https://srmshq.ir/owhxye
بز زنگوله پا هم به پویش جهانی «میتو» پیوست
***
شاخ طلا هیچ جا را امن نگذاشته بود!
***
بز زنگوله پا در حالی که بهشدت خسته و عصبی به نظر میرسید خود را به برنامه پخش مستقیم اعترافات me too در استودیوی صفحه دوم بیبیسی فارسی رساند. لباسش تابستانی و کمی باز به نظر میرسید. دامن کوتاه سفید همراه با یک تیشرت یقهباز صورتی تمام لباس او را تشکیل میداد. جوراب نپوشیده بود و خط سینهاش به خلاف همیشه باز بود. اصلاً به نظر نمیرسید که این فرشته آرام همان زنگوله پای قهرمان کارزار تاریخی با گرگی بوده است که با مکر و فریب خود شنگول و منگول را دربهدر و حبه انگور را خورده بود.
قهرمانی که در یک نبرد نابرابر شکم گرگ را دریده و حبه انگور را نجات داده بود.
حضور باورنکردنی او در این برنامه موجب شده بود که جمعیت زیادی در این ساعت از شب پای اعترافات اعتراضی او بنشینند. او بعد از آن که برای اولین بار در پیچ اینستاگرامی خود پای شاخ طلا را به ماجرای تجاوز و اعمال خشونت کلامی میکشاند، به سرعت در شبکههای اجتماعی به نماد مبارزه بر علیه جنایات جنسی تبدیل شد. همه جا صحبت از بز زنگولهپا بود. در برنامههای ویژه صدا و سیما بسیاری از جامعه شناسان و کارشناسان حقوقی اقدام شجاعانه بز زنگوله پا را در اعتراف به تجاوز شاخ طلا به عنوان نشانهای از روحیه مبارزه جویانه او ستایش کرده و از او با احترام یاد میکردند. حالا نام او مرزها را شکسته و تبدیل به صدایی جهانی شده است.
مجری برنامه صفحه دوم ضمن معرفی بز زنگولهپا در شرح مفصلی از مبارزه شجاعانه و تاریخی بززنگوله پا با گرگ و ماجرای فریب شنگول و منگول و حبه انگور یاد کرد و صدای زنگوله پای بز زنگوله پا را به عنوان صدای مقاومت نجیبانه بزها در طول تاریخ مورد ستایش قرار داد.
او در ابتدای برنامه از بز زنگولهپا خواست که سابقه آشناییاش را با شاخ طلا شرح دهد.
بز زنگولهپا در حالی که به تصویر شاخ طلا در زمینه صفحه اشاره میکرد گفت: دلم میخواهد قبل از هر چیز به همه بزینهها توصیه کنم که هرگز فریب این چهرههای به ظاهر آرام و متمدمانه امثال این آقای شاخ طلا را نخورند. او نری ناجوانمردی است که نام و شهرت خود را دام شکار بزغالههای ساده دل و کمتجربه قرار داده وقتی که به گلهای میزند کمتر بزغالهای از چنگ او آبروی سالم به در میبرد.
قربانیان او از ترس آبروی خود عموماً حاضر به افشای جنایات او نیستند و او هم با استفاده از این گنبد آهنین در امنیت کامل به جنایات خود ادامه میدهد.
آشنایی من با شاخ طلا از یک برنامه مشترک تلویزیونی شروع شد، شاخ طلا بر نحوه تربیت شنگول و منگول و حبه انگور انتقاد داشت و عقیده داشت که بچهها باید از بدو تولد نسبت به مکر و فریب گرگها آموزش ببینند تا بتوانند به خوبی در مقابل توطئه های گرگها از خود دفاع کنند.
یک بزغاله باید بتواند پنجه پشم آلود گرگ را از سُم ظریف مادر خود تشخیص دهد، یک بزغاله باید بتواند فرق صدای بم و خشونتبار یک گرگ را با صدای ظریف و مخملی مادر خود بفهمد و ...
آنچه که شاخ میگفت دقیقاً دغدغههای تربیتی من بود و من در صحبتهای او جای نقدی در کار خود نمیدیدم. بهخصوص که حرفهای شاخ بهنوعی حتی تأیید مشی تربیتی من هم بود. غافل از اینکه تمام این صحبتها کوششی برای نشان دادن حس مسئولیت خود و نمایشی از لطافت روح او بود.
برای اولین بار بود که من یک سلبریتی سرشناس را در موضعی تا به این حد انسانی و اخلاقی میدیدم. او با تأکید بر ابتکار خلاقانه من در تیز کردن شاخهای خود و تدابیر مشترک با استاد دندانساز در کشیدن دندانهای گرگ و گذاشتن پنبه به جای آن توصیه میکرد بد نیست در موارد آتی از دندانهای پیشساخته گچی استفاده شود. این دندانها در جریان مبارزه خیس و در دهان گرگ آب میشوند.
چند روز بعد از این برنامه از دفتر شاخ طلا زنگ زدند و پیام دادند که آقای شاخ طلا رسماً از شما برای شرکت در یک مهمانی خصوصی در منزل خود دعوت کردهاند. قرار بر عصر جمعه در خانه ایشان بود.
من عادت دارم معمولاً مرتب و آراسته بیرون بروم، بهخصوص وقتی که قرار است به یک مهمانی بروم. وقت زیادی صرف آماده کردن خود کردم. در آخر هم چند بار توی آینه خودم را با ماسک و بیماسک برانداز کردم. بدون ماسک البته جذابیت بیشتری داشتم، تصمیم گرفتم ریسک ابتلا به کرونا را بپذیرم و هنگام ورود به خانهی شاخ بدون ماسک باشم. گو اینکه گفته میشود احتمال انتقال ویروس با رعایت فاصله اجتماعی حتی بدون ماسک بسیار ضعیف است. من در شرایط معمولی فاصلهام را با همه حفظ میکنم. موضوعی که حبه انگور هم بهشدت از آن گلهمند است، چه مدتهاست که او را نبوسیدهام.
زنگ که زدم به خلاف انتظار آقای شاخ شخصاً جواب داد. در را که باز کردند تا پایین پلهها به استقبالم آمد، خانه لاکچری فوقالعادهای بود، از همان خانهها که در فیلمها نشان میدهند؛ و شاخ زادههای تازه به دنیا رسیده میسازند
به نظرم رسید که کس دیگری در خانه نباشد، آخرین نفر ظاهراً باغبانی بود که به همراه ورود من خداحافظی کرد و رفت. هیچ صدایی از هیچ جا نمیآمد. تنها یک موسیقی ملایم فضا را پر کرده بود. اول کمی وحشت کردم. پرسیدم من زود آمدم، مهمانانتان هنوز نیامدهاند؟
گفت: مهمان من تویی!
در لحنش یک شیطنت آزاردهنده بود، احوال خانمش را پرسیدم. گفت: با بچهها چند روزی رفتهاند سوئیس، دامنههای آلپ علف چر. الآن علفهای آن منطقه تازه و ترد است. کمی احساس ناامنی میکردم. چراکه در همان لحظه ورود نهتنها فاصله اجتماعی را رعایت نکرد، بلکه به عادت دوران پیشا کرونا مرا هم مختصری در آغوش گرفت. آنقدر که کار از کار گذشت. اگر قرار بود کرونا بگیرم، همین جا گرفته بودم. این بود که بعد از آن چندان نگران فاصله اجتماعی نبودم.
با یک آب معدنی رقیق از من پذیرایی کرد. میگفت این آبمعدنی از چشمههای طبیعی سردخانههای اسکاتلند آمده است. توی یک سبد کمی یونجه تازه بود. عطر مدهوش کنندهای داشت، معلوم بود که چین اول است. میگفت اینها محصول نوبرانه سرحدات جبالبارز است. حال خوبی داشتم. برای اولین بار عین یک شاهزاده روی کاناپهای لم داده بودم و در آرامشی رویایی نشخوار میکردم.
شاخ چند دقیقهای بیرون رفت. در برگشت با یک تیشرت ساده و شلوارکی جین وارد شد، من تا اینجا نگران چیزی نبودم. بستهای کادویی در دستش بود آن را به من داد و گفت:
این را بپوش-
لحنش خیلی خودمانیتر شده بود. اشارهای به در یک اتاق کرد و گفت آنجا میتوانی لباست را عوض کنی.
گفتم؛
من راحتم، مرسی.
گفت؛ نه! لطفاً بپوش،
گفتم، چیه اینها،
گفت بپوش،جوراب شلواریه!
