، جدایی آدمها از یکدیگر با نوشتن متنهای پر از احساس و سرشار از مهر و عطوفت به امیدی شگرف از وصال مجدد منجر میشد و این فراق قابلتحمل میشد. فرزندان با دیدن نوشتههای والدین غرق در لذت یادآوری خاطرات خانه کودکی میشدند و مادر و پدر ایشان هم با رؤیت دست خط عزیز و دلبند زندگیشان که دور از آنها میزیست میتوانستند با بالیدن به خود برای پرورش چنین وجود رعنایی اندوه ندیدن ثمره زندگیشان را تاب آورند.
در روزگارانی که در نبود تلفن و اینترنت، دیدار آدمها یا رودررو بود و یا از طریق خواندن هزار باره نامههای به مقصد رسیده ممکن میشد، دنیا رنگ و بویی دیگر داشت. وقتی که نامهای مینوشتی غرق در لذت میشدی چون تو در حال خلق داستانی بودی که قهرمانش خودت بودی. برای زنده بودن بیش از هر چیز داشتن اشتیاق و امید به ادامه دادن اهمیت دارد و آن گاه که خطاب به عزیزانت از روزمرگیهای زندگیت مینوشتی احساس پذیرفته شدن و محبوب بودن را به غایت درک میکردی، تو قهرمان روایتی بودی که بر خطوط نامه جاری میشد، کارهایت، احساساتت و آرزوهایت در آن لحظه بر روی کاغذ در حال جاودانی شدن بود، مدام حالت و عواطف گیرنده نامهات را در زمان خواندن این مطالب تصور مینمودی و وجودت آکنده از لذت میشد. بعد از فرستادن نامه هم میبایستی صبور بودنت را به چالش بکشی، حساب روزها دستت باشد که در چند روز آینده این مکتوب پر از احساس به مقصد خواهد رسید و چند صباح و شامگاه دیگر باید منتظر بمانی تا پاسخت را دریافت کنی.
نامه نوعی از تشخّص، اعتبار و اهمیت را به گیرنده و فرستنده آن میداد، احساسی که هیچگاه تکرار نخواهد شد. زمان نسبتاً طولانی که برای در ذهن پروراندن کلمات و واژههای زیبا اختصاص میدادی باعث میشد از بیان عباراتی که پشیمانی به دنبال داشت خودداری کنی، فرصت برای تأمل و بازنگری در آنچه میخواستی بیان کنی وجود داشت و ماحصل کار نوشتهای میشد که تدبّر، تعقّل و صد البته احساسات واقعی تو در آن نقش اول را داشت. این روزها که با گسترش غیرقابل تصور تکنولوژی عملاً سدهای ارتباطی مابین آدمیان فروریخته و در هر لحظه و هر جایی امکان دسترسی غیرمستقیم به آدمهای مورد علاقهات میسر شده اما همچنان در ذهن نسل پا به سن گذاشتۀ این دنیا، نامه ارج و قرب بیشتری دارد، آدمهای امروزه حوصله خواندن و نوشتن را ندارند، برای بیان احساسات و مکنونات قلبیشان دیگر نه احتیاج به نوشتن شعری را احساس میکنند و نه خلق یک قطعه ادبی در حد توان خود، کافی است با ارسال آیکون قلب و یا فرستادن تصویر یک ایموجی به فشردهترین و در عین حال بینالمللیترین راه ممکنه نظرت را در خصوص آنچه که دیگران هستند و یا میگویند ابراز نمایی.
