سرپرست بنیاد ایرانشناسی ـ شعبه کرمان و مدیر مرکز کرمان شناسی
https://srmshq.ir/qf83im
اشاره: در سال ۱۳۳۷ ش. جلال آل احمد و برادرش شمس، در یک مسافرت چند روزه ـ و به تعبیری بسیار شتابزده و تند ـ از اردکان، یزد، رفسنجان، کرمان و ماهان دیدار نموده و خاطراتی توسط جلال آلاحمد به رشته تحریر درآمده است. قسمت اول مشاهدات آنان از کرمان که توسط آقای سید محمدعلی گلابزاده ـ با توضیحات تکمیلی و نقدگونه ـ تدوین شده است، در شماره ۴۷ منتشر و در ادامه، قسمت دوم تقدیم محضر خوانندگان محترم میگردد.
• ... که تاریک شد؛ و ردیف اطاقهای بالای باغ با چراغهای روشن و رفت و آمد مردم؛ که رفتیم جلو. انکشف کلوب شطرنج است. خوش و بش و «عجب کلوب قشنگی دارید و ...» نشستیم به بازی. تا ساعت ۸ و گردانندگان باشگاه فرهنگیها و شاگرد مدرسهها که یکیشان ـ از کلاس ۵ دبیرستان ـ حسابی خوب بازی میکرد. وقتی ماتمان میکردند چنان قیافهای داشتند که انگار فتح خبیر کردهاند.
دورافتادگی و تنهایی ولایت ـ و حالا دوتا آقا معلم تهرانی که دارند مات میشوند! و خودخواهی ولایتی که چه برقی به چشمهاشان میداد انگار که با هر کیشی لقمهای از آنچه که را که تهران ازیشان قاپیده است از چنگ ما درمیآورند؛ و دو ساعتی خوش گذشت. چای هم بهمان دادند.
این که کسی یا کسانی، در هر موقعیت سنی به ویژه در روزگار جوانی، از پیروزی در یک مسابقه ورزشی خوشحال شوند و برق شادی در چشمهایشان بدرخشد، بسیار طبیعی است حتی به اندازه فتح خیبر، چه بسیار شاهد سکته افرادی بودیم که با پیروزی تیم مورد علاقهشان، از شوق، جان خود را از دست دادهاند.
اما این که جناب جلال میفرمایند: «برندگان کرمانی این مسابقه شطرنج، اسیر خودخواهی شدند و انگار لقمهای از تهرانیها قاپیدهاند» کمی جای تأمل دارد، زیرا یکی از ویژگیهای مردم کرمان در طول تاریخ، تواضع و افتادگی آنها بوده و هست تا آنجا که شادروان سعیدی سیرجانی میگفت: «کرمانیها به بیماری تواضع مبتلا هستند». نمیدانم چرا حضرت جلال در مورد این داوری، گرفتار حس ناسیونالیستی شده است؟! هنوز هم اگر خودخواهیهایی وجود دارد، به برخی تهرانیها برمیگردد که در تحویل گرفتن شهرستانیها اکراه نشان میدهند و میکوشند تا بهگونهای آنها را کنار بگذارند و حتی خرابشان کنند که استاد شهریار در آن شعر معروف (الا تهرانیا ...) کمی عقده دل گشوده است و الاّ کرمانیها همیشه دستشان بر سینه است و ارادتشان بهویژه به مهمان، غیرقابل انکار
• دیگر این که یک گربۀ آبستن هست که شریک سفرۀ ماست. یک شکم دارد به اندازۀ خمره. درست به شکل ذوزنقه. طرف سر باریکتر و طرف ته پهنتر؛ و گرنه میشد مربع کامل. کباب را به راحتی میخورد و نان و پنیر را به سختی. به خوشنشینی همۀ کبابیها؛ و از زغالدانی میآمد. با رنگ خاکستری چرک؛ و چشمهای آبچکان؛ و ما را بگو که این همه تعریف گربههای کرمان را شنیدهایم.
دلبستگان جناب جلال، ازجمله نگارنده، انتظار داشتند که این نازنینِ فرزانه، با دیدن یک گربه شکم گندهِ پرخور پَچَل (کثیف) حکم کلی صادر نکنند و به هنگام داوری، داستان مولانا و تعریف فیل در تاریکی را مدّ نظر قرار دهند؛ زیرا از بد بیاری کرمانیها چنین گربهای بر سر راه ایشان ظاهر شده والاّ گربههای کرمان، از زیباترین و باارزشترین گربهها به شمار میروند. اگر جلال عزیز، شرح خاطرات «ساویچ لندور» را خوانده بودند، متوجه میشدند که یک بابای انگلیسی، چند تا گربه ملوس کرمانی را با هزار زحمت و مرارت به انگلیس برد و با فروش آنها، قسمت عمدهای از هزینههای خود را تأمین کرد.
این نکته را هم عرض کنم که یکی از افرادی که «فی قلوبهم مرض» وقتی شرح مفصل این رویداد و توضیح درباره زیبایی گربههای کرمان را در کتاب «تاریخ اقتصاد و تجارت کرمان» خوانده بود، جایی نقل کرده بود که فلانی (نگارنده) نوشته کرمانیها در گذشته به امر تجارت گربه، مشغول بودهاند!! در حالی که در واقع، این غیر کرمانیها بودند که با گربههای زیبای کرمانی کاسبی کردند و پول درآوردند.
• دیگر این که عید است و تعطیل و قالیبافیها توی خانهها و مردم از یزدیها دیر جوشتر ـ و شهر بدجوری پر از باد و خاک و خل. باید زودتر زد به چاک. در یزد به هر سوراخی سر میکردیم خوش آمدگویی بود و لبخند؛ اما اینجا؟... دیروز عصر تپیدیم توی یکی از پالوده فروشیها. شربت بیدمشک را که سر کشیدیم دری بود عقب دکان ـ حفره مانند ـ به دار خانۀ قالی. گفتیم سر کنیم تو؛ و «اجازه میدهید؟» که جوانک صاحب دکان دست گذاشت به اوقات تلخی که قدغن است و عورت است و ازین حرفها ... یا حمامی که آن شب رفتیم. از در وارد نشده گفتند: «کارگر نداریم. ها!» و ما از خدا خواسته، صابونی زدیم و در آمدیم؛ و زنها؛ که عجیب بد دهنند؛ فحشها میدهند که از مردها نمیشنوی. اینجا بیشتر از یزد زنها توی کوچهاند. آن دو تا که به مهماننوازی رفتند جلوی تاکسی ـ و بعد هم سر هر کوچهای چندتایی از ایشان ایستاده به غیبت و به تماشای خلوت معبر ـ و بعد هم خدمۀ مسافرخانه که زنها هستند. چادر به نوک سرشان آویخته و چه شلخته. از زن یزدی در آن چهار روز ما حتی صدا نشنیدیم و شمس میگفت «به نظرم همۀ زنهای یزدی آبلهرو هستند.» ولی اغراق میکرد؛ که چندان زنی ندیدیم؛ اما در کرمان زن به اجتماع بیشتر وارد است؛ و این ورود به اجتماع را گویا با فحش دادن اعلام کرده؛ و زیباییشان در زبر و زرنگیشان و در یک وجب جا چمباتمه نشستنشان؛ و بعد چنان راه میافتند که انگار تیری از چله کمان.
از آنجا که من، نسب از دو سو دارم و نیمی به یزد و نیم دیگر را به کرمان وابستهام، یعنی پدرم یزدی و مادرم کرمانی است، لذا انشاءالله اظهارنظرهایم به دور از هر گونه حبّ و بغض خواهد بود. این که جلال معتقد است یزدیها در جلب مشتری، دست و پا گرمتر از کرمانیها هستند، خیلی بیراهه نیست، زیرا یزدیها خو گرفتهاند که برای دستیابی به درهم و دیناری، رنج راههای طولانی و دشواریها و سختیها را تحمل کنند و دست از تلاش برندارند. تا آنجا که بسیاری از آنها را میشناسم که چندین سال را در گرمای ۵۰ درجه «کویت»، پای تنور نانوائی بسر بردهاند و بعد هم با سرمایه قابلتوجهی به دیار خود برگشته و خرج شهرشان کردهاند، یکی از آنها که نه فقط مسجدی با بلندترین گلدسته در میبد ساخته، بلکه خانهها و زمینهایی را خریداری کرده و برای رفاه مردم، خیابان کشیده است.
حتی اگر بگوییم بخشی از رونق اقتصادی و کشاورزی جیرفت و مناطق اطراف آن، مدیون حضور یزدیهاست سخنی به گزاف نگفتهایم. یزدیهایی که در پنج شش دهه پیش، به این منطقه رفته و در تابستانهای طاقتفرسای آن، که گرمی هوا به بیش از ۵۰ درجه سانتیگراد میرسد، تن به آفتاب سوزان سپردند و کشاورزی کردند، نمونه این افراد، شادروان دکتر لطفی بود که دهها سال، هم طبابت کرد، هم رئیس بهداری بود، هم به کشاورزی پرداخت و سرانجام نام نیکی از خود بر جای گذاشت.
در کرمان نیز کسی نمیتواند منکر تأثیرگذاری یزدیهایی چون هرندی، آگاه، صرّام، یزدی و... دهها تن دیگر که اولین هسته تشکیلدهنده اتاق بازرگانی کرمان بودند و در باروری اقتصاد این دیار نقش بسزایی داشتند، باشد؛ اما این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که کرمانیها هم بهصورت متقابل، همیشه مهربانیها و محبتها و خدمات یزدیها را قدر دانسته و پاسخ بایسته دادند. از زمان یورش محمود افغان که کرمانیها درد خود را فراموش کردند و به قول «لارنس لاکهارت» اول به فکر یزدیها بودند و پیامبری به آن خطه گسیل کردند و یزدیها را از این مصیبت نجات دادند، تا ساختن کاروانسرای خواجه در یزد، به وسیله «خواجه کریمالدین براکوهی» و خدمات «شاه نظام کرمانی» در مسجد جامع یزد ـ که در برابر خدمات محمد مظفر میبدی در کرمان و احداث مسجد جامع انجام شد ـ و ... تا همین اواخر که یک کرمانی فرزانه به نام «دکتر سلطانی» چندین هزار متر بنای دانشگاهی ساخت و در قالب دانشگاه آزاد اسلامی یزد برای مردمدوست داشتنی دارالعباده بر جای گذاشت، همه و همه دلیل حقشناسی و روح سپاسگزاری و عرضه خدمت متقابل از سوی کرمانیهاست.
جلال عزیز، در اینجا به نکتهای اشاره میکند که من از همان مورد به عنوان سندی معتبر استفاده کرده و نظر خودم را اعلام میکنم. جلال میگوید: «شمس میگفت، به نظرم همه زنهای یزد آبلهرو هستند، ولی اغراق میکرد.» من هم میخواهم عرض کنم که جلالِ نازنین در مورد زنان کرمانی که: «زنها، عجب بد دهنند، فحشها میدهند که از مردها نمیشنوی»، کمی اغراق فرمودهاند. شاید هم از بدشانسیهای زنان کرمانی است که بر سبیل اتفاق، بد دهنانشان از سرِ راهِ شما بیرون آمدهاند، نمیتوان گفت، جلال به این موضوع کلّی توجه نداشته که اصولاً نسبت دادن یک اصل کلّی به جامعه درست نیست، این که با دیدن یک مورد، به داوری بپردازیم و مثلاً بگوییم کرمانیها اهل فحش دادن هستند و یزدیها از آن بری میباشند منطقی نیست؛ زیرا اگر بیشتر جستجو کنیم نمونههای بارزی از هر دو، در هر دو شهر و منطقه میتوان یافت. مثلاً «شیندلر» افسر انگلیس و اتریشیتبار که در زمان ناصرالدینشاه مأمور کشیدن خط تلگراف از تهران به کرمان و ... بود، برخلاف نظر جلال، به بیادبی مردم یزد و ادب مردم کرمان اشاره میکند و مینویسد:
«مردان یزد، فرنگی کم دیدهاند و ادب ندارند، در تمام این سفر، در همه جا مردم در حق بنده با کمال ادب بودند، جز در یزد... مردم در کوچه و بازار، حرفهای ناشایسته میزدند ...
در یزد، مجتهدی بود که به فرّاش باشی حاکم میگفت لایق سلام نیستند، زیرا که امداد به آوردن تلگراف کردید، برعکس کرمان بود، آنجا مجتهدین و علما و اکابر جمیعاً به تلگرافخانه آمده، اظهار تشکر و تهنیت میگفتند.»۱
اما واقعیت نه آنست و نه این، و هم آنست و هم این. چون در هر جامعهای همه جور آدمی یافت میشود، هم با ادب و هم بیادب، گاهی اولی را دیدار میکنیم و گاه گروه دوم را. البته.
ای کاش جلال بود و کتاب «زن کرمانی؛ روشنای زندگانی» که نگارنده ۱۰ سال پیش انتشار داده را ورقی میزد و میدید که زنان کرمانی در گذر تاریخ چه افتخاراتی آفریدهاند و چگونه نامشان را بر ستیغ بلند فرهنگ و ادب و اخلاق و کارآفرینی رقم زدند.
خوشبختانه هم یزدیها و هم کرمانیها، این واقعیتها را باور دارند و این که کسی مثل جلال جزئیاتی از این دست را مطرح کند، رنجیده خاطر نمیشوند.
این هم که یک کارگر روغنگیری، بیگانهای را از رفتنِ سر زده به جایی که محارمِ او یا به قول خودش «عورت» کار میکنند، منع نماید، چندان بعید نیست. از یاد نبریم که اگر یزد را دارالعباده لقب دادهاند، تعداد عبادههای کرمانی که به ویژه در آن روزگار از تعصب خاصی برخوردار بودند نیز کمتر از یزد نبوده است.
***
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و هشتم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.