گفتم من با دامن راحتترم.
با لحنی آمرانهتر گفت: بپوش!
از برخوردش خوشم نیامد. من شاخ را شخصیتی بزرگتر از اینها میدیدم. بزرگتر از چپُشی که حالا روبهرویم ایستاده و اصرار میکند که جورابشلواری بپوشم، آن هم یک جورابشلواری قرمز!؟
این وسط حرفهای دیگری هم زد که بعدها فهمیدم مصداق خشونت کلامی بوده است. یک نوع تجاوز!
مجری میپرسد، بعد چه شد؟ جورابشلواری را پوشیدید؟
درست یادم نیست. فقط یادم میآید وقتی به خانه آمدم شنگول سراغ ماسک مرا گرفت و منگول دنبال دامنم میگشت!؟
رفت و آمد من به خانه شاخ قطع نشد. بعدها قرارمان تو یک آپارتمان کوچک در حوالی میدان ونک بود.
خداییاش هوای مرا توی صدا و سیما خیلی داشت. در چند برنامه تلویزیونی مرا به عنوان مهمان ویژه و هنرمندی در تراز جهانی دعوت کرد. داستان درگیری تاریخی من و گرگ سوژه چند نمایش و فیلم شد.
مجری میپرسد؟
و شما هم همچنان جوراب شلواری میپوشیدید؟
نه همیشه! میدانید من از ترس آبرویم چیزی نگفتم حالا من جوراب شلواری دوست نداشتم، او که داشت! ما دوست نداریم دل کسی را برنجانیم، به خصوص وقتی هم که شاخ باشد!
میدانید ما نسل بزینهها از همان زمان که همراه با قشون چنگیزخان مغول وارد ایران شدیم تا به امروز هرگز ذرهای از عادات فرهنگی و سنتهای اجتماعی خود را از دست ندادهایم.
ما همیشه روراست بودهایم. اهل مخفیکاری نبودهایم.
چیزی هم برای پنهان کردن نداریم. عین این برهها که ده من دنبه دنبال خودشان راه میاندازند که نجابت خود را به رخ بکشند. ما جورابشلواری دوست نداریم، چون دردی از ما دوا نمیکند!
گفت که ما چیزی برای پنهان کردن نداریم.
مجری میپرسد شما چگونه تصمیم به پیوستن به پویش گرفتید؟
تجربه جورابشلواری نشان داد که در جوامع مدرن امثال ما در مقابل تجاوز بهشدت آسیبپذیریم. درست است که جورابشلواری یک پوشش است، اما حفاظ امنیتی ما نیست! حفاظ امنیتی ما همین زنگولهای است که به پای ما بسته است. در فرهنگ یاسایی ما هیچ نرینهای جز در فصل جفتگیری و آن هم در شرایط خاص کوچکترین نگاه تجاوزگرانهای به بزغالهها ندارد. همین است که ما چیزی را از هم پنهان نداریم!
مجری برنامه.
برای پیوستن شما به پویش «میتو» آرزوی موفقیت داریم.
بز زنگوله پا: من هم همینطور؟
https://srmshq.ir/hu6eiq
سِرِ پَسین یه خوردوئی زودتِرو رفتم به خونه که هَمپا زِن و بچّووام بریم بگردیم و دِلِی وابُکنیم. از اوجوئی که همیشه میبایه یِه کُتِ فتنهای باشه که همه چی زهر آدم بشه، هَموشب احسانو پسرم یه جوشی به همهمون داد، از هَمو سِرِ پَسین هر چی وَر تِلیفوون همراهِش زنگ زِدیم خاموش بود، ساعِتِ یازده بود که شازده اومد به خونه و دِگِه اوموقع نشد هجّا بریم. حالو به دِرِکِ گردش و تفریح، یه پاره جوشی زده بودیم. مادِرِ بدبختش که مثل گوشت چَنگک زِده وَر وسط اتاق وَر میجکید و صورتشه اَ- بَّسکی رِکیده بود مثل یه کپو سوختهای شده بود، مِنم که از عصبانیت کارت وَشَم میزدَن خونَم بِدَر نمیاومد. لبامم اَ-بَّسکی تُرسونده بودمشون عین تَهنا خوارو گاو شده بود.
البته وَر خاطر دور به خونه اومدنش که هِچّی نِتونستیم بِشِش بِگیم چون از قرارمعلوم وَرو یه قاغِذوئی نُوشته بود که خود دوستاش میره به سینما و شب دور میایه به خونه. قاغِذو رَم چَسبونده بود وَرو دِرِ یخچال ولی نه مَ دیده بودم نه مادرِش. دردسِرِمون از وختی شروع شد که غِیظِش کِردم. یهو چشماشه ور تو صورتم هُلیک کرد وگُف: بچّهها مردم یا معتاد شِدَن و وَرکنارِ خیابونا افتادن یا وَرقِدِ کوچا وِلویَن اووَخ شما ناشکری میکُنِن که چرا مَ خودِ رفیقام رفتم به سینما؟
چون تا اوشب ندیده بودم احسانو تو روم وابِسته دستِمه بردَم بالا که یه تو وَر لا گوشِش بِئلَم که یه تو اَ-مَ بخوره یه تو اَ- دیوار. یِهو دیدم چِش بِدَر اومِده دَستِ مِنه گِرُفت وهَموطو که زندی مِشکَس گُف:
بابا دستتو میبوسم که نِگَن حُرمت نداره، ولی یادت باشه دستی که با ظلم بالا بره همیشه هم بالا نمیمونه ...
من که فهمیدم، دیالوگ مال یه تو از فیلما آبکیِ سینماهسته، دَس اِنداختم پِکه پوزِشِه وَرهم مالیدم و گفتم: برو گم بِشو اَکبیر تانِزِدم لِچِت بُکُنم. ازی به بعدم اگر پاته تو سینما بِئلی قِلِما پاته مِشکِنَم. اصلاً بدآموزی اش به دِرَک تو ای کروناها مَ تعجب میکنم چرا اجازه دادَن سینماها وا بِشه ...
وَختی احسانو کلّه شِه گُذُش زِنم تا یه ساعت دَس وَر دار نِبود. میگُف: جِوونا بدبخت که هِش دلخوشی دِگِهای ندارَن، اگر قِرارباشه به سینما و پارکم نِرَن که بیشتر وِلو میشَن وَر قِدِ خیابون.
مَ که حوصله کِلِچه گِرُفتن خودِ زِنَم نِدَشتم گفتم: هِشطو نیسته، وَر خاطر تو- مَ حرفی نِدارم ولی هرفیلمی که دیدن نِداره، اَزی به بعد هروَختی خواس بِره سینما، اول میبا به مَ بِگِه، هرفیلمی که ببینم خوب هسته خودم بِشِش اجازه میدم، بالاخره سالی هَف هَش دَه تو فیلم خوبم ساخته میشِه.
خلاصه یه پاره ایمَم خودِ مادرش یکه دو کِردیم و بعدش اِشکِمِ گُشنه رفتم کلّه مه بِئلم. بعداز یه ساتویی که آروم شِدم و دُشتم به ماجراها او شب فکر میکردم یهو یادم از خودم اومد.
به یادم اومد درست همسِرِ هَمی اِحسانو خودم بودم. یه روز که معلم نِدُشتیم و زودترو تعطیل شدیم. هَمپا همکلاسیام میرفتیم به خونه که از جلو سینما شهر تماشاکه اوموقا بِشِش میگفتن پارامونت ردشِدیم. چشممون که وَر پرده سینما افتاد دست و پا همهمون شُل شد، وَختی جلو دِرِش رسیدیم و بوی سالن سینما وَر دِماغِمون خورد دِگه هِشتامون نِتونستیم جِلو خودمونه بگیریم، بلیت اِستوندیم و رفتیم وِتو.
بعدش، هَمطو که هَنو حال و هوای فیلم تو سِرَم بود رفتم به خونه و دیدم دایی احمد و زنش مهمونمون هَستَن.
اَ-رو دَس پاچگی یه سلامی کِردم و به مادرم گفتم: پروینو خوارم اومِده به خونه یانه؟ مادرم از رو تعجّب یه نِگایی وَشَم کِرد و گُف دیونه شِدی؟ تو چرا زود اومدی به خونه؟ او که هَنو مدرسه یه ...
مَ تازه به یادم اومد که معلّم نِدُشتیم و زود تعطیل شِدیم، بدون ایکه به رو خودم بیارم گفتم: نِپَس مَ می رَم وَر عقِبِش که تو کوچا تَهنا نِباشه. مادِرم که لِجِش اَ دستم گِرُفته بود گُف: ای کارا چیزه؟ نوبِبا که نِشِده، تو یهو ناغافل میخوای بِری وَر دُمبالِ خوارِت؟ بگیر بِتِمرگ پیش داییت اینا، اونم مثل همیشا خودش میایه ...دایی احمدم گُف: ها دایی مادِرِت راس میگه یه دقّوئی بِنشین.
مَ که همه چی مثل صحنۀ فیلم وَشَم فِراهم شِدِه بود، سِرِ چِنگو نِشستم وَر سه کُنج دیوار و گفتم: «آخه دایی جون، نَنه یه چی میگه، آدم ناموسشو که از سر راه پیدا نکرده بذاره تو کوچه جلوی هزار تا چشم هیز قدم بزنه و همه فِک کُنَن که یه مرد تو خونهشون نبوده ...
دایی احمد که بدون ای حرفا خودش کُتِ فیلمی بود و به قول معروف بی می مست و بی شراب شوریده بود، تا مَ هَمچی گُفتم افتاد وَرخنده، دِلشه گِرفته بود و وَر وِسِطِ اتاق غَلماش میرَف، حالو مَخند کی بِخند ... بابامَم که دُش اَ-رو تعجّب مِنه سِیل میکِرد و میخندید رو کرد وَر طرفم وگُف: ماشالله به تخم هندونه ... غیرتش به باباش میمونه.
هَمی حرف بابا هَمچی روحیه ای وِشَم داد و شیرم کرد که وختی دایی احمد گُف حکماً سینما بودی که ای چیزا-رِ یاد گِرُفتی وَرو آب افتادم و گفتم: ها دایی عَجب فیلمویی مَم بود.
بابام وختی اِسم سینما به گوشش خورد دِگِه حال خودشه نفهمید و هَمچی جَلدی کمربندشه کشید که مَ تا اومدم وَر دور کُلام بِگردم دوتا وَر تو شونام زد و بعدشم خود یه تیپایی سَر کِرد وَرعقِبَم، حالو مَدو کی بِدو. هِی وَر قِدِ کوچه میدِویدم میگفتم غِلط کِردم ... بابامَم میگُف: غِلط کِردَن کِمه تا وَختی جونت بو سینما میده حقّی که پاته تو خونه بِئلی نِداری.
خلاصه تا دو روز وَر بعدش مهمون خونه دایی بودم و بعدشم با وساطت دایی و زِنِش، پدرم رضا شد که به خونه وَر گردم وِلی تا شیش ماه پول هفتگی بِشَم نمیداد که مبادا دِواسَر پامه تو سینما بِئلَم. اووَختا خودِ خودم میگفتم اگر-مَ یه وختی بِزرگ بِشَم خودم هَمپا پسرم میرَم به سینما که عُغدهای نِشِه ولی انگار میبا بِشه ...
حالو که خودم بابا شِدم، بیاونکه بخوایَم وَر پِسرم هَمو کارا-رِ کِردم. تمام شب خواب اَ- سِرَم رفته بود و صحنۀ تکرار شِدن ماجرای خودم و پسرم مثل یه فیلم سینمایی از جلو چشمام میگذَش. تو فکر بودم چِطو میشِه که هَمچی میشِه؟ نمیدونم آیا جِوونامون هَنو همو جوونا هَستَن یا پِدِرا هَمو پِدِرایَن؟ شایدم سینمامون هنوز هَمو سینما هَسته، که ای قصه هَمطو ادامه داره...
https://srmshq.ir/r7u1bs
قصتههای حمید
***
یکی اَ اولین خاطراتی که اَ شیطونی کِردِنام به یادمه حدوداً وَر میگرده به سنّ چار، پَن سالگی، که ما وَر خاطرِ شغل پدرمون وِلنجک (تهرون) زندگی میکردیم. وِلنجک اُوَختا دهِ با صفا و بزرگ و خوش آب و هوایی بود. ما مَم یه خونۀ دِرن دشت و بزرگی دُوشتیم که زمینش حدود ۲۰۰۰ متری بود. سال چهل و سه، ۱۵ هزار تِمَن فروختیمش رفتیم به شمال (قاسم آبادِ رامسر) فکرشِ بکنین که حالو ۲۰۰۰ متر زمین تو وِلنجک که الانه بهترین نقطۀ تهرونه چَن قیمتشه!!! عصرا پَنشنبه خودِ خونواده میرفتیم سرِ پل تجریش که تفریگا اُوَخت مردم تهرون بود. جاتون خالی تازه اَ آمریکا بستنی اِلدرادو وارد کرده بودن! و تو یه لیوانو شیشهای درازی میفروختن دو قرون که عکسو یه وِسترنی مَم (کابویی) وَر روش بود، لیموناد و بلال و پُفِ فیل که اُوَختا اِسمو بیتربیتیِ دِگهای دوشت و ما رومون نمیشه بگیم ... باقِله، لبو و انواع تُرشاله و پِرهلو و پِپِرمه و ... یه عدّه مَم خود گاری و اسب و قاطر آب میفروختن، سلمونیا وَر رو پیتا نفتی مینشستن و سرِ مردمِ میتراشیدن ...
خلاصه تهرون خصوصاً شمرون صفایی دُوشت که بیا و بسِیل. ساعتی یه بارم جیپو ولیزی، فوردی، فولکسی، ولگایی یا مُسکویچی پِر پِر کنون اَ سربالایی شمرون میرفتن بالا و نه دودی بود و نه دِمی. یه همسایو آلمانی مَم دوشتیم که زن و شوهر تو یه شرکتویی کار میکردن، روزا یه ننۀ مهربونی میومد هادر بچّاشون میشد اسم پسروشون که هم سن و سال منم بود آلفرد بود، اسم خواروشه یادم نی البته اگه یادمم بود بشتون نمیگفتم چون دُرُس نی که آدم اسم دخترِ همسایشونه به این و اون بگه ... اووَختا که هِشکی را نمیبرد ماشین کوکی چیزه اینا سه چار تو ماشین و عاروسکو کوکی دوشتن که یه کلیدو گُندهای وَر بغلشون بود خِرت و خِرت میپیچوندنش و کوکش میکردن و ماشینو یا عاروسو قِر قِر کنون یه نیم متری میرفتن به جلو. یادش بخیر مامَم یه ماشینو پلاستیکی دو قرونی دوشتیم که دو ردیف سرباز تو گاریش نشسته بودن و تفنگویی مَم به دستشون بود، آلفرد که همچی چیزِ نوببایی ندیده بود فِک میکرد که این اَ مالِ خودش بهتره و ما وَر عکس آرزو دوشتیم یکی اَ ماشینوا اونارِ دوشته باشیم وَر همی خاطر ماشینو رِ هفتهای یکی دو مرتبه خودِ یکی اَ ماشینا کوکیشون مامله میکردیم امّا همی که شب پدروشون اَ سر کار میاُمد به خونه اَ سرِ دیوار پدرو ما رِ صدا میکرد و ماشینو پلاستیکی رِ میداد به دستش و به فارسیِ دست پا شکستهای میگفت به حمید بگِین ماشینو کوکی آلفرد رِ بیاره بده. البته اونا زودتر اَ ما اَ شمرون رفتن یَنی مأموریتشون تموم شد و وَرگشتن به آلمان امّا آخرین روزی که با آلفرد خداحافظی میکردم یواشکویی یکی اَ ماشینوا کوکی رِ داد به مَ و گفت باشه مالِ خودت (البته به زبونِ اشاره) مامَم بدو رفتیم لا لافا قامِش کردیم و دگه مَم پدروش نمیتونست از آلمان وَر گرده و اَشم بستونتش که هَنو تا چند سال قبل دوشتمش و تو یکی اَ اساس کشیا گُمش کردم، حیف، چون مهمترین و گرونترین کادویی بود که تا اون وَخ گرفته بودم فک کنم که آلفرد تو آلمان وَر خاطر ای کارش از پدروش کتکو مفصلی خورده باشه. یه مرتبهمَمْ که ما رودل و تب کرده بودیم مادرمون چادِرشونه کِردن وَر سرشون و ما رِ بردن به دکتر. آی دکترم یه درجه شیشهای تبسنجی گذوشتن وَر زیرِ زبونِ ما که ببینن چَن درجه تب داریم. منم که اصلاً از این میله یو شیشهای که زده بودنش وَر تو الکُلا و چپونده بودنش زیر زبونِ مَ خوشم نیومده بود، کُفتامِ باد کردم و پُفِ گُندهای کردم و درجۀ تب مثِ یه موشکویی رف وَر تو هوا و جِرِنگی افتاد رو موزاییکا کفِ مطب و سی چِل تکّه شد ... مادرمونم یه پِنجرو ماکِمی اَ بیخِ رونِ مَ کَندن که جیغ و پریغم رَف وَر هوا و زدم زیر گرگه و ایشونم شرو کردن به معذرتخواهی اَ آیِ دکتر ...
آی دکترم با اوقات تلخی چشخورکی رفتن و نِگا غضبناکی وَر ما انداختن و گفتن: ای بَچّویی که مَ میبینم نیازی به معاینه نداره و اَ رفتارش معلومه که کِرم داره ... بعدشم یه شربتو ضدِّ کرمی وَشمون نوشتن و گفتن اگه لِقَد نمیزنه وَر زیرِ کُماجدون یه پورو برنجِ مغز پُختی وَشِش بپزین بدین خودِ ماست بخوره خوب میشه ... تو را برگشت به خونه سه چار تو پسِ کلّهای مَم خوردیم و نفرینمون کردن که: الهی مرغ پر بشی بچّه، آبرو وَر مَ نگذوشتی ...
شبم که وَشمون برنج پختن قَر کردیم و گفتیم: دکتر گفتن برنجِ مغز پُخ، اینا که مثِ برنجا قبلیان که میپختین! پیش خودم فِک میکردم که برنجِ مغز پُخ میا مِثِ کله گوسفند مغز دوشته باشه و یه چیز نوبِبایه! پوزه کردم وَر زیرشون و گفتم مَ اینا رِ نمیخورم... بگذریم. آخر شب که گُشنمون شد یواشکویی رفتیم تو مطبخ و تا ته خوردیمشون و کاسو ماستم تا ته لیسیدیم.
شمامَم یادتون باشه هَر چی گذوشتن جلوتون بخورین به قول قدیمیا... آدم سنگم گذوشتن جلوش میبا بخوره ... خدا هادر و بیدارتون.
https://srmshq.ir/ca1d6m
شاملو یک زمانی نوشته بود (البته نقل به مضمون) یک روز که کارگری برای ما کار میکرد هرچند دقیقه کف دستش تُف میکرد و دستانش را به هم میمالید یا کارگری هرچند دقیقه یک بار بند شلوارش را باز میکرد و دوباره میبست من حکمت این کار را نمیدانستم تا اینکه بعداً فهمیدم این یک نوع ایجاد فرصت است برای استراحت در ضمن کار.
البته همانگونه که تکنولوژی همه مشکلات را حل کرده در این مورد هم برای کارگران وسیلهای فراهم شده و آن تلفن همراه است که ساعتی یک بار کارگر تلفنش را در میآورد و شروع میکند با کسی صحبت کردن که میتواند مخاطبی هم نداشته باشد یا داشته باشد و آن طرف هم کارگر دیگری باشد مثل خودش و چهبسا که با هم قرار هم گذاشته باشند که به یکدیگر تلفن بزنند و فرصتی برای استراحت یکدیگر فراهم کنند.
یادتان هست که در شماره قبلی تحت عنوان «چگونه یک غزل متولد میشود» مطلبی درباره ظرف شستن نوشتم؟ چند روز قبل وقتی که داشتم ظرف میشستم تلفن زنگ زد جواب دادم و کارم را هم تمام کردم و نشستم چای بخورم، همسرم که از صحبتها متوجه شده بود دختر خواهرم تلفن زده پیله کرد چرا هر روز ساعت یک بعدازظهر خانوادهات به تو تلفن میزنند دیدم راست میگوید ولی هرگز به این فکر نکرده بودم و ماندم که چه جوابی بدهم به تتهپته افتادم و او که به خیال خودش علتش را میدانست پیروزمندانه لبخندی زد و دیگر اصرار نکرد اما ساعتی بعد به بهانهای از شاملو یاد کرد و بعد هم اشارهای به تُف بر کف دست کردن کارگران در مقاله شاملو که دوزاریم افتاد و فهمیدم که حدس میزند خویشان من بر اساس یک قرار قبلی ساعت یک بعدازظهر که وقت ظرف شستن است به من زنگ میزنند تا ضمن کار به من استراحتی داده باشند. بعلاوه همانگونه که در شماره قبل اطلاع پیدا کردید من ضمن ظرف شستن شعر هم میگویم اما راستش هرگز فکر نکرده بودم که شعر گفتن ضمن ظرف شستن هم نوعی تُف کردن بر کف دست یا صحبت با تلفن یا باز و بسته کردن بند شلوار است.
تا اینکه از خدا غافل شدم و موضوع شعر گفتن را علنی کردم و مثل صمد که وقت مشق نوشتن داد میزد دارم مشق مینویسم جار زدم تا همه عالم فهمیدند که من ضمن ظرف شستن شعر میگویم حالا فهمیدن همه عالم یک طرف فهمیدن همسرم هم یک طرف. همه عالم برایشان چه فرقی دارد که من ضمن ظرف شستن شعر بگویم یا در زمان دیگری. اما برای همسرم این یک موضوع بسیار مهم است به عبارتی ایشان در این مورد نقش کارفرمای بنده را دارد بنابراین وقتی که ضمن کار شعر بگویم در واقع دارم کمکاری میکنم و مستقیماً به ایشان مربوط میشود به همین جهت از روزی که از این کار مجرمانه من اطلاع پیدا کرده معتقد است که ظرفها را خوب نمیشورم از طرفی ممکن است شعر حواسم را پرت کند و قاشقی، کاردی، چنگالی چیزی را اشتباهاً و یا بشقابی را شکسته باشم، عمداً، بیندازم داخل سطل آشغال. البته علیرغم اینکه از آن روز قبل از اینکه سطل آشغال را ببرم دم در بگذارم سطل را زیر و رو میکند، تا کنون نتوانسته مدرک جرمی پیدا بکند البته بهجز یک مورد که یک قاشق چایخوری را که زیر سبد، داخل سینک، جا مانده بود پیدا کرد آن را بالا گرفت و پیروزمندانه گفت این است نتیجه شعر گفتن در وقت ظرف شستن.
من هم (البته به ظاهر) قول دادهام که دیگر ضمن ظرف شستن شعر نگویم اما خدا لعنت کند این شبکه «من و تو» را که زن و شوهرهای مشهور را میآورند تو تلویزیون و از آنها سؤالات خصوصی میکنند و به این ترتیب برنامههایشان را پر میکنند چند روز قبل هم یکی از مقامات معزول گذشته را به اتفاق همسرش آورده بودند، از خانمش سؤال کردند در خانه چه کسی آشپزی میکند که با انگشت، شوهرش، یعنی همان مقام معزول را، نشان داد شوهرش هم با انگشت به خودش اشاره کرد حالا همین شده است ورد زبان همسرم و پیوسته به من یادآوری میکند که ببین فلانی که قبلاً عزیزدردانه هم بوده و روزگاری کلی خدمه داشته خودش آشپزی میکند از طرف دیگر همسرم از آن روز ظرف شستن را هم کار بیاهمیتی میداند که از ماشین ظرفشویی هم برمیآید تا اینکه یک روز هم گفت اصلاً چرا ماشین ظرفشویی نمیخری اما من که معنی این حرفها را خوب میفهمم گفتم باشد سعی میکنم آشپزی را هم یاد بگیرم اما ظرف شستن را از من نگیر و علیرغم اینکه مثل شماعیزاده که میگوید هر چه میخواهی ببر اما گیتارم را نبر چنان سوزناک گفتم ظرف شستن را از من نگیر که گمان میکردم مؤثر واقع بشود اما به خرجش نرفت و حالا با کولبرهای بانه مشغول مذاکره هستم تا یک ماشین ظرفشویی برایم بفرستند. به همسرم هم قول دادم آشپزی یاد بگیرم به قولم هم عمل کردم و سعی خودم را هم کردم از آشپزی هم خوشم آمده و پیشرفتهایی هم داشتهام شاید تعجب بکنید که از غذاهای سخت هم شروع کردم مثل تهچین، زرشکپلو با مرغ یا دلمۀ برگ مو البته واقعیتش این است که در انتخاب این غذاها شیطنتی در کار بوده است و آن اینکه اوره و کرآتینین من بالاست، گوشت برایم خوب نیست همسرم هم فشار خون دارد و معمولاً غذای ساده میخوریم و تهچین و دلمه و زرشکپلو به ماهی یک دفعه هم نمیرسد با این همه در آشپزی کشفیاتی هم داشتهام، من دلمه را نمیپیچم چند لایه برگ مو تهدیگ میگذارم و چند لایه سر دیگ. همسرم هم تأیید کرده که اصلاً این روش بهتر هم هست. البته بعداً فهمیدم که قبل از من هم کسانی این روش را کشف کردهاند. در مورد ماست بستن هم کشف کردهام که اگر میخواهید ماستتان شیرین بشود از ماستی که قبلاً بستهاید بهعنوان مایه استفاده نکنید از ماست کمچرب هم استفاده نکنید از ماست پرچرب و یا ترجیحاً نیم چرب کارخانهای استفاده کنید مقدار مایه هم بیش از معمول باشد.
و حالا برخلاف گذشته که فکر میکردم آشپزی بازده فرهنگی نخواهد داشت قصد دارم مثل نجف دریابندری یک کتاب آشپزی بنویسم. پیروز باشید
https://srmshq.ir/41k872
در بادآباد دولخها با هم فرق میکنند. یک نوع دولخ است که فقط نام یک مراسم است. چند نفر جمع میشوند و حرف مفت میزنند و دولخی میکنند و میروند. دولخ دیگر در بادآباد که جنبه عینی دارد هنگامی بلند میشود که جلوی خانه حاج لطفاله را به علت بازگشت از حج جارو میکنند و دولخ بلند میشود و روی پارچهها خوشآمد مینشیند. دولخ دیگر اول مهر از کلاسها بلند میشود و تا سال دیگر بلند نمیشود. دولخی هم داریم که چند قطره آب در آن است و آن زمانی است که کاروان لیلی میرود و مجنون گریهکنان در دولخ کاروان را دنبال میکند. دولخ دیگر در جاده بلند میشود. هنگامی که مقام شامخ استاندار و همراهان با سرعت از جاده خاکی عبور میکند. این دولخ هزار سخن دارد که حلالزادهها میفهمند. دولخ دیگر گاهی جلوی دو خانه همزمان در بادآباد بلند میشود خانه عروس و خانه داماد. جلوی در خانه عروس کمی خون با دولخ فرو مینشیند؛ و لاشه گوسفندی را قصاب میبرد. دولخ طبیعی هم داریم. امسال هر چند بار تکرار میشود چون مسئولین هر چه درخت و درختچه و چشمه و رودخانه بوده است نابود کردند این دولخ چشمها را سرخ میکند و اگر سرخی بماند روزگار مسئولین سیاه میشود. یک دولخ مهم دیگر هم هست که پس از کندن گور در گورستان بلند میشود. در میان دولخ یک نفر را با کفن در گور میگذارند تا گندش در نیاید. هنگام سنگ گذاشتن باز هم دولخ بلند میشود. روی سنگها کلمه جنت مکان کنده شده است. مقامات این جمله را هم سیاسی میدانند و میگویند منظورشان این است که از جهنم این جامعه رفتهاند و در جنت مکان ماوی گرفتهاند. در گذشته چند نفر در سنگبری بازداشت شدند. دولخ روی گور به دانشجویان پزشکی پیام میدهد که از دسترس خارج شده است. در دولخ گور دوست و دشمن به مرده رأی مثبت میدهند.
گور مکان خوبی است که بسیاری از شاعران و نویسندگان که سالها دولخ کردهاند در آن خوابیدهاند.
مراسم دولخ در گورستان کی برگزار میشود؟
https://srmshq.ir/8ybzta
هرگاه بخواهند کتابی پژوهشی دربارۀ «تاریخ نوشابه باز کردن بشر برای خودش» گردآوری کنند، به نظرم حتما باید با این شعر شروع کنند:
در روی زمین نیست چو کرمان جایی
کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم.
ارتباط نوشابه باز کردن برای خود را هم که با این شعر متوجه میشوید و نیاز به توضیحات اضافۀ من نیست اما خب توضیحاتی که من میخواهم اینجا بنویسم هم چندان اضافی نیست. اگر هم بگویید اضافی است، من یک صد و بیست و چهار هزار جملۀ اضافی ردیف میکنم تا برای شما دلیل بیاورم و ثابت کنم اضافی نیست. آخرین باری که این شعر را شنیدم بهجز از صدا و سیمای محلی و شبکۀ استانی خودمان که مرتب تشنه میشوند و دلشان این نوشابه را میخواهد و خودجوش برای مخاطبش سفارش میدهند، دیگر کجا بود؟ ها یادم اومد. چند سال پیش بود که بزرگآقای سریال مشهور شهرزاد همین شعر را برای بستن دهن ما کرمونیها و کندن شرّمان از این سریال بر زبان آورد. حقیقتش هم که دیالوگ حاوی این شعر، بدون هیچ وصله و پینهای به قصه چسبونده شده بود که گند قسمت قبلش را جمع و جور کند. ماجرای گند چه بود؟ اینکه دختر بزرگآقا از سفر کرمان برگشته بود و از بوی پهن و خاک و خل آنجا شکایت داشت!
هیچ سوتیای در کار نبود. قصد و نیت بدی هم پشت ماجرا نبود. فقط ماجرا این بوده و هست که تصور عمومی بقیۀ مردم ایران -و حتی نخبگانی در حد نویسنده و کارگردان- از استان ما همان چیزی است که توی درس جغرافیای دبستان دربارهاش خواندهاند؛ یعنی یک منطقهای از نقشۀ ایران که فقط با رنگ زردِ آزمایشگاههای تست اعتیاد کشیده شده است.
دومین تصوری که ایرانیان غیرکرمانی از ما و دیارمان دارند هم که چند سال پیش در یک فیلم دیگر رو شده بود. اینکه شخصیت معتاد و تریاکفروش قصه را با لهجۀ کرمونی نشان دادند و ما طبق معمول فقط اعتراض نمودیم و همان نوشابۀ بالا را برای خودمان باز فرمودیم.
اما ای انصافدارهای پروردۀ این آب و گل، شما را به خدا بیایید به جای خجل بودن از روی کریمان، یک بار هم شده کلاه خود را قاضی بکنید که مگر خودمان برای تغییر پندار عمومی کشور از استان خودمان تلاشی کردهایم؟
حالا اگر به آن دسته از دوستان و فعالان سیاسی هماستانی خودمان -که حالا ژست روشنفکری و اپوزیسیون هم به خودشان میگیرند- بگویی؛ پدربیامرز چرا با وجود این تجارب، وقت خودتان و مردم و رسانههای این وری و اون وری را میگیرید که باز هم سنگ مرکزگرایی را بزنید؟! همچین حق به جانب طلبکارت میشوند که لابد تو هم بله. حتماً تو هم دلت تجزیه میخواهد. حکماً تو را هم خریدند؟
هرچه قدر هم قسم و آیه بیاوری که به جان شما منظورم این نبود. دیگر آی داد و آی هوارشان بلند است که چه نشستهاید، کرمان را کرمانستان کردند رفت.
اساساً اگر سوتفاهم وجود نداشت که بشر اینقدر کارش بیخ پیدا نمیکرد. سوءتفاهم از این بالاتر که توی اهل کرمان در فصل گرم و شرجی سوار یکی از تاکسیهای شهر تهران بشوی و درحالی که ساک لباسهایت را حمل میکنی، با طعنۀ راننده روبرو شوی. نگاهی به چهره آفتابسوخته و عرقوی تو بکند و بگوید: بچه جنوبی؟
بلافاصله هم در جوابت مزه بپراند: کرمونی توی کیف چی داری؟ تریاک؟
تا بخواهی ثابت کنی که مگر هرکس اهل کرمان بود، توی کیفش تریاک جا به جا میکنه!؟ او به سبک احمدینژاد سؤالت را با سؤال جواب میدهد: توی اون برهوت چهکار میکنید با گرما؟!
تا بخواهی بگویی: داداش به جان خودم اینجا با این همه دود گرمتر به نظر میرسه و اینطوریها هم نیست و کرمون ما استان ثروتمندیه و کوهستانهای خوش آب و هوایی داره و شهرهای کوهستانیش، زمستونا برف میاد و از مشاهیری چون همایون صنعتی و سعید نفیسی مایه بگذاری، باز طرف مقابل که پرورش یافتۀ همین نظام آموزشیِ مرکزگراست- آب پاکی رو میریزه روی دستان ناامیدت و میپرسه: آخِی...توی کرمون درخت و سبزه هم ندارید دیگه؟
https://srmshq.ir/e724sc
حتماً برای شما هم پیش آمده که پولی را به دوست عزیزی قرض دادهاید یا کاری کردهاید و قرار شده تا در اولین فرصت پول شما به دستتان برسد اما هیچوقت این «اولین فرصت» پیش نیامده است. برای بندۀ حقیر هم مثل همۀ شما پیش آمده و بنا به قولِ دست ما کوتاه و اولین فرصت بر نخیل، فعلاً منتظر رسیدن این فرصت تاریخی هستم و در این انتظار برای خالی نبودن عریضه دست به طبقهبندی بدهکارها کردم تا در ادامۀ مسیر بدانم کدامیک از این عزیزان در کدام دستهاند و آیا جزء دستهای هستند که روزی بدهیشان را بپردازند یا باید فراموششان کرد. برای شما هم میگویم، شاید به کار شما هم بیاید:
-دستۀ متواریها
توضیح خاصی ندارند. فقط بهتر است سر و کارتان با این دسته نیفتد.
- دستۀ «مگه با دزد معامله کردی؟»ها
افراد این دسته، با توپ پر برخورد میکنند و نهایت تلاششان را میکنند که با گفتن جملههای کنایی و محرک اعصاب، کاری کنند که شما با گفتن چند فحش به خودتان و زمین و زمان قید بدهیتان را بزنید و دیگر دنبال طلبتان نروید. مراقب این دسته باشید.
- دستۀ «ای وای»ها
این دسته از بدهکار حرفشان را با «ای وای پاک فراموش کرده بودم» شروع میکنند. این رندان زمانه با توسل به زوال عقل و نسیان و استفادۀ همزمان از عنصر عذرخواهی و پوزش شما را به همین چند روز آینده پاس میدهند. بدهکاران این دسته، پول شما را پس میدهند اما باید بارها و بارها از همۀ روشهای ممکن با آنها تماس بگیرید که مبادا یادشان برود.
-دستۀ «تنگدستان»
این دسته هم مؤدبانه و با پوزش و عذرخواهی عمل میکنند اما دستشان تنگ است و باید چند ماهی پایشان صبر کنید تا پولی دستشان برسد. این بدهکاران عزیز عملاً پول شما را نخواهند داد فقط مراقب خودتان باشید که به راحتی به دسته «با هم حساب میکنم»ها میروند.
- دستۀ «با هم حساب میکنم»ها
خطرناکترین دستۀ بدهکاران همین دسته است. این افراد وقتی در برابر خواستۀ شما قرار میگیرند کاملاً خونسرد از شما میپرسند چه قدر بدهی دارند و شما مثلاً میگویید یک میلیون تومان. بلافاصله فکری میکنند و میگویند: الآن توی یه معامله اساسیام، قربون دستت دو تومن دیگه هم به من بده تا سر ماه سه تومن رو یک جا پس بدم. در مواجهه با این بدهکاران بلافاصله محل را ترک کنید و دنبال راه دیگری برای گرفتن طلبتان باشید.
- دستۀ «اشتباه میکنی»ها
در این موارد بسته به توان طرف مقابل، شما باید با عرض شرمندگی از محضرشان مرخص شوید یا در بهترین حالت قید طلبتان را بزنید و راهتان را بکشید و بروید. این دسته از بدهکاران با ذکر تاریخ و ساعت و محل به شما ثابت میکنند که بدهیشان را دادهاند و شما فراموش کردهاید و بهتر است اگر پول لازم دارید از او قرض بگیرید نه اینکه او را به بدهی متهم کنید.
- دستۀ یکنفره
این دسته تنها یک عضو دارد که به بنده بدهکار است، به همین خاطر اسمی هم ندارد. این عزیزِ بدهکار هیچکدام از روشهای دیگر را انجام نمیدهد. خودش چند سال است چند ماهی یکبار تماس میگیرد و میگوید: «من خودم میدانم که بدهکارم، واقعاً دنبال جور کردن پول شما هستم. به محض این که پولی به دستم برسد حتماً بدهی شما را میدهم.» بارها از او خواستهام لااقل زنگ نزند و یادآوری نکند تا فراموش کنم اما نمیشود، او راه یکنفرۀ خودش را میرود.
https://srmshq.ir/d8pl7b
روزای اول که زمینی شدم اصلاً حالم خوب نبود. هفت روز هفته تا سیب میدیدم، جیغ میکشیدم. ننه پشت در اتاقم نعره میزد:
حوا جمع کن این عنتربازیااتو، رو دستم میمونی، چه خاکی تو سرم بریزم؟ انقدر گریه و زاری برا چیته؟
در اتاقٌ باز میکردم و میگفتم:
ننه واقعاً به خاطر اینکه سیب گاز زده بودم، پرتم کرده بودن پایین؟
ننه گفت: ها، تازه تو که خوبی، میگن پسر آدمم پرت کردن پایین. اونم داشته سیب گاز میزده. چندبار گفتم تو باغای خدا نرین؟
گفتم: ها؟
گفت: نروید!
گفتم: ننه اونوقت تو اصلاً ننۀ من نبودی، من تو بهشت بودم، دورم پره حوری بود، همه هم میگفتن برو تو باغا سیب گاز بزن، اون آدم بود با اون آدم گریش نتونست گاز نزنه، چه میدونستم فریبه؟
بازمی زدم زیر گریه، آدم اینا همسایمون بودن، من که گریه میکردم دیواربهدیوارم صدای گریه میومد، خیلی وضع بدی بود.
من که هیچی یادم نمیاد ولی به گمونم من و آدم اون دنیا زن و شوهر بودیم، وگرنه دوتا جوون، تو باغ سیب چه غلطی میکردن؟ سیب میچیدن؟ الهی که همه جوونا سیب آخرتشونو بچینن، ولی پرت نشن، ما که سوختیم، غرغرای ننه آدموپیر میکنه.
صبح تا شب ۱۰۰ بار میپرسه:
طعم سیبا چجوری بود؟
باغش درندشت بود؟ ارزش دزدی داشت؟
چجوری مخ بچۀ آدمو زدی؟
چجوری پرتتون کردن بیرون؟
زندگی با ننه ی ایرانی واقعا سخته.
کاش یه وَر دیگه پرت شده بودم.
کاشکی.
هر صبح که چشمامو باز میکنم، میبینم داره کشیک چشمامو میده، به محض اینکه میبینه بیدارم، موهای بادمجونیشو زیر روسری قرمزش قایم میکنه و با قدمای بلند میره سمت گوشی و با مخاطب خیالیش از اَخترِ سوختۀ من حرف میزنه:
ها؟
چه میدونم والا، این بیپدر تو باغ سیب تاب میخورده. حالا یه بار سر فرصت ازش میپرسم مریم خانم. نه! نه! فکر کنم ناپرهیزی کرده! ها؟ وا! یعنی آدم کاری کرده؟ نههههههه، میگم ناپرهیزی کرده، بچۀ آدمکه حواسش هست کاری نکنه!
این جملههای آخریشو بلندتر میگفت که من بفهمم، که به خیال خودش عذابوجدان وادارم کنه برم بگم: ننه تو باغ خبر بوده!
دروغ بگم؟
اون روز خدا اعصابش خرد بود. شیطون نیچه رو برداشته بود بره که عرق عرفانی بریزه، عرقا رو داده بود به پدر آدم و پدر آدم شبش به جای جلسه خلوص، جلسه پارتی برگزار کرده بود.
خدا هم شاکی شد و دستور داد یکییکیشونو پرت کنن پایین. میگفت: به اینا بگین که از درگاه من برن بیرون.
بگم؟ اینارو ننه باور میکنه؟
اون روزِ خیلی دور بود، که من با کشتی نوح برگشتم به آبادی، خشم خدا گرفته بود و آب داشت هممونو می برد، از جلو کنعانم رد شدیم! خر از تو کشتی باباش واسش دست تکون میداد. تقصیر خودشه، میخواست با بدان ننشینه.
ها، داشتم می گفتم، این بیپدر، آدم، اومد گفت:
امروز نوبت چیدن سیب من و توئه. منم خر، گفتم اتفاقا منم بیکارم. رفتیم سیب بچینیم. هیچ مخالفتی نکردم، عجیب نیست؟
مطمئنم از قومای شیطون دعا گرفته بود داده بود به خوردم، مطمئنم. چشمای قهوه ای قجری و موهای خرمایی منو کی داشت؟ خط خنده و چال تو لپ چپو کی داشت؟ هعی.
من دل به چیه آدمیزاد دادم؟
ظهرا ساعت ۱۲، با عصای موسا از جلو مکتب رد می شد، میگفتم: از کجا آوردیش؟ میگفت: از زیر دریا. خودگویی و خودخندی عجب مرد هنرمندی.
دل به این شوخیای لوسش دادم،
خر شدم، اون روزم خدا نگاش به شیطون بود که ما یه سیب قرمزُ دوتایی گاز زدیم و بعدش ملائکه خبربردن و چوب کردن تو سبدمون.
رونده شدیم.
یه سیب چه روزگاری از ما سیاه کرد،
گواهی؟
https://srmshq.ir/quw6lh
با اصطلاحات، لهجه و گویش کرمانی بیشتر آشنا شویم
***
چِقَ کِرمونییا کُماچِ سِن، خرما بِریزو، نونِ چَرخی، رُوغن جُوشی، کُلُمپِه، چَیمال، خودِ قووِتو رِه خوشمزه دِرُس میکُنَن. دستِشون درد نِکُنه.
چقدر کرمانیها کماچ سهن (با آرد جوانه گندم درست میشود) حلوای خرما، نان چرخی، روغن جوشی (نانی که در روغن کنجد سرخ میشود) کلمپه، چنگ مال (مخلوط رطب، نان، روغن حیوانی یا کره) و قاووت را خوشمزه درست میکنند. دستشان درد نکند.
چهار کلمه از لهجه شیرین کرمانی:
اِسپِریچو، قِرقِریچو، کُرکُریچو، دُمبِلیچو.
پرستو، غضروف، لبه ضخیم نان خشک، دنباله میش.
کِرمونی یا، شولی، آشِ رِشتِه کِرمونی خودِ کوفتِه ریزِه، کَلِه گیپا، جوبا، آش ماش، آشِ پُپ، آشِ اِشکَمبِه، طاس کِباب، بُزقُرمِه، آب گَرمو، آب داغو (جِز دَر فِلَک، آب فِلفِلو) چِغوک پِریزو، پُختِ پیاز، گوشتِ کوفته، قاتِغِ گوش (قاتِغِ کُلو) قاتِغِ شِلو، قاتِغِ بِنِه، قاتِغِ بابونِه، خودِ قاتِغو شونَم، چِقَ مَزِه میدَن.
اُماج، آش رشته کرمانی با کوفته قلقلی، کله پاچه، آش جو، آش ماش، آش شش، آش سیرابی، راگو، بزقرمه، اشکنه، سوپ فلفل (سوپی که فقط از آب، روغن، نمک و فلفل تشکیل میشود) کله گنجشکی، مخلوط سیب زمینی پخته شده و کوبیده با پیاز سرخ شده، گوشت کوبیده، سوپ کتلت (سوپی که با کتلت گوشت، سیبزمینی، گوجهفرنگی و پیاز پخته میشود) سوپ گوشت چرخکرده، سوپ پسته کوهی، سوپ گیاه بابونه، و سوپ مخصوص زائوی کرمانیها هم، خوردنشان خیلی مزه میدهد.
باباش بسوزه اِشکِنه، چه جِز جِزایی میکنه.
پختن این اشکنه، چه سر و صدایی راه انداخته است.
آدم اَ رو واز وِتو میرِه، نَه اَ دِرِ واز.
خوشرویی و مهماننوازی صاحبخانه مهم است، نه باز بودن در خانهاش.
https://srmshq.ir/e6qovn
سیدعلی میرافضلی
چیزی که هست چیز زیادی نخواستم:
من شعر میسرایم و تشویق از شما
با واژههای مفت
ویراژ میدهم
ممنونم از خودم که ازین شعرهای جفت
رونق به این کسادی تیراژ میدهم
من نفت را به سفره مردم
من نور را به صحنه مردم
من عشق را به سینه مردم
من سنگ را به شیشه مردم
من تیشه را به ریشه مردم...
یکروز خواهم آمد جان برادرم!
سهراب کو که کفش برایش بیاورم
چیزی که هست چیز زیادی نخواستم:
نابودی تمام کسانی که دشمنند
فرقی نمیکند
مردند یا زنند
بیگانهاند یا همه همخانه منند ـ
در شعرهای من
بسیار نکتههای جدید است
بسیار طنزهای شدید است
لطفاً تمام ملت ایران را
در پیشگاه منزلت ما به صف کنید
هر جور هست کیف نمایید و کف کنید
وقتی دهان به حرف زدن باز میکنم
اعجاز میکنم
در شعرهای خود
احساس مؤمنانهای ابراز میکنم
لطفاً کف مرتب!
تب تب تتب تتب!
سوت از جناب داور و شوت از برادران
جام طلاش مال من و جیغ از شما
چیزی که هست چیز زیادی نخواستم:
من شعر میسرایم و تبلیغ از شما!
ملامتِ حرامزاده
مهران راد
بُوَد که نیمهشبی پاسِمان به هم بخورد
لب ار نشد، لبِ گیلاسِمان به هم بخورد
تو جنسِ جور گُمانم که میشناسی چیست
خلاصه میکنم: اجناسِمان به هم بخورد
ز برقِ چشم چراغان شود، زمین و زمان
ستارههای فلک واسهمان به هم بخورد
تو در لباسِ سفیدی میانِ بازویم
فِلاش و شاتِرِ عکاسِمان به هم بخورد
خوشا دلا که به سوگندمان وفاداریم
مباد «حضرتِ عباسِمان» به هم بخورد
انرژیِ من و تو هستهای و بعضیها
در این امید، که اجلاسمان به هم بخورد
به سهی حُکمِ حکومت بُرند آسِ دلم
ز ترسِ آن که مگر آسمان به هم بخورد
شکستهاند همه کاسه کوزه بر سرِ عشق
که کوزهمان شکند، کاسهمان به هم بخورد
ولی ز آب و گلِ ما امیدِ سیمان است
تو صبر کن که کمی کاسهمان به هم بخورد
قصیدۀ آبیه
مجتبی احمدی
آه، واحسرتا، دریغا آب!
خستهجان و غریب و تنها، آب
روزگاری کیابیایی داشت
بود در هرکجای دنیا، آب
گاه با رود میدوید به دشت
گاه میماند توی دریا، آب
بسکه بسیار بوده پیش از این
گشته در قصهها هویدا، آب
میشده گاه کوزه از او پُر
میرسیده به دستِ «لیلا»، آب
تا همین چند سال پیش هنوز
داشت وضعیّتی مُصَّفا، آب
همچنان شاد، جو به جو میرفت
شانه میزد به موی افرا، آب
بود «سهراب» با صدایش خوش
بود مضمونِ شعر «نیما»، آب
گرچه با لوله منتقل میشد
بود قطعاً ولی گوارا، آب...
آه، اما هرآنچه بود، گذشت
خاکبرسر شده است حالا آب!
گاهگاهی اگرچه هست؛ کم است
گاهی از بیخ نیست اما آب
رفته؛ اما کجا؟ نگفته به ما
رفته از ذهنِ خاک، گویا آب
ولی البته او خبر دارد
بیخبر نیست از قضایا آب...
«ما» وقیحانه، آب را کشتیم
غرقه در خاک شد سراپا آب
آب را، بیهوا، هبا کردیم
ریختیم -آه- بیمحابا، آب
هرچه با آب، ما تمیز شدیم
دائم آلوده گشت با ما، آب...
همه با هم شدیم ماهیگیر
بسکه آمیخت «لای و گِل» با آب
غوکها هم ابوعطا خواندند
تا که هی رفت سمتِ بالا، آب
ما گرفتیم از آب نیز کره
چون که دیدیم در مربّا، آب!
آب در شیر و شیر در پاکت
ای بسا چرب شد به اغوا، آب!...
- غالباً نان برای «ما» دارد
گر ندارد برای «آنها»، آب
یکنفر، اینهوا، زمین خورده
داده گاهی به عضوِ شورا، آب!
یکنفر، بار بسته با یک «طرح»
بس که بسته به خیکِ «اجرا»، آب
یکنفر، رانت خورده اما بعد
رُوش چیزی نخورده، حتی آب
و ریاکار، بوده نانش گرم
دارد او موقعِ تقاضا، آب
آنکه از «شمر» هم «یزید»تر است
گاه مُوید: «حسین، سقا، آب»...
بله، ماییم اینچنین بِشکوه!
وه، که با ما شده است زیبا، آب!
بس که او را مدیریت کردیم
همهجا را کند شکوفا، آب!
پس طبیعیست اینکه میبینیم
توی برنامههای «سیما»، آب...
لاجرم، منجلاب خواهد شد
گر بماند همیشه یکجا، آب
دخل را هرچه بود سوزاندیم
خرج کردیم وقتِ اطفا، آب
ولی امکان ندارد اینکه از آب
خورده باشد تکان در اینجا، آب
هرکه هم گفت، گوشمان نشنید
توی هاون نکوفت، الا آب
آب، آخر گذشت از سرمان
پس نوشتیم که: دریغا آب!...
آه، ای آب، آبِ خوب، مرو!
باز با ما بمان شکیبا، آب!...
یاد آن روزهای خوب بهخیر!
بودنت بود شادیافزا، آب!
مینوشتیم روی تختهسیاه
وقتِ آموزشِ الفبا، «آب»
تا که بابا به بچه نان میداد
بچه میداد دستِ بابا، آب...
آه، ای آب، درگذر از «ما»
تو روان باش جان مولا، آب!
تو روان باش تا روان باشیم
از میانِ کویرمان تا آب...
مسلم حسنشاهی- راویز
در عصر بردهداری کاری نمیتوان کرد
جز صبر و بردباری کاری نمیتوان کرد
با زخمهای سطحی باید کنار آمد
با زخمهای کاری،کاری نمیتوان کرد
وقتی خدا بخواهد گاو حسن بزاید
با قرص اضطراری کاری نمیتوان کرد
از دوستان بیشرم آبی نمیشود گرم
از فرط بیبخاری کاری نمیتوان کرد
برگشتهایم آرام فعلاً به قبلِ اسلام
غیر از شترسواری کاری نمیتوان کرد
حتی اگر مصدق باشد رئیسجمهور
با نفت دهدلاری کاری نمیتوان کرد
امن و شراب بیغش، معشوق و جای خالی
در ساعت اداری کاری نمیتوان کرد
گفتی نمیتوان کرد گفتیم میتوان کرد
حق با شماست آری کاری نمیتوان کرد
افسر فاضلی- شهربابک
یاری که مو نداشته باشد که بهترست
پای خودت نه، پای دلت هم به بند نیست
بیباغ پسته نیز بخندند عاشقان
بیمایه، نوشخند کسی نیشخند نیست
شاکی مشو اگر که لباس تو مارک نیست
هی غر مزن که اُدکلن تو برند نیست
سر توی یقّهات چو فرو میبری خوشی
در صورتی که دور و برت بوی گند نیست!
عمری غذای تازه و خوشمزه میخوری
غصه مخور اگر زن تو کارمند نیست
بعبع مکن به یونجهی این دشت، کآدمی
پشمینهپوش هم که شود گوسفند نیست
از بند پ برای تو پاپوش کس ندوخت
کز پول و پارتی پسرت بهرهمند نیست!
شانس
شاسیبلند، ضامن شانس بلند نیست
شانس بلند، حاصل شاسیبلند نیست
گر زندگی تپید به بخت تو بیخیال!
این لاستیک وصله زده بادبند نیست
آسودهای که تیر به قلبت نمیزند
غصه مخور که یار تو ابرو کمند نیست
*خوشبین روزگار بشو توی تاب و تب
با خود بگو که چرخ فلک بدپسند نیست
گاهی غم زمانه کچل میکند تو را
پیشانیبلند ز بخت بلند نیست
روی سر تو کوه بسایند هم مرنج
آری همیشه بر سر تو کلّه قند نیست
بیهوده گر جفنگ ببافند تو مخند
هر چرت و پرت، طنز چرند و پرند نیست!
افزایش
مرتضی کردی- زرند
اَکِی تالا کلاست رفته بالا
بهای اسکناست رفته بالا
سرِ چِنگو نشستی پا تلمبه
خبر دارم لباست رفته بالا
تماسای منو رد دادی اما
تو آمار تماست رفته بالا
بگو لطفاً به اون بابای خِلّوت
کلیِ و فرق تاست رفته بالا
بگو خشت و از اول کج گذُشتی
که دیوار قناست رفته بالا
مِنِ از بس به مردم پاس دادی
چقد آوراژ پاست رفته بالا
به چشم خواهری نه، خاوری، تو
توان اختلاست رفته بالا
برای چیدنم برنامه دُشتی
اگر امروز داست رفته بالا
سعید زینلی- زرند
((آدریمون و ماطلم کردی))*
دل بشت دادم و ولم کردی
دِگِه رونق نداره بازارم
مثل جنسای بُنجلم کردی
آدمیزاد نصف کالایه
فِک میکردم که کاملم کردی
خود تو توی آسمون بیدم
رفتی و آسمون جُلَم کردی
پای خوشبختی تو واسیدم
پای بختِ مَنِه قلم کردی
شده همراه اولت خاموش
مَنِه تنهای اولم کردی
بعد تو من شدم تِ پَرخورده
از خودم پاک غافلم کردی
از تِ چشمام خون به در اومد
خود چشمات کُت دلم کردی
کِجه شالم همیشه و هرجا
عین زهر هلاهلم کردی
بی زوالوی ساکتی بیدم
عینهویِ اراذلم کردی
بیقرارم همِش هُدُک دارم
خُل که بیدم، خل و چِلم کردی
بی تو ایقد شدم الاطاقت
که به مرگم تو مایلم کردی
من که میرم مَنِه ببخش اگر
چند روزی تحملم کردی
* مصرع اول از جناب حمیدخان نیکنفس (طالّ بقاه)
نصف کالا: ناقص
واسیدم: ایستادم
توپرخورده: غمگین و ناراحت
کُت دل: دلخون و زجرکشیده
کِجه شالم (شالم کج است): کنایه از عصبانی بودن (با لحن تحقیرآمیز)
بیزوال: مظلوم
هُدُک داشتن: دلهره داشتن، نگران بودن
الاطاقت: بیطاقت و درمانده
محمد قلینسب
چند رباعی
ما را به بهشتِ خود هوایی کردند
راندند و گرفتار جدایی کردند
روزی که سعادت بشر تضمین شد
از یک درِ بسته رونمایی کردند!
...
شب میرود و ماه نخواهد آمد
از حنجره جز آه نخواهد آمد
گیرم که تمام کفشها جفت شوند
دیگر کسی از راه نخواهد آمد!
...
خَمّار، شرابِ خانگی میبخشد
واعظ تبِ بی ترانگی میبخشد
از خُمرهی دوزخ است یا جوی بهشت
آن آب که جاودانگی میبخشد؟
...
بازیگر نقشهای تعیین شدهایم
زردیم که با بهار، تزئین شدهایم
خوب و بدِ ما، به پای ما نیست رفیق!
خود نیز ندانیم چرا این شدهایم
...
گیرم که به لااللهِ بی الّا بود
آن سجده و سرشکستگی زیبا بود
فوّاره اگر سرش نمیخورد به سنگ
فوّاره نمیشد، تُفِ سربالا بود!
حمید نیکنفس
کوروش وَخی تو از جا، تا مَش حسن بخوابد
با او شود دو روح و، در یک بدن بخوابد
تنبان به پا ندارد، گفتم بلند: خُب، چی؟!
شاید شنید و فاطی، از ترس من بخوابد
تا دربِ منزل اما، دنبال لُپ لُپ آمد!
باید که این شُتر هم، با فوت وفَن بخوابد...
از بسکه میزند غُر، کردم دعا که امشب
یا من بلا بگیرم، یا اینکه زن بخوابد
گفتم مگر خدایا، با من نبودهای تو؟!
سرویس تا بگردد، یا این دَهن بخوابد...
پیکان کارِ بنده، شد چون خودم لکنته
بیچاره میشوم من، گر این لگن بخوابد
گفتی، نکیر و منکر، رحمی بکن خدایا
یا اینکه من نمیرم، یا ممتحَن بخوابد
این اولی شنیدم، با مُرده کار دارد!
گویا نمیگذارد، او در کَفن بخوابد...
آهسته میروم من، از ترس شاخ گربه
شاید خدا بخواهد، این قُلتشَن بخوابد
دنیا ادامه دارد، چون میشود که حاجی
تهران اذانِ صبح و، شب در پکن بخوابد
سیمین طلاق خود را، میخواهد و جدا شد
نادر ولی نباید، در بادِ کَن بخوابد
آمد مدیرِ کلّ و، گفتم به او اجازه؟
شاعر که جا ندارد، در انجمن بخوابد؟