https://srmshq.ir/9ty2sr
نابرده رنج، گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی
این بیت شعر سعدی را که برای ما ایرانیان دستان (زبان زد) شده است، بر بالای مقالهای در پیرامون فرهنگ کار و وجدان کاری نیز نوشته بودم، چراکه لخت دوم این شعر، بسیار با کار و وجدان کاری در پیوند است، ولی از آن جا که آن مقاله دیر شد، به چاپ مجله نرسید. پنداشتم که بزرگمرد همهجانبۀ سخن پارسی چه شعر پرباری را سروده است که میتوانم باز از آن برای سخن گفتن از «رنج» در زندگی انسان و نگاه فرهنگهای مختلف به این فرایند، از همین شعر بهره بگیرم.
در این مقاله بر آنیم تا آنجا که میشود، به «فرایند رنج» در زندگی بپردازیم؛ و چیستی و چرایی آن را جستوجو کنیم و چگونگی پیوندش را با نگاههای گوناگون فرهنگی و فرهنگ همگانی (عامه) و همچنین از نگاه هستیشناسی رنج و درد، به بررسی بنشینیم. برای رسیدن به این هدف، نخست به طرح چند پرسش میپردازیم. بهراستی «رنج» چیست؟ آیا «رنج» در نگاه هرکسی از مردم یا مکتبهای فکری تعریفی یکسان دارد و به فرایندی یکسان در آدمی گفته میشود؟ آیا حد و میزان آن چه «رنج» گفته میشود، در انسانها در درجهای یکسان پیش میآید و همه به یک اندازه آن را در وجود خود احساس میکنند؟ آیا از نظر فلسفی «رنج» مقولهای قابل بررسی است تا فیلسوفان نیز به آن پرداخته باشند؟
کوشش ما بر آن است تا در این پردازش، به این پرسشها پاسخی درشایست و به جا بدهیم. در آغاز ببینیم «رنج» چیست؟ در فرهنگ دکتر معین، رنج چنین معنا شده است: ۱_آزار، زحمت، مشقت، ۲_اندوه، غم، حزن، ۳_کوشش، جهد و در واژهنامههای دیگر، محنت، زحمت، مشقت، سختی ناشی از کار و کوشش، ۲_بیماری، مرض، ۳_ آزار، اذیت، صدمه، ۴_آزردگی، آزردگی از کسی، ۵_ماندگی رنج راه، کوفتگی تن و حتا گاهی در معناهایی چون؛ دریغ و افسوس، کوشش، خشم و قهر، زیان کاستی و همریشه با واژههایی چون؛ رنجیدن، رنجاندن، رنجور، رنج بر. پسواژهای با این همه بسامد معنایی میتواند نقشآفرینی بسیاری هم در فرهنگ و آداب و روابط خانوادگی و اجتماعی انسانها در یک جامعه داشته باشد. چراکه واژهها در زبان هرچه قدر کارکرد بیشتری داشته باشند، در این نقشآفرینی، استعارههای زبانی بیشتری میسازند.
از نگاه روانشناسی، شاید رنج فرایندی است که مایۀ آزار و خستگی تن و روان را در انسان فراهم میسازد و به هر شکلی که این اتفاق بیفتد، نشانی از رنج در وجود اوست، این آزردگی میتواند خستگی از کار، از بیماری، از روابط، از گرسنگی، از تشنگی یا هر چیز دیگری پدید آید. ولی در فرهنگ همگانی یا عامه شاید، بنا به شرایط زندگی و اجتماعی و چگونگی مناسبات تولید در فرایند اقتصاد خانواده یا اجتماعی کوچک و بزرگ، تعریفی در خور از رنج ارائه بدهند. برای کسی شاید یک خیابان پیاده رفتن و برای دیگری درد بسیار یا بیماری ویرانگر، رنج شمرده شود، گذشته از این نگاههای فردی و اجتماعی، نگاههای فرهنگی و چگونگی اندیشیدن نیز زمینهای برای این تفاوت نگاه و تفاوت معنایی دربارۀ رنج میتواند باشد. از اینجاست که مردمانی همواره با اندک امکان زندگی، ولی شاد و سرخوش زندگی میکنند، در حالی که مردمی در کشوری دیگر با شرایطی بسیار بهتر و امکاناتی بسیار بیشتر، همواره خود را در رنج و عذاب میپندارند. در قرآن انسان ظلوم و جهول و در جایی دیگر در رنج آفریده شده، خطاب شده است. پس بدیهی است که انسان در چنین نگرشی به خود، همواره خویشتن را ناشاد میداند یا میخواهد و در جستوجوی غمی و اندوهی شاید برای خویشتن برآید، از همین روی ما هم سفارش شده این وهم دوستدار آنیم که قرآن را با اندوه و حزن بخوانیم. در حالی که در میان مردمان گرمسیری بهویژه آفریقایی، بنا به گفتۀ ابن خلدون، جامعهشناس مسلمان، همه چیز حتا نیایشها با شادی و شور و هیجان برگزار میشود که نقطۀ مقابل رنج است.
