صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/9znjq5
انتخابات ریاست جمهوری ایران با همه حرف و حدیثها و اما و اگرها در روز جمعه ۲۸ خردادماه ۱۴۰۰ برگزار و حجتالاسلام سید ابراهیم رئیسی با ۱۷ میلیون و ۹۲۶ هزار و ۳۴۵ رأی بهعنوان رئیس دولت سیزدهم معرفی شد تا ببینیم که چگونه تلاش طیفی از اصولگرایان و البته پیام نارضایتی مردم به بار نشسته و زمام امور کشور به طور یکدست به یک جناح سپرده شده تا آرایش سیاسی کشور به گونه معناداری تغییر کند. آنطور که شواهد نشان میدهد میزان مشارکت پایین و همچنین رأیهای باطلهای که به صندوقها ریخته شده به حذف کامل اصلاحطلبان منجر شده و علیالظاهر این جناح برای ادامه حیات سیاسی خود نیاز به بازسازی و بازنگری دارد.
میزان مشارکت مردم در این انتخابات ۸/۴۸ در صد بود و تعداد ۳ میلیون و ۷۲۶ هزار و ۸۷۰ رأی باطله هم به صندوقهای رأی ریخته شد! پایین بودن میزان مشارکت و تعداد قابل توجه آراء باطله را باید به پای مشکلات معیشتی و نارضایتی مردم از وضعیت و شرایط اقتصادی موجود گذاشت. حالا مردم انتظار دارند رئیسجمهور منتخب به وعدههای انتخابات خود عمل کند. مردم منتظر تحولات انتخاباتی و مهمتر از همه راهکار دولت جدید برای رفع تحریمهای بیرحمانه هستند. بدون شک بهبود وضعیت معیشت مردم و تلاش برای رونق گرفتن کسب و کارهایی که در سایه کرونا و بیتدبیری آسیب دیدهاند باید در اولویت باشد.
* لبان ما، دیری است
به هم فشرده چو نیلوفران نشکفته است
چنان به زندگی بینشاط خو کردیم
که نقش روشن لبخند یادمان
رفته است
فریدون مشیری
در آرزوی زندگی
جامعه ایران امروز بیشتر از هر زمانی با تنگناهای اقتصادی و روند نزولی درآمد سرانه و گسترش فقر مواجه است، کاهش سطح درآمدها و پیامد آن کاهش سطح رفاه جامعه و سختی بسیار برای تأمین حداقل معیشت، مردم را به شدت آزرده و جامعه را دچار خشم و عصبانیت و بیاعتمادی کرده است. مردمی که توان تأمین حداقل مایحتاج زندگی خود را ندارند، جوانانی که با هزاران امید و آرزو برای رسیدن به یک زندگی بهتر تلاش کرده اند، تحصیل کردهاند، حالا بیهیچ امیدی به آینده احساس میکنند حق و حقوقشان برای حداقل زندگی هم بر باد رفته است! حتماً خیلی به دور از عدل و انصاف میبینند رفاه و بیخیالی و آسایشی را که به بهای از دست رفتن خیلی از آرزوهای آنها به دست آمده است.
بدون شک مردم درک میکنند، میدانند برای پشت سر گذاشتن بحرانی که در اثر تحریمهای سنگین از سال ۱۳۹۷ به وجود آمده و کشور را فلج کرده است باید شکیبا باشند و صبوری کنند، اما برایشان سخت است وقتی میبینند در همین شرایط جنگ اقتصادی گروهی بهواقع جدا از بدنه اصلی جامعه در رفاه مطلق بهسر میبرند! مردم وقتی ناامید میشوند که در کنار این جنگ تمامعیار اقتصادی تبعیض را میبینند، رانتخواری را میبینند، فساد را میبینند اما حق اعتراض هم ندارند! وقتی میشنوند میلیاردها دلار از سرمایههای کشور بهراحتی آب خوردن خارج شده است و سفرههای آنها روزبهروز خالیتر و تهیتر شده است غصه میخورند، ناراضی میشوند، عصبانی میشوند، بیاعتماد میشوند. البته بیانصافی است اگر همه نابسامانیها را گردن دولت آقای حسن روحانی بیندازیم، هرچند در کنار کارهای بزرگی که در دوران ایشان برای کشور انجام شده کوتاهیها و سوء مدیریت هم فراوان بوده اما واقعیت این است که در به وجود آمدن وضع موجود فقط نمیتوان دولت را مقصر دانست، همه آنها که میتوانستند کاری بکنند و نکردند مقصرند، همه آنها که نگذاشتند کاری انجام شود مقصرند، همه آنها که بیتفاوت بودند مقصر هستند، و البته گناه بزرگتر به گردن کسانی است که از این آشفتهبازار به نفع خود استفاده کردند، گلوی مردم را فشردند تا هوای جیب خودشان و اطرافیانشان را داشته باشند، همه آنها که به جای عمیقتر شدن پیوندها، مهر گسستند، فاصلهها را بیشتر کردند تا به قعر فاجعه سقوط کنیم. واقعیت این است که قشر عظیمی از مردم زیر خط فقر زندگی میکنند در چنین جامعهای که به کلکسیونی از چالشها و مشکلات و فشارهای اقتصادی تبدیل شده قطعاً تابآوری کم شده و اعتماد اجتماعی بهشدت آسیب دیده است خشونت پا میگیرد، شک نکنید بخشی از گناه از هم پاشیدگی و از هم گسیختگی و پرخاشگری بیحد در جامعه گناه کسانی است که فقر و فلاکت و بیقانونی را حاکم کردهاند کسانی که بدون رعایت اخلاق انسانی فقط به خودشان فکر میکنند و این فقط به کلان جامعه هم ربط پیدا نمیکند هر کس در هر موقعیت مقام و شغلی که باشد وقتی قانون را رعایت نکند باعث میشود افراد ناسالم رشد کنند و تعدادشان روزبهروز بیشتر شود. آشوب درون آدمها روی کل جامعه اثر میگذارد، نظام اجتماعی سالم فقط در کنار قانون معنا پیدا میکند.
