صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/f9n706
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
و لیک ناله بیچارگان خوش است بنال
دیماه، ماه پررنجی است، ماهی غمگین و شرمگین.
برای خود من یادآور دو رخداد هرچند اجتنابناپذیر اما تلخ است، مرگ پدر و مادرم در این ماه اتفاق افتاد، حادثهای که هرگز حتی در همین سن و سال از ذهن و روح و جان من پاک نشده است، اما بعضی وقتها آنچه اتفاق میافتد تا حدی قابل پیشبینی، باور و پذیرش است. مرگ در سنین بالا هرچند برای اعضا خانواده و فرزندان دردناک است اما به گمانم بهتر میشود با رنج ناشی از آن کنار آمد و قابلتحملتر از مرگهای دردناکی است که این روزها شاهد آن بوده و هستیم. روزگار است و به هیچ قاعده و قانونی هم پایبند نیست. حوادث این سالها مخصوصاً این دو سال اخیر با یورش کرونا و ندانمکاریها و کوتاهی، حوادث تلخی را رقم زد. مرگهایی غمانگیز، مویههایی در تنهایی و این دردی که تا عمق وجود انسان رخنه کرده و ویران میکند، سنگین است، خیلی سنگین، آنقدر که انگار لال میشویم، بیخود نیست که میگویند از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سنگین شد لال میشود آدم.
دیگر این شعر سعدی هم از دردمان نمیکاهد:
گر رنج پیش آید و گر راحت ای رفیق
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
نمیشود هم بگوییم:
رضا به داده بده و ز جبین گره بگشا
به قول مولانا: فقط شاید بتوان از دار و روزگار گلهمند بود و از نظم نبوده نالید که:
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
دیماه، یادآور حوادث بسیار تلخ است. حادثه پلاسکو ( ۱۳۹۵)، کشتی سانچی (۱۳۹۶)، زلزله بم (۱۳۸۲)، فوت آقای هاشمی رفسنجانی (۱۳۹۵) که نبودنشان در این بلبشوی سیاست بسیار احساس میشود تا شهادت سردار قاسم سلیمانی (۱۳۹۸) و از همه بدتر سقوط پرواز شماره ۷۵۲ خطوط هوایی اوکراین که با ۱۷۶ مسافر در ۱۸ دیماه ۱۳۹۸ مورد اصابت موشک پدافند هوایی سپاه پاسداران قرار گرفت، تمام سرنشینان آن کشته شدند تا ایران به سوگ بنشیند و دلبستگیهایی که میتوانست منشأ آرامش و امنیت باشد منشأ رنج و ماتم و بیقراری شود و زخمی عمیق بر جان و روح بازماندگان باقی گذارد که هرگز التیام نخواهد یافت.
این روزها نوشتن از رنج بسیار ساده است، کافی است کمی به دور و برمان نگاه کنیم، فقر، گرانی، بیکاری، تورم، کمبود داروهای حیاتی، فساد لجامگسیخته، دزدیهای میلیاردی و...شاید تعبیر بسیاری از صاحبنظران این باشد که رنج انسانها ناشی از زیادهخواهی آنهاست، شاید رنج را مسیری برای تعالی روح برشمرند برای رسیدن به خلاقیتهای بزرگ! اما رنج این روزهای مردمان ما از جنس هیچکدام نیست، نه زیادهخواهی است، نه در مسیر متعالی شدن است، نه حرکت ایجاد میکند! رنج نداری و بیکاری و فقر و بیعدالتی است، شک نکنید هر انسانی به دنبال روزنهای از امید میگردد، میخواهد شاد باشد اما متأسفانه فشارهای بیرونی که از شدت فقر و نداری بیکاری و تبعیض به مردم تحمیل میشود جایی برای شادی نمیگذارد مردم همواره دچار نوعی نگرانی هستند صدای اعتراضشان هم بلند است و عجیب است که در چنین شرایطی علیرغم همه هشدارها عزم دولت برای حذف ارز ۴۲۰۰ تومانی از بودجه سال ۱۴۰۱ جزم شده است که بنا به تعبیر اقتصاددانان غفلت و خطایی است که پیامدهای سخت و سنگینی برای مردم خواهد داشت و ایبسا که سال آینده در حسرت این روزها باشیم! هرچندهمچنان امید به روشنایی داریم که به قول پائولو کوئیلو:
تاریکترین لحظه شب قبل از طلوع آفتاب است.