«رنج از دیدگاه بودا در داستانهای چاتکه»
در نگاه بودا در داستانهای جاتکه که در واقع داستانهایی از زایشها و بازتولدهای بوداست که پیروان او بر این باورند که سخنان یا نوشتههای خود بوداست. در حالی که گردآوری یا نوشتههایی هستند که در سالهای زیادی پس از بودا به دست پیروان او نوشته یا گردآوری شدهاند. در هرحال در نگاه او رنج از ارکان بنیادین جهان و وجود انسان است؛ و سفارش میشود که انسان باید بداند که هستیشناسی رنج با هستیشناسی انسان گره خوردگی دارد و انسان باید ضمن شناخت درست رنج و هستی آن و علت آن، با بهرهگیری از راه هشتگانهای که او پیشنهاد میکند، رنج را پشت سر بگذارد و به رهایی برسد. او میگوید: چهار حقیقت شریف در مورد انسان و رنج او در این جهان وجود دارد که نخستین حقیقت از این چهار، این است که بپذیریم به دنیا آمدن رنج است؛ ۲_ ریشههای رنج را بشناسیم؛ ۳_بدانیم که امکان درمان رنج وجود دارد؛ ۴_ راهی را بیابیم که به درمان رنج میانجامد؛ و آن چه در این رویکرد و از این نگاه در فرهنگعامۀ بودایی به رهایی از رنج میانجامد، راههای هشتگانهای است که پیشنهادی شود. راههای هشتگانهای که بدانگونه ما میتوانیم از رنج در این جهان رهایی یابیم. این راهها، چنین است: بینش درست، قصد و هدف درست، گفتار درست، رفتار درست، معاش درست، تلاش درست، التفات درست (آگاهی درست) و سمادی درست. سمادی، حالتی است یا رسیدن به شرایطی است که از آن جا معنای گستردهای پیدا میکند. چون برخی حالات مانند شهود و مراقبه و آن و وقت در عرفان ایرانی که در سمادی این حالت با بینش کشف راه معرفت آغاز میشود و با اخلاق و مدتیشن، به دانش شهودی و دانش جدید میرسد، رسیدن به دانشی که کامل است و بینش آغاز آن است؛ که در دو مرحله پیش میآید.
۱_ رسیدن به تمرکز، ذهن انسان در آنچه که از آن رنج میبرد یا خواست اوست، متمرکز شود.