رانندهای که قانون را رعایت نمیکند و گمانش این است با میانبر زدن و رفتن، زرنگی کرده است، فروشندهای که بیانصافی میکند، مدیری که بیتوجه به وظیفه خود در انجام کار مردم کوتاهی میکند، شهروندی که به نظافت محیطزیست توجه ندارد، کاسبی که گرانفروشی میکند پزشکی که پا روی سوگند میگذارد و... همه در به وجود آوردن یک جامعه ناسالم مقصرند. بیاخلاقی را نمیتوان فقط در زدن و بستن و فحاشی و پرخاشگری و هزار ناهنجاری دیگر خلاصه کرد هر حرکت ما که در آن فقط به نفع خودمان فکر کنیم در حالی که میدانیم برای دیگری ضرر و خسارت دارد بیاخلاقی است و میگویند انسانها اصولاً اخلاق گریز هستند بهطور کلی جهانی که در آن زندگی میکنیم لبریز از قدرتطلبی و رقابت بر سر چیزهایی است که قدرت ما را بیشتر میکند! عطشی سیریناپذیر! یک جامعه عصبانی معلول شرایط بد اقتصادی و تبعیضهای اجتماعی است. نمیدانم مستند مهین را دیدهاید یا نه؟ اگر ندیدهاید حتماً ببینید، ببینید که چطور یک زن، یک مادر، به یک قاتل حرفهای تبدیل میشود و به صورت زنجیرهای آدم میکشد، حتماً کسی دلش به حال مهین نمیسوزد اما پیام او در پایان فیلم بسیار هشداردهنده است، میگوید: «مهین ساخته دست همین شهر است، نگذارید مهین دیگری به وجود آید!»
بهراستی که دنیای امروز دنیای پرمخاطرهای است. همین انسانی که قلبش میتواند مرکز خوبیها و زیباییها باشد ایبسا که به دنبال کسب سعادت دچار غفلت میشود و اینجاست که انسان بنیان خوبی را از دست میدهد.
تأخیرمان توجیه داشت
و اما در مورد سرمشق باید بگویم با همه سختی و مرارتی که تا اینجا تحمل کردهایم و با اینکه بارها تا مرز شکستن و از میدان بیرون رفتن پیش رفتهایم اما هر بار سعی کردیم با صبر و تحمل، ایستادگی کنیم و همه با هم کار مجله را پیش ببریم. گمانم مهر و پیوندی بین همه ما وجود دارد که ناگسستنی است، مطمئن هستم هیچکدام به نفع شخصی فکر نکردهایم، این را مطمئن هستم، همه دستبهدست هم دادیم که بتوانیم این مسیر سخت و دشوار را ادامه بدهیم و یادمان هم هست که کار نشریه یک همکاری و تعامل دو طرفه است و فرصتی است برای همه ما. هر چند گاهی آدمها بر اساس باورهایشان حکم میدهند اما سببی برای دلچرکین شدن نیست.
حس خوب کار کردن در کنار این تیم خوب علاوه بر اعتماد به نفس به من احساس غرور میدهد.
نشریه قرار بود طبق روال معمول در خردادماه، چاپ و توزیع شود اما برگزاری انتخابات سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اتفاق مهمی بود که نمیتوانستیم بیتفاوت از کنار آن بگذریم به همین دلیل تصمیم گرفتیم علیرغم میل باطنی و اصل حرفهای بودن خردادماه و تیرماه را در یک شماره کار کنیم، اما امیدوارم در ادامه راه همهچیز آنطور خوب پیش برود که مجبور نباشیم تن به بهانه دهیم.
میگویند هرقدر آمال و آرزوهای ما درباره چیزی که میخواهیم داشته باشیم بزرگتر باشد، دردی که از ناکامی نصیبمان میشود شدیدتر است.
*بهسان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
از شعر ... هوشنگ ابتهاج (سایه)
https://srmshq.ir/lkjq2p
یادداشت
با پایان انتخابات ریاست جمهوری در کشورمان فصل تازهای از حیات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایرانیان آغاز شده است. فصلی که متفاوت از همه تجاربی است که داشتهاند. حالا کاملاً همه چیز بر اساس نظریات آن بخش از اصولگرایانی رقم میخورد که چند سالی است فرمان این جریان را به دست گرفتهاند و رویه آنها را باید کاملاًمتفاوت از جریانهای سنتی اصولگرایی دانست که با احزابی مانند موتلفه و افرادی مانند ناطق نوری و باهنر و علی لاریجانی میشناسیم چه اینکه این رویه آنقدر متفاوت است که در سالهای اخیر این طیف اصولگرایی بیشتر میانهرو و حتی در مواردی نزدیک به اصلاحطلبان بوده است چه اینکه مثلاً اگر در انتخابات اخیر افرادی مانند ناطق نوری و لاریجانی بهعنوان کاندیدا حضور میداشتند و اصلاحطلبان بدون کاندیدا بودند قطعاً اجماع بیشتری از سوی طیف اصلاحات برای حمایت از آنها به وجود میآمد. همانطور که حسن روحانی را قبل از اینکه یک اصلاحطلب و یا حتی میانهرو بدانیم باید جزو همین طیف اصولگرایان سنتی و عضو جامعه روحانیت مبارز دانست که در مقطعی مورد وثوق و حمایت اصلاحطلبان قرار گرفت. قاعدتاً همه ما نیک میدانیم که طیف جدید اصولگرایان در قبال رویدادهایی مانند انتخابات بسیار عملگرایانهتر عمل میکند و قاعدتاً روند بررسی صلاحیتها نیز در انتخابات اخیر آنها را در موقعیت دست بالاتر قرار داده است. موقعیتی که در انتخابات اخیر ریاست جمهوری نمود قابلتوجهی داشت و اساساً باعث شد حتی از طیف سنتی اصولگرایان نیز رقیبی در انتخابات نداشته باشند.
از سوی دیگر اصلاحطلبان با توجه به اینکه هیچکدام از کاندیداهایشان به مرحله انتخاب نهایی نرسید ناگهان با شرایطی مواجه شدند که در زمانی کوتاه نتوانستند تصمیم جمعی قاطعی در مورد حمایت یا عدم حمایت از کاندیدای خاصی بگیرند و البته آنقدر عموم شهروندان از شرایط اقتصادی چند سال اخیر به ستوه آمده بودند که چندان نمیشد روی اقبال آنها به گفتمانهای تکرار شده حساب کرد. شاید بایستی از مدتها قبل پیشبینی چنین شرایطی را مینمودند و برنامهای قابلپذیرش برای چنین روزهایی تدوین میشد که ظاهراً چنین نشده بود... بدین ترتیب بود که انتخابات برگزار شد و با نتیجه به دست آمده مشخص شد که شرایط و رویدادهای سالهای اخیر جنبه اعتراضی شهروندان را در قبال این انتخابات پررنگتر نموده است. تعداد کسانی که پای صندوقهای رأی نیامدند و یا آرای مبهم به صندوق ریختند به طوری که نفر دوم انتخابات به صورت بیسابقهای آرای باطله بود مؤید این موضوع است و نماینده اصلی اصولگرایان موفق به شکستن سد انتخابات شد. شاید این موضوع و نتایج و بافت آرای ریخته شده به صندوق چه از سوی طیف اصلاحطلبان و چه از سوی اصولگرایان بایستی بدون ویرایش مورد تحلیل قرار گیرد تا تعامل با عموم مردم ایران به شکل بهتری صورت پذیرد.
اما با پایان انتخابات نیز اینک همه امکانات کشور در اختیار طیف غالب در انتخابات است تا کشور خصوصاً در حوزه اقتصادی را به آن صورت که خود تشخیص میدهند سرو سامان دهند. اینک مجلس و دولت که در این زمینه نقش اساسی دارند در سویی مشترک قرار دارند تا شعارهایی که سالها در مقابل دولت روحانی در حوزه سیاست و اقتصاد سر دادهاند را عملی کنند. بدون شک کار سختی در پیش رو خواهد بود و مردم نیز منتظرند تا تغییرات اقتصادی محسوسی را مشاهده نمایند و ببینند که به عمل کار برمیآید یا خیر... قطعاً روزهای پیش رو روزهایی مهم برای طیف پیروز در انتخابات است تا با پیاده نمودن وعدهها و شعارها و امکانسنجی آنها میزان عملی بودن آنها را بسنجد و پاسخگوی افکار عمومی باشد که به نظر میرسد بیش از گذشته از دولتمردان خود انتظار دارند...
https://srmshq.ir/up3b2e
از دبستان تا ادبستان - بخش پانزدهم
***
۱. پیش از آنکه شروع به خواندن کنید باید برایتان بگویم که این سلسله مطالب را تقریباً به شیوۀ تداعی معانی نوشته ام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی و یا نوشتههای همشهری محبوبمان زنده یاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبررفتن علمای شیرین بیانِ سنّتی که در سخن گفتن خود سِیر مستقیم زمان را رها میکردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند. مرغ اندیشه را در آسمان ذهنشان پرواز می دادند و بی تکلّف و رها به سرزمینهای گوناگون میرفتند و بعد از سیاحت در زمین و زمان و آسمان به مبدأ اولیّه و موضوع اصلی باز میگشتند و سخن خود را به پایان میبردند. شما هم اگر دوست دارید، با من همسفر شوید. در این سیر و سیاحت شخصی ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.
۲. آنچه در این بخش میخوانید آمیزهای است از دیدهها و شنیدههای نیم قرن پیش نگارنده و مطالعات پس از آن.
درسی که هرگز فراموش نکردم!
آن پیادهرَویهای دلنشین در تمام طول سال تحصیلی ۴۹ - ۵۰ که دانشآموز سال پنجم دبیرستان البرز و شاگرد آقای مؤتمن بودم ادامه یافتند. هر بار مطلبی تازه از او آموختم. به نحوی که گاه یکی دو جملۀ استاد که حاصل یک عمر مطالعات علمی و تجربههای عملی ایشان بود به اندازۀ خواندن چند کتاب مفید برایم پندآموز بود. در ادامۀ این مطلب باز هم به بعضی از آن گفتوگوهای آموزنده که نامشان را «درسهای دانشکدۀ چهار راه کالج تا محلّۀ پامنار» گذاشتهام اشاره خواهم کرد امّا بیمناسبت نیست در اینجا به طور مختصر در بارۀ نحوۀ تدریس ایشان برایتان بنویسم. آقای مؤتمن در کار خودش اگر نگویم بینظیر، دستِکم میتوانم ادّعا کنم کمنظیر بود. شاهد این مدّعا شاگردان فراوانی هستند که او تربیت کرد. شاگردانی که بعدها خودشان استادانی برجسته شدند. یکی از آنها دکتر محمّدعلی همایون کاتوزیان اقتصاددان، ادیب، محقّق، مؤلّف و استاد برجستۀ دانشگاه آکسفورد است که حدود ده سال قبل از من در کالج البرز شاگرد ایشان بوده است. دکتر کاتوزیان در بارۀ مؤتمن نوشته است: «زینالعابدین مؤتمن بهترین معلّمی است که در تمام عمرم ـ در هر جا و هر سطحی ـ داشتهام و یکی از شاخصترین افرادی است که توفیق شناختش را داشتم. ... وی دانش نظری خود را با تجربۀ آموزش و تدریس در مدرسه به هم آمیخت تا بتواند دستکم به بیعلاقهترین دانش آموز هم چیزی بیاموزد و در این مهم، اعتماد به نفس او، فروتنی، افتادگی، ادب و اعتدال در همه چیز و خونسردی او یاریاش میداد. ... او حقیقتاً به نظر دیگران، از جمله شاگردانش احترام میگذاشت. او با ما مثل انسانهایی بالغ رفتار میکرد. با اینکه دیدگاههای سیاسی کاملاً متفاوتی داشتیم، میتوانستیم در بارۀ هر یک از موضوعات سیاسی آزادانه گفتوگو کنیم بیآنکه حتّی یک بار بکوشد تا از مقام خود برای پشتیبانی از نظراتش استفاده کند؛ در عوض، او در حرف و عمل به من آموخت که بکوشم تا در ارزیابی همه چیز منصف و واقعبین باشم. آن زمان شانزده ساله بودم. یادم هست یک بار با شور فراوان از یکی از سیاستمداران برجستهای که وی دوست داشت، انتقاد میکردم. به محض آنکه مکث کردم تا نفسی تازه کنم، مؤتمن با لحنی ملایم گفت: "تو هیچ چیز مثبتی در این فرد نمیبینی؟" حرف او مثل پُتکی بود]که بر سرم فرود آمد![ لحظهای فکر کردم و بعد گفتم: "چرا. او سخنران خوبی است." مؤتمن درسی به من داد که هرگز فراموش نکردم.»۱
شاگردان دیگر مؤتمن نیز از وی به عنوان بهترین استاد عمرشان یاد کردهاند. این توفیق کمنظیر قطعاً علل و دلایلی داشته است که در زیر به بعضی از آنها اشاره میکنم.