نیم قرن پیش در سالهای دهه پنجاه میلادی تقریباً قریب به اتفاق خانههای شهر کرمان فاقد تلفن بودند، به یاد میآورم که در سال ۱۳۵۲ خالهام که در شهر بجنورد زندگی میکرد منزلی را خریداری نموده بود که از بخت خوش صاحب قبلی آن از متنفذین شهر بود و یک خط تلفن بر روی ملک فوق از وی به صاحبان جدید خانه به ارث رسیده بود. صبحهای جمعه هر هفته در حالی که دست مادرم را گرفته بودم پای پیاده از خیابان خواجو تا اداره مخابرات شهر حوالی میدان ارگ میرفتیم و در آن جا در صف طویل و شلوغی از مراجعین مینشستیم که شماره تلفن عزیزانشان را که در دیاری دیگر میزیستند به اپراتورهای تلفن میدادند و بعد برای دقایق و حتی ساعات طولانی بر روی نیمکتهای چوبی لاک خورده عسلیرنگ مینشستیم و به پنج کابین زردرنگ شیکی که در سالن قرار داشت خیره میشدیم، هر ازگاهی از بلندگوی سالن اعلام میشد که مثلاً: «آقای فلان، کابین شماره دو، تماس به مشهد»، با هر بار اعلام اسامی حضار چهره ایشان را میدیدی که با شعف و شادی بسیار به داخل کابین مورد نظر میرفتند و با حالتی غیر قابل توصیف از آن چه که در فراق ایشان در خانوادهها در حال گذر بود میپرسیدند و جویای احوال آشنایان میشدند. بعضی وقتها هم خبرها تلخ بود و تماس تلفنی برای اطلاع دادن در خصوص مرگ و یا بیماری غیر قابل علاج عزیز مشترکی بود که در اینگونه موارد کل جمعیت حاضر در سالن تحت تأثیر آنچه که رخ داده بود قرار میگرفتند. در خصوص استفاده از کابین هم به دلیل کمبود مساحت قانون مشخصی وجود داشت که در آن واحد بیش از دو نفر نبایستی به داخل آن روند اما در بعضی مواقع شاهد بودیم که چندین نفر طالب صحبت با مخاطب بودند و با زور و فشار خود را در کابین میچپاندند و هر یک با شتاب گوشی تلفن را از دست دیگر قاپ میزد و با شتاب صحبت میکرد. انتظار طولانی ما در نهایت با اعلام «خانم عابدی، کابین شماره فلان، بجنورد» خاتمه مییافت و با حالتی شادمانه و قلبی که از شدت خوشحالی بشدت میتپید گوشی را برداشته و بهصورت مفصل با خاله و همسر و فرزندانش صحبت میکردیم و از آنچه که در کرمان در مدت سپری شده از تماس قبلی بر خانواده رفته بود حرف میزدیم. در بازگشت به خانه در تمام مسیر مادرم از رشد علم میگفت و از این که چقدر کارهای دنیا آسان شده سخن میگفت، شادمان بود که به چه راحتی میتوانست صدای خواهر دلبند و در غربتش را بشنود و از این میگفت که بالاخره روزی امتیاز خط تلفنی که پولش را پیشاپیش پرداخت نمودهاند هم به ثمر خواهد نشست و در آن روز از تلفنی در خانه میتوان با خاله صحبت نمود. همزمان با گوش دادن به صحبتهای او صحنههای سریال محبوب تخیلی، فانتزی «پیشتازان فضا»۱ را که از تلویزیون ملی ایران پخش میشد را در ذهنم مرور میکردم و به آیندهای همانند داستان این مجموعه تلویزیونی میاندیشیدم که آدمها میتوانستند از طریق صفحات نمایشی که در سفینههای خود داشتند با انسانها و حتی موجودات فضایی کرات و سیارات دیگر گفتوگوی مستقیم داشته باشند و با رفتن به درون اتاقک جعبه مانندی که شباهتی غریب به کابین تلفن داشت تله پورت کرده و در کسری از ثانیه بدن خود را از یک مکان به جایی دیگر هزاران کیلومتر دورتر منتقل نمایند. در آن دوران کودکی یکی از هراسها و فانتزیهای هیجانآور زندگیم همین بود که شاید روزی من و مادرم از کابین تلفن به یکباره به خانه خالهام تله پورت کنیم و با حضورمان در منزل ایشان شگفتزدهشان نماییم.