۲_ رسیدن به اوج تمرکز و رها شدن از جسم و آزاد کردن روح برای رهایی از این عالم مادی. نکتۀ دیگر در مورد این هشتگانهها، اینکه آنها، مرحله و پلهپله نیستند، همه با هم آغاز میشود و همه با هم درآمیخته است تا انسان از خود آدم بهتری بسازد و از رنج رها شود. چراکه در نگاه بودایی، رنج، زاییدۀ نادانی است. داستانهای جاتکه، هم برای پژوهشهای ادبی کتاب خوبی است و هم برای همۀ علاقهمندان به مطالعات فرهنگی، سودمند است. جایی از آن کتاب چنین است: آن مرد با حرف همسرش با خود چنین اندیشید که در این وقت سال، من از کجا انبه بیاورم؟ یادش آمد درخت انبهای در باغ شاه است که در همۀ فصلها انبه میدهد. پس اندیشید، به باغ شاه میروم و یک انبۀ رسیده میچینم و میآورم تا هوس همسرم را بنشانم. به باغ شاه رفت؛ از درخت انبه بالا رفت؛ از شاخهای به شاخهای و به دنبال میوه میگشت تا اینکه دانهای بر شاخهای یافت؛ روز رو به پایان بود؛ با خود اندیشید، اگر اکنون از درخت فرود آیم، میپندارند که دزدم؛ میمانم تا هوا تاریک شود، آنگاه پایین میروم؛ از شاخه بالا رفت تا هنگام تاریکی شب آرام از آن فرود آید و برود. در این هنگام شاه بنارس با دین یار خود در حال آموختن متنهای مقدس بود، به باغ آمد و زیر درخت انبه نشست؛ دین یار پایینتر از او نشست؛ و درسی به شاه داد. بودی ستوه (Boudi satwa) نیز بالای سر هردو در میان شاخهها نشسته بود و میاندیشید که این شاه تا چه حد ضعیف است، او از کسی که پایینتر از او نشسته است، متنهای مقدس را یاد میگیرد. من نیز تا چه حد ضعیفم، چراکه اسیر و گرفتار قدرت یک زن شدهام، از درخت پایین آمد در برابر آن دو ایستاد و باشهامت گفت: ای شاه بزرگ! من مردی گم شدهام و تو یک احمق بیش نیستی و دین یار تو، یک مرده است. شاه از او خواست، منظور خود را روشن تر بیان کند. بودی ستوه یک متن برای او خواند و شاه با شنیدن آن قانع شد و از او پرسید: وابسته به کدام طبقه است؟ او پاسخ داد: ای سرورم! از طبقۀ پاریا هستم. شاه گفت: اگر از طبقۀ بالاتر بودی، تو را به شاهی میگزیدم. ولی اکنون که چنین است، روزها، پادشاهی من و شبها پادشاهی تو باشد. سپس حلقۀ گلی به گردن او انداخت و او را مقدس شمرد و پادشاه خواند و پس از آن شاه هنگام آموختن متنهای مقدس، پایینتر از او که معلمش بود، مینشست. در این داستان، چند نکتۀ معنوی است.
۱_چگونه هوا و هوس و خواستهها و وابستگیهای انسان، مایۀ رنج و آزردگی را برای او فراهم میکند.
۲_ انبه نمادی از امورات پایدار این جهان است که گاهی در زندگی هرکسی فراهماند و گاهی نهتنها فراهم نمیشوند بلکه از دسترس و توانایی ما بیروناند. مرد میگوید: «در این فصل انبه پیدا نمیشود.» این پیدا ناشدن انبه، بیانی است از ناپایداری جهان پیرامون ما که همه چیز در آن گذراست.۳_جایگاه هرکسی بنا به میزان دانایی اوست. معلم باید بالاتر از شاه بنشیند.۴_یکی از رنجهای بشر، قوانین ناسودمند و جایگاه ظاهری است.«چون از طبقۀ فراتر نیستی، نمیتوانم این کار را بکنم.» ۵_پرورش زمینههای نیکو و کمالیافتگی نیرو و قدرت متناسب و رعایت ادب و آفرین برای خیرمندی و بهروزی دیگران از اشارههای این داستان است.
در نگاه مولوی در مثنوی نیز، رنج به شکلهای گوناگون نموده و بیان میشود و چیزی درونی است در انسان که میتواند زایشگه عوامل رسیدن به هدفهای والا برای هرکس باشد. هدفهای که برای هدایت انسان بسیار مهم و ضروری است. برخی بر این باورند که مولوی تأثیرپذیری از بودا داشته است. چنین اثربخشی و تعامل فرهنگی را نمیتوان نادیده پنداشت چراکه بزرگان و اندیشمندان به هر چیزی که شایستۀ آموختن باشد و آنان را در راه رسیدن به اندیشههای والا و دانش نیکو یاری کند، میآویزند و از آن بهرهها میبرند، بهویژه که میان فرهنگ و اندیشه در ایران باستان و هند یکسانی و نزدیکی و هماهنگی بسیاراست. چراکه هر دو و حتا در بسیاری زمینهها با فرهنگ اروپایی ریشههای یکسان و همانند دارند. ولی در این نکته، میان نگاه مولوی و بودا، با وجود برخی همانندیها، تفاوت است و آنان در هستیشناسی رنج، ریشههای یکسان نمیبینند، بودا در جاتکه، ریشه و زمینۀ رنج را، نادانی و کمخردی انسان میداند، ولی مولوی ریشهها و زمینههای رنج را جدایی از جهان معنا یا عالم اصل را زمینۀ کلیدی رنج میداند و آن را دلیل رنج و درد اصلی انسان میشناسد و هستی رنج را از نیستی آن اصل برای انسان میداند.