ملالت در کلاس درس
نخستین و شاید مهمّترین ویژگی آقای مؤتمن این بود که کارش را دوست داشت. بسیاری از شما معلّمین و دبیران و حتّی استادانی را میشناسید که حرفۀ خود را از سر ناچاری برگزیدهاند. یعنی قلباً تمایلی به تدریس ندارند و به همین جهت در اوّلین فرصتی که به دست بیاورند و شغلی بهتر و مناسبتر بیابند، کلاس درس را رها میکنند و به کار تازه روی میآورند. آقای مؤتمن چنین نبود. کارش را داوطلبانه و آگاهانه انتخاب کرده بود و به آن عشق میورزید. یادتان هست بعضی از معلّمین و دبیران دوران تحصیلمان در طول کلاس درس چند بار به ساعتشان نگاه میکردند؟! به قول معروف دیرشان میشد که وقت بگذرد و کلاس تمام شود. این احساس البته دو طرفه بود. یعنی در کلاس آن معلّمین، ما هم ملول میشدیم، خمیازه میکشیدیم و در آرزوی به پایان رسیدن کلاس، بارها دُزدکی به ساعتمان نگاه میکردیم.
سخن از ملالت و کسل شدن در کلاس درس شد، به یاد یکی از قصّههای مثنوی شریف افتادم. مولانا در دفتر سوم مثنوی حکایتی نقل میکند که با این بیت آغاز میشود: «کودکانِ مکتبی از اوستاد/ رنج دیدند از ملال و اجتهاد»۲(که البته «اجتهاد» در اینجا به معنای جهد و کوششِ بدون اثر و بیفایدۀ استاد مکتبدار است که برای کودکان بازیگوش حاصلی جز ملال نداشته است.) خلاصۀ آن قصّه چنین است:
کودکان مکتبخانه از سختگیری و درس خشک و بیروحِ استادشان ملول شده بودند و مدّتها بود برای خلاص شدن از دست وی به دنبال چارهای میگشتند تا اینکه یکی از هممکتبیهای زیرک به کمکشان میرود و تدبیری میاندیشد. آن کودکِ چارهاندیش به دوستانش میگوید: «وقتی که استاد وارد اتاق شد، من با نگرانی به او میگویم: "بلا به دور استاد! چرا امروز رنگتان زرد شده است؟!" پس از آن شما باید دنبالۀ حرف مرا بگیرید و شبیه آنچه را به استاد گفتم، تکرار کنید.»
***
***
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و هشتم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.
https://srmshq.ir/vkj0xm
هستیِ حــلال
آیا دیگرانی آرزو دارند از اندیشه فرهنگی و اقدام انسانی افضلیپور پیـروی کنند؟!
***
چه خوش آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
و نماند هیچش الاّ هوس قمار دیگر
صاحب این قلم بعد از درگذشت مرحوم مهندس علیرضا افضلیپور تحت عنوان «یادی از بنیانگذار دانشگاه کرمان» مطلب مفصلی از خاطرات خودم را که در ارتباط با ورود شادروان افضلیپور به فرودگاه کرمان و استقبال عجیبی که مردم از او کردند، نوشتم و با ذکر بقیه خاطراتم برای روزنامه اطلاعات فرستادم که منتشر شد. باید یادآوری کنم روز ورود او به کرمان؛ همانطور که در قسمت اول این یادداشت اشاره کردم، در فرودگاه بیشمار افراد معمولی مردم که بیشتر بازاری و کارمند دولت بودند، اشک میریختند و وقتی پس از اصرار او کنارش در ماشین نشستم در حالی که دهها اتومبیل بدرقهاش میکردند، به هتل صحرا رفتیم.
این درست روزی بود که فرح پهلوی هم در کرمان حضور داشت و من نگران بودم فتنه سازان آن استقبال دیدنی را بهانهای برای چوب لای چرخ گذاشتن و تخریب برنامه انسانی و فرهنگی مرد آزاده و خیرخواه افضلی پور، سوءاستفاده کنند. بهخصوص که عدهای از مستقبلین هم ندانسته و با حسن نیت اصرار داشتند او را برای ملاقات مردم به تکیهای ببرند که شادروان افضلیپور با هوش سرشارش اشاره مرا درک کرد و به بهانه خستگی عذرخواهی نموده به اتاقش رفت و ما هم مرخص شدیم. او که انسانی فرهیخته و هوشمند بود، بعدها چندین نوبت از همراهیم با او تا رسیدن به هتل و آن اشاره مختصر و مفید که کسی جز من و او در جریان قرار نگرفت، صمیمانه تشکر و سپاسگزاری کرد.
از آنجا که در قسمت اول این یادداشت خود را موظف کردهام گزارش گونهای از ارتباطات خودم با زندهنام افضلیپور تقدیم شما کنم، با آن گزارش شما را با نخستین برخوردم با آن مردِ آزاده و ایثارگر آشنا کردم و بعد با خاطره دیگری از نخستین دیدارم و سخنان کوتاه در فرودگاه کرمان و اشارهای در هتل صحرا ادامه دادم که به گفته خودش خاطره آن روز باعث شد به من لطفی خاص پیدا کند. همینجا باید یادآور شوم دکتر میرزائی که عمرش دراز باد و سالهاست از او خبری ندارم، در ارتباط بیشتر من با زندهیاد علیرضا افضلیپور نقش بسیار اساسی داشت.
اینک در فروردینماه سال ۱۴۰۰ آغاز قرن پانزدهم خورشیدی است که دگربار به یاد آن فرهیختگان در خاک خفته حروف پرداز شدهام تا صادقانه و بیریا بنویسم بهراستی که خوش به حال زندهیاد علیرضا افضلیپور و شادروان همسر فاضل و هنرمند پاکباختهاش خانم فاخره صبا که هست و نیست خودشان را که ثمره عمری کار و کوشش صادقانه بود، نثار مردم ایران کردند.
چون یقین دارم اگر اندوخته این خانواده حلال و پاک و طیب و طاهر نبود صرف آن کار ارزنده فرهنگی در کرمان و در اصل به نفع مردم ایران نمیشد که خود ما حتی در کرمان زمین هم نمونههای مرده و زندهای سراغ داشته و داریم که نتیجه یک عمر فساد و حقهبازی و دوز و کلک آنها نصیب گرگان و شغالان شده یا خواهد شد.
به تیغِ بینیازی تا توانی قطع هستی کن
فلک تا نفکند از پا تو را خود پیشدستی کن
در اصل باید گفت که هرچند دانشگاه در کرمان ساخته شده است، در حال حاضر هزاران دانشجو از سراسر ایران به دانشگاه کرمان آمده، فارغالتحصیل شده و رفته یا میروند یا دارند میآیند تا دانشآموختههای آینده باشند. اینان که هر روز خاک کویری کرمان را لگدکوب میکنند، سپاهیان عاشق علم و دانشمند که از شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ ایرانزمین به این جایگاه علم و هنر و دانش و ورزش که زنده نام افضلیپور و همسرش خانم صبا بنیان گذاشتند رو میآورند تا بعد از چند سال علم آموختن، به موطن خویش بازگردند یا پرچم علم به دوش گرفته راهی چارسوی خاک پاک ایرانزمین شوند و آموختههای خود را نثار ملت ایران کنند.
بهگونهای که گمان دارم تا همین حالا چند نسل از دروازه فخرآفرین دانشگاه کرمان با سرافرازی بیرون آمده و به پهندشت ایرانزمین رفته و سرگرم کار و زندگی هستند. آنان هرجا بروند، بوستان علم دانش ایجاد میکنند تا دختران و پسران بلوچ و ترک و عرب و کرد و ترکمن و سایر اقوام مختلف سرزمین ایرانزمین را با دانش نوین آشنا سازند و هر روز یکی از آنها در رشتهای قهرمان گردد.
اینهمه از آثار پربرکت مرد و زنی باایمان و ایراندوست و انسانهای ویژهای است که هست و نیست خود را بدون هیچ چشمداشت نثار مردم سرزمینی دورافتاده به نام کرمان یا به قولی عموم مردم ایران کردند و تا آنجا گذشت داشتند که حاضر نشدند عنوان دانشگاه افضلیپور و حتی نام افضل ـ یک مورخ نامی کرمانی ـ را که مرحوم استاد باستانی پاریزی پیشنهاد کرد، به دلیل شباهت به نام افضلیپور برای دانشگاه کرمان قبول کنند.
من با این انسانهای پاکباخته و شریف هیچگونه آشنایی قبلی نداشتم و بر حسب تصادف با آن مرد بزرگ آشنا شدم که به آن اشاره کردم. اولین نوشته من هم در مورد آن مرد بزرگ یادداشتی است که در سوک او نوشتم و در روزنامه یومیه اطلاعات چاپ تهران به نام مستعار «م کرمانی» با عنوان «به یاد مؤسس دانشگاه کرمان» منتشر شد و در شماره ۱۸ بهار فصلنامه کرمان که به همت برادر گرامی «سید احمد سام» منتشر میشد، نقل گردید.
من آن مطلب را به خیال خودم از طرف همه کسانی که در سوک او افسرده بودند، نوشته به نام «م کرمانی» یا به قولی نام مستعار خودم و به روایتی به نام مردم کرمان فرستادم که چاپ آن اثری باور نکردنی داشت. در میان دهها پیام از کسانی که نویسنده را نمیشناختند ولی به صورتی شناسایی کرده و اظهار محبت میکردند شادروان دقاقی دبیر بازنشسته کرمانی هم بود که زمانی افتخار شاگردی او را داشتم. او یادنامه بسیار مفصلی برایم نوشت که از خواندن آن بیاختیار گریستم و آرزو داشتم روزی آن را منتشر کنم که متأسفانه آن نامه که بیشتر تجلیل از شادروان افضلیپور و همسرش بود و البته به من هم که زمانی شاگرد خودش بودم عنایتی کرده بود، نظیر بسیاری از یادداشتهای خاطرهانگیز دیگرم در جریان جابهجاییهای مکرر بهویژه مهاجرت به کشور کانادا از بین رفت. از آن همه شاید در این یادنامه اشاره به بخشی از آن نوشته میکنم که کلامی بود از دل برآمده.
معروف است میگویند هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق، اما به باور من مهندس علیرضا افضلیپور بنیانگذار دانشگاه کرمان چیزی بیش از عشق در وجودش جوش و خروش داشت. گرچه او مانند دیگران به ظاهر جان سپرد و شمع فضیلت وجودش خاموش شد و روح پاکش به سرچشمه نور پر کشید و در فضای لایتناهی ابدیت آرام گرفت، نیت پاک و عشق به خدمت ودیعهای الهی در وجود آن انسان آزاده و خوشنیت بود که زندۀ جاویدش کرد. نکته مهم اینکه او در مقایسه با بیشمار تحصیلکردههای مغرب زمین با آنکه دنیا را دیده و صاحب اندیشه هم بود، به فرهنگِ دیرپای ایران پای بند ماند. معتقدات مذهبی استواری داشت و اینهمه موجب شد که توفیق پیدا کند و ثمره یک عمر تلاش و کوشش خود را بیریا و برکنار از تظاهر و ریا نثارِ مردم آزاده ایرانزمین کند.
در جامعه ما کسانی که امکانات مالی افضلیپور یا بیش از او را داشته و دارند، اندک نبوده و نیستند ولی شایستگی و لیاقت او را نداشته و ندارند که با یک کار اساسی و انسانی نامِ نیکی از خود به یادگار بگذارند. او در ایامی که اغلب زر و زور و مال و منال معیار «شخصیت اجتماعی» افراد به حساب میآمد، به مادیات پشت پا زد و معنویت را انتخاب کرد. در صحنه فرهنگ ایران ظاهر شد و در دورافتادهترین و محرومترین منطقه دانشگاهی بزرگ تأسیس کرد و علمدار حرکتی شد که خوشبختانه به ثمر هم رسید و بنیانگذاران آن زنده ماندند و برگ و بار نهالی سترک را که به دست خویش کاشته بودند، به چشم خود دیدند و لذت معنوی آن را هم بردند.
واقعیت این است که شادروان افضلیپور کرمانی نبود و پیش از آنکه کرمان را برای تأسیس دانشگاه انتخاب کند با کرمان و کرمانیها چندان آشنایی نداشت و تنها معدودی را در این دیار میشناخت و کرمانیها هم نامی از او در کرمان نشنیده بودند. بنا به گفته خودش او کرمان را تنها به این دلیل انتخاب کرد که منطقهای دورافتاده و محروم بود و مرکزیتی داشت که میتوانست جوانان ساکن جنوب شرقی ایران را جذب کند و برای کسانی که امکان زندگی و تحصیل در تهران و چند شهر بزرگ برایشان فراهم نبود، موقعیتی مناسب فراهم سازد که در عمل دیدیم نهتنها این دیدگاه او تحقق یافت که بیشمار جوانانی از نقاط دور و نزدیک چهارسوی ایرانزمین برای ادامه تحصیل راهی کرمان شدند و این سرزمین فراموش شده و از یاد رفته با فرهنگ دانشگاهی مدرن دگرگون شد.
***
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و هشتم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.
https://srmshq.ir/kr102y
اخلاق، بودن یا نبودن
موضوع این است؟
***
دروغگو فقط شرّی آنّی را از سر خود دفع نمیکند بلکه به بنیاد هستی یعنی راستی لطمه میزند
***
این پرسش فلسفی هملت را میتوان در شرایط و روابط و زبانها و زمانهای گوناگون از خود یا دیگری پرسید؟ بهخصوص وقتی که امری اخلاقی پیش رو باشد و میدانیم که امور اخلاقی خیلی شکننده هستند. مثلاً در میان عشایر آداب و رسومی برپاست که اصلاً ارتباطی با اخلاق دینی یا مذهبی ندارد اما از آن جا این نحوه رفتارها هزاران سال است که مدام تکرار شدهاند بهعنوان امر اخلاقی پذیرفته میشوند تا جایی که رگهای غیرتشان به جوش میآید و هر گونه استدلال و گواه را برنمیتابد. ماجرایی یادم آمد که بیانش خالی از خنده و لطف نیست. من و دو تن از دوستان همشهری و بمی بیکار بودیم. تصمیم گرفتیم که در کرمان دکان تعمیرگاه برق و برقکشی ساختمان راه بیندازیم. روبهروی مغازه یک پینهدوز جوان و محترم افغان بود با او دوست شدم. معلوم شد که دایی او عضو حزب پرچم است که بر افغانستان غالب بودند و البته نقش اصلی میان دو ابرقدرت مهم آن زمان یعنی شوروی و چین بود و حزب پرچم وابسته به شوروی بود. روزی از روزها او را به خانه دعوت کردم و چای گذاشتم و چند پرتقال شستم و آوردم. باری تا سماور جوش بیاید و چای دم بکشد من یک بسته سیگار هما ۴۰ تایی برای دوستم باز کردم.
خیلی برافروخته شد. طوری که انگار از من رفتار بسیار زنندهای سر زده است. با هزار احتیاط سیگار خودم را روشن کردم و باز تعارفش کردم. با همان لهجه دلنشین باستانی ایرانی گفت: نی، نی! من سیگار روسی کشیدن نمیتانم! تازه فهمیدم که سوءتفاهمی بوده است. اسم سیگار و دخانیات ایران را نشان دادم تا سرانجام پذیرفت. چای نوشیدیم. سیگار کشیدیم. میوهای خوردیم.
سرمای روابط آدمها کمکم آب شد. گفت که دایی او سِمَتِ بالا در حزب دارد و به او پیشنهاد کرده است که به دانشگاه مسکو برود و در آنجا درس بخواند. پرسیدم: قبول کردی؟
نیم گردنی به غرور افراشت و با لبخندی ناشی از تمسخر و دیدگاه از بالا به پایین گفت: قبول کنم؟ معلوم است که قبول ناکردم؟
پرسیدم: چرا؟
پاسخی داد که از فرط حیرت شاخ درآوردم. گفت: این حاکمان اجبار کردهاند که دختر، یعنی همین سیاه سر میباید به مدرسه برود.
اشکالش چیست؟
دوست افغان من مطمئن از روسی نبودن سیگارم، سیگاری گیراند. گفت: خوب به گوش بگیر، تو مثلاً ده گوسفند داری و یک دختر. هر وقت که گوسفندهایت توانستند مدرسه بروند، آنوقت دخترت هم میتواند.
صحبتش کاملاً قانعکننده بود، بهخصوص که ما دو نفر تنها بودیم و او عنصری جهادی از القاعده بود و اسباب حرب مانند چاقو، سیخ کباب و اینها هم دم دست بودند. با این همه باز پرسیدم: رهبران شما مگر در کویته یا عراق با بهترین شرایط زندگی نمیکنند.
گفت: چرا. حقشان است. ما هر چه داریم از دعای آنها داریم...
حال دو هزار کیلومتر برویم به شرق، معابد بودا، راهبان، سکون و سکوت. همه هستی عجیب و غریب مینماید.
حالا که سوار بر عالم خیال شدهایم، برویم دو هزار کیلومتر به طرف غرب. شب است اما همه چیز میدرخشد. مراکز خرید و فروش شبانهروزی انواع ابزاری تبلیغ میشود که خود گوینده نیز دلیلش را نمیداند، اما تولید شده، باید مصرف شود. کمی با خود فکر میکنی در دل شرق و در هند و نپال معابد عظیم شبانهروز باز بودند، بوی خوش برمیخاست. انسان همچنان که در عرفان اسلامی بارها و به کرّات آمده: قطره، گوهر ناچیزی است از دریای محاط و بیپایان هستی.
حتماً حکمای ایران باستان علت کجرفتاری انسان را دریافته بودند. کوروش شاه در کتیبه نامدارش از اهورا میخواهد که کشور او را از آفات دروغ و آز محفوظ نگه بدارد. دروغ در برابر فروغ است. دروغگو فقط شرّی آنّی را از سر خود دفع نمیکند بلکه به بنیاد هستی یعنی راستی لطمه میزند. در نظر بگیرید که کلّ کائنات بر مدار راستی است اما با دروغی کوچک از من یا دیگری انحرافی کم یا زیاد در مسیر کائنات رخ میدهد تا وقتی که حسابهای پرداخت شده مبدل به شکل دیگری از رحم و مر خدا شود.
برگردیم به هملت او در دوره آغاز رنسانس میزیست و دیگر پاسخهای کلیسا همه پاسخهای او نبود. پس ناچار بود که خود دست به آزمودن بزند و به طرزی دردناک آزمودن راستی باعث مرگ اطیا و هاملت میشود اما در ضمن شایسته سالار حکمفراوی انگلستان نیز مشخص میشود.
در ضمن یادآوری بجایی است که حتی در همان متون مذهبی قدیمی عدم اخلاق به چندین گروه اصلی و فرعی تقسیم میشدند که در نامه مشهور حضرت علی (ع) به مالک اشتر «درس کشورداری با درس دینداری» همپا شده است. در آن نامه حضرت علی (ع) اصرار زیادی به رعایت حقوق انسانها دارند و میفرمایند که آنها یا با تو بر یک دین و عقیدهاند یا دینی دیگر دارند اما به هر حال انسان هستند و حقوقشان باید محترم شمرده شود.
اما مطلب غمانگیز و حتی ترسناک از این قرار است که قبح و وقاحت زشتکاری مدتها است که فرو ریخته است و انسانها را نه به سبب دانش در علوم مختلف بلکه به میزان ثروت و املاکشان میسنجد.
کار متأسفانه به جایی رسیده است که به قول فردوسی:
«هنر خوار گشت جادویی ارجمند/ شده بر بدی دست دیوان بلند»