این روزها همچنان به مانند کودکی شیفته همان انتقال جسمانی دیده شده در سریال هستم، رفتن به مقصد و یا آیندهای که در آن جز انسانیت چیز دیگری نباشد. شاید مرگ همان تله پورت واقعی دنیای ما انسانهای امروزی باشد.
در بازگشت به زمانه کودکی و نامهنگاریهای مرسوم آن ایام یک جنبه برای جوانان آن دوران اهمیتی کلیدی داشت که همانا نامهنگاری به محبوبی بود که جرئت ابراز زبانی عشق به او را در خود نمییافتی. پسران عاشق بسیاری در آن دوران در هر خانوادهای یافت میشدند که دل در گرو محبوبی داشتند و با نامهنگاریهای پرسوز و گداز و پرتاب آنها جلوی پای دختران مدنظر در هنگام رفتن به مدرسه و یا احیاناً زمان رفتن به کوچه و بازار امیدی را در دل میپروراندند که شاید به نیت کنجکاوی و یا حتی علاقه متقابل نامه از زمین برداشته شده و احیاناً جوابی در قالب لبخند، نگاه ممتد و یا حتی در قالب غیر قابل باور نوشتهای در پاسخ دریافت کنند. امیدی که بسیاری از اوقات به دلیل وقار و شرم و حیای دخترانه بر باد میرفت و هیچ توجهی به نامه و نویسنده مشتاق آن که در گوشهای منتظر واکنش طرف مقابل بود نمیشد و از بخت بد گاهی اوقات پدر، برادر و یا همسایگان و اقوام غیرتمندی از خانواده دختر که برحسب اتفاق شاهد این صحنه میشدند دمار از روزگار عاشق بختبرگشته درمیآوردند و او را با صورت و بدنی خونین و مالین بدرقه خانه میکردند. علیرغم شانس پایین موفقیت و خطرات جانی و جسمی قابلتوجهی که ذکرش رفت اما همچنان نوشتن نامه عاشقانه امری متداول بود و در این میانه خلاقیتهای فردی در زمینه نگارش و زینت بخشی به کاغذ نامه اهمیتی مضاعف داشت. در عالم کودکی بارها شاهد نوشتن نامههای پر سوز و گداز توسط دایی کوچکم «ماشالله» بودم و بدون توانایی خواندن متن از تصاویر قلب تیر خوردهای که در زیر آن جام زیبایی قرار داشت و قطرات خون از نوک پیکان در حال فروچکیدن داخل آن بود و همچنین دیدن نقاشی شمع در حال سوختنی که پروانهای با بالهای مشتعل به دور آن میچرخید درمییافتم که دایی در حال نگارش نامهای عاشقانه خطاب به عزیزی میباشد و در بعضیاوقات وظیفه رساندن این نامههای پر مهر و محبت به طرف مقابل به من سپرده میشد و با تن دادن دایی به درخواستم مبنی برکشیدن تصویر تارزان در دفتر نقاشیم در حال فریاد زدن در حالی که چاقوی مشهورش را به کمر داشت به موافقت من ختم میشد هر چند که دایی اصرار عجیبی داشت که حتماً در یک سمت کمر تارزان هفتتیر در غلاف نشستهای را هم ترسیم کند و اصرار من برای نکشیدن این بخش با توضیحات وی در خصوص قدرتمندتر شدن تارزان با سلاح گرم در مقابله با شیرها و فیلها همراه میشد. او عاشق فیلمهای وسترن بود.
هنوز در کنج ذهنم چند باری را به یاد دارم که بنا به توصیه دایی به دختران دبیرستانی مشخصی که لباس فرم بلوز و دامن سرمهای به تن داشتند و به مدرسه میرفتند نامههای مزبور را میرساندم و بعضاً با نشان دادن ماشاالله که در گوشهای دورتر ایستاده بود از هویت نویسنده پرده برمیداشتم، این حربه کارساز بود و تقریباً در تمام موارد با خندههای ملیح و شرمی در صورت مخاطب مورد نظر نامه وصول میشد و با شتاب و هراس بسیار در بین کتابها و دفترها مخفی میشد تا شاید در خلوت شبانهای دور از چشم دیگران بتوان کلمه به کلمه نامه را خواند و از اینکه دلی در حسرت و سودای وصال به او لبریز از عشق است غرق در شادی و هیجان زندگی شد.
تجربیات همراهی با دایی بعدها به کارم آمد، کلاس سوم راهنمایی وقتی یکی از همکلاسیهایم به نام «بابک» خاطرخواه دختر محصلی در مسیر مدرسه شده بود و بیتاب و حیران از چگونگی ابراز علاقهاش بود به یاد خاطرات گذشته افتادم و پیشنهاد نوشتن نامه را به او دادم. با توجه به ضعف شدید وی در درس ادبیات و املا قرار شد که این مهم بر عهده من باشد، نامههای اول و دوم بر کف کوچه ماند و کسی آن را برنداشت اما در نامه سوم که مزیّن به تصاویر متعدد شمع و پروانه و تیر و جام و قطرات خون بود معجزه زندگی رخ داد و دختر سرانجام راضی به برداشتن نامه و فرار شتابانه در ادامه شد. از روز به بعد بابک خوشبختترین پسر دنیا بود، دختر مورد نظر از آن پس هر روز لبخند وی را با تبسمی متقابل جواب میداد تا روزی که از بخت بد آقای «ستاری» معاون مدرسه مچ او را در حال این مغازله عاشقانه گرفته بود و از شانس بدتر دختر فرزند کوچک ایشان از کار درآمد. نتیجه به تنبیه بدنی و اخراج موقت بابک از مدرسه منجر شد، هرچند که با دادن تعهد و برگشت وی و بازگو نمودن شرح ماوقع به یکباره من با سیلی از مراجعات مشتاقان و عاشقان سینهچاک مواجه شدم و اندک مدتی بعد هر شب بخشی از ایام فراغت را به نوشتن سفارش نامههای پرسوز و گداز خطاب به لیلا و زهرا و شیوا و مژگان و ... اختصاص میدادم و بهتدریج در ازای هر مکتوب مبلغ بیست ریال از مشتری دریافت مینمودم. با این منبع درآمد کتابهای بیشتری هر هفته به کتابخانه کوچکم افزوده میشد و از لابهلای متون کتب جدید هم عباراتی شورانگیزتر و پراحساستر جهت نامههای بعد انتخاب مینمودم و با پاشیدن چند قطره آب بر روی کاغذ هم از اشکهای خشک شده در فراق یار که شاهد این مدعا بود سخن فرسایی میکردم.
اولین بار کلاس دوم دبستان بودم که پستچی محبوب محله که با موتور هوندای خوشرنگ قرمزرنگش پاکات نامه را به صاحبانش میرساند به مادرم گفت که جمعآوری تمبرهای پستی میتواند در آینده برای فرزندش بدل به سرمایهای قابلقبول شود و از همان زمان هرگاه که تمبر جدیدی به مناسبت تاریخی خاصی منتشر میشد او چهار تمبر به هم چسبیده را که اصطلاحاً بلوک مینامید به مادرم تحویل میداد. کوتاهمدتی بعد اولین آلبوم تمبر زندگیم را که روی جلدی کلفتی با نقش تمبرهای خارجی از گیاهان و حیوانات داشت را از وی خریدیم و جمعآوری این متاع به دلمشغولی دیر پایی برای من مبدل شد. در پس گذر ایام هنوز چهره استخوانی و گیرای وی با پوستی سبزه و قامتی لاغر ملبّس به کت و شلوار قهوهای و یا زیتونی را به یاد دارم که هر بار آمدنش برای من تجربهای همچون مشاهده بابانوئل در زندگی واقعی برای بچههای خارجی را داشت. تمبر برای نخستین بار در ایران در روزگار ناصرالدینشاه قاجار در سال ۱۲۴۷ هجری شمسی (۱۸۶۸ میلادی) منتشر شد و بهصورت رسمی در کشور و دفاتر پستی در معرض دسترس عموم قرار گرفت. از این سری تمبر با نام «تمبر باقری» در کتب تاریخی یاد میشود و طرح آن منقش به شیر و خورشید بر اساس نمونههایی بود که توسط نمایندگان شاه قاجار از فرانسه آورده شده بودند. جالب این جاست که اولین تمبر دنیا با ارزش یک و نیم پنی با تصویر نیمرخ ملکه ویکتوریا تنها ۲۸ سال قبل در ۱۸۴۰ در انگلستان رونمایی شده بود. چاپ اولین تمبر در ایران ۱۷ سال بعد از قتل «میرزا محمدتقی خان فراهانی» ملقب به «امیرکبیر» صدراعظم نامآور کشور رخ داد که ازجمله مهمترین اقداماتش در دوره سه ساله رئیس الوزار بودنش تأسیس پستخانه و ایجاد قراول خانههایی در راههای کشور بود که امنیت را برای به سلامت رسیدن مرسولات مردم توسط چاپارهایی که ماهانه دو بار به مقاصد آذربایجان، مازندران، کرمان، خراسان، استرآباد و کرمانشاه طی طریق مینمودند برقرار میکرد و حتی مسافت مابین تهران و اصفهان تنها در مدت سه روز توسط چاپارهای مزبور طی میشد. جدا از این ارتباط امیرکبیر با پست و ارسال نامه شاید یکی از جذابترین جنبههای زندگی وی مکاتباتی است که مابین او و ناصرالدینشاه ردوبدل شده است، شدت علاقه این دو به یکدیگر که در هر خط نامههای مزبور موج میزند حتی شک و گمان تملق خردمندانه بیش از حد از سوی وی خطاب به شاه جوان را به باور بسیاری از محققان زبان فارسی رسانده است و در این ارتباط پژوهشی در سال ۱۳۹۵ توسط سید علی آل داود منتشر شد که با بررسی صدها نامه تبادل شده بین این دو و بررسی روحیات و عملکرد ایشان بر این جنبه از شخصیت امیرکبیر تأکید مینماید. در ذهن و قلب شاه جوانی که هنوز به بیست سالگی نرسیده، امیرکبیر یک حامی، مراد، معلم و حتی پدری دلسوز جلوه مینماید، چه آن روزی که امورات مملکت را در شب ۲۲ ذیالقعده ۱۲۴۶ (۲۸ مهرماه ۱۲۲۷ خورشیدی) به وی سپرد و چه در زمانی که بعد از کنار گذاشتن وی از مقام صدارت در هجدهم محرم ۱۲۶۸ (۲۲ آبان ۱۲۳۰) همچنان در مکاتبات ارسالی برای امیر این محبت عظیم موج میزند:
«جناب امیرنظام
به خدا قسم هرچه مینویسم حقیقت است و فوقالعاده شما را دوست میدارم. خدا مرا بکشد اگر بخواهم تا زندهام از شما دست بردارم و یا اینکه بخواهم سرسوزنی از عزت شما کم کنم. طوری نسبت به شما رفتار خواهم کرد که حتی یک نفر هم از این موضوع اطلاع پیدا نکند. به نظر میآمد زیادی کار شما را خسته کرده بود. حالا دو سه قسمت کارها را خودم به عهده گرفتهام. تمام فرامین نظامی و کشوری که سابقاً به مهر و امضای شمار صادر میشد از این به بعد هم به مهر شما خواهد بود. تنها فرقی که میکند این است که مردم ببینند من شخصاً به امور غیر نظام رسیدگی میکنم، در کارهای نظام ابداً دخالتی نخواهم کرد مگر جیزی که شما مصلحت بدانید.»
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۲ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.