بشنو از نی، چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
و همین نخستین بیت مثنوی، سرآغاز همۀ دلتنگیها و رنجها و آزردگیهای اوست که نمادی از واقعیت انسان نموده میشود، هرچند در مثنوی و هرکدام از آثار مولوی نیز، بیخردی خود زمینهساز رنج است ولی این جدایی و دورافتادگی که خود زمینهای برای جدا افتادن از دریای دانش در نگاه مولوی است، میتواند دردی همواره و همیشه باشد که رهایی از رنج آن تا پایان این جدایی شدنی نیست. درنتیجه رنج همراه با جدایی است و همراه با انسان دورمانده از اصل خویش.
مولوی در مثنوی نیز، برای رنج انواعی میشناسد، که او در بررسیها و گفتارش رنج انسان را برای این عوامل قلم داد میکند. بیماریهای جسم، بیماری و آزار روانی، رنج عارفانه، (که این خود نهتنها از نادانی و ناآگاهی نیست، بلکه درست در نقطۀ مقابل آن است، اتفاقاً این رنج برخاسته از دانایی و شناخت عارف است)، سختی و آزار دنیایی (که بازهم میتواند بسیاری از وقتها برخاسته از نادانی دیگران نسبت به دانایان باشد)، و سرانجام رنج در معنای کلی آن است؛ و جالبتر اینکه مولوی رنج را زمینهای برای رسیدن به والایی میداند و آثاری را که رنج میتواند برای انسان فراهم کند، چنین برمیشمرد: ۱_ رنج مایۀ آگاهی و مانع غفلت میگردد. ۲_رنج مایۀ نزدیکی به مرکز هستی و آفرینش است، ۳_رنج مایۀ لطیف سازی روح میگردد. ۴_ رنج زمینهساز شادی است.(عارف پس از یک رنج چهل روزۀ چلهنشینی یا پس از رنج شببیداری و نیایش، یا پس از یک مراقبه و کشف و شهود، به شادی وصفناپذیری دست مییابد)۵_ رنج مایۀ زاری است، و زاری خود مایۀ سبکی روح و جان و آرامش تن است. پس در نگاه مولوی رنج، فرایندی ناپسند و ناراحتکننده نیست. شاید از این روی است که او در پاسخ گلهمندی خانواده از تنگی معیشت که میگفتند تو هر چه را که اعیان و دارندگان میبخشند، میان بینوایان و مریدان بخش و پخش میکنی و مادر سختی میمانیم، میگفت: من دنیا را از شما بازنمیدارم، بلکه شما را از دنیا بازمیدارم.
ولی هم بودا و هم ابوسعید ابیالخیر، به نحوی مسئلۀ رنج را با «ناآگاهی» و «خود» و «خواست» پیوند میدادهاند و معرفت و اخلاق را راه رهایی از این رنج برمیشمرند ولی در تحلیل این فرایند، هرکدام نکتهها و نکتهسنجیهایی دارند که برخاسته از چگونگی تفاوت در فهم و ادراک آنان از موضوع هستی شناسانۀ رنج، خودِ هستی، انسان و غایت فرجامینۀ اوست؛ و باید بگویم که فیلسوف بدبین و شکاکی چون «شوپن هاور» یا فیلسوف ژرفاندیش و تأثیرگذاری چون «نیچه» نیز هرکدام، بهگونهای اخلاق یا هنر را برای رهایی از رنج انسان پیشنهاد میکنند.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۵۵ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید.