https://srmshq.ir/pcuv8h
وقتی مدرک فوقلیسانس اِستوندم و چند ماهی بیکاری وَر گُردهام فشار آورد نِشِستم و خود خودم فکر کِردم چه کار بکنم که هم از بیکاری بِدَر بیایَم هم اینکه لااقل به عشق قدیمی خودم برسم و هرروز تن و بدنم نِلَرزه که الانه کارت عارِسونشه وَشَم میارَن یا صِباصبح.
آخرین چیزی که به فکرم رسید کلاهبرداری بود. کاری که میباس بکنم یه نَخشه درست و حسابی بود که هِشکی شک وِرِش نِداره. مِنم که بقول مادرم یه آدِمو درس خوندهای بودم و جامعه اَشَم تِوقّا دُشت. ضمن اینکه چند واحد مدیریت دولتی مَم پاس کِرده بودم اگر نمیتونستم یه کلابرداری کوچکویی رِ مدیریت بُکنم که بیست سال درس خوندن به چه دردم میخورد؟
شب تا صبح نشستم و فکر کردم و نَخشه کشیدم اولین چیزی که میخواستم یه دَس کت و شلوار نارنجی ویه پیرنو سفید و یه کرابات گُلمَنگُلو بود.
اونم طبق محاسباتی که مَ کِرده بودم تنها جایی که میتونستم پیدا کنم تو خونه معین رفیق و همکلاسی قدیمیام بود که یه گنجو پُری از لباسا قدیمی پِدرش دُشت. حتی یه بارایی یه شرکت سینمایی مَم اومده اَشِش لباس رویتی اِستونده بود و کلی مَم بِشِش پول داده بودَن.
وختی به معین گفتم که همچی رَخت و لباسی میخوایَم اولش بِشَم شک کِرد ولی وختی گفتم که از جِریان کِرا دادن رَختا پدرش خبر دارم و اگر نِده به پدرش میگم، رضا شد و کت و شلوار و پیرَن و کراباتی بشم داد.
البته کت و شلوارش سبز بود ولی پیرِنش قرمزو رنگ رفتهای بود که مایل به نارنجی شِده بود کراباتشم بد نبود هرچند یاد زیر شلواریا چیت بُته جِقه ننه بابام میافتادم که خدا بیامرز همهاش وَر زیرِ پیرِناش میپوشید ولی هرچی بود خارجی بود و به درد کارَم میخورد.
وختی همه چی آماده شد رفتم به سَر وَختِ قسمت دوم نخشهام که به کمکمُجگانو میباس انجام بشه اونم که اولش یه پاره ناز و غمزه و بهونه اوورد تا بالاخره قبول کرد که همدستم بشه. پدِرِ مجگانو عشق خارج و خارجیا بود و پُری بِدِش نمیاومد که دخترشه به یه خارجی بده تا یه نونخور اضافی کم بشه چون مجگانو خودش میگه از وختی دِتا خوار بزرگیم عاروس شِدَن یکسره خود شیش تو بچه سِرونیم سَر توخونه ما هستن.
مُجگان طبق نخشهای که م َخودم کشیده بودم اول به مادرش گفته بود و بعدش به پدرش که یه یارو انگلیسی منه دیده و عاشقم شده. منم بِشش گفتم ما ایرانیا یه رسم و رسومی داریم که میبا اجرا بشه تومَم میبا بیایی به طلبون مَ اگر پِدِرَم رِضا شد حرفی نیسته وگرنه جواب مِنم منفی هسته.
گویا پدر مُجگان خیلیخیلی احساس رضایت کِرده و گفته بود که اگر پِسر خوب و سربه رایی باشه و از یه خونواده مؤمن انگلیسی باشه چرا که نه. تازه چه بهتر از ای که هم تو طایفه سربلند میشیم و میتونیم قُپُز بدیم هم اینکه یه جایی داریم که تابستونا بریم مسافرت. تا اوجوئی که م اِشنَفتَم میگَن لندن هواش خیلی خوبه مثل همی شِمال خودمونه.
خلاصه از اوجوئی که پدر و مادر مجگان مِنه تا حالو ندیده بودن نَخشه مَ به قول معروف مو وَر لا دَرزِش نمیرفت و کارش درست بود.
یه چند روزی دَس وَر پا مالیدیم که یعنی مثلاً مَ میباس از خارج بیایَم و بالاخره مَم روز موعود سَر رسید. م یه دستو گل و یه جعبو شیرینی اِستوندم و کت و شلوار و کرابات زده وَرراه شِدم. اولی که پدر زن آیندهام مِنِ دید همچی خود تعجب وَشَم نگاه میکرد انگار که مَ از فضا اومدم. مِنم خودمه سِفت و سخت گِرُفتم و مثلاً که یعنی مَ علاقه به زبون فارسی دُشتم و رفتم فارسی یاد گِرُفتم ولی به سختی دارَم حرف میزِنَم.
- سالام آگا شوجا
- سلام به رو ماهِت پسِرِگُلَم شِما مِگر فارسی را میبِرِن حرف بِزِنِن؟
- یِس من عَلاکِه به زابان و فرهنگِ فارسی داشت وِ کِیلی زود یاد گرفت و مُجگانو را که دیدم فهمید که از یک خاناواده اصیل و با فرهنگ است
- نه ... بارکَلا خوشَم اومد ... اِسم مُجگانو رَم هَمچی به لهجه کِرمونی گفتی که مَ خودم انگشت به دَهن موندَم وِلی ازی حرفا که بُگُذریم میبا بِشِتون بِگَم که مَ شِجاعی هستم ثانیاً شما بفرمایِن که مِهاجر هستِن تو انگلیس؟
- نو نو نو ... من اصیل اهل پاریس هستم و خایابان شانزالیزه چطور ماگَر؟
- هِچی راستِش مَ هر چی فکر میکنم شما قیافه و رنگ و روتون به مهاجرا پاکستانی و افغانی میخوره، البته ایجوریمَم شِما مِهاجِر حساب میشِن ولی با همه ای حرفا هَمو فرانسویامَم سرخ و سفیدو و بور هستَن حالو شما چرا توشون تاق افتادِن، خدا میدونه ...
مَ که تازه به اشتباه محاسباتی خودم پی برده بودم یه خوردویی زبون وَر زبون مالیدم ولی دِواسَر خودمه سفت گِرُفتم و گفتم:
- اونجور که دَدی گفت اجداد ما هِندی بوده ولی مادَر ما همه از فرانس بوده
- هَموووو ... مِنَم خود خودم گفتم شما قیافهتون به اونا نمیخوره.
مَ چون دیدم پِدِرو داره خیلی سؤال پیجم میکُنه و هر آن ممنکه یه سوتی بِدَم به حساب خودم میخواستم یه شوخی بکنم. گفتم:
- خُب پِدِرِ پسرِ شوجا بِریم با اصل موضوع صحبت کرد؟
خدا نصیبتون نکنه همیکه مَ اینه گفتم دیدم پِدِرو یه غِیضی وَشَم کِرد که نِزیک بود کُت و شلوار رویتی خراب بِشه بعدِشم گفت:
- بِبی دایی خارجی یا داخلی وَر ما فرقی نمیکنه اگر تو راست میگی از فرهنگ ما خوشِت میایه یکی از همی اصول فرهنگی ما احترام به بزرگترا هسته چون بزرگترا اعصاب درست و حسابی ندارَن یهو میبینی یه کاری کِردَن یا یه چیزی بِشِت گفتَن که یه لنگ کفش به پا یه لنگ به دَس تا همو شانزالیزه وَر دمبال اجدادت بِدِوی. تازه هنو که معلوم نیسته ما بِشِت دختر بدیم...
من که دیدم کار داره به جاها باریک میرسِه خودمه جمع و جور کِردم و بیاختیار گفتم:
- غلط کِرررردَم
- بارکَلا چطو خوب کِرمونی حرف میزِنی خوشم اومد. وَر خاطر اینکه لهجهات خوب بِشه و کِرمونی تمرین بکنی همی دو کلمه رِروزی چند بار خود خودت بگو.
ماجرا به خیر گذشت و همه چی دُشت طبق نَخشه پیش میرفت که دِرِ خونهشون زنگ زِدَن و دایی مُجگان خود زِنش اومدن سری بِزِنَن. مِنم از همی فرصت استفاده کردم و چون دُش دست و پام میلرزید ترسیدم یهو از رو دَسپاچگی دِواسَر یه چیزی بگم که اوضاع بدتر بشه رو کِردَم وَر پِدرو وگفتم:
- اجازا میدید من بِرَم تا فرصت دیگا
- حالو تشریف دُشتِن ... باقی حرفا و قول و قرارامون چی؟
- باشد برای یه فرصت، من از راه خسته آمدم
تو درگاه در خونه که رسیدیم دایی و زنش اومِدَن. پِدِر مُجگانومَم که گویا دل خوشی از داییو نِدُش رو کِرد وَر طرفشون و گفت:
- یه خواستگاری وَر مُجگانو اومِده که خارج!!! ...
دایی وِسِطِ حرف دوماتشون جِکید و بیاونکه بفهمه چی میخواسته بگه همینکه اسم خواستگار اِشنَفت با احساسات شدید رو وَر طِرِف مَن کِرد و گفت:
- بهبه ماشالله نون خدا کی بهتر از پسر آغ حسن؟ چطوری دایی خوبی؟ بابات چطوره؟
پدر مُجگان رو به برادر زِنش کِرد و گفت:
- مگر تو مِشناسی؟ ایشون خارجی ...
- ها بابا ای پسر همچراغم حسن سِقَط فروشهسته از هَمو وختی که لِلو بود و خِل پوزاش گِرازه بود همپا پدرش میاومد دِرِ دِکون. بعدشم بزرگ شد و دانشگاه رفت ولی پِدِرِش هَمِش میگه یارو بی عاری هسته و تَن به کار نمیده ...
این جمله همچی شخصیت مِنه لِغََط مال کرد که او خِل و پوزو از یادم رفت و بیاختیار با همون لهجۀ شیرین کرمونی گفتم:
- کو کار؟ الانه کم هستَن جوونای درس خوندۀ بیکار؟ کاری بوده که مَ ناز اوورده باشم؟ بعد از اونَم شما کی هستِن مَ نِمِشناسِمِتون.
- ای بابو چطو مِنِ نِمِشناسی؟ کل اکبر ... همچراغ پدِرِت ... پا حوض حاج آغ علی ...
خوب که نگاه کِردم و ذهن سوختم، دیدم یه چیزایی داره از بچگی به یادم میایه. گفتم:
- خودمونیم خوب موندِن ماشاالله وَر جونتون الانه به گمونم هفتاد دُشته باشِن؟ اصلاً فرقی نکِردِن که هِچی، جِوون تِرَم شِدِن.
- تیر وَر تو هرچی چِشم شور بیایه. خدا پدر اونی رِ بیامرزه که تزریق ژل و بوتاکس اختراع کرد
- شِمامَم بعله؟ مَ که گفتم ماشالله
پِدرِ مُجگان که همطو دُش ما رِ سیل میکِرد و قَنطر میجِوید سَر کِرد کُت گوشم و گفت:
-ماشالله ور جون خودِت و کِس و کار انگلیسیت. اگر راستی راستی انگلیسی نیستیخوب مکر حیله انگلیسی داری، مِنم دختر به روباه نمیدم، مَ پِسِر اصغر فوت اِندازم، تو خیابون مادر از هرکی بپرسی بِشِت میگه م کی هستم حالومم یه بار دگه ایجو ببینمت یا اسم دخترمه به زبون بیاری یه کاری وَرسِرِت میدم که تمام بچگیات بیایه جلو چشمت ...
بعد از رو بوسو من و کل اکبر و خوش و بشهای مردونه همه چی به خیر و خوشی تموم شد و سالها از اون ماجرا میگُذره و مُجگان خانم عاروسِ پِسِر خوارِ یکی از مسئولین شِده و تو کانادا زندگی میکنه و منم صبح تا ظهر گاهی میخونم گاهی مینُویسم ... یه پار وختامَم میزنم وَر زیر آواز که دلم وابشه سِرا پَسینم میرَم دِرِ دِکونِ پِدِرَم وامِستم که او یه استراحتی بکنه.
ولی راستِشه بخوایِن هرچی فکر میکنم میبینم اینکه نخشه مدیریتی من شکست خورد مقصر رِوِش تربیتیمون هسته. از همو اولی که به عقل و هوش اومدیم وَشِمونقِصته شنگُل و منگُل گفتَن که اونَم گرگِ قصهمونَ ای قِدَر خِنگ بود که دستاشه خود آرت سفید میکِرد تازه وختی مم شنگول و منگله خورد فرار نکِرد بِره کانادا که دست خانم بزی بِشِش نِرِسه کَرّهها مَم از او بُلِیت تر که فرقِ سُم و پَنگلِ گرگِ نمیدونِستَن آخِرِشَم از تو شکم گرگ سالم بِدَراومدن و به خوبی و خوشی به زندگی ادامه دادَن، انگار که بعد از یه همچی اشتباهی میشه دواسَر ورگشت به زندگی و ...
آخِرِش مامَم مثل همه بچههای دِگِه نه یه گرگ درست و حسابی و زِرِنگی شِدیم و نه یه برّه ناقلا و باتجربه. حتی اداشونم نمیتونیم بِدَر بیاریم ...
https://srmshq.ir/iyhv7a
دوستی دارم که زمانی سهتار میزد روزی ازش خواهش کردم چیزی بنوازد که آه کشید گفتم چرا گفت شکست گفتم چرا گفت خودم شکستمش از توضیح آن طفره میرفت تا اینکه اصرار کردم گفت همسرم حامله که بود مرا از تمرین منع میکرد آن را به حساب ویارش گذاشتم و در توالتِ گوشۀ حیاط تمرین میکردم، ویارش که تمام شد باز همان وضع ادامه پیدا کرد و فهمیدم که اصلاً به خود سهتار حساسیت دارد و سهتار تبدیل شده به هووی همسرم تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم و آن را شکستم.
در مطلب شماره قبل اطلاع پیدا کردید که با التماس از همسرم خواستم ظرف شستن را از من نگیرد که اشتباه بزرگی بود زیرا از وقتی که از علاقه و نیاز من به ظرف شستن اطلاع پیدا کرد ظرف شستن برای همسر من شد همان سهتار برای همسر دوستم.
سرانجام هم از در مهربانی درآمد و گفت ما که دو نفر بیشتر نیستیم حالا که دستت به مایع ظرفشویی حساسیت دارد دو تا بشقاب و دو تا قاشق که کاری ندارد من خودم میشورم و برای رد گم کردن هم اضافه کرد اصلاً ماشین ظرفشویی را هم نمیخواهد که بخری.
(از نظر ادبی در این جا یک «پارادوکس» وجود دارد کسی که تا آن روز همیشه ضمن ظرف شستن من میگفت فکر نکنی که همه ظرفها را تو میشوری تا تو بیایی من خودم چند سری ظرف میشورم، اگر ظرفهای ناشور ما دو نفر فقط دو تا بشقاب و دو تا قاشق است آن چند سری از صبح تا ظهر از کجا میآید؟)
بگذریم به این ترتیب سهتار من هم شکست چه میتوانستم بگویم با بغضی در گلو ازش تشکر کردم. اگر ظرف شستن من ادامه پیدا میکرد و ضمن آن هفتهای یک غزل میسرودم میشد سالی پنجاه تا و من فقط ظرف پنج سال دیوانی داشتم به اندازه حافظ.
از مطلب قبل احتمالاً این را هم به خاطر دارید که به درخواست همسرم آشپزی را بر عهده گرفتم بهناچار چند تا کتاب آشپزی خریدم تا به کمک آنها و تجربه خودم کتابی بنویسم اما وقتی که دید به آشپزی علاقمند شدهام آشپزی کردن هم برای همسرم شد هوو و از اینکه مرا وادار به آشپزی کرده بود حرفش را پس گرفت و گفت ما که اغلب غذای حاضری میخوریم لازم نیست خودت را زحمت بدهی و توی این کتاب و آن کتاب دنبال آموزش آشپزی باشی بجای این کارها پاشو خانه را جارو کن.
حالا جارو برقی با آن سر و صدایش نه میگذارد که من به غزلسرایی فکر کنم و نه مثل آشپزی هنری است که بشود دربارهاش کتاب نوشت اما راستش تازگیها از جارو کردن هم خوشم آمده و دارم عاشق جارو کردن میشوم. آخر میدانید من هر کاری را به روش خودم انجام میدهم و در جارو کردن به کشفی هم رسیدهام و در این خصوص خودم را صاحبنظر میدانم.
ماجرا از این قرار است که من یک «بلوور» دارم که قبل از آنکه وظیفه جارو کردن خانه به بنده محول بشود با آن تنها شب عید تا شب عید قفسه کتابهایم را تمیز میکردم تا نیازی نباشد که کتابها را یکییکی از قفسه دربیاورم و گردگیری کنم و وقتی هم که فشار هوای بلوور کتابها را ورق میزد خیلی کیف میکردم. اگر بخواهیم اسم این وسیله را ترجمه کنیم «بادبزن برقی» اسم مناسبی نیست چون «پنکه» را برای آدم تداعی میکند.
پدرم زرگر بود برای ذوب کردن طلا یا نقره آن را در کوره میگذاشت و از زیر کوره میبایست هوا در کوره بدمد و آتش شعله بکشد. از پوست گوسفند کیسهای درست کرده بود که یک طرفش مانند دَرِ دو لنگهای بود و طرف دیگرش سوراخی که با واسطۀ یک لوله به زیر کوره وصل شده بود، با انبرکی که به دست راست گرفته بود طلای در حال ذوب شدن را در ظرف مخصوصی که در کوره بود به هم میزد و با دست چپش دَرِ دو لنگه کیسۀ هوا را از هم باز میکرد کیسه پر از هوا میشد در را میبست و به کیسه فشار میآورد و هوا چارهای نداشت جز اینکه از سوراخ زیر اجاق کوره خارج بشود اسم این وسیله بود «دَم» و با همین وسیله ساده طلا و نقره را آب میکرد و با آن هر شیئی زینتی که فکرش را بکنید میساخت و حالا یادآوری آن برای من نوستالژیک است و دلم میخواهد بگویم بلوور در واقع همان دَمِ برقی است اما به مراتب قویتر، مثل موتورِ جت، بهتر است اسمش را هم بگذاریم «دمنده» روشنش که بکنی و لولهاش را به طرف هر چیزی که بگیری آن چیز را به هوا پرت میکند و من از آن برای جارو کردن استفاده میکنم و خیال میکردم همسرم هم به خاطر این کشف به من آفرین میگوید اما همان بار اول که همسرم دید داد و قال راه انداخت که چکار میکنی همه چیز را به هم ریختی و قرار شد دیگر با دمنده جارو نکنم.
حالا داخل اطاقها که برای جارو کردن میروم در را میبندم جارو برقی را روشن میکنم تا صدایش باعث بشود که همسرم فکر کند با جارو دارم جارو میکنم اما دمنده را روشن میکنم پنجره را باز میکنم و کولر را هم روشن میکنم تا جهت وزش باد به خارج اطاق باشد و گرد و خاکی که به هوا بلند میشود بجای اینکه مجدداً کف اطاق یا روی وسایل بنشیند از پنجره بیرون برود و در کسری از دقیقه یک اطاق مثل گل تمیز میشود حتی در اطاق خودم از آن زیر میرها که تا به حال جارو برقی راهی به آن جا نداشته چه چیزها که تا کنون به هوا پرت نشده است از کاغذ یادداشت و فاکتورهای مختلف و دستمالکاغذی و برگ گارانتی باطری اتومبیل گرفته تا مارمولک خشک شده و سرِ خودکار بیک و در بطری آب و حتی اسکناسهای رژیم قبل و یک چک بیست هزار تومانی تأمین اجتماعی که چند سال قبل به خاطر آنژیوگرافی گرفته بودم و گم کرده بودم. میماند هال که آنجا هم به همسرم قول دادهام که از دمنده فقط برای گردگیری مبلها و درز رادیاتورهای شوفاژ استفاده میکنم و در مدت جارو کردن هم بهتر است که او برود داخل اطاقش. مطمئن بودم به اطاقش که برود وارد واتساپ و اینستاگرام میشود و کسی که وارد آن دنیا شد دیگر به این زودیها بیرون نمیآید.
«بیرون نمیآید» ایهام هم دارد هم منظور بیرون نیامدن از اطاق است و هم از دنیای مجازی میبینید که من همچنان به غزل فکر میکنم و داغ غزلسرایی در وقت ظرف شستن را به دل دارم و حتی جارو کردن را هم از نظر ادبی بررسی میکنم.
بگذریم من هم با خیال راحت سر فرصت پنجرهها را باز میکنم ابتدا چیزهای شکستنی را از داخل قفسهها برمیدارم میگذارم روی زمین، دمنده را روشن میکنم و رو به آنها میگیرم چیزهای سنگین که در جا گرد و خاکشان به هوا میرود و چیزهای سبک چند تا معلق میزنند، گرد و خاکشان جدا میشود و از پنجره خارج میشود. نمیدانید چه کیفی دارد حیف که بچهها بزرگ شدهاند و از خانه رفتهاند مطمئن هستم که اگر زمان بچگیشان بود هر روز از من میخواستند که به اتفاق هم خانه را جارو کنیم.
بعد از اینکه اشیاء مختلف روی زمین آرام گرفتند آنها را یکییکی در جای خودشان مینشانم روی مبل مقابل قفسهها مینشینم و از نتیجه کارم کیف میکنم تنها نگرانی من فعلاً این است که اگر همسرم بداند که من از جارو کردن چقدر لذت میبرم آیا این هووی جدیدش را هم از من میگیرد یا نه.
اگر شما هم در پی خواندن این مطلب خواستید «بلوور» بخرید متوجه باشید که شدت پرتاب هوایش متغیر و قابل کنترل باشد والا همان روز اول تمام ظرفهای بلوری داخل دکور پذیرایی و کابینتهای آشپزخانه را میشکنید.
https://srmshq.ir/hm41li
دیِپلِما قِدیمی چه قُربی دُشتَن. هَمسِرِ لینساسا حالُویی یَن.
دیپلمهای قدیم ارزش زیادی داشتند. اهمیت آنها به اندازه لیسانسهای امروزی است.
یِه گُکی جِکید پیشِ پام، زَرَم تِرکید.
یک قورباغه پرید جلویم، زهرهام آب شد.
ای کِلِ کُویا چِه دِندِلا گُندِه لالهای دارَن
این زالزالکها چه هستههای بزرگی دارند.
تِزگویی زِدِه وَر شِغِزَم، نمیتونَم وَر بِخِزَم.
دانهای (غدهای) زده به لگنم، نمیتوانم حرکت کنم.
مَ هِچی رَختِ واشو نِدارَم بِکُنَم وَر بِرَم. رُستِم و یِه دَس اسلِحِه
من هیچ لباس دیگری ندارم بپوشم. رستم است و یک دست اسلحه.
مَشقاتِه، وَر چی هَنچی کِلَم پَرکی نِوِشتی؟
تکلیفهایت را چرا این طور نامرتب نوشتهای؟
مینالیدیم کُلومون کُچِکویِه، کُچِکوتَر شد.
کنایه از هر چه آید سال نو، گویی دریغ از پارسال است.
جا یِه قاتِغِ هانِمیدِ چربِ چلیسی خالی.
جای یک غذای کامل و چرب خالی.
https://srmshq.ir/6encby
هیچ شباهتی به شخصیتهای سریالهای تلویزیونی نداشت، بهخصوص آنها که نقش پیر روشنضمیر را بازی میکنند. همانها که ریش سفید نرمی دارند و آهسته راه میروند و آهسته حرف میزنند و آهسته لبخند میزنند. این نقشهای سریالی هر وقت لازم باشد میآیند و خوابشان را تعریف میکنند و بستگان مرحوم را از نگرانی میرهانند و اگر قرضی هم داشته باشد به حرف همین پیر روشنضمیر اکتفا و عمل میکنند. موسی هیچ شباهتی به این پیرمردها نداشت، اصلاً آنقدرها پیر نبود. شاید پنجاه سال داشت ولی از همان سالهای جوانیاش خواببین حرفهای بود. کاری به خوابهای دیگران نداشت، حرفش دربارۀ خوابهای خودش بود. چهطور همۀ فوتبالیستها کارشان را از زمینهای خاکی شروع میکنند، موسی هم خواب دیدن و تعریف کردن خوابهایش را از مردههای تازه درگذشته شروع کرد. همان خواب معروف که دیشب فلانی را خواب دیدم که در یک دشت سرسبز با لباس سفید بلندی میرفت و سبد میوهای در دستش بود و پیشِ پایش رودهای شیر و عسل جاری بود؛ از میوههایش به من هم تعارف کرد. در ادامه هم از مرحوم پرسیده بود جایش چهطور است و عذابی سراغش نیامده و مرحوم گفته بود: بچههایم قدری دلنگران و ناراحت هستند که بیجاست، اینجا، جایم خوب است و اینجا بهتر و دوستداشتنیتر از آنجاست و تعریف میکرد که در خواب مرحوم سیبی از سبدش به او داده که مزهاش با همۀ سیبهای دنیا فرق داشته و تا حالا هیچ سیبی به این لذیذی نخورده است. موسی کمکم پیشرفت کرد و بعدها خواب قرض و قولههای افراد را هم میدید. آنها که شکاکی میکردند میگفتند این موسی از طلبکار پول میگیرد که خبر طلب را به گوش وراث برساند تا طلبش را زنده کند اما هیچکس جرئت گفتن این حرف را جلویِ خود موسی نداشت.
موسی غیر از خوابهای مربوط به درگذشتگان جدید و قدیم، دستی و شاید هم سر و پایی در خوابهای متفرقه داشت. هر وقت او را میدیدند داشت دربارۀ خواب شبِ قبلش حرف میزد. پدربزرگم همیشه میگفت: «موسی شبها سبکتر بخواب تا از این خوابها نبینی، مگه به جونت کردند که این همه خواب ببینی؟» موسی که خجالت میکشید با پیرمردی دهان به دهان شود میگفت: «دست خودم که نیست، خواب خودش میآید.» پدربزرگم میگفت: «چهطور من هر شب خواب نمیبینم؟ چی بشه هفتهای یکبار خواب ببینم، اون هم اینقدر از این طرف دنیا به اون طرف میبرد و اینقدر مار و گرگ و سگ دنبالم میکنند که صدا از گلویم در نمیشود که نمیشود. صبح هم که بیدار میشم اصلاً یادم نمیاد از کجا به کجا رفتم و چهطورم شد.» موسی که احترام پدربزرگم را حسابی نگه میداشت، با حجب و حیا توضیح میداد که دست خودش نیست و وظیفهاش است خوابهایی را که دربارۀ افراد میبیند بهشان خبر دهد.
البته تا آنجا که خبر داشتیم موسی هیچ نفع مالی شخصی از خوابهایش نمیبرد و هیچکس به خوابش نیامده بود که بگوید برو از بچههایم پولی بگیر اما موسی عین کارمند وظیفهشناس ادارۀ متوفیات، پس از مرگ هر آشنا یا هممحلهای کارش شروع میشد و برای بازماندگان از عالم غیب خبر میداد و اوضاع و احوال میت تازهدرگذشته را اعلام میکرد.
چند باری اقوامِ درگذشتهها از موسی دربارۀ تعبیر خوابش پرسیده بودند و برایشان تعبیر کرده بود که اوضاع تازهدرگذشته چهطور است یا اگر خوابی برای آدم زندهای دیده بود، تعبیرش را میگفت. یک بار فکر کردم که چهطور از موسی امتحانی بگیرم که خودش هم خبردار نشود. کتاب تعبیر خواب شیخ بهایی را خریدم و فال گرفتم که چه خوابی میآید. رفتم پیش موسی و با نهایت ادب و متانت گفتم مزاحمش شدهام که تعبیر خوابم را بدانم. شروع کردم: «راستش دیشب خواب مس دیدم، تعبیرش چیه؟» گفت: «الدنگ! اون کتابی که تو دو روزه خریدی، من بیست سال قبل خوندم. خودت هم که تازه خوندی، برو ببین که نوشته: پول در خواب اندُه است و ملال / سرب و هم قلع محنت است و وبال / مس و آهن به خواب غم باشد / گر یکی ور چه صد درم باشد... برو خودت رو سیاه کن.» نمیدانم از کجا فهمیده بود که عدل زد وسط خال و همان را گفت؛ اما بعدها که فکر کردم فهمیدم بد عمل کردهام. آخر کدام آدمی صاف خواب مس را میبیند؟ حداقل باید میگفتم خواب دیدم در لیوان مسی آب خوردم بعد لیوان توی دستم سیاه شد و پودر شد و کف زمین ریخت. بعدها هم هر چه فکر کردم نفهمیدم چهطور ممکن است یکی خواب مس ببیند.
موسی آنقدر سرگرم شرح و بسط خوابهایش بود که به هیچ کار دیگری نمیرسید. کار دیگری هم نداشت. زن و بچهای هم نداشت، یکه و یالقوز بود و خرجش - چه میخواست و چه نمیخواست - از همین خوابهای آن عالم درمیآمد. همۀ اقوام اموات میدانستند که حرفهای موسی باد هواست و برای همه همین حرفها را میگوید اما توی پرش نمیزدند و با پولی که شاید حقالنومش بود، بدرقهاش میکردند؛ شاید هم باجی بود که خواب بعدیاش خواب بهتری باشد و مثلاً خبری از مخفیگاه طلاها و مدارک و عتیقهها و اموال ناشناخته مرحوم را برایشان بیاورد.
اما معرکۀ اصلی موسی در قهوهخانۀ دایی حسن بهپا میشد. وقتی حرف از خوابهای عجیب و غریب میشد، غیر از صدای نفس و قلقل صدایی نمیآمد. موسی شروع میکرد: «خواب جای باریک دیدین؟ یک راه درازی هست که هر چی میری تنگتر میشه. پشت سرت هم تنگ میشه؛ عین اینکه داری تو شکم مار راه میری... خواب گنگ شدن دیدین؟ یه جایی گیر کردی و هر چی جیغ میزنی اصلاً صدا از دهنت درنمیاد؟... خواب مرگ آشناهاتون رو دیدین؟... خواب پرت شدن دیدین؟... خواب تصادف دیدین؟... خیال کردین اینا همهاش توهماته؟ خیال کردین اینکه هندیها میگن تناسخ الکیه؟ نه الکی نیست خودم تو صد تا کتاب خوندم... خیال کردین قسر در میرین؟ خیال میکنین خواب الکیه؟ درسته خواب صادقه و غیرصادقه داریم ولی خیال کردی اون غیرصادقههاش الکیه؟ نه دیگه، نیست. از من بپرسین. من سی ساله کارم خواب دیدنه. چهطور شماها صبح لباس میپوشین و میرین سرِ کار؟ من کارم شباست، شبکارم. فقط فرقمون تو اینه که من حقوق ندارم. نه اینکه منتی داشته باشم ها، نه، اصلاً. فقط اینو بدونین که خواب خودش یه عالم واقعه...»
سالهاست کسی خبری از حال و روز موسی ندارد، بیچاره را آنقدر مسخره کردند و دست انداختند که از محلۀ ما رفت. هیچوقت هم کسی وقت و حوصلهاش را نداشت که دنبالش بگردد. چند وقت بعد اوضاع محله برگشت به همان دوران پیشا موسایی. وقتی هم کسی فوت میکرد، یکی پیدا میشد که جای موسی را پر کند و به خانوادۀ متوفا خبر بدهد که در دشت سرسبزی با شال و لباس بلندی میرفته و لبخند میزده؛ اما همین چند شب پیش خواب موسی را دیدم. خبری از آبشار و رود و دار و درخت نبود، لباسش هم معمولی بود. ازش پرسیدم: «چند وقتی هست ازت بیخبریم، کجا رفتی؟» حرف نمیزد، میخواست حرف بزند ولی صدا از دهانش بیرون نمیآمد. گفتم: «میخوای بگی حالت خوبه و جات راحته و غمی نداری؟» با سر تأییدم کرد و رفت. نشد سؤال دیگری بپرسم. حتی نشد بپرسم نتیجۀ آزمون استخدامی شهرداریام چی میشود. اگر موسی بخواهد تلافی آن خواب جعلی را دربیاورد، شاید در آن عالم بالا سفارشی بکند که بفرستندم دایرۀ متوفیات.
https://srmshq.ir/gshz8w
سال ۱۳۶۱ برا استخدام رفتیم مس سرچشمه که اطلاعیه داده بودن و دوشتن نیرو میگرفتن. هنومَم ریشومون به در نومده بود و یه پیرنو ورزشی جلفی وَر برمون بود و یه شلوارو لی وَر پامون. صدامون که کردن رفتیم وِ تو طاقِ رئیس گزینش که خدابیامرز الانه عمرشونه دادن به شما و اُ دنیا همکار نکیر و منکر شدن و شبِ اول قبر مردمِ سؤال و جواب میکنن ... بنده خدا هَمچی نگایی وَر قد و بالا ما کردن که خودمون فهمیدیم سؤال نپرسیده ردیم ...
با همۀ این تفاصیل اَشمون پرسیدن: جنابعالی نماز جمعه که میرین؟ گفتم: ها ... البته تا اون موقع هَنو نرفته بودم ولی میدونستم که حتماً یکی از سؤالاشون همینه ... گفتن شیخ مَمّد (امام جمعه خدابیامرز رفسنجون) این هفته راجع به چی صابت کردن؟ مامَم که اینا رِ قبلاً اَ یکی اَ دوستا که هر هفته میرف نماز جمعه پرسیده بودیم عین تِرنشک (بلبل) شرو کردیم به خطبه خوندن ... با تعجب پرسیدن: خُب، بین دِ تا خطبه کی حرف زد؟ اینه دِگه یادمون رفته بود بپرسیم و را نمیبردیم که اینا زرنگتر اَ خودمونن. چشمتون روز بد نبینه، عین یه اسبی تو گِل گیر کرده بودیم. ایشونم کلامونِ دادن وَر زیر بغلمون و گفتن: رَد ... خودِ لِک و لوس آویزون وَرگشتیم به خونه. پدرمون پرسیدن چطو شد؟ اَ کِی میبا بری سرکار؟ گفتم: هر چی پرسیدن جواب دادیم اما یکی دِگه رِ که پارتی دوشت جا ما گرفتن. با اوقات تلخی دستِ ما رِ گرفتن بردن خونه یه حاجآقای روحانی (البته نه حَسنشون) که خرشون حسابی میرَف و اَ دوستاشون بودن و با گلّه گفتن: گزینش سرچشمه حمیدو ما رِ رد کرده! اگه میشه شما یه سفارشی بکُنین شاید افاقه کِرد. ایشونم اَ وسط قوطی سیگار همابیضیشون یه کاغذو سفیدی که شکل کاغذا یادداشت امروزی بود کشیدن به در و روش نوشتن: گزینش شرکت مس، برادر حمید نیکنفس از برادران متعهد و مکتبی! رفسنجان هستن و ایشونه در شرکت مس قُبول کُنین (دُرستم میگفتن، چون ما بچّه که بودیم میرفتیم پیش خاله سکینهمون که ملّا بودن به مکتب ... احتمالاً به همی خاطر فهمیده بودن که ما مکتبی هستیم ...)
روز بعد رفتیم به سرچشمه و رئیس گزینش نامه حاج آقا رِ که دیدن کلّی اَ ما معذرتخواهی کردن و نه تنها ما رِ قبول کردن بلکه گفتن شما باید بییِی گزینش پیش خودمون کار کنی!!! حالو شما فکرشِ بکنن ما که دیرو رِدمون کرده بودن میباس از امرو اَ بدبختایی که میومدن برا استخدام سؤال ایدئولوژی بپرسیم ... گفتیم: آقا اجازه؟ نمیشه ما بریم تو کارگزینی یا جای دِگهای مشغول شیم؟ گفتن: نه، حاج آقا که الکی شما رِ معرفی نکردن، ینی اَ همه چی کاملین و جون میدین برا گزینش! ترسیدم که اگه بیشتر اصرار کنم اَ دِواسر درِمون کنن و اَ تو اطاقشون بندازنمون لَرد. گفتم: چشم و شدم کارمند گزینش مسِ سرچشمه ... امّا خداوکیلی هر کی که میاومد برا مصاحبه یواشکویی جوابایی رِ که را نمیبرد بِشِش میگفتیم، یا وَختی میفرستادنم به تحقیق درباره سوابق مذهبی و انقلابی داوطلبا همه رِ میگفتم آدما خوبین، شاید باورتون نشه، یه رو از یه بنده خدایی که دکترای برق دوشت و خارج از کشور (آمریکا) تحصیل و زندگی کرده بود پرسیدم: در جنگهای صدر اسلام چه کسی بیشتر اَ همه شمشیر زد؟ (منظورم حضرت حمزه بود) ایشونم کلّی فِک کردن و با اعتماد به نفس فرمودن: آنتونی کوئین ... (که تو فیلم نقش حمزه رِ بازی میکردن ...) گفتم برو، قبولی، ترجمهش به فارسی همین میشه. شما مَم حواستون باشه که شب اول قبر همین سؤالا رِ اَشتون میپرسن و اَ مُردا قبلی جواباشون بپرسین که مث ما تو گِل گیر نِکُنین ... خود دونین، از ما بود گفتن، خدا هادر و بیدارتون.
https://srmshq.ir/moxgw8
زبون بررهای چی بود وقتی ما توی کرمون خودمون زبون بررهمزگان داشتیم؟
نه که بگید رو حساب عرق وطن اینو میگم ها نه. براتون ثابت میکنم. الآن جواب من رو بدید ببینم؛ میتونین برای فعل «وَرتِلِنگیدن» یه معادل یک کلمهای، عینی و دقیق از یک زبون دیگه بیارید؟! نه تنها نمیتونید پیدا کنید که حتی خود فعل وَرتلنگیدن رو توی هیچ لغتنامهای پیدا نمیکنید. برای وَرتلنگیدن کمِ کم باید یه صفحه توضیحات بنویسند که یعنی چی و کجا به کار میره و چرا به کار میره و چگونه تلفظ میشه و انواع فعل ماضی و مضارعش در اول شخص و دوم شخص و سوم شخص چیه و چه پسوند پیشوندایی میگیره و مفرد و جمعش دچار چه تغییراتی میشه و...
حالا دیدین به همین راحتیها نیست و یه وَرتلنگیدن کُچکلویی چه مباحث پیچیدهای به دنبال سر خودش داره که شونه به شونۀ فیزیک هستهای میزنه.
ارشمیدس هم بشید و فریاد یافتم یافتم بزنید که ها معادل یه کلمهای وَرتلنگیدن رو پیدا کردید، من به عقل نداشتهتون شک میکنم. آخه فعل «برآشفتن» کجاش معادل وَرتلنگیدن میشه؟! مترجما مملکت همینطوری ترجمه میکنن که آدم ترجمۀ فارسی کتابای خارجیا رو هرچی میخونه نمیفهمه. فعل برآشفتن یه جورایی بار مثبت با خودش به همراه داره درحالی که همین بار مثبت از فعل وَرتلنگیدن ما کرمونیها دریغ شده و حتی میشه گفت وَرتلنگیدن یه بار ارزشی منفی توی خودش داره؛ یعنی یه واکنش عصبی نابجایه و اتفاقاً رعشهای در دل خودش داره که منطقی بودن خواستۀ طرف مقابل رو ثابت میکنه. خب همینطور که میبینید بازم برای معادل وَرتلنگیدن یعنی برآشفتن، ناچار شدیم چهار خط توضیح هم بدیم که این خودش ثابت میکنه وَرتلنگیدن هیچ نمونۀ خارجیئی نداره و مختص ما کرمونیهایه.
بازم میگین نه. یه سؤالی بپرسم ازتون راستش رو بگید. تا حالا شده وربتلنگید؟!
جسارت نشه ها. منظورم خود تلنگ و تلنگ در رفتن نیست. اون تلنگ رو نمیگم. وَرتلنگیدن رو میگم. همین تشابه هم نشون میده که وَرتلنگیدن یه رگو قوم و خویشیئوئی با در رفتن تلنگ داره. میپرسین جز شباهت ظاهری ربطشون چیه؟ خب دوتاشون یه دفعه و ناگهانی اتفاق میافتن و چندان قابل پیشبینی نیستن و حتی انجام فعلشون ناخواسته است و متکی و وابسته به جمع. به این صورت که شما برای هر دو فعل، یعنی هم برای وَرتلنگیدن و هم برای در رفتن تلنگ نیاز به یک دسته و گروه از آدمها دارید که به قول نیما یوشیج مثلاً در ساحل نشسته شاد و خندانند. درحالی که یک نفر دارد میسپارد «تلنگ» و دست و پای دائم میزند.
شما توی تنهایی و در فردیت و خلوت خودتون هرچه قدر که عصبی بشید هم باز این به هیچ عنوان وَرتلنگیدن به حساب نمیاد. فعل وَرتلنگیدن یه واکنش به کُنش دیگرانه که برای تحقق بخشیدنش حتماً باید دستکم یه نفر دیگه هم کنارتون باشه. درست مثل در رفتن تلنگ که توی خلوت شدنی نیست و اگه شما توی خلوت خودتون بادی از معدۀ مبارک خارج کنید، به این «در رفتن تلنگ» نمیگن.
اما با وجود این که ما کرمونیها توی لهجۀ شیرین و اصیلِ پارسیمون فعل وَرتلنگیدن رو داریم اما بهندرت پیش میاد که در مقابل عملی از کارنامۀ اعمال مسئولین، دچار خشم دست جمعی بشیم و وربتلنگیم. از همون قدیم هم اینطور بوده. مثلاً از همون قدیم اهالی استانهای دیگه بارها در مقابل ظلم ایستادگی کردند و به پا خواستند و باهم متحد شده و وَرتلنگیدهاند اما ما کرمونیها در برابر ستمهای تاریخ از جور اردشیر بابکان بگیر بیا جلو تا بیداد آقامحمدخان قاجار، فقط ایوبوار صبر پیشه کرده و دم برنیاوردهایم. چه برسه به اینکه بخواهیم وربتلنگیم.
اصولاً ما مردمونی صبور، مقاوم، کمتوقع (ا) خوراک تبلیغاتی برای رسانههای بیگانه و معاند تولید نکن و در نهایت ساکت هستیم. اینطوری بهتون بگم که ما با یه میش که افتاده توی تلمبۀ آب و دارن پشماش رو میشورن که بعد بچینن، هیچ فرق ماهویئی نداریم. همینطور مات و مبهوت توی چشم مسئولان محترمِ پشمشویی خیره میشیم و نگاهشون میکنیم. نگاهی که «ادوارد براون» ایرانگرد انگلیسی هم توی دورۀ قاجار در سفر به کرمون متوجهش شد و همین نگاههای سنگین ما کرمونیها هم باعث شد آه ما مردمون خونگرم کرمون دامنش رو بگیره و درجا معتاد بشه؛ یعنی ما در راستای مبارزه با استعمار؛ تریاک استعمال کردیم و یارو انگلیسیِ فرهیختۀ ایرانشناس رو هم _که توی کرمون مهمون ما بوده_ جوری معتادش کردیم که توی خطۀ بلاخیز کرمون به زمین گرم بشینه و موندگار بشه! فلک زورش به ما میرسه؟! واویلا اَ دست ما.
از موضوع پرت نشیم. جونم براتون بگه که با اینکه میشه فعل وَرتلنگیدن رو در تئوری جمع بست و مثلاً در انواع فعل گذشته و حال و استمراری و آینده صرف کرد و مثلاً واژۀ «ورمیتلنگند» ساخت؛ اما در عمل امکان نداره جماعتی در میان کرمون و کرمونی وربتلنگند و مسئولان استان از این نظر خیالشون کاملاً راحته که وَرتلنگیدن مختص فرد فرد هر هماستانیِ عزیز است و هیچوقت ماها دست جمعی ورنخواهیم تلنگید. مسئولان استانی ما همهشون یکی دو واحد درس دربارۀ آیین وَرتلنگیدن پاس کردن و مثلاً خیالشون راحته که هیچی نمیتونه ما کرمونیهای همچون کوه استوار رو تکون بده و باعث بشه دست جمعی وربتلنگیم. بحران آب، خالی کردن همزمان آب زیرپامون و فرسوده کردن خاکمون و کشیدن رُس معادنمون و آلوده کردن هوامون همه و همه دلیل نمیشه که باعث بشه ما نگران آیندۀ خودمون و بچههامون بشیم و بخوایم خدای ناکرده جلوی اهل کسب سرمایه ناتلنگی بکنیم و دلشون رو بشکنیم و زبونم لال، وربتلنگیم. اصولاً مسئولان و سرمایهبردارانِ خاوریطور و خاوریپیشه و خاوریمسلکِ کانادا دوست در استان کرمون خیالشون از معادنشون راحتِ راحت باشه. خاطرشون جمع زیرا این فقط یه شعار غیرعملیِ که میگن ما مردم کرمون:
آبِ توو لولهنگیم
(و برای همیشه)
آروم نمیتلنگیم
https://srmshq.ir/antuc3
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود مادری بود که بچههای زیادی داشت، یه عالمه پسر و دختر، خیلی هاشون بچه بودند خیلیها بزرگ. بچههای جوون و بچههای پیری که مادرشون رو خیلی زیاد دوست داشتند. بعد از اینکه پدرشون مرد؛ مادر که هنوز جوون و خوشکل بود و خواستگارهای زیادی داشت؛ چند بار ازدواج کرد ولی هیچوقت خوشبخت و خوشحال نشد. بچهها که بعد از اینهمه ازدواج ناموفق مادرشون فهمیده بودند؛ هیچکس مثل پدرشون نمیشه، اول تصمیم گرفتند دیگه مادرشون رو عروس نکنند. بعضی از بچهها گفتند: درسته که مادر ما سنی ازش گذشته، اما هنوز خوشگله، خیلی هم ثروتمنده، از طرفی توی محله چند تا آدم چشم ناپاک و بیشرف هستند که چشم از روی مادرمون بر نمیدارن، پس بهتره که عروس بشه. یه عدهشون هم میگفتند این چندتا شوهر قبلی دیگه مادری برامون جا نگذاشتن که بخوایم عروسش کنیم، ظاهرش سالمه ولی فنی و موتور گیربکس داغون شده... بذاریم این آخر عمری راحت باشه، شوهر میخواد چکار کنه؟!
بچهها هرکدوم یه نظری میدادن و باهم بحث میکردن؛ تا اینکه به این نتیجه رسیدند مادرشون باید دوباره عروس بشه و برای اینکه اینبار مادرشون شکست نخوره و خوشبخت بشه، بین خواستگارهاش مناظره برگزار کنند تا برنامهها و نقطه نظرات نامزدهای مادرشون رو بشنوند و یکی از اونها رو انتخاب کنند. یه عالمه خواستگار جلوی خونهشون صف کشیدند. پیرترین بچه که آلزایمر داشت و چشمهاش سویی نداشت و چیزی هم نمیشنید؛ اول ده بیست سی چهل کرد و چند تا از اونها رو انتخاب کرد. بقیه گفتند اینها خیلی زیادند توی مناظره جا نمیشن! اون هم از حس لامسه کمک گرفت و همه جای اونها رو کامل لمس کرد و چند تا از اون درشت هاشون رو انتخاب کرد تا بیان پای میز مناظره...
یکی از بچهها به قید قرعه ازشون سؤال میپرسید و اونها جواب میدادند و بقیه بچهها تماشا میکردند. پرسید: مهمترین برنامهتون برای مادر ما چیه؟ یکی از نامزدها گفت: من خجالت میکشم بگم، برو سؤال بعدی. یکی دیگهشون گفت: یعنی اینقدر بیشعوری که با این سن وسال، خودت نمیفهمی و میپرسی؟ یکی دیگه شون: بگم؟ میگما!!! بعدش گله نکنیا!!!
پسره بیخیال شد و گفت: نخواستیم جواب بدین، اون چاک دهن رو ببندین! میریم سؤال بعدی؛ برای شاد کردن دل غمگین مادرمون چکار میکنین؟ یکی از نامزدها گفت: الهی قربون اون دل قشنگش برم! اون یکی از جاش بلند شد و گفت: به تاسی از اوس حسن، واسش میخونم: «واسه مادر شما، واسه مادر شما، خواستگارایی اومدن، یکیشون خیلی خوبه، همگی بگین ماشالا...» همین جور که داشت بشکن میزد و میخوند و میرقصید؛ یکی دیگه از نامزدها پا گرفت جلوش، اونم محکم خورد زمین و با آمبولانس بردنش...
پسره عصبانی شد و داد زد: هی مرتیکه چرا نظم مناظره رو به هم میزنی؟ اون نامزد هم اشک توی چشمای معصومش حلقه زد و گفت: چرا به بقیه گفتی جناب آقای... به من میگی مردیکه؟ پسره جواب داد: اولاً که نگفتم مردیکه، گفتم: مرتیکه. بعدشم دلم میخواد تا چشم آدم فضول کور بشه، دیگه هم ازت سؤال نمیکنم، پاشو برو خونهتون فردا با ولیت بیا! تکلیفت رو روشن میکنم.
اونم موقع رفتن، یه کاغذ داد به پسره و گفت: بیا اینم لیست دوستهای مادرت!!!
پسره لیست رو تا کرد، گذاشت توی جیبش و به بقیهشون گفت: مادر من خرجش زیاده، پول آرایشگاه، طلا، باشگاه، شنا، اسکی و... رو از کجا تأمین میکنید؟
نامزد اول پاسخ داد: از خودش خرج خودش رو در میارم، کافیه از آرایشگاه رفتن و باشگاه رفتن و شنای مادرت عکس و فیلم بذارم توی اینستاگرام، کلی ویو میخوره، فالوئرا میره بالا پیجم میترکونه، بعدش تبلیغات میگیرم، کلی پول در میارم و خرجش میکنم. پسره بلند شد یه کشیده محکم زد توی گوشش و از مناظره پرتش کرد بیرون.
نامزد دومی خندید و گفت: تازه میخواد فالوئر جمع کنه! من خودم همین حالا دوهزارتا فالوئر دارم. یکی دیگهشون پرید وسط حرفش و گفت: از آب گلآلود ماهی نگیر!!! فکر میکنی من خبر ندارم دوتا زن دیگه داری و هیچی نگفتی؟ اون نامزد هم داد کشید و گفت: خوبه که من هستم، اگر نبودم این تهمتها رو به کی میزدین. پسره بحث رو قطع کرد و گفت: شناسنامهت رو دربیار، نامزده خیلی مقاومت کرد، اما پسره و بقیه نامزدها هر کدوم توی یکی از جیبهاش رو گشتند و یکیشون که دستش از بقیه دارازتر بود و تا ته جیب اون می رسید شناسنامه رو آورد بیرون، بلافاصله اون نامزده داد کشید و گفت: ایهاالناس از حالا گفته باشم هرچی توی شناسنامه من نوشته شده فتوشاپه و من همهش رو تکذیب میکنم. پسره با ورق زدن شناسنامه؛ اون رو پرت کرد توی صورتش و از مناظره بیرونش کرد. بعد نگاه کرد و دید فقط دوتا نامزد باقی موندن، یکیشون که از همون اول خواب بود و هیچ سؤالی رو جواب نداده بود رو بیدار کرد و پرسید: تو چرا اصلاً جواب ندادی؟ اون نامزد هم پاسخ داد: اگر جواب میدادم که مثل بقیه کتک میخوردم و بیرونم میکردی! پسر به هوش اون نامزد احسنت گفت و به همه گفت: همین رو انتخاب کنید! همه خوشحال شدند، رفتند جلو، به افتخارش دست زدند و برای خوشبختیشون دعا کردند.
بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، این قصه هم دروغ بود.
https://srmshq.ir/o7t5bp
یِتِه کمه/ دِ تا غِمه/ سِه تو خاطِر جِمِه!
«بچه یکی کم است، دو تا باعث غم است، سه تا باعث خاطرجمعی و آرامش است» این ضربالمثل کرمانی که برای تنظیم خانواده ساخته شده، در واقع زبان حال قشر متوسط جامعۀ شهری یا خوشنشینهای روستایی است که فاقد آب و زمین بودهاند. به همین لحاظ چشمانداز آینده برای آنان، چندان قابل اعتماد نبوده که با خطرپذیری فرزندان زیاد بر مشکلات خود بیفزایند و لذا خانوادۀ سه فرزندی، خانوادۀ آرمانی آنها به شمار میرفته است.
در گذشته، شاهزادگان، خانها و مالکان بزرگ که املاک زیادی داشتند با گرفتن زنهای متعدد، سعی میکردند فرزندان زیادی به دنیا بیاورند تا در ادارۀ امور از آنها بهره ببرند و لذا وجود سی، چهل و گاهی فراتر از یکصد فرزند از یک پدر در تاریخ این آب و خاک، امری طبیعی بوده است. برای خردهمالکان ۱۰ - ۱۲ فرزند، آنها را در کشت و داشت و برداشت محصولات کشاورزی یاری میکرد. گاهی یک صنعتگر شهری هم، فرزندان متعدد خود را -به جای کارگر- در حرفهاش به کار میبرد ولی همۀ این موارد، درصد اندکی را تشکیل میدادند و بیشتر جوامع ایرانی، خانوادۀ سه فرزندی را خانوادۀ آرمانی به شمار میآوردند.
خانواده تکفرزندی در بینش ایرانیان -که بر تجربههای هزاران ساله و حوادث دردناک تاریخی مبتنی بوده است- بدترین نوع خانواده محسوب میشود؛ زیرا آن را با صریحترین و تکاندهندهترین ضربالمثلها مورد انتقاد قرار دادهاند. نظیر «بچۀ یکی یک دونه یا خل میشه یا دیونه» و تکاندهندهتر از آن «بچۀ یکی یک دونه یا هیز میشه یا دیونه». در گویش کرمانی این قبیل بچهها را «دردونۀ حسن کبابی» نامیدهاند و احتمال دارد در برشی از تاریخ این دیار، کباب فروشی، چنین فرزندی داشته که زبانزد مردم شده است.
واقعیت این است که خانوادههای تکفرزندی، با اضطراب ناشی از مرگ احتمالی این فرزند، زندگی مطلوبی نداشتهاند. همین اضطراب، زمینۀ توجه افراطی، گذشت از تمامی خطاهای فرزند و حمایتهای غیرطبیعی و نامعقول را فراهم میآورد که محصول آن، انسانی لوس و نُنُر است که هنجارهای اجتماعی را نادیده میگیرد و نوعی از دیوانگی را به نمایش میگذارد. البته والدینی که به سبب نقایص و مشکلات پزشکی، مجبور شدهاند به این نوع خانواده تن بدهند، بایستی ضمن مشورت با مشاوران و روانشناسان دلسوز و مطالعۀ کتابهای سودمندی که در این باره منتشر شده است از پیامدهای احتمالی پیشگیری کنند؛ زیرا تعلیم و تربیت کودکان «یک دانه» اصول و روشهای خاصی دارد که در صورت رعایت آنها، مشکلات قدیمی رنگ خواهد باخت.
بخش دوم ضربالمثل، داشتن دو فرزند را از عوامل غم و اندوه خانواده میداند؛ زیرا در سدههای پیشین-که جوامع بشری همواره با جنگها و بیماریهای مهلک و کشنده روبهرو بودهاند- خانوادههای دارای دو فرزند در سراسر زندگی از اضطراب ناشی از مرگ احتمالی یکی از دو فرزند -که منجر به خانواده تکفرزندی و تحمل عواقب آن میشده است- در رنج و عذاب بودهاند و به همین علت «خانوادۀ دو فرزندی» مطلوب و مورد نظر نیاکان ما نبوده است.
در بخش سوم، ضربالمثل میخوانیم: «سِه تُو خاطِر جِمِه» یعنی با وجود سه فرزند در زندگی، خاطر والدین جمع میشود و اضطراب کشنده و رنجبار از حوالی خانوادههای سه فرزندی دور میشود. افراد خانواده میتوانند در سایۀ آرامش ناشی از آن، درست فکر کنند، به موقع تصمیم بگیرند و زندگی را به خوبی و خوشی اداره کنند.
به نظر حقیر، افرادی باید فرزندان زیادی به دنیا بیاورند که خود از لحاظ جسمی و روحی سالم باشند، از فرهیختگی بهرۀ کافی برده باشند و دولت هم همواره مراقب آنها باشد تا مشکلات، تنگناها و گرگهای اجتماعی، سلامتی آنها را تهدید نکنند. در چنین حالتی است که میشود به نسل آینده برای اداره کشور و حفاظت از سرزمینی که طی ۷ هزار سال گذشته از خون پاک بهترین نیاکان ما سیراب شده است، اعتماد کرد.
در مورد افزایش جمعیت «بایستی اول چاه را کند، بعد منار را دزدید!» به عبارت دیگر، ابتدا باید پدران و مادران نسل آینده را برای پذیرش فرزندان زیاد آموزش داد و برای نیل به این هدف مهم و سرنوشتساز، اعتباری سخاوتمندانه در نظر گرفت؛ زیرا نسل حاضر برای پذیرش فرزندان زیاد آموزش ندیده است -نه رسمی و نه غیررسمی- و سخن آخر اینکه بایستی عقل و خرد مالاندیش را به کار انداخت تا از رهگذر این تصمیم بزرگ، بیشترین بهره نصیب میهن عزیزمان شود و مهمتر از هر چیز دیگر، بایستی وضع مالی پدران و مادران امروز به میزانی برسد که وقت کافی برای پرورش نسلی سالم را داشته باشند. تولید فرزند انسانی، حکایت چاپخانه و مُهر و کاغذ نیست؛ پدران و مادران با موجودی سر و کار دارند که پیچیدهتر از هر مخلوقی است. پرواضح است که تربیت این موجود پیچیده بهسادگی کشت گیاهان نخواهد بود و باید برای آن، زمان و مکان و پول هنگفتی هزینه شود.
بگذریم، ضربالمثل ما از حداقل تعداد فرزند سخن میگوید و خانوادۀ آرمانی برای جمعیت متوسط کشور، خانوادۀ ۳ فرزندی خواهد بود.
https://srmshq.ir/kmnf3d
مهران راد
«جونمرگ ۱»
چون که نی۱ میمیرم از دلتنگیاش
چون میا۲ از دست جونمرگیاش۳
گَر وَشش۴ گویم به مَ بوسی بده
وه که میشله۵ جگر اَ ننگیاش۶
توضیحات
۱- نی ni = نیست
۲- میا miya = میآید
۳- جونمرگ = رجوع شود به توضیح ذیل «بِل تا بِلم» (صفحه ۹۱)
۴- وشش = veses = به او
۵- شَلیدن salidan = شهلیدن
لغتنامه: پراکنده و پریشان شدن و از هم پاشیده شدن و پخچ و پهن گشتن (از برهان)
چو افتاد دشمن در آن پای نغز ز سمّ سمندش بشهلید مغز
نظامی (از جهانگیری)
در کرمان غیر از این معنی مخصوصاً به میوۀ فاسد شده و همچنین میوۀ زیادرس شده شهلیده (شلیده) میگویند.
جگرم بشله = جگرم تباه شود، الهی بمیرم
۶- ننگی nangi = امساک
در کرمان ننگ در معنی خسیس به کار میرود:
آدم ننگیه = خسیس است
ای ننگ بازیا چیه؟ = این خسیسبازیها چیست؟
«جونمرگ ۲»
اگر گفتی که پول میدم جرنگی۱
مبادا۲ روز آخر واسرنگی(۳
سر اَنجومی۴ نداره مرد رندی۵
که جونمرگی۶ آید از زرنگی
توضیحات:
۱- جرنگی jerengi منسوب به صدای به هم خوردن سکه، خرج کردن بدون ملاحظه، خرج کردن پول همراه با قوت قلب.
۲- مبادا mabada = نباد، نباید
مبادا که در دهر دیرزیستی مصیبت بود پیری و نیستی
یکی از مشخصات لهجه کرمانی استعمال «م» نهی است که امروزه خارج از کرمان در سخن گفتن محاورهای رواج ندارد و جای آن را حداقل در حرف زدن «نون» گرفته است. مکن، مرو، مزن، مخور و غیره
مثل:
یارو به هیکلت مناز
سَر وِ سِرَم مزار
قیافه مگیر
حیرون بازی در مَیار
قینوس مگو (حرف مفت نزن)
جون مستون (به ستوه نیاور)
اَ سِرجات ور مخی (جایت را از دست نده)
خودتِ ور مساز
۳- واسرنگیدن vasserengidan و گاهی vasterengidan = دبه کردن، زیر عهد و قرار زدن
منکر شدن تعهدات خویش را. لغتنامه واسرنگیدن را این گونه معنی کرده است: رو برتافتن، امتناع کردن، ابا کردن.
زدم بم بر سر ناهید چون ناسازیش دیدم
چو از من تابتنگی کرد من هم واسرنگیدم
محمدحسن شهرت (اَنندراج)
انکار کردن و منکر شدن (ناظم الاطباء)، فریب و گول خوردن (شعوری)
۴- سرانجوم saranjum = سرانجام، عاقبت
۵- مردرند marderend= رند
کسی که نفع خود را با زیرکی و قلدری از معرکه درمیبرد، آنکه کلاه سرش نمیرود.
۶- جونمرگ = رجوع شود به توضیح ذیل «بِل تا بِلم» (صفحه ۹۱)
«جونمرگ ۳»
بنا کرد یار قر دادن به کردن۱
جفا کردن دل آزردن به کردن
بگفتا خانۀ عشقم بنا کن
بنا کردم بنا کردن به کردن
توضیحات:
۱ - نوعی فعل خاص در لهجۀ کرمانی با استفاده از فعل و مصدر ساخته میشود مثل: «بنا کرد به جریمه کردن»، «بنا کرد پول به خرج کردن»، «بنا کرد عذاب به دادن» و از این قبیل که دلالت بر تأکید بسیار دارد و شکل مبالغهآمیز آن گاه با ترکیب فعل و دو مصدر چاشنی طنز پیدا میکند.
سعید زینلی- زرند
آهای آهای مردم کوچهبازار
مردم مستضعف و سرمایهدار
مردم لاکچری بالای شهر
مردم اون پایین مایینای شهر
شما که یک گوشه فقط نشستین
همش به دنبال بهونه هستین
تا بخوره تقّی به توقّی یه جا
صدای نالتون بره تو هوا
همیشه مثل برج زهرمارین
حوصلۀ هیچ کسیو ندارین
شما که ابروتون با اخم آشناست
من روی صحبتم فقط با شماست
درسته بازار زده به کسادی
یه کم خرابه وضع اقتصادی
درسته زندگی بدون غم نیست
ولی بهونه واسه شادی کم نیست
یه وقتایی آدم دلش میگیره
خودش جوونه دلش اما پیره
وقتایی که زمونه لج میکنه
بخت، لب و لوچشو کج میکنه
*عشق باید پادرمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه*
دیدم که میگم اینو جون شما
قصه براتون نمیگم به مولا
یه روزایی منم بد بوده حالم
یه روزایی منم کج بوده شالم
پشت سرم میگفتن اهل محل
نمیشه خورد اونو با صد من عسل
با اینکه من جوون خامی بودم
واسه همه ازرق شامی بودم
اما یه روز یکی تو دنیام اومد
که با نگاهش با آدم حرف میزد
صداش مث صدای لالایی بود
موج موهاش مزرعۀ چایی بود
وقتی نگام میکرد، با یه لبخند
توی دلم آب میشد یه مُشت قند
گرمی دستاش منو پخته میکرد
درای کاخ غمو تخته میکرد
میگفت که هیچ آرزویی محال نیس
جوون بودن به مو و سن و سال نیس
*عشق باید پادرمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه*
شاید بگین دارم غلو میکنم
شاید بگین دارم بلوف میزنم
شاید اونی که من دلم باهاشه
آدم خاصّی واستون نباشه
شاید بگین که خیلی معمولیه
خوب، فقط آنجلینا جولیه
من که میگم دلا اگر جفت بشه
مایۀ آسایش و آرامشه
یه دل بیلعاب و رنگ و ریا
می ارزه به صدتای آنجلینا
وقتی که یار، اون باشه که باس باشه
نیازی نیست یه آدم خاص باشه
خلاصه اینو بدونین همیشه
عشق، حساب کتاب سرش نمیشه
بجای قیل و قال و داد و بیداد
دعاکنین عشق به دلامون بیاد
عشق بیاد، خواب تو رنگی میشه
دنیا عجب جای قشنگی میشه
هروقت آدم دلش بخواد بخنده
بهونه پیدا میشه واسه خنده
یار که خوشحال بشه هم، که شادی
گور بابای وضع اقتصادی
عشق بیاد سختیا آسون میشن
دردای لاعلاج درمون میشن
سهم لبای همه خنده میشه
درخت غم از ریشه کنده میشه
تو عصر آوارگی و اسیری
که رو دلا نشسته گرد پیری
*عشق باید پادرمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه*
عبدالرضا قیصری
کرونا آمد و اوضاع مرا ریخت به هم
پاک اوضاع مرا این کرونا ریخت به هم
پای تا سر الکل مال شدم، با این حال
حال و روز من از این بی سر و پا ریخت به هم
فاش شد منشأش و گردن خفاش افتاد
مجری مستند راز بقا ریخت به هم
شد قرنطینه پکن تا کلرادو بنگر
از کجا وضع جهان تا به کجا ریخت به هم
چهرۀ ماهرخان دام بلا بود ولی
ماسک آمد وسط و دام بلا ریخت به هم
ای عروس! از من ویروس شکایت منما
خُلق داماد تو را شیربها ریخت به هم!
بین ما فاصله انداختش را عشق است
چون که بیگانه جدا دوست جدا ریخت به هم
سختی و غصه اگر سهم پرستاران بود
پس چرا انجمن ما شعرا ریخت به هم؟
ماسک میپوشم و از پوشش خود دلشادم
مشکلی نیست اگر ریخت ما ریخت به هم!
بس که شیطانصفتان ماسک ز هم کش رفتند
کاسه و کوزۀ مردان خدا ریخت به هم
تا حباب آمد و در هیئت دولت ترکید
سکه ارزان شد و بازار طلا ریخت به هم
شیخ! برجام جهان بین به تو کی داد حکیم؟
که نسیم آمد و برجام تو را ریخت به هم
امتحان میکنم این بار بگو: یک دو سه
باز هم میکروفن و... وضع صدا ریخت به هم
پست کردم دل خود را به نشانی بهار
عطسه زد نسترن و باد صبا ریخت به هم
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
گفت:«اوضاع منم جون شما ریخت به هم!»
محمد قلینسب- رفسنجان
سرعتِ افزایش خدمت اگر پایین میآمد
نان خشکِ اندکی هم، گیرِ مسئولین میآمد
آب و برق و گازِ مجانی به دولت ضربهها زد
بشکه بشکه دربِ منزل، سالها بنزین میآمد!
با چنین سیل عظیمی از عنایات الهی
از همان آغاز بهمن بوی فروردین میآمد
شور و شوق معنویت، موج میزد بین ملت
همزمان با هر صدایی، نغمۀ آمین میآمد
گهگداری هم اگر شیطان کسی را گول میزد
شیخ با احکام اسلامی به دادِ دین میآمد
شکر ایزد مملکت در بحث چی توز خودکفا شد
در زمان شاهِ خائن چیزها از چین میآمد
بارالها! عفو کن ما را اگر لایق نبودیم
بارِ این مسئولیت بر دوشمان سنگین میآمد
سید علی میرافضلی
در احوال دولخ
سهم من و تو اندُه و آوخ آمد
از سهمیه بهشت، دوزخ آمد
گفتیم بههم رسیم، ویروس رسید
رفتیم صفا کنیم، دولخ آمد!
***
بلا بی جنس ویروسش بلا بی
بلای جون خوبا و گُلا بی
دلا غافل مرو ایجا و اوجا
بترس از ناقلی که ناقلا بی
محمود بنینجار راویزی
کفرم درآمد دین و ایمانم غزل شد
کُشتم خودم را بیت پایانم غزل شد
از بس به من گفتند ای لیلا ندیده
مجنون شدم تا کُل دیوانم غزل شد
رفتم نشد؛ ماندم نیامد؛ صبر کردم
مجموعۀ عمر پشیمانم غزل شد
امید شد با شعر نیما آب دیده
بیهوش شد سهراب و کاشانم غزل شد
دندان عقل شام هجران را کشیدم
وقتیکه زندانبان زندانم غزل شد
با من حیاط و حوض ماهی همصدا شد
حتی اتاقخواب و ایوانم غزل شد
اندیشۀ واماندهام را دود دادم
تصویر روی تنگ قلیانم غزل شد
هرچند شد اردیبهشت اردیجهنم
خرداد و تیر و مهر و آبان غزل شد
وقتی بهار آمد سرود عشق خواندم
دیدم که خاک پاک ایرانم غزل شد
دل کندم از چشمان شورانگیز پروین
چون همدم حال پریشانم غزل شد
آزادگی را هر زمان فریاد کردم
دستم غزل؛ چشمم غزل؛ جانم غزل شد
از دست دادم چشم و جان را در ره او
با خون نوشتم عهد و پیمانم غزل شد
لطفاً بیا؛ فتوا نده؛ کافر نخوانم
تفسیر کن؛ آیات قرآنم غزل شد
سرقت
مرتضی کردی
شاه شطرنج شدم، تاج سرم را بردند
خواستم پر بکشم بال و پرم را بردند
یک بت از موزه برلین بربودم یک شب
خواستم بشکنمش که تبرم را بردند
خر بیچاره و بدبخت من از پل که گذشت
گرم شادی شدم آنگاه خرم را بردند
وقت افطار نشستند سر سفرۀ من
در سحر دختر نازم، سحرم را بردند
چرخ پیکان مرا باز نمودند و سپس
باتری و پخش و کُوِیل و سپرم را بردند
مرد همسایه ما بود قاچاقچی مواد
او که در رفت، به جایش پدرم را بردند
دوستِ دختر من قرص قمر بود ولی
از شب پنجره قرص قمرم را بردند
کمرم مثل فنر بود به هنگام سماع
انعطاف کمر چون فنرم را بردند
روی غفلت وسط سوپری کوچه مان
روغن سهمیهای و شکرم را بردند
نان سنگک و جگر مزه خوبی دارد
نان گرفتم بزنم که جگرم را بردند
نشده منتشر از من اثری تا حالا
سارقان ادبی هر اثرم را بردند...
طفلِ شیرو ...
حمید نیکنفس
تو گاچو بودی و من طفلِ شیرو
تو شاهینی و من فردا بگیرو
زِ دَن افتاده و بی در کُجایم
کُدو شهلیدۀ بدخوارِ پیرو
به خونه مَرگم اَ بی چادری بود
نداره خِشتکی وَر پا امیرو
نه فالو، نه گُلو، نه کَل سکینه
نمیده مَلیم وَر ما مُنیرو
همیشه یه مِنُوتِ آرت کردی
نگفتی چَن مِنه اما پطیرو ...
منم سربازو یه عمری پیاده
تو شایی وَر خودت من هم وزیرو
اگر مُردم تومَم وَر روز پُرسه
کماچِ سِن بپز یا نونِ سیرو