رنج روزنامهنگاری
بدون تردید شرط اصلی برای دوام و بقای مطبوعات، توانایی تأمین هزینههای آن است. شاید زمانی نشریات میتوانستند از شاهرگ حیاتیشان که همان آگهی باشد تغذیه کنند و به حیاتشان ادامه بدهند اما این روزها که با یک اقتصاد کاملاً ورشکسته روبهرو هستیم و عدهای فرصتطلب و سودجو و تمامیتخواه راه را ناهموار کردهاند! گویی هیچ انفصالی از این مسیر پرمنفعت نیست و راه بر دیگران بسته است.
روزگار عجیبی بر مطبوعات کشور میگذرد، روزگاری بلاخیز و ناسازگار! هرچقدر خوب کار کنی، اصول اخلاقی را رعایت کنی، نظم و ترتیب را سرلوحه کار خودت قرار بدهی، محتوی تولیدی و خوب داشته باشی، باز هم زیر چتر یک نگاه درست قرار نمیگیری و بهسختی میتوانی سرپا بایستی.
از وزارت ارشاد که متولی فرهنگ جامعه است بهجز پرداخت یارانه (که به تأیید خودشان کفاف چاپ دو شماره را هم نمیدهد.) کار دیگری برنمیآید و در مقابل همه پرسشها و بازگو کردن مشکلات و سختیهای کار یک نشریه شهرستانی و بسیار پرسشها در مورد چرایی و چگونگی توزیع کاغذ که وضعیت عجیب و غریبی دارد و هیچکس نمیداند چه کسی تصمیم میگیرد و چه کسی قیمت کاغذ را تعیین میکند! بنا به مصلحت پاسخ میشنوی چراکه گاهی سخنان به مصلحت از انبان بیرون میآید!
روزنامهنگاری در سرزمین ما حکایت غریبی دارد، همیشه هم همینطور بوده متزلزل و محکوم به فنا! همه دنیا هم که دست به دست هم بدهند در سرنوشت محتوم روزنامهنگاری ایران تأثیری ندارد.شاید هم بهزعم بسیاری با هجوم فضاهای مجازی دوره روزنامهنگاری مکتوب به سر آمده اما قبول کنیم که هنوز هم نشریات کاغذی بهمثابه یک سند ماندگار تاریخی از اعتبار و اهمیت بسیاری برخوردار هستند اما چه میشود کرد که خانه از پایبست ویران است.
طی دو سال گذشته با بالا رفتن لحظهای قیمت کاغذ همیشه به دنبال راهحلی بودهایم، اینکه تیراژ را پائین بیاوریم، تعداد صفحات مجله را کم کنیم، هرچند که باز هم زورمان به مافیای قدرتمند کاغذ نرسیده اما کار دیگری از دستمان برنمیآید، چراغ خانه را نمیتوانیم خاموش کنیم، اساس و اصول کارمان را هم نمیتوانیم نادیده بگیریم،اگر کاری انجام میدهیم باید قابل قبول باشد وگرنه میشود با کپی پیست کردن و استفاده از مطالب آرشیوی هر ماه مجله را با هزینه کمتر روی دکه فرستاد، اما از ابتدا بنای کارمان بر تولید محتوی و صحت و دقت و امانتداری بوده است، از چاپ مطالب تکراری پرهیز داشتهایم و خوشحال هم هستیم که مخاطب ما به خوبی به این نکته پی برده است و همین اعتماد، امید ما را برای ادامه کار دو چندان میکند حالا هم قرار نیست از استانداردهایی که در نظر داشتهایم عدول کنیم.
ما تلاش میکنیم چراغ فرهنگ را روشن نگه داریم اما ایکاش کسانی هم که داعیه دلسوزی برای فرهنگ این مرز و بوم را دارند عادت به مهر را از یاد نبرده باشند.
و سخن آخر اینکه باید دست یاران و همراهان وفادار سرمشق را ببوسم که این راه را برگزیده و بلندقامت و استوار مانند کوه ایستادهاند تا مایه افتخار سرمشق باشند، سرمشق اگر جانی هم گرفته است با همین همراهیهای بیقید و شرط و بیادعا بوده است تا جای هیچ تردیدی برای ادامه راه باقی نماند.
https://srmshq.ir/ijgzah
پیش از آنکه شروع به خواندن کنید لازم است برایتان بگویم که این سلسله «شبهخاطرات» را کم و بیش به شیوۀ تداعی معانی نوشته ام. چیزی ـ از نظر ظاهر البته ـ شبیه به قصّههای مثنوی معنوی و یا نوشتههای همشهریِ مورّخِ شیریننویس، زنده یاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبررفتن علمای خوشبیانِ سنّتی که در سخنگفتنِ خود، سِیر مستقیم زمان را رها میکردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند؛ مرغ اندیشه را در آسمان ذهنشان پرواز می دادند و بی تکلّف و فارغ از قید و بند زمان و مکان به سرزمینهای گوناگون میرفتند و بعد از سیاحت در زمین و تفرّجِ در آسمان، به مکانِ نخست و موضوع اصلی باز میگشتند و سخن خود را به پایان میبردند.
آنچه میخوانید، آمیزهای است از دیدهها و شنیدههای نگارنده در پنجاه سال پیش و خواندهها و تجربههای پس از آن. اگر دوست داشتید با من همسفر شوید، در این سیر و سفرِ شخصی، ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.
تأثیر نخستین دیدار
هفتۀ اوّل مهر ماه ۱۳۴۹ است. دانشآموز سال پنجم دبیرستان هستم. زنگ کلاس خورده است و همه منتظریم با یکی دیگر از دبیران امسال آشنا شویم. در پنج روز گذشته چند نفر از دبیران جدید را دیدهایم. بعضیشان را از سالهایِ پیش میشناختیم و بعضی دیگر را برای اوّلین بار بود که میدیدیم. برخی از دبیران البرز از بقیه معروفترند؛ چون یا خیلی خوب درس میدهند یا سختگیرند و عبوس. بعضیشان هم به دلیل خُلق و خوی خوشی که دارند، معروف شدهاند. به همین جهت در ابتدای سال تحصیلی بچّهها آرزو میکنند مثلاً فلانی دبیر جبر و مثلّثاتشان باشد و دیگری معلّم فیزیک و شیمی یا ادبیّات آنها. امّا کسانی که هنوز نامشان را نشنیدهایم و هیچ شناختی از آنان نداریم، اوّلین جلسۀ درسشان خیلی مهمّ است.
در روانشناسی اجتماعی تعبیری داریم به نام «تأثیر یا برداشت اوّلیه»(First Impression) که در واقع عبارت است از تصویری که بر اثر «اوّلین» دیدار با یک نفر در ذهن شما نقش میبندد. تصویری که ممکن است حتّی با گذشت زمانی طولانی هم از خاطرتان محو نشود.
معروف است که میگویند: «یک معلّم شاگردان خود را در آخر سال امتحان میکند ولی شاگردانش در همان جلسۀ اوّل او را امتحان کردهاند!» این در واقع شاید حاصل همان «تأثیر و تصویر اوّلیّه»ای است که پس از نخستین دیدارِ یک معلّم در ذهن شاگردان وی نقش میبندد.
کلاس کسلکنندۀ شرعیّات
طبق برنامهای که در ابتدای سال به ما دادهاند، الان تعلیمات دینی داریم. پیش از این به آن «شرعیّات» میگفتند. چند سالی است که اسمش را «تعلیمات دینی» گذاشتهاند. هنوز دبیر جدید را ندیدهایم. کلاس تعلیمات دینی با توجّه به کتابهای کسلکنندۀ درسی و معلّمینِ معمولاً بیانگیزه، حتّی برای امثال من هم که مذهبی هستم، جذّابیتی ندارد. کتاب درسی مجموعهای است از آداب نماز و روزه و خمس و زکات و ... که خودمان از کودکی آنها را در خانه یاد گرفتهایم، به علاوۀ مطالبی در بارۀ اثبات وجود خدا و مکافات روز جزا و پندهای اخلاقی که بیشتر جنبۀ توصیفی دارند. چیزی شبیه به مطالبی که خودمان در زنگ انشاء مینوشتیم. نمیشد آنها را برای جلسۀ امتحان به راحتی حفظ کرد. مطالبی کلّی و تکراری که نهتنها شوقی در دل نوجوان بر نمیانگیختند بلکه موجب ملالت و دلزدگی دانشآموز هم میشدند. مصداق سخن ابوالفضل بیهقی بودند که: «... سخن دراز کشد و خوانندگان را ملالت افزاید» و در نتیجه عملاً باعث نقضِ غرض بودند. آن کتابها که به وسیلۀ معلّمین بیانگیزه تدریس میشدند، شاگرد را کسل میکردند و حاصلشان این بود که دانشآموز فقط برای رفع تکلیف و گرفتنِ نمره درس را بخواند و در پایان سال هم هر چه را خوانده بود، فراموش کند.
عمر، برف است و آفتابِ تموز!
کلاس، طبق معمول شلوغ است. سر و صدا و داد و فریاد بچّهها گوش فلک را کر کرده است. همیشه همینطور است. پیش از آنکه دبیر پایش را به کلاس بگذارد، ابری از گرد و غبار بر اثر پرتاب گچ و تختهپاک کن و موشکهای کاغذی، کلاس را میپوشانَد و هیاهوی برخاسته از نیروی جوانی یک لحظه قطع نمیشود! در دبیرستان البرز هیچوقت به خاطر این قبیل شیطنتهای ویژۀ دورانِ نوجوانی بازخواست نمیشدیم. تا زمانی که غیبت نداشتیم و سرِ وقت در کلاس حاضر میشدیم و درسمان را هم میخواندیم، هیچکس به خاطر بازیگوشی و شلوغکردن و ایجاد سر و صدا در زنگ تفریح کاری به کارمان نداشت.
ناگهان درِ کلاس به آرامی باز میشود. سر و صدای بچّهها میخوابد. مردی میانسال با قدّی متوسّط پا به اتاق پر از گرد و غبار میگذارد. سرش را به یک طرف کج کرده است. نیمنگاهی به شاگردان کلاس میاندازد. سپس نگاهش را از آنان برمیگیرد و به تختۀ سیاه میدوزد. روی تختۀ کلاس چند فرمول شیمی و بخشی از یک مسألۀ مثلّثات باقی مانده است. در گوشۀ بالای سمت راست آن، یک نفر با گچ رنگی یک شاخۀ گُل کشیده و کنارش نوشته است: «۱۷۴ روز مانده به عید نوروز!» یک نفر دیگر با گچ سفید روی ۱۷۴ را خط زده زیرش نوشته است: «۱۷۵ روز. امسال کبیسه است.» روی عدد ۱۷۵ هم ضربدری قرمز رنگ کشیده شده و کنارش نوشتهاند: «نه! همان ۱۷۴ روز درسته. امسال کبیسه نیست!» دبیر تعلیمات دینی این نوشتهها را با دقّت میخوانَد و آهی کوتاه میکِشد. گویی به یاد چیزی افتاده است. سپس به سمت میز و صندلی ویژۀ معلّمین میرود. دفتر بزرگ حضور و غیاب را روی میز میگذارد و با گردنی که همچنان اندکی کج شده است، هر دو دستش را توی جیبهای کتش میکند و از پنجرۀ کلاس به بیرون خیره میشود و باز آه میکشد. ظاهرش با سایر دبیران متفاوت است. ریش دارد. پیراهن سفیدی زیر کت و شلوار خاکستریاش پوشیده است. کراوات ندارد. دکمۀ بالای پیراهنش را سفت بسته است. تارهای ریش مشکیاش لبۀ یقّۀ پیراهن را پوشاندهاند. موهای سرش کوتاه است. کلاس ساکت شده است. بچّهها منتظرند چیزی بگوید تا به اصطلاح، پوزهاش را وجب کنند! میخواهند ببینند چند مَرده حلّاج است! تازهوارد است. پیش از این او را در حیاط و راهروهای دبیرستان ندیدهاند. هنوز نمیدانند آیا میتوانند سر کلاسش شلوغ کنند یا نه؟! دبیران البرز وظیفه دارند به اصطلاح «حضور و غیاب» کنند و حتماً اسم غایبین و کسانی را که دیر به کلاس رسیدهاند در دفترِ حضور و غیاب بنویسند. معمولاً حضور و غیاب را پیش از شروع درس انجام میدهند. بعد از آن میگویند: «کتابهایتان را باز کنید.» او امّا دفتر حضور و غیاب را با بیاعتنایی روی میز رها کرده است. کاری به کتاب درسی هم ندارد. سکوتش چند لحظۀ دیگر ادامه مییابد. دوباره به گوشۀ بالای سمت راست تخته نگاه میکند. سپس دست راستش را از جیب کتش بیرون میآورد. آن را جلو دهانش میبَرد. تکسرفهای میزند و به حرف میآید؛ «عمر، برف است و آفتابِ تموز/ اندکی ماند و خواجه غَرّه هنوز!»۱ صدایش وسیع و گرم است. حجم صدایش تمام کلاس را پوشانده است. وقتی حرف میزند، دستهایش را متناسب با موضوع سخن تکان میدهد و بالا و پایین میبرَد. گاهی وقتها صدایش اوج میگیرد. مثل اینکه دارد هشدار میدهد و گاه به قدری آرام میشود که گویی دارد در گوشتان نجوا میکند و برای شنیدن سخنانش باید دقّت بیشتری به خرج دهید. در حین سخنگفتن، قصّه تعریف میکند. مثل میزند. لطیفه میگوید. شعر میخواند. از حدیث و روایت و آیههای قرآن مثال میآورَد و ... سخنانش را چنین به پایان میبَرد: «یادتان باشد که شما جوانید. پیامبر اکرم فرمود: جوانِ کریمِ خوشاخلاق، نزد خداوند به مراتب محبوبتر از پیرِ زاهد و عابدی است که بخیل و بداخلاق باشد.»
از در درآمدیّ و من از خود به در شدم!
زمانی که صدای بلند زنگ تفریح تکانم میدهد تازه متوجّه میشوم او نزدیک به یک ساعت بدون وقفه حرف زده است و من بیآنکه مژه بزنم با اشتیاق گوش دادهام و گذشت زمان را حسّ نکردهام! «از در در آمدیّ و من از خود به در شدم/ گویی از این جهان به جهانِ دگر شدم»۲ زنگ تفریح که خورد، حالم گرفته شد! دوست داشتم حرفزدنش همچنان ادامه مییافت. او اوّلین معلّم تعلیمات دینی من بود که سخنانش برایم تکراری و ملالآور نبودند.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۵۵ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/wvc42l
یادداشت
«نارنج، رنج را از آدم بیرون میکند، نارنج نه (۹) رنج را از آدم دور میکند.» اینها را سید علی صاحب داد میرآب شهداد و شوهرخاله مرحومم میگفت بعد یک نارنج از درخت میچید و میداد دستم و میگفت: بخور. در شهداد در روزهای گرم تابستان، نارنج گاهی غذای ناهار هم میشود: این سالها کمتر، قدیمترها بیشتر. بومیهای هرجایی بهتر میتوانند خود را با شرایط وفق دهند. نارنج را آب میگرفتند، داخل بطریها یا کوزههای مخصوص لعابدار در جای خنک مثل بالاخانه یا زیرزمین نگه میداشتند و تابستان که هوا گرم میشد و طاقتفرسا، میریختند داخل کاسه، کمی آب و برگ ریحان تازه و خردشده هم اضافه میکردند و با نان میخوردند. آنجا که گرما و عطش، مردمان را بیطاقت میکرد در ظهر تابستانهای داغ شهداد که لوار سوزان از لوت میوزید نارنج، رنج گرما را کم میکرد. این روزها اما کولر هست از انواع مختلف و رنج هم فراوان. ولی مهمترین رنج، رنج خشک شدن نارنجها و ذغال شدن و دود شدنشان.
حالا نارنج قلعه هم نیست. چهار دهه قبل بعد از زلزله و در روزهایی که همه دشمن خشت و گل بودند و او در برابر زلزله پابرجا مانده بود با لودر بار کامیونها شد. حالا نارنج قلعه نیست تا بشود داخلش رفت، توی صُفههایش نشست، آب از آبانبار برداشت و نوشید و از آب جوی به آدوربند پاشید و خنک شد: جایی که زنان و مردان در سایه صفههایش، منال (طناب) میبافتند و بادبزن و حصیر ورمی کردند (شروع به بافتن میکردند) و از رنجها، از غصهها، از غمها از شادیها از امیدها و آرزوهایشان میگفتند. گاهی باد میوزید، از بادگیر که پایین میآمد نسیم میشد و میریخت توی صورت دختربچهها. موحناییهایی که به تقلید از مادران «گوجینو» ور میکردند (گرههای اولیه دست بافته حصیری) و مسابقه میگذاشتند حصیر جهیزیهشان را زودتر ببافند. آنها که اهل ذوق بودند با پیشهای (شاخههای نخل) رنگی، بادبزن و حصیری زیباتر میبافتند. انگشتر و گوشواره میبافتند، شعر میبافتند میانداختند گردنشان، توی کوچه تنگ کنار نارنج قلعه میدویدند.
آخر همین کوچه خانه «فاطمه» بود. فاطمه مادر هوشنگ. هوشنگ مرادی کرمانی، هنوز که هنوز است هر وقت دلش هوای مادرش رامی کند. هر وقت دلتنگ میشود و رنج بیمادری رهایش نمیکند راهی نارنج قلعه میشود تا کنار آن سراغ نخلهای خانه مادریاش برود. میآید شهداد، دست میکشد به تنه نخلهایی که روزی مادرش نوازششان کرده است. اشک میریزد و هقهق میکند اما دیگر نه مادری است و نه نارنجی. سیدعلی صاحبداد هم نیست تا از باغ نارنجی بیاورد، دخترعموی مادرش هم نیست تا از باغچه خانه، نارنج بچیند، تعارف کند و رنجها کم شود. دلم نارنج میخواهد نه نارنج است، نه نارنج چین.
https://srmshq.ir/zpa8fj
رنج و ماتم، اندوه و غصه و امثالهم غالباً مترادف همدیگر محسوب میشوند اما از منظر روانشناسی تفاوتهای جزئی یا اصلی میان این مفاهیم وجود دارد و متأسفانه باید یادآور شد که علیرغم تمام این تفاوتها، ملت ما جزو غمزدهترین ملل جهان است. در قرآن آمده است: «همانا ما انسان را در رنج آفریدهایم.»
رنج از زاویهای همان حرمان و بینصیبی است. بهویژه وقتی رنج جلوه بیشتری مییابد که با عنصر و عامل «آگاهی» نیز همراه و همپا باشد. زمانی که با کهنسالان همصحبت میشویم اغلب تأسف روزگار گذشته را میخورند که بهرغم امکانات کم، مردم دلخوش بودند. به عبارتی دلخوشیها زیادتر از اکنون بود. شب چله ادب و آدابی داشت، با کمی شیرینی و شکلات، هندوانه و تخمه، اهل خانواده و اقوام نزدیک، نزد پدربزرگ یا مادربزرگ جمع میشدند. فال حافظ میگرفتند و حافظ هم آنقدر رقیقالقلب هست که هیچکس را از خود نمیرنجاند. همینجا موضوعی خندهآور به یادم آمد که بیان آن جهت انبساط خاطر بد نیست. در گذشتهها و در لهجه مردم بم به فحش، «فاش» میگفتند. شخص باسوادی که به نیّت مهمانها از دیوان حافظ فال میگرفت، اگر به این بیت میرسید که: «فاش میگویم و از گفته خود دلشادم!» همه به این نتیجه میرسیدند که حافظ هفتصد، هشتصد ساله از این همه رجوع خسته شده است و دارد «فاش» یا فحش میگوید، تازه از گفته خود دلشاد هم هست! به هر حال در کرمان از همین الان خوشحالی برپایی جشن سده، مردم را دلگرم میکرد و خانوادههایی که دستشان به دهانشان میرسید، کمکم به فکر تهیه لوازم ضروری جهت پختن شیرینی بودند. همه میدانیم که در ایران باستان جشنهای زیادی برپا میشد. جشنهای اصلی مانند عید نوروز هنوز به قوّت و قدرت قدیم خود برجاست. جشن مهرگان نیز از جشنهای بزرگ بود. چهارشنبهسوری نیز هنوز پابرجا مانده است. همچنین روزهای هفته با نام امشاسپندان همراه بود و اگر نام روز با ماه یکی میشد، باز هم مراسم جشن برپا میشد، مثلاً اگر روز اردیبهشت با ماه اردیبهشت مطابقت داشت آن روز را جشن میگرفتند. اصولاً ایرانیان باستان گریه و زاری را ناشایست میدانستند و کار کردن را حتی عبادت میدانستند.
باری، مشهور است که در حمله مغول، دو میلیون کتاب در کتابخانه نیشابور سوخته شد. حتی اگر این تعداد مبالغهآمیز باشد، چیزی که عیان است و دور از ذهن نیست همین است که مغولان کتابهای زیادی را سوزاندند و از بین بردند. این موضوع دور از ذهن نیست زیرا اقوام چادرنشین با مدنیت فاصله زیادی داشتند در مدنیت یا شهرنشینی است که علوم مختلف در زمینههای گوناگون انسانی، علم کلام و الهیات یا علوم تجربی و علوم دقیقه نظیر ریاضی و هندسه و مانند اینها شکل میگیرد. در گذشتهها که صنعت چاپ هنوز اختراع نشده بود، عدهای کارشان نساخی بود، به این معنا که از کتابهای محبوب یا کتب علمی، نظیر شاهنامه، خمسه نظامی، مثنوی، دیوان حافظ و ... یا مکتوبات ابوعلی سینا نسخهبرداری میکردند به این جهت است که شاهنامهپژوهی یا حافظپژوهی کار بسیار دشواری است چراکه پژوهنده قدیمیترین اثر را مبنای کار قرار میدهد و سپس کلمه به کلمه نسخههای قدیم را با همدیگر مقایسه میکند و پس از این همه زحمتهای فراوان، ایبسا که با کشف نسخهای قدیمیتر، نسخههای موجود تعویض شوند. (در پرانتز اشاره کنم که حافظ به روایت شاملو پس از چند بار تصحیح هنوز به قوت و قدرت حافظ به روایت دکتر غنی نرسیده است.)
...
ادامه این مطلب را در شماره ۵۵ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید.