https://srmshq.ir/umde14
یادداشت
این سلسله «شبهخاطرات» را کم و بیش به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی معنوی. بنا بر این، آنچه میخوانید واقعیّتِ محض نیست. «شبهخاطرات» است. آمیزهای است از خاطرات نگارنده و تجربههایی که در نیم قرن گذشته به دست آورده است. اگر دوست داشتید با نویسنده همسفر شوید، در این سیر و سفرِ شخصی، نشانههایی از اوضاع و تحوّلات اجتماعی دهههای اخیر نیز خواهید یافت. در این نوشتهها برخی از نامها را برای حفظ حرمت حریم خصوصی اشخاص، تغییر دادهام.
نخستین خیزش مسلّحانه در تاریخ معاصر ایران
نوروز ۱۳۵۰ است. شاه امسال را سال کورش نامیده است. روزنامۀ اطّلاعات در اوّلین شمارۀ پس از تعطیلات نوروزی خود که روز چهارم فروردین منتشر شده نوشته است: «شاهنشاه سال ۱۳۵۰ را سال کورش بزرگ اعلام کردند.» از این خبر که بگذریم تیترهای دیگری در صفحۀ اوّل اطّلاعات، توجّه خواننده را به خود جلب میکنند:
- بازماندگان شهیدان واقعۀ سیاهکل مورد عنایات خاصّ شاهنشاه قرار گرفتند.
- وزیر دربار شاهنشاهی مراحم و عنایات همایونی را به ۱۰ تن از مجروحین واقعۀ سیاهکل که شهامت از خود ابراز داشتند ابلاغ کرد. (در زیر این تیتر، نامها و عکسهای ده نفر چاپ شده است.)
واقعۀ سیاهکل که خیلی زود به «قیام سیاهکل» معروف شد حدود دو ماه پیش در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ رخ داده بود. خبرش را در دبیرستان شنیده بودیم. بعضی از دانشآموزانی که خواهران یا برادرانشان دانشجوی فعّال سیاسی بودند خبر را با نجوا و زمزمه به گوش دیگران رسانده بودند. شنیدیم در آن روز تعدادی از هواداران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل در استان گیلان حمله کرده بودند تا یکی از اعضای دستگیر شدۀ سازمانشان را نجات دهند. در آن درگیری چند سرباز ارتش و ژاندارمری و دو چریک فدایی کشته میشوند. چند روز بعد ده نفر از چریکهای شرکت کننده در آن عملیّات، دستگیر و به فاصلۀ کوتاهی اعدام میشوند. «نیکی آر. کدی» خاورشناس و ایرانشناس آمریکایی در کتابی که چند سال بعد از آن تاریخ در بارۀ «ریشهها و نتایج انقلاب در ایران معاصر» نوشت، واقعۀ سیاهکل را «نخستین حرکت مسلّحانه با اهداف سیاسی در تاریخ معاصر ایران» نامید. حادثهای که در سالهای سیاه و خاموشِ پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ ناگهان توجّه مبارزین و به ویژه جوانهای چپگرا را به خود جلب کرد و شعلۀ مبارزه را دل آنان بر افروخت. «قیام سیاهکل» که در تاریخ معاصر ایران حادثهای بیسابقه بود، الهامبخش بعضی شاعران معاصر شد و آنان را بر سر شوق آورد تا در بارهاش شعر بسرایند. سیاوش کسرایی شاعر چپگرای معاصر در شعری بلند چنین سروده بود:
... آری
این شبروان، ستارۀ روزند
که مرگهایشان
در این ظلام، روزنی به رهاییست
و خون پاکشان
در این کنام، کحل بصرهای کورزا ست
اینان تبارشان
سر میکشد به قلعۀ دور فداییان
آری! عقابهای سیاهکل
کوچیدگان قلّۀ الموتاند و بیگمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است ...۱
استاد دکتر شفیعی کدکنی نیز در سال ۱۳۴۹ چنین سرود:
میآید، میآید:
مثل بهار، از همه سو، میآید.
دیوار،
یا سیم خاردار
نمیداند.
میآید.
از پای و پویه باز نمیمانَد.
آه،
بگذار من چو قطرۀ بارانی باشم،
در این کویر،
که خاک را به مَقدم او مژده میدهد؛
یا حنجرۀ چکاوک خُردی که
ماه دی
از پونۀ بهار سخن میگوید
وقتی کز آن گلولۀ سُربی
با قطره،
قطره،
قطرۀ خونش
موسیقی مکرّر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی میبخشد.۲
مبارزۀ مسلحانه و سازمانهای چریکی
در آن سالها رهبران انقلاب کوبا یعنی فیدل کاسترو و بهویژه چهگوارا از قهرمانان محبوب جوانهای چپ انقلابی بودند و چریکهای فدایی خلق ایران که ایدئولوژی مارکسیستی داشتند، شاید به پیروی از قیام و انقلاب مردم کوبا تصوّر میکردند تنها راه مبارزه با رژیم شاه، قیام مسلّحانه است. در همان زمان اعضای یک سازمان نوبنیاد مخفی دیگر - سازمان مجاهدین خلق ایران - نیز که بنیانگذارانش مسلمان بودند به همین نتیجه رسیده بودند. البته چندی بعد، در سال ۱۳۵۴ این سازمان، ایدئولوژی خود را از اسلام به مارکسیسم تغییر داد، مارکسیسم را «عِلم مبارزه» دانست و دیری نپایید که از درون آن، گروه نوظهوری پدید آمد به نام «سازمان پیکار» که در آن زمان به عنوان تندروترین گروه چریکی شناخته میشد. پس از تشکیل یک سازمان مسلمان سیاسی که پرچم مبارزۀ مسلّحانه با رژیم شاه را برافراخته بود بعضی از شناختهشدهترین و معروفترین روحانیان مبارز و مخالف رژیم شاه از آن استقبال کردند و اعضای آن را فرزندان خلف مردم مسلمان ایران دانستند امّا تنها روحانی مبارز و مرجع بزرگی که هرگز ایدئولوژی و روش مبارزۀ مسلّحانۀ آنها را تأیید نکرد امام خمینی(ره)بود. در تاریخ انقلاب ثبت شده است که بزرگانی از روحانیان مورد اعتماد امام خمینی از ایشان خواسته بودند از آن سازمان حمایت کنند ولی امام خمینی نه ایدئولوژی آنان را پذیرفت و نه راه و روش آنان را پسندید. آقایان طالقانی، شهید مطهّری، هاشمی رفسنجانی و چند تن دیگر از روحانیان مبارز جزو این گروه بودند. همینجا به یاد خاطرهای افتادم که از زبان زندهیاد حاجآقا سیّد محمود دعایی شنیدم. حاجآقا دعایی میگفتند که ایشان هم جزو کسانی بودهاند که قبل از سال ۱۳۵۴ از امام خمینی خواسته بودند سازمان مجاهدین خلق را تأیید کنند. حتّی جزوهای را که حاوی نظرات و دیدگاههای ایدئولوژیک سازمان بود برای امام برده بودند که آن را مطالعه کنند. حروف آن جزوه ریزبوده است و برای آنکه امام خمینی بتوانند آن را به آسانی بخوانند، حاجآقا دعایی آن را از نو و با حروف درشتتر دستنویس میکنند. امام خمینی آن جزوۀ دستنویس را میخوانند ولی درخواست آقای دعایی را نمیپذیرند. آقای دعایی میگفتند: «به همین دلیل با امام قهر کردم! حدود سه ماه خدمت ایشان نرفتم ولی بالاخره طاقت نیاورم و رفتم خدمتشان. به محض آنکه وارد اتاقشان شدم و ایشان مرا دیدند، همانطور که روی زمین نشسته بودند، دست راستشان را بالا آوردند و من هم بیاختیار خم شدم دستشان را بوسیدم و ماجرای قهر من با ایشان تمام شد!»
سخن از مبارزات مسلّحانه شد. به یاد ماجرایی عجیب افتادم که در اوایل دهۀ ۵۰ اتّفاق افتاد.
قیام مسلّحانۀ برادر زادۀ تیمسار و فرزند طبیب دربار!
شاید یکی از عجیبترین پروندههای سیاسی و جنایی دوران پهلوی، پروندۀ بهمن حجّت کاشانی و کاترین عدل باشد. بهمن، برادر زادۀ تیمسار حجّت کاشانی رئیس تربیت بدنی وقت بود و کاترین دختر پروفسور یحیی عدل جرّاح مشهور نزدیک به دربار. این دو جوان که اندیشههای سیاسی مشابهی داشتند با هم ازدواج کردند. بهمن از ازدواج قبلیاش دو فرزند داشت و یک سال پس از پیوند زناشوییشان، کاترین فرزند دختری به دنیا آورد. بهمن که به شدّت مذهبی شده بود به اتّفاق همسرش به خرّمدرۀ زنجان رفتند و در زمینهای وسیعی که به ارث برده بود روستایی ساخت و نامش را «الله ده» گذاشت. او چهل خانوار روستایی را در «الله ده» اسکان داد و مشغول رسیدگی به آنها شد. اجناس مورد نیاز را از شهر تهیّه میکرد و با قیمت ارزان در اختیار روستاییان الله ده و سایر روستاهای نزدیک به آن میگذاشت. چندی نگذشت که سختگیریهای بهمن آغاز شد. او که به شدّت مذهبی شده بود، مسجدی در آنجا ساخت و در وقت نماز خودش به بالای پشتبام مسجد میرفت و اذان میگفت. کسانی که برای اقامت به روستای اللهده میرفتند، ابتدا از سوی بهمن مورد آزمون شرعیات قرار میگرفتند و از آنها پرسیده میشد که آیا نمازخواندن را بلد هستند؟ آیا روزه میگیرند؟ آیا عقاید اسلامی را باور دارند؟ بهمن هر گونه رادیو و تلویزیون را قدغن میکند و آنتن تلویزیون را پرچم کفر و شیطان مینامد. نوشیدن چای و کشیدن سیگار و قلیان را ممنوع و حضور در مسجد را در زمان نماز برای همه اجباری میکند. سختگیریهای شدید بهمن باعث میشود مردم کمکم از آن روستا کوچ کنند و او را تنها بگذارند. به نحوی که فقط چهار کارگر در کنارش باقی ماندند. واکنش او نسبت به قهر روستاییان این بود که به غاری در نزدیکی آن روستا رفت و روزهای سرد سال را با کاترین و سه فرزندش با نان و کشمش به سر میبرد. بالاخره جناب بهمنخان به این نتیجه میرسد که برای رسیدن به اهداف انقلابیاش باید اعلام جهاد کند و به همین جهت از کارگرانش میخواهد که به او بپیوندند. امّا کارگرانش با وی مخالفت میکنند و او هم دو نفر از آنها را میکُشد و سپس به قصد ترور اسدالله علم(وزیر دربار) و امیرعبّاس هویدا(نخستوزیر) و پروفسور عدل(پدر همسرش) و ... چند تن دیگر از نزدیکان شاه به تهران میرود و در خانۀ یکی از دوستانش اقامت میکند و نقشۀ ترورش را برای دوستش(که گویا تاجدار نام داشته) شرح میدهد. جناب تاجدار هم از ترس جان فوراً موضوع را به ساواک اطّلاع میدهد و هنوز ۲۴ ساعت از حضور بهمن در خانۀ او نگذشته بود که مأموران ساواک آن خانه را که در خیابان یازدهم صادقیه قرار داشته محاصره میکنند و در درگیری مسلّحانهای که پیش میآید بهمن حجّت کاشانی کشته میشود و زندگی دُنکیشوتوارش پایان مییابد. تقریباً در همان زمانی که مأموران ساواک به محلّ اقامت او حمله کرده بودند، مأموران شهربانی نیز از قتلهای بهمن در روستا باخبر میشوند و برای دستگیری او به غار «پیرآغاجی»(واقع در کوه «خلیفهلو» در نزدیکی شهر خرّمدرّه) که کاترین و فرزندانش در آن پنهان شده بودند حمله میکنند. درگیری مسلّحانه آغاز میشود و ۲۴ ساعت طول میکشد. کاترین عدل یکی از سرهنگهای شهربانی را به قتل میرساند و مأموران که میبینند او قصد تسلیمشدن ندارد نارنجکی به داخل غار میاندازند که بر اثر آن کاترین کشته و صورت یکی از دخترانش زخمی میشود و دو کودک دیگر سالم میمانند و به این ترتیب یکی از عجیبترین رویدادهای سیاسی و جنایی آن زمان در سال ۱۳۵۴ به پایان میرسد.
مشغضنفر و حافظۀ عجیب و منحصر به فردش
حال برگردم به شبهخاطرات خودم!
تعطیلات نوروزی مثل هر سال به سرعت برق و باد میگذرند و تمام میشوند. حالا یک هفته است که به دبیرستان برگشتهایم و امروز پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۵۰ است. بعضی روزها بعد از زنگ آخر با چند نفر از همکلاسیها توی دبیرستان میمانیم والیبال بازی میکنیم. بازی چنان گرم میشود که گذشت زمان را حسّ نمیکنیم. صدای لِخّولِخّ کفشهای پاشنهخوابیدۀ آقابشیر فرّاش پیر مدرسه را پیش از صدای خودش میشنویم. چند تا تکسرفه میزند و با صدای بلند میگوید: «بابامجان! شماها اصلاً خستگی سرتان نمیشود؟ شب شد بابامجان! مَشغضنفر میخواهد در را ببندد. تمام کنید بروید خانههایتان دیگر!» مَشهدی غضنفر که همه او را «مَشغضنفر» صدا میزنند، دربان دبیرستان است. حافظۀ عجیبی دارد. از نوعی که امروز به آن «حافظۀ فتوگرافیک» یا «حافظۀ تصویری» میگویند. در میان مشاهیر دنیا گویا «لئوناردو داوینچی»؛ هنرمند نابغۀ ایتالیایی دارای چنین حافظهای بوده است. کافی است مشغضنفر یک بار به چهرهای نگاه کند. آنگاه تصویر آن شخص مانند عکسی که با دوربین عکّاسی بگیرند و در آلبوم بگذارند، برای همیشه در بایگانی ذهنش ثبت میشود. مشغضنفر چند هزار دانشآموز البرزی را از روی چهرههایشان میشناسد. ورود دانشآموزان سایر مدارس به البرز ممنوع است. بارها دیدهایم مشغضنفر جلو شاگردان غریبه را میگیرد و نمیگذارد وارد حیاط دبیرستان شوند. شاگردان مدارس دیگر که میدانند البرز زمینهای وسیع و متعدّدی برای بازی فوتبال و بسکتبال و والیبال دارد، سعی میکنند برای بازی وارد حیاط البرز بشوند ولی مشغضنفر مانند سدّ سکندر مانع ورود آنها است. شنیده بودیم دکتر مجتهدی به مشغضنفر گفته است: «اگر یک نفر غیر البرزی در حیاط دبیرستان ببینم، مسؤولیّتش با تو است.» بهجز استفاده از زمینهای بازی، بعضیها با هدفی دیگر تلاش میکنند وارد البرز شوند. شاگردان پولدار البرز طعمههای مناسبی برای فروشندگان موادّ مخدّرند. آنها هم که در کوچۀ البرز میپلکند، منتظر فرصتی هستند که به داخل دبیرستان نفوذ کنند. عدّۀ دیگری هم اهل قمارند. بازیهایی مانند لیسپسلیس یا شکل سادهترش که به آن بیخدیواری میگویند و بهویژه بازی ۲۱ با شمارۀ صفحات کتابهای درسی در میان شاگردان البرز رایج است و قماربازهای حرفهای هم مترصّد فرصتی برای ورود به حیاط البرزند تا جیب بچّهپولدارها را خالی کنند امّا مشغضنفر به وظیفهای که به او سپردهاند به خوبی عمل میکند. او همواره مراقب است. خانه و محلّ زندگیاش همانجا است. در آلونک کوچکی کنار دروازۀ ورودی البرز زندگی میکند. گاهی وقتها که از جلو کلبهاش رد میشوم، قابلمهای نیکلی را میببینم که روی چراغ سهفتیله گذاشته و از آن بخار مطبوعی بلند میشود. غذایش را خودش میپزد. مشغضنفر درشتاندام است. چهرهای خشن، دماغی بزرگ، چشمانی قرمز و پلکهایی پُفکرده دارد. همیشه اخم میکند. گویی با همه قهر است. امّا فهمیدن اینکه در پشت آن چهرۀ عبوس، یک انسان دلسوز وظیفهشناس پنهان شده است، کار دشواری نیست. بد نیست نمونهای از طرز فکر و رفتار مشغضفر را برایتان تعریف کنم. در سوم اسفند ۱۳۴۸ شرکت واحد اتوبوسرانی تهران در خطّ مسیر حرکت اتوبوسها تغییراتی داد و آن تغییرات باعث شد قیمت بلیت اتوبوس در تهران عملاً افزایش یابد. فردای آن روز دانشجویان دانشگاه تهران به تظاهرات پرداختند و حتّی با پرتاب سنگ مانع حرکت اتوبوسها شدند. پلیس دخالت کرد. عدّهای کشته و زخمی و بازداشت شدند. تظاهرات دانشجویی به دانشگاههای دیگر هم کشیده شد. از جمله به دانشکدۀ پلیتکنیک که در همسایگی البرز قرار داشت. بعضی از شاگردان البرز هم به آنها پیوستند. تظاهرات و درگیریها روز بعد هم ادامه داشت تا اینکه شاه، امیرعبّاس هویدا را مأمور رسیدگی به آن حوادث کرد. جلسۀ ویژۀ هیأت دولت تشکیل شد و قیمت بلیت اتوبوس به حالت قبل برگشت. زمانی که شاگردان البرز به تظاهرات دانشجویان پلیتکنیک پیوستند، پلیس میخواست برای دستگیری آنها وارد البرز شود امّا مشغضنفر یکتنه در مقابل آنها ایستاد. شنیدیم بعداً به دکتر مجتهدی گفته است: «شما فرمودید که من مسؤول حفظ جان بچّهها هستم. من هم پلیس را به مدرسه راه ندادم.»
بازی والیبال گرم شده است. هوا رو به تاریکی میرود. توپ را به سختی میتوانیم توی هوا ببینیم امّا باز هم با حرص و ولع به بازی ادامه میدهیم! جوان بودیم. جوانی است دیگر! حکیم توس میفرماید: «ز مغز جوان شد خِرَد ناپدید!» و کموبیش هم درست میگوید امّا اکنون که عمری از نگارنده گذشته است با خودم میگویم چه بهتر که به سفارش خواجۀ شیراز؛ «عیبِ جوان و سرزنشِ پیر» نکنیم!
اسد، بازیاش خیلی خوب است. قدّش بلند و اندام استخوانیاش ورزیده است. وقتی میخواهد آبشار بزند، دستِکم یک متر به هوا میپرد، دست چپش را مشت میکند و چنان روی توپ میکوبد که فکر میکنی الان است که توپ بترکد و چند تکّه شود. بچّهها معمولاً والیبال را «تیغی» میزنند. تیغی یعنی شرطی! مثلاً سر ساندویچ الویۀ موبیدیک با یک شیشه کوکا کولا. مدّتی است یک ساندویچفروشی بزرگ در نزدیکی دبیرستان البرز تأسیس شده است. اسمش «موبی دیک» است. زمانی که هرمان ملویل نویسندۀ معروف آمریکایی در سال ۱۸۵۱ میلادی رمان «موبی دیک» یا «نهنگ سفید» را مینوشت از ذهنش هم نمیگذشت که صد و بیست سال بعد، نام شاهکارش روی رستورانی در تهران گذاشته شود. «موبیدیک» با سایر ساندویچفروشیها فرق دارد. ساندویچهایش خوشمزّهترند. تمیز است. کارگران و فروشندگانش هم متفاوتند. لباسهای سفید پاکیزه میپوشند و کلاههای سفید و بلند آشپزی بر سر میگذارند. موبی دیک را شاید بتوان پیشگام رستورانهایی در ایران دانست که در آنها با روش جدید غذای فوری(فستفود) عرضه میشود.
حالا هوا به قدری تاریک شده است که دیگر توپ را نمیتوانیم ببینیم. به ناچار دست از بازی میکشیم.
دم در دبیرستان یک اتوموبیل آخرین مدل دوج آمریکایی منتظر اسد است. امسال رژیم شاه به امرای ارشد ارتش خود از این اتوموبیلها داده است. شبیه کِشتی است. زیر نور چراغهای سردر البرز برق میزند. یک درجهدار ارتش پشت فرمان آن کِشتی کوچک نشسته است. اسد را که میبیند با عجله از اتوموبیل پیاده میشود و تعظیم میکند. اسد با لحنی صمیمی میگوید: «سلام سرکار. امروز هم خودم رانندگی میکنم.» راننده این پا و آن پا میشود. مِنّومِن میکند و میگوید: «ولی قربان، آخر تیمسار فرمودهاند که ...» اسد حرفش را قطع میکند و میگوید: «اونش با من. شما نگران نباش سرکار.» از اسد خداحافظی میکنم و میگویم: «شنبه میبینمت انشاءَالله.» میگوید: «بیا من تو را میرسانم.» میگویم: «ولی آخر شما خانهتان عبّاسآباد است. از خانۀ ما خیلی دور است.» لبخند میزند. میگوید: «عیبی ندارد. توی راه با هم هستیم. اگر برایم یک شعر خوب بخوانی تلافیاش را درآوردهای! بیا بنشین صندلی جلو.» میپذیرم و سوار میشوم. گماشتۀ پدرش با اکراه روی صندلی عقب ماشین مینشیند و راه میافتیم. اسد هم مثل من گواهینامۀ رانندگی ندارد. هنوز کاملاً هیجده سالمان نشده است. من آذرماه امسال هیجده ساله خواهم شد. بدون گواهینامه نمیتوانم رانندگی کنم ولی اسد خیالش راحت است. میتواند بدون ترس از پلیس، رانندگی کند و حتّی توی خیابانهای تهران، ویراژ بدهد. پدرش از امرای عالیرتبۀ ارتش شاهنشاهی است. گرایشهای مذهبی و درویشی دارد. عمویش از شاعران معروف است که اشعار فراوانی در مدح و ثنای پیامبر اکرم(ص) و ائمۀ اطهار(س) سروده است. به گمانم پدر اسد از آن دسته تیمسارهایی بود که چند سال بعد زندهیاد آیتالله طالقانی در روزهای اوج انقلاب در بارۀ آنها گفت: «بعضی از سران ارتش شاهنشاهی میآیند پیش من و میگویند ما به قرآن کریم قسم خوردهایم که به سلطنت وفادار باشیم. حال با توجّه به انقلاب مردم علیه نظام سلطنتی، با سوگندی که خوردهایم چه باید بکنیم؟» چند بار به خانۀ اسد رفتهام. گاهی وقتها با هم درس میخوانیم. در و دیوار خانهشان پر است از تابلوهایی که روی آنها آیههای قرآن و «و ان یکاد» و بعضی اشعار حافظ با خطّ خوش نوشته شده است. قاب بزرگی از تصویر حضرت علی(ع) روی دیوار پاگرد پلّهها نصب شده است. گاهی وقتها در سرسرای خانهشان بوی تریاک میآید. به گمانم پدر اسد مثل بعضی ارتشیهای قدیم به یکی از فرقههای دراویش پیوسته است. امّا مثل دراویش، سبیل ندارد. یکی دو بار او را دیدهام. شنیده بودم هر کس در ارتش بخواهد ریش یا سبیل بگذارد، باید رسماً اجازه بگیرد.
بولینگ عبدو و حسینیۀ ارشاد
اسد بیمحابا میراند. میگویم: «مراقب باش.» میگوید: «نگران نباش!» سپس رویش را به من میکند و میگوید:
- «فردا میآیی برویم بولینگ عبدو؟»
- «بولینگ عبدو؟»
- «بله. مگر اسمش را نشنیدهای؟»
- «نه. فکر نکنم! چه جور جایی است؟»
- «خیلی بزرگ است. طبقۀ اوّلش یک سالن بزرگ شیک دارد. چند ردیف بازی بولینگ تویش ساختهاند. طبقۀ دومش هم رستوران است و ...»
- «آهان! حالا یادم آمد. همان جایی نیست که شاه و فرح چند سال پیش افتتاحش کردند؟»
- «حالا تو چهکار به شاه و فرح داری؟ یک جایی است برای جوانها. بولینگ دارد. رستوران هم دارد. دخترهای خوشگل هم زیادند. تو پای ثابت والیبال که هستی. درسهایمان را هم که با هم میخوانیم. اگر بولینگ هم بیایی خیلی خوش میگذرد.»
- «فردا جمعه است. من باید بروم حسینیۀ ارشاد. سخنرانی است.»
- «حالا نمیشود نروی؟»
-«نه!»
- «از خیر یک سخنرانی نمیتوانی بگذری؟»
- «آخر فقط سخنرانی معمولی نیست. در ارشاد همیشه جمعهها سخنرانی هست ولی جلسۀ فردا فرق دارد. مثل کلاس درس است.»
- «یعنی چی مثل کلاس درس است؟ درسهای مدرسه کافی نیست که به یک کلاس دیگر هم میروی؟»
- «مثل سخنرانیهای مذهبی نیست که سخنران چند تا آیه و حدیث، سر هم کند. موضوع درس، مشخّص شده. دکتر هر چند وقت یکبار موضوع تازهای را شروع میکند و مثل درسهای دبیرستان یا دانشگاه به صورت سیستماتیک در بارۀ آن موضوع حرف میزند.»
- «لابد این کلاسها کتاب و جزوه هم دارند؟»
- «بله که دارند. حرفهایش ضبط میشود. چند نفر از شاگردها درسها را از نوار روی کاغذ پیاده میکنند. بعد آنها را روی ورقههای استنسیل تایپ میکنند و از آنها پلیکپی میگیرند و بین شاگردها توزیع میکنند. من خودم هم بعضی وقتها در گرفتن پلیکپی کمک میکنم.»
- «آهان! فهمیدم. خوب، حالا نمیشود یک جلسه غیبت کنی؟»
دیدم اسد خیلی اصرار دارد که با او به بولینگ عبدو بروم. هم دوستش داشتم و نمیتوانستم رویش را زمین بیندازم و هم نمیخواستم درس دکتر شریعتی را از دست بدهم. پس از چند لحظه سکوت، گفتم:
- «باشد. میآیم، ولی به یک شرط.»
-«به چه شرطی؟»
- «به شرط اینکه بعد از بازی بولینگ، تو هم با من بیایی ارشاد. البته باید طوری برویم که یک ساعت قبل از ساعت چهار کارمان تمام شود که بتوانیم سر ساعت به حسینیۀ ارشاد برسم.» اسد دستی به موهای کوتاه مجعّدش میکشد و میگوید:
- «باشد. هم فال است، هم تماشا! من هم این حسینیۀ ارشاد را که این همه سر و صدا کرده، میبینم.»
- «سر و صدا کرده؟ منظورت چیست؟»
- «مدّتی است که توی خانه صحبتش هست. چند وقت پیش چند نفر از امرای ارتش، مهمان پدر بودند. یکیشان در بارۀ همین ارشاد حرف میزد. میگفت: اگر فرزند جوان دارید خیلی مراقب باشید گذارش به حسینیۀ ارشاد نیفتد. شده است مرکزی برای پرورش مارکسیستهای اسلامی. آن روز پدرم به من و خواهرم گفت: شنیدید تیمسار چه گفت؟ این روزها خیلی مراقب باشید. کمونیستها همه جا نفوذ کردهاند. حالا نوع اسلامیشان هم ظهور کرده. اسم خودشان را گذاشتهاند مجاهدین خلق ایران! ظاهرشان مسلمان است ولی در باطن کمونیستاند.»
- «اسد جان! این رژیم به هر کس که مخالفش باشد میگوید کمونیست!»
اسد ادامۀ بحث را رها میکند و مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد میگوید:
- «فردا شب من جایی دعوت دارم. اگر بیایم حسینیّه، باید بنشینم روی زمین. لباسم خاکی میشود. شلوارم هم چروک میشود. وقت ندارم بروم منزل لباس عوض کنم.»
- «روی زمین که نباید بنشینی. صندلی دارد. تازه از صندلی هم بهتر! مبلهای راحتی دارد!»
پیش از آنکه زندهیاد دکتر شریعتی از مشهد به تهران بیاید و سخنرانیهای آتشین و درسهای اسلامشناسی و تاریخ و شناخت ادیان را به طور منظّم در حسینیۀ ارشاد آغاز کند، چند باربه آنجا رفته بودم و پای سخنرانی کسانی مانند شهید مرتضی مطهّری، صدر بلاغی، استاد محمّدتقی شریعتی، دکتر محمّدجواد باهنر و فخرالدّین حجازی نشسته بودم. حسینیّۀ ارشاد شاید اوّلین جایی بود که در سالن بزرگ و باشکوهش صندلیهای دستهدار راحتی چیده بودند و مانند مساجد آن زمان، مستمعین مجبور نبودند روی زمین بنشینند. حسینیّۀ ارشاد مانند یک تئاتر باشکوه بود. پسرهای مسلمانی که کراوات میزدند و به لباس و سر و وضع خود میرسیدند و دوست نداشتند با نشستن روی زمین، لباسشان خاکی شود یا خطّ اتوی شلوارشان بشکند در تالار ارشاد احساس خوشآیندی داشتند. دخترها هم با روسری و مانتو که در آن سالها اندکاندک داشت مُد میشد به ارشاد میآمدند. معدودی از خانمها هم حجاب اسلامی نداشتند ولی کسی مانع ورود آنها نمیشد. جوانهایی که به ارشاد میآمدند درست مثل این بود که به سینما یا به کلاس دانشگاه رفته باشند. این نکتۀ شاید به ظاهر کماهمیّت، یعنی مبلهای حسینیۀ ارشاد که تأثیر فراوانی در جذب جوانهای دانشجو به آنجا داشت از چشم مسؤلین وقت ارشاد نیفتاده بود و باعث شده بود مخاطبان بیشتری به همین یک دلیل برای خود جذب کند.
مسجد الجواد
بیمناسبت نیست در همین جا از یک مکان دیگر هم که در جلب و جذب جوانان مسلمان موفّق بود یاد کنم. در آن روزها یک مرکز مذهبی دیگر هم در تهران ساخته شده بود که در تالار اجتماعاتش صندلی گذاشته بودند و مدعوّین به جای آن که روی زمین بنشینند از صندلیهای راحت استفاده میکردند. آن مکان، مسجد الجواد بود که در سال ۱۳۴۱ با معماری منحصر به فرد و مدرن ساخته شد. در واقع اوّلین مسجد مدرن ایران بود. نمازخانه و شبستانی مخروطی شکل داشت و یک سالن سخنرانی دو طبقه. زیر زمین آن هم کتابخانه بود. زندهیاد شهید مطهّری در سال ۱۳۵۰ به دنبال اختلافاتی که در حسینیۀ ارشاد بروز کرد از حسینیۀ ارشاد به آنجا رفت. به این ترتیب زندهیاد شهید مطهّری پس از مرحوم آیتالله آقا سیّد رضا زنجانی که به علّت کهولت از امامت آن مسجد کناره گیری کرده بود، دومین امام جماعت مسجد الجواد بود. مسجد الجواد در دهۀ ۴۰ تبدیل به پایگاهی برای مخالفین رژیم شده بود. اشخاصی مانند آقایان مطهّری، فلسفی، باهنر، امامی کاشانی و فضلالله محلّاتی در آنجا سخنرانی داشتند و بهطور مستقیم یا در پرده از سیاستهای رژیم شاه، انتقاد میکردند. مسجد الجواد همچنین محلّ برگزاری جلسات «انجمن اسلامی مهندسین» نیز بود. انجمن اسلامی مهندسین، چنان که از نامش پیداست از دانشجویان و فارغالتحصیلان رشتههای فنّی دانشگاههای کشور تشکیل شده بود و اعضای آن را جوانان دانشآموختۀ مسلمان تشکیل میدادند. این انجمن از روحانیان آگاه به مباحث روز مانند شهید مطهّری و شهید محمّدجواد باهنر و شهید سیّد عبدالکریم هاشمینژاد برای سخنرانی در مسجد الجواد دعوت میکرد و به همین جهت به شدّت زیر نظر ساواک بود. به عنوان نمونه میتوان از سخنرانی آیتالله خامنهای یاد کرد که طبق گزارش ساواک در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۴۸(که روز تاسوعای ۱۳۹۰ قمری بوده است) در آن مکان برگزار شده و ایشان در بارۀ زندگی امام حسین(ع) سخنرانی کرده بودند. طبق گزارش ساواک در آن جلسه بیش از ۲۰۰ دانشجو، مهندس و ... حضور داشتهاند.
مسجد الجواد در ۱۴ آبان سال ۱۳۵۱ توسّط ساواک و به دستور شاه تعطیل شد.
سخنرانهای برجستۀ ارشاد
از کسانی که در حسینیۀ ارشاد پای سخنشان نشسته بودم بهجز دکتر مقصودی که قصّهاش را پیش از این گفتهام، آقایان شهید مطهّری، صدر بلاغی، حسن صدر و دکتر محمّدجواد باهنر بودند. صدر بلاغی سخنرانی زبردست بود. یادم هست زمانی که در بارۀ وابستگی ملّتها میگفت، به عنوان مثال از مادّۀ مخدّری نام میبرد به اسم «پان» که در افغانستان رایج بوده و گویا همان «ناس» امروزی است. میگفت ابرقدرتها ملّتهای جهان سوم را وابسته میخواهند. وابستگی مثل مواد مخدّر است. ناخواسته اعتیاد میآورد. انگلیسها همان طور که تجارت تریاک را در چین در اختیار داشتند در افغانستان هم انحصار تهیّۀ و تولید «پان» در دستشان بود. به محض آنکه کسی مخالفتی میکرد، آنها را به قطع «پان» تهدید میکردند!
همچنین به مناسبت آغاز پانزدهمین قرن بعثت پیامبر گرامی اسلام، در سال ۱۳۴۸ کتابی در بارۀ ایشان تحت عنوان «محمّد خاتم پیامبران» جمعآوری و منتشر شد که در آن کتاب آیتالله طالقانی، هاشمی رفسنجانی، دکتر شریعتی، محمّد تقی جعفری، عبدالحسین زرّینکوب، سیّد ابوالفضل موسوی زنجانی و ... هر یک تهیّۀ بخشی از آن را بر عهده گرفته بودند.
اسد که میبیند دیگر بهانهای ندارد با لحنی که معلوم است دارد شوخی میکند میگوید:
- «بالاخره میخواهی من را هم مثل خودت شیخ کنی؟»
- «تو که خودت هم اعتقادات مذهبی دارد اسد جان.»
- «شوخی کردم. خودت که میدانی من بیدین و ایمان نیستم! پدرم هم ارادت زیادی به حضرت علی دارد. عمویم هم بهترین شعرهای مذهبی را گفته.»
- «بله. بعضی شعرهای عمویت را خواندهام. خدا رحمتش کند. گویا خیلی هم اهل سیر و سیاحت بوده.»
-«بله. خیلی جاها رفته. به مصر رفته. به پاکستان هم رفته. به آرامگاه اقبال لاهوری و محمّدعلی جناح هم رفته بوده. برای هر دو هم شعر گفته است.»
- «بله. به افغانستان هم سفر کرده. با خلیلالله خلیلی شاعر بزرگشان هم دیدار داشته است.»
- «اینها را دیگر نمیدانستم. فقط دو شعر از او خواندهام. وقتی عمو درگذشت، همین خلیلالله خلیلی در بارهاش شعر گفت. گویا خیلی با هم رفیق بوده اند.»
- «آن شعر یادت هست؟»
- «در خانوادۀ ما همه این شعر را حفظیم. گفته است:
«گریه بر یادِ یار باید کرد
کارِ ابرِ بهار باید کرد
دل زارم به یاد صادق سوخت
نالۀ زار باید کرد
لالۀ داغدارِ خونین را
بر مزارش نثار باید کرد»
- «چه خوب گفته است. حالا بالاخره فردا با من به ارشاد میآیی یا نه؟»
- «باشد. یک جوری میرویم که تو هم به حسینیۀ ارشادت برسی.»
نماز دو برادر بر پیکر دکتر مصدّق و آیتالله طالقانی
جمعه بیستم فروردین ۱۳۵۰ است. ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر است که به حسینیّۀ ارشاد میرسیم.دور تا دور حسینیه به شعاع یک کیلومتر جای پارک نیست. بالاخره جایی برای پارک پیدا میکنیم و پیاده به سمت حسینیۀ ارشاد راه میافتیم. زمانی که میرسیم، میبینیم سالن ارشاد پر شده است و جایی برای نشستن نیست. عدّهای سر پا در محوطۀ ورودی ایستادهاند. من و اسد هم به ناچار میایستیم تا چند دقیقۀ دیگر سخنرانی شروع شود. از آنجا به وسیلۀ تلویزیون مداربسته میتوانیم تصویر سخنران را ببینیم و صدایش را بشنویم. اسد سقلمۀ آرامی به پهلویم میزند و میگوید: «ببین کی اینجاست!» ردّ نگاش را میگیرم. چشمم به آقای زنجانی میافتد. دبیر طبیعی و بیولوژی(زیستشناسی) دبیرستان البرز است. چندی بعد فهمیدم ایشان فرزند آیتالله سیّد ابوالفضل موسوی زنجانی(۱۲۷۹-۱۳۷۱ش) از اعضای جبهۀ ملّی و از منتقدان حکومت پهلوی است که یکی از مقالههای همان کتاب «محمّد خاتم پیامبران» را نگاشته است. سالها بعد، نماز میّت بر پیکر زندهیادآیتالله طالقانی توسّط ایشان اقامه شد و جالب اینکه برادر ایشان یعنی عموی دبیر ما هم بر پیکر دکتر مصدّق نماز گزارده بود. آقا سیّد ابوالفضل پدر آقای زنجانی تا همین یک سال پیش(۱۳۵۱) امام جماعت مسجد الجواد بوده است.
سخنرانی که متکلّم وحده نبود
صدای دکتر شریعتی توجّهم را از دبیرمان آقای زنجانی به سمت خود جلب میکند. امروز قرار است سلسلهدرسهای «تاریخ و شناخت ادیان» آغاز شود. دکتر شریعتی میگوید: «من قبلاً از مؤسّسۀ ارشاد تشکّر میکنم. تشکّر از این جهت که قبول کردهاند برنامههای سخنرانی مرا به یک برنامۀ درسی تبدیل کنند. چون من خودم شخصاً معتقد نیستم که تیپی مشخّص میتواند از راه سخنرانی خدمتی به جامعه بکند. بنا بر این شاید اگر کاری در حدّ معلّمی از دست من برآید این است که درس بدهم در همان حدودی که بلد هستم. ارزش یک کلاس هم بیشتر به سؤال و انتقاد است ولی چون جمعیّت در اینجا خیلی بیشتر از حدّ یک کلاس است، چنین امکانی وجود ندارد. بنا بر این ناچار از خانمها و آقایان خواهش میکنم سؤالاتشان را بنویسند و آقایان سؤالات را خواهند گرفت و بعد از یک آنتراکت کوچکی خواهم آمد و به سؤالات تا جایی که فرصت داشته باشم جواب خواهم داد.»
یادم نمیآید یک سخنران در بالای منبر یا پشت تریبون از شنوندگانش خواسته باشد سؤالات و حتّی انتقادات خود را مطرح کنند تا پاسخ دهد. این اوّلین باری بود که میدیدم یک سخنران به شنوندگان خود و به ویژه به جوانها شخصیّت میدهد و خودش به اصطلاح «متکلّم وحده» نیست.
تفاوت کلاس درس با سخنرانی
دکتر شریعتی ادامه میدهد: «خواهش کوچک دیگر من این است که خانمها و آقایان این تعهّد اخلاقی را داشته باشند که تمام این درسها را بیایند. یعنی در تمام دورۀ درس، حضور داشته باشند. زیرا اوّلاً فرق درس با سخنرانی این است که درس برخلاف سخنرانی، خودش یک واحد مستقلّی نیست و بنا بر این وقتی فقط یک جلسۀ درس در برابر قضاوت عموم قرار میگیرد، این قضاوت ناقص خواهد بود. برای این که در یک جلسه، مقدّمات و اصول مطرح میشود و در جلسۀ دوم وجوه یک نظریه یا نظریات معارض آن مطرح میشود و در جلسۀ سوم یا چهارم یا پنجم است که از نظر علمی به نتیجۀ غایی میرسد و به همین جهت قضاوت کردن در بارۀ فقط یک جلسه، کار عوام است یا کار عوامفریبها.»
دکتر شریعتی در این مورد بیشتر توضیح میدهد و میگوید: «انسان درست کسی است که در عین حال که به مذهب یا مکتب خاصّی معتقد است، در مرحلۀ معرّفی و تحقیق، نظریات یا حتّی مذاهب معارض خودش را آنچنان دقیق طرح کند که گویی خودش با آن نظریه مخالف نیست. یعنی منصفانه و بیطرفانه مسأله را طرح کند. ... امّا اگر مذاهب دیگر را همینطور بلغور کردی و از همان اوّل با نظر مخالف و با معاندت، تحریف، مسخ و توهین یاد کردی، به سادگی میتوانی همه را بکوبی و بعد به سادگی میتوانی حقیقت خود را اثبات کنی ولی کسانی که این بحث را خواهند شنید فردا خواهند فهمید که که همۀ چیزهایی که اینجا گفتهای، غلط و مغرضانه بوده است.»
هفتۀ اوّل اردیبهشت بودایی بودم، هفتۀ بعدش ودایی، هفتۀ اوّل خرداد؛ لائوتسهای و هفتۀ آخرش؛ مسلمان!
او سپس از تجربۀ تدریسش در دانشگاه مشهد میگوید: «من خصوصیّتم این است که وقتی یک نظریهای را طرح میکنم، در عین حالی که از نظر علمی یا اعتقادی با آن نظریه مخالف هستم، در موقع طرحش آنچنان آن را طرح میکنم که شنوندۀ من احساس مخالفبودن مرا نمیکند. یعنی آنچنان تحلیل میکنم که شنونده احساس میکند اگر غیر از من کسی موافق با این نظریه هم میبود، جز این نمیگفت. این است که در درسهایی که سالها پیش در مورد تاریخ ادیان در مشهد میدادم، هر دینی را که درس میدادم، «مستمعآزادها» که از روی کنجکاوی فقط یک جلسه میآمدند و جلسههای دیگر را نمیآمدند، در همان یک جلسه قضاوتشان نسبت به من عبارت بود از همان درسی که در آن جلسه داده بودم. به این ترتیب از نگاه آنها هفتۀ اوّل اردیبهشت بودایی بودهام، هفتۀ آخر اردیبهشت، ودایی، هفتۀ اوّل خرداد، لائوتسهای، هفتۀ بعد، مسلمان و ...»
فایدۀ طرح مذهب در این روزگار چیست؟
دکتر شریعتی پس از این مقدّمه سؤال مهمّی مطرح میکند که احتمالاً از ذهن بسیاری از شنوندههایش - از جمله خود من - گذشته است. میگوید: «حال ممکن است بپرسید در این دوره، در این زمان و در این جمعی که ما زندگی میکنیم، و با این مشکلاتی که به عنوان یک شرقی و یک جامعۀ اسلامی و بالاخره به عنوان یک انسان قرن بیستمی داریم، اصولاً طرح مسألۀ مذهب یا تاریخ مذهب یا جامعهشناسی مذهبی چه فایدهای دارد؟ آیا تاریخ مذهب که اینجا و امروز، نقطۀ شروع درسهای من است، یک مسألۀ حادّ مورد نیاز این نسل است یا این کار فقط برای یک گوشه از دانشگاه خوب است؟ اصلاً طرح مذهب در این زمان چه فایدهای دارد؟»
زیر چشمی نگاهی به اسد میاندازم. سرش را بالا گرفته، به صفحۀ تلویزیون مداربسته خیره شده و دارد با دقّت به سخنان شریعتی گوش میدهد.
دکتر شریعتی به سؤالی که در بارۀ اهمیّت طرح مذهب مطرح کرده، چنین پاسخ میدهد: «مسألۀ مذهب برای ما به دو دلیل فوریت حیاتی دارد. دلیل اوّل این است که ما روشنفکران یا تحصیلکردههای این جامعه یک گروه اجتماعی مجرّد نیستیم. یکی از بزرگترین خطاهای روشنفکران این است که خودشان را به عنوان یک گروه یا قشر یا طبقۀ خاصّ، از جامعه مجرّد و جدا میدانند. این «الیناسیون انتلکتوئل» که در فلسفه و سوسیالیسم علمی قرن نوزدهم مطرح شد به این معناست که روشنفکر و تحصیلکرده کمکم آنقدر در کتابها و معلومات تحقیقاتیاش فرو میرود که از عینیّت و عالم واقعیّات و زندگی روزمرّۀ مردم و جامعهاش غافل و فارغ و دور و بیگانه میشود. یعنی روشنفکر خودش را یک گروه مجزّا و جدای از زمان و جامعۀ خودش احساس میکند و این یک خطا و بیماری روشنفکری در دنیا است. در صورتی که ما، در هر سطحی که بیندیشیم و با هر سلیقهای که فکر کنیم و با هر ایمانی که از نظر مذهب یا فلسفه یا مکاتب مختلف داشته باشیم، این اصل در همۀ ما مشترک است که یک اندام اجتماعی، یعنی «یک عضو وابسته به جامعه» هستیم و این جامعه هم یک «جامعۀ مذهبی» است. ما، هم جامعهمان مذهبی است و هم تاریخمان مذهبی است. یعنی تاریخ ایران را که نگاه کنیم، لااقل در ۱۴ قرن اسلامی با عوامل و حسّاسیّتهای شدید دینی و مذهبی شکل گرفته و تکوین یافته است. فرهنگ ما نیز یک فرهنگ دینی است. یعنی یک فرهنگ یونانی یا رومی نیست که بشود گفت غیرمذهبی است. جامعۀ اکنون ما، روابط اجتماعیاش، سنّتهایش، طرز تفکّر و نهادهای فرهنگیاش و روح جمعی آن، صددرصد مذهبی است و روشنفکر نباید به جامعه بر اساس سلیقۀ خودش نگاه کند. روشنفکر بیش از هر چیز باید به فکر ایجاد پلی بین خودش و جامعهاش باشد و چنین پلی جز مذهب نیست. روشنفکر امروز باید با مذهب آشنا شود و از مذهب که متن روحی جامعۀ ما را میسازد، تحلیل علمی دقیق داشته باشد. این حرف اوّل. دوم این که ما به عنوان روشنفکر یک بُعد دیگر هم داریم و آن وابستگی فکری و روحی ما به قشر روشنفکر جهانی است. ما، در عین حال که از جامعه و تاریخ خودمان تغذیۀ روحی و فکری میکنیم، تحت تأثیر جوّ فکری و ایدئولوژیک جهانی هم هستیم. ... بنا بر این ما چون در این قرن زندگی میکنیم، نمیتوانیم مسائل اساسی این قرن را نادیده بگیریم و عجیب این است که یکی از عوامل اساسی شناختن انسان اکنون طرح مجدّد مذهب از طریق اجتماعی و سیاسی و علمی و فکری است. زیرا مذهب به این عنوان در میان انسان جدید، بهخصوص بعد از جنگ بینالملل دوم مطرح شده است. چهگونه مطرح شده است؟ آیا این یک بازگشت به مذاهب سابق است؟ نه! این یک حالت ارتجاعی نیست که به عقب برگردیم. بلکه یک حالت تکاملی انسان است. انسان امروز نمیخواهد به قرون وسطی برگردد. بازگشت او به مذاهب نیست. به مذهب است؛ به یک نوع معنویّت. انسان امروز در تلاش برای یافتن نوعی ایمان مذهبی است که در زندگی جدید از دست داده و خلاء آن را الان احساس میکند و ما به عنوان کسانی که وابسته به یک فرهنگ مذهبی بزرگ و یکی از بزرگترین ادیان تاریخ و آخرین دین بزرگ تاریخ هستیم، باید در تلاش روشنفکران و متفکّران امروز و همآهنگ با روح جستجوگر و مضطرب بشر برای پیدا کردن یک ایمان ماوراء علمی ولی منطقی و معقول، سهیم باشیم و برای یافتن آن ایدهآل بزرگ، بشریّت را کمک کنیم.»
دکتر شریعتی از این مقدّمه، چنین نتیجه میگیرد: «و برای این کار اوّل لازم است که ما خودمان و این فرهنگمان را - نه به آن صورت منجمد منحطّی که الان در دسترس ما هست - بلکه به صورت یک مکتب جوشان که «خودآگاهی» و «روشنفکری» و «حرکت» میآفریند، بشناسیم. برای این کار باید بر اساس یک متد دقیق علمی و تحقیقاتی کار کنیم. نه به صورت کنفرانسهای تبلیغاتی، بلکه به صورت کلاسهای بسیار ساده، صمیمانه، بدون هیاهو، بدون تظاهر و بدون تکیه کردن بر احساسات زودگذر و تکرار و تلقین و نشخوار ذهنیّات موجود و عواطف عوام، باید بسیار آهسته، با صبر سازنده، قدم به قدم، درست مثل یک محقّق و دانشجو شروع کنیم و دورهای به عنوان یک پژوهشگر بگذرانیم و به این وسیله یک زمینۀ عمومی فراهم آوریم. آن وقت شما مثل پیشتازان یک انقلاب فرهنگی با دمیدن روح یک نوع شناخت خودآگاهانۀ مجدّد اسلامی در این متن متحجّر جامعه، سهم و رسالت خودتان را به عنوان روشنفکر این قرن و روشنفکر وابسته به این جامعه ایفا میکنید.۳»
آن روز را خوب به یاد دارم و هرگز ازخاطر نخواهم برد. سخنرانی و در واقع، کلاس درس دکتر شریعتی تا ساعت هشتونیم بعد از ظهر طول کشید و ما بدون آن که گذر زمان را حسّ کنیم پنج ساعت سر پا ایستادیم و با اشتیاق به سخنانش گوش سپردیم. آن روز که هفده ساله بودم حتّی از ذهنم هم عبور نمیکرد که این مرد با سخنرانیها و کلاسهایش صدها هزار و بلکه میلیونها نفر را شیفتۀ نظریات خود میکند و سخنانش تاریخ کشور را تغییر خواهد داد. او حتّی سیگار کشیدنش هم بر جوانها اثر گذاشت. سیگار از سیگارش نمیافتاد. برخلاف اکثر سیگاریها که یک گوشۀ کوچک از پاکت سیگارشان را باز میکنند، دکتر شریعتی دور تا دور بستۀ سیگار را کاملاً باز میکرد و آن را در جیب پیراهنش میگذاشت و هر چند دقیقه یکبار دست در جیب پیراهنش میکرد و سیگاری بیرون میکشید. گاه، سیگار را با سیگار قبلی روشن میکرد. البته در آن زمان مضرّات سیگار به اندازۀ امروز آشکار نشده بود و خیلیها از جمله برخی از روحانیان هم سیگار میکشیدند. خاطرۀ کوتاهی از سیگار کشیدن شهید مطهّری هم برایتان بگویم. در هفتۀ آخر فروردین ۱۳۵۸ از شهید آیتالله مرتضی مطهّری وقت گرفته بودم تا برای نشریۀ دانشجوییمان با ایشان مصاحبه کنم. قرارمان در دانشکدۀ الهیّات واقع در خیابان شهید مفتّح بود. آقای مطهّری در آنجا کلاس داشتند. پس از پایان کلاس، با ایشان به اتاقی رفتیم تا مصاحبه انجام شود. آقای مطهّری که خسته شده بودند به مستخدم دانشگاه گفتند یک استکان چای برایشان بیاورد. مستخدم دانشگاه این پا و آن پا کرد و با شرمندگی گفت: «خیلی میبخشید آقا. همه رفتهاند. تعطیل شده. در آبدارخانه هم بسته است.» من رو به ایشان کردم و گفتم: «من سیگار دارم. اگر دوست دارید تقدیم کنم؟» آقای مطهّری با لبخند سری تکان داد و گفت: «بله.» در آن زمان هنوز کالاهای آمریکایی تحریم نشده بودند. دستم را در جیب کردم و پاکت سیگار وینستون را درآوردم و به ایشان تعارف کردم. آقای مطهّری سیگاری برداشتند. آن را برایشان روشن کردم و ایشان به آرامی و با حوصله سیگار را دود کردند.
آیا دکتر شریعتی عامل بعضی نابهسامانیهای اقتصادی و اجتماعی امروز است؟
اکنون که این واژهها را روی کاغذ میآورم، بیش از نیم قرن(دقیقاً ۵۳ سال) از آن زمان گذشته است و در طول این مدّت دهها مقاله و مطلب تحقیقی در بارۀ شریعتی و آثارش منتشر شده است که علاقهمندان به موضوع میتوانند آنها را بیابند و بخوانند. آنچه من در اینجا میخواهم به آن اشاره کنم، این است که به علّت اوضاع نابهسامان اقتصادی و اجتماعی که در کشورمان وجود دارد، دیدهام بعضیها دکتر شریعتی را مسبّب و علّت اصلی این اوضاع میدانند و حال آنکه به نظرم در این دنیا هیچکس را بهخاطر عواقب و پیآمدهای کارها و سخنانش نمیتوان سرزنش یا تأیید کرد. کما این که اگر امروز فرضاً جامعۀ ما در اوج رفاه و آزادی کامل هم میبود، نمیتوانستیم این اوضاع را نتیجه و ناشی از افکار و سخنان شریعتی بدانیم. آنچه من به چشم خود دیدم، عشق و شور و حرارت و انگیزههای معنوی بود که از سر تا پای شریعتی فرو میریخت. اگر حدیث معروف و منسوب به پیامبر اکرم ص را که فرمودهاند: «انما الاعمال با النیّات»(اعمال به سبب نیّتها و انگیزهها به وجود میآیند و ارزشگذاری میشوند) در نظر بگیریم، به نظر من شریعتی تمام وجودش نیّت خیر و پاک بود و از توانایی انتقال مفاهیم به مخاطبین خود هم کاملاً برخوردار بود. واژهها در کف او چون موم نرم بودند. از سلسلهدرسهای دانشگاهی و آکادمیکش که بگذریم، بعضی سخنرانیهای او که حالت خطابه داشتند(مانند حسین وارث آدم، پس از شهادت و شهید قلب تاریخ است) آتش به جان شنونده میکشیدند. واژههایی که از دهانش بیرون میریختند، گاه مانند گلولههای آتشین به سمتتان پرتاب میشدند و در دلتان آتش میافروختند و گاه مثل بارانی بهاری وجودتان را آرام میکردند. الحقّ که استاد سخن بود و البته معلّم انقلاب.
انتقادی بر بعضی مواضع و سخنان شریعتی
از این نکتۀ مهم(یعنی نیّت خیر او) که بگذریم اکنون پس از نیم قرن که از آن روزگار میگذرد، میتوان با نگاهی بدون غرض و منصفانه در بارۀ آثار و عقاید او داوری کرد. در اینجا فقط به عنوان یک مثال به دو جمله از معروفترین سخنانی که از او به یادگار مانده است اشاره میکنم:
«آنها که رفتند کاری حسینی کردند و آنها که ماندهاند باید کاری زینبی کنند، وگر نه یزیدیاند!»
و:
«وقتی که در صحنۀ حقّ و باطل نیستی، هر جا که میخواهی باش. میخواهی به نماز بایست، میخواهی به شراب بنشین. هیچ فرقی ندارد.»
خوب! این دو شعار در سالهای پیش از انقلاب به دل خیلیها مینشست و بعضیها مرتّب آنها را تکرار میکردند ولی اکنون اگر در معنای آنها دقیق شویم میبینیم چهقدر از واقعیّت موجود و ملموس جامعه دور بودهاند. در شعار اوّل، شریعتی جامعه را فقط سیاه یا سفید میبیند. چیزی مثل صفر یا صد! یعنی همۀ شما انسانها یا حسینی هستید یا زینبی و اگر جزو این دو گروه نیستید؛ حتماً به اردوگاه یزید تعلّق دارید و حال آنکه بسیاری از افراد و اشخاص متدّین بودند که به اصطلاح، حسینی انقلابی یا زینبی پیامرسان انقلاب نبودند امّا قطعاً یزیدی هم نبودند. خیل عظیم متدیّنان و دینداران سنّتی جامعۀ آن روز که زندگی پاکیزهای هم داشتند، از این دست بودند. در شعار معروف دوم، شریعتی تمام جامعه را یک حزب سیاسی میبیند که حتماً باید در صحنۀ تحوّلات سیاسی و اجتماعی کشور حضور فعّال داشته باشند وگرنه نمازخواندنشان با شرابخوردنشان یکی است!
دکتر علی شریعتی فقط ۴۴ سال عمر کرد و در همین عمر کوتاه حدّاقلّ ۳۳ جلد کتاب و دهها سخنرانی جذّاب و شنیدنی از خود به یادگار گذاشت که اکثر آنها هنوز هم خواندنی و قابل تأملاند و چه بسا اگر بیشتر زنده میماند در بعضی عقاید و دیدگاههای خود تجدید نظر میکرد.
پِسَد جان! منظودِش همین بوده!
خاطرهای دیگر از همان ایّام برایتان بگویم. من که یک جوان مذهبی و کنجکاو بودم به دنبال یافتن حقیقت و سخنان نو در بارۀ مذهب به حسینیهها و مساجد مختلف میرفتم. یکی از آن مکانها حسینیۀ بنیفاطمه در چهارراه سرچشمه بود که در آن روحانیان باسواد و به اصطلاح بهروز(مانند دکتر حشمتالله مقصودی که پیش از این از او یاد کردهام) سخنرانی میکردند. عصرهای جمعه به حسینیۀ ارشاد میرفتم و عصرهای پنجشنبه به حسینیۀ بنیفاطمه. در یکی از جلسات بنیفاطمه دیدم روحانی معروفی که چند کتاب هم نوشته بود دارد دکتر شریعتی را به شدّت نقد میکند و در واقع؛ میکوبد. توجّهم جلب شد و با دقّت بیشتری گوش دادم امّا با کمال تعجّب دیدم سخنانی که ایشان به دکتر شریعتی نسبت میدهد و آنها را نقد میکند، اصلاً گفتۀ شریعتی نیستند و او چنین حرفهایی بر زبان نیاورده است. پس از پایان جلسه جرأت کردم و خدمت ایشان رفتم و گفتم: «حاجآقا سلام. میبخشید. من هفتۀ پیش پای سخنرانی دکتر شریعتی بودم. به نظرم اشتباه به عرضتان رساندهاند. چون من نشنیدم دکتر شریعتی چنین حرفهایی بزند.» ایشان که هنوز هم زنده و از روحانیان معنون هستند، اندکی اخم کردند، دستی بر شانهام زدند و خیلی جدّی گفتند: «پسرجان! منظورش همین بوده!» حاجآقا که حرف «ر» را نمیتوانستند تلفّظ کنند؛ در واقع به من گفتند: «پِسَد جان! منظودِش همین بوده!» البته دکتر شریعتی در میان روحانیان آگاه و مبارز زمان خود طرفداران برجستهای هم داشت که با او در میز گردهای ارشاد شرکت میکردند و نوارهای کاست آن جلسات موجود است. روحانیانی که شریعتی را تأیید میکردند، پس از انقلاب غالباً به پستها و مقامات بالای کشور رسیدند ولی مخالفت بسیاری از روحانیان آن زمان هم به شدّت برقرار بود. به عنوان مثال شخصی به نام شیخ قاسم اسلامی عَلَم مبارزه و مخالفت با او را چنان برداشته بود که علاوه بر سخنرانی و نوشتن کتاب علیه شریعتی، از درون لوگو یا آرم حسینیۀ ارشاد(که طرّاحی آن هم هیچ ربطی به شریعتی نداشت) اسامی خلفای راشدین(ابوبکر، عمر، عثمان و علی) را کشف و استخراج کرده بود و ادّعا میکرد شریعتی یک سنّیمذهب است که میخواهد جوانهای شیعه را منحرف کند! بیاختیار به یاد سخنان خودش افتادم که گفته بود: «بعضیها مرا شیعۀ غالی میدانند و برخی دیگر؛ یک سُنّی متعصّب!»(نقل به مضمون.)
چرا پیکر دکتر شریعتی را به سوریه بردند؟
ساواک، کلاسهای درس و سخنرانیهای سخنرانی دکتر شریعتی را ممنوع میکند. او را به زندان میاندازد و شریعتی پس از تحمّل بازجوییهای سخت و زندان انفرادی(به قول خودش «ششصد شب تنهایی»)؛ بالاخره تصمیم میگیرد مهاجرت کند. او صبح روز دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ به فرودگاه مهرآباد میرود و با گذرنامهای به نام «علی مزینانی» از کشور خارج میشود. ابتدا به بلژیک و سپس به انگلستان میرود. از آنجا سفر کوتاهی هم به لوهاور فرانسه میرود و با دکتر حسن حبیبی ملاقات میکند و روز ۲۶ خرداد به انگلستان برمیگردد. دو روز بعد سوسن و سارا دختران شریعتی هم از کشور خارج میشوند و به پدرشان که در فرودگاه لندن منتظر آنهاست میپیوندند و با هم به ساوتهمپتون میروند. ساواک ابتدا از خروج شریعتی باخبر نمیشود ولی در بیستم خردادماه آن سال متوجّه میشود که شریعتی با نام مزینانی از کشور خارج شده است. به همین جهت همسر او و دختر کوچکش (مونا) را ممنوعالخروج میکند. روز یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ سوسن و سارا پیکر بیجان پدرشان را در آستانۀ در و افتاده بر زمین مییابند. مطبوعات ایران خبر درگذشت شریعتی را اعلام میکنند و از او به عنوان «محقّق اسلامی و استاد دانشگاه» نام میبرند و یاد او را گرامی میدارند و اضافه میکنند که: «جنازۀ شادروان شریعتی به تهران حمل میشود». بر اساس اسنادی که به جا مانده و در دسترس است ساواک تلاش میکند از طریق مجاری دیپلماتیک، پیکر شریعتی را به ایران منتقل کند و طی مراسمی باشکوه به خاکسپاری شریعتی وجههای دولتی بدهد و عملاً او را به رژیم پادشاهی بچسباند. به همین جهت حکم ممنوعالخروجی خانم پوران شریعت رضوی( همسر دکتر شریعتی) را لغو میکند تا ایشان بتواند مراسم بازگشت پیکر همسرش به وطن را برنامهریزی کند امّا پیش از رفتن پوران شریعت رضوی به لندن، احسان شریعتی که در آن زمان در آمریکا به سر میبُرد به انگلستان میرود و به عنوان فرزند ارشد، مانع این کار میشود. تکاپوی دولت شاهنشاهی برای انتقال جسد شریعتی به تهران و برگزاری مراسمی آبرومندانه، به قصد خنثی کردن التهاب شدیدی بود که خبر مرگ زودهنگام او در محافل دانشجویی و در بازار و در حوزه و سایر جاها ایجاد کرده بود. به همین جهت اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور را بر آن داشت تا مانع انتقال جسدش به تهران شوند. انتقال پیکر او به سوریه به کمک و با همیاری امام موسی صدر ممکن میشود.
بهترین و بدترین روز زندگی من
سالها پیش در دهۀ هشتاد خورشیدی یکی از دوستانم از من پرسید: «بهترین و بدترین روزهای زندگی تو چه روزهایی بوده است؟» بدون مکث به او پاسخ دادم: «بهترین روز زندگیم سالروز میلاد نبی مکرّم اسلام است و تلخترین روز زندگیم روزی بود که خبر رحلت دکتر شریعتی را شنیدم.» الان که این مطلب را مینویسم خوب میدانم که اکثر همسنو سالهای مذهبی من، در آن زمان چنین احساسی داشتهاند. زندهیاد صادق طباطبایی که در آن زمان در آلمان تحصیل میکرد و عضو اتّحادیۀ انجمنهای اسلامی در اروپا بود، میگفت: «برای تشییع پیکر دکتر از فرانکفورت به لندن رفتم. دکتر ابراهیم یزدی و صادق قطبزاده هم از آمریکا و فرانسه آمده بودند. دکتر عبدالکریم سروش و بسیاری دیگر از جوانهای مسلمان هم حضور داشتند. انگار گَرد مرگ بر همه جا پاشیده بودند. دانشجوها شوکه شده بودند. بغض، گلوی همه را گرفته بود.»
دکتر شریعتی را در مکانی به نام امامباره - که اگر اشتباه نکنم بعدها به کانون توحید تغییر نام داد - غسل میدهند و بر او نماز میخوانند و جمعیّت قابل توجّهی پیکر او را در خیابانهای لندن تشییع میکنند. آن تشییع جنازه را در واقع میتوان نوعی تظاهرات مخالفان رژیم شاه در خارج از کشور دانست. فردای آن روز یعنی در روز یکشنبه پنجم تیر ماه ۱۳۵۶ جسم بیروح آن جان شیفته را به زینبیۀ سوریه میفرستند. در فرودگاه دمشق تنی چند از علمای شیعۀ لبنان، روحانیان حوزۀ علمیۀ نجف و روحانیون برجستهای مانند امام موسی صدر و شهید مفتّح که از ساعت ۵ صبح در انتظار بودند از پیکر شریعتی استقبال میکنند. پس از انجام تشریفات لازم، جنازۀ شریعتی با مشایعت همراهان، مستقیماً به حرم حضرت زینبس منتقل و در کنار ضریح حضرت زینب بر زمین نهاده میشود. از ساعت ده صبح به تدریج نمایندگان سازمانهای انقلابی و سیاسی و انجمنهای اسلامی در حرم حضور مییابند و بسیار ی از زوّار ایرانی هم در در حرم جمع میشوند. از طرف مقاومت فلسطین؛ ابومازن عضو هیأت اجرایی مرکزی فتح و معاونش، وزیر اوقاف سوریه، مفتی شام و معاونش، تولیّت آستانۀ حضرت زینب و جمعی از علمای سوریه و لبنان، امام موسی صدر، رهبران و نمایندگان حرکتالمحروممین و امل، نمایندگان نهضت آزادی، نمایندگان روحانیان مبارز و ... نمایندۀ انجمنهای اسلامی دانشجویان در آمریکا و اروپا در مراسم شرکت دارند. در ساعت یازده صبح امام موسی صدر و حاضرین بر پیکر شریعتی نماز میگذارند. بعد از نماز، ابومازن خطاب به احسان و نمایندگان نهضت آزادی میگوید: «ما شریعتی را شهید مقاومت فلسطین میدانیم.» سپس پیکر شریعتی بر دوش نمایندگان روحانیان مبارز، حرکتالمحرومین، نهضت آزادی ایران، انجمنهای اسلامی و دوستداران وی بر دور حرم طواف داده میشود و در ساعت یازده و نیم به طرف قبرستان عمومی که در پنجاه متری حرم قرار دارد، برده میشود. در صحن قبرستان، امام موسی صدر، ضمن تجلیل از افکار و شخصیّت شریعتی، در بیانات کوتاهی که به زبان عربی ایراد میکند میگوید: «حضرت زینب این شهید راه حق را که در مقابل ظلم و ستم مبارزه کرد و در برابر زر و زور و تزویر تسلیم نشد و به همین جهت نتوانست با آرامش به سرزمین خود برود؛ به نزد خود فرا خواند.» فردای آن روز هم هانیالحسن عضو کمیتۀ مرکزی مقاومت فلسطین و مشاور سیاسی یاسر عرفات، تسلیت عرفات را که به علّت سفرش به قاهره نتوانسته بود در مراسم شرکت کند، به احسان شریعتی و نمایندگان نهضت آزادی اظهار میکند.
از هفتۀ آینده من هم میآیم!
دکتر شریعتی در خطّ مقدّم جبهۀ مبارزه با رژیم شاه قرار داشت و دهها هزار طرفدار به دست آورده بود. به همین جهت همه فکر میکردند ساواک او را به شهادت رسانده است و حال آن که او بر اثر استرس و مصرف بسیار زیاد سیگار، سکته کرده بود.
شب شده است. با اسد از ساختمان ارشاد میآییم بیرون. اسد با اتوموبیلش مرا به خانه میرساند. هنگام خداحافظی میگوید: «از هفتۀ آینده هر وقت خواستی بروی ارشاد، من هم میآیم.»
در همان سالها گویا اتّفاقی در خانوادۀ اسد افتاد که مطمئن نیستم حقیقت داشته است یا نه. هیچوقت هم رویم نشد موضوع را از اسد بپرسم. به قول معروف؛ «العهدۀ علیالرّاوی.» شایعهای که به گوشم رسید این بود که پسر یکی از مهمّترین امرای ارتش شاه(ارتشبد ...) عاشق خواهر اسد میشود و پدرش را برای خواستگاری به منزل آنها میفرستد. جناب ارتشبد که یکی از مهمّترین فرماندهان ارتش شاه بود و چندی پیش همسرش را به علّت سرطان خون از دست داده بود، به منظور خواستگاری آن دختر برای پسرش به منزل اسد میرود امّا با دیدن خواهر اسد، خودش او را میپسندد و یک دل نه؛ صد دل عاشق او میشود و همانجا دختر را به جای پسرش برای خودش خواستگاری میکند. پدر دختر یعنی پدر اسد مخالفت میکند. جناب ارتشبد پروندهای برایش میسازد که باعث میشود یک درجه از او کم کنند و او که سرلشکر بود با درجۀ سرتیپی بازنشسته میشود و بالاخره در نهایت به آن وصلت رضایت میدهد. اسد هم که گرایشهای انقلابی و ضدّ حکومتی پیدا کرده بود، پیش از تمام کردن درسش در دبیرستان البرز به آمریکا میرود و من بیش از نیم قرن است که دیگر هیچ خبری از او ندارم.
۱. سیاوش کسرایی، از کتاب «به سرخی آتش، به طعم دود» - بخشی از شعر «بر سرزمین سوختگی»
۲. شفیعی کدکنی(م. سرشک)، در کوچه باغهای نشابور، انتشارات توس، چاپ پنجم، آبان ۱۳۵۶؛ صفحۀ ۲۵
۳. برگرفته از کتاب تاریخ و شناخت ادیان، نوشتۀ دکتر علی شریعتی، جلد اوّل، چاپ ۱۳۵۹
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/cma3wx
تعداد زیادی از ما شبها قبل از خواب و صبحها صفحات اینستاگرام و آخرین استوریها را مرور میکنیم. از خبرها، سفرها، جلسات، مهمانیها، غمها، شادیها و روزمرگیهای یکدیگر باخبر میشویم. راز جذابیت اینستاگرام چیست که چنین بسیاری را به خود مشغول کرده است. یک سؤال دیگر هم میپرسم آیا امروزه عکس و فیلم گرفتن و دیدن امری عادی یا غیرعادی است.
تصاویر دارای نشانهاند و تفسیر آنها باید با لحاظ کردن متغیرهای فرهنگی و اجتماعی انجام شود. ما با انتشار عکسها در پی انتقال معانی ضمنی دلخواه هستیم و اینستا این بستر را تسهیل کرده است. عکسها عمر زودگذری یافتهاند. استوریها در یک بازه زمانی مشخص از دسترس دنبال کنندگان خارج میشوند. جهان دائماً و لحظه به لحظه روی شبکههای اجتماعی در حال بارگذاری است. مکثهای طولانی به مرورهای سریع بدل شده تا در این فضا و ذائقه نو، تکنیکهای جلبتوجه به مدد فناوریهای تولید عکس و فیلم روزبهروز تازه به تازه شود. ظرفیت حافظههای الکترونیکی روزبهروز بیشتر و درخواست برای اینترنت پرسرعت افزونتر. همزمان در حال آپلود و دانلودیم. تا دیروز از هر انگشت یک هنر میبارید و حالا هر انگشت روی یک آیکون میلغزد تا با یاریگری هوش مصنوعی اثر هنری خلق کنیم.
اینستا ساختار و ویژگی شبکهای دارد و برای موفقیت در این شبکه باید دیده شد. هم شیوه دیدن و هم دیده شدن تغییر یافته است. این روزها از یک موضوع یا سوژه چه اثر تاریخی یا سلفی باشد چه کاشت ناخن یا گلآرایی ماشین عروس یا سنگقبر عزیزانمان از کادرها و زوایای متفاوت عکس میگیریم تا بهترین تصویر را از خود عرضه کنیم و توجه بیشتری بگیرد. ممکن است مادربزرگ شما دوست نداشته باشد عکسش منتشر شود و میخواهد داخل آلبوم در صندوقچه بماند و چشم نامحرم هم به آن نیفتد اما بسیارند مادربزرگهایی که خود ادمین صفحات شدهاند یا به کمک نوه و فرزند به تولید محتوا میپردازند. از آشپزی، سفر، خاطرات و عشقهای قدیمی، آش نذری و رقص و... خلاصه همه چیز را درهم و باهم عرضه میکنند.
به سخن دیگر، اینستا ارتباطات و نحوه تعامل ما با یکدیگر را تغییر داده است. امکان همرسانی عکس و فیلم نگاه ما به جهان و پدیدهها و سبک زندگی را تغییر داده است. پس بخشی از چرایی اینکه اگر در فلان نقطه دورافتاده که زیرساختهایی چون مدرسه و راه ندارد اما اولویت نخست اهالی داشتن اینترنت است را باید در همین تغییر در ارتباطات اجتماعی جستجو کرد.
اما این همه ماجرا نیست. ظرفیت شبکههای مجازی اجتماعی در خدمت صلح، افشاگری فساد و تخلفات، بیقانونیها و ارتقا نظارت مردمی، آموزش، معرفی فرهنگها و اندیشههای مختلف، قرار گرفته است از این زاویه نیز حکمرانی و شیوه آن دشوارتر و پیچیدهتر شده است.
این شبکهها همچنین به ما امکان میدهند حتی با گمنامی به روایت و انتشار محتوا بپردازیم. به عبارتی ادغام فنی رادیو، تلویزیون، دوربین، میکروفن، پیامک و دهها نرمافزار و رسانه دیگر در تلفن همراه و هوشمند؛ شئون مختلف زندگی ما را نیز در هم ادغام کرده است. اینستا نمونه خوبی از ادغام و همگرایی رسانهای است و عکاسی حرفهای در آن رواج بیشتری دارد. کار به جایی رسیده که برخی خلافکاران نیز از کارهای خود ویدیو منتشر میکنند تا علاوه بر سرقت مال مردم، توجه آنها را نیز جلب کنند آنها هم ملاحظات امنیتی پیشین را فراموش کردهاند و عطش دیده شدن رهایشان نمیکند.
از سویی اینستا و سایر شبکههای اجتماعی روایت واقعی، دستکاری شده و جعلی از خود را توأمان فراهم کردهاند.
در پاسخ به دلایل استفاده زیاده از حد از تصاویر برخی شخصیتها در پروفایل برخی دانشجویان یکی از دانشگاهها پاسخ تأملبرانگیزی دریافت کردم: «گزینش و ... حسابهای کاربری و اکانتها را میبینند اینها برای آنهاست.» یا دیده میشود برخی افراد با شمارههای متفاوت، کنشگریهای متفاوتی در فضای مجازی دارند.
نرمافزارها و امکانات گرافیکی هم جلوههای مختلفی به عکس و فیلم میدهند و بازنمایی دلخواه را آسانتر میکنند و عکس مثل قبلترها به نسبت کمتری میتواند با اصل واقعیت داشته باشد.
امروزه اینستا میانجی ارتباط ما با دیگران و جهان است. ما زندگی را آنطور که دوست داریم در بستر مجازی، شبیهسازی میکنیم. حتی حافظه ما نسبت به قبل از دادههای دیداری بیشتری پر شده است و جهان را تصویریتر میبینیم و ارزیابی میکنیم. این تغییر بر روابط اجتماعی ما نیز تأثیر گذاشته است.
لذت بصری به سرگرمیها اضافه شده و حس کنجکاوی به آن جذابیت بیشتری بخشیده است. حریم خصوصی معانی متفاوتی یافته و مقاومتها در برابر پایبندی کامل به آن کم شده است. در این تغییر کمتر به امنیت اطلاعات و حفاظت از اسناد و تصاویر توجه میشود و جذابیتهای بصری و جلبتوجه، گاه موجب آسیبهای ناخواستهای میشود که آغاز آن از لمس نشانه (آیکون) ارسال محتوا در اینستا بوده است.
در مجموع وقتی ما معمولاً رایگان و با لمس چند گزینه به عضویت در شبکههای اجتماعی درمیآییم و اجازه دسترسی به انواع محتوا در تلفن همراه را حتی بدون خواندن شرایطی که قید شده میدهیم دیگر نیاید انتظار بالایی درباره حفاظت از حریم خصوصی داشته باشیم. نیاز ما به استفاده از خدمات اینستا بر وسواس و سختگیری در عضویت در آن غلبه میکند اما دستکم از انتشار آنچه تصور میکنیم میتواند با توجه به ملاحظات فرهنگی و اهمیت دادهها (مثلاً حضور در یا ردیابی مکانهای خاص، اطلاعات مالی و خصوصی و...) موجب آسیب به ما و دیگران شود پرهیز کنیم.
برای مثال ممکن است ما در سفر یا گشت و گذار در یک خیابان از پدیدهای عکاسی کنیم. از خود بپرسیم: آبا مجاز به انتشار عکس بدون رضایت افراد هستیم و چارچوبهای فرهنگی و قانونی آن چیست. آیا انتشار عکس مثلاً یک کارگر یا هر فرد دیگری در موقعیت نامناسب ضمن ارزشمند بودن شغل، باعث آسیب به حیثیت وی، خانواده و فرزندان نمیشود بهویژه انتشار در اینستا با دسترسی و امکان همرسانی بالا. آیا بهعنوان یک مادر یا معلم، یک کارفرما یا مربی و... مجاز به تصویربرداری و انتشار از کودکان، فرزندان، دانش آموزان و ... در موقعیتهای مختلف هستم. طرح چنین سوا لاتی قبل از اقدام به تولید و انتشار و اشتراک محتوا از بسیاری از آسیبها جلوگیری میکند. چنین ملاحظات و تنظیمگریهایی بیش از آنکه نگاه قانونی به آنها داشته باشیم جنبه اخلاقی و فرهنگی دارند. طبیعی است مسیر پیگیری قانونی برای کسانی که آسیب میبینند باید فراهم باشد.
داشتن ارتباطات اجتماعی سالم از نیازهای اساسی ما به شمار میرود. اینک اینستا بر این ارتباطات تأثیر گذاشته اما با مدیریت صحیح میتوانیم این تأثیرگذاری را مثبت و ارتقادهنده عمق و کیفیت ارتباطات بنماییم. آنچه مهمتر است کیفیت زندگی است حتی در میانه آپلود و دانلود.
https://srmshq.ir/78gp53
قهرمانان دوران کودکیتان را به یاد دارید؟ در آن روزگاران خردسالی، شبها قبل از غرق شدن در خوابی عمیق به کدام فرد واقعی یا شخصیت به تماشا نشسته در فیلمها و سریالها فکر کرده و در عالم خیال، بودن در موقعیت و مرتبهای چون او را همانند حظّی عمیق به کام دل سپرده بودید؟
میدانیم که این الگوها بخشی از شخصیت وجودی ما را شکل دادهاند و در گذر زمان حضور برخی از آنها در هستیمان نهتنها کمرنگتر بلکه بسیار عمیقتر و ژرفتر شده و زمینه را برای ایجاد حسرتهایی همیشگی و یا تلاشهایی فوقالعاده در رسیدن به اهداف زندگیمان رقم زدهاند.
اولین قهرمان زندگی من بدون شک پدرم بود. مادرم جایگاهی ورای یک انسان عادی را داشت، فرشتهای مهربان، همیشه حاضر و همواره غمخوار که بودنش زندگیات را بینقص نشان میداد اما در همان حال میدانستم که بخش بزرگی از آرامش مادرم که مهرش را روزافزون مینمود بهواسطه حضور پدری بیادعا، صادق و خالص میباشد که خانواده را دور از هرگونه اختلاف و نزاع و تنگدستی به خوشبختی درخوری رسانده بود. امورات خانه از نظر اقتصادی به تمامی در اختیار مادرم بود، «بابا یدالله» تمامی درآمد روزانهاش را هر شبانگاه در بازگشت از محل کار به همسرش میداد و خیالش راحت بود که این بانو با درایتی کمنظیر براساس آورد وی همواره امورات خانه را به بهترین نحو سروسامان داده و تمامی خریدها و پرداختهای مالی را به شایستهترین نحو به سامان میرساند. مادر علیرغم این موقعیت ممتاز همواره ما را در زمان مطالبه پول و یا خواستهای خارج از روال عادی زندگی به سراغ پدرم میفرستاد و ما استدعای خود را در خصوص دریافت مبلغی اضافه بر مقرری هفتگی همیشگی به گوش وی میرساندیم و همواره اطمینان داشتیم که جوابی جز آری را از وی نخواهیم شنید و با خوشحالی در بازگشت به سوی مادرم آنچه را که میخواستیم از وی میگرفتیم.
این درایت مادر و توصیفات وی از کار سخت و طاقتفرسای شوهرش همواره پدر را برای ما بهصورت قهرمانی جلوه میداد که برای آسایش فرزندان از راحتی خود گذر کرده است، میدانستیم که این پهلوان خانواده که زندگی خود را وقف کارش کرده بود و ساعات طولانی خارج از خانه بود تنها برای ما جان میکَنَد، دستهای پینهبسته و زبرش حالمان را خوب میکرد چراکه اگر او نبود لطافتی برای دستان ما باقی نمیماند. پدر برای من و همنسلهای من اسطورهای بود به بلندای دماوند که انگار از دل قهرمانان شاهنامه بیرون زده بود و مسافتی به بلندای تاریخ را طی نموده بود تا در کنار ما به مبارزه خود با اهریمن زندگی ادامه دهد، او سرپناهی بود امن که در سایه وی بودن اطمینان خاطر و راحتیِ خیالیِ تکرارناشدنی را برایمان رقم میزد. بابا برای ما خردمند عالم بود و نصایحش به دل مینشست چراکه او را فراتر از هر مشکلی در زندگی مییافتیم. آن دور سالها زمانی که کودک خردسالی بودم که به همراه وی به بازار میرفتم به یاد دارم که در راستهبازار قلعه و چند دکان بعد از فالوده فروشی رزّاقی، مغازه سلمانی کوچکی وجود داشت که حضورمان در آن جا برای کوتاه نمودن موی سر برایم حکم سفری شگرف در گذشته را داشت. در بالای آینه قدی بزرگی که مشتری بر روی صندلی فرسوده روبروی آن مینشست تصویر قاب گرفته بزرگی از پادشاهان ایران از کوروش تا محمدرضا شاه پهلوی قرار داشت که نقاش در آن چهره بیش از پنجاه فرمانروا را بسته به جایگاه و آوازهشان در تاریخ کوچکتر یا بزرگتر و در کنار هم و با ذکر نامشان در پایین هر نقش ترسیم نموده بود. به اصرار من پدرم همواره موظف بود که پسرکش را بغل کرده و هر پادشاه را با انگشت اشاره نشان داده و نام وی را بر زبان بیاورد، شوقی عجیب داشتم که نامشان را حفظ کنم و در همان دوران بود که نامهای «کیومرث»، «کی خسرو»، «کوروش»، «داریوش»، «خشایار»، «مهرداد»، «اردشیر»، «انوشیروان عادل»، «بهرام گور»، «خسرو پرویز»، «یعقوب لیث صفاری»، «شاه اسماعیل»، «شاهعباس»، «نادرشاه»، «آقا محمدخان» و سایر شاهان دوران قاجاریه تا رضاشاه و پسرش محمدرضا را که در آن نقاشی در مرکز تصویر و با اندازهای بزرگتر در حد کوروش و داریوش کشیده شده بودند را به خاطر بسپارم. بهصورت معمول تلاش من برای پرسیدن سؤالهای بیشمار از داستان زندگی هر یک از این شاهانِ بنام از سوی پدرم و استاد سلمانی بیجواب میماند و همواره کشف جواب این پرسشها به خودم بعد از رفتن به مدرسه در آینده و زمان تحصیلم حواله میشد اما در سمت دیگر این دکان نیز تصویر بزرگ دیگری وجود داشت که هر صبح در زمان آغاز کار و بازگشایی مغازه سلمانی قصه ما با دستی بر سینه ادای احترامی به حضار در آن نقش مینمود و صلواتی را به برکت کسب روزی بیشتر بر زبان جاری مینمود، این نقاشی برخلاف تصویر شاهان مقابل چهره دوازده مرد خوشسیما و سفید چهره با پوشش عربی را نشسته در کنار هم نشان میداد که بهجز سه نفر نخستین که شمشیری در دست داشتند، مابقی کتاب قرآن را در میان انگشتان زیبایشان میفشردند و در میان ایشان چهره مهربان ایستاده مردی بلندبالا، با ریشی نهچندان بلند که دستار سبز رنگی بر سر داشت و گیسوان بلند وی از دو طرف این سربند بر روی شانههایش ریخته بودند خودنمایی میکرد که کتاب خدا را در دست چپ داشت و با انگشت اشاره دست راست به سوی آسمان و جایگاه ملکوتی خداوند اشاره مینمود. پدرم نام پیامبر و دوازده امام شیعیان را همانجا به من آموخت و عجبا که برای ایشان او و استاد سلمانی چه بسیار داستانها در حافظه داشتند، از شجاعت و سخاوت اینان گرفته تا درایت شگرف و سرنوشتهای تلخ ایشان. پیش از آن نامهای حسین و علی بارها و بارها در گوشم زمزمه شده بود و حال چهره این بزرگان دین و مذهب را میدیدم و به خاطر میسپردم. این دو تصویر رنگارنگ بذر علاقه به یادگیری و خواندن آنچه در تاریخ کهن این دیار و مردمانش رخ داده بود را در دلم کاشت و تا به امروز در زمان خوانش هر متن و کتابی که نامی از این جاودانههای تاریخ را دیدهام ناخودآگاه همان تصاویر کودکی مشاهده شده در آن دکان سحرآمیز برایم تداعی مجدد شده است. سالها بعد اولین تلنگر بر بلور شفاف این باور و تصویرسازی ذهنی وارد شد، در سال ۱۳۵۶ زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم در یکی از روضهخوانیهای هفتگی خانه ما که با حضور «ملا حسن» شیخ بامزه و خوشخنده و محبوب محله برگزار میشد، به مناسبت تولد «امام محمدتقی» نهمین پیشوای شیعیان او داستانهای چندی از زندگی این ابر انسان تاریخ به تعبیر خود بیان نمود و در پایان اشاره کرد که مادر این امام بزرگوار کنیزی از نواحی «نوبه» در کشور سودان کنونی بوده و بهواسطه نژاد مادر، امام محمدتقی نیز چهرهای سیاهپوست داشته است و بعد هم در ادامه به ذکر داستانی از «شیخ کلینی» در کتاب «اصول کافی» پرداخت که امام رضا برای اثبات اصالت فرزند به خویش در اقدامی هوشمندانه گروهی از قیافه شناسان را به باغی دعوت نمود و خود با لباسی مبدل و در هیبت یک باغبان ساده و ناشناس در جوار جمع مشغول به کار شد و آن گاه جماعت حاضر در آن مکان خواستار این شدند که انتساب این طفل سیه چهره به حضار بررسی شود، متخصصین دعوت شده بهراحتی از راه تطبیق خصوصیات جسمانی مشخص نمودند که در آن جماعت عمو و عمه این کودک حضور دارند و در ادامه متذکر شدند که با توجه به شکل ساق پای وی ممکنترین احتمال بهعنوان پدر بچه تنها همان باغبانی است که در حال کار میباشد. بدین گونه بود که تمام شک و شبهههای وارده از سوی دشمنان نقش بر آب شد و با آسمانی شدن پدر، این فرزند به حق در سن هفت سالگی پیشوای شیعیان عالم شد و شهادت زودهنگام وی در سن ۲۵ سالگی جهان را از یک دنیا معرفت محروم نمود. پایان صحبتهای ملا حسن که با صلوات مستمعین همراه شد من را در شوک و حیرتی عمیق فرو برد، تصور خدشه وارد شدن بر صحت و اصالت نقاشی که در بازار دیده بودم توهینی آشکار و غیر قابل بخشش بود، به نزد شیخ رفتم و در میانه صحبت با پدرم و نوشیدن استکانی چای از صحت و درستی داستانی که گفته بود پرسش نمودم، با خوشرویی حرفش را تکرار و تأیید کرد و در پاسخ من که این امر را بهواسطه تصویری که همچنان در دکان سلمانی وجود داشت غیرممکن میدانستم با صدای بلند خندید و به من گفت که هر کس در خیالش میتواند شخصیتهای محبوب زندگیاش را هرگونه که دلخواهش باشد تصور کند و نقاش هم بر همین قاعده عمل نموده و گناهی متوجه وی نیست. مدتها بعد، پس از پیروزی انقلاب و در سال ۱۳۵۸ زمانی که به کلاس اول راهنمایی رفته بودم مقالهای پیرامون امام جواد نوشتم و در حضور معلم جدید دینی که بهواسطه جابجایی تمامی بانوان آموزگار از مدارس راهنمایی و دبیرستان جایگزین خانم معلم مهربان قبلی شده بود، قرائت کردم و در آن به این موضوع تفاوت رنگ پوست اشاره نمودم چنان برخوردی با من شد که در کمال شگفتی دریافتم بعضیها آنچه را که در ذهن پیرامون محبوب زندگیشان تصور میکنند هرچند که با اشتباه و غلط همراه باشد را با واقعیت اثبات شده هم عوض نکرده و چهره مخالف را نیز با سیلی و مالشی سخت نوازش میدهند. این عمل وی به اشتیاق بازگویی وقایع و رویدادهای واقعی روزگار در هر محفل و مکانی از سوی من خاتمه داد که داد. ملا حسن هم دیگر در آن زمان نبود که برایش شرح ماوقع را بگویم و گریبانش را بگیرم که چرا چنین خدشهای بر باور من و احتمالاً آموزگارم وارد ساخته... چند ماهی بود که ناپدید شده بود. همسرش حلیمه میگفت که صبح روزی در بهار آن سال دو نفر موتوری به دنبال شوهر وی آمده بودند تا برای روضهخوانی به یکی از روستاهای مجاور برود، وی را بر ترک وسیله نقلیه خود نشانده بودند و رفتنی را آغاز کردند که تا آخر دنیا ادامه یافت، زن بیچاره و اقوام مضطرب در روزهای بعد در ابتدا تمام روستاها و مساجد اطراف و سپس تمامی دشتها و چاههای متروکه را در جستجوی وی زیر پا گذاشته بودند اما هیچگاه ردپایی از وی به دست نیامد، آب شد و به زمین رفت. زن بردبار و رنج کشیده به تنهایی و با کار در منازل مردم و در تنگدستیِ خارج از وصف، سه دختر خردسالش را بزرگ نمود و به سرانجام رساند.
هنوز هم صورت گرد وی با تهریشی نازک بر چهره و عرقچین سیاهرنگی بر سر که علامت مشخصهاش بود را به یاد دارم که در خانه پدری با دستان پت و پهنش کتاب گلستان سعدی را برایمان میخواند و از یکی از شخصیتهای نامآشنای دوران کودکیم اینگونه سخن میراند که: «آوردهاند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صیدی کباب کردند و نمک نبود. غلامی را به روستا فرستادند تا نمک آرد. گفت: زینهار تا نمک به قیمت بستانی تا رسمی نگردد و دیه خراب نشود. گفتند: از این قدر چه خلل زاید؟ گفت: بنیادِ ظلم در جهان اوّل اندک بوده است هر که آمده برو مزیدی کرده که تا بدین غایت رسیده است.» و در ادامه این بیت را میخواند:
اگر از باغ رعیّت مَلِک خورد سیبی
برآورند غلامان از درخت بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
کمی که بزرگتر شدم قهرمانانی جدید را در زندگیم شناختم و الگوی خود قرار دادم، این بار اکثر ایشان نه انسانهایی همچون پدرم بلکه ابر قهرمانانی با نیروهایی فراتر از دیگر آدمیان بودند، تماشای کارتونهای همچون «سوپرمن»، «آکوامن»، «شِزِم» و «تارزان» من را سرشار از هیجان و شادی مینمودند. با هرچه در اطرافم بود البسه و تجهیزاتی همانند ایشان برای خود خلق میکردم و برای دوستان شگفت زدهام به نمایش میگذاشتم هرچند که در این میانه تنها یک استثنا وجود داشت، تصور پوشیدن لباسی مشابه سوپرمن با شورت قرمزرنگ بر روی شلوار و پیراهن آبی تیره چنان مضحک بود که از فکرش هم شرمم میآمد!!! در این جمع ابر قهرمانان سادهترین پوشش را تارزان داشت که تنها با پوشیدن شورت پاچه دار پلنگی و بستن کمربندی که در جوف آن کارد آشپزخانهای قرار داده میشد تکمیل میشد و متعاقبش با بالا رفتن از درخت سیب حیاط و دیدن درختان جنگلی انبوه در آفریقا در خیال خود و در ادامه پرش در حوضِ خانه و تصور ماهیان آنجا همچون تمساحهای آدمخوار فیلمها و کارتونها میتوانستم عصری فراموش ناشدنی را برای خودم رقم زنم که هنوز هم در گذر زمانی بعید از آن دوران یادآوریش همچنان لبخندی را بر لبم مینشاند.
تلویزیون قهرمان دیگری را نیز به زندگی من اضافه نمود، سریال آمریکایی «مرد شش میلیون دلاری» با بازی «لی میجرز» روایتگر فضانورد دلیری بود که در بازگشت به زمین کنترل سفینهاش براثر سانحهای مختل شده و سقوطی وحشتناک را برای او رقم میزند که به نابودی پا، یکی از دستان و چشمش منجر میشود، در عمل جراحی بیسابقهای که برای دولت بیش از شش میلیون دلار آب میخورد اعضایی مصنوعی و با فناوری اتمی بر بدن او نصب میشوند و به یک باره ابر انسانی به عرصه زندگی برمیگردد که تواناییهای فوق بشری داشته و در خدمت دولت کشورش به مبارزه با تروریستها و جنایتکاران و در ادامه موجودات فضایی میرود! پخش سریال از سال ۱۹۷۴ میلادی در آمریکا شروع شد و از سال ۱۳۵۴ نیز نمایش آن در تلویزیون ملی ایران آغاز گردید و خیل عظیمی از طرفداران را برای خود به وجود آورد که هر جمعه ساعت ۱۸:۴۰ میخکوب در برابر تلویزیون تماشاگر ماجراهای باورنکردنی او میشدند. از زمان پخش اولین قسمت این مجموعه تلویزیونی من هم شیفته و واله آن شدم و بهتدریج جمعآوری بریدههای مطبوعات و نشریات داخلی که به درج تصویری از هنرپیشه این سریال اختصاص داده شده بودند به یکی از تفریحات و علاقمندیهای همیشگی من مبدل شد و اندکاندک حتی در نحوه راه رفتن من هم اثر گذاشت، هنگام گرفتن عکس برای ثبتنام مدرسه در آن سال هم در مقابل دوربین فیگوری همچون لی میجرز گرفتم و حتی فرم دهان و آرایش مویم را هم چون او تقلید کردم و زور عکاس و مادرم به من نرسید که صاف بنشینم و حالت اضافهای به چهرهام ندهم. در خردادماه ۱۳۵۶ وی به اتفاق همسر زیبارو و بلوندش «فارا فاوست» که هنرپیشه مشهور دیگری در صنعت تلویزیون بود و با سریال اکشن «دختران چارلی» به شهرت رسیده بود به ایران آمد و چند روزی در هتل هیلتون (پارسیان استقلال فعلی) اقامت داشتند. بعدها مشخص گردید که وی برای دیدار با برادرش که در شرکتی خصوصی در شیراز کار میکرد و به دلیل بیماری و انجام عمل جراحی به تهران آمده بود رنج این سفر طولانی را بر خود هموار کرده بود. جالب اینکه سفر او با هواپیمایی ایران ایر «هما» انجام شده بود که در آن سال ۹ پرواز هفتگی رفت و برگشت مابین تهران و نیویورک را در برنامه عملیاتی خود داشت. همزمان با ورود او سر تیتر نشریات عامهپسند و حتی روزنامههای معتبر کشور به تصاویر وی و اتفاقات مربوط به رخدادهای زندگی این زوج مشهور اختصاص یافت و در این میانه برخی از تجار فرصت شناس نیز بهصورت گسترده تیشرتها و پیراهنهایی ملبس به تصویر او و یا شخصیت ابرقهرمانش در سریال را روانه بازار نمودند که با استقبال شدید مخاطبین مواجه شد و سهم من هم از این هیاهوی تبلیغاتی بلوز آستینبلند سرمهایرنگی شد که بر روی سینه آن تصویر نقاشی شده زیبایی از مرد شش میلیون دلاری در حال مسابقه با یک هواپیما، قطار، خودرو سریعالسیر و یک موتورسیکلت قدرتمند وجود داشت که صد البته قهرمان زندگی من در این تصویر از تمام این وسایل تندرو پیشتازتر و سریعتر میبود. ستاره بخت «لی میجرز» با همان شتابی که بالا رفته بود افول نمود و با متوقف شدن ساخت سریال در سال ۱۹۷۹ میلادی دیگر کار شاخص و تماشاگر پسندی از وی دیده نشد و خیلی زود شهرتش بر باد رفت هر چند که در ایران با ادامه نمایش قسمتهای فصول قبل سریال محبوبیت وی همچنان پابرجا بود اما قطع ناگهانی پخش تمامی سریالهای آمریکایی در زمستان ۱۳۵۷ و در ماههای پایانی انقلاب دیدن فرجام نهایی این قهرمان کودکیم را به حسرتی همیشگی برایم مبدل نمود و بعدها حتی با دسترسی به نسخههای دیجیتال این سریال هم دیگر رغبتی برای تماشای پایان داستان او وجود نداشت.
انقلاب که به سرانجام رسید قهرمانان جامعه هم عوض شدند، نام بردن از شخصیتهای ابر قهرمان چند سال قبل زندگیم دیگر در خور ارزشهای نوین جماعت نبود، با نام «ارنستو چه گوارا» آشنا شدیم که از وی بهعنوان قهرمان پیشتاز مبارزه با امپریالیسم آمریکا و مبارز بینالمللی قسم خورده برعلیه دیکتاتورهای عالم از آفریقا تا آمریکای جنوبی نام برده میشد، عکس جنازه تیرباران شده وی با چشمانی نیمهباز که مرگ را به تمسخر گرفته بود را با نقاشی مسیح مرده اثر «مونته نا» هنرمند ایتالیایی قرن پانزدهم قیاس نمودند و قتلش او را بدل به اسطورهای قابل ستایش برای آزادیخواهان ایران و جهان نمود. از دیگر سو صفحات روزنامهها و نشریات پر شده بود از تصویر و نام دهها قهرمان جوانی که در اقدامات مسلحانه برعلیه رژیم شاهنشاهی به نیّت قتل افسران ارتش و ژاندارمری و یا مستشاران آمریکایی جان خود را از دست داده بودند و یا در فرجام دادگاههایشان پس از دستگیری حکم اعدام برای ایشان صادر شده بود. در عالم ورزش نام «غلامرضا تختی» دوباره بر سر زبانها افتاد، قهرمان نامدار و بی تکرار کشتی ایران و جهان که در دیماه سال ۱۳۴۶ جنازه بیجان وی در یکی از اتاقهای هتل آتلانتیک یافته شده بود و حال خبرهای زمان فوت وی که از اختلافات خانوادگی و شرایط روحی دشوار او پس از ترک دنیای قهرمانی حکایت داشت پشیزی نمیارزید و همگان بر این باور بودند که تختی یکی از قربانیان سازمان پلیس مخفی حکومت سرنگون شده «ساواک» بوده است و هر گونه تردید و شکی در این خصوص تحمل نمیشد، تصویر جنازه بیجان وی قرار گرفته بر روی سنگ غسالخانه را بسیاری همانند «چه گوارا» یافتند و شبیهسازی نمودند. در حوزه ادبیات «صمد بهرنگی» خالق «ماهی سیاه کوچولو» که کتابش در دهه پنجاه شمسی در تمامی کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دسترس بچهها بود را به دلیل مرگ مشکوکش قربانی دیگری دانستند و به یکباره کودکان و نوجوانان آن مقطع تاریخی از گذشته غرق در داستانهای فانتزی و ابر قهرمانی به درون واقعیت سیاه تصمیمات بزرگسالان و پیشینیانمان افتادند و شوک حاصله چنان بود که تا به امروز و تا زمان گذر از این دنیای خاکی بر دل و جانمان خواهد ماند.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۰ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید