https://srmshq.ir/o6etqh
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر من میروم؟ او میکشد قلاب را
بیشتر سالهای زندگی ما در غربت گذشت، پدرم کارمند ساده شرکت نفت بود ماجرای رفتنش به آبادان و کارمند شدن و عاشق شدن و ماندگار شدنش حکایتی دارد بسیار شیرین و گرمابخش تا پایان زندگی، که جایش اینجا نیست چون قرار است من در مورد کسی بنویسم که پدر بیقرارش بود.
در خانهای بزرگ شدم که عشق و مهر ایران از سر و رویش میبارید، در خانه ما از تجملات خبری نبود بر سر طاقچه اتاقمان قرآن بود و حافظ و شاهنامه و دیوان شمس و آنچه میشنیدیم از همین بزرگان بود، حافظ خوانی بخشی جداییناپذیر از زندگی ما بود، متون را میخواندیم و اگر چیزی به مذاق ما بچهها خوش نمیآمد پدرم آنچنان با شیدایی و شیوایی برایمان حکایت میکرد که نخوانده میفهمیدیم، شاهنامه را بهدرستی میخواند و صوت دلنوازی در قرائت قرآن داشت، انگار که سِحر میکرد، همانقدر که قرآن را زیبا میخواند تا را هم زده زیبایی هر چه تمامتر مینواخت اهل ذوق و هنر بود و این از نیک بختی ما بود، با وجود اینکه هرگز به صورت آکادمیک آموزش ندیده بود اما تار را به زیبایی مینواخت زخمههای تارش تا زوایای روح انسان را نشانه میگرفت به همان سادگی که میگفت به همان سادگی مینواخت.
من تازه وارد دبیرستان شده بودم آن زمان رادیو تنها وسیله ارتباطی رادیو بود و یکی از برنامههای مورد علاقه پدرم بهجز آنچه در شبهای ماه مبارک رمضان گوش میکرد گوش دادن به برنامه گلها بود و در یکی از همین برنامهها بود که صدای سیاوش به گوش جانش نشست بعدها فهمیدم که آن موقع به احترام پدر به نام سیاوش بیدکانی میخوانده است
سالها بعد گمان میکنم سال ۱۳۵۶ بود پدرم برای دیدن خانوادهاش به شیراز رفته بود، ظاهراً آنجا شرایطی مهیا میشود و شبی که استاد شجریان در حافظیه کنسرت داشته پدرم موفق میشود به لطف یک دوست به کنسرت برود، وقتی از شیراز برگشت انسانی دیگری شده بود انگار یک اتفاق عجیب در زندگیاش رخ داده بود میگفت یکی آمده که همه چیز را تسخیر خواهد کرد، همه زندگی و حال و هوای خانه ما شد شجریان و صدای نابی که همچنان روان و شاداب در زندگیمان جریان داشت و نهایتاً من و خواهرم را هم در ربود، آن سالها خوانندگان بسیاری در صحنه بودند و انصافاً همه هم صدای خوشی داشتند، آنچه آن روزها از رادیو میشنیدیم از زمین تا آسمان با آنچه در حالحاضر میشنویم فرق داشت، اما آنچه که در خانه ما رخ داد بازتاب یک صدا بود و من از ۱۸ سالگی اندکاندک این صدا در جان و روحم نشست و ریشه گرفت تا به امروز.
پدرم سالها پیش فوت کرد، ما به تهران آمدیم، اما میراث گرانقدری که برایمان گذاشت، یک حسِ عمیق بود نسبت به هنر و هنرمندی که همه چیز را به خوبی و درستی میشناسد و مسیرش را انتخاب میکند و همین حس قوی مرا روزها و ساعتها به خیابان جم کشانده تا در مقابل بیمارستان بنشینم و آرزو داشته باشم خبری خوش بشنوم.
گاهی انسان در شرایطی قرار میگیرد که نه میخواهد و نه میتواند واقعیتها را بپذیرد، همهاش با دل خودش در کلنجار است اینکه هر روز با موی سفید جلو بیمارستان بنشینی به امید یک خبر خوب! و بدانی که از خبر خوب خبری نیست، گاهی آنقدر در یک عشق و دوست داشتن غرق میشوی که فقط یک نفس کشیدن هم به تو امید میدهد گاهی عقل و منطق را از دست میدهی فقط میخواهی یکی که تو دوست داری باشد و باشد و این حس تا همان پنجشنبهشب ۱۷ مهر همچنان گلویم را میفشرد و تا لحظهای که پیام همایون را ندیدم باور نمیشد، پیام همایون بر سرمان آوار شد و بعد هم با آن چهره بیقرار و درد کشیده و پریشان آمد تا ما را آرام کند جمعیتی را که بیتاب بودند و باور نداشتند او بیتابتر و بیقرارتر است هنوز این جملهاش مثل پتک توی سرم میخورد پدر به بهشتزهرا منتقل شدند و تمام.
آتش این اندوه عمیق هنوز هم سینهام را میسوزاند، اما در این یک سال به دیدگاه متفاوتی از مرگ رسیدهام شاید به قول هایدگر شیوه مواجه انسان با مرگ بر چگونگی زندگی اثر میگذارد بهطوری که میتواند انسان را به سوی زندگی معنادار سوق دهد یا موجب یاس و ناامیدی شود.
حالا به خوبی به این نکته پی بردهام که تلاش محمدرضا شجریان از همان ابتدای راه ستودنی و شگفتانگیز بوده فهمیدهام که نبودن بعضی از آدمها بر وزن بودنشان میافزاید، فهمیدهام که تحمل حضور بعضیها برای تنگ نگرانی که همیشه گوشهای از تاریخ را به خود اختصاص دادهاند بسیار سنگین است.
شجریان چه بخواهیم و چه نخواهیم برای همیشه بر تارک موسیقی ایران جاودان شد، به قلهای رسیده دستنیافتنی به قول پرویز پیر نیاکان تا ۲۰۰ سال دیگر هم مثل او نخواهیم داشت.
از همان پنجشنبهشب ۱۷ مهر ۱۳۹۹ انگار همه تلخیهای عالم یکباره تمام وجودم را فراگرفته تا کامم را تلخ کند اما مرگ را که نمیشود باور نداشت تنها اتفاقی که نمیشود تغییرش داد واقعیت تلخی است که باید باورش کنی.
شجریان با صدای ملکوتیاش برای ما فرصتی به وجود آورد که در سکوت به درون خودمان بازگردیم، کنکاش کنیم در واقع برای ما خلوت و کنج دنجی به وجود آورد که میشد و میشود در آن آرمید و ساکن شد و ساکت شد صدایش بهواقع صدای حال ما بوده و هست مثل شعر حافظ که همچنان زبان حالمان است و چه نیکبخت ما که او هنرمند معاصرمان بود.
شجریان بدون تردید بخشی از فرهنگ معاصر ما بوده و هست افسوس که ظلم زمان سالها ما را از شنیدن آن صدا محروم کرد.
خودش هم در مراسمی گفته بود:
من با موسیقی حرف میزنم اما سالهاست که در کشور خودم اجازه خواندن ندارم.
شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم
سعدی
شجریان تنها صدایی خوش و دلنواز نداشت بلکه فهم درستش از شعر باعث میشد صدایش بیشتر بر دل بنشیند و شعر شاعران هم بیشتر و بهتر دیده و شنیده شود.
او با ممارست، تلمذ و شاگردی به چنین جایگاهی رسید، فقط قدرت صدا نبود این دلربایی صدایش بود که آن را دلنشینتر میکرد. بدون تعارف و به دور از هر گونه تعصبی خیلی کم داریم هنرمنی که چون او با شعر و ادبیات مؤانست داشته باشد،گیریم بعضیها به خودشیفتگی تعبیرش کنند، بعضیها به شیفتگی تعبیرش کنند هر چه هست چیزی که از هزار توی ذهن ما پدید میآید نمیتواند خیلی بیربط باشد.
صدایش ما را به همان جایی میبرد که به قول خودش:
«غنای شعر حافظ مرا آنچنان از خود بیخود میکند که گاهی احساس میکنم روی زمین نیستم حافظ مرا با خود میبرد تا آنجا که دلش میخواهد.»
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
سعدی
یک سال بیامان و شتابزده گذشته است میگویند زمان مرهم است و التیامبخش اما هر چه گذشته جای خالیاش بیشتر احساس شده و چه دلهایی که همچنان در غم از دست دادنش سوگوار است.
تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی متعشقند و من هم
https://srmshq.ir/kzp9i0
سالها بود در هنگام افطار، آن زمان که ماه رمضان هنوز حال و هوای رمضانی داشت، نوایی در خانهها طنینانداز میشد که عمر چندانی نداشت؛ عمری همسن انقلاب. این نوای روحانی از همان زمان تولد، سال ۱۳۵۸، خود را نه میهمان بلکه میزبان خانههای ایرانی در ماه رمضان کرد. شاید تقدیر بود؛ نوایی که تنها برای آموزش درست خوانده شدن ضبط شده بود توسط مسئولین وقت رادیو به سراسر کشور فرستاده شود و با روح و روان ماه رمضان عجین شود. بهگونهای که رمضان بی او انگار دل ناآرامی دارد.
دعای «ربنا» اینچنین بود. در هنگام افطار چنان حال و هوایت را عوض میکرد که اگر روزهدار هم نبودی ناخودآگاه ایمان به خداوندگار را در درون خویش احساس میکردی. چنانکه جزئی از پروردگار هستی، با این تفسیر که همه از خداییم، به سوی خدا برویم.
برای خیلی از متولدشدگان پس از انقلاب، ربنا نماد رمضان بود. بدون آنکه بدانند خالق این نوای آسمانی کیست تا سال ۱۳۷۰ که استاد شجریان داستان شروع این قصۀ عاشقی را بیان نمود.
ربنای استاد شجریان و آن نسل متولد شدۀ پس از انقلاب تقریباً به سرنوشت مشابهی دچار شدند؛ نادیده گرفته شدن، کنار گذاشته شدن، مورد بیمهری قرار گرفتن. ربنای استاد در حالی اسیر کجسلیقگیها شد که آثاری همچون آن دیگر حتی متعلق به شخص خالق آن نیستند. این آثار از آنِ کسانیاند که با آنها زندگی کردهاند. اگرچه ربنا بیش از یک دهه هست از رسانههای دیداری و شنیداری دولتی پخش نمیشود اما نوای ماندگارش با هر بار به خاطر آوردن، بیاختیار رمضانهایی را به یاد میآورد که دلها به هم و به خدا نزدیکتر بودند. روزهایی که هنوز بهاندازۀ سر سوزنی ایمان در دلها وجود داشت.
https://srmshq.ir/7s45p6
جملهای منسوب به بودا، متعلق به چند قرن قبل از میلاد مسیح است که:
«همچون کرگدن تنها سفر کن!»
در واقع در میان تمام موجودات ساکن در کره زمین، تا جایی که دانش کنونی بشر میداند، فقط انسان است که نخست، مفهوم تنهایی را میفهمد و بعد به طرزی عمدی و آگاهانه میتواند تنهایی را برگزیند.
در فلسفه مشهور به اگزیستانسیالیسم این موضوع مطرح است که: «تمام موجودات ماهیتی مقدم بر وجود دارند جز انسان که وجود او بر ماهیتش مقدم است.» به این معنا که مورچهها، زنبور و موریانهها هر چند که میلیونها سال است که زندگی اجتماعی پیچیدهای دارند اما هرگز، هیچ موریانه یا مورچهای نبوده است که طرحی نو در عالم دراندازد.
اجازه دهید به یکی از بزرگترین شاعران ایران و جهان، حافظ رجوع کنیم، هنگامی که میسراید: «اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد / من و ساقی به هم سازیم و بنیادش برندازیم» یا در جایی دیگر سروده است که: «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد!»
البته حافظ مانند هر انسان صاحب اندیشه مستقل و جویای حکمت، دورههای فکری مختلفی داشته است و به همین سبب مخاطب دچار سردرگمی میشود، وقتی که از همان شاعر میخواند: «در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم / لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی»
یا این که: «در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود / کین شاهد بازاری و آن پردهنشین باشد.»
یا تقدیر گراتر از آن این بیت است که: «در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند / آن چه استاد ازل گفت بگو، میگویم»
هر چند که در دین ما، رهبانیت اصل نیست اما در همان حال کم نبودهاند کسانی عمدتاً صوفی که روزگارشان را در تجرد و چهبسا در کوه و غار و به دور از قیل و قال جهان گذراندهاند، باز برگردیم به قول حافظ «گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس!»
در تذکرۀالاولیاء از عطار، سرگذشت صوفیانی را میخوانیم که در جاهایی مقدس نظیر اطراف کعبه سالها مقیم بودهاند و این تنهایی البته خودخواسته بوده است. همه این بیت از مولانا را خواندهایم که: «دی شیخ چراغ به دست گشت گرد شهر همی / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست / گفتند یافت مینشود جستهایم ما / گفت آن که یافت مینشود آرزوست»
باری عرفا در سفر صعودی از خلق به حق و از حق به حق و سپس از حق به خلق، دورههایی عزلتگزینی داشتهاند تا دل از کار و بار جماعت یکسره ببرند:
«ای بسا ابلیس آدم روی هست / پس به هر دستی نشاید داد دست»
در مسیحیت از همان اولین سالهای آغاز، رهبانیت و دیرنشینی امر شناخته شده و بلکه حتی پسندیدهای بوده است. این امر به خصوص در شعبه کاتولیک از مسیحیت رواج دارد. چنان که همگان میدانند، کلیسا در اوج قدرت خود، حتی به فروش بهشت میپرداخت و به عبارتی از ثروتمندان پول گزاف میگرفت و سند بهشت را میبخشید. در همان دوران تفتیش عقاید نیز امری رایج بود و پاپ و اسقفهای اعظم، تعداد چشمگیری از دانشمندان و حکیمان را به جهت مخالفت با احکام خشک و غیر قابل انعطاف کلیسا به طرز فجیعی شکنجه و کشتار میکردند یا میسوزاندند. جالب است که ارباب کلیسا معتقد بودند که با این شیوه، یعنی شکنجه و سوزاندن، لطفی در حق متهم میکنند و عذاب دوزخ کمتر میشود!
بدیهی است که در چنان شرایطی عدهای در کُنج عُزلت رفته و تنهایی را برمیگزیدهاند. به قول شعر مشهور: «دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!»
در محاکمه گالیله اتهام اصلی این بود که گالیله با تلسکوپی ابتدایی ثابت کرده بود که زمین مرکز کائنات نیست تا ماه و خورشید و ستارگان گرد آن در گردش باشند. به همین بهانه محاکمه شد و گالیله که بیش از هفتاد سال سن داشت به اجبار حرف خرافی کلیسا را پذیرفت که زمین ساکن است و سیارات گرد آن میچرخند.
مشهور است که یکی از شاگردان گالیله با تأسف به او گفت: بیچاره ملّتی که قهرمان ندارد.
گالیله در پاسخ جمله مشهوری دارد که: «بیچارهتر ملّتی که قهرمان احتیاج دارد!»
باری، در همان دوران مارتین لوتر که خود کشیش بود علیه آموزشهای کلیسای کاتولیک قیام کرد و از جمله معتقد بود که هر انسانی بدون نیاز به کشیش میتواند از طریق مطالعه و تعمق در انجیل به خدا وصل شود. ملکه فرانسه که کاتولیک متعصبی بود فرمان قتلعام پروتستانها را داد و طی یک شب سی هزار تن از هر دو جناح و بیشتر از پروتستانها کشته شدند.
این واقعه در تاریخ به شب کشتار سن بارتلمی مشهور است.
در ایران زمان ساسانیان، مانویت نیز رهبانیت را پذیرفته بود. معلمان اصلی مانوی تا میوهای نمیافتاد آن را از شاخه جدا نمیکردند یعنی تا این حد حق حیات برای همه موجودات و حتی گیاهان قائل بودند و پذیرفته بودند.
باری، به طور گذرا مشاهده شد که تاریخ تفکر بشر چه افت و خیزی داشته است!
و این موضوع منحصر به بشر است وگرنه موچهها به رغم سازمان اجتماعی پیچیده همچنان زندگی میلیونها سال قبل را تداوم میدهند. به علاقمندان توصیه میشود کتابهای موریس مترلینگ درباره زندگی حشرات را بخوانند در برابر آن همه نظم و انضباط آدمی حیرتزده میشود اما انسان تنها موجودی است که وجود خود را از طریق طرح به هستی میسازد.
https://srmshq.ir/19tnu5
خبر بود دیگه. مثل دهها و صدها خبری که گفته و شنیده میشه: یوهانیهای چین مریض شدن، با ویروسی به نام کووید ۱۹، کرونا! گمانهزنیها آغاز شد: از خوردن خفاشه، این چشم بادومیها هر جک و جوونوری میخورن!
از دفتر تاریخ، صفحهای بیرون کشیده شد تا همهچیزخواری چینیها ریشهیابی شود. علت در ۱۵۰ سال پیش و جنگ ژاپن و چین یابیده شد!
بعد از شکست چین به علت نداشتن سلاح و روحیه خشن، ژاپن با حمایت آمریکا و انگلیس و کشورهای اروپایی و بهمنظور تحتفشار قرار دادن مردم چین همه مواد غذایی را از سطح آن کشور جمع کردند، با هدف تحت سیطره درآوردن چین!
اما چینیها به لحاظ داشتن عزتنفس بالا، در شرایط تحقیرآمیز، ترجیح دادند بجای تسلیم، تن به همهچیزخواری دهند و بدینسان، سوسک و موش، قورباغه و سایر حشرات جزو الگوی تغذیهای آنان شد و این ضربالمثل که «چینیها همه چیز میخورند جز هواپیما و میز» به ادبیاتشان درز پیدا کرد!
برخی از ما پذیرفتیم و در دل و بر زبان این عزتنفس را ستودیم،
برخی به دیده شک به آن نگریستیم،
و برخی در باورمان نگنجید: مگر مردمانی که در طول تاریخ و در نقاط مختلف این کره خاکی اسیر جنگ و قحطی شدند و تسلیم نگشتند، همه چیز خوار شدند؟ و برای اثبات مدعای خود، مصادیق تاریخی آوردیم!
هر چه بود، به همه چیز فکر کردیم جز اینکه این نوزاد متولد شده یوهانی، قرار نیست در همانجا بماند و بمیرد. بلکه گریزپایی است که پا در رکاب کرده تا جهانی را درنوردد!
حالا نوبت به سببشناسی این اپیدمی رسید:
طرفداران محیطزیست، آن را انتقام طبیعت از انسان متجاوز دیدند!
حامیان حجاب، به مو و روی دختران و زنان مرتبطش دانستند!
جمعیت شناسان، اقدامی در جهت تعدیل جمعیت و صاحبان دیدگاه اصلاح ژنتیک، آن را گامی در جهت مهندسی ژنتیک و شاید فاتحهای نثار روح داروین، بانی و منادی اصل تنازع بقا!
دیری نپایید که سفر منحوس این ویروس، صدر اخبار نشست. جهان بود و جعبه جادویی و مانور و تک و پاتک و شبیخون و درو!
گویا اولین محموله برای ما، توسط حاملی به قم ارسال شد و یا هر جای دیگری، چه فرق میکند؟
آمد. بی قصد و میل رفتن!
ماند. درگیر کرد و همه چیز را تحتالشعاع خود قرار داد!
قریب دو سال از اقامتش میگذرد و سوغاتش، مرگ! مرگ بسیاران!
هرکداممان، همهمان بهناچار در این آزمون شرکت داده شدیم، گیرم یکی برگزارکننده، یکی مراقب، یکی آزمودنی. هرچه هست، ماراتن نفس گیریست، تا هر کداممان کی و کجا نفس کم بیاوریم.
این نوشتار سر آن ندارد تا داور این ماراتن باشد و به ارزیابیاش بنشیند. بلکه میکوشد تا از زاویهای دیگر به آن بپردازد. میکوشد تا آن را بهعنوان یک واقعیت اجتماعی در مقطعی از تاریخ زندگی فردیمان بپذیرد.
سخن از تاریخ به میان آمد. در نفس تاریخ، موقتی و گذرا بودن نهفته است وگرنه، یک ورق بیشتر نداشت این مثنوی هفتاد من کاغذ!
این نوشتار تلاشی است با این هدف: این آش و کشک خاله را چگونه باید خورد تا کمتر دهانی بسوزد و یا دهانها کمتر بسوزند؟
این سیاهه مایل است در هیاهوی صدای کلنگ و تیشه حفر کانال برای دست یازیدن به ماسک و الکل و دستکش، قرص و آمپول، برانکارد و تخت خالی بیمارستان و اکسیژن و نشستن بر آتش اضطراب و دلهره چون دانههای اسفند، نیمنگاهی هم به اثرات ماندگار پس از فروکش کردن آتش داشته باشد. پسلرزههای پسا زلزله!
بر آن است تا لابهلای آژیر آمبولانسها، آژیری دیگر را به صدا درآورد:
کودکان مان در فردا!
بیایید تا با نگاهی اجمالی به این موضوع بپردازیم:
«بهعنوان والد، وظیفه ما در پیشگیری از آسیب روانی کودکانمان در این مقطع چیست؟
آروین تمکین بک (Aaron Temkin Beck )
روانپزشک آمریکایی و پرفسور بازنشسته دانشگاه پنسیلوانیا که پدر «شناخت درمانی» اش خوانند، پس از نارضایتی از روانکاوی، به رواندرمانی شناختی روی آورد.
از رفتاردرمانی شناختی «آرون بک»، در درمان انواع اختلالات اضطرابی و افسردگی استفاده میشود.
او این موضوع را مطرح کرد که علت بروز افسردگی، گرایش فرد به تفسیر منفی رویدادهای روزانه است. فرد افسرده، مشکلات را بزرگنمایی کرده و از آنها فاجعه میسازد.
بک در طول فعالیتهای بالینی خود، خطاهای شناختی افراد را طبقهبندی کرده که ازجمله آنها میتوان به «استنباط دلبخواهی» و «تعمیم افراطی» اشاره کرد.
در استنباط دلبخواهی، فرد افسرده، بر جنبههای منفی یک رویداد به جای جنبههای مثبت، متمرکز میشود.
در تعمیم افراطی، تجربه یک رویداد منفی به سایر موقعیتها تعمیم داده میشود.
از موضوعات بسیار مهم مطرح شده توسط بک، میتوان به نظریه سهگانه شناختی او اشاره کرد که به «مثلث شناختی » معروف است.
طبق این نظریه، افراد افسرده در تفکراتشان راجع به «خود»، «جهان» و «آینده» نیز دچار تحریف و خطای شناختی میشوند. آنها دیدگاه منفی نسبت به این سه حوزه دارند که در قالب افکار خودآیند منفی بروز مییابند.(افکاری که بهصورت خودبهخود به ذهن میرسند و باعث بروز هیجانات ناخوشایند میشوند.)
این، همان آژیر خطر این نوشتار است: داشتن جامعهای افسرده، پس از فرونشست بحران؛ و نقش مؤثر و تعیین کننده والدین در شکلگیری مثلث شناختی کودک!
نوع نگاه و باور فرزندانمان به خود، جهان و آینده!
چنانچه والدین نتوانند با آگاهی نسبت به شرایط، مدیریت رفتار و عملکرد داشته و کشتی حامل خانواده را که اینک دستخوش امواج طوفانی است را سکانداری کنند، آنچه به ساحل میرسد، اگر برسد، مسافرین نجاتیافته، اما سرگردان و محکومی است که عمر را در جزیره متروکه انزوا و افسردگی سپری خواهند کرد.
و صدالبته که هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست؛ و همین نکتهدانیهاست که «والد» و «مولد» را تعریف و تفکیک میکند. کسی که میپروراند و پاسداری میکند و کسی که تنها، تولید میکند.
اینکه والدین بتوانند به فرزندشان شناخت و تعریفی خوشایند و منطبق بر واقعیت از «خود» ارائه دهند تا بر آن اساس کودک و نوجوان بتوانند خود را دوست داشته باشند، به خود احترام بگذارند و احساس خودارزشمندی کنند،
اینکه والدین بتوانند به فرزندشان شناخت و تعریفی خوشایند و منطبق بر واقعیت از «جهان» ارائه دهند تا بر آن اساس، دنیا را محیطی امن ارزیابی کنند، محیطی که او میتواند با رعایت نکات و اصولی با آن ارتباط برقرار کرده، در آن به تعامل با دیگران بپردازد و در بسترش اهدافی برای خود تعیین و تعریف کرده و برای نیل به آنها بکوشد.
اینکه والدین بتوانند به فرزندان خود شناخت و تعریفی خوشایند و منطبق بر واقعیت از «آینده» ارائه دهند تا بر آن اساس کودک و نوجوان بتواند این باور را در خود بپرورانند که «آینده» از آن اوست و پیامآور بهروزی و چیرگی، بهشرط آنکه با اشراف بر استعداد، امکانات و تواناییهایش و با سختکوشی، تلاش و پشتکار برای نیل به آمال و خواستههای خود بستیزد، نه با دنیا و مافیها که با موانع و سنگلاخها.
افکار خودآیند چنین فردی، با چنین نگاهی نسبت به «خود»، «جهان» و «آینده» طبعاً نمیتوانند منفی باشند.
افکار خودآیند مثبت با خود «اضطراب» به همراه نمیآورند. اضطرابی که منجر به افسردگی شود.
در «استنباط دلبخواهی»، افکار خودآیند مثبت حاصل از چنان نگاهی، صاحب خود را به سمت و سوی تفسیر منفی رویدادهای روزانه سوق نخواهد داد. بلکه میکوشد از دل آنها جنبه مثبت و معنا بیرون بکشد و یا خلق کند.
و چنانچه تعمیمی در کار باشد، آنچه تسری داده میشود، جنبههای منفی پدیدهها نخواهد بود. پس:
# بیایید اطلاعات و اخبار اجتماعی را در زمانی مناسب و از راه و روشی دیگر کسب کنیم،
زمان پخش خبر، فوتبال ببینیم، در پارک با فرزند خود بدویم، آموزش کار با کامپیوتر ببینیم، سعدی بخوانیم، مسابقه حفظ ابیاتی از حافظ برگزار کنیم و ...
هر کاری غیر از مرور اخبار حاکی از کشتاری که کرونا راه انداخته!
# کودک و نوجوان در معرض اطلاعات و بالطبع پرسشهای مرتبط با آنها قرار خواهد گرفت، از طریق گروه همسالان، سایر ارتباطات اجتماعی و به مدد تکنولوژی.
اما اینکه این اطلاعات توسط ما والدین چگونه ارزیابی شوند و پرسشها چگونه پاسخهایی دریافت کنند، شکلگیری مثلث شناختی او را رقم خواهند زد.
# مدیریت استفاده بهینه از زمانی که تاخت وتاز کرونا در اختیارمان گذارده، یعنی نگاه مثبت به یک رخداد منفی!
# یادآوری و مرور خاطرات شیرین باهم بودنها، دست دادنها، در آغوش کشیدنها، لذتهای کوچکی که امروز در ذهنمان رشد کرده و بزرگ شدهاند، یعنی جان دادن به قدرت دیدن؛ یعنی قدردانی داشتهها مان، یعنی جنبه مثبت از یک رخداد منفی!
#پرورش گل و گیاه در گلدان و باغچه کوچک خانه، شنیدن صدای فامیل یا دوستی از طریق کابل تلفن بعد مدتها، مرتب کردن قفسه کتابها، کشف چروکهای ریز کنار چشمان پدر و موهای سفید شقیقههایش، پاسخ به سؤالات تکراری مادر برای ارسال یک استیکر خنده، یک ۵ وارونه، یک گل به گروه واتساپی خانواده ...
یعنی جنبه مثبت یک رخداد منفی!
قشنگند، نه؟!!!
اینهمه و خیلی همههای دیگر یعنی نگاه به جنبههای مثبت یک رخداد منفی!
نمیگوییم: متشکریم یوهانیهای همه چیزخور!
نمیگوییم: قدمت مبارک نوزاد تازه متولد این شکلی!
نمیگوییم: ...
ولی میگوییم:
برای ما، در نگاه ما، همیشه چشمه از دل تختهسنگها جوشیده و میجوشد!
سیراب باشید!
https://srmshq.ir/mo453d
چو نی به سینه خروشد،دلی که من دارم
به ناله گرم بود،محفلی که من دارم
زشرم عشق خموشم، کجاست گریه شوق
که با تو شرح دهد،مشکلی که من دارم
دکلمۀ آغازین برنامۀ گلهای تازه،شمارۀ ۲۳، از فخری نیک زاد.با آواز محمدرضا شجریان.
از میان برنامههای موسیقی ایرانی میتوان از برنامۀ« گلها » نام برد که با همت والای زندهیاد« داوود پیرنیا » بنیان نهاده شد.این برنامهها هم در آفرینش آهنگهای جاوید وهم منبعی گران ارزش از تاریخ ادبیات سرزمین عزیزمان نقشی نکو داشته است.برنامۀ گلها یک مجموعۀ ششبخشی است که با نام «گلهای جاویدان، گلهای رنگارنگ، گلهای صحرایی، گلهای تازه، یک شاخه گل و برگ سبز » که در حدود بیست سال تلاش، از نمونۀ بهترین شناسههای هویت و گویاترین شناسنامۀ موسیقی ایرانی تا روزگار خود،و شاید تا امروز بوده است.که دست هنرمندان بزرگ و نامآور کشورمان برای علاقهمندان به هنر شریف موسیقی به یادگار مانده است.این برنامهها،در شش گروه است که هرکدام را نامی و شمارهای ویژه است.چگونگی اجرا و رویۀ کار نوازندگان و خوانندگان ترانهها و آوازها در هر گروه متفاوت و ویژه است.نخستین برنامه از اینگونه،با نام گلهای جاویدان در نوروز۱۳۳۵خورشیدی از رادیو پخش شده است و بیش از حد ستایش و آفرین شنوندگان و علاقهمندان به موسیقی را برانگیخته است.این برنامه با همکاری بزرگانی چون احمد عبادی و عبدالعلی وزیری با گفتاری از حافظ در مایۀ بیات ترک، به مدت ده دقیقه اجراشده و بر روی نوار ضبط شده است.این برنامهها از شمارهای به بعد از ده دقیقه به ۴۵دقیقه به درازا کشیده و تا شمارۀ ۱۵۷ ادامه یافته است.
گلهای تازه، در ماههای پایانی سال ۱۳۵۱،برنامهریزی و اجرا شد و آخرین برنامه از برنامههای گلهاست که تا پیش از دگرگونیهای اجتماعی_سیاسی سال ۵۷ ادامه داشته.آغاز این برنامه هنگامی است که از چندی پیش، برخی هنرمندان بهویژه خوانندگان جوانتر رویکردی به موسیقی غیرسنتی و پاپ داشتهاند و شاید چندان گرایشی به اجرای برنامه در گلها را نداشتند.زیرا جوانان گرایش و علاقهای به موسیقی پاپ داشتند و درآمد حاصل از کار خوانندگی برای آنان فراهمتر بود. از سویی موسیقی سنتی برای اجرای برنامههای پرشروشور و کابارهای مناسب نبود.در چنین سازوکاری تلاش آگاهانه و سودبخش گروهی استادان هنرمند و سرپرستی سزاوار شاعر توانا و هنرمند بلندپایۀ معاصر،آقای هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)،این دریادلِ سوخته جان، برنامۀ « گلهای تازه »رونقی گرفت و توانست ۲۰۱ برنامۀ زیبا، جانافزا و شنیدنی را به کارنامۀ ستودنی برنامۀ گلها،بیفزاید و به دوست داران هنر و موسیقی ایرانی پیشکش کند.این ۲۰۱برنامۀ دلنشین با هم کاری و شرکت بسیاری از همان استادانِ برنامههای گلها و چند هنرمند و خوانندۀ جدید تا پایان برقراری رادیو ایران به کار و تلاش خود ادامه داد.
برنامۀ «گلهای تازه» اگرچه مانند همۀ برنامههای گلها از حیث اجرا،فرم کار همانندی داشت ولی همچنان که آنها در محتوا و ریخت ویژهای با هم در تفاوت بودند،برنامۀ گلهای تازه نیز در چند مورد،ویژه بود.از آن نمونه اینکه بیشتر خوانندگان در این برنامه مردان بودند و البته چون گلهای رنگارنگ نمونههایی هم بود که بانوان خواننده ترانهها را اجرا کنند و خوانندگان مرد،آوازها را.
در برنامههای « گلهای تازه » بیشترین سهم اجرا را عبدالوهاب شهیدی و محمدرضا شجریان داشتند که حدود ۱۱۰ تا۱۲۰ اجرا از ۲۰۱ اجرای این برنامهها از آنِ این دو هنرمند بود. نخستین اجرای استاد آواز،شجریان چنان گزیده،در برنامۀ شمارۀ ۱۳ از گلهای تازه بود که در دستگاه ماهور،آواز میخواند.این برنامه با همکاری هنرمندان: حبیبالله بدیعی،منصور صارمی، منصور نریمان، جهانگیرملک و سیاوش (که در آن سالها،نام هنری شجریان بود) اجرا میشد.بدیعی درآمد ماهور را مینواخت و پس از او منصور صارمی با ساز سنتور ادامه میداد.فخری نیک زاد در این برنامه،شعری زیبا از حافظ را دکلمه میکرد با بیتهای آغازین:
زکوی یار میآید، نسیم صبح نوروزی
از این باد ار مدد خواهی، چراغ دل برافروزی
سخن در پرده میگویم، چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست،حکم میرنوروزی
و پس از نوازش بدیعی و صارمی در درآمد ماهور، آقای نریمان نغمههایی را آرام و ملایم اجرا میکند و دکلمۀ بانو فخری نیکزاد ادامه مییابد، سپس شجریان آواز برنامه را سر میدهد.پس از آن ویولن و تنبک چهارمضرابی تند اجرا میکنند و هنرمندان برنامه جواب آواز را فرود میآیند.و برنامه پس از ۲۲ دقیقه و ۳۵ثانیه به پایان میرسد.
و پس از آن،برنامههای بسیاری از گلهای تازه،با آواز استاد شجریان یا استاد عبدالوهاب شهیدی اجرا شد.
یاد هر دو گرامی و خاطرات خوششان تا همیشه ماندگار باد:
https://srmshq.ir/ybfdkr
یادداشت
نزدیک به یک سال از مرگ شجریان میگذرد و او همچنان در زندگی ما ایرانیان حضور دارد و زنده است. با این امتیاز که حالا دیگر کسی نمیتواند با او دشمنی کند یا در تخریب شخصیتش بکوشد. جایگاه شجریان در ذهن مردم آنچنان والاست که تخریبش کاری خندهدار و بیهوده به نظر میرسد. این خاصیت مرگ است.
شجریان جوری زندگی کرد که شایسته نام بلندش بود. مردم و زمان بهترین قاضی هستند و اگر کسی درست زندگی کند در طول زمان جایگاه خودش را پیدا خواهد کرد. جایگاه شجریان اتفاقی و از سر خوششانسی به دست نیامده است.
همیشه به این فکر میکنم شجریان که امکان رفتن و ماندن در بهترین کشورهای دنیا را داشت. چرا نرفت؟ او که میتوانست برود و با بهترین امکانات در خارج از کشور بخواند. چرا این کار را نکرد؟ وقتی خوانندههای لسآنجلسی توانستهاند برای خودشان در آمریکا و اروپا استودیو شخصی داشته باشند و کنسرتهای آنچنانی بگذارند مسلماً هنرمند توانایی چون شجریان بهتر از عهده این کار برمیآمد. چرا این کار را نکرد؟
در میان دهها پاسخی که میتوان به این پرسش داد این پاسخ هم امکانپذیر است: شجریان هیچگاه خودش را از مردمش جدا ندانست و از مردم فاصله نگرفت. برای همین از ایران دل نکند و نرفت. برای همین مردم اینچنین دوستش دارند.
در مردمی بودن شجریان همین بس که او هیچگاه با تکبر و غرور با مردم، با طرفدارانش برخورد نداشت. زانو به زانوی سربازی که از شوق دیدارش اشک به چشم آورده بود مینشیند و برایش آواز میخواند. یا برای هنرمند جوان تنگدستی یک سنتور از ساختههای خودش را میفرستد. یا به هنرمند جوان دیگری ویولن گرانقیمتی را هدیه میدهد؛ و دهها نمونه دیگر از حرکتهای اینچنینی که بدون تبلیغات و بزرگنمایی و های و هوی انجام میداد.
هیچگاه نشنیدم شجریان از کسی بدگویی کند و سعی در تخریب کسی داشته باشد. با اینکه بعضی هنرمندان بسیار در تخریب شخصیت شجریان تلاش بینتیجه کردند اما او هیچوقت حتی در دفاع از خودش در مقام پاسخگویی برنیامد. احتمالاً به قضاوت مردم ایمان داشت و یا اینکه اهمیتی به بدگوییها نمیداد. بههر حال وقت خودش را صرف مشاجرات بینتیجه نکرد. انضباط شخصی و سختگیرانه شجریان در مورد زندگیاش مثالزدنی است. او حتی در مورد غذایی که میخورد و ورزشی که میکرد حساس و دقیق بود و این دقت نه فقط به خاطر حفظ سلامتی و انگیزههای خودخواهانه بود (که عیبی هم ندارد). بلکه شجریان خودش را به هنرش و جایگاهی که درنتیجه این هنر به دست آورده بود متعهد میدانست و به تعهدش پایبند بود.
شجریان هیچگاه از مردمش فاصله نگرفت و حاضر نشد به خاطر مصلحت شخصی سکوت کند یا مجیز گوی کسی بشود. قبل از انقلاب در اعتراض به رژیم از رادیو استعفا میدهد. پس از انقلاب هم سرسپرده شخص و جریانی نمیشود و آزادگی خودش را حفظ میکند. ربنایش را به مردم تقدیم میکند اما به سیاست نه. البته تاوانش را هم میپردازد.
موارد بسیاری از مردمی بودن شجریان وجود دارد که میتوان ذکر کرد؛ اما مردمی هم که شجریان را پرورش دادند قابلستایشاند. اینکه مردم صداقت، هنر و زیست پاک شجریان را ارج نهادند و از خاطر نبردند هم ارزشمند است. اتفاقی نیست که یک نام در ذهن مردم میماند. آنهم به احترام و بزرگی. کم ندیدهایم در این سالها که هنرمندی یا ورزشکاری به اعتبار شهرت و علاقه مردمش وارد سیاست شده و رأی آورده و وارد شورای شهر یا مجلس شده است اما خیلی زود حسابش را از حساب مردم جدا کرده است و مردم هم در مقابل او را چنان فراموش کردهاند که الآن اسمی هم از آن هنرمند سیاست زده نیست. آری مردم ما همچنان که وقتی کسی را دوست دارند او را به عرش میبرند اما در قضاوت سختگیر و بیرحماند. هرکه قدر مهر مردمش را ندانست در نهایت با بیاعتنایی مردم روبرو میشود. فراموش میشود. چنانکه انگار هیچوقت نبوده است.
به قول ظریفی که میگفت همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید ما همه چیزمان به همه چیزمان میآید. اگر هنرمند بزرگی مثل شجریان داریم که در هنر به اوجی باورنکردنی میرسد مردمی هم داریم که این هنرمند را قدر میدانند و پاس میدارند. یک رابطه متقابل و سرراست و مستقیم به وجود میآید که یکی بزرگیاش را از مخاطبش میداند و آن دیگری زمینههای بزرگی را فراهم میکند.
رمز و راز بزرگی و عظمت ایران بستری است که در آن امثال شجریان رشد میکنند. تا این بستر وجود دارد و این زایندگی در هنر و فرهنگ ایران جریان دارد جای نگرانی نیست. همیشه شجریان ها متولد میشوند و به بالندگی میرسند. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
https://srmshq.ir/ohty8r
اگر جهان را همچون یک آکواریوم تصور کنیم که با تعبیۀ دریچههای گوناگون بر آن امکان تماشای داخلش فراهم آمده باشد، در حالت عادی آدمی به سبب محدودیتهایی گوناگون که او را در بر گرفته است فقط میتواند از دریچههایی محدود به نظارۀ جهان بایستد. وضعیتی که «مِری میْجلی» نام آن را «زیست آکواریومی» میگذارد. الگوی زیستِ آکواریومیِ انسان مانع از آن است که امکان تماشای همهجانبۀ پهنۀ هستی برای نوعِ بشر فراهم آید. علم و همخانوادههایش میتوانند دریچههایی به گسترۀ هستی بگشایند اما تصور اینکه صرفِ وجود چنان دریچههایی، به صورت انحصاری، مجالِ نگریستنی کُلنگر را برای انسان فراهم میآورند خطاست. باید دانست که همۀ علم از دل تفکر فلسفی؛ یعنی از دل نقد شهودهای خلاقانه بیرون میآید؛ بنابراین شعر و هنر نقشی سازنده و بنیادین در حیات فکری ما بر عهده دارند «زیرا زبانی را که شهودهای خلاقهمان در نخستین مرحله در چارچوب آن بیان میشوند فراهم میسازند و این زبان واسطهای است که ما معمولاً از طریق آن نخستین تصورِ خود را از شهودها به دست میآوریم.» بدینترتیب نمیتوان و نباید تخیل را مشتی خیالات پوچ و گمراهکننده دانست که به اغوای ابنای بشر مشغول است بلکه باید آن را قوهای سازنده به شمار آورد که از تجربه، بینش و شهود میسازد و از این رهگذر، هم احساس و هم اندیشه را ثمربخش میکند. بر این مبنا هنرمندان به عنوان برجستهترین افرادی که از دریچۀ تخیل به هستی مینگرند صرفاً راویانِ احساسات نیستند بلکه با بیان موجز و مستقیمِ انبوهی از اندیشههایی اساسیْ زمینۀ بیان دقیقترِ آن اندیشهها را بهوسیلۀ عقل و اثرگذاریشان بر رفتار انسانها فراهم میآورند. بدینسان هنرمندان در راستای «شکل دادن به روح عصر خویش» بهمثابۀ «قانونگذاران ناشناختۀ جهان» گام برمیدارند و شیوۀ دگرگونهزیستن را میآموزانند.
تخیل زمینۀ اندیشیدن به وجودِ جهانهایی دیگر و قوانینِ حاکم بر آنها را فراهم میکند. وجودِ چنین جهانهایی «امکانهایی محتملالوقوع» است و نه موضوعی مقرر و تضمین شده. امکانِ وجود و تأثیرگذاری تکتک جهانهای محتملالوقوع و قوانین حاکم بر آنها، تا هنگامی که در تعارض با عقلانیتِ واقعاً موجود و منطقِ قوانینِ فعلیتیافته قرار نگیرد، «زمینهای برای امید و امیدواری» است. تخیل امکانآفرین است و هر امکان، زمینهای است برای امید و امیدواری. نطفۀ بسیاری از تحولات سیاسی و اجتماعی نیز ابتدا در تخیل بسته شده است. سیاست از گسترش اندیشهها و شکل گرفتنِ تخیلات سرچشمه میگیرد. همچنانکه شعارِ «رؤیایی دارم» نیز نخست تخیلِ مارتین لوتر کینگ بود و با افزوده شدنِ دو مؤلفۀ همدردی و اطلاعرسانی، فسخِ وضعیتِ واقعاً موجودِ بردهداری ابتدا به آرمان و سپس به پیروزی انجامید.(نک. روزهای آخر اسفند«چیستیِ امید و واکاوی آن در شعر شفیعیکدکنی»، سعید رضادوست، نشر آسیم)
محمدرضا شجریان؛ با خلاقیتِ بیمانندش، میدانِ تخیلِ جامعه را وسعت بخشید و امکان بلندپروازی در اینباره را تدارک دید. استاد شجریان جهانی موازی با «وضعیتِ واقعاً موجود» خلق کرد که بسیاری توانستند در آن نفس بکشند و «هواری بزنند». شجریان، ظرفیتساز بود و توانست از عهدۀ «شکل دادن به روحِ عصرِ خویش» برآید. شجریان هیزمِ تخیل را تدارک دید و شعلۀ امید را برافروخته نگاه داشت. امید به تخیل گره خورده است و افراد بیبهره از قدرتِ تخیل نمیتوانند بهرهمند از امید باشند. یکی از دلایلِ مقابلۀ حکومتهای تمامیتخواه با جریان آزادِ هنر نیز جلوگیری از رشدِ قوۀ تخیل در شهروندان است. تخیل در ذهن و دور از هرگونه سد و زندان میروید و آرمانآفرینی میکند و موجب حرکت شهروندانِ در بند به سمت مقصدی روشن میشود. همزمان با بالیدن تخیل در ذهن شهروندان، جان و قلب ایشان نیز آمیخته به امید خواهد شد و برای حکومتهای تمامیتخواه چه خطری بزرگتر از شهروندانِ متخیلِ امیدوار؟
شجریان، قانونگذارِ کشورِ تخیلِ ما شهروندانِ عصرِ جنگ و جیرهبندی است. متبرک باد نامِ او.
تنها صداست که میمانَد
غیاب یعنی «نبود»، یعنی «از نظر دور شدن»؛ و شجریان چه هنگام غایب بوده است؟ «سکوتِ آدمی/ فقدان جهان و خداست» و شجریان در تمام عمر، فریاد بوده و آهنگ. او «آیتِ خجستۀ در خویش زیستن» بوده است همواره. شجریان بیمانند است. همچنان که دماوند یگانه مانده است و مولانا بیتکرار؛ اما هنگامی که از شجریان حرف میزنیم دقیقاً از چه حرف میزنیم؟ موسیقی؟ آواز؟ شعر؟ شجریان زادۀ فرهنگ است و زایانندۀ فرهنگی دگر و به درستی گفتهاند که او به تنهایی و تمامعیار در قامتِ یک فرهنگ است.
شجریان بیش از هرچیز اما فرزندِ لحظاتِ خطیرِ زندگی است. امرِ خطیر به آن دسته از امور گفته میشود که بیتکرار و سرنوشتساز هستند و انجام دادن یا ندادنشان تأثیری بیبازگشت و عمیق را در زندگی فرد به جا میگذارد. فرد در مواجهه با امور و لحظاتِ خطیر «آستانهنشین» میشود و در آستانۀ دو راهی قرار میگیرد و باید یا در کمترین زمانِ ممکن، بر زمینِ یقین گام بگذارد و خود را به میانِ میدان بیفکند یا آنکه بر جای خویش ساکن و رخوتناک بماند و سکوتِ سردِ زمان را بر خود آوار سازد. فردی که امرِ خطیر را برمیگزیند «شهسوارِ سرنوشت» خواهد شد و خود را به امرِ جاودان گره میزند.
شجریان در زمانهای نفس کشیده که بیش از هر دورهای آبستنِ لحظات و امورِ خطیر بوده است و او هر بار خود را به مخاطره افکنده و امرِ خطیر را برگزیده. چه آن هنگام که در اعتراض به واقعۀ ۱۷ شهریور استعفای خویش را از «سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران» نوشت و چه این زمان که دوشادوشِ مردم به خیابان آمد و بانگِ «تفنگت را زمین بگذار» سر داد و خویش را «صدای مردم» نامید.
شجریان؛ اکنون نمادی است برای دورانِ ما. همچنان که فردوسی نمادِ دورۀ خویش است و حافظ نمادِ روزگار خویش. در این ایّام که «از هر کرانه تیرِ دعا» روان کردهایم، بیش از هرچیز نگرانِ حالِ خویشیم و اینکه «از آنچه که باید کرد هزارِ دگر مانده» و الا شجریان که «به منزل رسید و بار گذاشت.» او چنان در طول و عرض و عمقِ زندگی نفس کشیده و کوشیده که زمینی سوخته برای مرگ باقی گذاشته است. مرگ چه مطلوبی را میخواهد از شجریان بستاند که او آن را به کمال تجربه نکرده؟ بزرگا مردا که هیچ قدرتِ سیاسی نتوانست از قدرِ او بکاهد و یا ذرهای به آن بیفزاید. او صدرنشینِ جانآگاهان بوده است و خواهد بود.
شجریان هیچگاه غایب نبوده است. حتی طی این سالها که او از «دیدۀ جهانبین» دور مانده، همواره در نظرِ «دیدۀ جانبینِ» هنریمردمان و فرهنگخواهان جلوه داشته است و گواه این مدعا همین بس که کوچکترین خبرِ مربوط به او، نبضِ مردم و رسانهها را دیگرگون ساخته. «ثبت است بر جریدۀ عالم دوامِ او.»
شجریان نیک میدانست که «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد/و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت» و دلگرمیمان داد که در برابرِ تاریخ، برخی سالها به کوتاهیِ یک لحظه است و باید آن لحظه را به هیچ گرفت و در اندیشۀ روزِ زندگی بود. «روزی که کمترین سرود بوسه است/ و هر انسان برای هر انسان برادری است/روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند/قفل، افسانهای است/ و قلب برای زندگی بس است.» ما آن روزِ نهچندان دیر و نهچندان دور را با گلبانگِ شجریان در بر خواهیم کشید و عطرِ خیام سراپای وجودمان را پر خواهد ساخت و «بندۀ آن دَم» خواهیم ماند. روزی که «ایران سرای امید» خواهد بود.